Telegram Web Link
گر آن صنم ز پرده پدیدار می‌شود
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار می‌شود

ساقی بدین کرشمه اگر می‌کند به جام
مسجد رواق خانهٔ خمار می‌شود

گر دم زند ز طرهٔ او باد صبح دم
آفاق پر ز نافهٔ تاتار می‌شود

هر کس که منع من کند از تار زلف او
آخر بدان کمند گرفتار می‌شود

جایی رسید غیرت عشقم که جان پاک
حایل میانهٔ من و دلدار می‌شود

ای گلبن مراد بدین تازه نازکی
مخرام سوی باغ که گل خار می‌شود

خیزد چو چشم مست تو از خواب بامداد
خوابیده فتنه‌ایست که بیدار می‌شود

شد روز رستخیز و نیامد دلم به هوش
پنداشتم که مست تو هشیار می‌شود

مهجورم از وصال تو در عین اتصال
محروم آن که محرم اسرار می‌شود

هر تن که سر نداد فروغی به پای دوست
در کیش اهل عشق گنهکار می‌شود

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۰

@ghaz2020
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم

صفایِ خلوتِ خاطر از آن شمعِ چِگِل جویم
فروغِ چشم و نورِ دل از آن ماهِ خُتَن دارم

به کام و آرزویِ دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خُبثِ بدگویان، میانِ انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایهٔ قَدَّش
فَراغ از سروِ بستانی و شمشادِ چمن دارم

گَرَم صد لشکر از خوبان به قصدِ دل کمین سازند
بِحَمْدِ الله و الْمِنَّه بُتی لشکرشِکن دارم

سِزَد کز خاتمِ لَعلَش زَنَم لافِ سلیمانی
چو اسمِ اعظمم باشد، چه باک از اهرِمَن دارم؟

الا ای پیرِ فرزانه، مَکُن عیبم ز میخانه
که من در تَرکِ پیمانه دلی پیمان شِکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نِه
که من با لَعلِ خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزارِ اِقبالش خرامانم بِحَمْدِالله
نه میلِ لاله و نسرین نه برگِ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میانِ همدمان، لیکن
چه غم دارم که در عالم قَوامُ الدّین حَسَن دارم

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۷

@ghaz2020
بشکن قدح باده که امروز چنانیم
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم

گر باده فنا گشت فنا باده ما بس
ما نیک بدانیم گر این رنگ ندانیم

باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر باده بمانیم از آن چیز نمانیم

از چیزی خود بگذر ای چیز به ناچیز
کاین چیز نه پرده‌ست نه ما پرده درانیم

با غمزه سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو پیریم و جوانیم

گفتی چه دهی پند و زین پند چه سود است
کان نقش که نقاش ازل کرد همانیم

این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم

گفتی که جدا مانده‌ای از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم

معشوق درختی است که ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود هیچ نمانیم

چون هیچ نمانیم ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم هم اینیم و هم آنیم

شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم

چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیله عشقیم که بی‌برگ جهانیم

ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم

بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم که ما بسته دهانیم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۸۴

@ghaz2020
خونم بتی ریخت کش داده بی چون
مژگان خون ریز در ریزش خون

بی باده دیدی چشمان سرمست
بی می شنیدی لبهای میگون

در عهد زلفش یک جمع شیدا
در دور چشمش یک شهر مفتون

چشم و لب او هر سو گرفته‌ست
شهری به نیرنگ، خلقی به افسون

خوبان نشینند در خانه از شرم
هر گه که آید از خانه بیرون

دل برده از من سروی که دارد
بالای دلکش، رفتار موزون

خون از دل من هر شب روان است
تا طره‌اش داشت قصد شبیخون

هر لحظه گردد در ملک خوبی
حسن تو بی‌حد، عشق من افزون

کاری که او کرد با من فروغی
هرگز نکرده‌ست لیلی به مجنون

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۰

@ghaz2020
سُرخ و بیجادهٔ رخ و تازه لب از باده و مست
رفته از غایت مستی گل بادام از دست

مترشح غد و موزون قد و میگون لب و مست
جامه گلنار و کمر زرکش و ساغر در دست

طرّه‌اش شعبده‌باز و نگهش شهرآشوب
چشم بیمار و دو ابروی وی بیمارپرست

سر زلفش که به تحریک صبا رقصی داشت
هر قدم طبلهٔ مُشکی به سر توده شکست

دیرگاه از می هوش آمد و بیمارم دید
گفت افسوس که بر دیده ره خوابت هست

گفتم از دست خیال تو، بخندید و بگفت
کامشب آیا هوس وصل نگارینت هست

جستم از جای بصد شوق که آری آری
ای مبارک شب آنکس ز هجر تو برست

سرو قدّش بخرام آمد و با صد شفقت
بر سر کهنه لحافی که مرا بود نشست

کرد تا وقت صباحم به صبوحی مشغول
ز اختلاط می و معشوق شدم بی‌خود و مست

#شاطر_عباس_صبوحی
- غزلیات
- شمارهٔ ۱۱ - گل بادام


@ghaz2020
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت

آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت

آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت

آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت

آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت

جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت

خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۳

@ghaz2020
بیش شد از چوب گل سودا من دیوانه را
شعله ور سازد خس و خاشاک، آتشخانه را

می کند روشن نظر بستن دل فرزانه را
چشم روزن می کند تاریک این غمخانه را

نیست پروای دل ویران من جانانه را
گنج هیهات است آبادان کند ویرانه را

پنجه مشکل گشایان را نمی پیچد اجل
خشکی دست از گشایش نیست مانع شانه را

مستی بلبل ز شاخ گل نمی دارد خمار
نشأه بیش از باده باشد جلوه مستانه را

داغ دل ها را ز چشم بد سپرداری کند
نیل چشم زخم باشد جغد، این ویرانه را

چون نجوشد دل به درد و داغ ناکامی، که شد
سوختن بال و پر نشو و نما این دانه را

درد سر بسیار دارد قیل و قال باطلان
لازم افتاده است صندل زین سبب بتخانه را

خواب چون افتاد سنگین، حاجت پا سنگ نیست
می کند کوتاه صبح نوبهار افسانه را

عاشقان را سردی معشوق بر دل بار نیست
شمع کافوری کند سرگرم تر پروانه را

در سوادشهر، سودا همچو خون مرده است
دامن صحراست باغ دلگشا دیوانه را

تا سرم گرم از شراب عشق چون مجنون شده است
ناله نی می شمارم نعره شیرانه را

سنگ می بارد ز وحشت از در و دیوار شهر
دامن صحرا بود دارالامان دیوانه را

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲۶

@ghaz2020
عشق هر چند که در پرده بود مشهورست
حسن هر چند که بی پرده بود مستورست

هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد
گر بود صاحب صد دیده روشن، کورست

بود از زخم زبان خار بیابان جنون
نمک مایده عشق ز چشم شورست

جگر دیدن عیب و هنر خویش کراست؟
زشت اگر پشت به آیینه کند معذورست

می دهد قطره و سیلاب عوض می گیرد
شهرت بحر به همت غلط مشهورست

به سخن دعوی حق را نتوان برد از پیش
هر که سر در سر این کار کند منصورست

سپری زود شود زندگی تن پرور
زودتر پاره کند زه چو کمان پرزورست

حسن از دیدن آیینه نمی گردد سیر
آب سرچشمه آیینه همانا شورست

یک کف خاک ز بیداد فلک بی خون نیست
گر شکافند جگرگاه زمین یک گورست

سیری از شور سخن نیست دل صائب را
تشنگی بیش کند آب چو تلخ و شورست

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۵

@ghaz2020
چهره خورشید زرد از درد بی زنهار کیست؟
زخم دامن دار صبح از غمزه خونخوار کیست؟

نقطه خاک از که چون ناقوس می نالد مدام؟
آسمان از کهکشان در حلقه زنار کیست

قمری از کوکو چه می جوید درین بستانسرا؟
گوش گل پهن این چینن از حسرت گفتار کیست؟

جلوه آن گل برون است از جهان رنگ و بو
سینه هر غنچه ای گنجینه اسرار کیست؟

سنبل از رشک سر زلف که دارد پیچ و تاب؟
جوش خون لاله زار از غیرت رخسار کیست؟

می کشد در پرده دل همچو صیادان نفس
غنچه گل در کمین گوشه دستار کیست؟

دیده بانی هست لازم کاروان خفته را
عالمی در خواب ناز از دیده بیدار کیست؟

کار عاشق نیست غمازی، ولی حال مرا
هر که بیند این چنین آشفته، داند کار کیست

صائب از کلک تو شد آفاق پر برگ و نوا
این قدر برگ و نوا در غنچه منقار کیست؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۴۶

@ghaz2020
سرنمی پیچم به سنگ بیستون از کار عشق
جان شیرین بهر جوی شیر می باید مرا

از نوازش بیشتر می بالم از ریزش به خود
جنبش گهواره بیش از شیر می باید مرا

نیست میدان دل پر وحشت من شهر را
وادیی هموار چون نخجیر می باید مرا

پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
خضر تردستی پی تعمیر می باید مرا

روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر می باید مرا

چون هدف گردنکشی از خاکساری کرده ام
سینه ای آماده صد تیر می باید مرا

نیست بی جا از شفق صائب اگر خون می خورم
در نفس چون صبحدم تأثیر می باید مرا

شد مسلسل بوی گل، زنجیر می باید مرا
بند لنگرداری از تدبیر می باید مرا

از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
خلوتی چون غنچه تصویر می باید مرا

می کشد مجنون من ز آمد شد مردم ملال
پاسبان ها از پلنگ و شیر می باید مرا

سر به صحرا داده چشم سیاه لیلیم
چشم آهو حلقه زنجیر می باید مرا

هیچ کاری بی کمان نگشاید از تیر خدنگ
با جوانی، همتی از پیر می باید مرا

هست از جوهر فزون صد حلقه پیچ و تاب من
بستر و بالین ازان شمشیر می باید مرا

نیست از غفلت اگر معماری دل می کنم
گوشه ای زین عالم دلگیر می باید مرا

بی غبار خط مرا تسخیر کردن مشکل است
بی قرارم، خاک دامنگیر می باید مرا

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۶

@ghaz2020
جانم ز سینه بر زه دامان بر آمده
گویی به عزم خدمت جانان بر آمده

ناز غرور کی نهد از سر که این نهال
گویی بر آب دیدهٔ رضوان بر آمده

با دل بگوی عیب شهادت که این اسیر
تا بوده در میان شهیدان بر آمده

آشفتگی که صید تو گوید که این شکار
بسیار دست و پا زده تا جان بر آمده

گویا که درد و داغ توام یار بوده است
کز سینه جان غمزده گریان بر آمده

شوق دلم به دادن جان بین که گاه نزع
یک ناله برکشیده و صد جان بر آمده

طوری است دیر ما که در او جلوه کرده است
حسنی که صد کلیم ز ایمان بر آمده

مرهم اگر نسوخته در چاک سینه چیست
این شعله کز شکاف گریبان بر آمده

هر گاه گفته ایم که عرفی اسیر کیست
آه از نهاد گبر و مسلمان بر آمده

#عرفی_شیرازی
- غزلها
- غزل شمارهٔ ۵۴۶

@ghaz2020
هوای خویشتن بگذار اگر داری هوای او
غنیمت دان اگر یابی در خلوتسرای او

نخواهی دید نور او اگر دیدت همین باشد
طلب کن نور چشم از ما که تا بینی لقای او

مقام سلطنت خواهی گدای حضرت او شو
که شاه تخت ملک دل به جان باشد گدای او

اگر دار بقا خواهی سر دار فنا بگزین
فنا شو از وجود خود که تا یابی بقای او

مرا میخانه ای بخشید میر جملهٔ رندان
همیشه باد ارزانی به بنده این عطای او

دلم خلوتسرای اوست غیری در نمی گنجد
که غیر او نمی زیبد درین خلوتسرای او

چه عالی منصبی دارم که هستم بندهٔ سید
فقیر حضرت اویم غنیم از غنای او

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۴۶

@ghaz2020
به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد

فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد

خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد

به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد

ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد

بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد

مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد

به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد

هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه روی مرا حنایی کرد

خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه عمر دلربایی کرد

نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد

ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۷۸۷

@ghaz2020
لبش می‌بوسم و در می‌کشم می
به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس
نه کس را می‌توانم دید با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام
رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

بده جام می و از جم مکن یاد
که می‌داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۱

@ghaz2020
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش

هر کسی اندر جهان مجنون لیلایی شدند
عارفان لیلای خویش و دم به دم مجنون خویش

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش

لنگری از گنج مادون بسته‌ای بر پای جان
تا فروتر می‌روی هر روز با قارون خویش

یونسی دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانون خویش

گفت بودم اندر این دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش

زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بی‌چون خویش

باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش

خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش

باده گلگونه‌ست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش

من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی می‌دهد ز افسون خویش

در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حریر
عشق نقدم می‌دهد از اطلس و اکسون خویش

دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد
گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش

مه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۴۷

@ghaz2020
چون صدف در حلقه دریادلان خاموش باش
با دهان گوهرافشان پای تا سرگوش باش

صرف استغفار کن انفاس رادر خانقاه
در حریم میکشان گلبانگ نوشانوش باش

نغمه عشاق را شرط است حسن استماع
در حضور بلبلان چون گل سراپا گوش باش

تا شود گلگونه مینای گردون خون تو
همچو صهبا تا درین خمخانه ای در جوش باش

با کمال هوشیاری چون به مستان برخوری
زینهار اظهار هشیاری مکن،مدهوش باش

می کند میخواره را گفتار بیش از باده مست
چون نهادی لب به لب پیمانه را خاموش باش

هدیه ما تنگدستان را به چشم کم مبین
ازمروت بر سر خوان تهی سرپوش باش

پرده نیش است هر نوشی که دارد این جهان
برنمی آیی به زخم نیش، دور از نوش باش

تا شود چون شمع از روی تو روشن دیده ها
بازبان آتشین در انجمن خاموش باش

بی زر از سیمین بران داری اگرامید وصل
مستعد صد بغل خمیازه آغوش باش

از زبان نرم دشمن احتیاط از کف مده
بر حذر زنهار صائب زین چه خس پوش باش

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۵۹

@ghaz2020
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی

مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی

گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی

حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی

#حافظ
- غزل شمارهٔ ۴۶۷

@ghaz2020
رمضان آمد و روان بگذشت
بود ماهی به یک زمان بگذشت

گوئیا عمر بود زود برفت
تا که گفتم چنین چنان بگذشت

شب قدری به عارفان بنمود
این معانی از آن بیان بگذشت

هر که با ما نشست در دریا
نام را ماند و از نشان بگذشت

میل دنیا و آخرت نکند
هر که بر کوی عاشقان بگذشت

زود بیدار شو در آ در راه
تو بخوابی و کاروان بگذشت

در طریقی که نیست پایانش
نعمت الله از این و آن بگذشت

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۴

@ghaz2020
عشق راهی نیست کان را منزلی پیدا شود
این نه دریایی است کاو را ساحلی پیدا شود

سالها باید چو مجنون پای در دامن کشید
تا زدامان بیابان محملی پیدا شود

وحشت تنهایی از همصحبت بد خوشترست
سر به صحرا می نهم چون عاقلی پیدا شود

می توانم سالها با دام و دد محشوربود
می خورم بر یکدیگر چون جاهلی پیدا شود

نعل وارون و کلید فتح از یک آهن است
تن به طوفان می دهم تا ساحلی پیدا شود

گر کند غربال صد ره دور گردون خاک را
نیست مسکن همچو من بی حاصلی پیدا شود

رتبه گفتار ما و طوطی شیرین زبان
می شود معلوم اگر روشندلی پیدا شود

تخم در هر شوره زاری ریختن بی حاصل است
صبر دارم تا زمین قابلی پیدا شود

هیچ قفلی نیست نگشاید به آه آتشین
دامن دل گیر هر جا مشکلی پیدا شود

گوهر خود را مزن صائب به سنگ ناقصان
باش تا جوهرشناس کاملی پیدا شود

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۶۰

@ghaz2020
ای همچو من بسی را عشق تو زار کشته
وین دل بتیغ هجرت شد چند بار کشته

تو بی نیاز و هریک از عاشقان رویت
درکارگاه دنیا خود را زکار کشته

پیش یزید قهرت همچون حسین دیدم
در کربلای شوقت چندین هزار کشته

بر بوی جام وصلت دیدیم جان ودل را
این مست شوق گشته وآن را خمار کشته

آهوی چشم مستت باغمزه چو ناوک
شیران صف شکن را اندر شکار کشته

در روزگار حسنت من عالمی زعشقم
وصل تو عالمی را در انتظار کشته

در دست تو دل من چندین چه کار دارد
کانگشت تو نیارد اندر شمار کشته

هرگز بود که خود را بینم چو سیف روزی
برآستان کویت افتاده زار کشته

ترکان غمزه تو کشتند عاشقانرا
آری بدیع نبود درکار زار کشته

#سیف_فرغانی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۴۸۳

@ghaz2020
2025/07/03 09:17:25
Back to Top
HTML Embed Code: