Telegram Web Link
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید

به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید

عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید

مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید

نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید

عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید

ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید

اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱۱

@ghaz2020
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۴۳

@ghaz2020
دل بی‌لطف تو جان ندارد
جان بی‌تو سر جهان ندارد

عقل ار چه شگرف کدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد

خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد

گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد

در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد

بی ماه تو شب سیه گلیمست
این دارد و آن و آن ندارد

دارد ز ستاره‌ها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد

بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد

وان جان غریب در تظلم
می‌نالد و ترجمان ندارد

لیکن رخ زرد او گواهست
و اشکی که غمش نهان ندارد

غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد

اصل دم سرد مهر جانست
کان را مه مهر جان ندارد

چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد

آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد

تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد

بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۹۷

@ghaz2020
مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم
در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم

اول نگهش کردم آخر به رهش مردم
وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم

شب‌های فراق آخر بر آتش دل پختم
داد از مه بی‌مهرم، آه از طمع خامم

خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش
بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم

گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم
ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم

هم حلقهٔ گیسویت سررشتهٔ امّیدم
هم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آرامم

آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم
آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم

تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم
تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم

در عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفی
در گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمنامم

گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد
هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود رامم

دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم
کز چشم غزال او شایستهٔ انعامم

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۶۰

@ghaz2020
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست

آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست

وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست

چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست

چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر قدر ما راست

چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست

از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست

بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست

بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیزاب سیماست

قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم هستی افزاست

آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست

وان لحظه که عشق روی بنمود
این‌ها همه از میانه برخاست

خامش که تمام ختم گشته‌ست
کلی مراد حق تعالاست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۶۴

@ghaz2020
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن

مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است
جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن

نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم
جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن

پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن

هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم
هر دمم دم ده بی‌باک ستمکاره مکن

تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابسته گهواره مکن

پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن

ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن

صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته‌ست
مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن

خمر یک روزه این نفس خمار ابد است
هین مرا تشنه این خاین خماره مکن

لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره مکن

جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۹۹

@ghaz2020
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد

ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد

مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد

چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد

به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد

چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد
بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۶۳

@ghaz2020
Instagram.com/reza.firouzi9

https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w

پیج اینستاگرامی ما، بسیار آموزنده👌👆👆
براى يك شروع جديد نياز به يك روز جديد ندارى، نياز به يك طرز فكر جديد دارى❤️
ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است

ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست

بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است

امروز غیر توبه نبینی شکسته‌ای
امروز زلف دوست بود کان مشوش است

هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است

آن صورت نهان که جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است

امروز جان بیابد هر جا که مرده‌ای است
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است

شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است

در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است
منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است

بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است

در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود که دلارام در کش است

ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بی‌دهان دل و جانم شکرچش است

خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۴۴

@ghaz2020
من نمی آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار

گفتگوی توبه می ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار

از خمار می گرانی می کند سر بر تنم
تا سبک کردم سبوی باده بر دوشم گذار

کرده ام قالب تهی از اشتیاقت عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار

گر به هوشیاری حجاب حسن مانع می شود
در سرمستی سری یک بار بر دوشم گذار

شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبه ای بر لب از آن صبح بنا گوشم گذار

می چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۵۷۱

@ghaz2020
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت

گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت

دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت

گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت

گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت

گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت

گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت

گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت

گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت

گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت

گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت

خامش که گر بگویم من نکته‌های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۶

@ghaz2020
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند

روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند

رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند

چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند

رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند

بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند

هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند

هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند

نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند

خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند

من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند

بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۱۰

@ghaz2020
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیاله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن

طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن

پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۹۷

@ghaz2020
برخیز تا به عهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته به خدمت قضا کنیم

بی‌مغز بود سر که نهادیم پیش خلق
دیگر فروتنی به در کبریا کنیم

دارالفنا کرای مرمت نمی‌کند
بشتاب تا عمارت دارالبقا کنیم

دارالشفای توبه نبسته‌ست در هنوز
تا درد معصیت به تدارک دوا کنیم

روی از خدا به هر چه کنی شرک خالص است
توحید محض کز همه رو در خدا کنیم

پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دو تا کنیم

چند آید این خیال و رود در سرای دل
تا کی مقام دوست به دشمن رها کنیم

چون برترین مقام ملک دون قدر ماست
چندین به دست دیو زبونی چرا کنیم

سیم دغل خجالت و بدنامی آورد
خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم

بستن قبا به خدمت سالار و شهریار
امیدوارتر که گنه در عبا کنیم

سعدی گدا بخواهد و منعم به زر خرد
ما را وجود نیست بیا تا دعا کنیم

یارب تو دست گیر که آلا و مغفرت
در خورد توست و در خور ما هر چه ما کنیم

#سعدی
- مواعظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۰

@ghaz2020
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد

آنک تواضع کند نگذرد از حد خویش
یابد او هستی باقی بیرون ز حد

وا کن صندوق زر بر سر ایمان فشان
کآخر صندوق تو نیست یقین جز لحد

تو لحد خویش را پر کن از زر صدق
پر مکنش از مس شهوت و حرص و حسد

هر چه تو را غیر تو آن بدهد رد کنی
چون بدهی تو همان دانک شود بر تو رد

قلب میاور بدانک غره کنی مشتری
ترس ز ویل لکل جمع مالاوعد

آنک گشادی نمود نفس تو را تنگیست
گفت خدا نفس را بسته امش فی کبد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۹۳

@ghaz2020
گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود
ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود

ور به یاری و کریمی شبکی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود

ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
کوری دیده ناشسته شیطان چه شود

ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود

آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست
پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود

ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود

ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود

دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع
صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود

به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست
بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود

چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید
گر خر نفس شود لایق جولان چه شود

بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست
گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود

هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور
جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۰۰

@ghaz2020
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست

از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکلست

وین تعلل بهر ترکش دافع صد علتست
چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست

لیک شرطی کن تو با خود تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست

چونک طبعت خو کند با شرط تندش بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست

پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهلست

پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست

فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خاملست

گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکلست

این طبیعت کور و کر گر نیست پس چون آزمود
کاین حجاب و حائل‌ست آن سوی آن چون مایلست

لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته‌ست
در پی رنج و بلاها عاشق بی‌طایلست

در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر
و اندر آن کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکلست

هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش
شرح و تأویلی بکن وادانک این بی‌حائلست

هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دانک هست
با مؤید این طریقت ره روان را شاغلست

ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجلست

هر طرف رنجی دگرگون فرض کن آن گاه برو
جز به سوی بی‌سوی‌ها کان دگر بی‌حاصلست

تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زانک این چون سلسله‌ست

تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وان گهت او متهم دارد که این هم باطلست

از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید کاین نه کار پلپلست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۰۰

@ghaz2020
نیست دلی کاندرو داغ جفای تو نیست
کیست که اندر سرش باد هوای تو نیست

دل که ز جان خواسته ست بهر تو بیگانه وار
با همه مردانگی مرد جفای تو نیست

خشم کنی بی گناه، بر شکنی بی سبب
کوری بخت منست، ورنه خطای تو نیست

بر در تو هر کسی خاص شد، الا که من
هیچ کسان را مگر ره به سرای تو نیست

صبر به امید وصل بر در دل شسته بود
هجر درون رفت و گفت، خیز که جای تو نیست

گفتی، اگر می خری، نقد حیاتم بهاست
گر همه تا محشر است نیم بهای تو نیست

خسرو اگر سوخته ست، نی ز پی دیگری ست
سوخته تر باد ازین، گر ز برای تو نیست

#امیر_خسرو_دهلوی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۲۷۶

@ghaz2020
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

من ار چه در نظرِ یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند

چه جایِ شُکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است؟
چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند

سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود
که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند

غنیمتی شِمُر ای شمع وصلِ پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

توانگرا دلِ درویشِ خود به دست آور
که مخزنِ زَر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند

بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زر
که جز نِکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند

ز مِهْربانیِ جانان طمع مَبُر حافظ
که نقشِ جور و نشانِ ستم نخواهد ماند

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۹

@ghaz2020
هر کی از حلقه ما جای دگر بگریزد
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد

زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد

دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر
طوطیی دید کسی کو ز شکر بگریزد

پشه باشد که به هر باد مخالف برود
دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد

هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد

و آنک واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد

چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد

بس کن و صید مکن آنک نیرزد به شکار
که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۴

@ghaz2020
2025/07/04 20:15:47
Back to Top
HTML Embed Code: