صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او

گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمده‌ست دولت نخجیر او

گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او

چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که سر در کشد از تیر او

کشته معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او

او به فغان آمده‌ست زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او

در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او

سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا
شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او

آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۱

@ghaz2020
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه‌ای بساز از آن طره مشکبوی او

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند
همت ما نمی‌کند زو به جز آرزوی او

من به کمند او درم او به مراد خویشتن
گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع
دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد
عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن
روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۲

@ghaz2020
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به

چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو در او سازی به

جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد
تو که با مصلحت خویش نپردازی به

سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به

با چنین یار که ما عقد محبت بستیم
گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به

بنده را بر خط فرمان خداوند امور
سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به

گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
این چنین یار وفادار که بنوازی به

هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز
که من از پای درآیم چو تو اندازی به

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به

گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگوید سخن از سعدی شیرازی به

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۷

@ghaz2020
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری

اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری

من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری

از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری

دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری

کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری

هر گه که می‌گذری من در تو می‌نگرم
کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری

از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنه‌تری

باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری

سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۸

@ghaz2020
خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم

که بگشاید دری کایزد ببندد
بیا تا هم بدین درگه بزاریم

خدایا گر بخوانی ور برانی
جز انعامت دری دیگر نداریم

سر افرازیم اگر بر بنده بخشی
وگرنه از گنه سر بر نیاریم

ز مشتی خاک ما را آفریدی
چگونه شکر این نعمت گزاریم

تو بخشیدی روان و عقل و ایمان
وگرنه ما همان مشتی غباریم

تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی به غفلت می‌گذاریم

نگویم خدمت آوردیم و طاعت
که از تقصیر خدمت شرمساریم

مباد آن روز کز درگاه لطفت
به دست ناامیدی سر بخاریم

خداوندا به لطفت با صلاح آر
که مسکین و پریشان روزگاریم

ز درویشان کوی انگار ما را
گر از خاصان حضرت برکناریم

ندانم دیدنش را خود صفت چیست
جز این را کز سماعش بیقراریم

شرابی در ازل در داد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم

چو عقل اندر نمی‌گنجید سعدی
بیا تا سر به شیدایی برآریم

#سعدی
- مواعظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸

@ghaz2020
این گره کز تو بر دل افتادست
کی گشاید که مشکل افتادست

ناگشاده هنوز یک گرهم
صد گره نیز حاصل افتادست

چون نهد گام آنکه هر روزیش
سیصد و شصت منزل افتادست

چون رود راه آنکه هر میلش
ینزل‌الله مقابل افتادست

چونکه از خوف این چنین شب و روز
عرش را رخت در گل افتادست

من که باشم که دم زنم آنجا
ور زنم زهر قاتل افتادست

هست دیوانه‌ای علی الاطلاق
هر که زین قصه غافل افتادست

عقل چبود که صد جهان آتش
نقد در جان و در دل افتادست

فلک آبستن است این سر را
زان بدین سیر مایل افتادست

همچو آبستنان نقط بر روی
می‌رود گرچه حامل افتادست

نیست آگاه کَس اَزین سِرّ زانک
بیشتر خلق غافل افتادست

قعر دریا چگونه داند باز
آن کسی کو به ساحل افتادست

گر رجوعی کند سوی قعرش
گوهری سخت قابل افتادست

ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضیق مشاغل افتادست

هست در معرض بسی گرداب
هر که را این مسایل افتادست

خاک آنم که او درین دریا
ترک جان گفته کامل افتادست

هر که صد بحر یافت بس تنها
قطره‌ای خرد مدخل افتادست

جان عطار را درین دریا
نفس تاریک حایل افتادست

#عطار
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸

@ghaz2020
هر که دایم نیست ناپروای عشق
او چه داند قیمت سودای عشق

عشق را جانی بباید بیقرار
در میان فتنه سر غوغای عشق

جمله چون امروز در خود مانده‌اند
کس چه داند قیمت فردای عشق

دیده‌ای کو تا ببیند صد هزار
واله و سرگشته در صحرای عشق

بس سر گردنکشان کاندر جهان
پست شد چون خاک زیرپای عشق

در جهان شوریدگان هستند و نیست
هر که او شوریده شد شیدای عشق

چون که نیست از عشق جانت را خبر
کی بود هرگز تو را پروای عشق

عاشقان دانند قدر عشق دوست
تو چه دانی چون نه‌ای دانای عشق

چشم دل آخر زمانی باز کن
تا عجایب بینی از دریا عشق

در نشیب نیستی آرام گیر
تا برآرندت به سر بالای عشق

خیز ای عطار و جان ایثار کن
زانکه در عالم تویی مولای عشق

#عطار
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۴۸

@ghaz2020
یک غمت را هزار جان گفتم
شادی عمر جاودان گفتم

عاشق ذره‌ای غمت دیدم
هر دلی را که شادمان گفتم

بر درت آفتاب را همه شب
عاشقی سر بر آستان گفتم

باز چون سایه‌ای همه روزش
در بدر از پیت دوان گفتم

ذره‌ای عکس را که از رخ توست
آفتاب همه جهان گفتم

تا که وصف دهان تو کردم
قصه‌ای بس شکرفشان گفتم

چون بدو وصف را طریق نبود
ظلم کردم کزان دهان گفتم

زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم

ماه رویا هنوز یک موی است
هرچه در وصل آن میان گفتم

گفته بودم که در تو بازم سر
بی توام ترک سر از آن گفتم

گفتی از دل نگویی این هرگز
راست گفتی که من ز جان گفتم

باد بی‌تو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم

خواستم ذره‌ای وصال از تو
وین سخن هم به امتحان گفتم

در تو نگرفت از هزار یکی
گرچه صد گونه داستان گفتم

چون نشان برده‌ای دل عطار
هرچه گفتم بدان نشان گفتم

#عطار
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۹

@ghaz2020
ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم
تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم

پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی
و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم

گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند
زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم

در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی
زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم

چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان
بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم

گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین
این خود به زبان گویی اما نکنی دانم

اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی
تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم

گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش
یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم

گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار
آخر همه کس داند کانها نکنی دانم

#عطار
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۸

@ghaz2020
تو کز سوزم نه‌ای واقف، دلت بر من نمی‌سوزد
مرا آنجا که جان سوزد، ترا دامن نمی‌سوزد

ز غیرت سوختم، جانا، چو در غیرم زدی آتش
تو آتش می‌زنی در غیر و غیر از من نمی‌سوزد

رخت کز دانه فلفل نهاده خال بر عارض
کدامین روز کان یک دانه صد خرمن نمی‌سوزد

نسازد دوست جز با دوست تا سوزد دل دشمن
تو چندین دوست می‌سوزی که کس دشمن نمی‌سوزد

مزن بی‌گریه، خسرو، دم، اگر از عشق می‌لافی
که مردم از چراغ دیده بی‌روغن نمی‌سوزد

#امیر_خسرو_دهلوی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- شمارهٔ ۱۰۴۶

@ghaz2020
تن فداکن تا همه تن جان شوی
جان رها کن تا همه جانان شوی

گرد این و آن چه می گردی مدام
این و آن را مان که این و آن شوی

ترک کرمان کن به مصر جان خرام
تا به کی سرگشتهٔ کرمان شوی

ماه ماهانی ببین ای نور چشم
آن او باشی چو با ماهان شوی

گنج او در کنج این ویران نهاد
گنج او یابی اگر ویران شوی

عید قربان است جان را کن فدا
عید خوش یابی اگر قربان شوی

جامع قرآن بخوانی حرف حرف
گر چو سید جامع قرآن شوی

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزل شمارهٔ ۱۵۵۲

@ghaz2020
ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای
پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای

آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب
قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای

اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن
تا کی زنم چو ذرهٔ سرگشته دست و پای

چون سایه‌ای فرو شدم از عشق تو به خاک
ای آفتاب جان من از قعر جان برآی

بر کارم اوفتاد ز زلف تو صد گره
بگشای کارم از سر زلف گره‌گشای

بردی دلم به زلف و دلم بوی می‌برد
از حلقه‌های آن شکن زلف دلربای

دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم
بر روی اوفتاد و شکن یافت چند جای

عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد
تا روز حشر باز ستاند ز تو جزای

#عطار
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۴۸

@ghaz2020
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی

چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی

در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی

وگر نفس و هوا عقلت رباید
تو می‌دان آن نفس از خود برایی

وگر همچون که یوسف خود پسندی
کشی در چاه محنت‌ها بلایی

چو ابراهیم بت‌بشکن بیندیش
به هر آتش که خود خواهی درآیی

تبرا کن دل از هستی چو عیسی
به بند سوزن ای مسکین چرایی

شوی بر طور سینا همچو موسی
درین ره گر بورزی پارسایی

برو عطار مسکین خاک ره شو
به نزد اهل دل تا بر سر آیی

#عطار
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۴۸

@ghaz2020
ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا
غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا

سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد
گر زیانست درین آمدن از سود، بیا

مایهٔ راحت و آسایش دل بودی تو
تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا

ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش
وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا

ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو
باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا

گر ز بهر دل دشمن نکنی چارهٔ من
دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا

زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم
دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا

کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن
کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا

گر بپالودن خون دل من داری میل
اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا

#اوحدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸

@ghaz2020
به من حیفست شمشیر سیاست‌دار عبرت هم
که بردم جان ز هجر و می‌برم نام محبت هم

یک امشب زنده‌ام از بردن نامت مکن منعم
که فردا بی‌وصیت مرده باشم بی‌شهادت هم

تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو
کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم

به نوعی کرده درخواهم غم افسانهٔ عشقت
که بیدارم نسازد نفخه صور قیامت هم

به بزمت غیر پر گردیده گستاخ آمدم دیگر
که دست قدرتش کوتاه سازم پای جرات هم

مده با خود مجال دستبازی باد را ای گل
که جیب حسن ازین دارد خطر دامان عصمت هم

سگی ناآشنائی کز وجودش داشتی کلفت
هوای آشنائی با تو دارد میل الفت هم

کسی کز بیم من در صحبت او لال بود اکنون
زبان گر دست پیدا دار و آهنگ نصیحت هم

ز محرم بودن بزمش ملاف ای مدعی کانجا
مرا پیش از تو بود این محرمی بیش از تو حرمت هم

ز قرب غیر خاطر جمع‌دار ای محتشم کانجا
قبول اندر تقرب دخل دارد قابلیت هم

#محتشم_کاشانی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۴۸

@ghaz2020
نوبت وصل و لقاست نوبت حشر و بقاست
نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست

درج عطا شد پدید غره دریا رسید
صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست

صورت و تصویر کیست این شه و این میر کیست
این خرد پیر کیست این همه روپوش‌هاست

چاره روپوش‌ها هست چنین جوش‌ها
چشمه این نوش‌ها در سر و چشم شماست

در سر خود پیچ لیک هست شما را دو سر
این سر خاک از زمین وان سر پاک از سماست

ای بس سرهای پاک ریخته در پای خاک
تا تو بدانی که سر زان سر دیگر به پاست

آن سر اصلی نهان وان سر فرعی عیان
دانک پس این جهان عالم بی‌منتهاست

مشک ببند ای سقا می‌نبرد خنب ما
کوزه ادراک‌ها تنگ از این تنگناست

از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش
نور تو هم متصل با همه و هم جداست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۶۴

@ghaz2020
ای خدنگ مژه‌ات عقده گشای دل من
حل شده از تو به یک چشم زدن مشکل من

خون من ریزد اگر آن گل رعنا بر خاک
ندمد جز گل یک رنگی او از گل من

شادم از بی‌کسی خود که اگر کشته شوم
نکند کس طلب خون من از قاتل من

آن چنان تنگ دلم از غم آن تنگ دهان
که غمش نیز به تنگ آمده است از دل من

سر من بر سر آن کو فکن از تن که فتد
گاه و بی‌گاه گذار تو به سر منزل من

داشت در کشتن من تیغ تو تعجیل ولی
زود آمد به سر این دولت مستعجل من

محتشم چون به سخن نیست مه من مایل
چه شود حاصل ازین گفتهٔ بی‌حاصل من

#محتشم_کاشانی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۷

@ghaz2020
ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من
ای سراپا ناز قربان سراپای تو من

با وجود جلوهٔ تو خلق حیران منند
بس که حیران گشته‌ام برقد رعنای تو من

کرده چشم نیم‌بازت رخنه در بنیاد جان
این چه چشمست ای شهید چشم شهلای تو من

تا نگردد خواری من برملا پیش کسان
می‌نوازی بنده را ای بندهٔ رای تو من

من بندبندم بگسل از هم گرنباشم روز حشر
بند بر دل مانده زلف سمن سای تو من

چون برون آرم سر از خاک لحد باشم هنوز
پای در گل از خیال نخل بالای تو من

در وصف دیوانگان کوی عشقم جامباد
گر خلاصی جویم از زنجیر سودای تو من

دست من گیر ای گل رعنا که هستم از فراق
خار در پا رفته راه تمنای تو من

محتشم تا خسروان را مجلس آراید به شعر
پادشاه او تو باشی مجلس آرای تو من

#محتشم_کاشانی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸۸

@ghaz2020
برای #ایران🖤


ایران صدای خسته‌ام را بشنو ای ایران
شکوای نای خسته‌ام را بشنو ای ایران

من از «دماوند» و «سهندت» قصّه می‌گویم
از کوه‌های سربلندت قصّه می‌گویم

از رودهایت، اشک‌های غرقه در خونت
از رودرود «کرخه» زاری‌های«کارونت»

از «بیستون»کن عاشقانِ تیشه دارانت
وآن نقش‌های بی‌گزند از باد و بارانت

از دفتر فال و تماشایی که در «شیراز»
«حافظ» رقم زد، جاودان در رنگ و در پرواز

از «اصفهان» باغ خزان‌نشناسی از کاشی
از «میر» و از «بهزاد» یعنی خط و نقاشی

از نبض بی‌مرگ «امیر» و خون جوشانش
که می گ‌زند بیرون هنوز از «فین کاشانش»

ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی

فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویر سبز سربه‌دارانت

فصل ستون‌های بلند تخت جمشیدت
در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت

از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو
وز خون دامن‌گیر «بابک» در رگان تو

آواز من هر چند ایرانم! غم‌انگیز است
با این همه از عشق، از عشق تو لبریز است

دیگر چه جای باغ‌های چون بهشت تو
ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو

در ذهن من ریگ روانت نیز سرسبز است
حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است

می‌دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
می‌دانمت ایثار هست و ایستادن نیست

گاهی‌ت اگر غمگین اگر نومید می‌بینیم
ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم

با این همه خونی که از آیینه‌ات جاری است
رودی که از زخم عمیق سینه‌ات جاری است

می‌شوید از دل‌های ما زنگار غم‌ها را
همراه تو با خود به دریا می‌برد ما را.


#حسین_منزوى

@ghaz2020
ای زلف تو بر هم زن فرزانگی ما
وین سلسله سرمایهٔ دیوانگی ما

سر بر دم تیغ تو نهادیم به مردی
کس نیست درین عرصه به مردانگی ما

با ما نشدی محرم و از خلق دو عالم
سودای تو شد علت بیگانگی ما

آن مرغ اسیریم به دام تو که خوردند
مرغان گلستان غم بی دانگی ما

گفتم که کسی نیست به بیچارگی من
گفتا که بتی نیست به جانانگی ما

گفتم که بود قاتل صاحب‌نظران، گفت
چشمی که بود منشا مستانگی ما

عالم همه را سوخت به یک شعله فروغی
شمعی که بود باعث پروانگی ما

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۸

@ghaz2020
2025/06/30 18:01:27
Back to Top
HTML Embed Code: