....غرب مهم ترین، تاثیرگذارترین و پایدارترین چشمانداز پیشاروی ما در دوران مدرن بوده است. مطابق با این چشم انداز، ما باید عاقل شویم، جهان و روز و روزگار خود را به نحوی دیگر بسازیم. باید دست از زندگی مالوف خود بشوئیم و ساز زندگی را به نحوی تازه کوک کنیم. با چشم انداز غرب، مفاهیمی با یکدیگر گره میخورند و پیش چشم ما تصویری هیجانانگیز، شهوی، پرجاذبه و مطلوب میسازند: تکنولوژی، دمکراسی، بوروکراسی، عقلانیت، آزادی، رفاه، خوشی های فردی، لذت. تحت تاثیر این ساختار روانی با وضعیت بالفعل، واقعی و عینی خود به کلی قهریم. واقعیت موجود یک واقعیت نامشروع و نامقبول است. از حیث روانشناختی با هر آنچه هستیم و داریم، نسبت آشتی جویانهای نداریم. همه باهم وفاق داریم که باید در یک «نه این جا» و «نه امروز» زندگی کنیم....این یادداشت را که در ایران فردای شماره 23 مرداد ماه سال 1395 منتشر شده در فایل زیر بخوانید
مترو و مسافران منتظر
در سالن مترو، همه منتظرند. قطار از راه که میرسد، همه در فکر آنکه جایی برای نشستن بیابند. تصادفاً یک صندلی خالی میشود، چشمهای فراوانی با شهوت به آن مینگرند. سرانجام بخت یار کسی خواهد بود.
انبوه مسافرانی که در هم فشردهاند، منتظر خالی شدن صندلیها هستند. گاهی جایگیریها، به نحوی است که هنگام خالی شدن یک صندلی شانس بیشتری برای نشستن داشته باشند. آنها که در سودای نشستن هستند، میدانی از صندلیها را رصد میکنند.
هنگامی که فرصتی برای نشستن پیدا میکنم، سرم را در کتابی فرومیکنم یا به متنی در گوشی موبایلم خیره میشوم. اما به ندرت ممکن است یکی دو خط بیشتر بخوانم. بقیهاش نمایش است. نمایش خواندن، برای توضیح فرصتی است که برای نشستن به دست آوردهام. گویی برای آنها توضیح میدهم که اگر جایم را به شما نمیدهم، به این دلیل است که کار دارم و تنها با نشستن میتوانم به کارم برسم.
با اینهمه گوش چشمی هم به بهبود وضعیت خود دارم. جایی اگر برای نشستن بهتر از جای موجود باشد از دست نمیدهم.
از راه رسیدن پیرمرد ناتوان یا زنی که بچهای به همراه دارد یا مسافری که بار سنگینی در دست دارد، همه چیز را به هم میریزد. بخصوص اگر درست بالای سر تو بایستند. آنگاه ناچاری برخیزی و این فرصت را از دست بدهی. با کراهت برمیخیزی اما در عین حال از این رفتار اخلاقی خود متشکری. رضایت داری چون فکر میکنی دیگران از تو دریافتی اخلاقی پیدا کردهاند. میایستی و با مسافران انبوهی همراه میشوی که با شهوت در انتظار خالی شدن صندلی هستند.
سفر با مترو حد اکثر نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه طول میکشد. اما این زمان کوتاه گاهی صورت صریح و ساده و رویت پذیر زندگی ما در مدت زمان طولانی است.
فرض کنید سفر با مترو، هفتاد سال طول میکشید. آنوقت قصه سفر با مترو به قصه زندگی ما شباهت پیدا میکرد. هفتاد سال انتظار برای کسب فرصت، هفتاد سال جا به جا شدن، هفتاد سال رفتارهای نمایشی برای توجیه فرصتی که به دست آوردهایم، هفتاد سال، نمایش رفتارهای اخلاقی ... سالها و دههها پشت سر هم میگذرند، در ایستگاههای مختلف کسانی پیاده میشوند و از این میدان پرآشوب رقابت بیرون میروند و انبوهی سوار میشوند و به بازی درون این قطار باریک و تنگ و نفس گیر ادامه میدهند.
از مترو پیاده که میشویم انگار از زیر منگنهای خلاص شده باشیم، برای یکی دو لحظه احساس آرامش میکنیم. اگرچه باز هم باید به عجله بدویم تا در سوار شدن بر پلههای برقی از دیگران عقب نمانیم.
آنکه سوار قطار زندگی در دنیای ماست، وضعیتی مشابه با سوار قطار مترو دارد. با این تفاوت که فرصتی برای پیاده شدن و احساس آرامش کردن حتی برای یک لحظه نیست. سوار میشوی وقتی متولد میشوی و تا زمان مرگ همچنان در این بازی نفس گیر حاضری.
زندگی منظومهای از نمایشهای تو در تو و پیچیده است، و مضمون همه آنها، پیدا کردن فرصت، نگاه داشتن فرصت و بهبود آن است. زندگی چیزی جز تامل بر صندلیها و موقعیت دیگران و خویشتن و تلاش برای ارائه بهترین نمایش در میدان رقابت با دیگران نیست.
آیا جز این بیرونه که پر از سر و صدا و تلاش است، این مسافران، درونهای هم دارند؟ چشمه و کوه و صحرایی هست که بیرون این بازی بنشینی و با دیگران سخن بگویی. در سینه افراد راز و سخنی برای گفتن هست که نشان از چشمه و کوه و صحرایی در جنگل درونشان بدهد؟ آیا کسی هست که چشمانش، دروازهای به جهانی دیگر باشد؟ کلامش سپهری که بتوانی برای یک لحظه در آن پرواز کنی؟
گاهی در مترو کسانی هم هستند که از همان بدو سوار شدن، گوشهای کف قطار مینشینند، به تن آن تکیه میدهند به چرتی عمیق فرومیروند و گویی فراموش کردهاند مترویی در میان است، برای مقصودی به این قطار سوار شدهاند، امکانی برای نشستن هم هست، و آشوبی در کنارشان جریان دارد.
در سالن مترو، همه منتظرند. قطار از راه که میرسد، همه در فکر آنکه جایی برای نشستن بیابند. تصادفاً یک صندلی خالی میشود، چشمهای فراوانی با شهوت به آن مینگرند. سرانجام بخت یار کسی خواهد بود.
انبوه مسافرانی که در هم فشردهاند، منتظر خالی شدن صندلیها هستند. گاهی جایگیریها، به نحوی است که هنگام خالی شدن یک صندلی شانس بیشتری برای نشستن داشته باشند. آنها که در سودای نشستن هستند، میدانی از صندلیها را رصد میکنند.
هنگامی که فرصتی برای نشستن پیدا میکنم، سرم را در کتابی فرومیکنم یا به متنی در گوشی موبایلم خیره میشوم. اما به ندرت ممکن است یکی دو خط بیشتر بخوانم. بقیهاش نمایش است. نمایش خواندن، برای توضیح فرصتی است که برای نشستن به دست آوردهام. گویی برای آنها توضیح میدهم که اگر جایم را به شما نمیدهم، به این دلیل است که کار دارم و تنها با نشستن میتوانم به کارم برسم.
با اینهمه گوش چشمی هم به بهبود وضعیت خود دارم. جایی اگر برای نشستن بهتر از جای موجود باشد از دست نمیدهم.
از راه رسیدن پیرمرد ناتوان یا زنی که بچهای به همراه دارد یا مسافری که بار سنگینی در دست دارد، همه چیز را به هم میریزد. بخصوص اگر درست بالای سر تو بایستند. آنگاه ناچاری برخیزی و این فرصت را از دست بدهی. با کراهت برمیخیزی اما در عین حال از این رفتار اخلاقی خود متشکری. رضایت داری چون فکر میکنی دیگران از تو دریافتی اخلاقی پیدا کردهاند. میایستی و با مسافران انبوهی همراه میشوی که با شهوت در انتظار خالی شدن صندلی هستند.
سفر با مترو حد اکثر نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه طول میکشد. اما این زمان کوتاه گاهی صورت صریح و ساده و رویت پذیر زندگی ما در مدت زمان طولانی است.
فرض کنید سفر با مترو، هفتاد سال طول میکشید. آنوقت قصه سفر با مترو به قصه زندگی ما شباهت پیدا میکرد. هفتاد سال انتظار برای کسب فرصت، هفتاد سال جا به جا شدن، هفتاد سال رفتارهای نمایشی برای توجیه فرصتی که به دست آوردهایم، هفتاد سال، نمایش رفتارهای اخلاقی ... سالها و دههها پشت سر هم میگذرند، در ایستگاههای مختلف کسانی پیاده میشوند و از این میدان پرآشوب رقابت بیرون میروند و انبوهی سوار میشوند و به بازی درون این قطار باریک و تنگ و نفس گیر ادامه میدهند.
از مترو پیاده که میشویم انگار از زیر منگنهای خلاص شده باشیم، برای یکی دو لحظه احساس آرامش میکنیم. اگرچه باز هم باید به عجله بدویم تا در سوار شدن بر پلههای برقی از دیگران عقب نمانیم.
آنکه سوار قطار زندگی در دنیای ماست، وضعیتی مشابه با سوار قطار مترو دارد. با این تفاوت که فرصتی برای پیاده شدن و احساس آرامش کردن حتی برای یک لحظه نیست. سوار میشوی وقتی متولد میشوی و تا زمان مرگ همچنان در این بازی نفس گیر حاضری.
زندگی منظومهای از نمایشهای تو در تو و پیچیده است، و مضمون همه آنها، پیدا کردن فرصت، نگاه داشتن فرصت و بهبود آن است. زندگی چیزی جز تامل بر صندلیها و موقعیت دیگران و خویشتن و تلاش برای ارائه بهترین نمایش در میدان رقابت با دیگران نیست.
آیا جز این بیرونه که پر از سر و صدا و تلاش است، این مسافران، درونهای هم دارند؟ چشمه و کوه و صحرایی هست که بیرون این بازی بنشینی و با دیگران سخن بگویی. در سینه افراد راز و سخنی برای گفتن هست که نشان از چشمه و کوه و صحرایی در جنگل درونشان بدهد؟ آیا کسی هست که چشمانش، دروازهای به جهانی دیگر باشد؟ کلامش سپهری که بتوانی برای یک لحظه در آن پرواز کنی؟
گاهی در مترو کسانی هم هستند که از همان بدو سوار شدن، گوشهای کف قطار مینشینند، به تن آن تکیه میدهند به چرتی عمیق فرومیروند و گویی فراموش کردهاند مترویی در میان است، برای مقصودی به این قطار سوار شدهاند، امکانی برای نشستن هم هست، و آشوبی در کنارشان جریان دارد.
.... در وضعیتی که همه چیز در حال فروریزی است، همه فروشندهاند. همه چیز کالاست. همه جا بازار است. حتی تجاوز نیز قیمتی دارد. پولش را که بدهی وجدانت آسوده میشود. اگر کالایی که در دل طوفان به دامنت افتاده ناموس یک زندگی است، چندان دل غمین مدار. هر چه در جیب داری بیرون بیاور و بگذار و با خیال آسوده به زندگی بازگرد. ....تحلیل مرا از فیلم فروشنده اصغر فرهادی در فایل زیر بخوانید
بی وفایی نکن
بگذار ما هنوز هم صدای باد و باران و رود و ترنم پرندگان را با زندگی بیامیزیم. تو نباشی، زندگی از این هم تباهتر است که میبینی. تو شاید آخرین امکان برای بالاتر نشستن از این میدان آشوبناک شرارت و زوال باشی.
تو آخرین یادگاری. اگر نباشی، کوچههای این شهر بیش از این تاریک است. تو مثل آن تنها برگی که بر شاخه درخت پشت پنجره باقی مانده است. اگر تو نباشی دیگر باید به فریب رو بیاوریم. با تصویری نقاشی شده از روزگار تو سر کنیم.
ببین، در و دیوار فروریختهاند. مثل زلزله زدگانیم. سکوت تو، رعب این زلزله را هزار بار هزار بار، بیش از این میکند که هست.
کاش میشد، عمرمان را در کاسهای میریختیم کنار دیوار خانه تو صف میکشیدیم.
بگذار ما هنوز هم صدای باد و باران و رود و ترنم پرندگان را با زندگی بیامیزیم. تو نباشی، زندگی از این هم تباهتر است که میبینی. تو شاید آخرین امکان برای بالاتر نشستن از این میدان آشوبناک شرارت و زوال باشی.
تو آخرین یادگاری. اگر نباشی، کوچههای این شهر بیش از این تاریک است. تو مثل آن تنها برگی که بر شاخه درخت پشت پنجره باقی مانده است. اگر تو نباشی دیگر باید به فریب رو بیاوریم. با تصویری نقاشی شده از روزگار تو سر کنیم.
ببین، در و دیوار فروریختهاند. مثل زلزله زدگانیم. سکوت تو، رعب این زلزله را هزار بار هزار بار، بیش از این میکند که هست.
کاش میشد، عمرمان را در کاسهای میریختیم کنار دیوار خانه تو صف میکشیدیم.
معنویت و آزادی
***************
نظامهای ایدئولوژیک، بر روح و قلب و جان مردم حکومت میکنند. کسی که به کلی تسلیم است، احساس خرسندی میکند. مشکل اما از زمانی آغاز میشود که فرد دچار تردید میشود.
تردید فرد را در معرض یک انتخاب قرار میدهد. انتخاب میان زندگی زیر سقف نظم ایدئولوژیک و یا بیرون رفتن از سیطره آن. زندگی در درون نظم ایدئولوژیک، زندگی فرد را با تحقیر و احساس اسارت و خفقان توام میکند. بیرون رفتن از سیطره آن اما به زندگی بدون روح و قلب و جان میانجامد. زندگی با یک بدن سرد، منزوی، تنها، بی افق و تسلیم امیال روزمره. نظامهای ایدئولوژیک، تنها به بدن فرد اجازه میدهند از سیطره بیرون رود، قلب و جان او را همچنان گروگان نگه میدارند. این نکته برای نظم ایدئولوژیک متکی بر دین، صدها هزار بار بیشتر صادق است.
تنها اشخاص نادری قادرند از این قاعده تلخ بگریزند.
دو دهه است فضای عمومی جامعه ایرانی را میتوان بر مبنای بدنهای سردی مورد مطالعه قرار داد که جایی در دستگاه ایدئولوژیک مسلط برای خود نمییابند، اما زندگی روزمره نیز برای آنان، عرصه کسالت و تکرار و تهی است. قلب و جانشان را در گروگان میبینند، و بازگشت زیر آن سقف را برای خود ناممکن مییابند. احساس بی پناهی میکنند و نیازمند کلام و معنایی هستند تا بدیلی به آنان عرضه کند و امکان زندگی توام با معنا را برایشان امکان پذیر کند. درست مثل بازاری است که تقاضایی گسترده و روزافزونی در آن شکل گرفته است.
اصلیترین کارکرد هر آنچه طی این سه دهه در عرصه فکری تولید و توزیع شده، در جهت تامین همین تقاضاست. فیلسوفان و متفکران وشاعران و هنرمندان، همه و همه دست در دست هم دادند تا برای زندگی در لاک تنهایی، امکانی برای تامین احساس معنوی فراهم کنند. معنویت در حد گلیم کوچکی که زندگی فردی را ساماندهی کند. گویی برای بدنهای سرد، میخواهند روح و قلب و جانی تازه تامین کنند. تلاش بسیار کردهاند و میکنند، اما توفیق چندانی ندارند. فضای عمومی همچنان فضایی دو قطبی است. میدان و سقف جهان ایدئولوژیکی که گرم و برانگیزاننده است، اما زندگی زیر آن با خردمندی و احساس آزادی توام نیست، یا زندگی در فضای روزمره، گسیخته، تک افتاده و بی معنا اما همساز با خرد و احساس آزادی.
گاه کسانی را میبینی که از این طرف به آن سو فرار میکنند و کسانی از آن سو به این طرف میگریزند.
اما با فاصله اگر به میدان نظر کنی، گویی در هر دو سوی میدان خاکستر سردی پاشیدهاند. نه جانبداران دستگاه ایدئولوژیک، گرم و پرشورند، و نه بدنهای بیرون افتاده، احساس آزادی میکنند. معنویت و آزادی هر دو بی معنا میشوند.
***************
نظامهای ایدئولوژیک، بر روح و قلب و جان مردم حکومت میکنند. کسی که به کلی تسلیم است، احساس خرسندی میکند. مشکل اما از زمانی آغاز میشود که فرد دچار تردید میشود.
تردید فرد را در معرض یک انتخاب قرار میدهد. انتخاب میان زندگی زیر سقف نظم ایدئولوژیک و یا بیرون رفتن از سیطره آن. زندگی در درون نظم ایدئولوژیک، زندگی فرد را با تحقیر و احساس اسارت و خفقان توام میکند. بیرون رفتن از سیطره آن اما به زندگی بدون روح و قلب و جان میانجامد. زندگی با یک بدن سرد، منزوی، تنها، بی افق و تسلیم امیال روزمره. نظامهای ایدئولوژیک، تنها به بدن فرد اجازه میدهند از سیطره بیرون رود، قلب و جان او را همچنان گروگان نگه میدارند. این نکته برای نظم ایدئولوژیک متکی بر دین، صدها هزار بار بیشتر صادق است.
تنها اشخاص نادری قادرند از این قاعده تلخ بگریزند.
دو دهه است فضای عمومی جامعه ایرانی را میتوان بر مبنای بدنهای سردی مورد مطالعه قرار داد که جایی در دستگاه ایدئولوژیک مسلط برای خود نمییابند، اما زندگی روزمره نیز برای آنان، عرصه کسالت و تکرار و تهی است. قلب و جانشان را در گروگان میبینند، و بازگشت زیر آن سقف را برای خود ناممکن مییابند. احساس بی پناهی میکنند و نیازمند کلام و معنایی هستند تا بدیلی به آنان عرضه کند و امکان زندگی توام با معنا را برایشان امکان پذیر کند. درست مثل بازاری است که تقاضایی گسترده و روزافزونی در آن شکل گرفته است.
اصلیترین کارکرد هر آنچه طی این سه دهه در عرصه فکری تولید و توزیع شده، در جهت تامین همین تقاضاست. فیلسوفان و متفکران وشاعران و هنرمندان، همه و همه دست در دست هم دادند تا برای زندگی در لاک تنهایی، امکانی برای تامین احساس معنوی فراهم کنند. معنویت در حد گلیم کوچکی که زندگی فردی را ساماندهی کند. گویی برای بدنهای سرد، میخواهند روح و قلب و جانی تازه تامین کنند. تلاش بسیار کردهاند و میکنند، اما توفیق چندانی ندارند. فضای عمومی همچنان فضایی دو قطبی است. میدان و سقف جهان ایدئولوژیکی که گرم و برانگیزاننده است، اما زندگی زیر آن با خردمندی و احساس آزادی توام نیست، یا زندگی در فضای روزمره، گسیخته، تک افتاده و بی معنا اما همساز با خرد و احساس آزادی.
گاه کسانی را میبینی که از این طرف به آن سو فرار میکنند و کسانی از آن سو به این طرف میگریزند.
اما با فاصله اگر به میدان نظر کنی، گویی در هر دو سوی میدان خاکستر سردی پاشیدهاند. نه جانبداران دستگاه ایدئولوژیک، گرم و پرشورند، و نه بدنهای بیرون افتاده، احساس آزادی میکنند. معنویت و آزادی هر دو بی معنا میشوند.
اوایل دهه هفتاد، دمکراسی خواهی یک حرف تازه بود. از یک افق تازه خبر میداد و نسل جدید خود را در این سخن تازه، بازمییافت. اصلاح طلبان امروزی همه سرمایه خود را از همان روزها دارند. آنها فرصت طرح این شعار را داشتند و به دلیل موقعیتشان در ساختار قدرت میتوانستند مدعی باشند که تنها امکان ممکن برای پیشبرد پروژه دمکراسی خواهیاند. آن روزها رقیب در مقابل این شعار، از خود بیخود شد و موضعی انفعالی گرفت. دوگانه مشروعه خواهی و مشروطه خواهی دوباره به راه افتاد. مشروطه خواهان پیروز شدند و مشروعه خواهان به حاشیه رفتند. اما به خلاف دوران مشروطه، این بار مشروطه خواهان نبودند که بساط مشروعه خواهی را جمع کردند. این مشروعه خواهان بودند که به تدریج عرصه را برای مشروطه خواهان تنگ و تنگ و تنگتر کردند اما بسیار هوشمندتر از آنچه آن روزگار مشروطه خواهان کردند. بقیه یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
عدم توجه به این جا و اکنون، به معنای مجاز کردن هر کاری در اینجا و اکنون است. برای روحی که آنهمه در آسمان استعلاست، توجه به آب، توجه به بحران بیکاری و محیط زیست چه جایی دارد؟ ظرفیت محدودی برای توجه به این امور دنیوی دارد. گاهی البته از این دستگاه مفهومی، محصولات جالبی بیرون میآید. افرادی که روحشان در آسمان پرواز میکند و دستشان اینجا در اموال عمومی است. دست در غارت اموال مردم دارند، و یک لحظه از یاد خدا غفلت نمیکنند. ذکر میگویند و زمین خوارند. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
...... برای اصلاح طلبان، توجه به فوریت مسائلی نظیر آب و فقر و فساد، مانع از توجه به دمکراسی و توسعه نیست، حتی مانع از طرح مسائل انتزاعی و فلسفی و دینی هم نیست. اما مشروط به اینکه همه این تلاشهای عینی یا ذهنی، سرانجام بخواهند یا بتوانند به خلق جهانی بیانجامد که مسائل عینی نظیر بحران آب و فساد و فقر را در اولویت بگذارد، خط مشیهای سیاسی حاکمیت را به آنها متوجه کند، مردم را به اولویت و توجه به آنها وادارد، زندگی متعارف مردم را در پرتو آن نقد و ارزیابی کند و در ترسیم چشماندازها نیز متوجه آن باشد. مارکس، همه شاکله فلسفه و منطق و علم و دانشهای متنوع بشری را به کاربست، تا سرانجام وضعیت یک طبقه اقتصادی و شکاف طبقاتی را به کانون براند. مارکس خالق یک تفکر اضطراری پیرامون محوریت بخشی به مساله شکاف طبقاتی بود. بقیه را در فایل زیر بخوانید:
.... ما در باره نحو زندگی جمعی پرسیدیم. زندگی جمعیمان جریان داشت ولی میخواستیم این فضای جمعی را با عدالت و استقلال و معنویت و اخلاق زینت دهیم. نسل جدید اما از اصل زندگی جمعی میپرسد. آیا زندگی ما با یکدیگر امکان پذیر است؟ آیا بیرون از حیات فردی ما، چیزی به نام حیات معنی دار جمعی وجود دارد؟ این پرسش عمیقی است. خیلی عمیقتر از پرسشهای زمانه ما. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید
باید نبایدهای سیاسی، پرهزینه کردن صدا و سخن و اختیار و انتخاب آزاد، تفتیش روح و آرزوها و تخیلاتمان، هزینه سنگینی ایجاد کرده است. ما همه به عابران پیاده تبدیل شدهایم. از کوچهها و خیابانها میگذریم، فقر و فساد و بیچارگی و فلاکت را میبینیم عبور میکنیم. از در و دیوار و آسمان و زمین، خبرها میرسد، میشنویم عبور میکنیم. احساس میکنیم دیوارهایی در حال فروریختنند عبور میکنیم، کسی زیر یک دیوار فروریخته فریاد میزند، عبور میکنیم. کودکی ره گم کرده جیغ ترس میکشد عبور میکنیم، کسی دل به دریا میزند، سخنی به زبان میآورد، عبور میکنیم، کسی التماس میکند، عبور میکنیم، کسی را کتک میزنند عبور میکنیم به کسی تجاوز میکنند عبور میکنیم...... اینها همه پیامکهای تلگرام در یک صفحه کوچک گوشی همراهند. از این صفحه به صفحه دیگر میرویم و عبور میکنیم. در جهان عابر پیاده، فضای پیرامون، فضای خلسه است. هیچ چیز واقعی نیست. عابران هم واقعی نیستند.... بقیه را در فایل زیر بخوانید: