من از پیر شدن میترسیدم، از افتادگیِ پلک‌هام از عمیق شدنِ خط خنده در مجاورت چشمهام، از اینکه وقتی دستهاٰم رو بین موهات میارم دیگه بنظرت یه دختر بچه درحالِ کنکاٰشِ عطر تنت نباشم. من میترسیدم از اینکه زمانِ غارت‌گر به چپاول ببره نرمیِ صورت و تنی که آرامگاهش تندیس پیکره‌ی توعه. تا اون صُبحی که چشم‌های نیمه بازت رو دووندی بین موهام، درحالیکه سینه‌ت بسترم بود و یکباره گفتی:«رقص برف تو زلفش رو ببین!» بعد همون تیکه‌ی بوران زده و غم دیده تو موهام رو عمیق بوسیدی.
از اون روز دیگه نترسیدم…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
بلاخره همه یک روزی می‌میرند و صد سال که بگذرد، دیگر هیچکس درباره‌ی این که دیگران که بودند و چطور مردند سوال نمی‌کند. پس بهتر است همان طور که دلت می‌خواهد زندگی کنی و همانطور که دوست داری بمیری.

کنزابورو اوئه.
Didar
Mohsen Onikzi
شبی با یک شالِ نازکِ آبی دورِ تنِ برهنه‌ام، مقابلت، لبِ ساحل، می‌ایستم تا زخم‌هایم را در فراز و فرودِ قامتم ببینی. شبی میان موج‌ها برایت با گریه میرقصم تا تحملت سَر برود، دستهای شفا بخشت را سمتم بکشی و دریای گریه‌ام را به گرمای سینه‌ات بریزی. شبی زخم‌هایم را به تنِ خسته‌ات کوک میزنم، از لبت چاره میچینم. شبی با تو پیوند میخورم.
شبی با تو میمیرم..

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
قصه فروش؛
من به پای نبودنت میماٰنم، برایِ تمام بوسه‌های چیده نشده از لبهایت، برایِ لمسی که اتفاق نیوفتاد، برای دستی که به حریرِ تنت ننشست! به احترامِ تمام شبهایی که خیالت را فرستادی پشتِ پنجره تا مطمئن شوی رویا میبینم. بخاطرِ تمام اشکهایی که با آستینت از صورتم برداشتی…
Sad Piano Cello Rainy Mood VII CD 1 TRACK 16 (FLAC).flac
11.5 MB
من در سینه‌ی مجروحم برای تو شعر و شمعدانی داشتم! کلماتی که بتوانی بگذاری روی طاقچه تا خانه‌ات را روشن کنی، حَرفهایی که لباسِ تنت شوند و از زمستان در امان باشی. من براٰی شبهای طلوع ندیده‌ات نامه داشتم اما تو نخواستی درون پاکت‌هاٰ را ببینی، همانطور که زخمِ سینه‌ام را ندیدی…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
بلاخره برگشتی قصه فروش؟ بیش از یک ماهه هر روز صبح کانالتو چک میکردم تا بیای! کاش یهو غیبت نزنه. مگه چند نفر میتونن مثلت بنویسن؟ ما آدمهای از دست رفته و از دست داده برای گریه کردن بهونه لازمیم! و تو بهونه ی مایی:)🤍
قصه فروش؛
بلاخره برگشتی قصه فروش؟ بیش از یک ماهه هر روز صبح کانالتو چک میکردم تا بیای! کاش یهو غیبت نزنه. مگه چند نفر میتونن مثلت بنویسن؟ ما آدمهای از دست رفته و از دست داده برای گریه کردن بهونه لازمیم! و تو بهونه ی مایی:)🤍
؛
من به سکوت‌هاٰی طولانیِ شفابخش، غیبت‌های ممتدِ امن، دوری جُستن‌های به یکباره از مردم مشهورم! هرزگاهی که گم میشوم، از هیاهو به تاریکیِ خلوت برمیگردم تا دوباره شعله‌ی شمع را پیدا کنم…
باٰ کسی که شعر نمیخواٰند،
نامه‌ها را نمیفهمد،
چطور میشود به فراسوی رویاٰ رفت؟
درحالیکه کنار شومینه نشسته‌اید
و به‌لیمو مزه میکنید
چگونه میخواٰهی متقاعدش کنی
که درست همان لحظه
در دشتِ گل‌های وحشی پیکنیک زده‌اید؟
آیاٰ او مارمالادِ توت‌فرنگیِ خیالی را
زیر دندانش حس خواٰهد کرد؟
یا تو را به شیوه‌ی مردماٰنِ بیچاره
که از خیال محرومند
نگاه میکند؟!

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
Forwarded from میمِ ثاٰنی؛
در نهاٰیت کسی را در واقعیت میبوسم
که من را هزاران بار در خیاٰلش بوسیده؛
نه،
من خانه‌ای ندارم.
سقفی نمانده است.
دیوار و سقف خانهٔ من
همین‌هاست که می‌نویسم.


هوشنگ گلشیری.
قصه فروش؛
Karen Homayounfar – Barf Ruye Kajha [Ritmahang.com]
She Remembers | Max Richter
@Alfarplaylist
با کسی که رویای تو را در سر ندارد، صبح‌ها با خیالت پشت میزِ صبحانه نمینشیند و از شبحِ کمرنگت نمیپرسد:«چای را شیرین میخوری یا تلخ؟!»، عصر به امید دیدنِ تو به طرز معجزه‌آسایی، کلید در قفل درب نمی‌اندازد، شب‌ها، دست دورِ تنِ نحیفِ ناپیدایت نمی‌کشد، سینه به سینه‌ات نمیشود و با تو نمیرقصد. با کسی که تو را منتهای آرزوهایش نمیبیند، امید را لابه لای موها و بندِانگشتانت جست و جو نمیکند، در ذهنش وقتی پشتِ میزِ کار نشسته، از لب‌های گیلاسی‌ات کام نمیگیرد، با تو، دَم به دَم زندگی نمیکند…
غریبه بمان و آشِنا نشو؛

میم سادات هاشمی | قصه فروش؛
زن آینده | کریستین بوبن.
از پشتِ شیشه‌ی ماشین میبینمت، در مصافِ لطافتِ بارونی! پیراهنِ بلندِ حریرت چسبیده به تنِ سرد و سفید و کشیده‌ت. انگشتهای بلندت رو میبری تو موهای کوتاهِ خیست و از روی پیشونی کنار میزنیش. تصویرت لابه‌لای پوکه‌های نور میرقصه. برف‌پاک‌‌کن رو میزنم و حالاٰ شفاف‌تر میبینمت که لبِ پیچِ جاده‌ موج میخوری و دریا میشی. خیال میکنم کاش غرقم کنی! روی تنت نور بالا میزنم و ذره های نور روی دامنت اکلیل میشن. با صدای زنگ خنده‌ات، غم از خونه‌م میپره و یاٰدم میره نیستی!!

لبهای رنگ پریده‌ت میجنبه و بلند داد میزنی: «صدای آهنگ رو زیاد کن! خودتم بیا پایین باهم برقصیم دیوونه.» جُم نمیخورم! نباٰید این ساعت و لحظه رو ببازم. توی صندلی ماشین فرو میرم، دستم رو میبرم سمت ضبط ماشین و همونطور که چشم از رویایِ تو برنمیدارم، صدارو بالا میبرم. همون لحظه رعد و برق جاده رو روشن میکنه و نگاه نگران و ملتهبم کش میاد تا آسمون. میترسم! میترسم بارون تند بشه، خیالت رو بشوره و ببره...

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
قصه فروش؛
Sad Piano Cello Rainy Mood VII CD 1 TRACK 16 (FLAC).flac
Lynn's Theme
Olafur Arnalds
کتِ پشمیِ ذغالی‌اش بوی نا میداد. از سرشانه‌های پهنِ تنهایش، خاطراتی پاره پاره چکه میکرد. ساعتی زیر باران سیگار کشیده بود. تنباکوی خیس میسوخت و نمیسوخت، مَرد اما با سماجت پُک میزد. خاکستر از دلش میریخت و دود از نهادش بلند میشد. ساعت از نیمه گذشته بود و آخرین پوکه‌های نور در شهر خاموش میشدند. با تنه‌ی لاغر و کشیده‌‌‌اش روی کاپوت ماشین لمبر انداخت، ماشین از حجمِ حسرتهای مرد تکانی خورد و صدا کرد. با خودش نجوا کرد: «دیروقت شده و باید به خانه برگردد.»

فیتیله‌ی نیم‌سوزِ سیگار را زیر پاشنه‌ی نیم‌بوتش فشار داد و در جیبِ بزرگش دنبال سوئیچ و قدری امید گشت یا شاید گمان میکرد اگر انگشتهای استخوانی و لرزانش را کمی بیشتر در پالتواش بچرخاند؛ دستهایِ سپید و نازکی که گم کرده بود، پیدا میشوند! دستهایی که به تنی نحیف اما گرم میچسبید و به صورتی برافروخته با لبخندی کبود میرسید. خیال کرد کاش میشد همه‌ی زن را در لباسش پیدا کند، دوخته شده به خودش، برای خودش. دلسرد از دنبال کردن، سوییچ را بیرون کشید و بعد یادش آمد کسی در خانه منتظرش نیست. پس چند قدم عقبگرد کرد و سیگار پنجمش را بین لبهای سردش روشن کرد…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
کاٰش زندگی
روزهای خوشش را بردارد
بیاورد پایِ میز!
تا در عوضِ چند صبحِ بی‌دلهره،
آغوش‌های شب‌ هنگام،
همه عمرم را وسط بگذارم!
هرچه دارم را بدهم
تا چند صباحی خوشی بخرم…
این زندگیِ نکبتِ درازِ ساکتِ
خالی از بوسیدن
و بوسیده شدن را
میخواهم چه کار؟

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
نوشتن براٰی من یکجور عبادت است.
احتیاج به حضور قلب دارد.

شاهرخ‌مسکوب.
کاش در دنیایی که عمر هرچیز
با رسیدن به آن تمام میشود
یا دوستم نداشته باشی
یا برای عادتِ پس از وصال
چاره‌ای بیندیشی!
هیچ چیز دردناک‌تر‌ از
سردیِ شعله
پس از روشن شدنش
و فراموش شدن
بعد از گرفتاری نیست!

من از آنکه
به گرمی دستانت خو بگیرم
و بعد تو یک روز زمستانی،
من را میانِ برفِ فاصله
و روزمردگی رها کنی؛
واهمه دارم…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
آخی چقدر آدم ازینجا ناامید شدن رفتن…
عیب نداره
من برای اونیکه امیدوار بود برگردم مینویسم.

راستی سلام…🫀
گلدان‌هاٰ را آب داد، پلوی دودی دم گذاشت، غبار و لکه‌ها را از آینه میز آرایش‌ پاک کرد اما گذاشت «دوستت دارم»ی که ماه‌ها پیش با ماتیک سرخابی‌اش نوشته بود باقی بماند. لباس‌هایی که بوی سافتلن طلایی میدادند را با حوصله تا کرد و در کشوهای گردوییِ جهازش چید. زیر لب روزهایی را شمرد که در این خانه خندیده بود، رقصیده بود، منتظر مانده بود تا «او» از سرِکار برگردد. خسته، زار، عرق‌کرده‌ و خیس، با رویِ باز یا عبوس فرقی نمیکرد. آن روزها تنها همین مهم بود که «مَردش» هرطور شده شب به خانه برگردد.

ملحفه‌ی نرم و مخملی را روی تخت دونفره کشید و با پنجه به جان بالشت‌های پمبه‌ای افتاد تا مرتبشان کند. فکر کرد؛ «مرد» چطور؟ آیا هرگز به قدرِ او، انتظارِ به خانه برگشتن را کشیده؟ ذوق داشته؟ دلتنگی پوستش را قلقک داده؟ دو بالشت‌ را کنار هم گذاشت. و نگاهی به تختِ خالی کرد. با قدم‌های سبک سراغ برگه یادداشتِ سفید و خودکاری که کنار تلفن بیسیم گذاشته بود رفت.

چندباری حرف‌هایش را جوید و تا سر زبان و انگشتهایش آورد. خواست برای «مرد» از خودش و خرده امید‌هایی که قرار است در لابه‌لای تک تک وسایل خانه بماند بنویسد. از «ای‌کاش‌ها»، از «زنانگیِ» گم شده، از تمام دفعاتی که فقط میخواست «شنیده» شود. دستهایش لرزید. عُق زد. گریه‌اش آمد. برگه‌ی سفید را همانجا رها کرد. بعد بدون آنکه چمدانی بردارد سمت در خزید، نگاهش را دور تا دورِ خانه کشید. همه چیز برای «رفتنش» مرتب و آماده بود…

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
2024/05/05 06:52:44
Back to Top
HTML Embed Code: