شاید ترامپ ما را از خواب بیدار کند
*********************
بخش مهمی از مردم آمریکا، پیروزی ترامپ را باور نکردهاند. به خیابانها هجوم آوردهاند و از پیروزی او ابراز خشم میکنند. ما ایرانیها آنها را درک میکنیم. به هشت سالی فکر میکنیم که کسی رئیس جمهور ما بود و ما هیچ وقت او را باور نکردیم. شاید آن روزها، در تحلیل آن پدیده باور نکردنی، سنت و باورها و مردم خود را متهم میکردیم اما امروز پیروزی فردی مشابه فرد ما در آمریکا، فهم مساله را هم برای ما و هم برای آمریکاییها پیچیده کرده است.
آنی که ما او را باور نکردیم، طی هشت سال، خساراتی به بار آورد که رفع پیامدهای آن، دههها به طول خواهد انجامید، و حتی فجایعی که اصولاً برگشت ناپذیرند مثل خالی کردن سفرههای زیرزمینی آب. اما آنی که اینک در آمریکاست، بر اریکه قدرتمند ترین و موثرترین کشور جهان تکیه زده است و بیم آن میرود که برای همه جهان، خسارات و فجایع بزرگ به بار آورد.
هر دو این چهرهها با دلایل مشابه آمدهاند. هر دو نتیجه طبقات و گروههای به حاشیه رانده شدهای هستند که مناسبات اقتصادی و فرهنگی و سیاسی جدید، امکان رویت آنها را مسدود میکند. آنها بخش عظیمی از جمعیتاند اما به بازی گرفته نمیشوند. منتظر کسی میمانند تا به مدد او، یکباره ساختارهای بورکراتیک و نهادی و حزبی را در هم شکنند و به خلاف انتظار یکباره در کانون صحنه قدرت ظاهر شوند. مردم بی نام و نشان و نادیده گرفته شده، سکان به دست میگیرند و بی رحمانه به ساختارهایی میتازند که آنها را پشت پرده پنهان میکرد. تخریب میکنند، به آتش میکشند و چندان نگران پیامدهای آن نیستند.
آنها همان طبقاتی هستند که مارکس میگفت، جز زنجیرهاشان چیزی برای از دست دادن ندارند. مارکس خود دست به کار ساختن زبانی برای آنها و گشودن میدانی برای ظهور و نمود آنها در عرصه سیاسی و اجتماعی و فرهنگی شد. آنها دیده میشدند و به همین اعتبار، عرصه سیاسی عرصه تنازع و ستیز موثر طبقات گوناگون بود.
آن روزها ستیز و منازعه هم در عرصه داخلی کشورها و هم در عرصه بین المللی گشوده بود. قطع نظر از نتیجه این منازعه، حاصل آن برای بشریت شاید بهتر از این بود که امروز هست. نفس منازعه میان دو سوی شکافی که جهان مدرن خلق کرده بود، بستری میگشود که در آن، دو جهان، با هم رقابت میکردند. چشم ناظر این دو به روی هم، سبب میشد که هر یک اقلی از موازین عدالت، آزادی، حقوق بشر، محیط زیست و امثالهم را رعایت کند. آن روزها در هر دو سوی صحنه، شخصیت سیاسی بزرگ، فیلسوفان دوران ساز، هنرمندان و سوژههای فعال خلق میشدند.
اما امروز به حاشیه راندن کثیری از مردم، و بی نام و صدا شدن آنها، همه چیز را به سمت یک انحطاط عمومی میراند. آنها که در صحنهاند و دیده میشوند، ارزیابی و قضاوت نمیشوند. به همین جهت، میدان عمل را برای هر فساد و تباهی و افزون خواهی گشوده یافتهاند. آنها که پشت پردهاند، جایی در این جهان برای خود نمییابند بنابراین منتظر فرصتاند تا همه چیز را به هم بریزند. مخیله آنها اصولا با تخریب ساخته میشود و تنها یاد میگیرند چگونه از کمترین فرصت برای بیشترین تخریب بهره برداری کنند.
جهان امروز برای بیرون رفتن از این شیب مهلک تخریب و انحطاط راهی جز آن ندارد که به حاشیههای جهان مصرف و سرمایه، زبانی برای سخن بخشد و میدانی برای ظهور بیافریند. جهان امروز تنها به شرط صدایی که در مقابل متن، از رنج و آلام حاشیه خبر دهد، راه نجات و گریز از انحطاط خواهد یافت.
*********************
بخش مهمی از مردم آمریکا، پیروزی ترامپ را باور نکردهاند. به خیابانها هجوم آوردهاند و از پیروزی او ابراز خشم میکنند. ما ایرانیها آنها را درک میکنیم. به هشت سالی فکر میکنیم که کسی رئیس جمهور ما بود و ما هیچ وقت او را باور نکردیم. شاید آن روزها، در تحلیل آن پدیده باور نکردنی، سنت و باورها و مردم خود را متهم میکردیم اما امروز پیروزی فردی مشابه فرد ما در آمریکا، فهم مساله را هم برای ما و هم برای آمریکاییها پیچیده کرده است.
آنی که ما او را باور نکردیم، طی هشت سال، خساراتی به بار آورد که رفع پیامدهای آن، دههها به طول خواهد انجامید، و حتی فجایعی که اصولاً برگشت ناپذیرند مثل خالی کردن سفرههای زیرزمینی آب. اما آنی که اینک در آمریکاست، بر اریکه قدرتمند ترین و موثرترین کشور جهان تکیه زده است و بیم آن میرود که برای همه جهان، خسارات و فجایع بزرگ به بار آورد.
هر دو این چهرهها با دلایل مشابه آمدهاند. هر دو نتیجه طبقات و گروههای به حاشیه رانده شدهای هستند که مناسبات اقتصادی و فرهنگی و سیاسی جدید، امکان رویت آنها را مسدود میکند. آنها بخش عظیمی از جمعیتاند اما به بازی گرفته نمیشوند. منتظر کسی میمانند تا به مدد او، یکباره ساختارهای بورکراتیک و نهادی و حزبی را در هم شکنند و به خلاف انتظار یکباره در کانون صحنه قدرت ظاهر شوند. مردم بی نام و نشان و نادیده گرفته شده، سکان به دست میگیرند و بی رحمانه به ساختارهایی میتازند که آنها را پشت پرده پنهان میکرد. تخریب میکنند، به آتش میکشند و چندان نگران پیامدهای آن نیستند.
آنها همان طبقاتی هستند که مارکس میگفت، جز زنجیرهاشان چیزی برای از دست دادن ندارند. مارکس خود دست به کار ساختن زبانی برای آنها و گشودن میدانی برای ظهور و نمود آنها در عرصه سیاسی و اجتماعی و فرهنگی شد. آنها دیده میشدند و به همین اعتبار، عرصه سیاسی عرصه تنازع و ستیز موثر طبقات گوناگون بود.
آن روزها ستیز و منازعه هم در عرصه داخلی کشورها و هم در عرصه بین المللی گشوده بود. قطع نظر از نتیجه این منازعه، حاصل آن برای بشریت شاید بهتر از این بود که امروز هست. نفس منازعه میان دو سوی شکافی که جهان مدرن خلق کرده بود، بستری میگشود که در آن، دو جهان، با هم رقابت میکردند. چشم ناظر این دو به روی هم، سبب میشد که هر یک اقلی از موازین عدالت، آزادی، حقوق بشر، محیط زیست و امثالهم را رعایت کند. آن روزها در هر دو سوی صحنه، شخصیت سیاسی بزرگ، فیلسوفان دوران ساز، هنرمندان و سوژههای فعال خلق میشدند.
اما امروز به حاشیه راندن کثیری از مردم، و بی نام و صدا شدن آنها، همه چیز را به سمت یک انحطاط عمومی میراند. آنها که در صحنهاند و دیده میشوند، ارزیابی و قضاوت نمیشوند. به همین جهت، میدان عمل را برای هر فساد و تباهی و افزون خواهی گشوده یافتهاند. آنها که پشت پردهاند، جایی در این جهان برای خود نمییابند بنابراین منتظر فرصتاند تا همه چیز را به هم بریزند. مخیله آنها اصولا با تخریب ساخته میشود و تنها یاد میگیرند چگونه از کمترین فرصت برای بیشترین تخریب بهره برداری کنند.
جهان امروز برای بیرون رفتن از این شیب مهلک تخریب و انحطاط راهی جز آن ندارد که به حاشیههای جهان مصرف و سرمایه، زبانی برای سخن بخشد و میدانی برای ظهور بیافریند. جهان امروز تنها به شرط صدایی که در مقابل متن، از رنج و آلام حاشیه خبر دهد، راه نجات و گریز از انحطاط خواهد یافت.
نقد دكتر مرديها بر يادداشت من تحت عنوان شايد ترامپ ما را از خواب بيدار كند
جناب آقای دکتر کاشی از نیکان زمانة ما است؛ نیک سیرت و نیک کردار و محبوب دانشجویان و اساتید. من هم به ایشان ارادتی ویژه دارم هرچند از لحاظ برخی ایده ها منتقد یکدیگریم. یادداشتی که اخیراً از ایشان منتشر شد عنوانی دارد که مرا از پرداختن به مفاد آن مستخلص میکند: "شاید فلان ما را از خواب بیدار کند". البته در عنوان نوشتة ایشان به جای "فلان" "ترامپ" آمده، اما من چون سخنم هیچ ارتباطی با انتخابات اخیر امریکا ندارد طور دیگر نوشتم که معلوم شود با کدام قسمت مطلب ایشان درپیچیده ام.
تعبیر "ملت خواب" یا "بیداری ملت" در ادبیات روشنفکری کلاسیک جایگاهی فراخ دارد. شاید عنوان کتاب ناظم الاسلام کرمانی "تاریخ بیداری ایرانیان" یا شعر معروف اقبال لاهوری "از خواب گران خیز" بتواند اشارة باریکی باشد به پهنای این آسیب شناسی الگووار دوران مدرن و معاصر هم.
مبنای این ایده این است که علت اصلی شوربختی آدمیان جهل یا غفلت آنان است. داروی شفابخش آن هم فهم و هوشیاری یا همان بیداری است. من البته باور ندارم که در جهل زده ترین و غفلت آلودترین دورانهای تاریخ هم علت اصلی مشکلات بشر نادانی و غافلی بوده باشد. باری، حتی اگر بپذیریم زمانی، مثلاً در عصر ماقبل رنسانس یا پیشاانقلاب فرانسه در اروپا، یا در عصر قاجار در ایران، علت مهم بدبختی مردمان جهل و غفلت بوده الان دیگر چنین نیست. لطفاً نگویید فلان روستا یا محلة پایین شهر را میشناسم که بیسواد و فلان و بهمانند. همواره ممکن است بخشی از مردم در بیخبری بمانند. این مهم نیست. مهم این است که آن اکثریتی که جاهل و غافل نیست به کمک این بیداری چه چیزی دستش را گرفته که بقیه حسرت آن را بخورند. فرض کنید هم اینک تمامی بزرگان و راهبران دنیا هوش اینیشتین و دانش وبر و دلسوزی مادر ترزا و انسان دوستی ماندلا را با هم داشته باشند، چه میزان از مشکلات بشر ناپدید میشود؟
مبنای این ایده که راه حل مشکلات بیداری است این است که دنیا در اصل بر نهج صحیحی است یا میتواند باشد، عده ای بدکیش یا خطاکار آنرا بد اداره میکنند و بسیاری هم از این غافلند. بیدار شوید تا رستگار شوید.
به خدا قسم اینطور نیست. مشکل مهم آدمیان ناتوانی است نه نادانی. در هیچ زمانی دنیا اینقدر به هوش و برحذر نبوده است؛ در هیچ دوره ای اینقدر انسانها نگران فقر و بیعدالتی و رنج و تبعیض و بیکاری و بیماری نبوده اند. مشکل این است که این مشکلات راه حلهای آسان و سریعی ندارد. نه اینکه کسانی نیستند که به واسطة عقاید غلط و اعمال خطا یا خلاف، مشکلاتِ مردمان را افزون نکنند؛ نه اینکه ما وظیفه نداریم خلاف و خطای آنان را برملا کرده و خواهان بهبود اوضاع شویم؛ باری، اگر دنیا به بهترین وجه ممکن هم اداره شود بازهم دچار ناکامی نسبی بعضی هستیم. مشکلات این جهان در وهلة نخست از ناهمسازی میان تمایل بشر و جنس این دنیا است؛ دنیائی خسیس و خشن و انسانی لذت جو و عافیت خواه؛ در وهلة دوم ناشی از رفتار (ذاتاً خودخواهانه) است که مردم بر مردم دارند، و از قضا گاه نزدیکترین افراد در حق هم؛ تنها در وهلة سوم است که (لااقل در ممالک لیبرال دمکرات) بخش به نسبت کمتری از مشکلات و مصائب بشری از خطا و خلاف سیاستمداران و مدیران و سرمایه داران مایه میگیرد.
خصوصیت روانی یک انسان عوام ممکن است او را به این سمت براند که تمامی مشکلاتش را به خلاف و خطای این و آن ببندد؛ وظیفة روشنفکر است که به او بفهماند تا خورشید طلوع میکند مردمان از عشق یکسویه، فقر نسبی، بیکاری، بیماری، حسد و حسرت و تحقیر در رنج خواهند بود. جهان رو به پیشرفت و بهبود بوده و بیشتر هم خواهد بود. اما، لااقل به دلیل زیاده خواهی ذاتی بشر (حتی در ارزشها و اخلاق هم) او هرگز راضی نمیشود. تمامی اموال میلیاردرها و ممالک ثروتمند را هم که مصادره و بازتوزیع کنیم، تمامی توصیه های سوسیالیستی یا شبیه آن را هم که به کار بندیم، بازهم عده ای کامیابتر و بختیارتر خواهند بود و عده ای نه. و بازهم میشود از تبعیض و نیمة ناراضی که دیده نمیشوند و بسا که شورش کنند سخن گفت. کاش از خواب غفلت بیدار میشدیم!
مرتضی مردیها
فیلم سیانور فرصتی است برای بازاندیشی تاریخی. اما ممکن است فیلم به امکانی برای محاکمه نسل پیشین توسط نسل امروز تبدیل شود. تا جایی که تحلیلهای مرتبط با این فیلم را مرور کردهام، بیشتر با این سنخ از تحلیلها مواجه شدهام. من هم در موضعی نیستم که در مقابل این تحلیلها بخواهم به دفاع از نسل پیشین بپردازم. مساله من این است که چگونه این فیلم را به امکانی برای بازاندیشی به کلیت وضعیت خود تبدیل کنیم. درست مثل کسی که خاطرات خود را مرور دوباره میکند تا بهتر به حال و آن خود پی ببرد. تا امکانی برای فردای خود بگشاید. او که گذشته خود را اساساً فراموش کرده یا صرفاً تحقیر میکند، راهی به فردا نخواهد داشت چرا که درکی از حال و امکانها و محدودیتهای حال خود ندارد. ..... مشروح متن سخنرانی مرا که به تحلیل فیلم سیانور اختصاص دارد و امروز در دانشکده حسابداری دانشگاه علامه همراه با نمایش فیلم ایراد شد در فایل زیر بخوانید:
کام تلخ آیه الله
*********************
روحانیون، روشنفکران، هنرمندان، دانشمندان و ورزشکاران، گروههای مرجع مردمند. آنها اگر در قاب و نقش خود خوب بازی کنند، برای یک جامعه تولید الگو میکنند. جامعه را بسامان میکنند، تولید کننده ارزشهای اخلاقیاند، نشانههای عینی خوب زندگی کردن هستند. آنها هم در سطح نهادی منشاء اثرند و هم در سطح روانشناسی فردی. نقس زندگی و معتبر بودن آنها، افراد را در درون باورمند، امیدوار، و خوش بین به چشم انداز زندگی بار میآورد.
ما در سالهای پس از انقلاب، با دو ضایعه بزرگ مواجه شدهایم، اول الگوهایی که در نقش خود خوب بازی نکردند و با نفس زندگی خود مرجعیت یک گروه را خدشه دار کردند، دوم شیوع باورها و فلسفههایی که مضمون آنها، بی اعتنایی به هر مرجعیت در زندگی فردی و جمعی بود. اتکا صرف به عقل و سلیقه و الگوی خودمختار زندگی، به ظاهر مبشر عقلانیت و آزادی در زندگی فردی بود، اما در عمل، به طرد مرجعیتها و گسیختن زندگی اجتماعی و تهی سازی زندگی فردی انجامید.
زندگی مدرن، در میدانهای متکثر جریان دارد. هر یک از گروههای مرجع دائر مدار یکی از این میادین هستند. دین و به اعتبار آن روحانیون در این میان، متمایزند. اول اینکه بیشترین دایره شمول از آن دین است. ورزش، هنر، فلسفه و تفکر، هر یک قلمروی خاص از حیات هر کس و در عین حال قلمرو محدودی از جمعیت را شامل میشود اما قلمرو حیات دینی بیش از همه گسترده است. گستره جمعیتی که در این میدان حضور دارند، از همه فراخ تر است. علاوه بر این برای فرد دین دار دین بیش از سایر میادین بازی، اثرگذار و نقش آفرین است.
اساساً دین همان جامعه است. به ویژه در جغرافیای ما. استواری میدان حیات دینی و نقش آفرینی خوب روحانیون، حیات اجتماعی را امکان پذیر میکند و به اعتبار استواری حیات اجتماعی، افراد از درونه و روانشناسی استواری بهرهمندند. یک جامعه خاورمیانهای، به شرط اعتبار دین، استوار است، پویاست و روانشناسی شخصیتها، زنده و امیدوار و انسجام یافته.
تحرک و سرزندگی حیات سیاسی در دهههای چهل و پنجاه، به روحانیون اعتبار بیشتری بخشید. آنها به اعتبار روشنفکرانی که دین را در قلمرو حیات سیاسی مدرن معتبر کردند، بیش از حد معتبر شدند. به یکی از نقاط اتکاء جامعه در دشواریهای زندگی در جهان جدید تبدیل شدند. مردم بر این باور شدند که دامن آنها به هیچ یک از آلودگیهای دنیای جدید آلوده نیست. آنها معتبر شدند چنانکه روشنفکران وهنرمندان و روزشکاران و دانشمندان معتبر بودند.
روحانیون اما نقش خود را خوب بازی نکردند. پاسخگوی اعتماد مردم نبودند.
مساله محدود به این نبود که خوب بازی نکردند مساله مهمتر نقشی بود که در تخریب سایر مرجعیتهای اجتماعی ایفا کردند. بنای آنها بر این بود که سایر مرجعیتهای اجتماعی به شرط تبعیت از این مرجعیت اجازه مرجعیت دارند. بنابراین مرجعیتهای دیگر را به طرق مختلف تخریب کردند.
ماجرای طرد و تخریب مرجعیتهای اجتماعی یک سوی دیگر هم داشت. اندیشههایی که تحت عنوان آزادی و مدرن شدن و عقلانیت و مهمتر از آن اندیشههایی که به صفت پست مدرن شهرت دارند، از جناحی دیگر، مرجعیت ستیز شدند. آنها با قصد مبارزه با مرجعیت روحانیت، اصل مرجعیت اجتماعی را به پرسش گرفتند. منادی عقل و آزادی و انتخاب فردی شدند و تصور کردند که حاصل باورهای آنها، رشد نسلی خواهد شد که بر بنیاد عقل فردی خود انتخاب میکند و صورتی متناسب با خود از زندگی میسازد.
حاصل این وضعیت، جامعه امروز است که دستخوش گسیختگی درونی است. از حیث اجتماعی ناتوان است و از حیث فردی، سرگشته. بی آرمان، ناامید و افسرده. جامعه عقل متعارف خود برای تداوم زندگی را از دست داده است. بحرانهایی که هر روز در سطح محیط زیست، در سطح حیات سیاسی و اجتماعی گریبانش را گرفته، از نشانههای این عقلانیت زدودگی است.
تجربه زندگی نیز برای بسیاری فاقد محتوا، معنای عمیق و چشمانداز روشن است.
آیه الله موسوی اردبیلی یک روحانی درست کردار بود. تصویر عمومی از ایشان، مثبت بود. در بازار سخن و شایعات راست و دروغ، هیچگاه انتساب ناشایستی به ایشان رواج پیدا نکرد. همگان از او تصویری وفادار به ارزشهای بنیادین اخلاقی داشتند. سلیم و سالم و صادق به نظر میرسید. این همه برای یک روحانی که در بالاترین مراجع سیاسی حضور داشته است، یک دستاورد نادر بود. اما به نظر میرسید در سالهای آخر زندگی تصویر مثبتی از اوضاع و نقش خود نداشت.
*********************
روحانیون، روشنفکران، هنرمندان، دانشمندان و ورزشکاران، گروههای مرجع مردمند. آنها اگر در قاب و نقش خود خوب بازی کنند، برای یک جامعه تولید الگو میکنند. جامعه را بسامان میکنند، تولید کننده ارزشهای اخلاقیاند، نشانههای عینی خوب زندگی کردن هستند. آنها هم در سطح نهادی منشاء اثرند و هم در سطح روانشناسی فردی. نقس زندگی و معتبر بودن آنها، افراد را در درون باورمند، امیدوار، و خوش بین به چشم انداز زندگی بار میآورد.
ما در سالهای پس از انقلاب، با دو ضایعه بزرگ مواجه شدهایم، اول الگوهایی که در نقش خود خوب بازی نکردند و با نفس زندگی خود مرجعیت یک گروه را خدشه دار کردند، دوم شیوع باورها و فلسفههایی که مضمون آنها، بی اعتنایی به هر مرجعیت در زندگی فردی و جمعی بود. اتکا صرف به عقل و سلیقه و الگوی خودمختار زندگی، به ظاهر مبشر عقلانیت و آزادی در زندگی فردی بود، اما در عمل، به طرد مرجعیتها و گسیختن زندگی اجتماعی و تهی سازی زندگی فردی انجامید.
زندگی مدرن، در میدانهای متکثر جریان دارد. هر یک از گروههای مرجع دائر مدار یکی از این میادین هستند. دین و به اعتبار آن روحانیون در این میان، متمایزند. اول اینکه بیشترین دایره شمول از آن دین است. ورزش، هنر، فلسفه و تفکر، هر یک قلمروی خاص از حیات هر کس و در عین حال قلمرو محدودی از جمعیت را شامل میشود اما قلمرو حیات دینی بیش از همه گسترده است. گستره جمعیتی که در این میدان حضور دارند، از همه فراخ تر است. علاوه بر این برای فرد دین دار دین بیش از سایر میادین بازی، اثرگذار و نقش آفرین است.
اساساً دین همان جامعه است. به ویژه در جغرافیای ما. استواری میدان حیات دینی و نقش آفرینی خوب روحانیون، حیات اجتماعی را امکان پذیر میکند و به اعتبار استواری حیات اجتماعی، افراد از درونه و روانشناسی استواری بهرهمندند. یک جامعه خاورمیانهای، به شرط اعتبار دین، استوار است، پویاست و روانشناسی شخصیتها، زنده و امیدوار و انسجام یافته.
تحرک و سرزندگی حیات سیاسی در دهههای چهل و پنجاه، به روحانیون اعتبار بیشتری بخشید. آنها به اعتبار روشنفکرانی که دین را در قلمرو حیات سیاسی مدرن معتبر کردند، بیش از حد معتبر شدند. به یکی از نقاط اتکاء جامعه در دشواریهای زندگی در جهان جدید تبدیل شدند. مردم بر این باور شدند که دامن آنها به هیچ یک از آلودگیهای دنیای جدید آلوده نیست. آنها معتبر شدند چنانکه روشنفکران وهنرمندان و روزشکاران و دانشمندان معتبر بودند.
روحانیون اما نقش خود را خوب بازی نکردند. پاسخگوی اعتماد مردم نبودند.
مساله محدود به این نبود که خوب بازی نکردند مساله مهمتر نقشی بود که در تخریب سایر مرجعیتهای اجتماعی ایفا کردند. بنای آنها بر این بود که سایر مرجعیتهای اجتماعی به شرط تبعیت از این مرجعیت اجازه مرجعیت دارند. بنابراین مرجعیتهای دیگر را به طرق مختلف تخریب کردند.
ماجرای طرد و تخریب مرجعیتهای اجتماعی یک سوی دیگر هم داشت. اندیشههایی که تحت عنوان آزادی و مدرن شدن و عقلانیت و مهمتر از آن اندیشههایی که به صفت پست مدرن شهرت دارند، از جناحی دیگر، مرجعیت ستیز شدند. آنها با قصد مبارزه با مرجعیت روحانیت، اصل مرجعیت اجتماعی را به پرسش گرفتند. منادی عقل و آزادی و انتخاب فردی شدند و تصور کردند که حاصل باورهای آنها، رشد نسلی خواهد شد که بر بنیاد عقل فردی خود انتخاب میکند و صورتی متناسب با خود از زندگی میسازد.
حاصل این وضعیت، جامعه امروز است که دستخوش گسیختگی درونی است. از حیث اجتماعی ناتوان است و از حیث فردی، سرگشته. بی آرمان، ناامید و افسرده. جامعه عقل متعارف خود برای تداوم زندگی را از دست داده است. بحرانهایی که هر روز در سطح محیط زیست، در سطح حیات سیاسی و اجتماعی گریبانش را گرفته، از نشانههای این عقلانیت زدودگی است.
تجربه زندگی نیز برای بسیاری فاقد محتوا، معنای عمیق و چشمانداز روشن است.
آیه الله موسوی اردبیلی یک روحانی درست کردار بود. تصویر عمومی از ایشان، مثبت بود. در بازار سخن و شایعات راست و دروغ، هیچگاه انتساب ناشایستی به ایشان رواج پیدا نکرد. همگان از او تصویری وفادار به ارزشهای بنیادین اخلاقی داشتند. سلیم و سالم و صادق به نظر میرسید. این همه برای یک روحانی که در بالاترین مراجع سیاسی حضور داشته است، یک دستاورد نادر بود. اما به نظر میرسید در سالهای آخر زندگی تصویر مثبتی از اوضاع و نقش خود نداشت.
خیال میکنم این تصویر تلخ و اندوهبار، از آگاهی ایشان به بد بازی کردن صنف روحانیت و شخص خود ایشان نشات میگرفت. آخرین متنی که از ایشان در دست است، سخنرانی آخرین جلسه درس خارج فقه در سال 1391 است. متن این سخنرانی از دغدغههای شخصیتی حکایت دارد که چراغ عمر خود را رو به خاموشی میبیند. این سخنرانی از یک دل شکسته حکایت دارد از کسی که به خود میاندیشد و از خود رضایت ندارد. به فرازی از آن توجه کنید:
.... به همه کسانی که زحمت کشیدهاند عرض میکنم که ما خیر خواهانه پا در این راه گذاشتیم، اما شاید کوتاهی کردیم. شاید غفلت کردهایم. اگر مشکلات و نارساییهایی که هست به من مستند است، از همه عذرخواهی میکنم. ما دلمان میخواست و میخواهد که ملت ما سربلند باشند. اخلاق و ایمان در میان جامعه ما رونق داشته باشد. ملت ما خوب زندگی کنند. اگر بنده کاری کردهام که نباید میکردم یا ترک فعلی کردهام که باید انجام میدادم، از همه عذر میخواهم. از همه حلالیت میطلبم. من از طرف خودم حرف میزنم به دیگران کاری ندارم. من از کارهای کرده و نکرده خودم نگرانم. اگر همه ما درست عمل کرده بودیم وضع این نبود. ولی گمان میکنم همه ما، همه مسئولین از سابق تا کنون، باید از مردم عذرخواهی کنیم. ضرورت این کار البته برای مسئولینی که در لباس روحانیتاند بیشتر است.....
آیه الله از چه چیز اندوهگین بود؟ پاسخ به این سوال، البته اطلاعاتی نیاز دارد که نگارنده فاقد آنهاست. تلاش میکنم با ارجاع به همین سخنرانی به این سوال پاسخ دهم. مطابق با این متن، ایشان خود را شرمنده مردم مییافت و هراسناک آخرت. به این جهت که نگران ایمان و دین داری مردم و جوانان بود:
..... قصور و تقصیرها هم زیاد است. گاهی کارهایی میکنیم که موجب یاس و بدگمانی مردم شده است. امروز جوانهای زیادی اعتماد و علاقهشان سست شده است. ایمانهایی در معرض خطر است. اینها تلفات سنگینی است که باید به جد گرفته شود. اگر رفتار من، گفتار من، اخلاق و منش من، کوتاهی من، تزلزلی در ایمان حتی یک نفر ایجاد کرده باشد، کافی است که خواب از چشمم ربوده شود.....
به نظر میرسد، ایشان در آخرین سالهای عمر، از جریان و سرگذشتی که پشت سرگذاشته، چندان دلخوش نیست. این حسرت که در کلام موج میزند، عقل منصف و نیک اندیشی است که به خود منصفانه نظر میکند. به یاد اعتمادهای سنگین و پرمایهای است که از سوی مردم متوجه آنها بوده است. گسیخته شدن این اعتمادها، اینک مثل فروافتادن ستونهای خیمهای که پیشتر برقرار بود، طعم تلخی به کام او مینشاند.
آیه الله در همین سخنرانی به نکته مهمی اشاره میکند. حلالیت طلبید و به سهم خود در بروز فاجعه اعتراف کرد و در عین حال از همه به ویژه از صنف خود خواستار شد که آنها نیز چنین کنند. در این جامعه مرجعیت زدوده، تنها اعتراف میتواند بستر ساز ظهور دوباره اعتماد و نقش آفرینی مرجعیتها شود.
زندگی اجتماعی به شرط وجود مرجعیتهای اجتماعی امکان تداوم دارد. باید در این جامعه از نو تخم مرجعیت کاشت. اما شرط موفقیت در این زمینه، صراحت، شجاعت و صداقتی است که در رسم اعتراف ظهور میکند.
آیه الله نیک اندیش، تلخ کام و اندوهگین اعتراف کرد. خداوند او را رحمت کند و پیروی از راه او را برای ما ممکن.
.... به همه کسانی که زحمت کشیدهاند عرض میکنم که ما خیر خواهانه پا در این راه گذاشتیم، اما شاید کوتاهی کردیم. شاید غفلت کردهایم. اگر مشکلات و نارساییهایی که هست به من مستند است، از همه عذرخواهی میکنم. ما دلمان میخواست و میخواهد که ملت ما سربلند باشند. اخلاق و ایمان در میان جامعه ما رونق داشته باشد. ملت ما خوب زندگی کنند. اگر بنده کاری کردهام که نباید میکردم یا ترک فعلی کردهام که باید انجام میدادم، از همه عذر میخواهم. از همه حلالیت میطلبم. من از طرف خودم حرف میزنم به دیگران کاری ندارم. من از کارهای کرده و نکرده خودم نگرانم. اگر همه ما درست عمل کرده بودیم وضع این نبود. ولی گمان میکنم همه ما، همه مسئولین از سابق تا کنون، باید از مردم عذرخواهی کنیم. ضرورت این کار البته برای مسئولینی که در لباس روحانیتاند بیشتر است.....
آیه الله از چه چیز اندوهگین بود؟ پاسخ به این سوال، البته اطلاعاتی نیاز دارد که نگارنده فاقد آنهاست. تلاش میکنم با ارجاع به همین سخنرانی به این سوال پاسخ دهم. مطابق با این متن، ایشان خود را شرمنده مردم مییافت و هراسناک آخرت. به این جهت که نگران ایمان و دین داری مردم و جوانان بود:
..... قصور و تقصیرها هم زیاد است. گاهی کارهایی میکنیم که موجب یاس و بدگمانی مردم شده است. امروز جوانهای زیادی اعتماد و علاقهشان سست شده است. ایمانهایی در معرض خطر است. اینها تلفات سنگینی است که باید به جد گرفته شود. اگر رفتار من، گفتار من، اخلاق و منش من، کوتاهی من، تزلزلی در ایمان حتی یک نفر ایجاد کرده باشد، کافی است که خواب از چشمم ربوده شود.....
به نظر میرسد، ایشان در آخرین سالهای عمر، از جریان و سرگذشتی که پشت سرگذاشته، چندان دلخوش نیست. این حسرت که در کلام موج میزند، عقل منصف و نیک اندیشی است که به خود منصفانه نظر میکند. به یاد اعتمادهای سنگین و پرمایهای است که از سوی مردم متوجه آنها بوده است. گسیخته شدن این اعتمادها، اینک مثل فروافتادن ستونهای خیمهای که پیشتر برقرار بود، طعم تلخی به کام او مینشاند.
آیه الله در همین سخنرانی به نکته مهمی اشاره میکند. حلالیت طلبید و به سهم خود در بروز فاجعه اعتراف کرد و در عین حال از همه به ویژه از صنف خود خواستار شد که آنها نیز چنین کنند. در این جامعه مرجعیت زدوده، تنها اعتراف میتواند بستر ساز ظهور دوباره اعتماد و نقش آفرینی مرجعیتها شود.
زندگی اجتماعی به شرط وجود مرجعیتهای اجتماعی امکان تداوم دارد. باید در این جامعه از نو تخم مرجعیت کاشت. اما شرط موفقیت در این زمینه، صراحت، شجاعت و صداقتی است که در رسم اعتراف ظهور میکند.
آیه الله نیک اندیش، تلخ کام و اندوهگین اعتراف کرد. خداوند او را رحمت کند و پیروی از راه او را برای ما ممکن.
خدا از نامش گریخته است
*******
پیشترها می شنيديم و میخواندیم خداوند در مخلوقات خود هم پنهان و هم آشکار است. مخلوقات خداوند نشانه خداوند بودند و در عین حال حجابی بر او مینهادند. تماشای عالم به منزله عرصه آشکارگی و حجاب خدا، احساس دل انگیزی به مومن میبخشید. اما اینک با ماجرای پنهان و آشکار شدگی خداوند در نامش مواجهیم. در این ماجرا، چیز دل انگیزی نیست. پنهان شدن خدا از نامش، رعب آور و خوف انگیز است و آشکار شدن در نامش، یک آرزو و امید در میدانی خاکستری و سرد.
صبح و ظهر و شب را با نام خدا آغاز میکنیم، در و دیوار شهر پر از نام خداست. همه به نام خدا سوگند میخورند، بخشی از نامهها که با نام خدا مزین است، بریده میشود، گفته میشود که به ساحت حکومت به منزله ملکوت الهی باید نگریست. بار سفر ببندیم. در افغانستان و پاکستان و سوریه و عراق و بسیاری دیگر از کشورهای مسلمان، نام خدا بیش از گذشته به گوش میرسد. نام خدا، رونق یافته است.
همزمان اینجا در سرزمین خودمان، با رنج و بیکاری و فساد و بی اعتنایی اجتماعی و خشونت مواجهیم و در سرزمینهای همسایه، گروههای مسلمان با نام خدا به یکدیگر هجوم میبرند. با نام خدا سر از بدن هم جدا میکنند، با نام خدا، خانهها ویران میشود، با نام خدا، شهرها یکی پس از دیگری به تلهای بزرگ خاک و بتون تبدیل میشود.
رونق نام خدا هر روز بیشتر و بیشتر، و رعب و وحشت و نگرانی از آینده نیز افزونتر از پیش میشود. چه نسبتی است میان رونق نام خدا و این روزگار عجیب؟
خدا دائر مدار جهان اجتماعی و فرهنگی ماست. جهانی که دائر مدارش خداست، همان خدا نیز توضیح دهنده راز روزگاران متفاوت و متعارض این جهان است. خداوندی که در عمل، یک نام است. یک نام خاص که تنها یک مصداق در عالم دارد. هیچ گاه رویت نشده اما بر فراز همه نامها جای دارد. نامی که شهریار همه نامهاست. شهریاری که نامش این همه قدرت و عظمت میآفریند اما دیدار پذیر نیست.
نامها هنگامی که مصادیق دیدار پذیر دارند، هیج کس نمیتواند به حریمشان تعرض کند. برج میلاد، نام آشنای یک مکان مشخص در تهران است. به محض اینکه این نام بر زبان جاری میشود، تصویر برج در ذهنها منعکس میشود هیچ کس نمیتواند تصویر یک تلویزیون را همراه نام برج میلاد در ذهنها منعکس کند. اگر هم به فرض محال، کسی توانست در ذهن مخاطب خود، تصویر تلویزیون را با نام برج میلاد، همراه کند، اتفاق مضحک و خندهداری افتاده است.
نام خدا اما یک مصداق دیدار ناپذیر دارد. تصاویر و مصادیق مختلف میتوانند همراه با این نام، در اذهان متبادر شوند. بنابراین نام خدا، به خلاف نام برج میلاد، میدان گشودهای است. این استعداد را دارد که با مصادیق و تصاویر گوناگون و متعارض همراه شود. به خصوص که شهریار همه نامهاست. بنابراین در بازی قدرت، منزلت، موقعیت، منفعت ایفای نقش میکند. با ناماش چه سرمایهها میتوان اندوخت. پس عرصه تاخت و تاز است.
البته این شهریار نامها، خیلی هم بی دفاع نیست. خدا که بزرگترین همه نامهاست، به نحو اسرارآمیزی، به هیچ مصداقی وفا نمیکند. هر کس و هر چیز که به منزله مصداق و تصویر او خود نمایی کند، در پرتو وجه استعلایی نام او، در معرض مرگ و نابودی است. درست مثل اینکه کسی شیعیان را بفریبد که امام زمان است. تا جایی که این فریب پابرجاست، از نعمات این فریب بهرهمند میشود اما اگر مشت او باز شود، دیگر نمیتواند به زندگی عادی خود بازگردد. هیچ مصداق و تصویری در عالم نیست که مصداق نام خدا باشد، اگرچه همواره مصادیق و تصویرهایی ساخته میشوند. این مصادیق و تصویرها، در مرز میان مرگ خوفناک و زندگی دروغین دست و پا میزنند. مصادیق و تصاویر، مثل صورتکهای قدسی بر چهره شیطاناند. همیشه در خطر افشا شدن به سر میبرند.
خدا و نام او، در چنین افق فرهنگی وضعیتی مساله آفرین دارد. دست کم به دو وضعیت میتوان اشاره کرد: وقتی در نام خود حاضر است و وقتی از نام خود غیبت پیدا کرده باشد. اینها وضعیتهای آرمانیاند. ما همیشه در وضعیتی بینابین به سر میبریم.
اگر در نام خود تماماً حاضر باشد، همه چیز را در پرتو خود بی بنیاد میکند. آنگاه مومنان روح و جانی عاشق و جستجوگر دارند. افقهای این جهان را خالی از حضور او مییابند و برای تحقق بخشی به او و حاضر کردنش سراسیمه تلاش میکنند. گشودهاند. جست و جو گرند. در همه چیز او را میجویند. درکی تراژیک از خود، زندگی، جهان و تاریخ دارند. خدا اگر در نام خود حاضر باشد، جهان را به ملکوتی از نیاز و خواست و جستجو تبدیل میکند. آدمیان را با صورتهای نحیف و چشمهای اشک بار و سینههای پر اندوه اما نا آرام خواهی یافت. در یک کلام، حضور تام و تمام خداوند در نامش، با سرشت زندگی در این عالم سازگار نیست. هوشیاری تام است که با بنیاد زندگی در این عالم نمیسازد.
*******
پیشترها می شنيديم و میخواندیم خداوند در مخلوقات خود هم پنهان و هم آشکار است. مخلوقات خداوند نشانه خداوند بودند و در عین حال حجابی بر او مینهادند. تماشای عالم به منزله عرصه آشکارگی و حجاب خدا، احساس دل انگیزی به مومن میبخشید. اما اینک با ماجرای پنهان و آشکار شدگی خداوند در نامش مواجهیم. در این ماجرا، چیز دل انگیزی نیست. پنهان شدن خدا از نامش، رعب آور و خوف انگیز است و آشکار شدن در نامش، یک آرزو و امید در میدانی خاکستری و سرد.
صبح و ظهر و شب را با نام خدا آغاز میکنیم، در و دیوار شهر پر از نام خداست. همه به نام خدا سوگند میخورند، بخشی از نامهها که با نام خدا مزین است، بریده میشود، گفته میشود که به ساحت حکومت به منزله ملکوت الهی باید نگریست. بار سفر ببندیم. در افغانستان و پاکستان و سوریه و عراق و بسیاری دیگر از کشورهای مسلمان، نام خدا بیش از گذشته به گوش میرسد. نام خدا، رونق یافته است.
همزمان اینجا در سرزمین خودمان، با رنج و بیکاری و فساد و بی اعتنایی اجتماعی و خشونت مواجهیم و در سرزمینهای همسایه، گروههای مسلمان با نام خدا به یکدیگر هجوم میبرند. با نام خدا سر از بدن هم جدا میکنند، با نام خدا، خانهها ویران میشود، با نام خدا، شهرها یکی پس از دیگری به تلهای بزرگ خاک و بتون تبدیل میشود.
رونق نام خدا هر روز بیشتر و بیشتر، و رعب و وحشت و نگرانی از آینده نیز افزونتر از پیش میشود. چه نسبتی است میان رونق نام خدا و این روزگار عجیب؟
خدا دائر مدار جهان اجتماعی و فرهنگی ماست. جهانی که دائر مدارش خداست، همان خدا نیز توضیح دهنده راز روزگاران متفاوت و متعارض این جهان است. خداوندی که در عمل، یک نام است. یک نام خاص که تنها یک مصداق در عالم دارد. هیچ گاه رویت نشده اما بر فراز همه نامها جای دارد. نامی که شهریار همه نامهاست. شهریاری که نامش این همه قدرت و عظمت میآفریند اما دیدار پذیر نیست.
نامها هنگامی که مصادیق دیدار پذیر دارند، هیج کس نمیتواند به حریمشان تعرض کند. برج میلاد، نام آشنای یک مکان مشخص در تهران است. به محض اینکه این نام بر زبان جاری میشود، تصویر برج در ذهنها منعکس میشود هیچ کس نمیتواند تصویر یک تلویزیون را همراه نام برج میلاد در ذهنها منعکس کند. اگر هم به فرض محال، کسی توانست در ذهن مخاطب خود، تصویر تلویزیون را با نام برج میلاد، همراه کند، اتفاق مضحک و خندهداری افتاده است.
نام خدا اما یک مصداق دیدار ناپذیر دارد. تصاویر و مصادیق مختلف میتوانند همراه با این نام، در اذهان متبادر شوند. بنابراین نام خدا، به خلاف نام برج میلاد، میدان گشودهای است. این استعداد را دارد که با مصادیق و تصاویر گوناگون و متعارض همراه شود. به خصوص که شهریار همه نامهاست. بنابراین در بازی قدرت، منزلت، موقعیت، منفعت ایفای نقش میکند. با ناماش چه سرمایهها میتوان اندوخت. پس عرصه تاخت و تاز است.
البته این شهریار نامها، خیلی هم بی دفاع نیست. خدا که بزرگترین همه نامهاست، به نحو اسرارآمیزی، به هیچ مصداقی وفا نمیکند. هر کس و هر چیز که به منزله مصداق و تصویر او خود نمایی کند، در پرتو وجه استعلایی نام او، در معرض مرگ و نابودی است. درست مثل اینکه کسی شیعیان را بفریبد که امام زمان است. تا جایی که این فریب پابرجاست، از نعمات این فریب بهرهمند میشود اما اگر مشت او باز شود، دیگر نمیتواند به زندگی عادی خود بازگردد. هیچ مصداق و تصویری در عالم نیست که مصداق نام خدا باشد، اگرچه همواره مصادیق و تصویرهایی ساخته میشوند. این مصادیق و تصویرها، در مرز میان مرگ خوفناک و زندگی دروغین دست و پا میزنند. مصادیق و تصاویر، مثل صورتکهای قدسی بر چهره شیطاناند. همیشه در خطر افشا شدن به سر میبرند.
خدا و نام او، در چنین افق فرهنگی وضعیتی مساله آفرین دارد. دست کم به دو وضعیت میتوان اشاره کرد: وقتی در نام خود حاضر است و وقتی از نام خود غیبت پیدا کرده باشد. اینها وضعیتهای آرمانیاند. ما همیشه در وضعیتی بینابین به سر میبریم.
اگر در نام خود تماماً حاضر باشد، همه چیز را در پرتو خود بی بنیاد میکند. آنگاه مومنان روح و جانی عاشق و جستجوگر دارند. افقهای این جهان را خالی از حضور او مییابند و برای تحقق بخشی به او و حاضر کردنش سراسیمه تلاش میکنند. گشودهاند. جست و جو گرند. در همه چیز او را میجویند. درکی تراژیک از خود، زندگی، جهان و تاریخ دارند. خدا اگر در نام خود حاضر باشد، جهان را به ملکوتی از نیاز و خواست و جستجو تبدیل میکند. آدمیان را با صورتهای نحیف و چشمهای اشک بار و سینههای پر اندوه اما نا آرام خواهی یافت. در یک کلام، حضور تام و تمام خداوند در نامش، با سرشت زندگی در این عالم سازگار نیست. هوشیاری تام است که با بنیاد زندگی در این عالم نمیسازد.
اما اگر درنام خود غیبت تام کند، هر کس و هر چیز میتواند در پرتو وامی که از نام بی مصداق خدا اخذ کرده، سنگین بار شود. خود را کانون عالم تصور کند. چنان زندگی کند که گویی خداوند است. تصرف در همه عالم را حق خود میداند. همه چیز را تجلی خواست و اراده خود تصویر میکند. دیگران مخلوقات حقیر و ناچیز او نمودار میشوند. خلق را بنده و تابع و مطیع میخواهد. برای شدن آنچه اراده کرده است، هر کاری را مجاز میشمرد. این بار با صورتهای چاق و بازوهای در هم پیچیده و فربه مواجهید. قهقهههای مستانه و
آرزوهای بزرگ.
در افق فرهنگی و تاریخی ما، غیبت تام خدا در نامش، نقطه عزیمت خلق و ظهور دهها و صدها خداست که کینه جویانه به حضور یکدیگر میتازند. در عین حال، غیبت تام خدا، نقطه عزیمت ظهور هزاران و میلیونها جماعت مومن است که گرداگرد خدایان زمینی شده، گلوی یکدیگر را میفشارند.
ما در فرهنگی که خدا در کانون آن است، در نقطه میانی این دو وضعیت تام زندگی میکنیم. گاهی به آن و گاهی به این سو نزدیکیم. آنچه از سنخ باورها و منظومههای فکری و فرهنگی ساختهایم و همه داشتهها و افزودههای فرهنگی ما، حاصل نوسان میان این دو نقطه تام است. اگر ارادههای عمل کننده، هدف گذار، تصمیمگیر، بنیادگذار و موثر در این عالم شکل میگیرند، حاصل حرکت به سمت وضعیت دوم است. اگر یکباره از آنچه ساختهایم و بنا کردهایم فاصله میگیریم، خود را موضوع نقد و یورش قرار میدهیم، افق انتظاراتمان را بالا میبریم، گشوده به دیگری میشویم، حاصل حرکت به سمت وضعیت اول است.
سخن در این زمینه بسیار است بگذریم.
دهههای اخیر این افق فرهنگی و تاریخی به سمت وضعیت دوم حرکت کرده است. خدا از نام خود غیبت حاصل کرده است. در گستره جهان اسلام خدایان زمینی، بسیارند و هر روز بیشتر می شوند. خدای زمینی، هنگامی که با یک مدعی دیگر مواجه میشود، در چهره او انکار خود را مییابد. چرا که خدا تنها در صورتی خداست که یکتا باشد. بنابراین تنها جنگ تنها جنگ، مضمون زندگی ماست. جنگ و ویرانی. خشونت و بی رحمی فاحش. سرهای از بدن جدا شده، بدنهای متلاشی تصویرهای شگفتی است که دنیای پیش روی ما را در پهنه جهان اسلام پر کرده است. خدا از نام خود گریخته است و ما در وحشت و رنجیم.
تنها خدا، تنها خدا میتواند با حاضر شدن در نامش، ما را از وحشت این جهان رها کند.
آرزوهای بزرگ.
در افق فرهنگی و تاریخی ما، غیبت تام خدا در نامش، نقطه عزیمت خلق و ظهور دهها و صدها خداست که کینه جویانه به حضور یکدیگر میتازند. در عین حال، غیبت تام خدا، نقطه عزیمت ظهور هزاران و میلیونها جماعت مومن است که گرداگرد خدایان زمینی شده، گلوی یکدیگر را میفشارند.
ما در فرهنگی که خدا در کانون آن است، در نقطه میانی این دو وضعیت تام زندگی میکنیم. گاهی به آن و گاهی به این سو نزدیکیم. آنچه از سنخ باورها و منظومههای فکری و فرهنگی ساختهایم و همه داشتهها و افزودههای فرهنگی ما، حاصل نوسان میان این دو نقطه تام است. اگر ارادههای عمل کننده، هدف گذار، تصمیمگیر، بنیادگذار و موثر در این عالم شکل میگیرند، حاصل حرکت به سمت وضعیت دوم است. اگر یکباره از آنچه ساختهایم و بنا کردهایم فاصله میگیریم، خود را موضوع نقد و یورش قرار میدهیم، افق انتظاراتمان را بالا میبریم، گشوده به دیگری میشویم، حاصل حرکت به سمت وضعیت اول است.
سخن در این زمینه بسیار است بگذریم.
دهههای اخیر این افق فرهنگی و تاریخی به سمت وضعیت دوم حرکت کرده است. خدا از نام خود غیبت حاصل کرده است. در گستره جهان اسلام خدایان زمینی، بسیارند و هر روز بیشتر می شوند. خدای زمینی، هنگامی که با یک مدعی دیگر مواجه میشود، در چهره او انکار خود را مییابد. چرا که خدا تنها در صورتی خداست که یکتا باشد. بنابراین تنها جنگ تنها جنگ، مضمون زندگی ماست. جنگ و ویرانی. خشونت و بی رحمی فاحش. سرهای از بدن جدا شده، بدنهای متلاشی تصویرهای شگفتی است که دنیای پیش روی ما را در پهنه جهان اسلام پر کرده است. خدا از نام خود گریخته است و ما در وحشت و رنجیم.
تنها خدا، تنها خدا میتواند با حاضر شدن در نامش، ما را از وحشت این جهان رها کند.
.... آنچه در فضای سیاسی ما افول کرده، افقهای امید بخش است. اگر هم افقی برای مردم و نیروهای سیاسی در کار است، افقهای ترس و بیم است. این روزها، موثرترین پیامی که در دستگاههای تبلیغات رسمی به مردم فروخته میشود، جلوگیری از رویدادهای خونین منطقه در ایران است. آنها دیگر از این منظر مورد سوال نیستند که عدالت، پاکدستی، فضای سالم برای مشارکت، نظارت عادلانه و آزادی در فضای عمومی کجاست؟ اصلاح طلبان نیز مهمترین پیامی که به مردم میفروشند، ممانعت از سقوط کلی اقتصاد کشور، کاستن از انزوای بین المللی و امثالهم است. دیگر کسی از آنها دمکراسی نمیخواهد. دیگر کسی توقع ندارد آنها گسترنده جامعه متکثر و آزاد باشند.....
این عبارات، بخشی از سخنرانی امروز من در جمع اعضاء انجمن اسلامی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. مشروح سخنرانی را در فایل زیر بخوانید:
این عبارات، بخشی از سخنرانی امروز من در جمع اعضاء انجمن اسلامی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. مشروح سخنرانی را در فایل زیر بخوانید:
.... میراث ارزشمندی که شجریان فراهم ساخته، برای ساحات گوناگون عرصه عمومی ذخائر ارزشمندی به جا نهاده است. عرصه عمومی اگر پرشور است و مولد و خلاق، شجریان منظومه گرانقدری از این سنخ شورمندی در آثار خود به جا نهاده است. اگر مرعوب است و منفعل، شجریان با آثاری که در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد تولید کرد، با روایتی حماسی از عرفان و عشق، جان پناهی برای روانهای از هم گسیخته ساخته. عرصه عمومی اگر نمایشگر طلیعههای امید است، شجریان استعداد بستر گشایی برای آن دارد. عرصه عمومی اگر بر میآشوبد، شجریان صدای خشم جمعی است. شجریان به این سیاق، با حیات جمعی و عمومی ما نسبتی ناگسستنی برقرار کرده است.....
این عبارات بخشی از یادداشت من در این شماره از ماه نامه ایران فرداست (شماره 26، دی ماه سال 1395). اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
این عبارات بخشی از یادداشت من در این شماره از ماه نامه ایران فرداست (شماره 26، دی ماه سال 1395). اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
مهم، موثر، اما دوست نداشتنی
*******************
هاشمی رفسنجانی شخصیت فوق العاده مهم و موثری در ساختار سیاسی ایران بود. در سالهای اخیر همه به نقش مثبت و موثر او در عرصه سیاسی ایران معترف بودند، اما دوست داشتنی نبود. مهم و موثر اما دوست نداشتنی، ترکیب عجیب و شگفتانگیزی است. شاید هاشمی رفسنجانی از این حیث منحصر به فرد بود. شخصیت موثر اگر نقش مثبت بازی کند، دوست داشتنی است، و اگر نقش او منفی ارزیابی شود، منفور و دوست نداشتنی. راز و سر این ماجرا چه بود که هاشمی نقش مثبت داشت اما دوست داشتنی نبود.
این وضعیت به او و خصوصیات شخصی او مربوط نبود. به معادلات پیچیده اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ارتباط داشت و نقشی که در این میان او بر عهده گرفته بود.
در وضعیتهای ساده، مثل منازعه میان یک دزد و مال باخته، همه چیز ساده است. میتوانی با دفاع سر راست و صادقانه از مال باخته به یک قهرمان اخلاق تبدیل شوی، و دوست داشته شوی و با حمایت از دزد، به یک نامرد و بی مرام و موضوع تنفر تبدیل شوی. عرصه سیاست مدرن اما یک وضعیت پیچیده است. عرصه منازعه میان مطالباتی که با یکدیگر قابل جمع نیستند. منازعه میان آزادی و عدالت، میان پیشرفت و دمکراسی، میان کارآمدی و مشروعیت، میان قانونمندی و اخلاق، میان منافع جمعی و فرد، میان دین و آزادی. به این شمار ناسازهها موارد دیگر هم میتوان افزود.
در چنین وضعیتهایی، آنها که موثرند و مهم چند گروهاند: گروهی خیال میکنند این ناسازههای عینی، راه حل نظری دارد. میروند در کسوت فیلسوف و دانشمند. یک الگوی نظری و فیلسوفانه عرضه میکنند و میبینی آزادی و دین، شریعت و آزادی، اخلاق و قانون، منافع فردی و جمعی، همه با هم سازگار شدهاند. فیلسوف با افتخار سخن میگوید و مینویسد، مخاطبان نیز با ذوق و شوق میخوانند و میشنوند و توهم حل یک مساله واقعی و عینی در یک راهکار منطقی و ذهنی، چندی اوقات همه را خوش میکند. اما هیچ راه حل نظری و فیلسوفانه درمانگر دردهای عینی و ناسازههای واقعی یک جامعه مدرن نیست. این سنخ از افراد، گاهی دوست داشته میشوند و گاه محل بی اعتنایی واقع میشوند. یا به تعبیری دیگر، مدتی دوست داشته میشوند و پس از چندی محل بی اعتنایی واقع میشوند چرا که معضل عینی و عملی، نیازمند عمل و اقدام است.
گروهی دست به کار عمل میشوند. به اقدامهایی میاندیشند که ناسازهها و منازعات عینی و عملی را حل و فصل قطعی و همیشگی کند. مثلا در ناسازه میان آزادی و دین، در دفاع از دین به طرفداران آزادی یورش میبرند یا به عکس. جبهه آزادی علیه دین برپا میکنند یا جبهه دین علیه آزادی. آنها برای کسانی محبوب و دوست داشتنیاند و نزد کسانی دیگر، منفور و دوست نداشتنی. آنها یا قهرمان هستند یا دیو و شیطان.
دو گروه یاد شده، البته مهم و موثرند. چرا که به سادهسازیهای نظری و عملی هر دو گروه، نیازی وافر وجود دارد. اصولا زندگی در جهان پیچیده دشوار است. فهم جهان پیچیده از آن دشوارتر. فیلسوف موثر است چرا که در قاب مفاهیم خود ما را دست کم به طور موقت از شر ناسازههای واقعی و عملی دور میکند. آن مردان عمل نیز که جبهههایی برای ستیز و حل و فصل عملی ناسازهها بنا میکنند نیز موثر و مهماند چرا که رویای خلاص شدن از جهان پیچیده را بر میانگیزند. آنها هر دو دوست داشتنی و موثرند به این جهت که امکانی برای نادیده گرفته شدن وضعیتهای پیچیدهاند.
هاشمی رفسنجانی در شمار معدود کسانی بود که برای حل مشکلات عینی و عملی، هیچ راهی برای حل و فصل قطعی نداشت. نه راه حلی نظری و نه اقدامی عملی. او بر نفس پیچیدگی جهان مدرن واقف بود و به جای فیلسوفان یا قهرمانان، دست به عمل برای مصالحه میزد. این همه که میگفت افراط و تفریط نکنید، فی الواقع متفکران و عمل گرایان را فرامیخواند که به جای ایستادن در این سو یا آنسوی خط تنازع، کمی در میانه بایستند، و تلاش کنند با مصالحه امکانی برای همزیستی فراهم آورند. گاهی از آنچه متشرعات مسلمات میپنداشتند کوتاه میآمد تا بیشترین امکان فراهم شدن آزادی امکان پذیر شود. گاهی از قانون برای اخلاق و گاه از اخلاق برای قانون میتراشید.
چنین شخصیتهایی در ذهن مردم نه حکیم و فیلسوفاند، نه قهرمان و نه دیو و شیطان. آنها موثر و کارآمدند اما دوست داشتنی نیستند. بی مزه اما حلال مشکلاتاند.
به این معنا، هاشمی رفسنجانی در منظومه شخصیتهای جمهوری اسلامی، تنها شخصیت واقعا سیاسی است. چرا که سیاست مدار، در کمند مفاهیم فلسفی گرفتار نیست، و میداند سیاست حل معادله میان ناسازههای آشتی ناپذیر است.
*******************
هاشمی رفسنجانی شخصیت فوق العاده مهم و موثری در ساختار سیاسی ایران بود. در سالهای اخیر همه به نقش مثبت و موثر او در عرصه سیاسی ایران معترف بودند، اما دوست داشتنی نبود. مهم و موثر اما دوست نداشتنی، ترکیب عجیب و شگفتانگیزی است. شاید هاشمی رفسنجانی از این حیث منحصر به فرد بود. شخصیت موثر اگر نقش مثبت بازی کند، دوست داشتنی است، و اگر نقش او منفی ارزیابی شود، منفور و دوست نداشتنی. راز و سر این ماجرا چه بود که هاشمی نقش مثبت داشت اما دوست داشتنی نبود.
این وضعیت به او و خصوصیات شخصی او مربوط نبود. به معادلات پیچیده اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ارتباط داشت و نقشی که در این میان او بر عهده گرفته بود.
در وضعیتهای ساده، مثل منازعه میان یک دزد و مال باخته، همه چیز ساده است. میتوانی با دفاع سر راست و صادقانه از مال باخته به یک قهرمان اخلاق تبدیل شوی، و دوست داشته شوی و با حمایت از دزد، به یک نامرد و بی مرام و موضوع تنفر تبدیل شوی. عرصه سیاست مدرن اما یک وضعیت پیچیده است. عرصه منازعه میان مطالباتی که با یکدیگر قابل جمع نیستند. منازعه میان آزادی و عدالت، میان پیشرفت و دمکراسی، میان کارآمدی و مشروعیت، میان قانونمندی و اخلاق، میان منافع جمعی و فرد، میان دین و آزادی. به این شمار ناسازهها موارد دیگر هم میتوان افزود.
در چنین وضعیتهایی، آنها که موثرند و مهم چند گروهاند: گروهی خیال میکنند این ناسازههای عینی، راه حل نظری دارد. میروند در کسوت فیلسوف و دانشمند. یک الگوی نظری و فیلسوفانه عرضه میکنند و میبینی آزادی و دین، شریعت و آزادی، اخلاق و قانون، منافع فردی و جمعی، همه با هم سازگار شدهاند. فیلسوف با افتخار سخن میگوید و مینویسد، مخاطبان نیز با ذوق و شوق میخوانند و میشنوند و توهم حل یک مساله واقعی و عینی در یک راهکار منطقی و ذهنی، چندی اوقات همه را خوش میکند. اما هیچ راه حل نظری و فیلسوفانه درمانگر دردهای عینی و ناسازههای واقعی یک جامعه مدرن نیست. این سنخ از افراد، گاهی دوست داشته میشوند و گاه محل بی اعتنایی واقع میشوند. یا به تعبیری دیگر، مدتی دوست داشته میشوند و پس از چندی محل بی اعتنایی واقع میشوند چرا که معضل عینی و عملی، نیازمند عمل و اقدام است.
گروهی دست به کار عمل میشوند. به اقدامهایی میاندیشند که ناسازهها و منازعات عینی و عملی را حل و فصل قطعی و همیشگی کند. مثلا در ناسازه میان آزادی و دین، در دفاع از دین به طرفداران آزادی یورش میبرند یا به عکس. جبهه آزادی علیه دین برپا میکنند یا جبهه دین علیه آزادی. آنها برای کسانی محبوب و دوست داشتنیاند و نزد کسانی دیگر، منفور و دوست نداشتنی. آنها یا قهرمان هستند یا دیو و شیطان.
دو گروه یاد شده، البته مهم و موثرند. چرا که به سادهسازیهای نظری و عملی هر دو گروه، نیازی وافر وجود دارد. اصولا زندگی در جهان پیچیده دشوار است. فهم جهان پیچیده از آن دشوارتر. فیلسوف موثر است چرا که در قاب مفاهیم خود ما را دست کم به طور موقت از شر ناسازههای واقعی و عملی دور میکند. آن مردان عمل نیز که جبهههایی برای ستیز و حل و فصل عملی ناسازهها بنا میکنند نیز موثر و مهماند چرا که رویای خلاص شدن از جهان پیچیده را بر میانگیزند. آنها هر دو دوست داشتنی و موثرند به این جهت که امکانی برای نادیده گرفته شدن وضعیتهای پیچیدهاند.
هاشمی رفسنجانی در شمار معدود کسانی بود که برای حل مشکلات عینی و عملی، هیچ راهی برای حل و فصل قطعی نداشت. نه راه حلی نظری و نه اقدامی عملی. او بر نفس پیچیدگی جهان مدرن واقف بود و به جای فیلسوفان یا قهرمانان، دست به عمل برای مصالحه میزد. این همه که میگفت افراط و تفریط نکنید، فی الواقع متفکران و عمل گرایان را فرامیخواند که به جای ایستادن در این سو یا آنسوی خط تنازع، کمی در میانه بایستند، و تلاش کنند با مصالحه امکانی برای همزیستی فراهم آورند. گاهی از آنچه متشرعات مسلمات میپنداشتند کوتاه میآمد تا بیشترین امکان فراهم شدن آزادی امکان پذیر شود. گاهی از قانون برای اخلاق و گاه از اخلاق برای قانون میتراشید.
چنین شخصیتهایی در ذهن مردم نه حکیم و فیلسوفاند، نه قهرمان و نه دیو و شیطان. آنها موثر و کارآمدند اما دوست داشتنی نیستند. بی مزه اما حلال مشکلاتاند.
به این معنا، هاشمی رفسنجانی در منظومه شخصیتهای جمهوری اسلامی، تنها شخصیت واقعا سیاسی است. چرا که سیاست مدار، در کمند مفاهیم فلسفی گرفتار نیست، و میداند سیاست حل معادله میان ناسازههای آشتی ناپذیر است.
هاشمی رفسنجانی با این مشی تامل برانگیز و منحصر به فردش، در دو دوره از زندگی سیاسی، با دو چهره متفاوت ظاهر شد. در دوره اول، که تا اواخر دهه هفتاد را شامل میشود، هاشمی مشی مصالحه جویانه خود را در میان جناحهای داخل نظام سیاسی دنبال میکرد. او به یک نقطه ثقل تعادل بخش میان دو جناح سیاسی رقیب در داخل ساختار سیاسی تبدیل شد. اما از اوایل دهه هشتاد به اینسو، هاشمی این نقش تعادل بخش را در فاصله میان ساختار سیاسی و گروههایی از مردم بر عهده گرفت. هاشمی نخست یک چهره حکومتی بود، اما هاشمی دوم، یک چهره مدنی. هاشمی نخست در محافل داخلی بیشتر عمل میکرد؛ هاشمی دوم بیشتر در عرصه عمومی.
هاشمی رفت، اما جمهوری اسلامی نیازمند هاشمی است. اگر هاشمی رفت، باید شخصیتی دیگر در موضع او بنشیند.
البته اهمیت و اثرگذاری شگرف یک شخصیت در درون یک نظام گسترده سیاسی، تاسف بار است. متاسفانه جمهوری اسلامی، هنوز منطق عمل در یک جامعه پیچیده را در نیافته است. نظریه پردازانی دارد که معضلات عینی را در عالم نظر حل میکنند و نسخه میسازند برای عمل گرایانی که تصور میکنند با یک ضربت حساب شده، حریفی را از میدان به در خواهند کرد. جمهوری اسلامی باید بداند که یک نظام سیاسی در جامعه پیچیده مدرن، کارش مصالحه جویی در میان تعارضات عمیقی است که حل و فصل نمیشوند، اما میتوان در جهت تقلیل منازعه میان آنها کوشید.
هاشمی رفت، اما جمهوری اسلامی نیازمند هاشمی است. اگر هاشمی رفت، باید شخصیتی دیگر در موضع او بنشیند.
البته اهمیت و اثرگذاری شگرف یک شخصیت در درون یک نظام گسترده سیاسی، تاسف بار است. متاسفانه جمهوری اسلامی، هنوز منطق عمل در یک جامعه پیچیده را در نیافته است. نظریه پردازانی دارد که معضلات عینی را در عالم نظر حل میکنند و نسخه میسازند برای عمل گرایانی که تصور میکنند با یک ضربت حساب شده، حریفی را از میدان به در خواهند کرد. جمهوری اسلامی باید بداند که یک نظام سیاسی در جامعه پیچیده مدرن، کارش مصالحه جویی در میان تعارضات عمیقی است که حل و فصل نمیشوند، اما میتوان در جهت تقلیل منازعه میان آنها کوشید.
یکی از دانشجویانم در یک پیام خصوصی نظر مشروح خود را در باره یادداشت من با عنوان «مهم، موثر اما دوست نداشتنی» نوشت. جمله کلیدی این پیام به شرح زیر بود: «نوشتار شما در باب موثر اما دوست نداشتنی فرمول واقع گرایانه به مردمی نشان میدهد که نا امیدانه به زندگی بدون داشتن هیچ ساحتی از حقیقت ادامه میدهند و تنها با مصالحه سختیهای زندگی خود را کمتر میکنند ... شاید این مطالب ازذهن خسته وناامید و البته پابه سن گذاشته و بدون هیجانات و خردمندتر شده دکتر کاشی باشد» اظهار نظر موثری بود. ذهنم را به خود مشغول کرد. برایش نوشتم: نا اميد نيستم به جوهر سياست اشاره كردم و چون سخن از هاشمی بود، به روايت محافظهكارانه این جوهر اشاره کردم.
منظورم این بود که جوهری که به آن اشاره کردم، یک سویه غیر محافظه کارانه هم دارد. قصد دارم خیلی کوتاه نشان دهم که آن جوهر، سویه دیگری هم دارد.
من مواجهه سیاسی را رویاروی مواجهه فلسفی قرار دادم. گفتم مواجهه فلسفی این توهم را ایجاد میکند که میتوان ناسازههای عینی را با یک سازه ذهنی و فلسفی رفع کرد. اما مواجهه سیاسی ناسازههای عینی را رفع نشدنی میانگارد. آنها تقلیل پیدا میکنند اما به نحو نهایی حل و فصل نمیشوند. باور به این انگاره گاهی مولد یک شخصیت محافظه کار، عملگرا، و موثر و کارآمد است. هاشمی رفسنجانی از آن دست شخصیتها بود. اما الزاماً آن انگاره مولد محافظه کاری نیست. گاه گشاینده انتظار و امید است. فرد را به جستجو میخواند. واقعیت ناسازگار با خویش، فرد را با خود و جهان پیرامونش ناساز میکند.
به این ترتیب میتوان مثل هاشمی رفسنجانی مواجههای سیاسی با امور داشت، اما به نتایج محافظه کارانه نرسید.
به عنوان نمونه، ایمان به وجود ناسازههای عینی و رفع ناشدنی در عرصه سیاست، فرد را ترغیب میکند به سویههای طنز آمیز مناسباتی بنگرد که مدعی انسجام و وحدت بخشی است. به نظرم خیابانهای امروز تهران، یکی از این صحنههای طنز آمیز بود. معمولاً بلندگوها در یک حرکت جمعی، سخنگوی مردماند. بلندگوها مردم را بیان میکنند و مردم خود را در صدای بلند بلندگوها چند برابر میکنند. امروز اما بلندگوها با مردم کف خیابان رقابت میکردند. با کمک تکنولوژی تلاش میکردند صدای مردم را به حاشیه برانند، و مردم گاه در سکوت بلندگوها خود را مییافتند، گاه با سوء استفاده از فرصتی که بلندگوها در اختیار میگذاشت، خود را نشان میدادند، و موفق بودند و موفق نبودند.
اما سرانجام این منازعه، خلق طنزی افشاگر در متن یک تراژدی بود.
مردم تلاش کردند یک تعارض پرناشدنی بر ملا شود، و اینچنین میان حیات سیاسی و حقیقت نسبتی دوباره برقرار کردند. این شدنی نبود، مگر اینکه باور کنیم واقعیت مملو از ناسازههای پرناشدنی است.
منظورم این بود که جوهری که به آن اشاره کردم، یک سویه غیر محافظه کارانه هم دارد. قصد دارم خیلی کوتاه نشان دهم که آن جوهر، سویه دیگری هم دارد.
من مواجهه سیاسی را رویاروی مواجهه فلسفی قرار دادم. گفتم مواجهه فلسفی این توهم را ایجاد میکند که میتوان ناسازههای عینی را با یک سازه ذهنی و فلسفی رفع کرد. اما مواجهه سیاسی ناسازههای عینی را رفع نشدنی میانگارد. آنها تقلیل پیدا میکنند اما به نحو نهایی حل و فصل نمیشوند. باور به این انگاره گاهی مولد یک شخصیت محافظه کار، عملگرا، و موثر و کارآمد است. هاشمی رفسنجانی از آن دست شخصیتها بود. اما الزاماً آن انگاره مولد محافظه کاری نیست. گاه گشاینده انتظار و امید است. فرد را به جستجو میخواند. واقعیت ناسازگار با خویش، فرد را با خود و جهان پیرامونش ناساز میکند.
به این ترتیب میتوان مثل هاشمی رفسنجانی مواجههای سیاسی با امور داشت، اما به نتایج محافظه کارانه نرسید.
به عنوان نمونه، ایمان به وجود ناسازههای عینی و رفع ناشدنی در عرصه سیاست، فرد را ترغیب میکند به سویههای طنز آمیز مناسباتی بنگرد که مدعی انسجام و وحدت بخشی است. به نظرم خیابانهای امروز تهران، یکی از این صحنههای طنز آمیز بود. معمولاً بلندگوها در یک حرکت جمعی، سخنگوی مردماند. بلندگوها مردم را بیان میکنند و مردم خود را در صدای بلند بلندگوها چند برابر میکنند. امروز اما بلندگوها با مردم کف خیابان رقابت میکردند. با کمک تکنولوژی تلاش میکردند صدای مردم را به حاشیه برانند، و مردم گاه در سکوت بلندگوها خود را مییافتند، گاه با سوء استفاده از فرصتی که بلندگوها در اختیار میگذاشت، خود را نشان میدادند، و موفق بودند و موفق نبودند.
اما سرانجام این منازعه، خلق طنزی افشاگر در متن یک تراژدی بود.
مردم تلاش کردند یک تعارض پرناشدنی بر ملا شود، و اینچنین میان حیات سیاسی و حقیقت نسبتی دوباره برقرار کردند. این شدنی نبود، مگر اینکه باور کنیم واقعیت مملو از ناسازههای پرناشدنی است.
پلاسکو و توان رفتاری ما
**************
جمهوری اسلامی و ما که تابعانش هستیم، طی نزدیک به چهار دهه با هم زندگی کردهایم. هر دو کارهایی یادگرفتهایم و کارهایی نیاموختهایم. روانشناسان به آن میگویند توان رفتاری. ما توانهای رفتاری معینی داریم و در زمینههایی فاقد توان رفتاری هستیم. توان رفتاری مرد فیلسوف، مجرد کردن همه چیز است. اگر یکباره گروهی محاصرهاش کنند تا او را بزنند، دست و پای خود را گم میکند. توان رفتاری فیلسوف در این موقعیت، پرسش از چرایی خشونت است، اما این توان رفتاری کمکی به او نمیکند که کمتر کتک بخورد.
ماجرای ساختمان پلاسکو، آیینه خوبی است برای مطالعه ناتوانیهای رفتاری ما. آنها که باید به نجات مردم در شرایط دشوار بپردازند، خود زیر آوار مظلومانه و به نحو دردناکی سوختند، و مردمی که باید در این شرایط همدرد و همراه باشند، شادمانه در حادثه از خود سلفی گرفتند. خوب است ماجرای پلاسکو را به منزله یک نمونه از توانانیها و ناتوانیهای رفتاری خود موضوع مطالعه قرار دهیم.
نظام جمهوری اسلامی، تجلی دهنده یک دولت شبه مدرن است و کارکردهای متنوعی دارد. اما همه کارکردها را به اندازه هم بلد نیست. دو حوزه است که بیش از همه نمایانگر توان رفتاری نظام سیاسی است. یکی امور امنیتی است و دیگری تبلیغات. خیلی کارهای دیگر هم میکند، اما آنها به هیچ روی نشانگر توان رفتاری نظام نیستند. چهار دهه است که به طور مستمر مشغول مبارزه با دشمنان داخلی و خارجی است.
در این زمینه به طور نسبی موفقیتهای زیادی کسب کرده است. به هر حال در این منطقه پرآشوب، ایران امنترین منطقه خاورمیانه است. در داخل کشور نیز، هیچ مخالفی وجود ندارد که بتواند به راحتی سازماندهی سیاسی کند. بیرون از نظام سیاسی هیچ هویت سامان یافته و با دوامی وجود ندارد.
دشمنان خارجی به طور دفعی اقدامی میکنند و میروند، دشمنان داخلی نیز، گاهی در موقعیتهای انتخاباتی فرصتی به دست میآورند و پشت دیوارها پنهان میشوند.
توان رفتاری در حوزه امنیتی با توان تبلیغاتی هم توام شده است. منابع دینی بیش از همه در دسترس نظام سیاسی است. با بهره گیری بهینه از مفاهیم و ارزشها و خاطرههای دینی، خیلی خوب میتواند هر اتفاقی را با بهرهگیری از آیات و احادیث، و تکیه بر ماجراهایی در حیات پیامبر و ائمه شیعی، بعد دینی ببخشد. بخشی از مردم را به خیابان فراخوان کند و دشمنان را به قول خودشان مایوس کند.
کاش ماجرای پلاسکو هم حاصل اقدامی از سوی دشمنان داخلی یا خارجی بود. خیلی زود مساله قابل درک میشد و حل آن چندان دشوار نبود. اما ماجرا به همان موقعیت فیلسوف مجرد اندیش و گروه اوباش شباهت داشت. نهادهای ذی ربط شهری یکباره دست و پای خود را گم کردند. نمیدانستند در مقابل آتش سوزی یک ساختمان در شهر تهران دقیقاً باید چه کرد.
البته اگر در انجام اقدام به موقع و عملی دست و پای خود را گم کردند، توان رفتاری خود در حوزه تبلیغات را چندان از دست ندادند. تلویزیون را پر کردند از تصاویر غم انگیز و جگر خراش از حادثه، تا گریه مردم را در آورند و همه نهادها یکی یکی همدل شدند، از هم تشکر کردند و از ماجرای پلاسکو صحنههایی برای همدلی مسئولان با هم ساختند تا بستر ساز همدلی مردم و مسئولان باشد.
مردم هم وضع بهتری ندارند. مردم هم طی چهار دهه یاد گرفتهاند یا در شمار دوستان نظام باشند و دوستی کنند و ابراز محبت. یا در شمار دشمنان باشند و از هر فرصتی برای ضربه زدن به نظام استفاده کنند. صفحات مجازی و گفت و شنود روزمره مردم کاملاً بیانگر تبدیل شدن ماجرای پلاسکو به یک حادثه سیاسی است. کسانی که در شمار دوستان نظام بودند، حادثه پلاسکو را نشانی از بد عهدی آمریکا تلقی کردند. احداث ساختمان را به آمریکاییها نسبت دادند و فروریزی آن را نشانی دیگر از غیرقابل اعتماد بودن آمریکا. کسانی هم که در شمار دشمنان بودند، تا سازنده یهودی ساختمان عقب رفتند و یادی کردند از خدمات رژیم گذشته.
عوام مردم هم که نه در صف دوستان و نه در صف دشمنان جایی برای خود مییابند، رفتند، شادی کردند، چند سلفی گرفتند و یادگاریهایی برای خود ثبت کردند.
ساختمان پلاسکو اما نه به دوستان ربطی داشت نه به دشمنان. ساختمان پلاسکو نمادی از ضعفها و شکافها و رنجهای عینی و روزمره ماست، که حل آنها به الگوهای دیگری از توان رفتاری نیازمند است. فرسودگی ساختمان پلاسکو، یک نمونه از فرسودگی بناهای دیگر شهر، یک نمونه از فرسودگی مدیریت آب، یک نمونه از فرسودگی نظام آموزشی، یک نمونه از فرسودگی بوروکراسی، و یک نمونه از فرسودگی نوع نگاه ما به خود و جهان است.
**************
جمهوری اسلامی و ما که تابعانش هستیم، طی نزدیک به چهار دهه با هم زندگی کردهایم. هر دو کارهایی یادگرفتهایم و کارهایی نیاموختهایم. روانشناسان به آن میگویند توان رفتاری. ما توانهای رفتاری معینی داریم و در زمینههایی فاقد توان رفتاری هستیم. توان رفتاری مرد فیلسوف، مجرد کردن همه چیز است. اگر یکباره گروهی محاصرهاش کنند تا او را بزنند، دست و پای خود را گم میکند. توان رفتاری فیلسوف در این موقعیت، پرسش از چرایی خشونت است، اما این توان رفتاری کمکی به او نمیکند که کمتر کتک بخورد.
ماجرای ساختمان پلاسکو، آیینه خوبی است برای مطالعه ناتوانیهای رفتاری ما. آنها که باید به نجات مردم در شرایط دشوار بپردازند، خود زیر آوار مظلومانه و به نحو دردناکی سوختند، و مردمی که باید در این شرایط همدرد و همراه باشند، شادمانه در حادثه از خود سلفی گرفتند. خوب است ماجرای پلاسکو را به منزله یک نمونه از توانانیها و ناتوانیهای رفتاری خود موضوع مطالعه قرار دهیم.
نظام جمهوری اسلامی، تجلی دهنده یک دولت شبه مدرن است و کارکردهای متنوعی دارد. اما همه کارکردها را به اندازه هم بلد نیست. دو حوزه است که بیش از همه نمایانگر توان رفتاری نظام سیاسی است. یکی امور امنیتی است و دیگری تبلیغات. خیلی کارهای دیگر هم میکند، اما آنها به هیچ روی نشانگر توان رفتاری نظام نیستند. چهار دهه است که به طور مستمر مشغول مبارزه با دشمنان داخلی و خارجی است.
در این زمینه به طور نسبی موفقیتهای زیادی کسب کرده است. به هر حال در این منطقه پرآشوب، ایران امنترین منطقه خاورمیانه است. در داخل کشور نیز، هیچ مخالفی وجود ندارد که بتواند به راحتی سازماندهی سیاسی کند. بیرون از نظام سیاسی هیچ هویت سامان یافته و با دوامی وجود ندارد.
دشمنان خارجی به طور دفعی اقدامی میکنند و میروند، دشمنان داخلی نیز، گاهی در موقعیتهای انتخاباتی فرصتی به دست میآورند و پشت دیوارها پنهان میشوند.
توان رفتاری در حوزه امنیتی با توان تبلیغاتی هم توام شده است. منابع دینی بیش از همه در دسترس نظام سیاسی است. با بهره گیری بهینه از مفاهیم و ارزشها و خاطرههای دینی، خیلی خوب میتواند هر اتفاقی را با بهرهگیری از آیات و احادیث، و تکیه بر ماجراهایی در حیات پیامبر و ائمه شیعی، بعد دینی ببخشد. بخشی از مردم را به خیابان فراخوان کند و دشمنان را به قول خودشان مایوس کند.
کاش ماجرای پلاسکو هم حاصل اقدامی از سوی دشمنان داخلی یا خارجی بود. خیلی زود مساله قابل درک میشد و حل آن چندان دشوار نبود. اما ماجرا به همان موقعیت فیلسوف مجرد اندیش و گروه اوباش شباهت داشت. نهادهای ذی ربط شهری یکباره دست و پای خود را گم کردند. نمیدانستند در مقابل آتش سوزی یک ساختمان در شهر تهران دقیقاً باید چه کرد.
البته اگر در انجام اقدام به موقع و عملی دست و پای خود را گم کردند، توان رفتاری خود در حوزه تبلیغات را چندان از دست ندادند. تلویزیون را پر کردند از تصاویر غم انگیز و جگر خراش از حادثه، تا گریه مردم را در آورند و همه نهادها یکی یکی همدل شدند، از هم تشکر کردند و از ماجرای پلاسکو صحنههایی برای همدلی مسئولان با هم ساختند تا بستر ساز همدلی مردم و مسئولان باشد.
مردم هم وضع بهتری ندارند. مردم هم طی چهار دهه یاد گرفتهاند یا در شمار دوستان نظام باشند و دوستی کنند و ابراز محبت. یا در شمار دشمنان باشند و از هر فرصتی برای ضربه زدن به نظام استفاده کنند. صفحات مجازی و گفت و شنود روزمره مردم کاملاً بیانگر تبدیل شدن ماجرای پلاسکو به یک حادثه سیاسی است. کسانی که در شمار دوستان نظام بودند، حادثه پلاسکو را نشانی از بد عهدی آمریکا تلقی کردند. احداث ساختمان را به آمریکاییها نسبت دادند و فروریزی آن را نشانی دیگر از غیرقابل اعتماد بودن آمریکا. کسانی هم که در شمار دشمنان بودند، تا سازنده یهودی ساختمان عقب رفتند و یادی کردند از خدمات رژیم گذشته.
عوام مردم هم که نه در صف دوستان و نه در صف دشمنان جایی برای خود مییابند، رفتند، شادی کردند، چند سلفی گرفتند و یادگاریهایی برای خود ثبت کردند.
ساختمان پلاسکو اما نه به دوستان ربطی داشت نه به دشمنان. ساختمان پلاسکو نمادی از ضعفها و شکافها و رنجهای عینی و روزمره ماست، که حل آنها به الگوهای دیگری از توان رفتاری نیازمند است. فرسودگی ساختمان پلاسکو، یک نمونه از فرسودگی بناهای دیگر شهر، یک نمونه از فرسودگی مدیریت آب، یک نمونه از فرسودگی نظام آموزشی، یک نمونه از فرسودگی بوروکراسی، و یک نمونه از فرسودگی نوع نگاه ما به خود و جهان است.
دیدن این همه و مواجهه عقلانی و موثر با آنها، نیازمند الگوی تازهای از یادگیری است و توان رفتاری تازهای طلب میکند. در آنچه چهل سال است میآموزیم، کاستیهای بزرگ وجود دارد. راه چاره را شاید در تساهل و گشودگی در عرصه داخلی باید جستجو کرد. اجازه بدهیم کسان دیگری که طور دیگری به امور مینگرند، فرصت داشته باشند تا تمرین کنند و توانهای رفتاری تازه خلق کنند.
امنیت مقتضی نوع خاصی از نگاه به امور، و الگویی ویژه از یادگیری و توان رفتاری است. مدیریت امور شهری، نگاه دیگر طلب میکند و یادگیریها و توان رفتاری دیگر، بوروکراسی، آموزش، اقتصاد، و سیاست نیز اینچنین هستند. این همه با هم مرتبط و در عین حال مستقل از هم اند. این الگوهای یادگیری، نسبت طولی با هم ندارند به طوری که اگر یکی را بلد بودی با همان سیاق میتوانی امور دیگر را هم مدیریت کنی. درست به عکس، گاهی بلد بودن یکی مانع از بلد بودن دیگری است. بلد بودن امور امنیتی، با بلد بودن مدیریت امور شهری یا اقتصادی ناسازگار است. پس بلد بودن این همه از یک نهاد یا یک ساختار تک پایه بر نخواهد آمد. نیازمند کثرت نهادها، و الگوهای متکثر کسب مهارت و یادگیری است.
این که میگویند دمکراسي انتخاب گريزناپذير زندگی سیاسی در دنیای مدرن است، یک وجه آن، اشاره به همین ضرورت کثرت الگوهای کسب مهارت و یادگیری در سطح ملی است.
امنیت مقتضی نوع خاصی از نگاه به امور، و الگویی ویژه از یادگیری و توان رفتاری است. مدیریت امور شهری، نگاه دیگر طلب میکند و یادگیریها و توان رفتاری دیگر، بوروکراسی، آموزش، اقتصاد، و سیاست نیز اینچنین هستند. این همه با هم مرتبط و در عین حال مستقل از هم اند. این الگوهای یادگیری، نسبت طولی با هم ندارند به طوری که اگر یکی را بلد بودی با همان سیاق میتوانی امور دیگر را هم مدیریت کنی. درست به عکس، گاهی بلد بودن یکی مانع از بلد بودن دیگری است. بلد بودن امور امنیتی، با بلد بودن مدیریت امور شهری یا اقتصادی ناسازگار است. پس بلد بودن این همه از یک نهاد یا یک ساختار تک پایه بر نخواهد آمد. نیازمند کثرت نهادها، و الگوهای متکثر کسب مهارت و یادگیری است.
این که میگویند دمکراسي انتخاب گريزناپذير زندگی سیاسی در دنیای مدرن است، یک وجه آن، اشاره به همین ضرورت کثرت الگوهای کسب مهارت و یادگیری در سطح ملی است.
... اگر دولت و سیاست در جهان مدرن، قادر به تامین احساس نیاز بنیادی به پناه آوردن مردم نباشد، مردم همانند کودکی که پدر و مادر خود را گم کرده باشد، احساس ترس میکنند. بختک وضعیت طبیعی هابز گریبانشان را خواهد گرفت. تعلقاتشان به یکدیگر به سرعت گسیخته خواهد شد. نوعی فردگرایی منفی در آنها رشد خواهد کرد. این وضعیت ترسناک، اذهان فردی و جمعیشان را هر روز بیش از پیش خواهد فرسود. همزمان با ظهور زوال و انحطاط در ساختار حیات اجتماعی و فرهنگی، روانهای فردیشان نیز افسرده و شکسته خواهد بود. .. این یادداشت بخشی از کتاب «جستارهایی در پلاسکو» است که توسط پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات به چاپ رسیده است. اصل یادداشت را در فایل زیر بخوانید: