Telegram Web Link
فرزندی که دوست داشته نمی‌شود
***********
آیه الله مکارم شیرازی گفتند «ما از روی ناچاری بیان می‌کنیم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود». به نظرم این کلام، صریح‌ترین و صادقانه‌ترین روایت از نقش مردم در نظریه حکومت دینی در ایران امروز است. واقع این است که مردم در منظومه فهم شریعت مدارانه از حکومت، جایگاهی ندارند. باید تبعیت کنند چنانکه در امور روزمره خود باید از شریعت تبعیت کنند.
به نظرم دو عامل جمهوری اسلامی را ملزم کرده از سر ناچاری بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود»: نخست نقش بالفعل و واقعی مردم در حیات و ممات بخشی به حکومت‌هاست. روزگار عجیبی شده مردم نقش تعیین کننده‌ای پیدا کرده‌اند. جمهوری اسلامی خود تنها حکومت دینی در تاریخ این کشور است که در نتیجه یک انقلاب به قدرت رسیده است. پیشترها، مردم در کف قاعده هرم حیات سیاسی نشسته بودند و در راس هرم کسانی می‌آمدند و می‌رفتند. جنگ و جدال‌هایی در راس حاکمیت جریان داشت، ولی تکلیف مردم همیشه روشن بود: باید تبعیت می‌کردند. اما وضع دگرگون شده، اگر به نظر مردم در عمل تمکین نشود آنها با انقلاب نظر خود را تامین می‌کنند. جمهوری اسلامی خود حاصل همین وضع تازه است. پس باید از روی ناچاری بپذیریم که با رای مردم باید امور کشور اداره شود.
یک عامل دیگر هم هست که ما را ملزم کرده تا از سر ناچاری برای رای مردم نقش قائل شویم و آن کسب پذیرش و مشروعیت در عرصه جهانی است. روزگار عجیبی شده است، اگر دیگر کشورهای جهان نپذیرند که یک حکومت نماینده واقعی مردم خود است، مشروعیت آن پذیرفته نیست و در این روزگار، بدون کسب مشروعیت جهانی امکان حیات سیاسی وجود ندارد.
حکومت دینی که علی الاصول مشروعیت خود را از خداوند اخذ می‌کند، ملزم شده هم پذیرش مردم را با خود همراه کند، و هم پذیرش کشورهای جهان را. پذیرش رای و خواست مردم از حیث نظری چندان دشوار نیست. به هر حال فرض بر این است که مردم اکثراً دین دارند و پذیرش حکومت از سوی اکثر این مردم دین دار، می‌تواند با خواست خداوند جمع شود. اما پذیرش در عرصه جهانی را چه باید کرد که اکثراً بر دین و آیین ما نیستند. حتی گاهی بر مبنای حکم شریعت، در زمره کفار و مشرکان محسوب می‌شوند.
چه نسبتی میان رای مردم و خواست خدا وجود دارد؟ همانطور که رای مردم تعیین نمی‌کند حکم خدا چیست، رای مردم هم علی‌الاصول نباید تعیین کند چه کسی حکومت کند و چطور حکومت کند. مهم تر از این، نظر کفار و مشرکان در عرصه جهانی است. آنها چرا باید تعیین کنند چه کسانی و چطور بر مردم حکومت کنند؟ آنها که روزی روزگاری دین را به شریعت تقلیل دادند تا ساختار سیاسی را هر چه بیشتر متمرکز کنند، باید برای این مشکلات نظری، پاسخی فراهم کنند. البته به گمان نگارنده امکانی برای پاسخ هم وجود ندارد.
دمکراسی خواهان ایرانی نیز در چارچوب نظام جمهوری اسلامی، استدلالی هنجاری برای نقش مشروعیت بخش مردم ندارند. آنها همین که دیدند جمهوری اسلامی ناچار است بیان کند «با رای مردم باید امور کشور اداره شود» برای خود جایگاهی پیدا کردند. آنها زاییده همین وجه از سر ناچاری‌اند. نان خود را از ناحیه همین وجه ناگزیر و از سر ناچاری تامین می‌کنند. همین نکته آنها را در وضع دشواری قرار داده است.
خودشان را مدافع جمهوری اسلامی می‌دانند، حتی گاهی از متولیان جمهوری اسلامی، بیشتر به مصالح تداوم نظام می‌اندیشند، اما جز به شیوه‌ای پراگماتیک نمی‌توانند از موجودیت نظام دفاع کنند. از این حد بیشتر نمی توانند فراتر روند که هزینه‌های انقلاب موجب شده همه چیز را در چارچوب نظم مستقر پیش ببرند. اما نمی‌توانند به شیوه‌ای هنجاری و ارزشمدار از نظم متکی بر رای مردم دفاع کنند. دفاعی که با موجودیت نظام جمهوری اسلامی سازگار بیافتد.
دوست دارند در چشم متولیان جمهوری اسلامی خودی محسوب شوند. اما او که از سر ناچاری پذیرفته شده، نمی‌تواند خودی محسوب شود. درست مثل فردی که از سر ناچاری به فرزندی گرفته شده است. هیچ وقت این شانس را ندارد که مثل دیگر فرزندان خودی محسوب شود و دوست داشته شود.
نگارنده تصور می‌کند تا زمانی که جمهوری اسلامی شریعت را کانون معنا بخش به وجه اسلامیت خود قرار داده، خواست مردم را جز از سر ناچاری نخواهد پذیرفت. فرزندی که از سر ناچاری پذیرفته شده، خیلی قابل اعتماد نیست. مرتب باید دست و پای او را جمع کرد تا پر رو نشود. این کاری است که نظام، تا کنون به شیوه‌های مختلف انجام داده است. اما فراموش نکنیم فرزندی هم که هیچ وقت دوست داشته نشده، چندان وفادار و قابل اعتماد نیست. ممکن است شبی که همه خوابند، دار و ندار اسلامیت را غارت کند.
@javadkashi
فرمان به اقلیت نمایی اکثریت
**************
هیچ صدایی رعب‌آورتر از صدای اقلیتی نیست که از موضع قدرت و حکومت سخن می‌گوید. از این منظر، حمله به رئیس جمهوری که به تازگی رای اکثریت را به دست آورده، نگران کننده است.
پیش از این بارها، به چهره‌های سیاسی و مسئولان حمله شده است. اما فرض درست یا نادرست آن بوده که حمله کنندگان نمایندگان مردم و اکثریت هستند. تعداد معدودی به یک چهره سیاسی حمله می‌کردند، و قرار بود همه خیال کنیم آنها به نمایندگی از اکثریت مردم اظهار نفرت کرده‌اند.
امروز از تریبون رسمی نماز عید فطر، شعری توهین آمیز خطاب به رئیس جمهور خوانده شده است. درست چند روز پس از اتفاقی که در راه‌پیمایی روز قدس افتاد. این رویدادها به صراحت بیانگر این معناست که اقلیتی که دارای منابع گوناگون قدرت است برای منتخب اکثریت مردم هیچ احترامی قائل نیست.
این اتفاق به نظرم تازه‌گی دارد.
هسته سخت نظام، چقدر نماینده اکثریت مردم بوده است؟ به نظرم پاسخ به این سوال خیلی مهم نیست. مهم این است که مناسک سیاسی نظیر راه پیمایی بیست و دو بهمن یا روز قدس، این امکان را فراهم می‌کرد که حتی در صورتیکه فرض را بر اقلیت بودن آنها بگذاریم، آنها قادر به اکثریت نمایی بودند. آنها همیشه به عنوان نماینده اکثریت صدا و سخن و قدرت و موقعیت داشتند. اما اتفاقات پس از انتخابات اخیر، به گمانم نگران کننده است. آنها معلوم است دیگر نه مدعای اکثریت بودن دارند و نه حتی خواست اکثریت نمایی.
گویی آنها به طرق مختلف به اکثریت و نمایندگانشان تفهیم میکنند اگرچه اکثریت بودنشان احراز شده، باید به سرعت اقلیت نمایی کنند. فشرده بنشینند و زیاده از حد مدعی نباشند. رویارویی اقلیتی که دیگر پروای اکثریت نمایی ندارد با اکثریتی که به اقلیت‌نمایی رانده می‌شود فوق العاده مخاطره آمیز است. این دو رویاروی هم می‌ایستند، ولی یک هدف مشترک دارند. به هم زدن میدان بازی. یکی می‌خواهد بازی رای و انتخابات را به حاشیه براند یا اصولاً به هم بزند. دیگری هم در جستجوی عوض کردن میدان بازی است. میدانی را طلب می‌کند که اصولاً چنان حریف پیمان شکنی در کار نباشد. حریفی که رای نیاورد و همچنان از موضع اکثریت سخن بگوید.
چنین وضعیتی برای ما که به نظر می‌رسد به سمت افق‌های نامعلوم در عرصه جهانی و منطقه‌ای می‌رویم، بسیار خطرناک است.
عاشق کردستان شدم
**************
خیال می‌کنم ضرورت داشته باشد تجربه ایرانی از جهان جدید را در اقلیم‌های مختلف از هم متمایز کنیم. چرا فکر می‌کنیم تجربه تهرانی از دنیای جدید، مشابه تجربه آذربایجانی یا تجربه عربی یا کردی یا بلوچی است؟ ما عادت کرده‌ایم، تجربه تهرانی از امور را به کل کشور تعمیم دهیم. چیزی که این تجربیات را از هم متمایز می‌کند اقلیم است. بیایید با توجه به اقلیم و موقعیت‌های جغرافیایی، تجربه جهان جدید را به سنخ‌های متفاوت طبقه‌بندی کنیم و از تجربه‌های متکثر ایرانیان از جهان جدید سخن بگوییم.
به نظرم جغرافیا و فضای محیطی عامل مهمی برای تجربه جهان جدید است.
تهران در یک دشت وسیع و پهناور گسترده شده است. با تجدد طبیعت به تدریج از رابطه میان ما حذف شده است. از رشته کوهی که پیش چشممان در دود و آلودگی نهان شده بگذریم، افق‌هایش راه به جایی نمی‌برند. تنها نمادهای شهری است که پیش چشممان گشوده است. ما در تهران بیشتر ساختمان می‌بینیم و خیابان و انبوه ماشین. بنابراین نسبت‌های خود با طبیعت را از دست داده‌ایم. ما بی واسطه طبیعت رویاروی یکدیگریم. طبیعت دیگر میانجی رابطه ما با یکدیگر نیست. آنچه نسبت‌ها را تعیین می‌کند، تماماً تصمیمات تصنعی دولت و قرار و مدارهای مبتنی بر سود و منافع فردی ماست.
در طبیعت می‌توان ریشه کرد، اما در دیگری نه. می‌توان گفت من در این کوه یا این قطعه از زمین ریشه دارم، اما نمی‌توان گفت در نسبتم با همسایه یا فلان دوست ریشه دارم. تجربه تهرانی از جهان مدرن، تجربه شتاب به سمت بی‌ریشگی است. گسست از بنیادها. معلق ماندن در نسبت‌های در هم شکننده. تجربه تهرانی از مدرن شدن، با دقت با این جمله مارکس انطباق دارد که هر چیز که سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود. دیگر در این شهر، هیچ راز و سری باقی نمانده است. هیچ افسانه‌ای بر آسمان این شهر در گردش نیست. بوروکرات اتوکشیده، کاسب سودجو و بازرگان رانت‌خوار، شاخص این محیط است. دیگرانی هم هستند اما در حاشیه‌اند.
من برای نخستین بار سفر چند روزه‌ای به کردستان داشتم. مکان سال‌هاست قدرت سحر انگیز و برانگیزاننده خود را برای من از دست داده بود. من درگیر حس خوش مکان و طبیعت بودم. به نظرم تجربه کردی از جهان جدید، نتوانسته طبیعت را در شبکه ارتباط آدمی حذف کند. طبیعت بخش جداناپذیری از رابطه سوژه کرد با جهان است و صد البته بخش جداناپذیری از رابطه میان انسان و دیگری. در نسبت میان من و دیگری، طبیعت به منزله یک طرف ماجرا حاضر می‌شود و مداخله می‌کند. طبیعت مانع از آن است که کلیشه‌های ناشی از قانونمندی های دولت یا قاعده های جاری در فضای شهری استیلای تام پیدا کند. کوه، صخره‌های بلند، رودهای لغرنده و دریاچه‌های زیبا هنوز در فضا حاکم‌اند. شهرها و روستاها، در لابلای طبیعت استوار و افسانه‌ای کردستان جای گرفته‌اند. کردستان تجربه مدرنیته همراه با راز و رمز و افسانه‌های عمیق است.
آدمیانش عاشق‌اند، سینه‌های پرکینه دارند، به نحو شگفتی مهربان‌اند، برای معاش اندک خود می‌جنگند، می‌رقصند، صبورند، وسوسه‌گرند، بی دلیل دوستت دارند، حریم‌های عبورناپذیر دارند، قدرت خشمگین شدن دارند، شیرین و پاک‌اند، و با همه اینها، مدرن. تجربه کردی از جهان مدرن، تجربه دیگری است. تهران تا اندازه‌ای توانسته به مدد دولت، تجربه تهرانی را در آن نفوذ دهد. کردستان هم تا توانسته از تعمیم تجربه تهرانی گریخته است.
کردستان هنوز پر از افسانه و سودا و اسرار مگوست. کاش می‌شد، تجربه‌های گوناگون مدرن شدن در اقالیم مختلف این سرزمین با هم گفتگو کنند. همانقدر که تجربه تهرانی قدرت دارد تا تجربه های دیگر را زیر چادر خود بپوشاند، تجربه کردی، بلوچی، ترکی یا گیلک نیز می‌توانستند در سنخ تهرانی از مدرن بودن نفوذ کنند.
من عاشق کردستان شدم.
@javadkashi
... اصلاح طلبان هنوز از شخصیت کاریزمای خود بهره می‌‌برند. اما اصولگرایان فاقد این امکان هستند. تلاش کردند در انتخابات اخیر، با شعارها و فیگورهای تازه، بدیل‌های تازه برای احمدینژاد تولید کنند اما نتوانستند. هیچ کس این بدیل‌ها را باور نکرد. با این همه راهی ندارند. آنها باید این استراتژی را همچنان دنبال کنند. برگزاری مراسمی با حضور تتلو و تقدیر از او، نشانگر تداوم این استراتژی است. آنها امیدوارند آنچه را طی چند روز انتخابات ساختند و نتوانستند در باور مردم بگنجانند، طی چند سال پیش رو چنان بسازند که باور پذیر باشد. ... اصل این یادداشت را در فایل زیر بخوانید:
@javadkashi
چرا این همه سکوت؟
************
چرا منتقدان داخلی جمهوری اسلامی در باره آمریکا سکوت کرده‌اند؟
پا از ایران که بیرون بگذاریم، با یک صحنه جهانی مواجهیم که آمریکا قدر قدرت آن است. اگر تصور می‌کنیم که نظم جهانی یک بهشت تحقق یافته زمینی است پس خوب است روشنفکران صادقانه بگویند که الحمدالله الگوی آرمانی حیات سیاسی در جهان به رهبری آمریکا تحقق یافته و علناً به مدح و ثنای آن مشغول شوند. اما سوال این است که اگر چنین نیست و آمریکا در جهان شرارت‌هایی می‌کند، ستون حمایت کننده ستم‌های بزرگی است که در اقصی نقاط جهان جاری است، پس چرا این جوانب از عملکرد آمریکا در زبان روشنفکران ایرانی هیچ جایگاهی ندارد؟
به نظرم چند پاسخ دراین زمینه قابل تصور است:
اول: تبلیغات سیاسی از سوی محافل رسمی سال‌ها و دهه‌هاست که مرتب به آمریکا بد و بیراه می‌گویند. فضای سیاسی ایران پر از کلیشه‌های از ریخت افتاده در باره آمریکاست. شاید روشنفکران و فعالان سیاسی تصور می‌کنند اگر آنها هم لب به سخن در باره آمریکا بگشایند، با رقیب خود در ایران همزبان می‌شوند و آنگاه بازار خود را از دست می‌دهند. به نظرم این پاسخ قانع کننده نیست. روشنفکران و فعالان سیاسی وظیفه دارند بیرون از کلیشه‌های جاری دست به کار تولید تحلیل‌های غیر کلیشه‌ای در این زمینه شوند.
دوم: شاید برخی روشنفکران و فعالان سیاسی از فشارهای آمریکا بر نظام سیاسی در دل شادند. فکر می‌کنند این سنخ فشارها، دست نظام سیاسی در داخل را خواهد بست و به گسترش فضای دمکراسی در ایران کمک خواهد کرد. به نظرم این شادی پنهان از وضعیتی ناصادقانه و مزورانه حکایت دارد. اثبات کننده آن است که پشت چهره اصلاح طلب، نیات مزورانه پنهان کرده‌اند. بنابراین باید به رقیب حق داد که چندان به آنها اعتماد نکند و مدعیات اصلاح طلبانه آنها را جدی نگیرد. نکته مهم تر اما این است که آنها باید بتوانند خود را قانع کنند که به جد مساله آمریکا در ایران، بسط دمکراسی و حقوق بشر است. اگر نتوانند اثبات کنند که نمی‌توانند، چه پاسخی به وجدان خود و مردم خواهند داد اگر روزی روزگاری آمریکا ایران را عرصه تاخت و تاز و حمله ویران ساز خود قرار دهد؟ روزی که دیگر نه از تاک نشان باشد و نه از تاک نشان.
سوم: روشنفکران منتقد ایرانی، اصولاً به یک روایت ساده دلانه از نولیبرالیسم دچار آمده‌اند و اصولاً قدرت نقد مناسبات بین المللی را از دست داده‌اند. اگر چنین باشد واقعاً تحفه‌ای است. برای اینکه حتی روشنفکران لیبرال عالم نیز این چنین در مقابل عملکرد رسوای آمریکا در بسیاری از مناطق جهان خاموش و ساکت ننشته‌اند.
اصلاح طلبان ایرانی نباید فراموش کنند که یکی از موانع تداوم مسیر اصلاحات در ایران، پیش و پس از انقلاب، آمریکا بوده است. از ماجرای نفت و دکتر مصدق بگذریم، قرار دادن ایران در محور شرارت در دوره سید محمد خاتمی را چگونه باید تحلیل کرد؟ مگر همین اقدام، مقدمه‌ای برای ظهور دولت احمدی نژاد نبود؟ در حال حاضر نیز عملکرد دولت آمریکا در خصوص برجام، واقعاً شرم آور است.
این صورت خیالی که گویی فشار دولت آمریکا به ایران، فضای دمکراسی سازی در ایران را هموار خواهد کرد یک تصور باطل و خطرناک است. روشنفکران ایرانی با سکوت خود در باره آمریکا اجازه می دهند که این خیال خطرناک در میان عوام مردم توسعه پیدا کند.
به نظرم یکی از شروط اثبات کننده صداقت روشنفکران و نیروهای اصلاح طلب داخلی، تعیین تکلیف با آمریکاست. واقعاً چه موضعی در باره آمریکا دارند؟ دهه‌های متمادی آمریکا به منزله امپریالیسم جهانی، کانون مباحث و محافل روشنفکری بود. اما اینک هیچ کس در باره آمریکا و نقش‌های جهانی، منطقه‌ای و داخلی آن سخنی به میان نمی‌آورد @javadkashi
.... مساله نسبت ما با خاستگاه، مثل نسبت ما با رحم مادرانه است. فراموشی خاستگاه مثل فراموشی مادر است. او که مادر خود را فراموش کرده، فی الواقع در یک وادی سرگشتگی رها شده است. به چنین کسی باید نشان داد به یاد آوردن مادر به منزله خاستگاه نخستین چقدر مهم است. اما بنیاد گرا گویی چیزی بیش از این می‌گوید، انگار او بر این باور شده که اصولاً تولد و ورود به این جهان از نخست اشتباه بوده و دوباره باید به رحم مادرانه بازگشت. این غیر ممکن است و تنها موجد خشونت و سرکوب زندگی است.... این عبارات بخشی از سخنرانی من است که امروز در خانه اندیشمندان، به مناسبات رونمایی از کتاب پدرسالار فیلمر برگزار شد. متن این سخنرانی را در فایل زیر بخوانید یا به فایل صوتی آن گوش دهید:
@javadkashi
استبداد عکس‌ها
***********
هر عکس دقیقاً نقطه مقابل نگاتیو خود است. هر چه در عکس سفید است، در نگاتیو آن سیاه است. نگاتیو با پوزیتیو خود ستیز دارد. انگار یکی انکار دیگری است. ما کسانی را دوست داریم ممکن است عکس‌شان را در اتاقمان نصب کنیم. معلوم است که از عکس پوزیتیو او استفاده می‌کنیم. اما محال است عکس کسی را که از او تنفر داریم در اتاق بچسبانیم اگرچه به شکل نگاتیو.
صور نگاتیو و پوزیتیو اگرچه رویاروی هم‌اند، اما به همان اندازه که با هم تفاوت دارند، به هم شباهت دارند. یک تصویرند که رنگ‌ها در آن جا به جا شده است. اگر کسی دوست داشتنی است یا موضوع تنفر ماست، پوزیتیو و نگاتیوش یکی است.
همین واقعیت بدیهی را اگر به عرصه عام اجتماعی و فرهنگی و به ویژه سیاسی بکشانید، به همین اندازه بدیهی نیست. دو گروه را تصور کنید که با هم خصومت دارند و یکی هستی خود را در نیستی دیگری می‌جوید. ذهنیت هر یک را می توانید یک عکس تصویر کنید که هیچ تفاوتی با هم ندارند الا اینکه آنچه در یکی سیاه است در دیگری سفید شده است و به عکس. این دو گروه به این دلیل که خصومت علیه یکدیگر را به مضمون اصلی زندگی خود تبدیل کرده‌اند، از خود جهان، پچیدگی و تنوع و رنگارنگی عالم و از تحولاتی که در آن جاری است غافلند. این دو در بستر تعارض و ستیز به شدت به هم شبیه شده‌اند و جهان خود را به چند موضوع خاص محدود کرده‌اند و همه دلخوشی شان این است که آنچه او سیاه می بیند من سفید می بینم و به عکس.
این اتفاق در عرصه سیاست به شدت جریان دارد و امروز نسبت جمهوری اسلامی و منتقدانش از همین سنخ است. تبلیغات رسمی جمهوری اسلامی پر از کلیشه‌های از مد افتاده است. منجمله از آنها کلیشه‌هایی که سی سال علیه آمریکا و اسرائیل و وضعیت جامعه غرب و امثالهم ساخته است. تصویر ساده شده‌ای از جهان که همه چیز موقعیتی ثابت و تغییر ناپذیر دارد. امکان ندارد از آمریکا حرکتی سر بزند که مصداق و نماد شرارت نباشد. هر چه بکند و بگوید، اثبات کننده ایده شیطان بزرگ است. تا به حال دیده‌اید در تلویزیون ایران گفته شود فلان حرکت یا تصمیم آمریکا مثبت بود؟ به نفع مردم جهان بود؟ چنانکه هیچ وقت نشنیده‌اید که مثلاً شیعیان عراق در فلان زمینه اشتباه کردند. در جنگ سوریه، ارتش بشار شکست خورد. یا در فلان میدان ستیز و جنگ، حزب الله اشتباه کرد. متقابلاً در میان بسیاری از منتقدان جمهوری اسلامی هم با همین وضعیت مواجهید. اولاً در تصویر ذهنی‌شان، چیزی جز آمریکا و اسرائیل و حزب الله و بشار اسد وجود ندارد. تنها تفاوت این است که در تصویر ذهنی آنها هیچ وقت آمریکا اشتباهی مرتکب نشده است. آنچه درتبلیغات جمهوری اسلامی جنابات اسرائیل قلمداد می‌شود، در نگاه آنها دفاع اسرائیل از موجودیت خود فهم می‌شود و بدیهی دانسته می‌شود.
گاهی از خودم می پرسم چرا جمهوری اسلامی دست از کلیشه‌های تبلیغاتی خود بر نمی‌دارد. کم کم به این نتیجه می‌رسم که خیلی هوشمندانه عمل می‌کند. چرا که مردم را با کلیشه‌های خود به دو گروه تقسیم می‌کند. یک گروه که تماماً این تبلیغات را باور می‌کنند که به مراد خود می‌رسد. گروه‌هایی هم باور نمی‌کنند اما در نگاتیو آنچه در کلیشه‌ها ساخته شده متصلب می‌شوند. به این ترتیب همه را تحت تاثیر تبلیغات خود قرار می‌دهد. به این ترتیب همگان را تحت کنترل خود در می‌آورد.
ایستادن در نقطه نگاتیوی که رقیب در صحنه سیاسی می‌سازد، هیچ ثمره‌ای جز تصلب ذهنی ندارد. او که تصلب ذهنی دارد خود قادر به تفکر و اندیشیدن نیست. قدرت داوری مستقل خود را از دست خواهد داد.
آمریکا پیش چشم همه ما عراق را در اشغال خود درآورد. نظام مستقر را ساقط کرد و منتظر بود که همگان یکباره به مدل دمکراسی که آمریکایی‌ها برایشان به ارمغان آورده بودند هجوم ببرند. اما اینطور نشد. آنها فرقه فرقه شدند و به هم هجوم بردند. علی الاصول آمریکای اشغالگر وظیفه داشت تا اعاده امنیت در عراق در این کشور بماند. اما به محض این که دید قدرت عمل در این میدان آشوب ندارد، کشور را ترک کرد. نقش خود را به استحصال نفت در عراق منحصر کرد تا بخشی از هزینه هجوم خود به عراق را تامین کند. کشور را ترک کرد و عراق هر روز بیشتر و بیشتر درگیر جنگ‌های خانمان سوز داخلی شد. جطور ممکن است هیچ کس در این دیار دم بر نیاورد؟
لیبی جایی در نقشه آفریقا داشت. یکی از مرفه‌ترین کشورهای شمال آفریقا بود. به این کشور هجوم بردند. به کلی از نقشه جعرافیای عالم محو شد. آنچه مانده است خشونت بارترین جدال‌های خونین میان گروه‌های مسلح است. مردم بدبخت یا در فقر و خشونت می‌سوزند یا گروه گروه سوار قایق راهی اروپا می‌شوند و شمار کثیری از آنها عرق می‌شوند. آنها که آمدند و زدند و ویران کردند، نه تنها لیبی را ترک کردند بلکه حتی در خبرگزاری های عالم نیز دیگر خبری از لیبی نیست.
چطور ممکن است تحصیل کرده، روشنفکر و اهل فکری که خود را برده و بنده حقیقت می‌شمارد، هیچ وقت در باره این صحنه‌ها در عالم دم بر نیاورد.
ما دچار فاجعه‌ایم. همه در صورت نگاتیو تصویر کلیشه‌ای که صدا و سیما ساخته اسیر شده‌ایم. فراموش می‌کنیم او که کلیشه می‌سازد، هر وقت که لازم باشد کلیشه‌های خود را تغییر هم می‌دهد. اما ما که در نگاتیو آن کلیشه ها زندگی می‌کنیم دست از کلیشه‌های خود نمی‌کشیم. به کلیشه‌ها که کشنده آگاهی و وجدان اخلاقی اند، مثل یک زیارتگاه مقدس می‌نگریم.
من کینه ضد امپریالیستی در دل انبار نکرده‌ام. به جهان محدودی می‌اندیشم که زندگی در نگاتیو کلیشه‌‌ها برای ما ایجاد کرده است. زندگی در این نگاتیوها، تنها دید ما را محدود نکرده، وجدان ما را نیز محبوس کرده است. کسی که به اعتبار این کلیشه‌های نگاتیو، وجدان اخلاقی اش محبوس است، نمی‌توان به هیچ گفته و عمل‌اش اعتماد کرد.
من به کلی از این عکس متنفرم قطع نظر از اینکه پوزیتیو باشد یا نگاتیو. @javadkashi
دکتر مصدق محبوبترین چهره سیاسی روزگار خود بود. به عنوان قهرمان و یک آزادی خواه بزرگ و مبارز علیه استعمار، روزی به این نتیجه رسید که بوروکراسی و قانون و مجلس، دست و پای او را می‌بندد. در همان یکی دو ماه آخر عمر نخست وزیری‌اش، مردم را به صندوق‌های انتخاباتی دعوت کرد، رفراندمی برگزار نمود و مجلس شورا را منحل کرد. شصت و چند سال از آن روز می‌گذرد. در حالی این یادداشت را مینویسم که یکی دو روز از انتشار خبر پیروزی حسن روحانی می‌گذرد. او به خودی خود فاقد محبوبیت سیاسی است. فی نفسه نماد هیچ آرزوی بزرگی محسوب نمی‌شود. قهرمان نیست. اما روزی روزگاری رسیده است که مردم به این نتیجه رسیده‌اند که از ظرفیت های اندک موجود در ساختار قانونی و بوروکراتیک کشور استفاده کنند و با انتخاب او خواست‌های خود را به ساختار سیاسی تحمیل کنند. تصور می‌کنم این دو ماجرای واژگون، نمایانگر دو وضعیت در نسبت میان مردم و حیات سیاسی است. مقایسه آنها به گمانم تامل برانگیز خواهد بود.... این عبارات بخشی از یادداشت من است که در چشم انداز ایران شماره 104 تیر و مرداد سال 96 منتشر شده است. اصل مقاله را در فایل زیر بخوانید

@javadkashi
2025/07/07 15:40:09
Back to Top
HTML Embed Code: