هنوز کوههای دوردست خواب بودند
تایید میکنم. من خودم هر وقت حالم با خودم خوب نبوده تلخ شدم. احساس رضایت درونی، یا حتی یه دوست داشتن سادهی خودت یه اثر بیرونی روی رفتارت میذاره که نمودش توی رفتار با بقیه مشخص میشه. تازگیا دادم سعی میکنم این رضایت و خال خوب رو به رسیدن گره نزنم. چون آدمی…
من پارسال فهمیدم که اینطوریام. از بس نه میشنیدم یه جایی وا دادم و به خودم اومدم دیدم از کسایی که پوزیشنی که براش اپلای میکنم رو دارن بدم میآد. حالا اون شخص یه آدم no name بود که من فقط در ظاهر میدونستم چیکارهست. کم کم سعی کردم رضایت و حال خوبم رو به رسیدنم گره نزنم. و این به نظرم یه سطح دیگهای از عزت نفسه چون در لایههای عمیقی از شخصیت آدم تاثیر میذاره و کار بسیار سختیه.
البته یه دستاورد دیگه هم داشت این تجربه. بعد از این که خودم فهمیدم این ویژگی رو نسبت به برخی از افراد دارم فهمیدم چرا یه سری از من بدشون میآد.
البته یه دستاورد دیگه هم داشت این تجربه. بعد از این که خودم فهمیدم این ویژگی رو نسبت به برخی از افراد دارم فهمیدم چرا یه سری از من بدشون میآد.
یک داستان واقعی این بود که یک سال و نیم پیش یک «دوست» رو به همراه دوستان دیگه دعوت کردم و تمام سعیم رو کردم میزبان خوبی باشم. از دو سه روز قبل تدارک دیدیم.
دفعه قبلی که اومده بودن، شب بود.
این بار روز بود، شنبه برای نهار، کوبیده درست کردیم و با بچهها خوردیم. اولش که رسید گفت «تو خیلی جون داری ظهر مهمون دعوت میکنی. من تا ۱۱ صبح روز شنبه میخوابم». بعد از صرف نهار ما دوتا رفتیم کنار استخر، یهو بیهوا گفت «خونتون خیلی کوچیکه اون شب که اومدیم چون چراغ روشن بود به نظر بزرگ میرسید.»
من یه ده ثانیهای موندم. یعنی اینجوری بودم خب الان چی بگم؟ چه ربطی داره؟ کی همچین بحثی رو پیش کشید؟ چرا اینجوری گفت یهو؟
گفتم آره شب یکم بزرگتره. دوباره گفت «این دم و دستگاه کنار استخر خیلی قدیمیه حیاطتون رو زشت کرده». در جواب گفتم آره خب خونهها قدیمیه این استخر هم بیست سالشه.
تا رفتن و من دیگه هرگز این آدم رو دعوت نکردم و به عبارتی از زندگیم حذفش کردم.
ولی همیشه برام سوال بود که مگه من چیکار کردم؟ چرا باید یک نفر حرمت مهمون بودن رو حفظ نکنه؟ مگه ما بحث یا صحبتی درمورد متراژ خونه داشتیم؟ ما نهایت صحبتمون درمورد این بود که دوغ تو یخچاله.
اون موقع ناراحت شدم و خیلی فکر کردم. ولی الان درک میکنم.
دفعه قبلی که اومده بودن، شب بود.
این بار روز بود، شنبه برای نهار، کوبیده درست کردیم و با بچهها خوردیم. اولش که رسید گفت «تو خیلی جون داری ظهر مهمون دعوت میکنی. من تا ۱۱ صبح روز شنبه میخوابم». بعد از صرف نهار ما دوتا رفتیم کنار استخر، یهو بیهوا گفت «خونتون خیلی کوچیکه اون شب که اومدیم چون چراغ روشن بود به نظر بزرگ میرسید.»
من یه ده ثانیهای موندم. یعنی اینجوری بودم خب الان چی بگم؟ چه ربطی داره؟ کی همچین بحثی رو پیش کشید؟ چرا اینجوری گفت یهو؟
گفتم آره شب یکم بزرگتره. دوباره گفت «این دم و دستگاه کنار استخر خیلی قدیمیه حیاطتون رو زشت کرده». در جواب گفتم آره خب خونهها قدیمیه این استخر هم بیست سالشه.
تا رفتن و من دیگه هرگز این آدم رو دعوت نکردم و به عبارتی از زندگیم حذفش کردم.
ولی همیشه برام سوال بود که مگه من چیکار کردم؟ چرا باید یک نفر حرمت مهمون بودن رو حفظ نکنه؟ مگه ما بحث یا صحبتی درمورد متراژ خونه داشتیم؟ ما نهایت صحبتمون درمورد این بود که دوغ تو یخچاله.
اون موقع ناراحت شدم و خیلی فکر کردم. ولی الان درک میکنم.
گلبو
توام مثل من هیچی از ذهنت نمیره بیرون #پیام
بستگی به آدمش داره ولی به طور کلی درسته یادم میمونه. به خصوص احساسی که در وجودم ایجاد کردن رو کامل یادم میمونه. اگه احساس خوبی باشه خودم رو مدیون طرف میدونم و اگه بد باشه هرگز نمیذارم دوباره اون احساس رو بهم بده.
چه سوال سختی.
من درمورد آدمها خیلی صفر و یکی عمل میکنم.
اگه سطح ارتباطم با یکی از یه حدی نزدیکتر بشه، یه ورژن فداکار، کمغرور، احساساتی، حامی و بسیار بخشنده دارم. رفتارهای ناراحتکنندهشون یادم میره چون خودم هم عیب زیاد دارم و وقتی یکی بهم نزدیک بشه، متوجه میشه این عیبهام رو و منطقم اینه وقتی من واقعی رو دیده و خواسته بمونه پس براش سنگتموم میذارم.
ولی اگه با کسی اینطور نباشه ارتباطم، اوایل دوستی، اوایل رابطه، در حد همکار، حالا تو یه مهمونی همدیگه رو دیدیم، دوبار رفتیم کافی خوردیم، اینطور نیستم. تکتک رفتارها یادم میمونه و زیاد از خودم و احساساتم مایه نمیذارم و ردفلگها رو میشمرم.
البته من اینطوری نبودم، انقدر رفتارهای عجیب دیدم که اینطور سختگیر شدم.
کینه بده، کینه بعدش انتقامه، در این سن کسی رو در حدی نمیبینم که انرژی بذارم، برنامه بچینم و بخوام ازش انتقام بگیرم.
خوشبختانه دو سه سالی میشه پیش نیومده یه نفر انقدر بهم آسیب بزنه که بگم تا حالش رو نگیرم آروم نمیشم و تمرکزم بشه حالگیری، چون میدونم اگه انقدر از یه نفر بدم بیاد که تمرکزم بشه انتقام، بهم بدون شک میبازه.
پس نه. فقط حذف میکنم. کینهای نیستم.
من درمورد آدمها خیلی صفر و یکی عمل میکنم.
اگه سطح ارتباطم با یکی از یه حدی نزدیکتر بشه، یه ورژن فداکار، کمغرور، احساساتی، حامی و بسیار بخشنده دارم. رفتارهای ناراحتکنندهشون یادم میره چون خودم هم عیب زیاد دارم و وقتی یکی بهم نزدیک بشه، متوجه میشه این عیبهام رو و منطقم اینه وقتی من واقعی رو دیده و خواسته بمونه پس براش سنگتموم میذارم.
ولی اگه با کسی اینطور نباشه ارتباطم، اوایل دوستی، اوایل رابطه، در حد همکار، حالا تو یه مهمونی همدیگه رو دیدیم، دوبار رفتیم کافی خوردیم، اینطور نیستم. تکتک رفتارها یادم میمونه و زیاد از خودم و احساساتم مایه نمیذارم و ردفلگها رو میشمرم.
البته من اینطوری نبودم، انقدر رفتارهای عجیب دیدم که اینطور سختگیر شدم.
کینه بده، کینه بعدش انتقامه، در این سن کسی رو در حدی نمیبینم که انرژی بذارم، برنامه بچینم و بخوام ازش انتقام بگیرم.
خوشبختانه دو سه سالی میشه پیش نیومده یه نفر انقدر بهم آسیب بزنه که بگم تا حالش رو نگیرم آروم نمیشم و تمرکزم بشه حالگیری، چون میدونم اگه انقدر از یه نفر بدم بیاد که تمرکزم بشه انتقام، بهم بدون شک میبازه.
پس نه. فقط حذف میکنم. کینهای نیستم.
من یه ویژگی دارم که همسرم همیشه براش سواله. نه تنها به رفتار آدمها توجه میکنم بلکه به جزییات صورتشون و فرم دستهاشون و همه چیزشون موقع زدن اون حرف خیلی دقت میکنم و یادم میمونه. مثلن وقتی تعریف میکنم میگم داشت به اونجا نگاه میکرد و دست راستش رو آورد بالا و فلان حرف رو زد. خودم نمیدونستم اینطوریام تا بهم گفت تو چه چیزایی یادت میمونه. این هم بده هم خوب. برای همین وقتی بعد منطقیم بیدار میشه تصمیمگیری برام راحته.
گلبو
تاحالا شده از قطع ارتباط با کسی پشیمون شده باشی؟ #پیام
من سر مهساامینی یه دوستی ۱۰ ساله رو تموم کردم.
پشیمون نیستم چون دلایل محکمی دارم ولی همیشه تو دلم میمونه و یه وقتایی یواشکی چکش میکنم ببینم حالش خوبه یا نه.
پشیمون نیستم چون دلایل محکمی دارم ولی همیشه تو دلم میمونه و یه وقتایی یواشکی چکش میکنم ببینم حالش خوبه یا نه.
اون موقع اون ایران بود و بهم گفت وطنفروش. گفت تو وطنفروشی که رفتی و داری از باخت تیمملی دفاع میکنی و اگه ایران برات مهم بود میموندی و میساختی و ایران جای شماها نیست.
خودش دوسال بعد رفت کانادا.
میدونم تحت جو یه چیزی بهم گفت ولی نتونستم چون توقع نداشتم انقدر سطحی ببینه همه چیز رو… وقتی هم رفت بهم پیام داد و گفت نمیدونم چی شد یهو تموم شد دوستیمون ولی منم پریدم.
براش آرزوی موفقیت کردم. ولی این یک موضوع تراژیکه در زندگیم. بهرحال خوشاید نیست که یک دوست قدیمی داشته باشی که وسط باز باشه.
خودش دوسال بعد رفت کانادا.
میدونم تحت جو یه چیزی بهم گفت ولی نتونستم چون توقع نداشتم انقدر سطحی ببینه همه چیز رو… وقتی هم رفت بهم پیام داد و گفت نمیدونم چی شد یهو تموم شد دوستیمون ولی منم پریدم.
براش آرزوی موفقیت کردم. ولی این یک موضوع تراژیکه در زندگیم. بهرحال خوشاید نیست که یک دوست قدیمی داشته باشی که وسط باز باشه.
گلبو
یک داستان واقعی این بود که یک سال و نیم پیش یک «دوست» رو به همراه دوستان دیگه دعوت کردم و تمام سعیم رو کردم میزبان خوبی باشم. از دو سه روز قبل تدارک دیدیم. دفعه قبلی که اومده بودن، شب بود. این بار روز بود، شنبه برای نهار، کوبیده درست کردیم و با بچهها خوردیم.…
سلام سارا
به نظرم کار خوبی کردی که حذفش کردی، من یجورایی از اینجور آدما میترسم... نه ترس به اون معنای وحشتا... نمیدونم چطوری بگم... حس میکنم کسی که این مدلیه میتونه در ابعاد بزرگتر خیلی بدتر هم باشه، ماجرا وقتی سختتر میشه که تو خودت اصلا اونجوری نباشی، مثلا من وقتی مهمون دعوت میکنم صدم رو میزارم چون خودم حال میکنم با این کار، ینی مهمون بره بعد ببینم وای مثلا فلان چیز تو کابینت بود یادم رفت بیارم کلی غصه میخورم، بعد چند روز بعدش به گوشم میرسه که مهمون یه چیز بی ربط گفته و من خیلی یک رنگ و مهربون بودم باهاش، واقعا میشکنم و حرص میخورم...
پس بهتره اونجور آدما با همون سبکهای خودشون در رفت و آمد باشن و افرادی مثل من با امثال خودم...
#پیام
به نظرم کار خوبی کردی که حذفش کردی، من یجورایی از اینجور آدما میترسم... نه ترس به اون معنای وحشتا... نمیدونم چطوری بگم... حس میکنم کسی که این مدلیه میتونه در ابعاد بزرگتر خیلی بدتر هم باشه، ماجرا وقتی سختتر میشه که تو خودت اصلا اونجوری نباشی، مثلا من وقتی مهمون دعوت میکنم صدم رو میزارم چون خودم حال میکنم با این کار، ینی مهمون بره بعد ببینم وای مثلا فلان چیز تو کابینت بود یادم رفت بیارم کلی غصه میخورم، بعد چند روز بعدش به گوشم میرسه که مهمون یه چیز بی ربط گفته و من خیلی یک رنگ و مهربون بودم باهاش، واقعا میشکنم و حرص میخورم...
پس بهتره اونجور آدما با همون سبکهای خودشون در رفت و آمد باشن و افرادی مثل من با امثال خودم...
#پیام
گلبو
سلام سارا به نظرم کار خوبی کردی که حذفش کردی، من یجورایی از اینجور آدما میترسم... نه ترس به اون معنای وحشتا... نمیدونم چطوری بگم... حس میکنم کسی که این مدلیه میتونه در ابعاد بزرگتر خیلی بدتر هم باشه، ماجرا وقتی سختتر میشه که تو خودت اصلا اونجوری نباشی، مثلا…
دقیقن و خوشحالم که درک کردی. رابطه داشتن با آدمهای روراست به مراتب راحتتره.
گلبو
سارا مرسی که انقدر واضح از همچین ویژگی که داشتی صحب میکنی و اینسکیور نیستی و برای ما میگی.اینکه نمیخوای نشون بدی پرفکتی و از بدیات میگی خیلی خوبه. #پیام
۲۲-۲۳ سالم که بود معتقد بودم من اصلن حسود نیستم. بهش فکر میکنم خندهم میگیره. ولی بزرگتر شدم دیدم هنوز موقعیتی که بهش حسادت کنم ندیدم وگرنه منم حسادت دارم. یاد گرفتم این حسادتی که گاهی پیش میآد رو به نقطه قوتم تبدیل کنم. وقتی تو به یه چیزی حسادت میکنی یعنی دوست داری بهش برسی و این بهترین نشونهست که بفهمی چی دوست داری… انگار که به این حسادته جهت میدی.
Forwarded from آشپزی که چاقو نداشت؛
در واقع میتونم بگم حسادت چیزیه که هممون در مقاطع و سنین مختلف تجربه میکنیم و انگار طبیعیه؛ اما چیزی که بین آدمیزادا تفاوت ایجاد میکنه نحوه رفتار و واکنششون به اون حس حسادتس؛ بعضیا هم خودشونو هم بقیه رو به خاطر این حس به جهنم میکِشونن.
اون روز که رفتم غذای جدید خریدم براش موش شکار کرده بود آورده بود داخل پاسیو! من نمیفهمم این بچه انقدر وحشی نبود همه رو از لاکی یاد گرفت =)))
همیشه هم شکارهاش رو میآره واسه من. حالا نمیدونم داره تشکر میکنه یا داره میگه درست بهم غذا نمیدی. دقیق نمیدونم منظورش چیه.
کاش حرفشو میزد به جای کشتن 😭😂
کاش حرفشو میزد به جای کشتن 😭😂
