Telegram Web Link
جامعه نااميد نيست خشمگين است پر كينه است. احساس تحقير شدگي مي كند احساس بي معنايي مي كند و دست به گريبان نيهيليسم شده است اما نااميد نيست. أين ها همه سرمايه هاي سياسي اند و در حيات سياسي سرچشمه عمل. اگر صندوق آراء امكان كافي بيانگري به جامعه ندهد جامعه راه خود را خواهد گشود. أين عبارات بخشي إز سخنراني من در همايش اميد اجتماعي است. فايل صوتي سخنراني تقديم شده است.
جامعه شناس يا اقتصاد دان ممكن است همه راه ها را مسدود ببيند اما دانش اموخته علوم سياسي حق ندارد به بن بست ها اشاره كند چون سياست عرصه امكان هاست و دانشجوي علوم سياسي بايد انها را نشان دهد. علوم سياسي اينده مدل هاي نظري خود را از كنشگر سياسي أخذ مي كند كه به رغم شرايط تصميم مي گيرد نه سياست مداري كه صرفا در چارچوب شرايط عمل مي كند. چرا كه سياست با گشودن امكان ها اغاز مي شود. أين عبارات بخشي از سخنراني امروز من در همايش ساليانه انجمن علوم سياسي است. فايل صوتي أين سخنراني تقديم شده است

@javadkashi
....دکتر بشیریه در این راه تازه¬ که پیش پای ما می¬گذارد، باید شجاعانه¬ بپذیرد که خروج تام از آن جهان متافیزیکال ما را حتما در چاله پوزیتیویسم رها می¬کند. چطور می¬توانیم داوری کنیم اگر هیچ ایده حقیقتی نیست تا در عرصه سیاسی به آن تکیه کنیم. باید بنیادی فلسفی بسازد تا حساب حیات سیاسی را از حیات اجتماعی جدا کنیم. اگر امروز ما نمی¬توانیم هیچ راهی را باز کنیم به خاطر این است که ذهنمان پر شده از آموزه¬های جامعه¬شناسانه که فقط فکت¬ها را به ما نشان می¬دهند فکت¬هایی که هیچ وقت راه به هیچ راه تازه¬ای نمی¬برند.... این عبارات بخشی از سخنرانی من است که در جلسه رونمایی از این کتاب در دانشکده حقوق و علوم سیاسی برگزار شد. این سخنرانی به همت دوستان در هفته نامه سازندگي پیاده سازی و منتشر شد. متن این سخنان را می توانید هم در روزنامه سازندگي بخوانید و هم در فایل مستقلی که تقدیم شده است:
حسین بشیریه از چه چیز در کتاب احیای علوم سیاسی فاصله می گیرد؟ در حال حاضر یکی از درس های مهم علوم سیاسی همین بحث های نظری و فلسفی است. همه دانشجویان خوب علوم سیاسی چه در پایان نامه هایشان، چه در یادداشت ها و مقاله-هایشان مرتب از زوایای مختلف در حال تحلیل هستند، یکبار وبر در میان است، یکبار پارسونز، یکبار فوکو و یکبار هابرماس یا دورکیم. از هر حادثه سیاسی در ایران ده ها و ده ها تحلیل بیرون می آید. اما دانشجوی علوم سیاسی به هیچ سوال موجود کشور واقعا نمی تواند پاسخ بدهد. او برای بیان دردها زبان گویایی دارد اما برای درمان دردی هیچ در کیسه اش نیست. جامعه دچار فوران کلام های بی مصرف است. خسته از مفاهیمی است که معلوم نیست به چه دردی می خورند، پر از درد و تلمباری از بحران ها و بن-بست های حیرت انگیز است، ولی هیچ کس هیچ راهی نمی تواند نشان دهد. حتما در جمع دوستان یا جمع های خانوادگی پیش آمده که شما از همه بهتر می توانید بگویید که چرا چنین شد، بعد می گویند خوب حالا چه کنیم؟ در این جاست که دانشجوی سیاست با بقال و قصاب فرقی نمی کند. حتی بعضی وقت ها آن بقال و قصاب از دانشجو بهتر بلد است بگوید چه کار باید کرد. بشیریه احساس می کند این جامعه نیازمند اذهانی است که بتوانند قضاوت کنند، داوری کنند، به راه حل ها بیاندیشند، بتوانند مساله ای را در واقع حل کنند. کتاب احیای علوم سیاسی منزلگاه نخستینی است که بشیریه برای خروج از فهم پوزیتویستی و اثباتی از امر سیاسی برداشته اند. به نظر من او روی نکته بسیار مهمی انگشت گذاشته است. ما دانشجویان علوم سیاسی باید بتوانیم درباره آن چه آن را بن بست می بینیم، سخن بگوییم و راهی باز کنیم، درمانی در کیسه داشته باشیم و مضمون کتاب بشیریه همین است. اما می خواهم نشان دهم این کتاب هنوز آغاز راه است و برای مقصودی که در پی آن است هنوز کفایت لازم را ندارد هنوز قادر نیست حفره ای که نشان می دهد را پر کند. 🗞


🖍محمدجواد غلامرضا‌کاشی
🔖 2200 کلمه
زمان مطالعه: 17دقيقه

📌 متن کامل را در صفحه 10 و 11 روزنامه سازندگی مورخه 16 اسفند 1396 مطالعه کنید
💠 @goftemaann
🔺چهار‌شنبه 16 اسفند 1396
رابطه با غیاب دیگری
****
رابطه آدم‌ها ماجرایی است. رابطه‌ها برای خود حریم پیدا می‌کنند. مثل یک خانه. سقف دارند و دیوارهایی که محدوده خانه را معین می‌کنند. بیرون و درون دارند. من چهار سنخ از رابطه را تجربه کرده‌ام.
اول رابطههایی که خیمه‌ای اند. همیشه موقت‌اند. خیمه برپا می‌شود یکی دو شبی ساکن می‌شوی جمع می‌کنی می‌روی. گاهی خیمه رابطه‌ها سال‌ها برقرار می‌ماند. اما خیمه را بالاخره جمع باید کرد. همیشه منتظری تمام شود. مثلا دوستی‌هایی که اجباراً با همکلاسی‌ها یا همسایه‌ها پیدا می‌کنی، اگر ده سال و بیست سال هم دوام پیدا کند بازهم خیمه است. منتظری و شاید هم آرزو داری رابطه به پایان برسد و خیمه را جمع کنی.
دوم رابطه‌های آهنین. رابطه‌ها اما گاهی استوارند مثل خانه‌های اسکلت فلزی یا بتنی. مثلا رابطه با پدر یا فرزند یا خواهر و برادر. اگر بیشترین خصومت هم با آنها داشته باشی رابطه پایان پیدا نمی‌کند. اصلا رابطه بیرون اراده و خواست توست.. رابطه خوب باشد یا بد، نمی‌توانی به وجود خود مستقل از آن بیاندیشی. مگر می‌شود به وجود خودمان بدون رابطه با پدر یا مادر بیاندیشیم. هیچ وقت تا پایان عمر نمی‌توانی تکلیف خود را با این رابطه‌ها مشخص کنی. گاهی در خیال می‌خواهی از آن بگریزی و گاهی دلت تنگ می‌شود برای این سنخ رابطه‌ها.
سوم رابطه‌هایی هم هست که از جنس سکونت گاه آرام است. هر وقت دلت خواست موقتاً اقامت می‌کنی. خیلی از دوستی‌ها این چنین‌اند. می‌بینی سال‌ها با کسی دوستی. رابطه آنقدر سطحی نیست که آن را خیمه‌ای بنامی آنقدر محکم و استوار هم نیست که آهنین و بتنی باشند. ناخواسته حدی از وابستگی میان تو و او ایجاد شده است. حوصله‌ات که سر می رود با او حرف می‌زنی. صدایش تو را آرام می‌کند. گاهی که دلت گرفته پیش او می‌روی و همکلامی با او دلت را آرام می‌کند.
چیزی هست که این سه سنخ رابطه را به هم شبیه می‌کند: همه آنها تو را از تنهایی بیرون می‌آورند. اما اغلب اگر از حدی بگذرند، خسته می‌شوی دلت می‌خواهد خودت باشی. تنها بی هیچ صدایی و بی هیچ خطابی از دیگری. خودت را به خواب می‌زنی تا تنها شوی. به بهانه‌ای بیرون می‌زنی در کوچه و خیابان قدم می‌زنی و از لذت با خود بودن بهره‌مند می‌شوی.
تنهایی هم حد و اندازه‌ای دارد. از حدی که بیشتر طول می‌کشد، خسته می‌شوی. حوصله‌ات سر می‌رود. یکدفعه به کسی تلفن می‌زنی، جایی می‌روی، بنای گفتگو و شوخی با کسی باز می‌کنی دوباره باز می‌گردی به عالم رابطه‌ها. حال به یکی از همان سه سنخی که گفتم. در رابطه‌ها از نقش بازی کردن خسته می‌شوی، پناه می‌بری به تنهایی. اما در تنهایی هم از خودت خسته می‌شوی پناه می‌بری به دیگران. در رابطه با دیگران احساس خالی شدن می‌کنی، خیال می‌کنی در عالم شخصی‌ات دنیایی هست که از آن غافلی. باید به سرعت بروی سراغ تنهایی‌ات. اما تنها که می‌شوی، دلت می‌گیرد خیلی در عالم تنهایی‌ات هم خبری نیست. رابطه‌ها معمولاً خالی از غنا و عمق‌اند، تنهایی هم کم و یبش خالی است. ما از یک خالی به خالی دیگر پناه می‌بریم.
اما یک سنخ رابطه دیگر هم هست. رابطه با غیاب دیگری. این جنس رابطه خیلی فراوان نیست. تنها با افراد خاصی ممکن است. عاشق شکست خورده با معشوق خود اینچنین رابطه‌ای دارد. نوجوان که بودیم، با ورزشکاران یا هنرپیشه‌های سینما در عالم خیال و تصور این سنخ رابطه‌ها را داشتیم. با یک مرد قدرتمند و پرزور در سینما زندگی می‌کردیم، از پیروزی‌هایش لذت می‌بردیم و از شکست او احساس شکست می‌کردیم. زندگی در عالم خیال با کسی که با غیابش زیست می‌کردیم، دیگر ملال ناشی از نقش بازی کردن و یا ملال ناشی از تنهایی تهی، گریبانمان را نمی‌گرفت. چرا که در زندگی با یک مرد قدرتمند به طور حیرت انگیزی خود را جستجو می‌کردیم. زندگی با غیاب دیگری، پر است از انرژی و نیرو برای پیدا کردن خود. یا دیدن خود در لباس یک مرد قدرتمند. دیدن خود در هیاتی تازه. این موهبت شگفتی بود. این موهبت نه در رابطه ساده بادیگران حادث می شد و نه در بودن با خود.
شاید خداوند نیز به همین اعتبار زندگی مومنان را پر می‌کند از انرژی و احساس خوب زندگی. خدا غایب است و مومن همواره با غیاب یک بزرگ زیست می‌کند. خدا قدرتمند است. داناست، زییاست، پشتیبان است و در عین حال غایب.
@javadkashi
......نیروهای سیاسی انگار دور تا دور گود عمیق جامعه نشسته‌اند و برای تولید فرصت‌های تازه سیاسی به صحنه خیره شده‌اند، هر کس تلاش می‌کند از هر امکان تازه برای آنچه خود مطلوب می‌پندارد استفاده کند. مردم رنج می‌کشند اما در عرصه سیاسی رنج آنها یک کالاست که مردان سیاست آن را خرید و فروش می‌کنند. یکی آن را دستاویز خوبی می‌پندارد برای ساقط کردن نظام، و یکی آن را دستاویز خوبی برای کسب رای بیشتر در انتخابات. مردم نمی‌دانند آنچه را می‌خواهند چگونه باید به یک اراده موثر تبدیل کنند و چیزی را در ترتیبات جاری واقعاً جا به جا کنند. سیاست در ایران امروز به یک بازار شبیه شده است که منطق درونی خود را دارد. همه در آن خرید و فروش می‌کنند. حال و روز مردم و آلام و رنج هاشان، به جای آنکه در عرصه سیاسی به سرعت به اقدام و عملی موثر ترجمه شود، تبدیل می‌شود به صوت و آوا، و مردان سیاست آن را بر سر هم هوار می‌کشند. مردم مستاصل‌اند و معلوم نیست تغییر شکل رنج به صوت تا کی قرار است تداوم پیدا کند.......این عبارات بخشی از یادداشت من در هفته نامه صدا شماره 152 مورخ نوزده اسفندماه سال 1396 است. اصل این یادداشت را می‌توانید در فایل زیر بخوانید:
@javadkashi
طبیعت و سیاست
*********
طبیعت در بزنگاه خود دوباره تازه می‌شود، زندگی از نو آغاز می‌کند، سر از خواب سنگین زمستانی برمی‌دارد و با شکوفه‌های تازه و پرطراوتش سلام می‌کند به زمین، سلام می‌کند به آفتاب و سلام می‌کند به آدمیانی که عاشقانه به آن می‌نگرند. در چارگانه بهار و تابستان و پاییز و زمستان همچنان چرخیده و بازیگوشانه در سرما و خشکی فرود آمده و در بهار و هزار شکوفه تازه دوباره سر برمی‌آورد.
آدم‌ها اما وضع متفاوتی دارند. یک پا در چرخه طبیعت دارند. از آن برآمده‌اند و به آن دوباره باز می‌گردند. هر یک از ما پیش از آنکه باشیم، بخشی از همین چرخه بی پایان مرگ و تولد طبیعت بودیم، سرانجام نیز به این چرخه بازخواهیم گشت. اما یک پا نیز در تاریخ داریم. ما نقطه‌ای هستیم در خط تحولات تاریخی. بنشینی و رصد کنی، تاریخ قطاری است که هیچ گاه از رفتن بازنایستاده است. حتی یک دم نیز به خواب نرفته، هیچ گاه در هیچ ایستگاهی نایستاده است. از طوفان‌های بزرگ عبور کرده، بلندی‌ها و سقوط‌های دهشتناک را به چشم دیده، و همچنان گذر کرده است. هر یک از ما اینک در یک نقطه متمایز تاریخی سکونت داریم. خطی در پشت سر ما به روز ازل رسیده است و خطی پیشاروی ما به ابد.
حلقه مستدام طبیعت و خط مستمر تاریخ دو حکایت‌اند و شاید تمایز ما با جانداران دیگر در همین دو سنخی بودن است. جانداران تنها چرخش در حلقه مرگ و حیات دوباره را تجربه می کنند و ما آدمیان، با دو ساحت زندگی می‌کنیم، یکی چرخش مدام و دیگری زندگی در تاریخ. ناچاریم به حرکت در مسیری که آغازی دارد اما پایانش نادیدنی است. تاریخ مثل قطاری است که هر یک از ما، روزی به درون آن پرتاب شده‌ایم و روزی از پنجره آن به بیرون پرتاب می‌شویم. سپرده می‌شویم به طبیعت، به چرخه بی پایان مرگ و تولد.
ما به اعتبار همین زیست دوگانه، با دو سنخ حقیقت دست به گریبانیم. فراخوان شده‌ایم به سجده کردن در دو معبد. به اعتبار وجود طبیعی‌مان، باید فراموش کنیم که چه فرهنگ و دین و تاریخ و تعهداتی داریم. جزئی هستیم از یک نظام پیچیده و هماهنگ و پرشکوه. آزاد و رها از زبان و جایگاه تاریخی و سنت‌های بشری. حتی تعهدات خانوادگی و نسبت‌های خویشی و دوستانه. سجده ساییدن به آستان حقیقت اینجا شادمانه است و آزاد و رها از هر قیدی. اینجا تولد تو روز و ساعت مشخصی ندارد. همواره در چرخه تولد بوده‌ای و همچنان خواهی بود. اینجا مرگ نیز ساعت مشخصی ندارد. همواره در چرخه مرگ بوده‌ای و خواهی بود. مرگ همان تولد است و تولد همان مرگ. زوال تن تولد دوباره است و تولد دوباره همان زوال. اینجا را به قیود تاریخی و فرهنگی آلوده نباید کرد. اینجا آدمی با برگ و آب و باد نسبتی وثیق تر از آدمیان دیگر دارد.
به اعتبار ساحت تاریخی‌ات اما، باید به آستان حقیقتی سجده بسایی که پر است از تعهد و قید. در این ساحت، حقیقت کوله بار امانتی است که از پیشینیان به دوش تو افتاده است و زندگی برای تو چیزی نیست جز اینکه این کوله بار امانت را به دیگران بسپاری. اینجا تولد تولد است و مرگ مرگ. هر دو ساعت و روز مشخصی دارند و در فاصله این دو رویداد، می توانی عاری از هر تعهدی زندگی کنی. اما محکوم خواهی شد تا تنها تباهی و بی معنایی و پوکی و پوچی زندگی را تجربه کنی. این جا در این ساحت، حقیقت به هیچ روی شادمانه نیست. عبوس است و جدی و حماسی. اگر نمی‌خواهی زندگی را لخت و بی خون و سرد تجربه کنی، باید دل بدهی به طنین قلبی که تاریخت را زنده نگاه می‌دارد. مردمان هر دیار و فرهنگی به نحوی کوله بار آزادی و عدالت و کرامت انسانی خود را از شرارت‌ها و آتش‌ها و طوفان‌ها و دوران‌های شگرف گذر داده‌اند و اینک تو فراخوان می‌شوی که سهم خود را بر دوش برداری. این به معنای پذیرش تعهدات سنگین و طاقت فرساست.
طبیعت و سیاست نمودار دو ساحت دوری و خطی حیات انسانی‌اند و هر یک آبستن حقیقتی. یکی با آزادی کامل روح نسبت دارد و دیگری با تعهد و قید. ما فراخوان شده‌ایم که در آستان هر دو حقیقت حاضر شویم. اگر چه هریک ساز و نوایی متعارض با دیگری دارد.
@javadkashi
Channel photo updated
نوروز یادآور
*******
نوروز نوید بخش روز «نو» است. اما میزان طلب هر کس برای روز «نو»، متفاوت است. کسی هست که کم و بیش از روزگار رضایت دارد. مقصودش از «نو» شدن، بهبودی و افزونی امروز است. کسی هم هست که در تله فقر، بیماری و ناکامی‌های این جهان افتاده است، وقتی از روز «نو» سخن می‌گوید، پرتاب شدن به یک وادی به کلی دیگر را انتظار می‌کشد. برای این هر دو گروه، نوروز نقطه‌ای در جریان پیشرونده یا پس رونده زندگی است.
به گمانم سنخ دیگری هم از طلب روز «نو» هست.
برای کسانی روز نو بیش از آنکه نوید بخش باشد یادآور است. یادآور عهد و پیمانی که به روزگار دیرین باز می‌گردد. نوشدن روزگار، یادآور عهد پیشین است. برای هر کس لحظاتی بوده که با خود، جهان، دیگران و خداوند عهدی بسته است. در یک نقطه بحرانی، فرد و روزگار در هم پیچیده‌اند، و پیمانی میان فرد و زندگی منعقد گشته است. سرشت آن پیمان نخستین برای هر کس متفاوت است. یکی به عاشقانه زیستن متعهد شده، دیگری دل در گرو یک کینه مقدس نهاده است، یکی به تلاش علمی متعهد شده، دیگری به نگاه زیبا به جهان، یکی به هستی اخلاقی گردن نهاده و دیگری به زندگی مطابق آنچه خردش حکم می‌کند.
پیمان نخستین هیچگاه رذیلت آمیز و شرورانه نیست. چرا که فرد قرار است بر اساس آن عمری را سپری کند و به خود افتخار کند.
تنها به شرط عمل کردن مطابق با آن عهد و پیمان است که فرد احساس سازگاری درونی دارد و با عالم و آدم هماهنگ است. هر کس روزی به چنین پیمانی وارد می‌شود و دقیقاً همان روز است که آغاز تولد واقعی اوست. هنگامی که از نوشدن روزگار سخن می‌رود، فرد به نقطه آغازین خود متوجه می‌شود. سخن از نوروز، او را به پشت سر متوجه می‌کند. به آنچه پشت سر رها کرده است.
زندگی کم یا بیش با نقض عهد آغازین توام است. کثرت امیال، حوادث روزگار، طلب‌های بی شمار، زندگی را با همهمه و آشوب توام می‌کند. زندگی بخصوص در این روزگار، جز با حدی از فراموشی آن عهد پیشین امکان پذیر نمی‌شود. هر کس به اعتبار چندگانه‌های زندگی‌اش، پاره پاره و گسیخته است. پر است از اشتیاق‌ها و دلهره‌ها و رنج‌های روزمره. پر است اما در عین حال خالی است. مثل برگی است در باد. بازیگر اما شکننده و نازک و بی بنیاد.
صلای نو شدن روز، ممکن است زنگ بیدار باشی از خواب جهان روزمره‌گی باشد. ممکن است یادآور عهدی که همواره در معرض باد فراموشی است. نوروز یادآور است. اگر چه می‌گذرد و دوباره آنچه به یاد آورده شده فراموش می‌شود. اما نوروز بازگشتی است برای نیروی تازه گرفتن از آن عهد آغازین. نوشیدن قطره‌ای از حظ هماهنگی با خویشتن و با جهان. نوروز بازگشت جاودانه است در مسیر خطی زندگی.
@javadkashi
به مناسبت 12 فروردين
********
از همه چهره‌ها و زبان و رنگ‌های مختلف‌اش گذر کنید، فرض کنید با همه تنوعاتش حلول کند در کالبد یک مرد چهل ساله و پیش روی شما بنشیند. جمهوری اسلامی را می‌گویم. روبرو بنشیند، به یک پشتی نرم تکیه بزند و بگوید با من حرف بزن. مرا چطور دیدی؟ من سکوت می‌کنم، تو حرف بزن.
مطمئن باشید دست و پایم را گم خواهم کرد. چون یکی از خصوصیاتش آن است که مرتب حرف زده است و هیچ وقت گوش نکرده. به صدا و سیمایش نظر کنید. میکروفن را به دست کسی نمی‌دهد. فقط خودش حرف می‌زند. نفس هم نمی‌کشد. دیگران البته برای خود امکان‌های زیادی برای حرف زدن دارند، اما این مرد چهل ساله، عادت به گوش کردن ندارد. حالا من باید حرف بزنم او گوش کند. اصلاً عادت به چنین کاری ندارم. بالاخره به خودم مسلط می‌شوم و چند کلمه‌ای که در دلم مانده است، می‌گویم.
خواهم گفت، کی فکر می‌کرد این همه قدرت پیدا کنی. آن روزها، کم توان به نظر می‌رسیدی. خیلی قادر نبودی دست و پای خودت را جمع کنی. اما امروز ماشاء الله خیلی قدرت‌مند شده‌ای. یک قدرت همه جا حاضر در داخل و یک قدرت بزرگ در منطقه و شاید جهان. به نحو پیچیده‌ای هم قدرتمندی. تنها با قدرت نمایی فیزیکی، مخالفین‌ات را از صحنه بیرون نکرده‌ای، ماجرا خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. در میان مخالفین‌ات، معدود چهره‌ها و جریان‌ها هستند که آبرو و شرافت و هستی انسانی خود را حفظ کرده‌اند. معلوم نیست چه می‌کنی که بسیاری شان به دست خودشان خود را بی آبرو می‌کنند. سر از مواضع و رابطه‌هایی در می‌آورند که به کلی از هستی سیاسی ساقط می‌شوند. من متوجه لبخند رضایت آمیز تو می‌شوم وقتی یک مخالف سر از بازی‌های کثیف در می‌آورد.
آن روزهای اول، همه احساس قدرت می‌کردیم، قبول دارم اوضاع پیچیده، و شاید هرج و مرج گونه‌ای بود. اما راستش فکرش را هم نمی‌کردیم این همه ماهرانه بتوانی از کیسه قدرت ما کم کم برداری به طوری که حالا تو اینهمه قدرتمند باشی و ما این همه ناتوان.
خواهم گفت، پشت سرت می‌گویند خیلی دروغ می‌گویی. غلط نمی‌گویند. من هم شاهدم گاهی دروغ می‌گویی. اما به نظرم همه ماجرا را نمی‌توان به دروغ گویی تقلیل داد. تو خیلی خودبین هستی. به همین دلیل، همه جهان را بر محور خودت می‌بینی. خودبینی مفرط سبب می‌شود چیزها را طوری دیگر ببینی. امور عالم یا همساز با مصالح و موجودیت و قوت یابی تو هست، یا نیست. اگر نیست، آنها را کج و کوله و منحرف و سیاه می‌بینی. مردم گاهی به این کج و کوله دیدن نام دروغ گویی می‌نهند. اول‌ها اینطور نبودی. اگر هم بودی، اینهمه نبود. به نظرم این برای خودت هم خطرناک است. خوب است گاهی به خودت فرصت بدهی امور را همانطور که هستند قطع نظر از نسبت شان با خودت بنگری.
راستش از اول هم مهربان نبودی. نمی‌دانم چرا لبخند نمی‌زنی، شوخی نمی‌کنی. یک مرد چهل ساله نباید اینهمه عبوس باشد. خیلی دلت می‌خواهد عاشق‌ات باشیم. دوستت داشته باشیم. ولی ما نشانی ندیدیم که تو هم ما را دوست داشته باشی. مگر دوست نداری مثل پدر به تو عشق بورزیم. خوب پدری کردن گذشت و مدارا و صبر می‌خواهد. همیشه انتظار داری اشتباهاتت را فراموش کنیم، حتی خطاکاری‌های بزرگ‌ات را. انصاف بدهیم مردم هم اینچنین‌اند. اما تو هیچ چیز را هیچ وقت فراموش نمی‌کنی. کمی فکر کن، خوب نیست شاید مردم هم تصمیم بگیرند همه فراموش شده‌ها را دوباره به یاد آورند.
کرمت زیاد است. دست و دلباز هستی. اما دست و دلبازی زیاد به کلی عدل را از دایره نگاهت بیرون برده است. اگر کسی اثبات کند که وفادار است، سر تا پایش را طلا می‌گیری. لب تر کند، دنیای امکانات برایش سرازیر می‌شود، اما اگر نتواند وفاداری خود را به اثبات برساند، هر چه دارد، زیادی است. هیچ کس به خودی خود حقی ندارد. اینطور نیست که حقوق بنیادینی باشد که همه به طور مساوی از آن بهره مند باشند.
یکدفعه سکوت می‌کنم. فکر می‌کنم پر رو شده‌ام. احساس می‌کنم دیگر باید دهنم را ببندم. زیرچشمی به مرد چهل ساله نگاه می‌کنم. عاقله مردی است، اما به نظرم به اندازه یک مرد چهل ساله از خود مطمئن نیست. دقایقی که بگذرد، برای به دست آوردن دلش به او می‌گویم همه چیز تقصیر تو نیست. در این تصویری که از تو ساخته شده است، دیگران هم نقش دارند. الان فرصت ذکر آنها نیست. اما اینطوری به نفع هیچ کس نیست.
به او خواهم گفت، ما که از روز اول تو را دیده‌ایم، یک جورهایی با تو عهد مشترک داریم. بگذریم از این که چقدر به عهدهای خود عمل کرده‌ایم. ما یه طورهایی همه چیز را درک می‌کنیم. اما ما از دور خارج می‌شویم، اینک نسل‌های تازه‌ای به میدان می‌آیند. آنها هیچ عهدی ندارند. گفتگو و هم زبانی با آنها خیلی سخت است. آن روش‌های پیشین دیگر اثر ندارند. کمی دست از اخلاقت بردار، اجازه بده دنیای نسل‌های تازه را به نحوی دیگر رقم بزنیم.
@javadkashiل
فقط چند آجر باقی مانده است
*************
پیش از تلگرام، شبکه اجتماعی اصلی ایرانیان، وایبر بود. تلگرام که آمد گفتند بزرگترین مهاجرت تاریخ اتفاق افتاد و آن هجوم چندین میلیون ایرانی به یک شبکه مجازی طی چند روز بود. حال که زمزمه فیلترینگ تلگرام شدت گرفته، همه با هم در باره فیلتر شکن‌های تازه سخن می‌گویند و یا یک مقصد تازه برای مهاجرت.
سیاست گذاران می‌گویند، تلگرام محیطی ناامن است. توسط بیگانگان مدیریت می‌شود. بیایید یک فضای مجازی خودی بسازیم و ارتباطات خود را از طریق شبکه‌های داخلی و مطمئن مدیریت کنیم. خیلی حرف حسابی است اما چرا به گوش مردم نمی‌رود؟ چرا مردم استقبال نمی‌کنند؟ اصلاً چرا مردم پا سفت نمی‌کنند که این کار زودتر انجام شود تا از شر شبکه‌ای که معلوم نیست مدیریت آن با کیست، رها شویم؟
به نظرم انچه این روزها میان مسئولان مربوط به شبکه مجازی و مردم اتفاق می‌افتد، فوق العاده تامل برانگیز است. معادله پیچیده‌ای نیست. مردم ترجیح می‌دهند در شبکه‌هایی با هم ارتباط بگیرند که اتفاقاً توسط مراجع دولتی و داخلی مدیریت نمی‌شود. انگار به مدیریت بیگانگان اطمینان بیشتری دارند. یا انگار شبکه مجازی برای همه به یک اندازه ناامن نیست. مسئولین احساس ناامنی می‌کنند مردم اما نه. انگار مسئولان برای خود تصمیم می‌گیرند نه برای مردم. مردم هم مرتب تلاش می‌کنند تصمیمات مسئولان خود را از طریق فیلتر شکن دور بزنند.
واقعاً تعجب برانگیز است چرا مسئولان امر از این صحنه‌های عجیب درس عبرت نمی‌گیرند. چرا به این جمع بندی نمی‌رسند که مساله اصلی بحران اعتماد سیاسی است؟ چرا درک نمی‌کنند که این صحنه‌ها، حاکی از شکاف در ساختار حاکمیت سیاسی در ایران است. چرا مردم باید از هر شکافی برای فرار از کنترل توسط متولیان امور داخلی‌شان بگریزند؟ چرا فکر نمی‌کنند آنچه امروز در خصوص یک شبکه مجازی اتفاق می‌افتد، روز دیگر، در بحبوحه یک بحران عمیق‌تر، به صورتی فاجعه‌بار بروز خواهد کرد.
اگر جوانی را ببینید که از هر فرصتی برای فرار از خانه استفاده می‌کند و حتی خوابیدن در خیابان را با همه مخاطراتش، به خانه ترجیح می‌دهد چه قضاوتی در باره پدر و مادر آن جوان خواهید داشت؟
گاهی یک دیوار بلند ناگهان فرومی‌ریزد. صدای رعب‌آور ویرانی یک دیوار، همه را متوجه خود می‌کند. شاید سال‌ها همه در باره خاطره آن رویداد رعب‌آور با هم حرف بزنند. اما اگر هر روز یک آجر از روی دیوار بردارند. به طوری که صدها روز طول بکشد تا آخرین آجر دیوار برداشته شود، هیچ کس متوجه نخواهد شد چه اتفاقی افتاده است. به نظر می‌رسد، چند آجر دیگر از دیوار بلند اعتماد سیاسی در ایران باقی مانده است. هیچ کس به یاد هم نمی‌آورد روزی در این میان، یک دیوار وجود داشت بلند و پرشکوه. دیواری که تکیه گاه جمعی مردم بود
@javadkashi
خام دکتر رز فضلی نقطه نظرات خود را در باره نقد و ارزیابی اینجانب از کتاب دکتر حسین بشیریه در سایت رستاک منتشر کرده اند. به نظرم یادداشت مذکور حاوی نکات قابل تاملی است. فی الواقع ایشان به نقد موضع من در خصوص نسبت میان حقیقت و حیات سیاسی پرداخته اند. امیدوارم فرصتی دست دهد تا ضمن پاسخ به خانم فضلی، این نسبت را از منظر خودم بیشتر بکاوم. علاوه بر فوروارد یادداشت ایشان از سایت رستاک، به طور جداگانه اصل یادداشت ایشان را که لطف کرده برای من ارسال کردند، تقدیم می کنم.
[Forwarded from Rastāk | رستاک]
✍️ جشن بی معنایی

... 📝 آنچه ما را به امکان سیال داوری و ممکن شدن عمل سیاسی می‌رساند، در زمان حاضر و در گام نخست، نه توافق بر سر ایده‌ی حقیقت که رسیدن به یک فضای عمومی آزاد است که در آن فاصله، خلا و حفره به منزله‌ی امکان واقعیِ دیدن، داوری، مدارا، توافق و عمل محقق می‌شود. در این شرایط تنها امر مقدس و تنها امر مولد، همان حفره است، امکان رسیدن به عمل بی‌آنکه گذشته، حال و حتی آینده را متصلب کنیم.

📝 در بازگشتم به وطن و تجربه‌ی نزدیک دوباره‌ام از فضای دانشگاهی چیزی که دیدم نه فقدان معنا بود و نه حتی جستجوگری در پی رسیدن به معنایی مورد توافق؛ بلکه هراس‌آورتر از آن، نوعی اطمینان کاذب بر گذر از مرحله‌ی دیدن، دریافتن و داوری حاصل گشته است که می‌شود بر پایه‌هایش حتی آینده پژوهید! شاید مصادیقی چون اقبال به آینده‌پژوهی و گسترش آن در فضای دانشگاهی ایران انعکاس‌دهنده‌ی همان دغدغه‌ی مطرح‌شده‌ی آقای دکتر "کاشی" در نقدشان به آقای دکتر "بشیریه" باشد؛ یعنی همان فرض استفاده از امکان‌های پوزیتیویستیِ صرف برای برساختن آن سازه‌های قوام‌بخش و محرک در راستای عمل سیاسی. همان تلاش در ساماندهی فکت‌ها و ارائه‌ی آنها به‌عنوان مدلی که تصویرگر (بخوانید متصلب‌کننده‌ی) آینده باشد.

📝 وقتی در بستری ایدئولوژیک، تلاش بر سامان مدلی براساس مشاهدات تجربی می‌کنیم، لاجرم همه‌ی تلاشمان را به‌کار می‌بریم تا ریشه‌ی دریافت‌های حاصل از مشاهده‌مان را و همچنین انجام آنها را به ساختاری از پیش معنادار شده، ارجاع دهیم.

📝 فکر می‌کنم راز گریه‌های بی‌دلیل آن شب تلخ ماه می سال 2012، تجربه‌ی حس بیگانگی در نوع مطلق‌اش بود. تجربه‌ی زیسته‌ی من از انتخابات به من گفته بود که در چالشی بحث‌برانگیز فارغ از آنکه ساختارهای سیاسی چه امکانی را فراهم می‌آورند، جنگ در انتخابات باید نوعی جنگ معنا باشد. آنقدر که تجربه‌ی محقق‌شدن خواسته‌ی تو، اشک شوق بر چشمانت بنشاند.

📝 تجربه‌ی فرانسویان اما، این وارثان اولیه‌ی سیاست‌ورزی مدرن چیزی بیش از جابه‌جایی آدم‌ها بر صندلی‌هایی که بیش از قرن‌ها بر آنها تاریخ گزینش‌گری رفته بود، نبود. در آن شب شادی گروهی، در شهر از میان ساختمان‌های کهنی که همواره بر نگه‌داریشان در فرانسه، اصراری وسواس‌گونه وجود دارد، گذشتم. در میان انبوه شادی سرخوشانه و تهی از معنایی که گویی بنای یک ناسازگاری هویتی را با من گذاشته بود. گویی که اینان مجرمانی بودند که جرمشان شادی بی‌دلیل بود؛ چرا که در کنج ذهن من، پیروزی در انتخابات نمی‌توانست یک اتفاق ساده باشد، باید که حتما رخدادی در کار می‌بود تا بتوان به سلامتی‌اش نوشید.

📝 درک من ِ معنازده (در هر دو سوی تعبیری که می‌تواند از این واژه به‌وجود بیاید) از پیروزی و شادی، ناخودآگاه درکی ایدئولوژیک بود که در غفلتی تاریخی از فهم تجربه‌ی زیسته‌ی این جمعیت شاد، به خصومت بدل شده بود.

📝 در ایران هم اما کم حس غریبگی به سراغم نمی‌آید. به‌زعم فریاد ناصری (شاعر و نویسنده) در یکی از یادداشت‌هایش: «تاریخ بصری شهرهای ما به‌شدت ناپایدار و دچار فراموشی است. کافی‌ست تصاویر را بررسی کنید! دهه نمی‌گذرد که دیگر آن محله‌ای که می‌شناختید نیست. آن خانه‌ها و کوچه‌ها نیستند. آنکه ویران می‌کند فکر می‌کند این خانه‌ی قدیمی و دیوارهایش مال اوست و هیچ‌کس در این خاطره‌ی بصری سهمی ندارد. ما نتوانستیم از دل ساخت‌وسازهای خود به سمت ساخت‌وسازهایی برویم که با جهان امروز هم‌خوان باشد. پس از بیخ برکندیم و نو افکندیم. در نو هم، چنان‌که باید و شاید جا نمی‌افتیم پس مدام دستکاری؛ دستکاری تا بلکه به فرم دلخواه و راحت برسیم. نمی‌رسیم. فرم‌های از ریخت افتاده‌ی بدشکل می‌سازیم.

📝 درست است که ملزومات زیستن کهن دیگر وجود نداشته و ندارد و ملزومات دیگری پیش آمده است اما چون این ملزومات به‌طور طبیعی پیش نیامده‌اند و بیشینه‌شان وارداتی است، برای ملزوماتشان هم فکری نشده است، پس ما درست در آن، جا نمی‌افتیم.»

📝 به تصور من، همه‌ی این از ریخت‌افتادگی‌ها اما بیش از آنکه ناشی از، از دست رفتن ایده‌ی حقیقت باشد، ناشی از فقدان فضای لازم برای امکان تولید ایده و عمل است. ما به هر نوع عملی نیازمند نیستیم، ما دقیقا به عمل رهایی‌بخش نیازمندیم و برای رسیدن به این شکل از عمل در درجه‌ی اول نیازمند فضای عمومی‌ای هستیم که به ما امکان درک شکاف و پذیرش شکاف، فقدان، خلاء و ناممکن را بدهد؛ پس از آن است که ما امکانِ دریافت، داوری، مدارا و عمل را چون امکان‌هایی حقیقی درخواهیم یافت.

🔰 این یادداشت را به‌طور کامل در لینک زیر بخوانید:

http://khabar31.ir/news/59730/0

✍️ رز فضلی
▫️ دانش آموخته‌ی مقطع دکترای علوم سیاسی

@RASTAKmag
2025/07/05 06:07:11
Back to Top
HTML Embed Code: