🌼براے هر ترسے : <لا إلہ إلا الله>
🍃 براے هر غم واندوهے : <ماشاء الله>
🌼 براے هرنعمتے : <الحمد لله>
🍃 براے هرآسایشے : < الشڪر لله>
🌼 برای چیزشگفت آورے : <سبحان الله>
🍃 براے هرگناهے : <أستغفر الله>
🌼 براے هرمصیبتے: <إنا للہ و إنا إلیہ راجعون>
🍃 براے هرسختے ودشوارے : <حسبی الله>
🌼 براے هرقضا وقدر : <توڪلت علے الله>
🍃 براے هرطاعت وگناهے
🌼(آمرزش گناهان،وسوسہ شیطان و..):
🍃<لاحول ولا قوه إلا باللہ العلے العظیم>
🌼براے هر ترسے : <لا إلہ إلا الله>
🍃 براے هر غم واندوهے : <ماشاء الله>
🌼 براے هرنعمتے : <الحمد لله>
🍃 براے هرآسایشے : < الشڪر لله>
🌼 برای چیزشگفت آورے : <سبحان الله>
🍃 براے هرگناهے : <أستغفر الله>
🌼 براے هرمصیبتے: <إنا للہ و إنا إلیہ راجعون>
🍃 براے هرسختے ودشوارے : <حسبی الله>
🌼 براے هرقضا وقدر : <توڪلت علے الله>
🍃 براے هرطاعت وگناهے
🌼(آمرزش گناهان،وسوسہ شیطان و..):
🍃<لاحول ولا قوه إلا باللہ العلے العظیم>
مهمان امام حسین (علیه السلام) :
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد.
غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم،
یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت.
از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود،
برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳
شیخ رجبعلی خیاط می فرمود :
در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر.
شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود.
به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد.
غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم،
یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت.
از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود،
برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود.
شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی.
📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳
❁❁
❣️مژده بر اهل خرد باز بہ تن جان آمد
✨ #حجٺ_یازدهم رحمٺ رحمان آمد
❣️خلف پاڪ نبے زادهے زهراےبتول
✨ از گلستان #علے نوگل خندان آمد
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)❣️
#برهمگان_مبارڪ_باد✨❣️
❣️مژده بر اهل خرد باز بہ تن جان آمد
✨ #حجٺ_یازدهم رحمٺ رحمان آمد
❣️خلف پاڪ نبے زادهے زهراےبتول
✨ از گلستان #علے نوگل خندان آمد
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)❣️
#برهمگان_مبارڪ_باد✨❣️
✨﷽✨
✅ داستان واقعی
✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد...
دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما...
🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم
شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان
تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت
📚ملاقات با امام زمان عج
✅ داستان واقعی
✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد...
دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما...
🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم
شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان
تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت
📚ملاقات با امام زمان عج
💎بزرگی گفت: وابسته به خدا شوید.
پرسیدم: چه جوری؟
گفت: چه جوری وابسته به یه نفر میشی؟
گفتم: وقتی زیاد باهاش حرف میزنم، زیاد میرم و میام.
گفت: آفرین
زیاد با خدا حرف بزن، زیاد با خدا رفت و آمد كن...!
بزرگ میگفت:
وقتی دلت با خداست،
بگذار هر كس میخواهد دلت را بشكند...
وقتی توكلت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی كنند...
وقتی امیدت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت كنند...
وقتی یارت خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند...
ولی تو همیشه با خدا بمان...
پرسیدم: چه جوری؟
گفت: چه جوری وابسته به یه نفر میشی؟
گفتم: وقتی زیاد باهاش حرف میزنم، زیاد میرم و میام.
گفت: آفرین
زیاد با خدا حرف بزن، زیاد با خدا رفت و آمد كن...!
بزرگ میگفت:
وقتی دلت با خداست،
بگذار هر كس میخواهد دلت را بشكند...
وقتی توكلت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی كنند...
وقتی امیدت با خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت كنند...
وقتی یارت خداست،
بگذار هر چقدر میخواهند نارفیق شوند...
ولی تو همیشه با خدا بمان...
☘🌺☘🌺
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
✨بهلول و #آب_انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور🍇 بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
🍃پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه!
🍃 پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم #حرام می شود؟🤔
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🍃 بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم.
آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🍃 سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
🍃بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان #مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی #احکام_خدا را بشکنی
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
✨بهلول و #آب_انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور🍇 بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
🍃پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه!
🍃 پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم #حرام می شود؟🤔
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🍃 بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم.
آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🍃 سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
🍃بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان #مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی #احکام_خدا را بشکنی
✨﷽✨
✅ داستان واقعی
✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد...
دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما...
🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم
شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان
تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت
📚ملاقات با امام زمان عج
✅ داستان واقعی
✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند... زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد...
دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذرخواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما...
🌸 قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم
شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان
تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت
📚ملاقات با امام زمان عج
مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله رسید و عرض کرد آیا به من اجازه میدهید که آرزوی مرگ بکنم؟
✅حضرت فرمود: مرگ چیزی است که چاره ای از آن نیست و مسافرتی است طولانی که سزاوار است برای کسی که بخواهد به این سفر برود ده هدیه با خود ببرد.(ایا هدایا را اماده کردی)
✅پرسید آن هدایا کدامند؟
رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:
۱- هدیه عزرائیل
۲- هدیه قبر
۳- هدیه نکیر و منکر
۴- هدیه میزان
۵- هدیه پل صراط
۶- هدیه مالک (خزانه دار جهنم)
۷- هدیه رضوان (خزانه دار بهشت)
۸- هدیه پیامبر
۹- هدیه جبرئیل
۱۰- و هدیه خداوند متعال
⚡️اما هدیه عزائیل چهار چیزاست :
۱. رضایت حق داران.
۲. قضای نمازها.
۳. اشتیاق به خداوند.
۴.آرزوی مرگ.
⚡️اما هدیه قبر چهار چیزاست :
۱. ترک سخن چینی.
۲. استبراء.
۳. تلاوت قرآن.
۴. نماز شب.
⚡️اما هدیه نکیر و منکر چهار چیزاست :
۱. راستگویی.
۲. ترک غیبت.
۳. حق گویی.
۴. تواضع در برابر همه
⚡️اما هدیه میزان چهار چیزاست :
۱. فرو خوردن خشم.
۲. تقوای راستین.
۳. رفتن به سوی جماعت.
۴. دعوت به سوی آمرزش الهی
⚡️اما هدیه صراط چهار چیزاست :
۱. اخلاص عمل.
۲. زیاد به یاد خدا بودن.
۳. خوش اخلاقی.
۴. تحمل کردن آزار دیگران
⚡️اما هدیه مالک(خزانه دار جهنم) چهار چیزاست :
۱. گریه از ترس خداوند.
۲. صدقه مخفی.
۳.ترک گناهان.
۴.خوش رفتاری با پدر و مادر
⚡️اما هدیه رضوان(خزانه دار بهشت) چهار چیزاست :
۱. صبر در ناملایمات.
۲. شکر بر نعمت.
۳.انفاق مال در راه اطاعت خداوند.
۴.رعایت امانت در مال وقفی
⚡️اما هدیه رسول اکرم(ص) چهار چیزاست :
۱. دوست داشتن او.
۲. پیروی از سنت او.
۳. دوست داشتن اهل بیت او.
۴. زبان را از بدی ها حفظ کردن
⚡️ اما هدیه جبرئیل چهار چیزاست :
۱. کم حرف زدن.
۲.کم خوردن.
۳. کم خوابیدن.
۴. مداومت بر حمد
⚡️اما هدیه خداوند متعال چهار چیزاست :
۱. امر به نیکی.
۲. نهی از بدی.
۳. نصیحت و خیر خواهی برای مردم.
۴.و مهربانی کردن با همه
✅حضرت فرمود: مرگ چیزی است که چاره ای از آن نیست و مسافرتی است طولانی که سزاوار است برای کسی که بخواهد به این سفر برود ده هدیه با خود ببرد.(ایا هدایا را اماده کردی)
✅پرسید آن هدایا کدامند؟
رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:
۱- هدیه عزرائیل
۲- هدیه قبر
۳- هدیه نکیر و منکر
۴- هدیه میزان
۵- هدیه پل صراط
۶- هدیه مالک (خزانه دار جهنم)
۷- هدیه رضوان (خزانه دار بهشت)
۸- هدیه پیامبر
۹- هدیه جبرئیل
۱۰- و هدیه خداوند متعال
⚡️اما هدیه عزائیل چهار چیزاست :
۱. رضایت حق داران.
۲. قضای نمازها.
۳. اشتیاق به خداوند.
۴.آرزوی مرگ.
⚡️اما هدیه قبر چهار چیزاست :
۱. ترک سخن چینی.
۲. استبراء.
۳. تلاوت قرآن.
۴. نماز شب.
⚡️اما هدیه نکیر و منکر چهار چیزاست :
۱. راستگویی.
۲. ترک غیبت.
۳. حق گویی.
۴. تواضع در برابر همه
⚡️اما هدیه میزان چهار چیزاست :
۱. فرو خوردن خشم.
۲. تقوای راستین.
۳. رفتن به سوی جماعت.
۴. دعوت به سوی آمرزش الهی
⚡️اما هدیه صراط چهار چیزاست :
۱. اخلاص عمل.
۲. زیاد به یاد خدا بودن.
۳. خوش اخلاقی.
۴. تحمل کردن آزار دیگران
⚡️اما هدیه مالک(خزانه دار جهنم) چهار چیزاست :
۱. گریه از ترس خداوند.
۲. صدقه مخفی.
۳.ترک گناهان.
۴.خوش رفتاری با پدر و مادر
⚡️اما هدیه رضوان(خزانه دار بهشت) چهار چیزاست :
۱. صبر در ناملایمات.
۲. شکر بر نعمت.
۳.انفاق مال در راه اطاعت خداوند.
۴.رعایت امانت در مال وقفی
⚡️اما هدیه رسول اکرم(ص) چهار چیزاست :
۱. دوست داشتن او.
۲. پیروی از سنت او.
۳. دوست داشتن اهل بیت او.
۴. زبان را از بدی ها حفظ کردن
⚡️ اما هدیه جبرئیل چهار چیزاست :
۱. کم حرف زدن.
۲.کم خوردن.
۳. کم خوابیدن.
۴. مداومت بر حمد
⚡️اما هدیه خداوند متعال چهار چیزاست :
۱. امر به نیکی.
۲. نهی از بدی.
۳. نصیحت و خیر خواهی برای مردم.
۴.و مهربانی کردن با همه
Forwarded from زمینه سازان ظهور 🕯✨️
⁉️ امام زمان عج کدام اصل را عامل اصلی ظهور دانسته اند!
Anonymous Quiz
51%
دعا برای فرج
47%
اجتماع قلوب شیعیان
2%
آمادگی جسمانی
Forwarded from زمینه سازان ظهور 🕯✨️
⁉️چاه صاحب الزمان در کدام شهر واقع شده است؟!
Anonymous Quiz
10%
کرمانشاه
5%
مشهد
81%
قم
3%
شیراز
1%
اصفهان
📚داستان کوتاه
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
📚داستان کوتاه
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
Forwarded from علی یمانی 🌱
شفای همه مریضان من جمله مریض مد نظر حمد شفا را قرائت بفرمایید
Anonymous Poll
70%
یک سوره حمد
17%
۷ سوره حمد
3%
۷۰ سوره حمد
10%
تعدادی میخوانم
Forwarded from زمینه سازان ظهور 🕯✨️
#خندھ_حلاݪ
😁دانشجویےگلایہمےڪردڪہمنهرچہ دریخچالخوابگاهمیگذارمخورده میشہ چہڪنم؟ 😒🌯
بہاو گفتم آنها را در یک جعبہبـاڪارتن بزار و فامیلترا پشتڪارتن و یاجعبہ بنویس تا بدانندڪہشخصے و مال شماست. 🔖
گفت اتفاقا" همیشہمینویسم ولےبـاز هم دیگران تصرفمیڪنند. ‼️
گفتممگہفامیلتچےهست؟
گفتصلواتے! 😐😂😂
😁دانشجویےگلایہمےڪردڪہمنهرچہ دریخچالخوابگاهمیگذارمخورده میشہ چہڪنم؟ 😒🌯
بہاو گفتم آنها را در یک جعبہبـاڪارتن بزار و فامیلترا پشتڪارتن و یاجعبہ بنویس تا بدانندڪہشخصے و مال شماست. 🔖
گفت اتفاقا" همیشہمینویسم ولےبـاز هم دیگران تصرفمیڪنند. ‼️
گفتممگہفامیلتچےهست؟
گفتصلواتے! 😐😂😂
🌿 #كعبهی_معبود
🌷عمليات نصر چهار بود. يك روز پيش از اينكه ما به گشت برويم، بين ما صحبت بود كه چند تا از بچهها را قرار است به مكه ببرند. برادر نصوحى خيلى متأثر بود و میگفت: «افسوس كه نصيب ما نشد برويم!» از آن لحظه كه از رفتن نااميد شد، يادم هست كه اين شعر را میخواند: «اى قوم به حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟ معبود در اينجاست بياييد بياييد.» قبلاً كه در كربلاى چهار، سرش تير خورده و بر فرق سرش يك خط افتاده بود، به شوخى به بچهها میگفت: «هر چند صباحى بايد بياييد سر آقا را ببوسيد! آقا را ديگر نمیبينيد!»
🌷....ما فكر كرديم شوخى میكند. قرار بود به شناسايى بروند. در لحظهی خداحافظى دوباره گفت: «بياييد براى آخرين بار سر آقا را ببوسيد!» و ما هم بوسيديم و خداحافظى كرد. آنان را به خط برديم و بازگشتيم، حدود پنج دقيقه پس از بازگشتن ما خبر آوردند. برادر نصوحى شهيد شده است. تركش يكى از خمپارهها به ايشان اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود.
راوى: رزمنده دلاور سيد جلال موسوى
📚 کتاب "شوق وصال" ص ۱۳۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🌷
🌷عمليات نصر چهار بود. يك روز پيش از اينكه ما به گشت برويم، بين ما صحبت بود كه چند تا از بچهها را قرار است به مكه ببرند. برادر نصوحى خيلى متأثر بود و میگفت: «افسوس كه نصيب ما نشد برويم!» از آن لحظه كه از رفتن نااميد شد، يادم هست كه اين شعر را میخواند: «اى قوم به حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟ معبود در اينجاست بياييد بياييد.» قبلاً كه در كربلاى چهار، سرش تير خورده و بر فرق سرش يك خط افتاده بود، به شوخى به بچهها میگفت: «هر چند صباحى بايد بياييد سر آقا را ببوسيد! آقا را ديگر نمیبينيد!»
🌷....ما فكر كرديم شوخى میكند. قرار بود به شناسايى بروند. در لحظهی خداحافظى دوباره گفت: «بياييد براى آخرين بار سر آقا را ببوسيد!» و ما هم بوسيديم و خداحافظى كرد. آنان را به خط برديم و بازگشتيم، حدود پنج دقيقه پس از بازگشتن ما خبر آوردند. برادر نصوحى شهيد شده است. تركش يكى از خمپارهها به ايشان اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود.
راوى: رزمنده دلاور سيد جلال موسوى
📚 کتاب "شوق وصال" ص ۱۳۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🌷
#داستان
روزی لقمان در كنار چشمهای نشسته بود. مردی كه از آنجا ميگذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدي؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.
✔️زماني كه چند قدمي راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»
مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»
لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند میروی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»
💥دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن💥
روزی لقمان در كنار چشمهای نشسته بود. مردی كه از آنجا ميگذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدي؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»
لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.
✔️زماني كه چند قدمي راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»
مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»
لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند میروی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»
💥دوست من ، تو راه رفتن دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن💥
Forwarded from زمینه سازان ظهور 🕯✨️
⁉️ حضرت معصومه سلام الله علیها در چند سالگی به شهادت رسیدند!
Anonymous Quiz
20%
۱۸
23%
۲۳
44%
۲۸
14%
۴۰
#من_قاسم_سلیمانی_هستم.
#شرط_ژنرال_قاسم_سليمانى!
🌷به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم، از شهر «رابر» من را اعزام نکردند. رفتم شناسنامهام را دستکاری کردم و از بسیج بردسیر در آذرماه سال ٦١ اعزام شدم. در کرمان خیلی به من گیر دادند. هر طور بود به جبهه اعزام شدم. برای اولین مرتبه من را بردند گیلانغرب. نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند. سه بار آن را کوتاه کردم.
🌷در محوطه پادگان قدم میزدم، که یک مرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمد نزدیک من، سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم. گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، می روم پیش قاسم سلیمانی، همشهری من است. از او می خواهم دستور بدهد در جبهه بمانم.
🌷گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟ گفتم: قاسم سلیمانی می داند من بچه عشایر هستم و توان کار کردن در جبهه را دارم و نمی گوید برگرد. در جواب من گفت: قاسم سلیمانی را میشناسی؟ گفتم: بله. گفت: قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آنهم اینکه صبح ها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بدوی. در جوابش گفتم: قبول دارم.
🌷وقت تحویل اسلحه شد، یک اسلحه قنداقدار کلاشینکف را به من دادند که از قد من بلندتر بود، خدا رحمت کند، شهید میرحسینی گفت: به ایشان یک اسلحه تاشو بدهید.
🌷موقع تحویل پوتین شد. باز هیچ شماره ای به پای من جور نیامد، شهید میرحسینی به مسئول تدارکات گفت: بروید کفش ملی، یک جفت کفش زیپی شماره ٣٦ برایش بخرید و مسئول تدارکات این را کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند.
🌷شاید امروز، تصور اینکه یک دانشآموز ١١ ساله، سلاح بگیرد و در صحنۀ جنگ حاضر شود، قابل درک و هضم نباشد. اما اینها واقعیت هایی هستند که در طول ٨ سال دفاع مقدس در جبهه های ما به وقوع پیوست.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجـــ
#شرط_ژنرال_قاسم_سليمانى!
🌷به لحاظ سنی خیلی کوچک بودم و وقتی که برای اعزام به جبهه اقدام کردم، از شهر «رابر» من را اعزام نکردند. رفتم شناسنامهام را دستکاری کردم و از بسیج بردسیر در آذرماه سال ٦١ اعزام شدم. در کرمان خیلی به من گیر دادند. هر طور بود به جبهه اعزام شدم. برای اولین مرتبه من را بردند گیلانغرب. نزدیک شهر یک پادگان بود، در آن مستقر شدیم وقتی لباس آوردند، کوچکترین شماره را به من دادند. سه بار آن را کوتاه کردم.
🌷در محوطه پادگان قدم میزدم، که یک مرتبه شخصی را دیدم که یک دست لباس بسیجی بر تن داشت و یک چفیه بر گردن. آمد نزدیک من، سلام کرد و گفت: چطوری؟ بچه کجایی؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه کسی تو را اعزام کرده؟ گفتم: من از بردسیر اعزام شدم. گفت: نمیترسی تو را برگردانند. گفتم: نه، می روم پیش قاسم سلیمانی، همشهری من است. از او می خواهم دستور بدهد در جبهه بمانم.
🌷گفت: اگر قاسم سلیمانی بگوید برگرد، برمیگردی؟ گفتم: قاسم سلیمانی می داند من بچه عشایر هستم و توان کار کردن در جبهه را دارم و نمی گوید برگرد. در جواب من گفت: قاسم سلیمانی را میشناسی؟ گفتم: بله. گفت: قاسم سلیمانی من هستم و حالا ماندن تو یک شرط دارد آنهم اینکه صبح ها جلوی گردان یک پرچم در دست داشته باشی و بدوی. در جوابش گفتم: قبول دارم.
🌷وقت تحویل اسلحه شد، یک اسلحه قنداقدار کلاشینکف را به من دادند که از قد من بلندتر بود، خدا رحمت کند، شهید میرحسینی گفت: به ایشان یک اسلحه تاشو بدهید.
🌷موقع تحویل پوتین شد. باز هیچ شماره ای به پای من جور نیامد، شهید میرحسینی به مسئول تدارکات گفت: بروید کفش ملی، یک جفت کفش زیپی شماره ٣٦ برایش بخرید و مسئول تدارکات این را کار را کرد و یک جفت کفش ملی برای من خریدند.
🌷شاید امروز، تصور اینکه یک دانشآموز ١١ ساله، سلاح بگیرد و در صحنۀ جنگ حاضر شود، قابل درک و هضم نباشد. اما اینها واقعیت هایی هستند که در طول ٨ سال دفاع مقدس در جبهه های ما به وقوع پیوست.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجـــ
Forwarded from زمینه سازان ظهور 🕯✨️
⁉️ مادر کدام امام ایرانی و نام ایشان چیست!
Anonymous Quiz
19%
امام رضا ع | نجمه
5%
امام هادی ع | سمانه
70%
امام سجاد ع | شهربانو
5%
امام جواد ع | فاطمه
Forwarded from زمینه سازان ظهور 🕯✨️
⁉️پرچمدار اصلی امام زمان عج در زمان ظهور چه کسی است!
Anonymous Quiz
50%
حضرت عیسی (ع)
9%
شعیب ابن صالح
24%
سید خراسانی
13%
سید یمانی
3%
حسین بن روح