شکوفه جان، امروز تصور کردم برای من شدهای؛ زیبا بود. مانند اولین برف زمستانی که بر ایوان خانه مینشیند. پنجره را باز کردم. دانههای برف، زمین سفید پوش را سفیدتر میکرد و هر صدایی را به خاموشی عادت میداد. انگار تمام روستا به شوق دیدن عزیزی سالها به انتظار نشسته بودن و درست بعد از دیدنش، زبانشان توان حرف زدن را از دست داده باشد.
داشتنت؛ این تمام آرزوی من از زندگی بود. نمیدانستم در خیالم باید چه کاری انجام دهم. صدایت کنم، دستانت را بگیرم یا که جرات بوسیدنت را به خودم بدم. چندبار خواستم از ته قلبم فریاد بزنم: شکوفه جان، مال من شدی، همسرم شدی، اما ترسیدم صدای من را بشنوی. ساکت، روی زمین و چهار زانو به نگاه کردنت نشستم؛ چقدر زیبا بودی.
کتاب📚 شکوفهی پرتقال
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
داشتنت؛ این تمام آرزوی من از زندگی بود. نمیدانستم در خیالم باید چه کاری انجام دهم. صدایت کنم، دستانت را بگیرم یا که جرات بوسیدنت را به خودم بدم. چندبار خواستم از ته قلبم فریاد بزنم: شکوفه جان، مال من شدی، همسرم شدی، اما ترسیدم صدای من را بشنوی. ساکت، روی زمین و چهار زانو به نگاه کردنت نشستم؛ چقدر زیبا بودی.
کتاب📚 شکوفهی پرتقال
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
تا میایم راجبت شعری بگویم قافیه گم میشود
این همه افسرده بودن آخرِ سر حرف مردم میشود
فکر میکردم کمی وابسته باشم بهتر است
کاش میدانستم این وابستگی آخر ترحم میشود
در خیابان هم به دنبال نشانی از توام
گاه این کارم دلیل یک توهم میشود
من نمیدانم که امشب خواب میبینم تو را
گر بیایی امشبم بار هزارم میشود
خوب میدانم فراموشت شده چشمان من
خال آن چشمت ولی هر شب تجسم میشود
اشتراک بین ما صرفا تشابه بود و خوب
بچه بودم فکر میکردم تفاهم میشود
تو فقط دنبال عشق قصهها بودی ولی
دانه را هم صبر میباید که گندم میشود
#محدثه_تاجیک
@hafez_kamangir
این همه افسرده بودن آخرِ سر حرف مردم میشود
فکر میکردم کمی وابسته باشم بهتر است
کاش میدانستم این وابستگی آخر ترحم میشود
در خیابان هم به دنبال نشانی از توام
گاه این کارم دلیل یک توهم میشود
من نمیدانم که امشب خواب میبینم تو را
گر بیایی امشبم بار هزارم میشود
خوب میدانم فراموشت شده چشمان من
خال آن چشمت ولی هر شب تجسم میشود
اشتراک بین ما صرفا تشابه بود و خوب
بچه بودم فکر میکردم تفاهم میشود
تو فقط دنبال عشق قصهها بودی ولی
دانه را هم صبر میباید که گندم میشود
#محدثه_تاجیک
@hafez_kamangir
آدم تنها نمیتواند وجود داشته باشد؛ آدمها یا کسی را دارند که دوستشان داشته باشد و یا مردهان.
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
انسانها همیشه عادت دارند تا با یکدیگر بجنگند، دنیا را به آتش بکشند و درست زمانی که همه چیز رو به نابودی رفت، در لابهلای خاکسترها به دنبال زیبایی بگردند. به دنبال رنگهای فراموش شده، خوشههای سبز برنج و تار و پود قالیهای قرمز.
ای کاش زندگی تمامش رنگی میماند. درست به مانند انتهای فیلمهای سینمایی. آنوقت برای آنکه دلهای تنگ شدهیمان همخانه بشوند، به سوی هم میدویدیم و استخوانهایمان را به آغوش میکشاندیم.
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
ای کاش زندگی تمامش رنگی میماند. درست به مانند انتهای فیلمهای سینمایی. آنوقت برای آنکه دلهای تنگ شدهیمان همخانه بشوند، به سوی هم میدویدیم و استخوانهایمان را به آغوش میکشاندیم.
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
نامرد، یه جوری بالای سقف دروازه داره آفتاب میگیره که انگاری اومده سواحل مالدیو.
@hafez_kamangir
@hafez_kamangir
احتمالا ممکن است که با این جمله مواجه شده باشید: خیلی از پسرها یک شبه مرد میشوند!
از دست دادن معشوق، مرگ عزیزان، اخراج شدن از دانشگاه بنابر هر دلیلی، فقر، طلاق و هزاران مسئلهی تلخ در زندگی وجود دارد که میتواند آدم را از پای دربیاورد. اما همهی اینها اتفاقاتی هستند که ممکن است برای هر کسی رخ بدهد و دلیلی قطعی به حساب نمیآید تا یک پسر بچه شروع کند به مانند پروانهها دور خودش شفیره پیچیدن بلکه مرد شود.
همه چیز از یک انتخاب آغاز میشود، یک تصمیم گیری تلخ که گاها میتواند به یک نتیجهی شیرین ختم شود. شاید بهترین ترکیب ادبی، که برای آن پیدا کرده باشم این باشد: خاکسپاری رویاها.
در واقع خیلی از پسرها به یک مرگ خود خواسته تن میدهند و تمام آرزوها و خواستههایشان را به خاک میسپارند.
یکی گیتارش را کنار میگذارد و مشغول کار در کارخانه میشود تا بتواند با دختر مرد علاقهاش ازدواج کند و نفر بعدی ممکن است توپ فوتبالش را دفن کند تا بتواند خرج خواهر بیمارش بدهد.
دنیای که در آن هستیم اول یک جان را میگیرد و بعد اجازهی ادامهی حیات را به ما میدهد؛ این بهایی است که برای یک شبه مرد شدن پرداخت میکنیم.
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
از دست دادن معشوق، مرگ عزیزان، اخراج شدن از دانشگاه بنابر هر دلیلی، فقر، طلاق و هزاران مسئلهی تلخ در زندگی وجود دارد که میتواند آدم را از پای دربیاورد. اما همهی اینها اتفاقاتی هستند که ممکن است برای هر کسی رخ بدهد و دلیلی قطعی به حساب نمیآید تا یک پسر بچه شروع کند به مانند پروانهها دور خودش شفیره پیچیدن بلکه مرد شود.
همه چیز از یک انتخاب آغاز میشود، یک تصمیم گیری تلخ که گاها میتواند به یک نتیجهی شیرین ختم شود. شاید بهترین ترکیب ادبی، که برای آن پیدا کرده باشم این باشد: خاکسپاری رویاها.
در واقع خیلی از پسرها به یک مرگ خود خواسته تن میدهند و تمام آرزوها و خواستههایشان را به خاک میسپارند.
یکی گیتارش را کنار میگذارد و مشغول کار در کارخانه میشود تا بتواند با دختر مرد علاقهاش ازدواج کند و نفر بعدی ممکن است توپ فوتبالش را دفن کند تا بتواند خرج خواهر بیمارش بدهد.
دنیای که در آن هستیم اول یک جان را میگیرد و بعد اجازهی ادامهی حیات را به ما میدهد؛ این بهایی است که برای یک شبه مرد شدن پرداخت میکنیم.
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
عاشق بودن همه جورش خوب به نظر میرسد. کسی را داری که دلنگرانت باشد تا با او کمی از روز، کمی از شادی و کمی از غمت را شریک بشوی. اما همخانه شدن فرق دارد. بوی عطر نمیدهد یا طعم غذایی دلچسب را برایت تداعی نمیکند. بیشتر به آغاز مجدد شباهت دارد به یک شروع دوباره. در ظاهر فکر میکنی همه چیز مثل قبل رنگ فیروزهای دارد و شادتر میشوی؛ اما با یک تابلوی سیاه مواجهای که به رنگآمیزی نیاز دارد.
خلقیات و عادادت بد، کم کم نمایان میشود و محبوب زیبا روی جذاب دوست داشتنی، به یک فرد عادی مبدل میشود. دیر از خواب بیدار میشود، مدام غر میزند، بهانه میگیرد، خرج تراشی میکند و بیدلیل توجه میخواهد. اصلا برایش مهم نیست آیندهی کاری چند نفر لنگ کار تو باشد. زانو بغل کرده یک گوشهی میز مینشیند و به تو که پشت صندلی لم دادهای نگاه میکند. بدون آنکه حرفی بزند. درست مانند دختربچهای که برای به دست آوردن عروسک مورد علاقهاش، گوشهی خیابان کز کرده باشد.
برای آدم چارهای به جز پذیرش باخت باقی نمیماند. من نه توان رها کردن پروژه را دارم و نه دل دیدن حالت به اصطلاح تدافعی تو را.
صدایت میزنم: جان دلم، عزیزکم. کمی خودت را به نشنیدن میزنی بعد بدون آوردن هیچ اسمی در بغلم جا خوش میکنی. یک دستم به نوازش موهای تو میرود و با آن یکی به طراحی ادامه میدهم.
عادت ندارم در نامه بنویسم از فلان کارت خوشم نمیآید یا ازت دلخور هستم. مرد واقعی حرفش را رو در رو میزند و کتکش را میخورد. از شوخی گذشته همه چیز گل و بلبل نیست گاهی وقتها آدم نسبت به خودش هم حس خوبی ندارد چه برسد به فرد دیگری. همهی اینها را میدانم که عشق در اولویت قرار دادن و از این دست جملات خلاصه میشود. اما همهاش حرف است، ادبیات عاشقانه است، رمنس است، دروغ است. زندگی واقعی فرق دارد.
وقتهایی که چنین حالتی به سرم میزند با یک راه حل کمی ساده از پسش برمیآیم؛ به نداشتنت فکر میکنم و تمام سعیم را به کار میبرم تا دوباره به دستت آوردم. درست به مانند یک کارآگاه جوان که در پروندهی گم شدن معشوقهی یک نویسنده، عاشق سوژه میشود.
قدم اول با شناخت ظاهری مورد آغاز میشود. چند عکس از آلبوم انتخاب میکنم و به تماشای آنها مینشینم. زنی جوان با موهای مشکی موج دار و لبخندی مهربان که نگاهش را از دوربین میدزد. به جز زمانی که لباسهای سنتی به تن دارد و با محبوبش دوتایی کنار هم ایستادهاند. انگار وقتی او را در کنار خود دارد جرات نگاه کردن به دوربین را پیدا میکند و زمانی که محبوبش عکاس میشود از شرم، صورتش گل میاندازند و به اطراف خیره میماند. واقعیتش را بخواهی شاید در ادامه خاطرات شیرینمان را مرور کنم و کمی این کارآگاه بازیام ادامه داشته باشد. اما درست همان لحظه که به یاد نگاه معصومانهات میفتم، دوباره در وجودم پیدایت میکنم.
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
خلقیات و عادادت بد، کم کم نمایان میشود و محبوب زیبا روی جذاب دوست داشتنی، به یک فرد عادی مبدل میشود. دیر از خواب بیدار میشود، مدام غر میزند، بهانه میگیرد، خرج تراشی میکند و بیدلیل توجه میخواهد. اصلا برایش مهم نیست آیندهی کاری چند نفر لنگ کار تو باشد. زانو بغل کرده یک گوشهی میز مینشیند و به تو که پشت صندلی لم دادهای نگاه میکند. بدون آنکه حرفی بزند. درست مانند دختربچهای که برای به دست آوردن عروسک مورد علاقهاش، گوشهی خیابان کز کرده باشد.
برای آدم چارهای به جز پذیرش باخت باقی نمیماند. من نه توان رها کردن پروژه را دارم و نه دل دیدن حالت به اصطلاح تدافعی تو را.
صدایت میزنم: جان دلم، عزیزکم. کمی خودت را به نشنیدن میزنی بعد بدون آوردن هیچ اسمی در بغلم جا خوش میکنی. یک دستم به نوازش موهای تو میرود و با آن یکی به طراحی ادامه میدهم.
عادت ندارم در نامه بنویسم از فلان کارت خوشم نمیآید یا ازت دلخور هستم. مرد واقعی حرفش را رو در رو میزند و کتکش را میخورد. از شوخی گذشته همه چیز گل و بلبل نیست گاهی وقتها آدم نسبت به خودش هم حس خوبی ندارد چه برسد به فرد دیگری. همهی اینها را میدانم که عشق در اولویت قرار دادن و از این دست جملات خلاصه میشود. اما همهاش حرف است، ادبیات عاشقانه است، رمنس است، دروغ است. زندگی واقعی فرق دارد.
وقتهایی که چنین حالتی به سرم میزند با یک راه حل کمی ساده از پسش برمیآیم؛ به نداشتنت فکر میکنم و تمام سعیم را به کار میبرم تا دوباره به دستت آوردم. درست به مانند یک کارآگاه جوان که در پروندهی گم شدن معشوقهی یک نویسنده، عاشق سوژه میشود.
قدم اول با شناخت ظاهری مورد آغاز میشود. چند عکس از آلبوم انتخاب میکنم و به تماشای آنها مینشینم. زنی جوان با موهای مشکی موج دار و لبخندی مهربان که نگاهش را از دوربین میدزد. به جز زمانی که لباسهای سنتی به تن دارد و با محبوبش دوتایی کنار هم ایستادهاند. انگار وقتی او را در کنار خود دارد جرات نگاه کردن به دوربین را پیدا میکند و زمانی که محبوبش عکاس میشود از شرم، صورتش گل میاندازند و به اطراف خیره میماند. واقعیتش را بخواهی شاید در ادامه خاطرات شیرینمان را مرور کنم و کمی این کارآگاه بازیام ادامه داشته باشد. اما درست همان لحظه که به یاد نگاه معصومانهات میفتم، دوباره در وجودم پیدایت میکنم.
#سجاد_صابر
@hafez_kamangir
