من می‌توانم فضایم را پُر کنم زمانم را پُر کنم اما هیچ‌چیز حفرهٔ خالیِ قلبم را پُر نخواهد کرد.

سارا کین

@grayart
من هیچ چیزی نیستم. مطلقاً هیچ چیز...
هیچ چیز در خاطر من نمانده است، نه آنهایی که آموخته‌ام و نه آنهایی که خوانده‌ام، نه آنچه تجربه کرده‌ام و نه آنچه شنیده‌ام، نه در رابطه با مردم و نه در ارتباط با رویدادها..در واقع حتی به سختی می‌توانم حرف بزنم..
تو می‌گویی این دور از ذهن نیست که من احتمالاً نتوانم زندگی با تو را تحمل کنم. اینجا تو تقریباً حقیقت را تشخیص داده‌ای، ولی از زاویه‌ای کاملاً متفاوت با آنچه در مغز داری. من واقعاً باور دارم که برای تمام معاشرت‌های اجتماعی ضایع شده هستم. من از انجام یک مکالمهٔ طولانی، بسط یافته و پُر شور با هر آدمی عاجز هستم.

نامه به فلیسه/فرانتس کافکا

@grayart
مرا به جا نمی‌آوری؛
       لاشه‌ای از گوشت و رگ،
              که می‌نالد و به خود می‌پیچد.


مایاکوفسکی

@grayart
صداهای در گلو شکسته،
دهان‌های دوخته،
و خون‌های بر زمین ریخته،
روحم مُغاک صاعقه‌های
نهفته است،
آه آدمی چگونه در این مرکز
همیشگیِ انفجار می‌زیَد
و ساده خاموش می‌ماند؟

محمد مختاری

@grayart
من تنها در کشاکشِ هجومِ چیزی به خود می‌لرزم، خود را تا سر حدِ جنون شکنجه می‌دهم اما اینکه این چیست و در نهایت از من چه می‌خواهد از حدِ درکِ من خارج است. تنها آنچه در این لحظه می‌خواهد این است: خاموشی، تاریکی، خزیدن به یک نهانگاه.

نامه به میلنا
فرانتس کافکا


@grayart
با خودم می‌گفتم همه جای زمین گندیده. باید بروم به یک کشور غریب، جایی که آدم‌ها همدیگر را نمی‌کشند. اما نه سلامتی داشتم و نه پول، هیچی نداشتم.
تهوع‌آور است وقتی آدم ماه‌ها رسته‌هایی از آدم‌ها را می‌بیند که اونیفرم پوش در خیابان‌ها رژه می‌روند، مثل رشته‌های سوسیس، سربازهایی با یونیفرم خاکی، سربازهای ذخیره، سربازهایی با یونیفرم لاجوردی، سبز مثل سیب، که مثل گوشتی که به سمت هاونی بزرگ می‌رود، سوار بر گاری‌ها به سوی قتلگاه می‌رفتند، برای هیچ...
احمق‌ها همیشه خوشحال‌اند، همیشه در جشن و‌ سرور. هر چه بیشتر احمق‌ها را تکه‌تکه کنند گل‌های بیشتری سبز می‌شوند، این نظر من است. زنده باد کود و مِی خوب. همه برای هیچ!

جنگ/ لویی فردینان سلین

@grayart
غیر از کتاب‌خواندن، دیگر هیچ پناهی نداشتم. چیز دیگری نبود که احترامم را به محیط اطراف برانگیزد و حتی اندکی توجهم را جلب کند.


یادداشت‌های زیرزمینی/داستایفسکی

@grayart
به ندرت می‌توانی حالِ مرا بفهمی
و به ندرت می‌توانم حالِ تو را بفهمم
فقط آن‌گاه که در لجن دیدار کنیم
می‌توانیم بی‌درنگ یکدیگر را دریابیم.


هانریش هاینه

@grayart
دور و برم ‌را ضعیف‌ها گرفته بودند بجای قوی‌ها، زشتها بجای زیباها، بازنده‌ها بجای برنده‌ها. انگار این سرنوشتم بود که در طول زندگی با این جماعت همنشین باشم. راستش اینکه من از نظر این احمق‌های کندذهن، قوی و جذابم آزارم نمی‌داد. عوض اینکه گُلی باشم که زنبورها و پروانه‌ها می‌پسندند، بیشتر مثل پشگلی  بودم که مگس‌ها را دور خودش جمع می‌کند. دلم می‌خواست تنها زندگی کنم، وقتی تنها بودم حالم خیلی بهتر بود. اما آنقدر زورم ‌نمی‌رسید که بتوانم خودم را از شرشان خلاص کنم‌. شاید آنها ارباب‌های من بودند: پدرهایی به شکلی دیگر.

ساندویچ ژامبون
چارلز بوکوفسکی


@grayart
طبیعت به قدری اختیارات عمل مرا محدود کرده است که شاید خودکشی تنها کاری باشد که من هنوز فرصت شروع و به انجام رساندن آن را به اراده خود دارم.
چه می شود کرد؟
شاید هم می خواهم از آخرین امکان عمل استفاده کنم.
گاهی اعتراض خود اقدام بزرگی است...

ابله/ فئودور داستایوفسکی

@grayart
«جوان که بودم می‌خواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شده‌ام. یک روزگاری به عشق آفتاب از خواب بیدار می‌شدم و روشنایی را که می‌دیدم روحم سبز می‌شد. حالا دلم نمی‌خواهد از خواب بیدار شوم. روحم خواب‌آلود و خسته است.»

روزها در راه/ شاهرخ مسکوب

@grayart
آری، ای بسا آن کس که نمی‌داند خود را چگونه راه ببرد، مدعی راه بردنِ همسایه‌ی خویش است.


فاوست/ گوته

@grayart
من نمی‌توانم به شما بفهمانم، من نمی‌توانم کاری کنم که کسی بفهمد درون من چه می‌گذرد؛ من حتی نمی‌توانم آن را برای خودم توضیح دهم.

مسخ/فرانتس کافکا

@grayart
زمانی می‌رسد که انسان دیگر جوشش عشق را حس نمی‌کند. آنچه می‌مانَد فقط تراژدی است. زیستن برای کسی یا برای چیزی دیگر معنایی ندارد. دیگر هیچ‌چیز معنایی ندارد. جز اندیشهٔ مُردن به‌خاطرِ چیزی.

آلبر کامو

@grayart
با هر شوکی در زندگی ام، سرانجام چیزی به دست آوردم، این را نمی توان انکار کرد، آزادتر، معنوی تر، عمیق تر شدم، اما همچنین تنها تر، غیرقابل درک تر، سردتر شدم.


هرمان هسه

@grayart
قبلا وقتی به سرم می‌زد سر‌ از دنیای کسی یا خودم درآورم، به جای اعمال و رفتار او، که در آن‌ها همه چیز مشروط و نسبی است، به خواسته های او توجه نشان می‌دادم. به من بگو چه می‌خواهی تا بگویم چه آدمی هستی.

داستان ملال انگیز/آنتوان چخوف

@grayart
آری خسته‌ام
‏و به نرمی لبخند می‌زنم بر خستگی،
‏که فقط همين است؛
‏در تن آرزويی برای خواب،
‏در روح تمنايی برای نينديشيدن.

فرناندو پسوآ

@grayart
کسی که درد و اندوه مرا نداشته باشد نمی‌تواند به من پند بدهد. همه‌کس به کسی که زیر فشار رنج سنگین، دارد استخوانش خرد می‌شود درس صبر و تحمل میدهد. امّا وقتی خودش صاحب آن درد شد نمی‌تواند صبر و قرارش را از دست ندهد. نه نه نصیحتم نکن. درد من از پند تو بلندآوازتر است.


ویلیام شکسپیر

@grayart
پینترست رو آوردیم تلگرام📸

@pinterest
2024/04/27 18:58:42
Back to Top
HTML Embed Code: