Telegram Web Link
حالا اگر شما می‌گویید آنچه بیدل در رباعیات بالا تذکر داده درکش راحت نیست و از کجا معلوم که چنان باشد، پس به این سوال بسیار سادهٔ ایشان پاسخ بدهید:

بحر از ایجادِ حباب آیینه‌دارِ وهمِ کیست؟
بیدلِ ما مشکلی در پیش دارد، حل کنید!

آنچه بیشتر اهالی حکمت و فلسفه اذعان می‌کنند همین است. یعنی باب را نمی‌بندند و می‌گویند این چیزی‌ست که ما درک کردیم، شما ادامه‌اش را بروید و اگر قبول ندارید اصلاً از نقطهٔ دیگری آغاز کنید؛ بسم‌الله.

@ikrsim
عالم از رشکِ قناعت‌پیشگان خون می‌خورد
از معاشِ قطرگی، جا تنگ بر جیحون کنید

«بیدل»

خیلی از ارباب جا و منزلت، حسرت لبخند دلنشینی را می‌خورند که بر لبان افراد طبقهٔ فرودست جامعه نقش می‌بندد. کارگری که گاری می‌کشد، فردی که دست‌فروشی می‌کند و کودکی که کفش واکس می‌زند اگر بخندند، خندهٔ شان عمیق، واقعی و از روی رضایت است. برعکس لبخندهایی که در میهمانی‌های مجلل و پر بشکن‌بریزِ امروزی در تقابل اشراف و یا اجلاس سیاسی رهبران کشورها شکل می‌گیرد. این نوع دوم، زورکی و از روی جبر و تظاهر است.

در بیت بالا بیدل می‌گوید با بهره‌کشی از کوچک‌بودن، مدعیان بزرگی یا حتی بزرگان را به تنگ بیاورید. بحر با آن بزرگی، قادر به انجام کار یک قطره، که جا گرفتن در جای کوچک است، نمی‌باشد.
همان‌گونه که رهبران بدون محافظ و تدارکات و تدابیر امنیتی مثل افراد عادی در خیابان قدم زده نمی‌توانند و حتی نمی‌توانند یک ساندویچ بخورند.

در همین مورد سعدی شیرازی هم بیتی دارد به این شکل:

گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش‌ بخسبد که سلطانِ شام

خواب راحتی را که حتی یک کارتن‌خواب ممکن است داشته باشد، پادشاهان و رئیس‌رئسا به خواب هم نمی‌توانند دید.

@ikrsim
اکرام بسیم
عالم از رشکِ قناعت‌پیشگان خون می‌خورد از معاشِ قطرگی، جا تنگ بر جیحون کنید «بیدل» خیلی از ارباب جا و منزلت، حسرت لبخند دلنشینی را می‌خورند که بر لبان افراد طبقهٔ فرودست جامعه نقش می‌بندد. کارگری که گاری می‌کشد، فردی که دست‌فروشی می‌کند و کودکی که کفش واکس…
کجا اندیشه از رهزن بوَد غفلت‌شعاران را
به رهرو خواب چون زور آورد در راه می‌خوابد

حضور قلب و خواب امن اگر این است شاهان را
گدا بر بوریا آسوده‌تر از شاه می‌خوابد

«سالک قزوینی»

با تشکر از دوست عزیز، جناب اسدی که این ابیات سالک را فرستادند.

@ikram
کجای دل بگذارم غمِ زمانهٔ خود را
که روبه‌روی من آورده‌است خانهٔ خود را

زبانِ سبز بگوید چسان از آتشِ سرخی
که بر زمین و زمان می‌کشد زبانهٔ خود

چه حکمتی‌ست که هر توپ و تانکِ بی‌سر و پایی
گرفته‌است به این سمت و سو دهانهٔ خود را

و رفته رفته چنان بد شده‌ست وضع، که دنیا
به انتها ببرَد کاش آستانهٔ خود را
()
بمان به سینه‌ام ای شعر تا نگفته بمانی
هوا بد است، مکن ترک آشیانهٔ خود را

اکرام بسیم

@ikrsim
آن را که ز درد دینش افسونی هست
در یادِ حسین، داغِ مدفونی هست
هرگاه ز خاکِ کربلا سبحه کنند
در گردشِ آن، چکیدن خونی هست

«بیدل»

شعر مناسبتی هم اگر نوشته می‌شود، خوب است مثل همین رباعی بیدل جان باشد. بیت دوم را ببینید چه تصویری دارد. وقتی تسبیح را اصطلاحاً می‌گردانند دانه‌های آن یکی یکی بر روی هم می‌افتند. این دانه‌های تسبیح را بیدل به قطرات خون تشبیه کرده که بر هم می‌چکند. می‌گوید اگر از خاک کربلا تسبیحی بسازند، گردشِ دانه‌های آن مثل چکیدنِ قطره‌های خون است. در بیت نخست هم صفت «مدفون» را برای «داغ»، در راستای محتوای کلی شعر، که بحث شهادت و در خاک‌خفتن و دفن‌شدن می‌باشد به کار برده شده است. کوتاهی سخن این که در جهت خدمت‌کردن به مناسبتی خاص، فرم شعر نبایست از دست برود، اگر نه آن شعر نیست و نظمی خشک خواهد بود.

@ikrsim
آسمان روجاییِ آبی
ابرهای پنبه‌ای بر سینهٔ نازش به طنازی
اشعهٔ خورشید مثل تیر در دستان رَخ‌نادیدهٔ دوشیزگانِ روستازاده
-روستای ما نه شاید روستای قصه‌های دور-
می‌کند با پنبه‌ها بازی

من یکی افتاده در یک شهر پر جوش و خروشِ خشک و بی‌رونق
پشت بام‌ خانه‌ای سیمانی و سنگی
مثل بانگی از محلی بی‌محل بیرون
در خیال این که شاید از خلال خانهٔ طبعم
بی‌صدا چون گربه‌ای لاغر بیاید یک غزل بیرون

«اکرام بسیم»

@ikrsim
چندی پیش، بخش‌هایی از کتاب «در بابِ حکمت زندگی» نوشتهٔ آرتور شوپنهاور را در کانال‌های دوستان عزیز ایرانی‌ام خوانده بودم. سخت علاقه‌مندِ خواندنِ این کتاب شدم. اما هر چه گشتم در کتابخانه‌های افغانستان یافت نشد. دنبال نسخهٔ پی‌دی‌اف را گرفتم که شوربختانه آن‌هم دستیاب نگردید. بالاخره یکی از همکاران عزیز ما برای سفری چند روزه راهی ایران شد، مشخصات کتاب را دادم تا آن را برایم بیاورد و آورد. «در باب حکمت زندگی، نوشتهٔ آرتور شوپنهاور، ترجمهٔ محمد مبشری، چاپ شانزدهم». چاپ شانزدهم!!!

صادقانه بگویم پیش از آن که کتاب را باز کنم، با خواندنِ این !«چاپ شانزدهم»! سلام و درودی تمام‌قد فرستادم به هم‌زبانان کتاب‌خوان کشور همسایه؛ ایران! دم شان گرم که این‌مقدار اهل مطالعه‌اند. متأسفانه چنین کتاب‌هایی در افغانستان، نه ناشری دارد، نه واردکننده‌ای و نه خریداری! تقاضایی نیست اصلاً.
در حالی‌که ماشین و گوشی و تبلت مدل روز تا بخواهید وارد می‌شود. سیلِ ویرانگرِ چیپس و پفک و لواشک و پوشک و نوشابه‌های انرژی‌زا همچنان.

@ikrsim
باید که زبانِ هنر از سنگ آموخت
وقتی که صدا شد و اجاقی افروخت
خاموشی اگر صلاحِ آدم می‌بود
از روزِ ازل خدا لبش را می‌دوخت

اکرام بسیم
@ikrsim
آشفتگی جامعۀ «فضای مجازی» ما سهمگین است. چنین آشفتگی‌یی در جامعهٔ حقیقی اصلاً دیده نمی‌شود. تقابلی از جنس آن‌چه که در فیسبوک راه می‌افتد حقیقتاً نمود آشکاری در سطح جامعه ندارد. در همین حینی که انبوه استاتوس‌نویسان و کامنت‌نویسان و پاسخ‌به‌کامنت‌نویسان از فاصله‌های دور بر سر و کلهٔ هم می‌زنند و فحش و نیش و کنایه تحویل هم می‌دهند، مردم، در پی لقمه‌نانی در کوچه و بازار تپ و تلاش می‌کنند. این دغدغه‌های فضای مجازی اصلاً از جنس دل‌مشغولی‌های عام مردم نیست. به عبارت روشن‌تر کاربران فضای مجازی را نمی‌توان به عنوان مشت نمونهٔ خروار از جامعه در نظر گرفت. این‌جا توده‌های کوچکی در تقابل هم قرار دارند و وقت، این گوهر گران‌بها را تلف می‌کنند.
در دنیای واقعی، تلاش برای گذران زندگی در این سرزمین، فرصت فکر کردن به چیزهای دیگر را گرفته است.
۰۰۰
از طرفی هم زبان ظرفیت حمل احساس آدمی را به طور کامل ندارد، به قول بیدل:
با حسرتِ دل، هیچ نپرداخت نگاهت
کاش آیینه می‌داشت فرستادنِ کاغذ

به همین خاطر اکثراً اختلافات دنیا مجازی، می‌تواند از برداشت غلط ناشی شود. حس یک آدم و حتی حالت چهره‌اش در زمان نوشتن یک جمله اهمیت دارد. اگر همین کاربران فضای مجازی که به جان هم می‌افتند از نزدیک با هم مقابل شوند و در چشم هم ببینند قضیه شاید طور دیگری رقم بخورد.

این است که بیدل می‌گوید «کاش آینه می‌داشت فرستادنِ کاغذ».
...
روی هم رفته، حداکثر وقت‌گذاشتن در دنیای مجازی و در بیست و چهار ساعت، اگر بیش از چند دقیقه باشد بسیار زیان‌بار خواهد بود.

@ikrsim
زهر است الفت از نگهِ چشمِ خشمناک
بادامِ تلخ را ندهد اعتبار، مغز

«بیدل»

می‌گوید چشمی که (صاحبش) خشمناک باشد، اگر نگاه محبت‌‌آمیزی هم از آن سر بزند مثل زهر است. طوری‌که مغز برای بادام تلخ آبرویی در بغل ندارد.

فراوان خوانده‌ایم که چشم را به بادام تشبیه کرده‌اند، اینجا بیدل اما چشم خشمگین را به بادام تلخ تشبیه کرده است.

صائب نیز بیتی دارد به این شکل:

نگردد کم ز شکّرخند، زهرِ چشم، خوبان را
که از بادام، تلخی را شکر بیرون نمی‌آرد

حیف می‌آید سه بیت دیگر از این غزل بیدل را با هم نخوانیم:

سرمایهٔ طبیعتِ بی‌درد، کینه است
نتوان ز سنگ یافت به غیر از شرار، مغز

فطرتی که دردمند نباشد یا دردی ندیده باشد، به دیگران رنج می‌رساند. چون خودش تلخی آن را حس نکرده است. مثل سنگ که بی‌حس است و چیزی جز آتش «جرقه» از آن بیرون نمی‌جهد.

سختی‌ کشند چوب‌سرشتانِ روزگار
از زخمِ سنگ چاره ندارد چهارمغز

کسی که طینت خشکی دارد، لاجرم با خشکی مواجه می‌شود. مثل چهارمغز (جوز) که پوستِ سختش آماج سنگ و چکش قرار می‌گیرد.

دون‌همتی که ساخت ز معنی به لفظِ خشک
چون سگ، بر استخوان نکند اختیار، مغز

بی‌هنری که با حرفِ ولو ظاهراً زیبا اما میان‌تهی می‌سازد، مثل سگی‌ست که با استخوان بی‌مغز کلاونگ است.

این بیتِ آخر بیدل خیلی تند است و اگر زندگی‌نامهٔ خودنویس‌اش را خوانده باشید، علت آن را درمی‌یابید. شاعران و مخاطبان شعری که از شعر فقط ظاهر گل و بلبلی‌اش را کافی می‌دانند و نه معنا و مفهوم، مورد هجمهٔ اویند.

@ikrsim
Forwarded from خوشه‌گاه (امیرمحمد شیرازیان)
زین هستیِ موهوم به هر جا باشم
نتوان دیدن به هیچ صورت فاشم
از بس که تهی‌ست نقشم از رنگِ اثر
خمیازه کشد اگر کشد نقاشم

(#بیدل_دهلوی. رباعیات. کابل: د پوهنی وزارت. ١٣۴٢. چاپِ ۱. صفحه‌ی ۴۰۱.)

خوشه‌ای نگین
آن حُسن که طعنه می‌زند قُبحِ مرا
انداخته است در شک و شبهه مرا
خورشید جهان‌ است ولی از دل شب
عمری‌ست رها نمی‌کند صبحِ مرا

اکرام بسیم

@ikrsim
من بین سال‌های ۷۹ تا ۸۱ در ایران بودم، بیشتر در تهران و فردیسِ کرج. در همان روزهای اول که تهران بودم، باری در فاصلهٔ میان ساختمانی که در آن کار می‌کردم تا محلی که شب‌ها را می‌گذراندم پیاده می‌رفتم. در خیابان ستارخان یک مرد جوان در حالی‌که داشت با دوستش خداحافظی می‌کرد، چند قدمی به عقب برداشت و متوجه خانمی نبود که داشت از پیاده‌رو رد می‌شد. برخورد بدنی بسیار خفیفی با آن خانم داشت. با آن هم برگشت و از خانم دو سه بار معذرت‌خواهی کرد و آن خانم هم لبخند می‌زد که اشکالی ندارد، طوری نیست. برای من نوجوانی که در افغانستان آن زمان چنین چیزهایی ندیده بودم این حرکت آن جوان خیلی تاثیرگذار تمام شد. در عالم بی‌کسی و ناآشنایی گلویم را بغض گرفت. چه مردمان مهربانی!

حالا در تعجبم که چگونه مرد یا زنی از همان مردم خوب، با چوب و مشت و لگد به جان زنان و مردان هم‌وطنش می‌افتد. آن هم هم‌وطنانی که به خاطر دفاع از حق مسلم خود به خیابان آمده‌اند.

@ikrsim
آن کس که خمارِ چشمِ بیدار کشید
از پست و بلندِ زندگی کار کشید
کی گفته که عمر دود کردن هنر است؟
نقاش نبود هر که سیگار کشید

اکرام بسیم

@ikrsim
به عالمی که حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را؟

بیدل

@ikrsim
بیدل! به رهش داغِ زمین‌گیریِ اشکم
سر در رهِ جانان نتوان خوش‌تر از این مانْد

در قسمت ردیف «ماند» به نظر می‌رسد گویش فارسی در هند به گویش کابل و بلخ متمایل بوده است.
مانْد=گذاشت
مثلاً امروزه هم در این نواحی می‌گویند: دستش را بر شانه‌ام ماند، پایت را از گلیم بیرون نمان و قس علی هذا.

بیتی‌ست از غزل بیدل با این مطلع زیبا:

دلدار گذشت و نگهِ بازپسین ماند
از رفتنِ او آنچه به ما ماند، همین ماند

@ikrsim
چه رفته بر سرِ می‌خانه در جهان موازی؟
کجاست آن منِ دیوانه در جهان موازی؟

خراب و خسته و افسرده‌بال و خانه‌نشین است
چگونه باشد "پروانه" در جهان موازی؟

چگونه تاب می‌آرد؟ چه می‌کند؟ حیرانم!
جهانِ با زن‌بیگانه، در جهان موازی

چقدر بی‌کس و بی‌اختیار و گوشه‌نشین است
چقدر دخترِ در خانه در جهان موازی...

رفیق! سخت اسیریم؛ نیست، کهنه زبانم
نه...! تازه مد شده زولانه در جهان موازی

پرنده‌های قفس مرده‌اند و نیست برایِ
پرنده‌های هوا دانه در جهانِ موازی

نمی‌رسند به هم آرزو و آدم، هرگز
مکلف اند غریبانه در جهان موازی...

شینده‌ای که شده مسلخِ هزارن "کاجی"!؟
حقیقت است! نه افسانه در جهان موازی

کتاب؛ غرق به خون است و "آب"؛ تشنۀ خون است...
نمادِ خون شده پیمانه در جهانِ موازی

مپرس از دگران؛ از جهانیانِ دگر، نیست
یکی‌ست نسخۀ ویرانه در جهان موازی

جهانِ من همه‌اش گریه است؛ از چه بگویم!
برای آن همه انسانِ در جهان موازی

#هارون_بهیار
جان می‌دهم برای تو اما چه فایده؟
در شهر نان به قیمت جان هم نمی‌دهند
اگر انسان نخواهد دنیا را بگیرد، همان فکر نصیب از چیزها هم معنایی نخواهد داشت؛ وقتی این گرفتن، استفادهٔ کامل از نیروی بدنی را ایجاب نکند، در حدی که پایین‌تر از حداقل قابلیت استفاده باشد، تفاوت‌ها منسوخ می‌شود؛ در جایی که آداب و عادات، خشونت را ممنوع می‌شمارند، نیروی عضلانی نمی‌تواند سلطه‌ای ایجاد کند: آن وقت استنادهای وجودی، اقتصادی و اخلاقی لازم است تا تا تصور ضعف بتواند به نحو واقعی تعریف شود.
«جنس دوم، سیمین دوبوار، جلد اول، ترجمهٔ قاسم صنعوی، صفحهٔ ۷۶»

این‌جا سیمین دوبوار در بارهٔ نسبت‌دادن ضعف به زنان می‌گوید.
معمول است برای توجیه‌کردن ضعف زنان، به نیروی فیزیکی بالاتر مردان استناد می‌کنند. این که چون مردان به لحاظ بدنی قوی‌تراند، در نتیجه باید جنس مسلط باشند. دوبوار می‌گوید (وقتی پذیرفتیم که این نیروی فیزیکی در مردان بیشتر است) باید ببینیم که به چه دردی می‌خورد. وقتی خشونتی وجود نداشته باشد، این ثروت انباشته (قدرت بدنی) یک امتیاز به حساب نمی‌آید. امروزه اما خشونت‌ها هم -در سطح کلان که نگاه کنیم- با استفاده از ابزار صورت می‌گیرد. مثلاً کنترل‌کردن پهباد و غیره و ذالک، نیروی فیزیکی لازم ندارد. یعنی جنگ‌ تن‌به‌تنی وجود ندارد. کارهای سنگین را هم که ماشین‌ها انجام می‌دهند. در نتیجه، عملاً نیروی فیزیکی مردان چیزی نیست که زنان را همچنان به عقب براند.

@ikrsim
با آن‌که هست ماهیِ آزاد اسیرِ آب
کَی دست روی دست نشسته‌ست زیرِ آب؟

گاهی پرنده ا‌ست، ولو یک وجب بلند
گاهی شناگر ا‌ست خلافِ مسیرِ آب

باز است چشم‌هاش شب و روز، لحظه‌ای
راحت لمیده نیست به روی حریرِ آب

از حرص، روی سفرۀ ساحل نمی‌پرد
قانع به زندگیِّ بنوش و نمیرِ آب

کَی دوخته‌ست چشم به بالای قامتی؟
حالش خوش‌است لای گریبانِ چیرِ آب

بیهوده لب به لعنِ کسی تر نمی‌کند؛
ای مرگ بر بلندیِ موج، ای به پیرِ آب!
...

ماهی کجاست؟ مرده و خشکیده آبِ رود
کرده‌ست افتتاح سدی را وزیرِ آب

ای وای! رفت یادم و غافل شدم که باز
آن ظرف را گذاشته‌ام زیرِ شیرِ آب

اکرام بسیم

@ikrsim
2025/07/09 01:58:10
Back to Top
HTML Embed Code: