Telegram Web Link
Forwarded from برکه‌ی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)


اگرچه زندگی‌ام بی ‌تو سخت ساده گذشت
ولی کنارِ تو هر لحظه فوق‌العاده گذشت

به انتظارِ تو پابند، آن درختم من
که از سفر، _ سرِ جای خود ایستاده _ گذشت

به انتظارِ کسی که به پیکرش قلبی
کشید و بر دلِ آن قلب، دل نداده گذشت

ولی نیامدی و بی‌تو برگ برگِ تنش
به جان‌ستانیِ پاییز، بی‌اراده گذشت

زمان بدونِ تو چون پیچکی به جانِ درخت
بدون مقصد و امّید و استفاده گذشت

ندید چشمِ تو آن کوهِ آهنین، مردت
برید از تو و بر بادها براده گذشت

فقط نه از همه‌ی خانه‌های بعد از تو
که از وزیر نشستن هم این پیاده گذشت

«حمید زارعیِ مرودشت»

ـ @berkeye_kohan ـ

اگرچه داشت گره با نخِ هنر نامت
نکرده بود به این سمت و سو سفر نامت
نشسته بودی و از تو نشسته‌تر نامت
پریدی و همه‌جا ریخت مثل پر نامت

نشست بر دهن و چشم و دست و سر نامت

یکی گرفت پرت را و بر کلاهش زد
یکی چو رنگ، روی دفتر سیاهش زد
یکی چو درپوشی بر دهان چاهش زد
یکی به ناهمواریِّ کوره‌راهش زد

دگر چه‌کار کند بی‌تو بیشتر نامت

تو درد داشتی و خلقِ بی‌خبر بودیم
تو روی بستر و ما قفل روی در بودیم
چه سروها که نمی‌سوخت و شرر بودیم
و بعد کاسۀ از آش داغ‌تر بودیم

ببین چنان کنه چسپیده‌ایم بر نامت

گذاشت مرگ تو لیلا صراحت دگری
فراشت پرچم یادِ عفیف باختری
چه سود سودن دستِ فسوس و چشم‌تری
دو روز دیگر چون شد بدین نمط سپری

مگر برند به مرگ یکی دگر نامت

بااحترام
اکرام بسیم

@ikrsim
مرا وداع تو ای دوست! کرده خانه به دوش
چه کرده‌ای که دلم می‌کشد بهانه به دوش؟

شبیهِ من که پر از آتشم شبیهِ تنور
کِه می‌کشد غم نان را درین زمانه به دوش؟

بروی سنگی، در آب گیر افتادم
شبیهِ مورچه‌ای مضطرب و دانه به دوش

به پای رفتن‌اش ای چشم‌ِ شور! اشک نریز
که خشک می‌شود این گل، جوان، جوانه به دوش

به پیشِ پای تو ای کوه! سربلند شدم
شبیهِ شعله‌ی آتشفشان، زبانه به دوش

در انتظار تو ماندم، نیامدی و شدم
چنانکه سروِ خیابانی، آشیانه به دوش

برای خرمن مویت هزار شانه کم است
چگونه می‌کشد این بار را دو شانه به دوش؟

کمی سبک شده‌ام باز هم پس از چندی
گرفته بار غمت را دمی ترانه به دوش

#هارون_بهیار
ابله چو اندر افتد گوید که بی‌گناهم
بس نیست ای برادر این ابلهی گناهش؟

مولانا

@ikrsim
بیا که حال مرا دیدن تو خوب کند
بگو به ماه کمی دیرتر غروب کند

تو شور یک جریانِ مسلّطی در من
بمان که خاطره‌های بدم رسوب کند

قرار را چه کنم؟ عاشقم یکی -که تویی-
بیاید و همه‌اش بشکن و بروب کند

تو می‌روی و خرابم، شبیه چشمی ‌که
نظر به ضربۀ بیرونِ چارچوب کند

تو نیستی و من آن قدر رفته‌ام از خویش
که یک نسیم، شمالِ مرا جنوب کند

بیا که با تو غزل‌ گفته‌ام چنان گیرا
که هر که خوانْد، سرِ جاش میخکوب کند

اکرام بسیم

@ikrsim
نسیم بود، شدم تازه تا گذشت از من
به جای دست‌کشیدن، کشید دشت از من

چه قصه دارد اگر رفت نیز از من بود
چه غصه دارد اگر نیز باز گشت از من

برای گفتن از آنی که عطر و بوی گل است
نمی‌کند چو قلم غیرِ رنگ نشت از من

همیشه شانه شدم روی موی او، هرچند
شبیه قیچی خود ساخت هفت و هشت از من

و باز بام بلندم نمود، ممنونم
اگرچه خواست بیفتد مدام طشت از من

سپرده‌ام که دلش هرچه خواست بنویسد
از اوست دفتر و خودکار و...
سرگذشت از من!

اکرام بسیم

@ikrsim
Forwarded from S z S Sakha
S z S Sakha
Voice message
👆شعر و صدای گرم استاد سخای گرامی.
جز انفعال ندارد هلاکِ مور تلافی
دیَت همین عرق جبهه‌ای‌ست کشتنِ ما را

ز شرمِ وسوسه دادیم عرضِ شهرتِ بیدل
که فکرِ ما نکند تیره طبعِ روشنِ ما را

بیدل دهلوی

@ikrsim
Forwarded from سقف آسمان
نسیم بود، شدم تازه تا گذشت از من
به جای دست‌کشیدن، کشید دشت از من

چه قصه دارد اگر رفت نیز از من بود
چه غصه دارد اگر نیز باز گشت از من

برای گفتن از آنی که عطر و بوی گل است
نمی‌کند چو قلم غیرِ رنگ نشت از من

همیشه شانه شدم روی موی او، هرچند
شبیه قیچی خود ساخت هفت و هشت از من

و باز بام بلندم نمود، ممنونم
اگرچه خواست بیفتد مدام طشت از من

سپرده‌ام که دلش هرچه خواست بنویسد
از اوست دفتر و خودکار و...
سرگذشت از من!

#اکرام_بسیم
@saghfe_aseman2
چنانکه پنجره را موج انفجار شکست
ببین چسان کمرِ شعر را شعار شکست

گذشت سیل و نفس‌کش نماند و شاعرِ ما
سکوت را به غزل‌های آبدار شکست

گشوده داشت بساطی پر از گل و بلبل
به پای شهر اگرچند نیشِ خار شکست

به کامِ تلخ و لبِ خشکِ کس نگاه نکرد
کنار ِ خانِ وطن نانِ افتخار شکست

چه کار داشت که آن سنگ از کجا آمد
نشست ماست بلیسد اگر تغار شکست

همیشه حرفِ خوشش وصفِ کوهِ بابا بود
چه غم اگر الفِ قامت تخار شکست

چه غم که گربه‌گکی جای شیر سلطان شد
چه غم که مس به طلا چیره شد، عیار شکست
...
نشستم و دو سه خط شعر را کشیدم و بعد
به یمن سرزدنِ نشه‌گی خمار شکست

اکرام بسیم

@ikrsim
آدم خوب را هر کس دوست دارد. اما دوست‌داشتن به تنهایی کافی نیست. باید منش و سجیۀ آن فرد خوب را زندگی کرد.
کارنامۀ سنگین استاد زریاب و شیوۀ زیستنش می‌گوید که:
ادبیات متن است. تولید متن. ادبیات جشنواره نیست. شب شعر نیست. فرت فرت در این رسانه و آن رسانه ظاهرشدن نیست. چهرۀ مکرر خود را در حلقِ خلق فروکردن نیست‌. ادبیات رفاقت و هم‌پیاله‌گی نیست‌. ادبیات خروجی‌یی با ماهیت پروژه و سلیبریتی ندارد.
ادبیات متنی‌ست که در گوشه‌ای بی‌توشه خلق می‌شود و خودش خود را به بیرون تسری می‌بخشد.

روح استاد رهنورد زریاب شاد

@ikrsim
دَور انسان به میانِ دو قدح مشترک است
تا چه اقبال کند، جام لدُن یا دنیا

بیدل دهلوی

از محتوای بیت که بگذریم، تکرار طبیعی «دنیا» در مصراع دوم چقدر زیباست: ل«دُن یا دنیا».

@ikrsim
گرفتی ای دست باهنر کردی از چه خاکی درُست ما را؟
که هیچ سنگی نداد صیقل، که هیچ آبی نشُست ما را

نبود پاییز و زرد بودیم، بینِ خود در نبرد بودیم
بهار بود و به روی کوه و کمر گیاهی نرُست ما را

شنید از بسترِ غنیُّ و به جست‌وجو هرکسی که آمد
ندید جز خون و جز خیانت هرآن‌قدَر هم که جُست ما را

بلند بودیم و پست هستیم، تا گلو در نشست هستیم
نمانده از کاخِ سربلندی به غیرِ تهدابِ سُست ما را

مکانِ باافتخار بودن شده‌ست داغِ شعار بودن
مگر به سوراخِ مار بودن رسد مقامِ نخُست ما را

به هر طریقی که هست ویرانه‌ایم حالا، هنرمدارا!
تو ساختی و به بازسازی نگاه بر دست توست ما را

اکرام بسیم

@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
بیا بتاب به من ماه‌جانِ هر شبِ من
که بی‌تو تیره شده آسمان هر شب من

بیا که ناز مرا کس نمی‌خرد جز تو
که بسته است درِ این دکان هر شب من

روا مدار که در غیبت‌ات فرو ریزد
میان هر شب من، بامیان هر شب من

ندیده‌ای در عرض نبودنت شب‌ها
چقدر طول کشیده زمان هر شب من

نشسته ام تنها، گرچه جمع شان جمع است
غزل، غریبی و غم؛ دوستان هر شب من

شب- آن چنان که عقابی- فرود می‌آید
به جان بی رمقِ آشیان هر شب من

دو [ماه] بود، یکی رفت و دیگری پژمرد
کنار پنجره در استکان هر شب من

اکرام بسیم

@ikrsim
Forwarded from اکرام بسیم
تا خواند: باسلام... رها کرد نامه را
بر باد داد تا که بخواند ادامه را

آن جا نوشته بود: کدامین گلی که باز
دیوانه کرد واشدنت حس شامه را

تا گوش می‌دهند به لحنت مؤذنان
از دوش می‌نهند اذان و اقامه را

دست تو گشت پرچمِ فتح جهانِ من
وقتی به بند رخت زدی صبح، جامه را

یادت همیشه خاک به سر می‌کند مرا
چون رنجری که عابر یک راهِ خامه را

پایان ندارد از تو نوشتن، گذاشتم
در سطر واپسین، عوض نقطه، کامه را،

اکرام بسیم

@ikrsim
تا جان بری ز آفتِ بنیادِ زندگی
زین خانه یک دو دَم ز نفس پیشتر برآ

بیدل دهلوی

حدیثی‌ست منتسب به پیامبر اکرم «ص» که می‌فرماید: موتوا قبل ان تموتوا
یعنی: بمیرید پیش از آن که مرگ به سراغ تان بیاید.

این حدیث را بار اول در کتاب چهارعنصر بیدل دیدم که در عنصر سوم و ذیل عنوان «فواید خموشی» می‌گوید: هرجا صدایی‌ست از شکست می‌جوشد و هرجا شکستی‌ست بی‌صداییش می‌پوشد. از کتاب خموشی مضمون «موتوا قبل ان تموتوا» بی‌بیان روشن و معمای «من صمت نجا» ناشکافته مبرهن.

«چهارعنصر، عنصر سوم، صفحۀ ۲۴۹»

در آن‌جا بیدل «موتو» یعنی «بمیرید» را به خاموشی‌گزیدن تعبیر می‌کند. یعنی پیش از آن که بمیرید و مرگ خاموش تان کند، خود سکوت اختیار کنید. منظورش پرهیز از پرگویی و حرافی‌ست.

اما همان‌گونه که از روایات تفاسیر متعددی صورت می‌گیرد، بیدل هم در جاهای مختلف، صورت‌های متفاوتی از ترک اسباب دنیوی را به دست می‌دهد.

فی‌الجمله بیت آغازین این یادداشت را هم می‌شود در راستای تفسیر حدیث مذکور قرار داد. این جا می‌گوید که پیش از آن که نفس‌ات از سینه برداشته شود، دل از تعلقات دنیایی بردار و رها باش.

معمول است که در مساجد واعظان منبر بیشتر بر روایات مربوط به زکات و روزه و نماز و حج می‌پیچند. آنچه در این وعظ‌ها کمرنگ است تفسیر آیات و احادیث عرفانی‌ست. اما آنچه که مایۀ دلگرمی‌ست این است که اهالی حکمت و عرفان و به گونۀ مثال بیدل پیرامون اقوال مزبور نظریه پرداخته‌اند.

گاه می‌شنویم که برای آگاهی از امور دینی نمی‌توان به گفته‌های شعرا و عرفا نظر داشت و استناد کرد. سوال اینجاست که پس دنبال کدام منبع را باید گرفت؟ من ندیدم که عالم دینی در جایی روایاتی از این دست را شکافته باشد.

دو باره برگردیم به بیت بیدل. در فورم این بیت هم از آن ترفندهای بیدلی به کار رفته است و آن، هم‌نشینی دَم به معنای لحظه، در کنار نفس است. می‌دانیم معنای دیگر دم، نفَس است.

زین خانه یک دو دَم ز نفس پیشتر برآ

ابیات دیگری از همین غزل:

ای مدعی! حریفیِ ما جوهرِ تو نیست
با تیغ تا طرف نشوی، بی‌جگر برآ

غیریّت از نتایجِ طبع درشت ِ توست
اجزای آب شو؛ ز دلِ یک‌دگر برآ

کثرت جنون‌معماملگی‌های وحدت است
یک دانه کم شو از خود و چندین ثمر برآ

کم نیستی ز شمع در این عبرت‌انجمن
از خویش آن‌قدَر که ببالد نظر برآ

بیدل! تمیزت این‌قدَر افسون کلفت است
آیینه بشکن، از غمِ عیب و هنر برآ

@ikrsim
یادت اگر بر درِ خیال نمی‌زد
بر رُخِ این صفحه مرغ بال نمی‌زد

گرچه دوصد تیر هم به سمت دلم داشت
شَستِ سیاهی، یکی به خال نمی‌زد

حال خوشی داشتم؛ تو بودی و حالا
کاش نبودِ تو ضدِ حال نمی‌زد

کاش که بودی و زیر سایۀ مادر
طفلِ درون سنگ بر سفال نمی‌زد

تارِ نفس رنگِ عنکبوت نمی‌برد
بالِ مگس بر تنم شمال نمی‌زد

تا که تصور کنند شکلِ جنون را
وضعِ مرا هیچ‌کس مثال نمی‌زد

کاش دلم مثل رود مست و رها بود
-خود را ماهی‌رقم به جال نمی‌زد-

بر قفسِ سینه، پشتِ پر زدنِ تو
حال خودش را به این روال نمی‌زد

اکرام بسیم

@ikrsim
Forwarded from برکه‌ی کهن (حمید زارعیِ مرودشت)


#غزل_منتشر_نشده از نسخه‌ی رامپور صفحه‌ی ۱۶۲۵ با خطِ بیدل در حاشیه.


تا چند رموزِ من و ما با همه گوئی؟
ای هیچ‌ مگو هیچ مگو تا همه گوئی

آن گوش که افسانه‌ی معنی شنود کو؟
گیرم که تو پوشیده ‌و پیدا همه گوئی

رازِ دلت ای غنچه! همین رنگی و بوئی‌ست
پُر لب نگشایی که مبادا همه گوئی

قاصد ندهی درد سر شکر و شکایت
آن به که ببندی لب و یک‌جا همه گوئی

موج و‌ کف و گوهر، همه دریاست، ولیکن
غیرت نپسندد که یکی را همه گوئی

فهمِ خُمِ اسرارِ ازل حوصله‌خواه است
شرمی که به هر ساغر و مینا همه گوئی

کافی‌ست ز رمزِ دهنت نیم‌ تبسم
آن ظرف که دارد که تو با ما همه گوئی؟

ناقص پی اظهار حقیقت نتوان بود
لب بندی از این صوت و‌ صدا، یا همه گوئی

چون نامه‌ی اعمال حیا کن ز خطائی
کامروز نهان داری و فردا همه گوئی

یک حرف هم این‌جا که توئی، از تو محال است
جائی که نباشی مگر آن‌جا همه گوئی

بیدل به خَمِ قدرتِ چوگانِ ارادت
هرچند سپهری که سراپا همه گویی

«بیدلِ دهلوی»

ـ @berkeye_kohan ـ

تصویر: نسخه‌ی رامپور، همین غزل در حاشیه با خط بیدل

2025/07/10 22:37:16
Back to Top
HTML Embed Code: