اعتقاد اهل واقفیه چه بود؟
Anonymous Quiz
13%
پایان امامت با امام رضا (ع)
9%
پایان امات با امام جواد(ع)
9%
عروج امام جواد(ع)
70%
عروج امام کاظم(ع)
💠محبت مادرانه💠
فاطمـه بـه همـراه تعدادی از زنان مشغول نوشـتن قـرآن بودند. او مصحفی را که چندین سال قبـل بـرادرش نوشته بود، در دسـت داشـت و بـه زنـان دیگر در نوشتن کمک می کرد تا مبادا اشتباهی در کلمات یـا حـروف رخ دهـد. زینـب نیـز در کنارش نشسـته بـود و فاطمـه در میـان کارهایش با صبر و حوصلـه بـه او خواندن و نوشتن می آموخت. زینب فرزند یکی از علویان بود و عباسیان تمام خانواده اش را به شهادت رسانده بودند. فاطمـه او را نـزد خـود آورده بود و مسئولیت بزرگ کردن و تربیتش را به عهـده گرفتـه بـود. زینـب در آغـوش فاطمـه بـزرگ می شد و لبریز از مهر و محبت می گشت. در جلسات درس که زنان دور هم جمع می شدند و فاطمه برایشان از احکام و اصـول ديـن مـی گفت، کنـار فاطمـه نشست و از دریای معرفتـش مـی آموخـت. فاطمـه دانست که زینب از هـمـان سـن و سـال، حرف هایش را می فهمد و آن حرف ها به جان او می نشیند.
#دخترماه
#جامعه_اسلامی_دانشجویان
#دانشگاه_تربیت_دبیر_شهید_رجایی
🆔 @jadsrttu_online
🆔 @jadsrttu
فاطمـه بـه همـراه تعدادی از زنان مشغول نوشـتن قـرآن بودند. او مصحفی را که چندین سال قبـل بـرادرش نوشته بود، در دسـت داشـت و بـه زنـان دیگر در نوشتن کمک می کرد تا مبادا اشتباهی در کلمات یـا حـروف رخ دهـد. زینـب نیـز در کنارش نشسـته بـود و فاطمـه در میـان کارهایش با صبر و حوصلـه بـه او خواندن و نوشتن می آموخت. زینب فرزند یکی از علویان بود و عباسیان تمام خانواده اش را به شهادت رسانده بودند. فاطمـه او را نـزد خـود آورده بود و مسئولیت بزرگ کردن و تربیتش را به عهـده گرفتـه بـود. زینـب در آغـوش فاطمـه بـزرگ می شد و لبریز از مهر و محبت می گشت. در جلسات درس که زنان دور هم جمع می شدند و فاطمه برایشان از احکام و اصـول ديـن مـی گفت، کنـار فاطمـه نشست و از دریای معرفتـش مـی آموخـت. فاطمـه دانست که زینب از هـمـان سـن و سـال، حرف هایش را می فهمد و آن حرف ها به جان او می نشیند.
#دخترماه
#جامعه_اسلامی_دانشجویان
#دانشگاه_تربیت_دبیر_شهید_رجایی
🆔 @jadsrttu_online
🆔 @jadsrttu
💠بهشت رحمت💠
صـدای زنان از اتاق دیگر به گوشش می رسید که درباره زبیده و لبـاس هـای فاخـرش صحبت می کردند. فاطمـه به اتاقی که خواهرانش در آنجا بودند رفت. آرام گفت: «صفيـه جـان، تـو خـودت را با زبیده مقایسه می کنی؟ در شـأن مقـام الهـي انسـان نیسـت کـه دل بـه ایـن ظواهـر ببندد. لبـاس هـر چـه فاخر و گران قیمت باشـد، اگـر مـا را به حقیقت وجودمان نزدیک نکند چه ارزشی دارد ! آنچه آنهـا میکننـد در شـأن مـا نیسـت. مـا سـال هـا تحـت تعليمات امـام عزیزمـان بـوده ایـم. اهـل ايـمان بهشـت را به طمع نهرهای شیر و عسـل نمی خواهند. به خاطر آن می خواهند که در جوار رحمت حضرت حق باشند. ایـن دنیا ارزش آن را ندارد که ماننـد زبیـده پـرده هـای زربافت خانه بیاویزیم وقتی می دانیم اینهـا فـانـی هستند و ب و آنچـه مـی مـانـد عمـل صـالـح اسـت، چـه جـای حـسرت خـوردن و دل بسـتن بـه ایـن هاسـت عزیـزم! لبـاس پـر از جواهراتی که مـرا یک لحظه از یاد پروردگار غافـل کـنـد ذره ای برایم ارزش ندارد.»
#دخترماه
#جامعه_اسلامی_دانشجویان
#دانشگاه_تربیت_دبیر_شهید_رجایی
🆔 @jadsrttu_online
🆔 @jadsrttu
صـدای زنان از اتاق دیگر به گوشش می رسید که درباره زبیده و لبـاس هـای فاخـرش صحبت می کردند. فاطمـه به اتاقی که خواهرانش در آنجا بودند رفت. آرام گفت: «صفيـه جـان، تـو خـودت را با زبیده مقایسه می کنی؟ در شـأن مقـام الهـي انسـان نیسـت کـه دل بـه ایـن ظواهـر ببندد. لبـاس هـر چـه فاخر و گران قیمت باشـد، اگـر مـا را به حقیقت وجودمان نزدیک نکند چه ارزشی دارد ! آنچه آنهـا میکننـد در شـأن مـا نیسـت. مـا سـال هـا تحـت تعليمات امـام عزیزمـان بـوده ایـم. اهـل ايـمان بهشـت را به طمع نهرهای شیر و عسـل نمی خواهند. به خاطر آن می خواهند که در جوار رحمت حضرت حق باشند. ایـن دنیا ارزش آن را ندارد که ماننـد زبیـده پـرده هـای زربافت خانه بیاویزیم وقتی می دانیم اینهـا فـانـی هستند و ب و آنچـه مـی مـانـد عمـل صـالـح اسـت، چـه جـای حـسرت خـوردن و دل بسـتن بـه ایـن هاسـت عزیـزم! لبـاس پـر از جواهراتی که مـرا یک لحظه از یاد پروردگار غافـل کـنـد ذره ای برایم ارزش ندارد.»
#دخترماه
#جامعه_اسلامی_دانشجویان
#دانشگاه_تربیت_دبیر_شهید_رجایی
🆔 @jadsrttu_online
🆔 @jadsrttu
💠پروانه های نورانی💠
فاطمـه آخریـن نـان را از تنـور درآورد و جلوی سلطان روی بقچه ها گذاشـت. گفت: «آمـاده شـوید که خیلی دیر برخاست. عبـا را از گوشه ای برداشت و پوشید. اسـماء بلنـد کرده بود و خیره به فاطمـه نگاه می کرد. در دنیای کودکانه اش پروانـه هـای طلایی و نورانی را می دید که دور عبـای فاطمه پر می زدند. هرگاه فاطمـه عبـا بـه سر می کرد، اسـماء یاد مادرش می افتاد. زینـب آخرين بقچـه هـای نـان را مرتـب کرد و در کیسه ای گذاشت. سپس، عبایی را که فاطمه برایـش دوخته بود روی سرانداخت. اسـماء بـا حـسرت به زینـب نـگاه کرد. لب ورچیـد و گفت: « پس مـن چـه؟ مادرجـان مـن امشـب عبـا می خواهـم. فردا دیگر به دردم نمی خورد. » سلطان دسـت به کمر زد و گفت: « امینه را صـدا بـزنـم تا تو را ببرد نزد خـود بخواباند... دخـتر نیـم وجبـی چـه حـرف هـا مـیزنـد! » اسـماء گفت: نه خير مادرجـان بـه مـن قـول داده امشـب همراهـش باشـم... او زیـر قـولـش نمـی زنـد. خیالم راحـت اسـت فاطمـه خندید و در حالی که از مطبـخ بیـرون می رفت، گفت: « در حیاط منتظـر باشــد تـا بیـایـم. » سـلطان گفت: « عجلـه کـن دخترکم! چیزی به سحر نمانده. »
🆔 @jadsrttu_online
فاطمـه آخریـن نـان را از تنـور درآورد و جلوی سلطان روی بقچه ها گذاشـت. گفت: «آمـاده شـوید که خیلی دیر برخاست. عبـا را از گوشه ای برداشت و پوشید. اسـماء بلنـد کرده بود و خیره به فاطمـه نگاه می کرد. در دنیای کودکانه اش پروانـه هـای طلایی و نورانی را می دید که دور عبـای فاطمه پر می زدند. هرگاه فاطمـه عبـا بـه سر می کرد، اسـماء یاد مادرش می افتاد. زینـب آخرين بقچـه هـای نـان را مرتـب کرد و در کیسه ای گذاشت. سپس، عبایی را که فاطمه برایـش دوخته بود روی سرانداخت. اسـماء بـا حـسرت به زینـب نـگاه کرد. لب ورچیـد و گفت: « پس مـن چـه؟ مادرجـان مـن امشـب عبـا می خواهـم. فردا دیگر به دردم نمی خورد. » سلطان دسـت به کمر زد و گفت: « امینه را صـدا بـزنـم تا تو را ببرد نزد خـود بخواباند... دخـتر نیـم وجبـی چـه حـرف هـا مـیزنـد! » اسـماء گفت: نه خير مادرجـان بـه مـن قـول داده امشـب همراهـش باشـم... او زیـر قـولـش نمـی زنـد. خیالم راحـت اسـت فاطمـه خندید و در حالی که از مطبـخ بیـرون می رفت، گفت: « در حیاط منتظـر باشــد تـا بیـایـم. » سـلطان گفت: « عجلـه کـن دخترکم! چیزی به سحر نمانده. »
🆔 @jadsrttu_online
💠تربیت معصومانه💠
فاطمـه از اتاق بیرون آمد. مقابـل اسـماء زانـو زد. پارچه را روی سر اسـماء انداخـت و آن را تا پیشانی اش جلـو آورد. بعـد هـم صورتش را بوسید. در چشـم هـایـش خیره شـد و آرام گفت: « این عبایی است که مادرجانـم بـرایـم دوخته بود. سال ها آن را در گنجـه بـرای دخترکم نگه داشتم. حالا تو دخترم هستی... آن را به تو می بخشم قربانت گردم. » اسـماء دسـتی بـه عبـای روی سرش کشید و لبخند بر لبـش نشست. گوشـه عبـا را روی دست بلنـد کـرد و بویید. خیالـش راحـت شـده بود. دوید و از گوشه حیاط کیسه کوچکی آورد. سلطان گفت: « این دیگر چیست؟ » اسماء عروسک کوچکی را که با چوب و پارچـه درسـت شـده بود، بیرون آورد و گفت: « اینهـا را بـرای بچه هایی که عروسک ندارند درست کرده ام. » فاطمـه اسـماء را بـه خـودش چسباند و آرام گفت: « عزیزکم... چقدر قشنگ درست کرده ای. آفرین! » سلطان ذوق زده گفت: « آفریـن بـه شـما دو دختر! و آفریـن بـه فاطمه جانـم بـا دو فرشته ای که تربیت کرده. » فاطمه خندید و گفت: « من که کاری نکرده ام سلطان این دو فرشته هدیه های خداوند هستند که دل و جانم را روشـن کـرده اند و به زندگی ام برکت داده اند»
🆔 @jadsrttu_online
فاطمـه از اتاق بیرون آمد. مقابـل اسـماء زانـو زد. پارچه را روی سر اسـماء انداخـت و آن را تا پیشانی اش جلـو آورد. بعـد هـم صورتش را بوسید. در چشـم هـایـش خیره شـد و آرام گفت: « این عبایی است که مادرجانـم بـرایـم دوخته بود. سال ها آن را در گنجـه بـرای دخترکم نگه داشتم. حالا تو دخترم هستی... آن را به تو می بخشم قربانت گردم. » اسـماء دسـتی بـه عبـای روی سرش کشید و لبخند بر لبـش نشست. گوشـه عبـا را روی دست بلنـد کـرد و بویید. خیالـش راحـت شـده بود. دوید و از گوشه حیاط کیسه کوچکی آورد. سلطان گفت: « این دیگر چیست؟ » اسماء عروسک کوچکی را که با چوب و پارچـه درسـت شـده بود، بیرون آورد و گفت: « اینهـا را بـرای بچه هایی که عروسک ندارند درست کرده ام. » فاطمـه اسـماء را بـه خـودش چسباند و آرام گفت: « عزیزکم... چقدر قشنگ درست کرده ای. آفرین! » سلطان ذوق زده گفت: « آفریـن بـه شـما دو دختر! و آفریـن بـه فاطمه جانـم بـا دو فرشته ای که تربیت کرده. » فاطمه خندید و گفت: « من که کاری نکرده ام سلطان این دو فرشته هدیه های خداوند هستند که دل و جانم را روشـن کـرده اند و به زندگی ام برکت داده اند»
🆔 @jadsrttu_online
اسماء چه ویژگی حضرت معصومه(س) را یادآور شد؟
Anonymous Quiz
50%
خوش عهدی
23%
صبوری
18%
وقار
9%
عزت نفس
💠نامه ای از مرو💠
« فاطمـه جـان! قاصـدی از مـرو آمـده و می خواهـد شـما را ببینـد. » فاطمـه بـی اختیار از جا پرید؛ قاصـد را بـه اتاقـی راهنمایی کردند. فضل نیز همراهی اش می کرد. قاصـد گفت: آقایـم، علـى بـن موسى ایـن طـور امر فرمودند و از مـن خواستند شخصاً نامـه ای را بـه حضـور خواهـر گرامیشـان تقديـم كـنـم. بعـد، در کیسه ای که همراهـش بـود جست وجـو کرد. نامه ای درآورد و رو به فاطمه گرفت. فضـل آن را گرفت و بـه دسـت فاطمـه داد. فاطمـه گفت: « متشکرم، بـرای رساندن نامـه سـختی بسیار کشیدید. خـدا بـه شـمـا اجـر ده . » قاصـد گفت: « سرورم سلام رساندند و خواستند بمانـم تـا پاسخ نامه را و برایشان بنویسید. » فاطمـه مشـتاق بـود هر چه زودتر نامـه را بخواند. قاصـد گفت: « خلیفه، سران و بزرگان ادیان مختلف را بـه مـرو فراخوانـد تـا سـؤالات خود را با علی بن موسی در میان بگذارند. » فضـل بـا تعجب پرسید: « سـؤالات خود را؟ »
- بلـه بزرگان مسیحیت و یهودیت در جلسه ای گرد آمدند و سؤالات خـود را مطرح کردند. مناظـره هـای دیگـری هـم بـا اربابـان مذاهب دیگر شکل گرفت و هر کدام از آنهـا سـؤالات بسیاری از ایشان کردند.
🆔 @jadsrttu_online
« فاطمـه جـان! قاصـدی از مـرو آمـده و می خواهـد شـما را ببینـد. » فاطمـه بـی اختیار از جا پرید؛ قاصـد را بـه اتاقـی راهنمایی کردند. فضل نیز همراهی اش می کرد. قاصـد گفت: آقایـم، علـى بـن موسى ایـن طـور امر فرمودند و از مـن خواستند شخصاً نامـه ای را بـه حضـور خواهـر گرامیشـان تقديـم كـنـم. بعـد، در کیسه ای که همراهـش بـود جست وجـو کرد. نامه ای درآورد و رو به فاطمه گرفت. فضـل آن را گرفت و بـه دسـت فاطمـه داد. فاطمـه گفت: « متشکرم، بـرای رساندن نامـه سـختی بسیار کشیدید. خـدا بـه شـمـا اجـر ده . » قاصـد گفت: « سرورم سلام رساندند و خواستند بمانـم تـا پاسخ نامه را و برایشان بنویسید. » فاطمـه مشـتاق بـود هر چه زودتر نامـه را بخواند. قاصـد گفت: « خلیفه، سران و بزرگان ادیان مختلف را بـه مـرو فراخوانـد تـا سـؤالات خود را با علی بن موسی در میان بگذارند. » فضـل بـا تعجب پرسید: « سـؤالات خود را؟ »
- بلـه بزرگان مسیحیت و یهودیت در جلسه ای گرد آمدند و سؤالات خـود را مطرح کردند. مناظـره هـای دیگـری هـم بـا اربابـان مذاهب دیگر شکل گرفت و هر کدام از آنهـا سـؤالات بسیاری از ایشان کردند.
🆔 @jadsrttu_online
💠علم الهی💠
فضل پرسید: «نتیجه چه شد؟»
-معلـوم اسـت! آقایـم بـه تمـام سـؤالات بی کم و کاست پاسخ دادند و تک تک افراد را قانع کردند طوری که تا آن روز به آن حـد مجـاب نشده بودنـد. مـرو ایـن روزهـا فقـط مركز خلافت عباسی نیست به چهارراهی تبدیل شده است که حجت خـدا معارف و علـوم الهی را از آنجا به گوش جهانیان می رسانند. هر روز درس و بحث و پرسش و پاسخ برپاست. کاری از دست مأمـون برنمـی آیـد. مجبـور بـه حـفـظ ظاهـر اسـت و خـود را همراه و همدل امام نشان می دهد. فضـل پشـت هـم سـؤال می کرد و قاصـد پاسخ می داد. فاطمه طاقت نیاورد و هـمان جـا نـامـه را بـاز کـرد. عطـری خـوش در اتاق پیچیـد. فاطمـه دسـت خـط بـرادر را بوسید و روی چشـم گذاشت. زیر لب گفت: « عزیز دل خواهـر » و شروع کرد به خوانـدن. اشک از چشمانش سرازیر شـد. فضل به فاطمـه نـگاه کرد و آرام پرسید: « مشکلی پیش آمده؟ » فاطمـه سرش را به علامـت نـفـي بـالا بـرد و گفت: « سرانجـام دعاهایـم مستجاب شـد، علی جان مرا به مرو دعوت کرده است! »
🆔 @jadsrttu_online
فضل پرسید: «نتیجه چه شد؟»
-معلـوم اسـت! آقایـم بـه تمـام سـؤالات بی کم و کاست پاسخ دادند و تک تک افراد را قانع کردند طوری که تا آن روز به آن حـد مجـاب نشده بودنـد. مـرو ایـن روزهـا فقـط مركز خلافت عباسی نیست به چهارراهی تبدیل شده است که حجت خـدا معارف و علـوم الهی را از آنجا به گوش جهانیان می رسانند. هر روز درس و بحث و پرسش و پاسخ برپاست. کاری از دست مأمـون برنمـی آیـد. مجبـور بـه حـفـظ ظاهـر اسـت و خـود را همراه و همدل امام نشان می دهد. فضـل پشـت هـم سـؤال می کرد و قاصـد پاسخ می داد. فاطمه طاقت نیاورد و هـمان جـا نـامـه را بـاز کـرد. عطـری خـوش در اتاق پیچیـد. فاطمـه دسـت خـط بـرادر را بوسید و روی چشـم گذاشت. زیر لب گفت: « عزیز دل خواهـر » و شروع کرد به خوانـدن. اشک از چشمانش سرازیر شـد. فضل به فاطمـه نـگاه کرد و آرام پرسید: « مشکلی پیش آمده؟ » فاطمـه سرش را به علامـت نـفـي بـالا بـرد و گفت: « سرانجـام دعاهایـم مستجاب شـد، علی جان مرا به مرو دعوت کرده است! »
🆔 @jadsrttu_online
نتیجه ی جلسات با سران و بزرگان ادیان مختلف در مرو چه بود ؟
Anonymous Quiz
26%
حضرت معصومه ( س ) به سوالات آن ها پاسخ قانع کننده دادند
0%
مامون برای حفظ ظاهر به سولات آنها پاسخ گمراه کننده می داد
68%
امام رضا ( ع ) با پاسخ های خود آن ها را قانع می کردند
5%
حضرت معصومه(س) تمام سوالاتشان را پاسخ دادند ولی آن ها عناد ورزیدند
💠راه مرو💠
روزها از پـی هـم می گذشت و کاروان مسیر طولانی مدینه تا مرو را طی می کرد با ورود بـه سـاوه، مـردم مـهـمـان نـواز آن دیار اصرار کردند که از فرزندان و یاران موسـى بـن جعفر در خانه هایشان پذیرایی کننـد امـا فـضـل ایـن امـر را بـه صـلاح کاروان ندید و خواست که شب را در کاروان سرا بیتوته کنند. سلطان در گوشه ای از حجـره نـان مـی پخت. اسـماء سر روی پای فاطمه گذاشته بود و فاطمه موهای او را شانه می زد. بیرون از اتاق همهمه ای برپا شده بود. سر و صدای مردان از هر طرف به گوش می رسید. فضـل فاطمه را صدا زد و گفت: « خواهـرم، بشتاب! » فاطمـه اسـماء را از روی پایش بلنـد کـرد و سراسیمه خود را به فضل رساند . پرسید: « چه شده؟ » فضـل نـفـس نـفـس مـی زد. شمشیر بـه دسـت داشـت گفت: « باید هر چه زودتر تمام زنان را جمع کنید و از اینجا بروید. چه شده؟
-سپاهی از سربازان خلیفه در راه هستند و قصـد از بیـن بـردن ما را دارنـد. عجلـه کـن، خواهـرم! اگـر پایشـان بـه کاروان سرا برسـد هـمـه یـا کـشـتـه مـی شـویـم یـا اسير. اجـازه نمـی دهـم ناموس خدا به دست این نامردان اسیر شود.
🆔 @jadsrttu_online
روزها از پـی هـم می گذشت و کاروان مسیر طولانی مدینه تا مرو را طی می کرد با ورود بـه سـاوه، مـردم مـهـمـان نـواز آن دیار اصرار کردند که از فرزندان و یاران موسـى بـن جعفر در خانه هایشان پذیرایی کننـد امـا فـضـل ایـن امـر را بـه صـلاح کاروان ندید و خواست که شب را در کاروان سرا بیتوته کنند. سلطان در گوشه ای از حجـره نـان مـی پخت. اسـماء سر روی پای فاطمه گذاشته بود و فاطمه موهای او را شانه می زد. بیرون از اتاق همهمه ای برپا شده بود. سر و صدای مردان از هر طرف به گوش می رسید. فضـل فاطمه را صدا زد و گفت: « خواهـرم، بشتاب! » فاطمـه اسـماء را از روی پایش بلنـد کـرد و سراسیمه خود را به فضل رساند . پرسید: « چه شده؟ » فضـل نـفـس نـفـس مـی زد. شمشیر بـه دسـت داشـت گفت: « باید هر چه زودتر تمام زنان را جمع کنید و از اینجا بروید. چه شده؟
-سپاهی از سربازان خلیفه در راه هستند و قصـد از بیـن بـردن ما را دارنـد. عجلـه کـن، خواهـرم! اگـر پایشـان بـه کاروان سرا برسـد هـمـه یـا کـشـتـه مـی شـویـم یـا اسير. اجـازه نمـی دهـم ناموس خدا به دست این نامردان اسیر شود.
🆔 @jadsrttu_online
💠حمله به آل الله💠
فاطمه در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: « چه می گویی فضل؟ مـا بـدون شـما کجا برویم؟ مـا هـم مـی مانیم و دفاع میکنیم. مگـر عمـه جـانـم، زينـب فـرار کـرد کـه مـن این چنین کنم؟ » فضـل در چشمان فاطمـه خيـره شـد. گفت: « اینجا با کربـلا فـرق می کند خواهـرم، کسی بـرای مـا دعـوت نـامـه نفرستاده بود که حالا بدعهـدی کـرده باشـد. بشتابید! احتمالا یکی از برادرزادگان، شما را همراهی میکند. بـه قـم بروید ... محبان آل الله در آنجا انتظارتان را می کشند. قـم شـهر دوستداران اهـل بيـت اسـت. در آنجا گزندی به شما نمی رسد. »
- بشتابید خواهرانم! سپاهیان به زودی می رسند. ازدرپشـتی کاروان سرا بیرون بروید. اگر محاصره مـان نکرده باشند می توانید دور شوید. گفته ام که یاسر و محمـد اسـب هـا را آماده کنند، باید با اسب بروید. چاره ای نیست. حلالم کنید ... في امان الله.
اینها را گفت و با سرعت رفت تا مردان کاروان را آماده نبرد کند.
🆔 @jadsrttu_online
فاطمه در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: « چه می گویی فضل؟ مـا بـدون شـما کجا برویم؟ مـا هـم مـی مانیم و دفاع میکنیم. مگـر عمـه جـانـم، زينـب فـرار کـرد کـه مـن این چنین کنم؟ » فضـل در چشمان فاطمـه خيـره شـد. گفت: « اینجا با کربـلا فـرق می کند خواهـرم، کسی بـرای مـا دعـوت نـامـه نفرستاده بود که حالا بدعهـدی کـرده باشـد. بشتابید! احتمالا یکی از برادرزادگان، شما را همراهی میکند. بـه قـم بروید ... محبان آل الله در آنجا انتظارتان را می کشند. قـم شـهر دوستداران اهـل بيـت اسـت. در آنجا گزندی به شما نمی رسد. »
- بشتابید خواهرانم! سپاهیان به زودی می رسند. ازدرپشـتی کاروان سرا بیرون بروید. اگر محاصره مـان نکرده باشند می توانید دور شوید. گفته ام که یاسر و محمـد اسـب هـا را آماده کنند، باید با اسب بروید. چاره ای نیست. حلالم کنید ... في امان الله.
اینها را گفت و با سرعت رفت تا مردان کاروان را آماده نبرد کند.
🆔 @jadsrttu_online
چرا فضل بن موسی(ع) به حضرت معصومه(س) گفتند که به شهر قم بروند؟
Anonymous Quiz
10%
چون با ناچار وعده ی دیدار امام رضا(ع) و خواهرشان به قم تغییر یافت
20%
حضرت معصومه به دلیل کسالتشان باید به نزدیک ترین شهر که همان قم بود میرفتند
5%
محبان آل الله در قم برای حضرت معصومه نامه ای فرستادند و ایشان را دعوت کردند
65%
مردم قم از محبان آل الله بودند
💠اشک بی امان💠
زن ها فقط فرصت کردند بچه ها را زیر بغـل بزنند و بقچه ای بردارند، روی اسبها بنشینند و در تاریکی شب بگریزند. دو نوجوان از پسران فضـل همراهـی شـان می کردند. همه مردها مانده بودند تا با سربازان بجنگند. کمی که دور شدند، گلوله های آتشین را دیدند که به طرف کاروان سرا پرتاب می شـود. فاطمـه زيـر لب دعا میخواند. آن شـب همـه تا صبح روی اسـب ها اشک ریختند. محمـد، پسر بزرگ تر فضـل کـه شانزده سال داشـت از همان ابتدای راه همچنان که حواسـش بـه زنـان و کودکان بـود، پشـت هـم اشـکش را پاک می کرد. نیمـه هـای شب، خـود را به کنار اسـب فاطمـه رسـاند و پرسید: «مشکلی ندارید؟ » فاطمه گفت: «نه عزیـز عـمـه! » بعـد گفت: « تا بوده زنـان ، اندوه دلشان را با اشک سبک کرده اند. امشـب نیز از آن شب هایی است که همـه مـان بـا دردی جانکاه، عزیزانمان را در معرکه تنها گذاشتیم و با کوهی از غـم، به جایی که نمی شناسیم می رویم، امـا تـو چـرا اشک، یک لحظه امانت نمی دهـد عزيـز عـمـه ؟ » محمـد گفت: « در تمام ایـن سـال هـا، از پدر و عموهایـم فـنـون نبرد را نیاموختـم کـه همچـون امشبی آنها را تنها بگذارم و ...
🆔 @jadsrttu_online
زن ها فقط فرصت کردند بچه ها را زیر بغـل بزنند و بقچه ای بردارند، روی اسبها بنشینند و در تاریکی شب بگریزند. دو نوجوان از پسران فضـل همراهـی شـان می کردند. همه مردها مانده بودند تا با سربازان بجنگند. کمی که دور شدند، گلوله های آتشین را دیدند که به طرف کاروان سرا پرتاب می شـود. فاطمـه زيـر لب دعا میخواند. آن شـب همـه تا صبح روی اسـب ها اشک ریختند. محمـد، پسر بزرگ تر فضـل کـه شانزده سال داشـت از همان ابتدای راه همچنان که حواسـش بـه زنـان و کودکان بـود، پشـت هـم اشـکش را پاک می کرد. نیمـه هـای شب، خـود را به کنار اسـب فاطمـه رسـاند و پرسید: «مشکلی ندارید؟ » فاطمه گفت: «نه عزیـز عـمـه! » بعـد گفت: « تا بوده زنـان ، اندوه دلشان را با اشک سبک کرده اند. امشـب نیز از آن شب هایی است که همـه مـان بـا دردی جانکاه، عزیزانمان را در معرکه تنها گذاشتیم و با کوهی از غـم، به جایی که نمی شناسیم می رویم، امـا تـو چـرا اشک، یک لحظه امانت نمی دهـد عزيـز عـمـه ؟ » محمـد گفت: « در تمام ایـن سـال هـا، از پدر و عموهایـم فـنـون نبرد را نیاموختـم کـه همچـون امشبی آنها را تنها بگذارم و ...
🆔 @jadsrttu_online
💠احلى من العسل💠
حتی به قدر شمشیر زدنی در کنارشان نباشـم. بـه خـدا قسـم عمـه جـان در این چند سال شـبی نبـوده که سر به سجده نگذارم و همچـون قاسـم بـن الحسین در شب عاشورا در وصـف شهادت در راه خـدا«احـلى مـن العسـل» نگویم، مـی دانـم «احلی» گفتن مـن كـجـا و قـاسـم کـجـا امـا آن قدر گفتم و گفتـم تابـه جـانـم بنشیند و اگر روزی قـرار بـه جـان باختن شـد، در پیش پای محبوبـم جـان دهم.امشـب لحظـه مـوعـود فـرا رسید آن لحظه ای که بارها و بارها تمرین کرده بودم که برایم شیرین تر از عسـل باشد.درست در همان لحظه پدر امـر کردند که نباید در کنارشـان بمانـم. همراهـی شـما برايـم افتخار بزرگی اسـت عمـه جان ، لطف پروردگار است اما شمشیر زدن و دفاع از حرم آل الله آرزوی دیرینه ام بود. » فاطمـه بـا لبخندی که از شـوق بر لب داشت گفت: « احسـنـت بـه ایـن همـه دلاوری و مردانگیات، رو سفیدمان کردی عمـه جـان همین که هر شب سر به سجده گذاشتی و شهادت را شیرین تر از عسـل خوانـدی همیـن کـه روز و شـب آرزوی دفـاع از حـرم آل الله را در سر داشتی مگر کم است؟ همین خواستن مهـم اسـت عمـه جـان همین که تو روح و جانت را تربیت کرده ای
🆔 @jadsrttu_online
حتی به قدر شمشیر زدنی در کنارشان نباشـم. بـه خـدا قسـم عمـه جـان در این چند سال شـبی نبـوده که سر به سجده نگذارم و همچـون قاسـم بـن الحسین در شب عاشورا در وصـف شهادت در راه خـدا«احـلى مـن العسـل» نگویم، مـی دانـم «احلی» گفتن مـن كـجـا و قـاسـم کـجـا امـا آن قدر گفتم و گفتـم تابـه جـانـم بنشیند و اگر روزی قـرار بـه جـان باختن شـد، در پیش پای محبوبـم جـان دهم.امشـب لحظـه مـوعـود فـرا رسید آن لحظه ای که بارها و بارها تمرین کرده بودم که برایم شیرین تر از عسـل باشد.درست در همان لحظه پدر امـر کردند که نباید در کنارشـان بمانـم. همراهـی شـما برايـم افتخار بزرگی اسـت عمـه جان ، لطف پروردگار است اما شمشیر زدن و دفاع از حرم آل الله آرزوی دیرینه ام بود. » فاطمـه بـا لبخندی که از شـوق بر لب داشت گفت: « احسـنـت بـه ایـن همـه دلاوری و مردانگیات، رو سفیدمان کردی عمـه جـان همین که هر شب سر به سجده گذاشتی و شهادت را شیرین تر از عسـل خوانـدی همیـن کـه روز و شـب آرزوی دفـاع از حـرم آل الله را در سر داشتی مگر کم است؟ همین خواستن مهـم اسـت عمـه جـان همین که تو روح و جانت را تربیت کرده ای
🆔 @jadsrttu_online
دلیل اصلی اشک های محمد بن فضل چه بود؟
Anonymous Quiz
64%
جاماندن از شهادت
23%
بیماری حضرت معصومه(س)
9%
راه طولانی و بچه های یتیم
5%
اشک کاروانیان بی پناه
مردم قم
هنگام عبور کاروانیان از دروازه شهر، مـردم بر سر و رویشـان نقـل و گل و گلاب می ریختند. زنان هلهله می کردند، مـردان تکبیر می گفتند و بچه ها شادمانه بـر بـام هـا می دویدند و خوشحالی می کردند. فاطمـه همـه را بـه مهـر می نگریست و نگاه قدرشناسانه اش را از آنان دریغ نمی کرد. او به سختی روی اسب نشسته بود و امیدوار بود با کمی استراحت حالش بهتر شـود. مقابل خانه موسـى بـن خـزرج که رسیدند، همسرش به استقبال آنان از خانه بیرون دوید و گفت: « سلام بر دختر ولی خدا سـلام بـر خواهـر ولـی خـدا خوش آمدید! » و اشک امانش نداد. محمـد از اسـب پایین پرید و بـه عمـه کمک کرد تا پیاده شود. فاطمـه از اسب پاییـن آمـد امـا تـوان ایستادن نداشت و بر زمین افتاد. همسر موسی زیر بغـل هـایـش را گرفت و گفت : « چـه شـد بانـوی مـن! » محمـد گفت: « از سـاوه که حرکت کردیـم ، حـال عـمـه جـان رفته رفته بد و بدتـر شـد. » امینه جلـو آمـد ؛ زير بغل خواهـر را گرفت و گفت: « به گمانم در ساوه او را مسموم کردند. حتم دارم کار مأموران خليفـه اسـت. حتـمـا زنـي را اجیر کرده بودنـد تـا شـما را ایـن طـور از پا بیندازد ... »
🆔 @jadsrttu_online
هنگام عبور کاروانیان از دروازه شهر، مـردم بر سر و رویشـان نقـل و گل و گلاب می ریختند. زنان هلهله می کردند، مـردان تکبیر می گفتند و بچه ها شادمانه بـر بـام هـا می دویدند و خوشحالی می کردند. فاطمـه همـه را بـه مهـر می نگریست و نگاه قدرشناسانه اش را از آنان دریغ نمی کرد. او به سختی روی اسب نشسته بود و امیدوار بود با کمی استراحت حالش بهتر شـود. مقابل خانه موسـى بـن خـزرج که رسیدند، همسرش به استقبال آنان از خانه بیرون دوید و گفت: « سلام بر دختر ولی خدا سـلام بـر خواهـر ولـی خـدا خوش آمدید! » و اشک امانش نداد. محمـد از اسـب پایین پرید و بـه عمـه کمک کرد تا پیاده شود. فاطمـه از اسب پاییـن آمـد امـا تـوان ایستادن نداشت و بر زمین افتاد. همسر موسی زیر بغـل هـایـش را گرفت و گفت : « چـه شـد بانـوی مـن! » محمـد گفت: « از سـاوه که حرکت کردیـم ، حـال عـمـه جـان رفته رفته بد و بدتـر شـد. » امینه جلـو آمـد ؛ زير بغل خواهـر را گرفت و گفت: « به گمانم در ساوه او را مسموم کردند. حتم دارم کار مأموران خليفـه اسـت. حتـمـا زنـي را اجیر کرده بودنـد تـا شـما را ایـن طـور از پا بیندازد ... »
🆔 @jadsrttu_online
کربلایی به پا شد سـاعتی نگذشته بود که سلطان هراسـان وارد اتـاق شـد . اشکهایش را با گوشـه عبایش پاک کرد . نمی دانست فاطمه را با آن حال و روز صدا بزند یا نه . فاطمه چشم باز کرد و پرسید : « چه شده سلطان ؟ » - یاسر خودش را به اینجا رسانده و می خواهد شما را ببیند . سلطان از اتاق بیرون رفت . یاسر در حالی که فرزندان فضـل محمد و جعفر زیر بغل اورا گرفته بودند ، وارد اتاق شـد.یاسر که سر و صورتش خون آلود بود و نمی توانست روی پا بایستد . یاسر که رمقی در بدن نداشـت ، گفت : « مأمـوران خليفـه شبیخون زدند.حتـى فرصـت مهیـا شـدن بـرای نبرد را هـم بـه فرزنـدان موسى بن جعفر ندادند . کربلایی به راه انداختند . » رنـگ بـه صـورت فاطمـه نبـود . عـرق بر پیشانی اش نشسته بود.یاسر بـه زمیـن خيـره شـد . . آرام گفت : « همـه را کشتند ... کسی را باقی نگذاشتند ... مـرا هـم بـه خيـال اینکه مرده ام ، به حال خود گذاشتند . » ياسر بر زمین افتاد و پلکهای خونی اش را بست . فاطمه آه کشید و زیر لب گفت : « انا لله و انا اليه راجعون ...
🆔 @jadsrttu_online
🆔 @jadsrttu_online
چه کسی خبر شهادت تمام مردان کاروان توسط ماموران خلیفه در ساوه را برای حضرت معصومه (س) آورد؟
Anonymous Quiz
52%
یاسر
15%
موسی ابن خزرج
22%
محمد بن فضل
11%
سلطان
سلام دوستان عزیز👋
💚عید سعید #غدیر رو خدمت شما تبریک عرض می کنیم💚
💢با عرض پوزش به دلیل مشکلات فنی تاریخ برگزاری آزمون به ۳۰ تیر ماه(پنج شنبه این هفته) تغییر پیدا کرد💢
📃تعداد سوالات:
۳۰ سوال تستی
و ۱ سوال تشریحی می باشد
⏰مهلت پاسخگویی:
۲۰ دقیقه می باشد
✅آزمون از ساعت ۷ صبح ۳۰ تیرماه (پنج شنبه) تا ۱۱ شب برای شرکت شما بزرگواران باز می باشد.
📎لینک آزمون در کانال قرار خواهد گرفت.
با تشکر از حسن توجه شما🙏
🆔@jadsrttu_online
💚عید سعید #غدیر رو خدمت شما تبریک عرض می کنیم💚
💢با عرض پوزش به دلیل مشکلات فنی تاریخ برگزاری آزمون به ۳۰ تیر ماه(پنج شنبه این هفته) تغییر پیدا کرد💢
📃تعداد سوالات:
۳۰ سوال تستی
و ۱ سوال تشریحی می باشد
⏰مهلت پاسخگویی:
۲۰ دقیقه می باشد
✅آزمون از ساعت ۷ صبح ۳۰ تیرماه (پنج شنبه) تا ۱۱ شب برای شرکت شما بزرگواران باز می باشد.
📎لینک آزمون در کانال قرار خواهد گرفت.
با تشکر از حسن توجه شما🙏
🆔@jadsrttu_online
