مردان کارخانهای از راه میرسند
-----------
کارخانهای در ایران هست که مردان آزاده و شجاع تولید میکند. محصولات تازهاش روانه بازار شده است. همهشان شبیه به هماند. ایفای نقش ابوذر را بر عهده دارند. استخوان به دست گرفته به سمت دربارهای زر و زور و تزویر روانند. با زبانی صریح از گستره فسادها پرده برداری میکنند. چپ و راست نمیشناسند. تقریباً همه مسئولان کشور را ردیف میکنند و اسنادی از فساد مسئولان و فرزندانشان میگویند. قوه قضائیه را خطاب قرار میدهند که دست بردارید از مردم، به دانه درشتها بپردازید. انتظار میرود ظهور این مردان شجاع، در شنونده هیجان برانگیزد. احساس آنکه بالاخره کسی پیدا شد که صریح حرف دل مردم را میزند. اما انگار این بار این محصولات کم مشتری است.
این محصولات تازه، بدلی به نظر میرسند. صورت اصلی و باورپذیر این کلام را احمدی نژاد خلق کرد. او هنوز زنده است و فعال. او را به حاشیه راندن اما مثل او حرف زدن، شوخی و طنز به نظر میرسد. به ویژه آنکه فاقد بسیاری از مهارتها و ابداعات کلامی و رفتاری او هستند. به علاوه معلوم نیست چرا این سخنان در محافل رسمی و تعریف شده و مضحکتر از آن در صدا و سیمای رسمی کشور منتشر میشود. به نظرم این نمایش تکراری را باید با ابداعاتی تازه به صحنه آورد. مثلا کسی در یکی از میادین شهر، مردم را جمع کند همینطور شجاعانه حرف بزند، بعد مردم شعار دهند یکباره پلیس از راه برسد خطیب را کتک بزند، دستگیر کند و پس از چندی دوباره او را آزاد کنند و دوباره در میدانی دیگر نمایش را از سر بگیرند.
اگر حقیقتاً ذرهای آزادگی در میان هست، سطح بحث را کمی جدیتر کنید. افشا و عزل و محاکمه مسئولان فاسد تا کی؟ به این پرسش پاسخ دهید که چه مشکل ساختاری وجود دارد که مدیران و مسئولان فاسد از آب در میآیند. ماجرا از دو حال خارج نیست: اول اینکه این مردان در زمره اقلیت فاسد کشورند. خوب باید پاسخ دهید چرا نظام مرتباً این سنخ از مردان را جذب میکند. دوم اینکه علی الاصول فاسد نیستند وقتی به مدارج قدرت میرسند، فاسد میشوند، بازهم باید به این سوال پاسخ دهید که ساختار نظام چه مشکلی دارد که به طور سیستماتیک افراد سالم را فاسد میکند.
باورها و هنجارهای ساماندهنده به نظام سیاسی چه مشکلی دارند که قادر به کنترل اخلاقی مسئولان امر نیستند؟
تصور نمیکنم هیچ نظامی آرمانگراتر از نظام جمهوری اسلامی در جهان امروز وجود داشته باشد. چه نسبتی میان این آرمانها و این جلوههای پر از فساد وجود دارد؟
کلام افشاگر این مردان کارخانهای، غلط نیست. اما شرط پذیرفته شدنشان آن است که نشان دهند حقیقتاً تامل کردهاند. چهار دهه حکومت در ایران را مورد بازاندیشی عمیق قرار دادهاند. نحو حکومت و الگوی مدیریت امور عمومی، ساختارهای ایدوئولوژیک و آرمان پردازیهای سیاسی را یک به یک به نقد و داوری کشیدهاند. آنها باید از دل این نقدهای عمیق و منصفانه نشان دهند که چگونه فساد نضج گرفته است و چگونه باید از آن بیرون رفت.
این مردان شجاع کارخانهای، یک دوگانه دروغ از مسئولان فاسد و مردم بی گناه و بیچاره میسازند. واقع این است که ترتیبات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی چنان است که راه زندگی شرافتمندانه را باریک کرده است. آنها که مسئولیت پذیرفتهاند اگر به دلیل سازوکارهای عادت شده فاسد شدهاند، به همان اندازه که متهماند قربانی نیز هستند. اما مردم نیز بیرون از این قاعده نیستند. آنها هم به همان اندازه که قربانیاند متهماند. اگرچه به منابع عظیم ثروت و قدرت دسترسی ندارند، اما به سهم خود به منابع را زخمی میکنند. از موقعیتهای کوچک به اندازه مقدور سوء استفاده میکنند. دروغ میگویند و دست چپاولگرانه به جیب همسایه میبرند.
آنکه قرار است نقش ابوذر را ایفا کند، خوب است قبل از اینکه استخوان شترش را به سر فاسدان بکوبد، از مناسباتی بپرسد که فساد خلق میکند، و یکبار هم که شده سوژهها را قربانی ببیند. به نظرم ضرر نخواهد کرد یکبار هم از خودش فاصله بگیرد و خود را داوری کند. آیا مطمئن است خود نیز محصول قربانی شده این ساختار نیست؟ به نظرم تنها به این شرط، این فرصت را به دست خواهیم آورد تا منظری اصلاح گرانه به امور داشته باشیم و نظامی را از نو بازآفرینی کنیم اگر هم چنین قصدی نداریم راه تازهای برای عوام فریبی اختیار کنیم. این یکی کلیشه شده و مخاطب نخواهد داشت.
@javadkashi
-----------
کارخانهای در ایران هست که مردان آزاده و شجاع تولید میکند. محصولات تازهاش روانه بازار شده است. همهشان شبیه به هماند. ایفای نقش ابوذر را بر عهده دارند. استخوان به دست گرفته به سمت دربارهای زر و زور و تزویر روانند. با زبانی صریح از گستره فسادها پرده برداری میکنند. چپ و راست نمیشناسند. تقریباً همه مسئولان کشور را ردیف میکنند و اسنادی از فساد مسئولان و فرزندانشان میگویند. قوه قضائیه را خطاب قرار میدهند که دست بردارید از مردم، به دانه درشتها بپردازید. انتظار میرود ظهور این مردان شجاع، در شنونده هیجان برانگیزد. احساس آنکه بالاخره کسی پیدا شد که صریح حرف دل مردم را میزند. اما انگار این بار این محصولات کم مشتری است.
این محصولات تازه، بدلی به نظر میرسند. صورت اصلی و باورپذیر این کلام را احمدی نژاد خلق کرد. او هنوز زنده است و فعال. او را به حاشیه راندن اما مثل او حرف زدن، شوخی و طنز به نظر میرسد. به ویژه آنکه فاقد بسیاری از مهارتها و ابداعات کلامی و رفتاری او هستند. به علاوه معلوم نیست چرا این سخنان در محافل رسمی و تعریف شده و مضحکتر از آن در صدا و سیمای رسمی کشور منتشر میشود. به نظرم این نمایش تکراری را باید با ابداعاتی تازه به صحنه آورد. مثلا کسی در یکی از میادین شهر، مردم را جمع کند همینطور شجاعانه حرف بزند، بعد مردم شعار دهند یکباره پلیس از راه برسد خطیب را کتک بزند، دستگیر کند و پس از چندی دوباره او را آزاد کنند و دوباره در میدانی دیگر نمایش را از سر بگیرند.
اگر حقیقتاً ذرهای آزادگی در میان هست، سطح بحث را کمی جدیتر کنید. افشا و عزل و محاکمه مسئولان فاسد تا کی؟ به این پرسش پاسخ دهید که چه مشکل ساختاری وجود دارد که مدیران و مسئولان فاسد از آب در میآیند. ماجرا از دو حال خارج نیست: اول اینکه این مردان در زمره اقلیت فاسد کشورند. خوب باید پاسخ دهید چرا نظام مرتباً این سنخ از مردان را جذب میکند. دوم اینکه علی الاصول فاسد نیستند وقتی به مدارج قدرت میرسند، فاسد میشوند، بازهم باید به این سوال پاسخ دهید که ساختار نظام چه مشکلی دارد که به طور سیستماتیک افراد سالم را فاسد میکند.
باورها و هنجارهای ساماندهنده به نظام سیاسی چه مشکلی دارند که قادر به کنترل اخلاقی مسئولان امر نیستند؟
تصور نمیکنم هیچ نظامی آرمانگراتر از نظام جمهوری اسلامی در جهان امروز وجود داشته باشد. چه نسبتی میان این آرمانها و این جلوههای پر از فساد وجود دارد؟
کلام افشاگر این مردان کارخانهای، غلط نیست. اما شرط پذیرفته شدنشان آن است که نشان دهند حقیقتاً تامل کردهاند. چهار دهه حکومت در ایران را مورد بازاندیشی عمیق قرار دادهاند. نحو حکومت و الگوی مدیریت امور عمومی، ساختارهای ایدوئولوژیک و آرمان پردازیهای سیاسی را یک به یک به نقد و داوری کشیدهاند. آنها باید از دل این نقدهای عمیق و منصفانه نشان دهند که چگونه فساد نضج گرفته است و چگونه باید از آن بیرون رفت.
این مردان شجاع کارخانهای، یک دوگانه دروغ از مسئولان فاسد و مردم بی گناه و بیچاره میسازند. واقع این است که ترتیبات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی چنان است که راه زندگی شرافتمندانه را باریک کرده است. آنها که مسئولیت پذیرفتهاند اگر به دلیل سازوکارهای عادت شده فاسد شدهاند، به همان اندازه که متهماند قربانی نیز هستند. اما مردم نیز بیرون از این قاعده نیستند. آنها هم به همان اندازه که قربانیاند متهماند. اگرچه به منابع عظیم ثروت و قدرت دسترسی ندارند، اما به سهم خود به منابع را زخمی میکنند. از موقعیتهای کوچک به اندازه مقدور سوء استفاده میکنند. دروغ میگویند و دست چپاولگرانه به جیب همسایه میبرند.
آنکه قرار است نقش ابوذر را ایفا کند، خوب است قبل از اینکه استخوان شترش را به سر فاسدان بکوبد، از مناسباتی بپرسد که فساد خلق میکند، و یکبار هم که شده سوژهها را قربانی ببیند. به نظرم ضرر نخواهد کرد یکبار هم از خودش فاصله بگیرد و خود را داوری کند. آیا مطمئن است خود نیز محصول قربانی شده این ساختار نیست؟ به نظرم تنها به این شرط، این فرصت را به دست خواهیم آورد تا منظری اصلاح گرانه به امور داشته باشیم و نظامی را از نو بازآفرینی کنیم اگر هم چنین قصدی نداریم راه تازهای برای عوام فریبی اختیار کنیم. این یکی کلیشه شده و مخاطب نخواهد داشت.
@javadkashi
پایان آبستن است
---------
خدا نکند جنگی در پیش باشد. نه به خاطر ویرانیهای جبران ناپذیر و خطرهای شگرفی که پدیده شوم جنگ به همراه دارد. به خاطر اینکه ما در یک نقطه پربرکت پایان به سر میبریم. نقطه پایان آنجاست که ذخائر فرهنگی و داشتهها و امیدها و آرزوهای یک ملت رنگ و لعاب خود را از دست دادهاند. در چنین موقعیتهایی نیروی پنهان زندگی به کار میافتد و افقهای تازه میگشاید. ما امروز در چنین نقطهای به سر میبریم. زایشی هست که این بار از پایین و به تدریج در حال ظهور و بروز است. جنگ و حمله یک نیروی خارجی همین چشمه زندگی را میخشکاند.
بسیاری از آغازهای بزرگ تاریخی حاصل احساس بن بست ناشی از یک پایان است.
اینک چپ و راست و برانداز و اصلاح طلب، در نقطه پایان ایستادهاند. پروژه و طرح هیچ کس به سرانجامی قابل دفاع نرسیده است. واقعیت در تجربه همگان سترون جلوه میکند. سخت و غیرقابل تغییر. در چنین موقعیتهایی، همه جعلی میشوند. چشمهاشان را به واقعیت میبندند و بیهوده حرف میزنند بی آنکه امیدی به سرانجامی داشته باشند. آنکه شعار انقلاب و دفاع از نظام میدهد، دقیقاً نمیداند از چه چیز دفاع میکند، آنکه میخواهد آن را اصلاح کند، نمیداند چه چیز را و چگونه باید اصلاح کرد. اصولگرا، نمیداند چه چیز اصل است و چه چیز فرع. براندازها در این میان از همه بیچارهترند. چرا که حتی در کلام نیز خوف برمیانگیزند.
از صبح تا شب از چیزی سخن گفتن که دیگر به آن اعتقاد و ایمانی واقعی وجود ندارد، به معنای جعلی شدن کلام و جعلی شدن متکلم است. حتی به معنای جعلی شدن مصرف کننده است. گوینده در حال تکرار است، کلمهها و استدلالها و گزارهها پلاسیدهاند و مصرف کنندگان نیز گاهی این تکرارها را مصرف میکنند و گاه مصرف نکرده آنچه را دریافت کردهاند به زبالهدانی پرتاب میکنند. همه در بند سخنان بی معنا و جعلیاند. همین حس همگانی جعل، آدمیان را به جستجوی نسخه اصل میکشاند. همه در جستجوی اصلاند. به همین معنا نقطه پایان آبستن یک نقطه آغاز است.
خواست اصل، همه را به بازاندیشی فراخوان کرده است. از نسل اول بگذرید. اما در میان نسلهای دوم و سوم همه جناحها و جریانات فکری و سیاسی در درون و بیرون نظام، با میل به بازاندیشی مواجهید. میل به بازیابی آنچه اصل است، و در تکرار ملالت آور سخنان روزمره از دست رفته، و در معادلات متعارف قدرت آلوده شده است. خواست فراروی از بن بستها با میل به اصل در هم میآمیزد و از یک افق تازه خبر میدهد.
نقطه پایان نقطه ذوب شدن یخهاست. حقایق منجمد شده آب میشوند. دریچههای گشوده دیروز کم کم بسته میشوند اما نیرویی هست که همگان را به گشودن دریچههای تازه فراخوان میکند. صفبندیهای تازه ظهور میکند. در نقطههای پایان، فرهنگ و دین و سیاست و جامعه، آبستن میشوند. آبستن دنیایی تازه. آنچه دورههای پایان را آبستن میکند، شور محصور شده زندگی است. احساس حبس شدن هر کس را به نحوی وسوسه میکند. آنگاه میبینی که در زمین و دیوار و سنگ و چوب، فضاهای تازه گشوده میشود. هر کس از جایی سر بیرون میآورد و از امکان رهایی سخن میگوید.
جنگی در کار باشد یا نباشد، فضای خبری این روزها، همه را مضطرب میکند و مهمتر از آن منفعل. همه منتظر داستانی هستند که هیچ نقشی در آن ندارند. گویی کسانی تقدیری برای آنها رقم زدهاند و همه در انتظار آن تقدیرند. این انتظار توام با انفعال و اضطراب، چشمههای کوچک اما امیدبخش زندگی را میخشکاند. فرصت آغاز را از همه ما خواهد گرفت و نقطه پایان را تداوم خواهد بخشید. جنگ و حتی هراس روزمره از جنگ، پایان را از پایان یافتن نجات میبخشد.
@javadkashi
---------
خدا نکند جنگی در پیش باشد. نه به خاطر ویرانیهای جبران ناپذیر و خطرهای شگرفی که پدیده شوم جنگ به همراه دارد. به خاطر اینکه ما در یک نقطه پربرکت پایان به سر میبریم. نقطه پایان آنجاست که ذخائر فرهنگی و داشتهها و امیدها و آرزوهای یک ملت رنگ و لعاب خود را از دست دادهاند. در چنین موقعیتهایی نیروی پنهان زندگی به کار میافتد و افقهای تازه میگشاید. ما امروز در چنین نقطهای به سر میبریم. زایشی هست که این بار از پایین و به تدریج در حال ظهور و بروز است. جنگ و حمله یک نیروی خارجی همین چشمه زندگی را میخشکاند.
بسیاری از آغازهای بزرگ تاریخی حاصل احساس بن بست ناشی از یک پایان است.
اینک چپ و راست و برانداز و اصلاح طلب، در نقطه پایان ایستادهاند. پروژه و طرح هیچ کس به سرانجامی قابل دفاع نرسیده است. واقعیت در تجربه همگان سترون جلوه میکند. سخت و غیرقابل تغییر. در چنین موقعیتهایی، همه جعلی میشوند. چشمهاشان را به واقعیت میبندند و بیهوده حرف میزنند بی آنکه امیدی به سرانجامی داشته باشند. آنکه شعار انقلاب و دفاع از نظام میدهد، دقیقاً نمیداند از چه چیز دفاع میکند، آنکه میخواهد آن را اصلاح کند، نمیداند چه چیز را و چگونه باید اصلاح کرد. اصولگرا، نمیداند چه چیز اصل است و چه چیز فرع. براندازها در این میان از همه بیچارهترند. چرا که حتی در کلام نیز خوف برمیانگیزند.
از صبح تا شب از چیزی سخن گفتن که دیگر به آن اعتقاد و ایمانی واقعی وجود ندارد، به معنای جعلی شدن کلام و جعلی شدن متکلم است. حتی به معنای جعلی شدن مصرف کننده است. گوینده در حال تکرار است، کلمهها و استدلالها و گزارهها پلاسیدهاند و مصرف کنندگان نیز گاهی این تکرارها را مصرف میکنند و گاه مصرف نکرده آنچه را دریافت کردهاند به زبالهدانی پرتاب میکنند. همه در بند سخنان بی معنا و جعلیاند. همین حس همگانی جعل، آدمیان را به جستجوی نسخه اصل میکشاند. همه در جستجوی اصلاند. به همین معنا نقطه پایان آبستن یک نقطه آغاز است.
خواست اصل، همه را به بازاندیشی فراخوان کرده است. از نسل اول بگذرید. اما در میان نسلهای دوم و سوم همه جناحها و جریانات فکری و سیاسی در درون و بیرون نظام، با میل به بازاندیشی مواجهید. میل به بازیابی آنچه اصل است، و در تکرار ملالت آور سخنان روزمره از دست رفته، و در معادلات متعارف قدرت آلوده شده است. خواست فراروی از بن بستها با میل به اصل در هم میآمیزد و از یک افق تازه خبر میدهد.
نقطه پایان نقطه ذوب شدن یخهاست. حقایق منجمد شده آب میشوند. دریچههای گشوده دیروز کم کم بسته میشوند اما نیرویی هست که همگان را به گشودن دریچههای تازه فراخوان میکند. صفبندیهای تازه ظهور میکند. در نقطههای پایان، فرهنگ و دین و سیاست و جامعه، آبستن میشوند. آبستن دنیایی تازه. آنچه دورههای پایان را آبستن میکند، شور محصور شده زندگی است. احساس حبس شدن هر کس را به نحوی وسوسه میکند. آنگاه میبینی که در زمین و دیوار و سنگ و چوب، فضاهای تازه گشوده میشود. هر کس از جایی سر بیرون میآورد و از امکان رهایی سخن میگوید.
جنگی در کار باشد یا نباشد، فضای خبری این روزها، همه را مضطرب میکند و مهمتر از آن منفعل. همه منتظر داستانی هستند که هیچ نقشی در آن ندارند. گویی کسانی تقدیری برای آنها رقم زدهاند و همه در انتظار آن تقدیرند. این انتظار توام با انفعال و اضطراب، چشمههای کوچک اما امیدبخش زندگی را میخشکاند. فرصت آغاز را از همه ما خواهد گرفت و نقطه پایان را تداوم خواهد بخشید. جنگ و حتی هراس روزمره از جنگ، پایان را از پایان یافتن نجات میبخشد.
@javadkashi
سنگ چینی از اجاقی
---------
دیشب بعد از مدتی سینما رفتیم. برای دیدن فیلم سرخپوست. فیلمی میخکوب کننده و جذاب با تعارضهای انسانی فوقالعاده. دلم میخواست دربارهاش چیزی بنویسم اما آنچه بعد از تماشای فیلم رخ داد، حس و حالم را گرفت.
برای زنده کردن خاطرات سالیان قدیم رفته بودم سینما ایران در خیابان شریعتی. بعد از فیلم به سیاق دوران قدیم فکر کردیم همانجا شام بخوریم و کمی در فضای سینما بچرخیم. سینما سه سالن دارد. بعد از پایان فیلم در هر سالن، به نحوی به خارج از سینما هدایت میشوید بنابراین اگر میخواهید در سینما غذا بخورید یا سالنهای متعدد نقاشی، صنایع دستی، کتاب و موسیقی را بازدید کنید باید دوباره به سینما برگردید. هنوز به یاد دارم آخرین سانس سینما یازده دوازده شب بود و گاهی هم سانس اضافی داشت و تو میتوانستی تا پاسی از شب در فضای سینما گشت بزنی.
فیلم سرخپوست در ساعت 9 شب به پایان رسید. ما کلی وقت داشتیم. به سرعت به سمت در ورودی سینما برگشتیم. اما چراغها همه خاموش بودند. با ناباوری از پلهها بالا رفتم تا از رستوران و سالنهای مختلف خبر بگیرم. اما چندپله که رفتم درها را همه بسته دیدم و خاموش. دیگر هیچ خبری از آن فضای پیشین نبود. معلوم است که سینما کار و باری کساد دارد، نه چندان مشتری دارد نه سالنی نه بازدید کنندهای. اینجا دیگر یک سالن سینمای متروک است، من اما به دنبال آنجایی بودم که خیلی بیش از این بود.
چند ماه قبل از این، برای دیدن فیلم دیگری به سینما عصر جدید رفته بودم. این سینما از جمله سینماهای دانشجو و روشنفکر پسند بود. فیلمهای خاص به نمایش گذاشته میشد و مشتریان خاص داشت. مشخصهاش هیاهوهای پر معنا بود. پر هر از هیاهو بود اما میدانستی هر صدا، مدافع سخنی است. مدافعان سخنهای متفاوت اینچنین در هم میآمیختند و شوری در فضا منتشر میکردند. در آن نیمکتها و میزهای سنگی که در مقابل بوفه سینما چیده بودند ساعتها مینشستند و انگار هیچ کاری جز این نداشتند که حرف بزنند. اما آن روز حتی یک نفر هم روی آن نیمکتها ننشسته بود. یکی دو سه نفری هم که بودند، ترجیح میدادند روی پلهها بنشینند. حق هم داشتند... سنگها حالا مثل سنگ قبرستان بود، سرد و بی روح.
ما از عالم خود معنا و روح میگیریم. طبقه متوسط شهری و تحصیل کرده آن روز نیز به اعتبار همین فضاها عالم دار بود. هویت و معنایی داشت. این فضاها نشانگان روزگاری هستند که جوانان طبقه متوسط شهری هویتی داشتند. درست در همین فضاها هویتهای متمایزشان شکل میگرفت. فیلم یا تئاتر یا موسیقی بهانه ساختن دنیای متفاوتشان بود. اما روزگار امروزشان حاصل یورشی است که به این طبقه و دنیای آن بردهاند. سرد و ساکت و خاموش.
باید ویران میشدند. اما نحو ویرانسازیشان خیلی پیچیده بود. سینماها را خراب نکردند، بلکه در مجتمعهای بزرگ تجاری چندین سینما ساختند. در یک مگامال، چندین و چند سالن سینما. دیگر تمایز میان فیلم روشنفکر پسند و عامه پسند از میان برداشته شد. همه در کنار هم مثل ویترین مغازههای فستفود، ردیف شدهاند. به علاوه تمایز میان سینما و فضای تجاری هم از میان برداشته شده است، در کنار سالنهای سینما و یا در طبقات پایین و بالا، پر از بوتیک، لوازم آرایش، لوازم الکترونیکی، اسباب بازی فروشی و .... پر از ویترین و نور و سر و صدای بیمعنا. باز هم هیاهوست، اما هیاهویی که دلالت بر هیچ دارد. سینما دیگر حیث فرهنگی ندارد. بیشتر یک انتخاب تصادفی است. درست همانطور که تصادفاً از پیراهنی خوشت میآید و خرید میکنی.
دیشب از سینما ایران دور میشدم و در خاطراتم مرور میکردم که مغازههای اطراف سینما هم کم و بیش فرهنگی بودند. حتی وقتی فیلم تمام میشد، ساز و آواز بچههای خیابانی هم خود یک اتفاق فرهنگی بود. مردم را گرد خود جمع میکردند و یک اتفاق جمعی را سامان میدادند. سینما از خود فراتر میرفت و اطراف را هم در اشغال خود در میآورد. حالا سینما را در یک فضای مهوع تجاری دفن کردهاند.
جوانان تحصیل کرده، روشنفکران، و طبقات متوسط شهری دیگر عالمی ندارند. هیچ کس هیچوقت بابت بازاری شدن فضاهای فرهنگی آهی نکشید. آدمی بی عالمش، مبتذل و تسلیم و ذرهای و بی هویت است. حال در مگامالها همان جوانان را میبینم بعد از تماشای فیلم، فوراً پشت ویترین گوشیهای موبایل جمع میشوند و در باره مدلهای مختلف حرف میزنند. یا در باره مدهای روز لباس. دیگر آثار هنری هر چقدر هم که ارزشمند باشند، راهی به تجربه عمیق زندگی نمیگشایند. به دریچهای برای بازبینی و تحلیل دوباره جامعه و سیاست تبدیل نمیشوند. طبقه بی عالم، به ابتذال کشانده میشود آنگاه همه چیز در این سپهر خالی از عالم، تباه میشود.👇👇👇👇
---------
دیشب بعد از مدتی سینما رفتیم. برای دیدن فیلم سرخپوست. فیلمی میخکوب کننده و جذاب با تعارضهای انسانی فوقالعاده. دلم میخواست دربارهاش چیزی بنویسم اما آنچه بعد از تماشای فیلم رخ داد، حس و حالم را گرفت.
برای زنده کردن خاطرات سالیان قدیم رفته بودم سینما ایران در خیابان شریعتی. بعد از فیلم به سیاق دوران قدیم فکر کردیم همانجا شام بخوریم و کمی در فضای سینما بچرخیم. سینما سه سالن دارد. بعد از پایان فیلم در هر سالن، به نحوی به خارج از سینما هدایت میشوید بنابراین اگر میخواهید در سینما غذا بخورید یا سالنهای متعدد نقاشی، صنایع دستی، کتاب و موسیقی را بازدید کنید باید دوباره به سینما برگردید. هنوز به یاد دارم آخرین سانس سینما یازده دوازده شب بود و گاهی هم سانس اضافی داشت و تو میتوانستی تا پاسی از شب در فضای سینما گشت بزنی.
فیلم سرخپوست در ساعت 9 شب به پایان رسید. ما کلی وقت داشتیم. به سرعت به سمت در ورودی سینما برگشتیم. اما چراغها همه خاموش بودند. با ناباوری از پلهها بالا رفتم تا از رستوران و سالنهای مختلف خبر بگیرم. اما چندپله که رفتم درها را همه بسته دیدم و خاموش. دیگر هیچ خبری از آن فضای پیشین نبود. معلوم است که سینما کار و باری کساد دارد، نه چندان مشتری دارد نه سالنی نه بازدید کنندهای. اینجا دیگر یک سالن سینمای متروک است، من اما به دنبال آنجایی بودم که خیلی بیش از این بود.
چند ماه قبل از این، برای دیدن فیلم دیگری به سینما عصر جدید رفته بودم. این سینما از جمله سینماهای دانشجو و روشنفکر پسند بود. فیلمهای خاص به نمایش گذاشته میشد و مشتریان خاص داشت. مشخصهاش هیاهوهای پر معنا بود. پر هر از هیاهو بود اما میدانستی هر صدا، مدافع سخنی است. مدافعان سخنهای متفاوت اینچنین در هم میآمیختند و شوری در فضا منتشر میکردند. در آن نیمکتها و میزهای سنگی که در مقابل بوفه سینما چیده بودند ساعتها مینشستند و انگار هیچ کاری جز این نداشتند که حرف بزنند. اما آن روز حتی یک نفر هم روی آن نیمکتها ننشسته بود. یکی دو سه نفری هم که بودند، ترجیح میدادند روی پلهها بنشینند. حق هم داشتند... سنگها حالا مثل سنگ قبرستان بود، سرد و بی روح.
ما از عالم خود معنا و روح میگیریم. طبقه متوسط شهری و تحصیل کرده آن روز نیز به اعتبار همین فضاها عالم دار بود. هویت و معنایی داشت. این فضاها نشانگان روزگاری هستند که جوانان طبقه متوسط شهری هویتی داشتند. درست در همین فضاها هویتهای متمایزشان شکل میگرفت. فیلم یا تئاتر یا موسیقی بهانه ساختن دنیای متفاوتشان بود. اما روزگار امروزشان حاصل یورشی است که به این طبقه و دنیای آن بردهاند. سرد و ساکت و خاموش.
باید ویران میشدند. اما نحو ویرانسازیشان خیلی پیچیده بود. سینماها را خراب نکردند، بلکه در مجتمعهای بزرگ تجاری چندین سینما ساختند. در یک مگامال، چندین و چند سالن سینما. دیگر تمایز میان فیلم روشنفکر پسند و عامه پسند از میان برداشته شد. همه در کنار هم مثل ویترین مغازههای فستفود، ردیف شدهاند. به علاوه تمایز میان سینما و فضای تجاری هم از میان برداشته شده است، در کنار سالنهای سینما و یا در طبقات پایین و بالا، پر از بوتیک، لوازم آرایش، لوازم الکترونیکی، اسباب بازی فروشی و .... پر از ویترین و نور و سر و صدای بیمعنا. باز هم هیاهوست، اما هیاهویی که دلالت بر هیچ دارد. سینما دیگر حیث فرهنگی ندارد. بیشتر یک انتخاب تصادفی است. درست همانطور که تصادفاً از پیراهنی خوشت میآید و خرید میکنی.
دیشب از سینما ایران دور میشدم و در خاطراتم مرور میکردم که مغازههای اطراف سینما هم کم و بیش فرهنگی بودند. حتی وقتی فیلم تمام میشد، ساز و آواز بچههای خیابانی هم خود یک اتفاق فرهنگی بود. مردم را گرد خود جمع میکردند و یک اتفاق جمعی را سامان میدادند. سینما از خود فراتر میرفت و اطراف را هم در اشغال خود در میآورد. حالا سینما را در یک فضای مهوع تجاری دفن کردهاند.
جوانان تحصیل کرده، روشنفکران، و طبقات متوسط شهری دیگر عالمی ندارند. هیچ کس هیچوقت بابت بازاری شدن فضاهای فرهنگی آهی نکشید. آدمی بی عالمش، مبتذل و تسلیم و ذرهای و بی هویت است. حال در مگامالها همان جوانان را میبینم بعد از تماشای فیلم، فوراً پشت ویترین گوشیهای موبایل جمع میشوند و در باره مدلهای مختلف حرف میزنند. یا در باره مدهای روز لباس. دیگر آثار هنری هر چقدر هم که ارزشمند باشند، راهی به تجربه عمیق زندگی نمیگشایند. به دریچهای برای بازبینی و تحلیل دوباره جامعه و سیاست تبدیل نمیشوند. طبقه بی عالم، به ابتذال کشانده میشود آنگاه همه چیز در این سپهر خالی از عالم، تباه میشود.👇👇👇👇
بابت اراده جوانان امروز و دانشجویان تحصیل کرده متاسف شدم. میتوانستند مقاومت کنند. نهضتی برای احیای سینماهای قدیم به راه بیاندازند. تماشای فیلم در مگامالها را تحریم کنند و به این سینماها هجوم ببرند. در و دیوار و بوفه و صندلی و پلههای این سینماهای قدیم، امکانی برای احیای دوباره خویشتن از دست رفته است.
دیشب تماشای سرخپوست، با این خاطرات و واقعیتهای تلخ درآمیخت. یاد اشغالگران اولیه سرزمین آمریکا افتادم و هجوم ویرانگرشان به یک فرهنگ عمیق.
@javadkashi
دیشب تماشای سرخپوست، با این خاطرات و واقعیتهای تلخ درآمیخت. یاد اشغالگران اولیه سرزمین آمریکا افتادم و هجوم ویرانگرشان به یک فرهنگ عمیق.
@javadkashi
ایمان جدالی
---------
رویارو قرار دادن خدا با آزادی مساله دوران ماست. متولیان دین خالق چنین وضعیتی هستند.
حاکمیت شبه مدرن پهلوی، در صدد گسترش رفاه و لذتهای فرهنگی و اجتماعی بود. اما بسط رفاه و لذت در جامعهای که اکثریت مردمانش دیندار بودند به معنای گشودن بابهای گناه پیش چشم ناظر خداوند بود. پهلویها هر چه بیشتر مدرن میشدند و فضای شهری را توسعه میدادند، خدا با نظارت مدام خود، احساس شرم و گناه را در دل مردمان آن روزگار انباشته میکرد. گویی کسانی خیمه جدال با خداوند را برپا کرده بودند و مردم هر روز بیش از پیش، به خیمه خداوند میپیوستند. حاصل انقلاب بود و شد آنچه شد. پهلویها لذت و خوشی را رویاروی خواست اخلاقی خدا قرار داده بودند.
دوران پس از انقلاب همه چیز به دست متولیان رسمی دین افتاد. آنها خیمهای به نام خدا برپا کردند، اما خداوند را رویاروی آزادی قرار دادند. این مساله دوران ماست. میتوان گروههای مختلف مردم را بر حسب پاسخی که به این مساله دادهاند از هم متمایز کرد.
اول: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند، خداوند را اختیار کردند. آزادی خود را تا میتوانستند فرونهادند و تسلیم آنچیزی شدند که به منزله حکم خدا جاری بود. تسلیم و مطیع. البته بودند در این صنف گروههای کثیری که دروغ بودند. همه مظاهر تسلیم بودگی را اختیار کردند تا در عمل هر چه میخواهند بکنند. مطیع نمودار شدند تا از هر چه هنجار و اخلاق و قانون و قاعده انسانی آزاد باشند.
دوم: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند آزادی را اختیار کردند. یکسره خدا و دین را کنار نهادند و نامومن بودن را برگزیدند. عقل را دائر مدار زندگی کردند و آزاد زندگی کردند. حال گاهی عقلشان به یک زندگی منفعت طلبانه و غیر اخلاقی فرمان داد و گاه به یک زندگی اخلاقی مطابق با اصول عام انسانی.
این دو گروه، پاسخ سر راستی به مساله نسبت خدا و آزادی دادند. اما اکثریت مردمان نتوانستند. دهههاست ادبیات مربوط به دین و آزادی در جامعه ما شیوع دارد. متفکرین مختلفی در این زمینه بحث کردهاند. اما میدان عملی زندگی مردمان عادی پویشها و تنوعات جذابی دارد.
سوم: گروهی از مومنان، به طریق دوران پهلوی عمل میکنند. پیش چشم ناظر خداوند آزادانه انتخاب میکنند. مهم نیست که خدا موافق است یا مخالف. اصلا نظر او را جویا نمیشوند. گاهی ممکن است احساس گناه کنند، اما چندان پایدار نیست. یکی دو بار استغفرالله میگویند و میگذرند.
چهارم: گروهی خداوند را سر کار میگذارند. خداوند را دنبال خود همه جا میبرند و در مواقع بخصوص از او یاری میطلبند. هر وقت هم کاری نبود، او را به حال خود رها میکنند. خداوند گاهی به دردشان میخورد و کارگشاست.
پنجم: گروهی خداوند را بیش از حد انتزاعی کردهاند. یک موجود متعالی که شانی فراتر از آن دارد که با من و تو در زندگی خصوصی و عمومیمان کاری داشته باشد. از او کسب انرژی و معنویت میکنند تا امیدوار و با معنا زندگی کنند. اما زندگیشان را همانطور سامان میدهند که میخواهند.
برای همه اینها آزادی به بهای منفعل کردن خداوند حاصل شده است. اما خداوند در یک سنت دیرین دینی منفعل نمیماند یکباره میبینی آشوبی در درونشان پدیدار میشود و طومار زندگی شان در هم میپیچد. از این رو به آن رو میغلطند و چیزی دیگر میشوند. بهره گیری ابزاری از خدا، به زخمی در درونشان تبدیل میشود و میبینی که یکباره علیه خود قیام میکنند و به صف کسانی میپیوندند که تسلیماند و مطیع.
ششم: گروه دیگری هم هستند که به نظرم، اصیلترین پویش درون دینی روزگار ما را نمایندگی میکنند. برای این کسان، خداوند نه تنها منفعل نیست، بلکه فعال است، زنده است، گویاست و طرح افکن. اما به خودی خود آزادی مومن را به رسمیت نمیشناسد. مومن برای کسب آزادی خود در جدال مستمر با خداوند است. او را رویاروی سنت دینی متعارف قرار میدهد و او را به پرسش میکشاند. به سادگی اقناع نمیشود. او را ترک میکند. از او عبور میکند. بازمیگردد. اما عبوس و مملو از گلایه و پرسش و خواست. به او عشق میورزد اما ترک عهد میکند. برای خود سنخ از ایمان ورزی ساختهاند که شاید بتوان آن را ایمان ورزی جدالی نامید. آنها ضمن این جدال خداوند را وادار میکنند آزادیشان را به رسمیت بشناسد.
@javadkashi
---------
رویارو قرار دادن خدا با آزادی مساله دوران ماست. متولیان دین خالق چنین وضعیتی هستند.
حاکمیت شبه مدرن پهلوی، در صدد گسترش رفاه و لذتهای فرهنگی و اجتماعی بود. اما بسط رفاه و لذت در جامعهای که اکثریت مردمانش دیندار بودند به معنای گشودن بابهای گناه پیش چشم ناظر خداوند بود. پهلویها هر چه بیشتر مدرن میشدند و فضای شهری را توسعه میدادند، خدا با نظارت مدام خود، احساس شرم و گناه را در دل مردمان آن روزگار انباشته میکرد. گویی کسانی خیمه جدال با خداوند را برپا کرده بودند و مردم هر روز بیش از پیش، به خیمه خداوند میپیوستند. حاصل انقلاب بود و شد آنچه شد. پهلویها لذت و خوشی را رویاروی خواست اخلاقی خدا قرار داده بودند.
دوران پس از انقلاب همه چیز به دست متولیان رسمی دین افتاد. آنها خیمهای به نام خدا برپا کردند، اما خداوند را رویاروی آزادی قرار دادند. این مساله دوران ماست. میتوان گروههای مختلف مردم را بر حسب پاسخی که به این مساله دادهاند از هم متمایز کرد.
اول: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند، خداوند را اختیار کردند. آزادی خود را تا میتوانستند فرونهادند و تسلیم آنچیزی شدند که به منزله حکم خدا جاری بود. تسلیم و مطیع. البته بودند در این صنف گروههای کثیری که دروغ بودند. همه مظاهر تسلیم بودگی را اختیار کردند تا در عمل هر چه میخواهند بکنند. مطیع نمودار شدند تا از هر چه هنجار و اخلاق و قانون و قاعده انسانی آزاد باشند.
دوم: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند آزادی را اختیار کردند. یکسره خدا و دین را کنار نهادند و نامومن بودن را برگزیدند. عقل را دائر مدار زندگی کردند و آزاد زندگی کردند. حال گاهی عقلشان به یک زندگی منفعت طلبانه و غیر اخلاقی فرمان داد و گاه به یک زندگی اخلاقی مطابق با اصول عام انسانی.
این دو گروه، پاسخ سر راستی به مساله نسبت خدا و آزادی دادند. اما اکثریت مردمان نتوانستند. دهههاست ادبیات مربوط به دین و آزادی در جامعه ما شیوع دارد. متفکرین مختلفی در این زمینه بحث کردهاند. اما میدان عملی زندگی مردمان عادی پویشها و تنوعات جذابی دارد.
سوم: گروهی از مومنان، به طریق دوران پهلوی عمل میکنند. پیش چشم ناظر خداوند آزادانه انتخاب میکنند. مهم نیست که خدا موافق است یا مخالف. اصلا نظر او را جویا نمیشوند. گاهی ممکن است احساس گناه کنند، اما چندان پایدار نیست. یکی دو بار استغفرالله میگویند و میگذرند.
چهارم: گروهی خداوند را سر کار میگذارند. خداوند را دنبال خود همه جا میبرند و در مواقع بخصوص از او یاری میطلبند. هر وقت هم کاری نبود، او را به حال خود رها میکنند. خداوند گاهی به دردشان میخورد و کارگشاست.
پنجم: گروهی خداوند را بیش از حد انتزاعی کردهاند. یک موجود متعالی که شانی فراتر از آن دارد که با من و تو در زندگی خصوصی و عمومیمان کاری داشته باشد. از او کسب انرژی و معنویت میکنند تا امیدوار و با معنا زندگی کنند. اما زندگیشان را همانطور سامان میدهند که میخواهند.
برای همه اینها آزادی به بهای منفعل کردن خداوند حاصل شده است. اما خداوند در یک سنت دیرین دینی منفعل نمیماند یکباره میبینی آشوبی در درونشان پدیدار میشود و طومار زندگی شان در هم میپیچد. از این رو به آن رو میغلطند و چیزی دیگر میشوند. بهره گیری ابزاری از خدا، به زخمی در درونشان تبدیل میشود و میبینی که یکباره علیه خود قیام میکنند و به صف کسانی میپیوندند که تسلیماند و مطیع.
ششم: گروه دیگری هم هستند که به نظرم، اصیلترین پویش درون دینی روزگار ما را نمایندگی میکنند. برای این کسان، خداوند نه تنها منفعل نیست، بلکه فعال است، زنده است، گویاست و طرح افکن. اما به خودی خود آزادی مومن را به رسمیت نمیشناسد. مومن برای کسب آزادی خود در جدال مستمر با خداوند است. او را رویاروی سنت دینی متعارف قرار میدهد و او را به پرسش میکشاند. به سادگی اقناع نمیشود. او را ترک میکند. از او عبور میکند. بازمیگردد. اما عبوس و مملو از گلایه و پرسش و خواست. به او عشق میورزد اما ترک عهد میکند. برای خود سنخ از ایمان ورزی ساختهاند که شاید بتوان آن را ایمان ورزی جدالی نامید. آنها ضمن این جدال خداوند را وادار میکنند آزادیشان را به رسمیت بشناسد.
@javadkashi
تعیین تکلیف نهایی؟
-------
چهل سال است در ایران انتخابات برگزار میشود. اما همیشه یک معنا نداشته. منزلگاههای متعددی را پشت سر گذاشته است. در هر منزلگاه، بانگی در پس زمینه امکان معنا یافتن انتخابات را فراهم کرده است. انتخابات اگر میخواسته یک «اتفاق» باشد و به تعبیر امروز از صفت «پرشور» بهرهمند شود، باید با این بانگ پس زمینه همراهی کند. ندای پس زمینه، همیشه قدرتمند است، بر طراحیهای ذهنی بازیگران تفوق دارد. منطق خود را مسلط میکند.
در دهه اول، بانگ پس زمینه انتخابات «همراهی و پشتیبانی» از نظام سیاسی بود. مردم طرفدار نظام همانطور پای صندوق انتخابات میرفتند که در راهپیماییهای بیست و دوم بهمن شرکت میکردند.
اما بانگ پس زمینه در دهه دوم «تغییر» بود. اگر انتخابات قرار نبود امکانی برای تغییر بگشاید، انتخابات سال 1376 یک انتخابات ساده بود با درصد معینی از مشارکت. اما سید محمد خاتمی به میدان آمد و انتخابات آن سال را همساز با بانگ پس زمینه کرد. بانگ تغییر در دهه سوم نیز تداوم پیدا کرد، اما این بار توسط یک چهره دیگر و برای اقشار دیگری از جامعه. این بار احمدی نژاد آمد و همساز با طبقات فرودست و حاشیه با بانگ پس زمینه همراهی کرد.
از دهه نود به بعد، بانگ پس زمینه دگرگون شد. این بار بانگ «ممانعت از نزول در دره وحشت» در پس زمینه به صدا درآمد. پیش درآمد این بانگ البته در انتخابات سال 1388 نواخته شده بود اما در دهه نود، به اوج خود رسید. حسن روحانی با همین اعتبار به میدان آمد و پیروز شد.
اینک با نزدیک شدن به اواخر دهه نود، بانگ پس زمینه تغییر میکند. انتخابات معنا نخواهد یافت، مگر آنکه نسبتی پیدا کند با آنچه در پس زمینه به تدریج به صدا در میآید و آن « تعیین تکلیف نهایی» است. این ندا اساساً مبارک نیست، چرا که انتخابات هیچ گاه قادر به تعیین تکلیف نهایی هیچ ماجرایی نیست. فرصت موقتی است به کسانی در مقابل کسان دیگر. اما ندای پس زمینه، سایه خود را سنگین میکند و قطع نظر از محدودیتهای عملی، رنگ و بوی خود را بر همه چیز میزند. انتخابات، به ویژه در سال 1400 تنها به شرط همسازی با این صدای پس زمینه از صفت «پرشور» بهرهمند خواهد شد.
تعیین تکلیف چه چیز و کدام ماجرا؟ همان ماجرایی که از انتخابات سال 1376 آغاز شد و فضای رسمی کشور را دو صدایی کرد. یک صدا میگفت، همچنان انقلابی باید ماند، از قدرتهای استکباری جهان پرهیز باید کرد. موازنه سیاسی جهان را باید دگرگون کرد. ارزشهای دینی را در عرصههای اجتماعی و فرهنگی تثبیت باید کرد. شریعت را باید دائر مدار امور عمومی ساخت. خلاصه پر از «باید» بود و پشت بایدها، تصمیم گرفت و عمل کرد و مردم را به حربه تبلیغ یا زور به همراهی فراخواند. صدای دیگر میگفت دوران انقلاب پایان یافته، باید گشودگی ایجاد کرد، با کشورهای جهان به ویژه کشورهای قدرتمند همراه شد. شریعت را از کانون عرصه سیاست به حاشیه باید راند. اقتصاد و رفاه را باید هدف اصلی عرصه سیاست کرد. این دو صدا، بیش از بیست سال است یک دیگر را میخراشند و البته منابع و فرصتها را.
انتخابات تنها به شرطی از صفت «پرشور» بهرهمند خواهد شد که به راستی مردم خیال کنند قرار است میان این دو تعیین تکلیف نهایی شود.
این ندای پس زمینه لزوماً مبارک نیست. بنابراین ممکن است متولیان رسمی را از برگزاری یک انتخابات پرشور منصرف کند. ترجیح دهند مردم اساساً چندان به صحنه نیایند تا همه چیز کنترل شدهتر پیش رود. بازهم «تعیین تکلیف نهایی» اتفاق خواهد افتاد اما بدون نقشآفرینی مردم. آنگاه این خطر هست که گزینههای «تعیین تکلیف نهایی» به طرق دیگر نیز کلید بخورند.
حرکت به سمت انتخابات «پرشور» نیز معلوم نیست چه پیامدی در بر داشته باشد. میتواند در صورت عدم گشودگیهای مقتضی آن، به یک تحریم گسترده و اعلام نشده از طرف مردم بیانجامد. یا در صورتیکه آمادگیهای لازم آن نباشد با خشونت و آشوب همراه شود. آنگاه بازهم پروژههای «تعیین تکلیف» در طرق گوناگون با هم کلید میخورند و خدا میداند حاصل آن چیست.
در حال حاضر، همه چراغها خاموشاند. نه الزاماً به خاطر طراحیهای پشت صحنه. بلکه به جهت تزلزل و تردید و تاریکی افقهای سیاسی. ندای تعیین تکلیف نهایی، هم هوسانگیز است هم رعبآور.
کشور هیچگاه مثل امروز نیازمند گشودگی فضای فکری و فرهنگی نیست. باید گزینه طرفهای گوناگون برای «تعیین تکلیف» به صحنه بیایند. معلوم است اوضاع به روال فعلی تداوم یافتنی نیست. اما پیش از آنکه مردم با حرکت ایجابی یا سلبی خود وارد عمل شوند. باید در نتیجه گشودگی و گفتگو، میانگینهای واقع بینانهتری ساخته شود. والا انتخابات بحران خواهد زایید، چه شورمند برگزار شود، چه سرد و فاقد شور.
@javadkashi
-------
چهل سال است در ایران انتخابات برگزار میشود. اما همیشه یک معنا نداشته. منزلگاههای متعددی را پشت سر گذاشته است. در هر منزلگاه، بانگی در پس زمینه امکان معنا یافتن انتخابات را فراهم کرده است. انتخابات اگر میخواسته یک «اتفاق» باشد و به تعبیر امروز از صفت «پرشور» بهرهمند شود، باید با این بانگ پس زمینه همراهی کند. ندای پس زمینه، همیشه قدرتمند است، بر طراحیهای ذهنی بازیگران تفوق دارد. منطق خود را مسلط میکند.
در دهه اول، بانگ پس زمینه انتخابات «همراهی و پشتیبانی» از نظام سیاسی بود. مردم طرفدار نظام همانطور پای صندوق انتخابات میرفتند که در راهپیماییهای بیست و دوم بهمن شرکت میکردند.
اما بانگ پس زمینه در دهه دوم «تغییر» بود. اگر انتخابات قرار نبود امکانی برای تغییر بگشاید، انتخابات سال 1376 یک انتخابات ساده بود با درصد معینی از مشارکت. اما سید محمد خاتمی به میدان آمد و انتخابات آن سال را همساز با بانگ پس زمینه کرد. بانگ تغییر در دهه سوم نیز تداوم پیدا کرد، اما این بار توسط یک چهره دیگر و برای اقشار دیگری از جامعه. این بار احمدی نژاد آمد و همساز با طبقات فرودست و حاشیه با بانگ پس زمینه همراهی کرد.
از دهه نود به بعد، بانگ پس زمینه دگرگون شد. این بار بانگ «ممانعت از نزول در دره وحشت» در پس زمینه به صدا درآمد. پیش درآمد این بانگ البته در انتخابات سال 1388 نواخته شده بود اما در دهه نود، به اوج خود رسید. حسن روحانی با همین اعتبار به میدان آمد و پیروز شد.
اینک با نزدیک شدن به اواخر دهه نود، بانگ پس زمینه تغییر میکند. انتخابات معنا نخواهد یافت، مگر آنکه نسبتی پیدا کند با آنچه در پس زمینه به تدریج به صدا در میآید و آن « تعیین تکلیف نهایی» است. این ندا اساساً مبارک نیست، چرا که انتخابات هیچ گاه قادر به تعیین تکلیف نهایی هیچ ماجرایی نیست. فرصت موقتی است به کسانی در مقابل کسان دیگر. اما ندای پس زمینه، سایه خود را سنگین میکند و قطع نظر از محدودیتهای عملی، رنگ و بوی خود را بر همه چیز میزند. انتخابات، به ویژه در سال 1400 تنها به شرط همسازی با این صدای پس زمینه از صفت «پرشور» بهرهمند خواهد شد.
تعیین تکلیف چه چیز و کدام ماجرا؟ همان ماجرایی که از انتخابات سال 1376 آغاز شد و فضای رسمی کشور را دو صدایی کرد. یک صدا میگفت، همچنان انقلابی باید ماند، از قدرتهای استکباری جهان پرهیز باید کرد. موازنه سیاسی جهان را باید دگرگون کرد. ارزشهای دینی را در عرصههای اجتماعی و فرهنگی تثبیت باید کرد. شریعت را باید دائر مدار امور عمومی ساخت. خلاصه پر از «باید» بود و پشت بایدها، تصمیم گرفت و عمل کرد و مردم را به حربه تبلیغ یا زور به همراهی فراخواند. صدای دیگر میگفت دوران انقلاب پایان یافته، باید گشودگی ایجاد کرد، با کشورهای جهان به ویژه کشورهای قدرتمند همراه شد. شریعت را از کانون عرصه سیاست به حاشیه باید راند. اقتصاد و رفاه را باید هدف اصلی عرصه سیاست کرد. این دو صدا، بیش از بیست سال است یک دیگر را میخراشند و البته منابع و فرصتها را.
انتخابات تنها به شرطی از صفت «پرشور» بهرهمند خواهد شد که به راستی مردم خیال کنند قرار است میان این دو تعیین تکلیف نهایی شود.
این ندای پس زمینه لزوماً مبارک نیست. بنابراین ممکن است متولیان رسمی را از برگزاری یک انتخابات پرشور منصرف کند. ترجیح دهند مردم اساساً چندان به صحنه نیایند تا همه چیز کنترل شدهتر پیش رود. بازهم «تعیین تکلیف نهایی» اتفاق خواهد افتاد اما بدون نقشآفرینی مردم. آنگاه این خطر هست که گزینههای «تعیین تکلیف نهایی» به طرق دیگر نیز کلید بخورند.
حرکت به سمت انتخابات «پرشور» نیز معلوم نیست چه پیامدی در بر داشته باشد. میتواند در صورت عدم گشودگیهای مقتضی آن، به یک تحریم گسترده و اعلام نشده از طرف مردم بیانجامد. یا در صورتیکه آمادگیهای لازم آن نباشد با خشونت و آشوب همراه شود. آنگاه بازهم پروژههای «تعیین تکلیف» در طرق گوناگون با هم کلید میخورند و خدا میداند حاصل آن چیست.
در حال حاضر، همه چراغها خاموشاند. نه الزاماً به خاطر طراحیهای پشت صحنه. بلکه به جهت تزلزل و تردید و تاریکی افقهای سیاسی. ندای تعیین تکلیف نهایی، هم هوسانگیز است هم رعبآور.
کشور هیچگاه مثل امروز نیازمند گشودگی فضای فکری و فرهنگی نیست. باید گزینه طرفهای گوناگون برای «تعیین تکلیف» به صحنه بیایند. معلوم است اوضاع به روال فعلی تداوم یافتنی نیست. اما پیش از آنکه مردم با حرکت ایجابی یا سلبی خود وارد عمل شوند. باید در نتیجه گشودگی و گفتگو، میانگینهای واقع بینانهتری ساخته شود. والا انتخابات بحران خواهد زایید، چه شورمند برگزار شود، چه سرد و فاقد شور.
@javadkashi
دین سیاسی شده
-----------
زندگی را دارایی میدانیم. به همین جهت مرگ را لحظهای میانگاریم که این دارایی را از ما میستانند. اما درک زندگی به مثابه یک فقدان، یک نیاز، و یک خواست ناتمام تصویری تازه از زندگی تولید میکند و البته تصویری تازه از مرگ. زندگی را پر شور تجربه میکنیم شور ناشی از هجران یا گاه شور ناشی از شوق وصل. گاه در اندوه ناکامی و گاه در شور رسیدن پیامی از آنی که نیست. اما روال متعارف زندگی و بخصوص زندگی اجتماعی و سیاسی مستلزم فراموشی است. مستلزم این باور دروغ که زندگی یک دارایی است. جز با این دروغ زندگی قوام نمییابد. اما به شرطی که گاهی آنچه را فراموش کردهایم، به یاد بیاوریم و الا یکسره در آتش ناشی از دروغ کباب میشویم.
زندگی در گوهر خود یک فقدان است. مولانا این فقدان را به یک جدایی بنیادین نسبت داد. او زخم آن جدایی را در گوهر هستی خود تجربه میکرد. اما ما در زندگی روزمره درکی از آن جدایی جبران ناپذیر نداریم. تصورمان همواره بر این است که اگر تلاش کنیم زخم آن فقدان درمان شدنی است. همه زندگیمان تلاش برای درمان آن زخم است. میپنداریم زندگی یک دارایی است، اما همواره نقائصی دارد و یک عمر میدویم تا نقائص آن را پر کنیم. زمان باید بگذرد تا به تدریج دریابیم زندگی در بنیاد خود یک فقدان است، و ما ضمن تلاشهای روزمره، از فراموش کردن این فقدان جوهری است که لذت میبریم نه از خود زندگی. ما با فراموشی زندگی از زندگی لذت میبریم.
در سایه فراموشی زندگی به مثابه فقدان و خواست ناتمام، به «خود» میرسیم. «خود» را استوار میکنیم. غایتی برای آن معین میکنیم. سازوکارهای این جهانی عالم را سامان میدهیم. به یاد داشتن گوهر فقدانی زندگی، همه سنگها را که بر هم چیدهایم از هم میگسلاند و بر سرمان آوار میکند. زندگی تنها در پرتو غفلت از گوهر زندگی امکان پذیر است. زندگی برای تداوم خود، گوهر خود را از ما میپوشاند تا ما زندگی کنیم، دست در دست هم دهیم، چیزی را در این عالم سامان دهیم. سنگی بر سنگی استوار کنیم. اما همانقدر که به یاد آوردن گوهر زندگی، زندگی را ناممکن میکند، فراموشی تام گوهر زندگی نیز ما را یکسره در عالمی از دروغ رها میکند. کم کم به تقدیس دروغ میپردازیم. بندگان آتش دروغ میشویم و قربانیان بارگاه قدسی دروغ.
گوهر حیات سیاسی فراموشی زندگی به مثابه فقدان است. باید زندگی به مثابه فقدان را از یاد ببریم تا با هم زندگی کنیم. اما به شرطی که این فراموشی تام نباشد. به شرطی که گاهی بهانهای باشد تا آنچه را فراموش کردهایم به یاد بیاوریم. به یادآوردن گاه به گاه آنچه فراموش شده، زندگی اجتماعی و سیاسی ما را با عدالت و اخلاق و دیگر پذیری توام میکند. اما فراموشی تام، جز شرارت نمیزاید آنگاه به جای زندگی عادلانه، به هم ظلم میکنیم و به جای رابطه انسانی، به هم یورش میبریم.
به یاد آوردن گاه گاه آنچه فراموش کردهایم، کار حیات دینی است. گوهر حیات دینی، ممانعت از زیاده روی در آن غفلت و فراموشی است. به این معنا حیات دینی با اینکه از حیات سیاسی جداست اما با آن نسبت وثیقی دارد. صرفاً به برکت حیات دینی است که یکسره در غفلت و فراموشی غرق نمیشویم. به برکت حیات دینی است که سیاست یکسره تن به شرارت تام ناشی از فراموشی گوهر زندگی نمیدهد.
دین سیاسی شده سیاستی است که روزن گاه گاه به یاد آوری «آن فراموش شده» را مسدود کرده است. دست به گریبان یک غفلت مضاعف است. خدا را، قیامت را، و همه ارکان دین را در خدمت فراموشی بنیادین گوهر فقدانی زندگی برده تا به سیاست امکان بقاء و تداوم بیشتر ببخشد. هم حیات سیاسی را از فضیلت آن تهی کرده و هم زندگی را از شور هجران و شوق وصل.
@javadkashi
-----------
زندگی را دارایی میدانیم. به همین جهت مرگ را لحظهای میانگاریم که این دارایی را از ما میستانند. اما درک زندگی به مثابه یک فقدان، یک نیاز، و یک خواست ناتمام تصویری تازه از زندگی تولید میکند و البته تصویری تازه از مرگ. زندگی را پر شور تجربه میکنیم شور ناشی از هجران یا گاه شور ناشی از شوق وصل. گاه در اندوه ناکامی و گاه در شور رسیدن پیامی از آنی که نیست. اما روال متعارف زندگی و بخصوص زندگی اجتماعی و سیاسی مستلزم فراموشی است. مستلزم این باور دروغ که زندگی یک دارایی است. جز با این دروغ زندگی قوام نمییابد. اما به شرطی که گاهی آنچه را فراموش کردهایم، به یاد بیاوریم و الا یکسره در آتش ناشی از دروغ کباب میشویم.
زندگی در گوهر خود یک فقدان است. مولانا این فقدان را به یک جدایی بنیادین نسبت داد. او زخم آن جدایی را در گوهر هستی خود تجربه میکرد. اما ما در زندگی روزمره درکی از آن جدایی جبران ناپذیر نداریم. تصورمان همواره بر این است که اگر تلاش کنیم زخم آن فقدان درمان شدنی است. همه زندگیمان تلاش برای درمان آن زخم است. میپنداریم زندگی یک دارایی است، اما همواره نقائصی دارد و یک عمر میدویم تا نقائص آن را پر کنیم. زمان باید بگذرد تا به تدریج دریابیم زندگی در بنیاد خود یک فقدان است، و ما ضمن تلاشهای روزمره، از فراموش کردن این فقدان جوهری است که لذت میبریم نه از خود زندگی. ما با فراموشی زندگی از زندگی لذت میبریم.
در سایه فراموشی زندگی به مثابه فقدان و خواست ناتمام، به «خود» میرسیم. «خود» را استوار میکنیم. غایتی برای آن معین میکنیم. سازوکارهای این جهانی عالم را سامان میدهیم. به یاد داشتن گوهر فقدانی زندگی، همه سنگها را که بر هم چیدهایم از هم میگسلاند و بر سرمان آوار میکند. زندگی تنها در پرتو غفلت از گوهر زندگی امکان پذیر است. زندگی برای تداوم خود، گوهر خود را از ما میپوشاند تا ما زندگی کنیم، دست در دست هم دهیم، چیزی را در این عالم سامان دهیم. سنگی بر سنگی استوار کنیم. اما همانقدر که به یاد آوردن گوهر زندگی، زندگی را ناممکن میکند، فراموشی تام گوهر زندگی نیز ما را یکسره در عالمی از دروغ رها میکند. کم کم به تقدیس دروغ میپردازیم. بندگان آتش دروغ میشویم و قربانیان بارگاه قدسی دروغ.
گوهر حیات سیاسی فراموشی زندگی به مثابه فقدان است. باید زندگی به مثابه فقدان را از یاد ببریم تا با هم زندگی کنیم. اما به شرطی که این فراموشی تام نباشد. به شرطی که گاهی بهانهای باشد تا آنچه را فراموش کردهایم به یاد بیاوریم. به یادآوردن گاه به گاه آنچه فراموش شده، زندگی اجتماعی و سیاسی ما را با عدالت و اخلاق و دیگر پذیری توام میکند. اما فراموشی تام، جز شرارت نمیزاید آنگاه به جای زندگی عادلانه، به هم ظلم میکنیم و به جای رابطه انسانی، به هم یورش میبریم.
به یاد آوردن گاه گاه آنچه فراموش کردهایم، کار حیات دینی است. گوهر حیات دینی، ممانعت از زیاده روی در آن غفلت و فراموشی است. به این معنا حیات دینی با اینکه از حیات سیاسی جداست اما با آن نسبت وثیقی دارد. صرفاً به برکت حیات دینی است که یکسره در غفلت و فراموشی غرق نمیشویم. به برکت حیات دینی است که سیاست یکسره تن به شرارت تام ناشی از فراموشی گوهر زندگی نمیدهد.
دین سیاسی شده سیاستی است که روزن گاه گاه به یاد آوری «آن فراموش شده» را مسدود کرده است. دست به گریبان یک غفلت مضاعف است. خدا را، قیامت را، و همه ارکان دین را در خدمت فراموشی بنیادین گوهر فقدانی زندگی برده تا به سیاست امکان بقاء و تداوم بیشتر ببخشد. هم حیات سیاسی را از فضیلت آن تهی کرده و هم زندگی را از شور هجران و شوق وصل.
@javadkashi
انبارها خالی نیست
-----------
بی تردید بخشی از دستاوردهای زندگی بشر، حاصل منازعه، جنگ، مقاومت و ستیز است. اما مشکل سنت چپ در آن بود که ستیز را تقدیس کرد و آن را راهگشای همه دشواریهای بشری دانست. از منازعه امام زادهای حاجت روا ساخت و چنین وانمود کرد که همه چیز از چشمه خلاق منازعه میجوشد. نباید بر موهبتهای سنت چپ در تاریخ ایران چشم پوشید، اما قابل انکار نیست که ریشه بسیاری از معضلات امروز جامعه ایرانی نیز در سنت چپ ریشه دارد.
ستیز و منازعه از بنیادهای حیات سیاسی است. اما حیات سیاسی بر سایر استعدادهای انسانی نیز استوار است. معلوم نیست چرا سنت چپ منازعه را بر همه برتری داد؟ خلاقیتهای انسانی، خیرخواهی، نوع دوستی، مدارا، دگر پذیری، عشق، تعلقات خونی و سرزمینی، مصلحت جویی، نیاز به امنیت، سازش و مصالحه و گفتگو نیز در تکوین و تولید حیات سیاسی نقش داشتهاند. بر چه اساسی نقش منازعه بر دیگر استعدادهای انسانی اولویت یافته است؟
منازعه در ادبیات چپ، خصلتی امپریالیستی داشت. بر قلمرو سایر مولفهها یورش برد. بعضیها را انکار و تحقیر کرد و برخی را به خدمت خود درآورد. خیرخواهی، تعلقات خونی و سرزمینی از جمله تحقیرشدگان بودند. اما نوع دوستی، عشق، مصلحت جویی گفتگو از جمله مولفههایی به شمار میروند که به خدمت میدان منازعه درآمدند. عشق به سوخت میدان مقاومت درآمد و مصلحت جویی و گفتگو استراتژیهای علیه رقیب محسوب شدند.
منازعه مثل آتش پاک کننده است. به برکت منازعه است که ادمیان از خصائل پست خود فاصله میگیرند و در پرتو شجاعت و پایداری امکان درکی والاتر از زندگی پیدا میکنند. اما اگر آتش دائرمدار امور انسانی شد، چیزی باقی نمیماند تا آتش پاک کننده آنها شود. همه چیز به ابزار منازعه، کینه جویی، بدگمانی، و توطئه و دسیسه تبدیل میشود. اعتماد و مهر از میان آدمیان رخت بر میبندد و آنچه پاک کننده است خود به اصلیترین سرچشمه شر و پلیدی تبدیل میشود. آنچه جایی در مناسبات انسانی نخواهد یافت، همانا انسانیت است. آدمیان به فرزندان وضعیت ناآرام «جنگ مدام» تبدیل خواهند شد و البته در وضعیت «جنگ مدام»، آنچه مساله اصلی است، کشتن است برای کشته نشدن. تحقیر است برای تحقیر نشدن. چپاول است برای چپاول نشدن. آنچه البته جایی نخواهد یافت، انسانیت است و همدلی و مدارا.
در بازسازی جامعه خود سهمی به گفتگو، همدلی، مدارا و سازش و صلح ندادیم. آنها مثل جانداران ناقص در حاشیهها سرگردانند. سلطنت همچنان از آن ستیز و منازعه است. در نتیجه چهل سال زندگی جمعی، از سرمایههای اجتماعیمان چه باقی مانده است؟ اگر قرار بر بازآفرینی یک جامعه باشد، اینک باید آن جانداران ناقص الخلقه را فراخوان کنیم. به پرورش و رشد آنها بیاندیشیم.
البته خبرهای دیگری هم هست. مردم در این سالها در پستوها کارهای دیگر هم کردهاند. بنابراین قرار نیست از صفر شروع کنیم. مردم در این سالها، با طنز از دوگانهسازیهای مدام صحنه سیاسی گریختهاند. از جدیت خرد کننده صحنه کاستهاند. زنانه شدن جامعه ایرانی، خصلت مردانه روایت ستیزه جویانه از زندگی سیاسی را تضعیف کرده است. زنان با حضور بیشتر خود رنگی دیگر به جامعه بخشیدهاند. مردم همدلی را در حاشیهها آموختهاند. دست به کار ساختن نهادهای مدنی و بیرون از صحنه قدرت شدند. در مصائب جمعی مدد کار یکدیگر بودهاند. با همه دشواریها شادی را، موسیقی را، و عشق را فراموش نکردند و هر چه این سرمایهها در انبارها افزونتر شد، روایت ستیزهجویانه بی مشتریتر شد. همینطور که پیش برود، گروه قلیلی میمانند که پیش چشم سرزنشگر عموم، راهی جز ستیزه با یکدیگر نمییابند.
انبارها خالی نیست. اگر قرار بر بازسازی جامعه باشد، اندوختههایی هم هست که به کار آید.
@javadkashi
-----------
بی تردید بخشی از دستاوردهای زندگی بشر، حاصل منازعه، جنگ، مقاومت و ستیز است. اما مشکل سنت چپ در آن بود که ستیز را تقدیس کرد و آن را راهگشای همه دشواریهای بشری دانست. از منازعه امام زادهای حاجت روا ساخت و چنین وانمود کرد که همه چیز از چشمه خلاق منازعه میجوشد. نباید بر موهبتهای سنت چپ در تاریخ ایران چشم پوشید، اما قابل انکار نیست که ریشه بسیاری از معضلات امروز جامعه ایرانی نیز در سنت چپ ریشه دارد.
ستیز و منازعه از بنیادهای حیات سیاسی است. اما حیات سیاسی بر سایر استعدادهای انسانی نیز استوار است. معلوم نیست چرا سنت چپ منازعه را بر همه برتری داد؟ خلاقیتهای انسانی، خیرخواهی، نوع دوستی، مدارا، دگر پذیری، عشق، تعلقات خونی و سرزمینی، مصلحت جویی، نیاز به امنیت، سازش و مصالحه و گفتگو نیز در تکوین و تولید حیات سیاسی نقش داشتهاند. بر چه اساسی نقش منازعه بر دیگر استعدادهای انسانی اولویت یافته است؟
منازعه در ادبیات چپ، خصلتی امپریالیستی داشت. بر قلمرو سایر مولفهها یورش برد. بعضیها را انکار و تحقیر کرد و برخی را به خدمت خود درآورد. خیرخواهی، تعلقات خونی و سرزمینی از جمله تحقیرشدگان بودند. اما نوع دوستی، عشق، مصلحت جویی گفتگو از جمله مولفههایی به شمار میروند که به خدمت میدان منازعه درآمدند. عشق به سوخت میدان مقاومت درآمد و مصلحت جویی و گفتگو استراتژیهای علیه رقیب محسوب شدند.
منازعه مثل آتش پاک کننده است. به برکت منازعه است که ادمیان از خصائل پست خود فاصله میگیرند و در پرتو شجاعت و پایداری امکان درکی والاتر از زندگی پیدا میکنند. اما اگر آتش دائرمدار امور انسانی شد، چیزی باقی نمیماند تا آتش پاک کننده آنها شود. همه چیز به ابزار منازعه، کینه جویی، بدگمانی، و توطئه و دسیسه تبدیل میشود. اعتماد و مهر از میان آدمیان رخت بر میبندد و آنچه پاک کننده است خود به اصلیترین سرچشمه شر و پلیدی تبدیل میشود. آنچه جایی در مناسبات انسانی نخواهد یافت، همانا انسانیت است. آدمیان به فرزندان وضعیت ناآرام «جنگ مدام» تبدیل خواهند شد و البته در وضعیت «جنگ مدام»، آنچه مساله اصلی است، کشتن است برای کشته نشدن. تحقیر است برای تحقیر نشدن. چپاول است برای چپاول نشدن. آنچه البته جایی نخواهد یافت، انسانیت است و همدلی و مدارا.
در بازسازی جامعه خود سهمی به گفتگو، همدلی، مدارا و سازش و صلح ندادیم. آنها مثل جانداران ناقص در حاشیهها سرگردانند. سلطنت همچنان از آن ستیز و منازعه است. در نتیجه چهل سال زندگی جمعی، از سرمایههای اجتماعیمان چه باقی مانده است؟ اگر قرار بر بازآفرینی یک جامعه باشد، اینک باید آن جانداران ناقص الخلقه را فراخوان کنیم. به پرورش و رشد آنها بیاندیشیم.
البته خبرهای دیگری هم هست. مردم در این سالها در پستوها کارهای دیگر هم کردهاند. بنابراین قرار نیست از صفر شروع کنیم. مردم در این سالها، با طنز از دوگانهسازیهای مدام صحنه سیاسی گریختهاند. از جدیت خرد کننده صحنه کاستهاند. زنانه شدن جامعه ایرانی، خصلت مردانه روایت ستیزه جویانه از زندگی سیاسی را تضعیف کرده است. زنان با حضور بیشتر خود رنگی دیگر به جامعه بخشیدهاند. مردم همدلی را در حاشیهها آموختهاند. دست به کار ساختن نهادهای مدنی و بیرون از صحنه قدرت شدند. در مصائب جمعی مدد کار یکدیگر بودهاند. با همه دشواریها شادی را، موسیقی را، و عشق را فراموش نکردند و هر چه این سرمایهها در انبارها افزونتر شد، روایت ستیزهجویانه بی مشتریتر شد. همینطور که پیش برود، گروه قلیلی میمانند که پیش چشم سرزنشگر عموم، راهی جز ستیزه با یکدیگر نمییابند.
انبارها خالی نیست. اگر قرار بر بازسازی جامعه باشد، اندوختههایی هم هست که به کار آید.
@javadkashi
وجدان حکومتی
-------
آنها که سیاست را بیش از حد داغ یا سرد میکنند وجدانهای انسانی را میسوزانند و صحنه را مملو از شیادی و شر و خصومت و آلودگی میکنند. سیاست مهم است، اما عرصه تنازع حق و باطل نیست، میدان بازی منافع و موازنه صرف قدرت هم نیست، میدان مصالح عمومی است. همیشه باید خردمندانه به بهبود آن اندیشید. به بهبود آن هم نمیتوان اندیشید مگر آنکه وجدان جامعه و فرد بیدار و ناظر باشد.
در جامعه ما کسانی به نام دین، سیاست را داغ میکنند آنها عرصه تنازع حق و باطل ساختهاند. تلاش دارند به فرد و جامعه بقبولانند که پیوستن به جبهه حق و مبارزه با باطل شرط بهرهمندی از وجدان انسانی است. وجدانها را دستکاری میکنند تا همان طور فرمان دهد که به نفع بازی آنها در عرصه منازعه باشد. مگر وجدانها را میتوان دست کاری کرد؟ بله میتوان. کافی است هالهای از تقدس و جزمیت را با داستانی گرم و داغ درآمیزی. کسانی هم هستند که عرصه سیاست را بیش از حد سرد میکنند. آنها موازنه قدرت و پیشبرد منافع فردی یا گروهی و طبقاتی را اولویت میدهند و هر روز توصیه میکنند دست از نگاه ارزشمدار در سیاست بردارید. آنها به جای دستکاری وجدان، به کلی وجدان را در عرصه سیاست تعطیل میکنند.
وجدان در سرشت خود اجتماعی است. وجدان فردی به شرط زنده بودن وجدان اجتماعی بیدار است. وجدان اجتماعی منظومه باورها و ارزشهای اخلاقی و عادات و سنتهایی است که هر فرد را ملزم میکند نسبت به وجود معضلات پیرامونش، حساس باشد و نسبت به آن موضع بگیرد. اما در جامعه ما، وجدان اجتماعی و فردی در گرم و سرد حیات سیاسیمان به نحو فاجعه باری افسرده است.
حکومت عهده دار داغ کردن عرصه سیاست بوده است. آنها به وجدان دستکاری شده و حکومتی نیاز داشتند. بنابراین هر کس که بنا به حکم وجدانش به مشکلی اعتراض کرد، در باره رفتار با اقلیتهایی معترض بود، نسبت به الگوهای تبلیغاتی علیه کسانی علم مخالفت برداشت، مورد طعن و لعن شدید حکومت قرار گرفت. اگر بر اعتراض خود پا فشاری کرد، اسنادی از راه رسید که ثابت میکرد فاسد است و وابسته و جاسوس و صد البته بی وجدان. اما مرتب اسنادی به رویت مردم میرسد که نشان میدهد سیاستهای رسمی، تا چه حد به موازین وجدان انسانی پای بند است. از سیاستهای منطقهای گرفته تا سیاستهای داخلی، از حوزه اقتصاد و جامعه گرفته تا حوزه هنر و ورزش. تقریباً سیاستی نیست که مارک استاندارد وجدان و فطرت انسانی بر خود نداشته باشد. تعیین میکنند در چه مواردی وجدانها باید برانگیخته شوند، چه اموری وجدانی است و چه اموری با موازین وجدان انسانی ناسازگار است. در کدام زمینهها باید بیش از حد وجدان صرف کرد و در کجا باید باب وجدان را به کلی بست. در مجموع تولید و مصرف وجدان حکومتی بالاست چندانکه گویی مردم باید احساس شرم کنند از این بابت که بی وجدانند. وجدان یک مفهوم حکومتی و دولتی شده است. مردم هم اگر میخواهند وجدان داشته باشند خوب است با سیاستهای نظام همراهی کنند اما اگر وجدان شخصی یا گروهیشان فرمانی دیگر داد، خوب است خودشان با دست خودشان سرکوبش کنند. چرا که وجدان اصولاً مرجع دولتی دارد و هر کس نمیتواند مدعی وجدان شود.
در مقابل کسانی هم در موضع مخالف، سیاست را چیزی شبیه معامله و بازار و مبادله یافتهاند. بنابراین با صدای آرام از همه خواستهاند آتشهای احساس و هیجان را خاموش کنند، آرام و خردمندانه بنشینند و به قواعد یک رقابت و خرید و فروش سودآور بیاندیشند. باب وجدان را در عرصه سیاست بستهاند و از یک خرد حسابگر دم میزنند.
حاصل آنکه زندگی سیاسی ما، از نقش آفرینی وجدان انسانی خالی شده است. بوروکراسی را ببینید چگونه درگیر فساد ساختاری است. گسیختگیهای درون نظام را مشاهده کنید، از هم گسیختگی دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب را ببینید، ضعف بنیادی جنبشهای اجتماعی را مشاهده کنید، به کمرنگ شدن افقهای امید بخش توجه کنید، کم توانی جامعه در تولید بازیگران مسئول در میدان سیاست را ببینید، اینها همه حاصل کاستی گرفتن نقش وجدان در عرصه سیاست است.
امروز البته ماجرا جذابتر شده است. خوب که نگاه میکنی آنکه در عرصه سیاست، همه چیز را داغ و سرنوشت ساز جلوه میدهد و دوگانههای حق و باطل ترسیم میکند دست در کیسه همانی دارد که سیاست را به بازار خرید و فروش تبدیل کرده و در سودای کسب و کاری پر رونق است. گاهی سیاست را داغ میخرند پس کالا را از ماهی تاوه بیرون میآورد اگر سلیقه مردم به سیاست سرد بود، کالا را در یخچال میگذارد تا سرد شود.
سیاست میدان پیشبرد مصالح عمومی است. متولیان امور باید در چارچوب مصالح عمومی تصمیم گیری کنند. مردم باید با وجدانهای بیدار فردی و جمعی، ناظر و داور باشند. وجدانها باید مستقل از عرصه سیاست، بیدار باشند و ناظر و بیانگر. جز پذیرش این قاعده، راهی برای برون رفت از وضعیت فعلی گشوده نیست.
@javadkashi
-------
آنها که سیاست را بیش از حد داغ یا سرد میکنند وجدانهای انسانی را میسوزانند و صحنه را مملو از شیادی و شر و خصومت و آلودگی میکنند. سیاست مهم است، اما عرصه تنازع حق و باطل نیست، میدان بازی منافع و موازنه صرف قدرت هم نیست، میدان مصالح عمومی است. همیشه باید خردمندانه به بهبود آن اندیشید. به بهبود آن هم نمیتوان اندیشید مگر آنکه وجدان جامعه و فرد بیدار و ناظر باشد.
در جامعه ما کسانی به نام دین، سیاست را داغ میکنند آنها عرصه تنازع حق و باطل ساختهاند. تلاش دارند به فرد و جامعه بقبولانند که پیوستن به جبهه حق و مبارزه با باطل شرط بهرهمندی از وجدان انسانی است. وجدانها را دستکاری میکنند تا همان طور فرمان دهد که به نفع بازی آنها در عرصه منازعه باشد. مگر وجدانها را میتوان دست کاری کرد؟ بله میتوان. کافی است هالهای از تقدس و جزمیت را با داستانی گرم و داغ درآمیزی. کسانی هم هستند که عرصه سیاست را بیش از حد سرد میکنند. آنها موازنه قدرت و پیشبرد منافع فردی یا گروهی و طبقاتی را اولویت میدهند و هر روز توصیه میکنند دست از نگاه ارزشمدار در سیاست بردارید. آنها به جای دستکاری وجدان، به کلی وجدان را در عرصه سیاست تعطیل میکنند.
وجدان در سرشت خود اجتماعی است. وجدان فردی به شرط زنده بودن وجدان اجتماعی بیدار است. وجدان اجتماعی منظومه باورها و ارزشهای اخلاقی و عادات و سنتهایی است که هر فرد را ملزم میکند نسبت به وجود معضلات پیرامونش، حساس باشد و نسبت به آن موضع بگیرد. اما در جامعه ما، وجدان اجتماعی و فردی در گرم و سرد حیات سیاسیمان به نحو فاجعه باری افسرده است.
حکومت عهده دار داغ کردن عرصه سیاست بوده است. آنها به وجدان دستکاری شده و حکومتی نیاز داشتند. بنابراین هر کس که بنا به حکم وجدانش به مشکلی اعتراض کرد، در باره رفتار با اقلیتهایی معترض بود، نسبت به الگوهای تبلیغاتی علیه کسانی علم مخالفت برداشت، مورد طعن و لعن شدید حکومت قرار گرفت. اگر بر اعتراض خود پا فشاری کرد، اسنادی از راه رسید که ثابت میکرد فاسد است و وابسته و جاسوس و صد البته بی وجدان. اما مرتب اسنادی به رویت مردم میرسد که نشان میدهد سیاستهای رسمی، تا چه حد به موازین وجدان انسانی پای بند است. از سیاستهای منطقهای گرفته تا سیاستهای داخلی، از حوزه اقتصاد و جامعه گرفته تا حوزه هنر و ورزش. تقریباً سیاستی نیست که مارک استاندارد وجدان و فطرت انسانی بر خود نداشته باشد. تعیین میکنند در چه مواردی وجدانها باید برانگیخته شوند، چه اموری وجدانی است و چه اموری با موازین وجدان انسانی ناسازگار است. در کدام زمینهها باید بیش از حد وجدان صرف کرد و در کجا باید باب وجدان را به کلی بست. در مجموع تولید و مصرف وجدان حکومتی بالاست چندانکه گویی مردم باید احساس شرم کنند از این بابت که بی وجدانند. وجدان یک مفهوم حکومتی و دولتی شده است. مردم هم اگر میخواهند وجدان داشته باشند خوب است با سیاستهای نظام همراهی کنند اما اگر وجدان شخصی یا گروهیشان فرمانی دیگر داد، خوب است خودشان با دست خودشان سرکوبش کنند. چرا که وجدان اصولاً مرجع دولتی دارد و هر کس نمیتواند مدعی وجدان شود.
در مقابل کسانی هم در موضع مخالف، سیاست را چیزی شبیه معامله و بازار و مبادله یافتهاند. بنابراین با صدای آرام از همه خواستهاند آتشهای احساس و هیجان را خاموش کنند، آرام و خردمندانه بنشینند و به قواعد یک رقابت و خرید و فروش سودآور بیاندیشند. باب وجدان را در عرصه سیاست بستهاند و از یک خرد حسابگر دم میزنند.
حاصل آنکه زندگی سیاسی ما، از نقش آفرینی وجدان انسانی خالی شده است. بوروکراسی را ببینید چگونه درگیر فساد ساختاری است. گسیختگیهای درون نظام را مشاهده کنید، از هم گسیختگی دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب را ببینید، ضعف بنیادی جنبشهای اجتماعی را مشاهده کنید، به کمرنگ شدن افقهای امید بخش توجه کنید، کم توانی جامعه در تولید بازیگران مسئول در میدان سیاست را ببینید، اینها همه حاصل کاستی گرفتن نقش وجدان در عرصه سیاست است.
امروز البته ماجرا جذابتر شده است. خوب که نگاه میکنی آنکه در عرصه سیاست، همه چیز را داغ و سرنوشت ساز جلوه میدهد و دوگانههای حق و باطل ترسیم میکند دست در کیسه همانی دارد که سیاست را به بازار خرید و فروش تبدیل کرده و در سودای کسب و کاری پر رونق است. گاهی سیاست را داغ میخرند پس کالا را از ماهی تاوه بیرون میآورد اگر سلیقه مردم به سیاست سرد بود، کالا را در یخچال میگذارد تا سرد شود.
سیاست میدان پیشبرد مصالح عمومی است. متولیان امور باید در چارچوب مصالح عمومی تصمیم گیری کنند. مردم باید با وجدانهای بیدار فردی و جمعی، ناظر و داور باشند. وجدانها باید مستقل از عرصه سیاست، بیدار باشند و ناظر و بیانگر. جز پذیرش این قاعده، راهی برای برون رفت از وضعیت فعلی گشوده نیست.
@javadkashi
نه این و نه آن
----------
یک جریان سیاسی در حال شکل گیری است. جریانی که صدا و سیمای جمهوری اسلامی از صبح تا شب در حال تبلیغ آنهاست. آنها در حال حاضر تلاش میکنند بیرون از نامهای شناخته شده معرفی شوند. اصرار بر این دارند که نه «این» هستند نه «آن». اصرار دارند به کلی ناشناختهاند و باید این فرصت را پیدا کنند تا خود متمایزشان را از هم «این» و هم از «آن» به مردم اثبات کنند. یکی از تئوری پردازان این جریان شب پیش ضمن گفتگو با تلویزیون اعلام کرد نسخه حل قطعی همه مشکلات کشور در دست او و هم پیمانان اوست. راهحلهای صریح و ساده و زود بازده. برای آنکه هیچ کس این سنخ از اظهارات را با محمود احمدی نژاد مقایسه نکند، میگفت اگر مردم برای «نخستین بار» به آنها اعتماد کنند، همه مشکلات کشور را از پیش پا برخواهند داشت.
او همه «این» و «آن»های چهل سال گذشته را نولیبرال خواند و مدعی شد آنها برای «نخستین بار»، یک نسخه اسلامی و انقلابی در جیب دارند.
در الگوی تبلیغات انتخاباتی چندان اشتباه نمیکرد. تا اطلاع ثانوی در این کشور، همچنان میتوان از جاذبه طرح دو الگوی ناب بهره برد: یکی الگوی ناب اسلامی و انقلابی و دیگری الگوی ناب مدرن و تجدد خواه. یکی برای طبقات متدین و سنتی پرجاذبه است و دیگری برای طبقات مدرن و شهری. همیشه آنچه در زمین است، درآمیخته است. سنتها و تجربیات بشری به نحو کارآمد یا مضحک و ناکارآمد با هم درآمیختهاند. اما هر چه در زمین جاری است، ناقص است و پر تعارض و مشکل زا. نابخواهی اما وعده دهنده است. افق ایجاد میکند. مخاطب را وسوسه میکند. نکند میتوان به کلی از تعارضها و ناسازههای واقعیت رها شد و در یک جهان یکسره سازگار و بی مشکل زیست. تبلیغاتچیها از همین قابلیت مردم استفاده میکنند و از ناب خواهی سخن میگویند.
ما چهل سال، نه بیش از صد سال است در این الگوی تبلیغاتی تجربه اندوختهایم و الحق که کارآزمودهایم. آنچه هیچ گاه تمایلی به آن نداشتهایم توجه به مسائل عینی، اینجا و اکنونی ما، و بهرهگیری از همه تجربیات بشری برای حل آنهاست. آنکه کارآزموده حل مسائل عینی است، گاه سنتی است، گاه چپ، گاه لیبرال و گاه هیچ کدام. چنانکه اغلب نظامهای کمونیستی جهان، از جهاتی لیبرال هم بودند و از جهاتی حتی سنتی. نظامهای لیبرال جهان هم، از جهاتی چپاند و از جهاتی سنتی. تنها به نحو پسینی میتوان گفت یک نظام بیشتر لیبرال است و دیگری بیشتر چپ.
عمل درگیر نامها و مرزهای نظری نیست. بلکه درست به عکس. خود گشاینده راههای تامل تازه و نظرورزیهای بدیع است.
آنکه قرار است حقیقتاٌ مشکلی را حل کند، خوب است نشان دهد مسائل کشور چیست، برای هر کدام چه راهحلهایی پی گرفته شده و نقاط قوت و ضعف هر کدام چه بوده است و او در نتیجه ارزیابی انتقادی آنچه پیش از او گذشته، چه راهحلهایی عرضه میکند. همزمان مشکلات و معضلات راه حل خود را هم بیان کند. اما نشان دهد از سایر گزینهها به دلایلی بهتر است.
البته حق با آنهاست. مردم از صحنه عمل برای فهم و حل مسائل خودشان بیرون نهاده شدهاند. بنابراین راهی ندارند که سر بچرخانند گاهی به این سو و گاهی به آن سو. هر کدام بیشتر تخیلاتشان را تحریک کرد، به او رو میکنند. اما خیال میکنم گردنشان خسته شده است. گوشهاشان کم شنوا. چشمهاشان خواب آلود.
شاید در انتظار طنین صدایی هستند که از صداقت و انصاف بیشتر بهره داشته باشد.
@javadkashi
----------
یک جریان سیاسی در حال شکل گیری است. جریانی که صدا و سیمای جمهوری اسلامی از صبح تا شب در حال تبلیغ آنهاست. آنها در حال حاضر تلاش میکنند بیرون از نامهای شناخته شده معرفی شوند. اصرار بر این دارند که نه «این» هستند نه «آن». اصرار دارند به کلی ناشناختهاند و باید این فرصت را پیدا کنند تا خود متمایزشان را از هم «این» و هم از «آن» به مردم اثبات کنند. یکی از تئوری پردازان این جریان شب پیش ضمن گفتگو با تلویزیون اعلام کرد نسخه حل قطعی همه مشکلات کشور در دست او و هم پیمانان اوست. راهحلهای صریح و ساده و زود بازده. برای آنکه هیچ کس این سنخ از اظهارات را با محمود احمدی نژاد مقایسه نکند، میگفت اگر مردم برای «نخستین بار» به آنها اعتماد کنند، همه مشکلات کشور را از پیش پا برخواهند داشت.
او همه «این» و «آن»های چهل سال گذشته را نولیبرال خواند و مدعی شد آنها برای «نخستین بار»، یک نسخه اسلامی و انقلابی در جیب دارند.
در الگوی تبلیغات انتخاباتی چندان اشتباه نمیکرد. تا اطلاع ثانوی در این کشور، همچنان میتوان از جاذبه طرح دو الگوی ناب بهره برد: یکی الگوی ناب اسلامی و انقلابی و دیگری الگوی ناب مدرن و تجدد خواه. یکی برای طبقات متدین و سنتی پرجاذبه است و دیگری برای طبقات مدرن و شهری. همیشه آنچه در زمین است، درآمیخته است. سنتها و تجربیات بشری به نحو کارآمد یا مضحک و ناکارآمد با هم درآمیختهاند. اما هر چه در زمین جاری است، ناقص است و پر تعارض و مشکل زا. نابخواهی اما وعده دهنده است. افق ایجاد میکند. مخاطب را وسوسه میکند. نکند میتوان به کلی از تعارضها و ناسازههای واقعیت رها شد و در یک جهان یکسره سازگار و بی مشکل زیست. تبلیغاتچیها از همین قابلیت مردم استفاده میکنند و از ناب خواهی سخن میگویند.
ما چهل سال، نه بیش از صد سال است در این الگوی تبلیغاتی تجربه اندوختهایم و الحق که کارآزمودهایم. آنچه هیچ گاه تمایلی به آن نداشتهایم توجه به مسائل عینی، اینجا و اکنونی ما، و بهرهگیری از همه تجربیات بشری برای حل آنهاست. آنکه کارآزموده حل مسائل عینی است، گاه سنتی است، گاه چپ، گاه لیبرال و گاه هیچ کدام. چنانکه اغلب نظامهای کمونیستی جهان، از جهاتی لیبرال هم بودند و از جهاتی حتی سنتی. نظامهای لیبرال جهان هم، از جهاتی چپاند و از جهاتی سنتی. تنها به نحو پسینی میتوان گفت یک نظام بیشتر لیبرال است و دیگری بیشتر چپ.
عمل درگیر نامها و مرزهای نظری نیست. بلکه درست به عکس. خود گشاینده راههای تامل تازه و نظرورزیهای بدیع است.
آنکه قرار است حقیقتاٌ مشکلی را حل کند، خوب است نشان دهد مسائل کشور چیست، برای هر کدام چه راهحلهایی پی گرفته شده و نقاط قوت و ضعف هر کدام چه بوده است و او در نتیجه ارزیابی انتقادی آنچه پیش از او گذشته، چه راهحلهایی عرضه میکند. همزمان مشکلات و معضلات راه حل خود را هم بیان کند. اما نشان دهد از سایر گزینهها به دلایلی بهتر است.
البته حق با آنهاست. مردم از صحنه عمل برای فهم و حل مسائل خودشان بیرون نهاده شدهاند. بنابراین راهی ندارند که سر بچرخانند گاهی به این سو و گاهی به آن سو. هر کدام بیشتر تخیلاتشان را تحریک کرد، به او رو میکنند. اما خیال میکنم گردنشان خسته شده است. گوشهاشان کم شنوا. چشمهاشان خواب آلود.
شاید در انتظار طنین صدایی هستند که از صداقت و انصاف بیشتر بهره داشته باشد.
@javadkashi
Forwarded from الهی .
سلام و درود
سپاسگزاریم از اینکه تا به حال در پروژه ساخت مدرسه دخترانه روستای کلپورگان با ما همراه و همقدم بودید.
همانطور که میدانید فاز اول مدرسه با چهار فضای آموزشی برای دبیرستان، یک فضای کارگاهی (برای صنایع دستی، خیاطی و آموزش رایانه) و یک فضای اداری از مهرماه آماده بهرهبرداری است.
بدین ترتیب دختران ما ترک تحصیل نخواهند کرد.
فاز دوم مدرسه نیز مدتی است آغاز و بتنریزی پی آن به پایان رسیده است.
از شما داوطلب عزیز و حامی گرامی تقاضا میکنیم با ترغیب دوستان، اقوام و آشنایان خود، ما را در ساخت فاز دوم مدرسه، ولو با وجوه کم یاری فرمایید.
با تشکر
فرحناز امراللهی
مدیر پروژه ساخت مدرسه دخترانه روستای کلپورگان
سیستان و بلوچستان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAEoaXILAVaVbxEyitw
سپاسگزاریم از اینکه تا به حال در پروژه ساخت مدرسه دخترانه روستای کلپورگان با ما همراه و همقدم بودید.
همانطور که میدانید فاز اول مدرسه با چهار فضای آموزشی برای دبیرستان، یک فضای کارگاهی (برای صنایع دستی، خیاطی و آموزش رایانه) و یک فضای اداری از مهرماه آماده بهرهبرداری است.
بدین ترتیب دختران ما ترک تحصیل نخواهند کرد.
فاز دوم مدرسه نیز مدتی است آغاز و بتنریزی پی آن به پایان رسیده است.
از شما داوطلب عزیز و حامی گرامی تقاضا میکنیم با ترغیب دوستان، اقوام و آشنایان خود، ما را در ساخت فاز دوم مدرسه، ولو با وجوه کم یاری فرمایید.
با تشکر
فرحناز امراللهی
مدیر پروژه ساخت مدرسه دخترانه روستای کلپورگان
سیستان و بلوچستان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAEoaXILAVaVbxEyitw
Telegram
موسسه پرتو (کلپورگان)
كانال اطلاعرسانی روند ساخت هنرستان روستای کلپورگان و جمعآوری کمکهای مالی و غیرمالی.
راه تماس:
@dav94talab
شماره کارت
5022291306664556
پاسارگاد
فاطمه عبدالله پور
لينك كانال:
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAEoaXILAVaVbxEyitw
راه تماس:
@dav94talab
شماره کارت
5022291306664556
پاسارگاد
فاطمه عبدالله پور
لينك كانال:
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAEoaXILAVaVbxEyitw
بالونها و اشباح
------
گاهی باید خون کلمهها را ریخت تا دوباره جان بگیرند. کلمهها به عکس آدمها، اگر خونشان ریخته شود زنده میشوند. به کلمهها در عرصه سیاست بیاندیشید: عدالت، آزادی، انقلاب، اسلام، معنویت، جوانمردی، دمکراسی و البته در جامعه ما، اصلاح طلبی، اصولگرایی و ... ببینید چقدر کم جان و دروغ و بی معنا و بی دلالت شدهاند. بی معنا و گاه پوششهایی برای خباثتها و شرارتهای انسانی.
چگونه میتوان خون کلمهها را ریخت؟ تاریخ صحنه آزمون کلمههاست. کلمهها دوست دارند سایه و شبح بمانند و از کالبد مادی شدهشان در تاریخ بگریزند. کلمهها مقدس بودن را دوست دارند. میخواهند دامنشان به هیچ واقعیتی آلوده نشود. مسئولیت هیچ پیامدی را نپذیرند. کلمه شبح شده، کلمهای است که مثل بالون، به آسمان میرود و حتی سایه خود در زمین را هم انکار میکند. اما نباید تسلیم شد کلمههای شبح شده را، در کالبد تجسد تاریخیشان باید ریخت و آنگاه به تماشای آنان نشست. خونشان جاری میشود. وقتی همه کلمهها را سر بریدید، بنشینید در هوای آزاد و یکی یکی از آنها بخواهید بازگردند، غسل تعمید کنند، و اجازه حیات بگیرند. باید به حساب یک یک کلماتی که چهل سال است مصرف میکنیم رسیدگی شود.
واژه انقلابی و انقلابی بودن یکی از آنهاست. در روزهای انقلاب، در میان مردم میزیست. همه آن را مثل بستنی میخوردند و لذت میبردند. چتر مهربانی بود بر سر همه. اما درست از روزی که انقلاب پیروز شد، واژه انقلابی بودن، راه شبح شدن در پیش گرفت. بالون شد و به آسمان رفت. هر وقت میگفتی اما فقر، اما زور، اما فریب، اما فساد، اما فلانی و فلانی، میگفت این لکهها را به دامن من نیالایید. چشم نازک میکرد، بالا میرفت تا دامنش سپید به نظر آید.
مشکل اما چیز دیگری بود. هر از چندی گروهی غیرتمندانه از راه رسیدند و فریاد زدند فلانیها به اندازه کافی انقلابی نیستند. باید پیاده شوند بروند که ما آمدهایم. نسخه اصل انقلابیها ما هستیم و آنگاه گروهی از صحنه غیب شدند و گروه مدعی سوار شدند. با دلهای مطمئن و سرهای برافراشته و مغرور. چندی که گذشت، درختشان که شکوفه داد، باز واژه انقلابی بودن راه شبح شدن اختیار کرد. برخاست و مدعیان پیشین را بی چتر و پشتوانه رها کرد. فریاد که میزدی اما فساد، اما دروغ اما فقر، دوباره میرفت و فاصله میگرفت. وقت آن میرسید که گروه مدعی دوم بیایند و فریا بزنند فلانیهای نفوذی و خائن برخیزید که ما آمدهایم انقلابی و پر شور. و داستان همچنان ادامه دارد.
نباید اجازه داد انقلاب و انقلابی بودن راه مزورانه شبح شدن را در پیش بگیرد. باید آن را مثل کیسهای در قامت همه شخصیتها و رویدادها و تجربهها و تصمیمهای چهل سال گذشته پوشاند و فریاد زد همانجا بمان. تو این همهای. خوب یا بد، سیاه یا سفید. مسئولیت همه آنها را باید بپذیری. این همان نسخه اصل توست. خونش را اینچنین ریخت، باشد تا فرصتی برای تطهیر بیابد.
همین کار را با عدالت باید کرد، با اسلام با نام اصلاح طلبی و دمکراسی خواهی و با اصولگرایی و سایر مفاهیم.
کلمههای شبح شده، مثل لباس زیبا، تنازع میان امیال و حرصها و منافع و خودپرستیها را میآرایند. خلق خدا فکر میکنند حقیقتاٌ او که از عدالت سخن میگوید، هستیاش را در خدمت آن قرار داده و آنکه از انقلاب یا اسلام میگوید، خود را وقف این نام مقدس کرده است. گاهی پشتیبان آن و گاهی پشتیبان این میشوند و چه زندگیها و سرمایهها و فرصتها که اینچنین تباه نشد.
خون کلمهها را باید ریخت و لختی در یک جهان بی نام نفس کشید.
نامهای شبح شده دو چیز را همزمان پنهان میکنند نخست واقعیت تلخ امیال و خودخواهیها و منافع و بازیگریهای پست را و دوم این واقعیت بدیهی را که ما همه انسانیم. قطع نظر از آنچه بدان تعلق داریم، قطع نظر از هر آنچه از آن دفاع میکنیم یا مخالف هر چه هستیم، انسانیم. نامهای شبح شده مانع آن هستند که لختی بی غرض به یکدیگر نظر کنیم به مثابه انسان. یکدیگر را دوست بداریم، مستقل از نامها.
البته زندگی بی نامها میسر نیست. در سپهر آن جهان بی نام، یکی یکی را باید فراخواند، کارنامهشان را به دستشان داد. تکبر را از سرهاشان زدود. آنگاه دوباره اجازه داد به جهان بازگردند.
@javadkashi
------
گاهی باید خون کلمهها را ریخت تا دوباره جان بگیرند. کلمهها به عکس آدمها، اگر خونشان ریخته شود زنده میشوند. به کلمهها در عرصه سیاست بیاندیشید: عدالت، آزادی، انقلاب، اسلام، معنویت، جوانمردی، دمکراسی و البته در جامعه ما، اصلاح طلبی، اصولگرایی و ... ببینید چقدر کم جان و دروغ و بی معنا و بی دلالت شدهاند. بی معنا و گاه پوششهایی برای خباثتها و شرارتهای انسانی.
چگونه میتوان خون کلمهها را ریخت؟ تاریخ صحنه آزمون کلمههاست. کلمهها دوست دارند سایه و شبح بمانند و از کالبد مادی شدهشان در تاریخ بگریزند. کلمهها مقدس بودن را دوست دارند. میخواهند دامنشان به هیچ واقعیتی آلوده نشود. مسئولیت هیچ پیامدی را نپذیرند. کلمه شبح شده، کلمهای است که مثل بالون، به آسمان میرود و حتی سایه خود در زمین را هم انکار میکند. اما نباید تسلیم شد کلمههای شبح شده را، در کالبد تجسد تاریخیشان باید ریخت و آنگاه به تماشای آنان نشست. خونشان جاری میشود. وقتی همه کلمهها را سر بریدید، بنشینید در هوای آزاد و یکی یکی از آنها بخواهید بازگردند، غسل تعمید کنند، و اجازه حیات بگیرند. باید به حساب یک یک کلماتی که چهل سال است مصرف میکنیم رسیدگی شود.
واژه انقلابی و انقلابی بودن یکی از آنهاست. در روزهای انقلاب، در میان مردم میزیست. همه آن را مثل بستنی میخوردند و لذت میبردند. چتر مهربانی بود بر سر همه. اما درست از روزی که انقلاب پیروز شد، واژه انقلابی بودن، راه شبح شدن در پیش گرفت. بالون شد و به آسمان رفت. هر وقت میگفتی اما فقر، اما زور، اما فریب، اما فساد، اما فلانی و فلانی، میگفت این لکهها را به دامن من نیالایید. چشم نازک میکرد، بالا میرفت تا دامنش سپید به نظر آید.
مشکل اما چیز دیگری بود. هر از چندی گروهی غیرتمندانه از راه رسیدند و فریاد زدند فلانیها به اندازه کافی انقلابی نیستند. باید پیاده شوند بروند که ما آمدهایم. نسخه اصل انقلابیها ما هستیم و آنگاه گروهی از صحنه غیب شدند و گروه مدعی سوار شدند. با دلهای مطمئن و سرهای برافراشته و مغرور. چندی که گذشت، درختشان که شکوفه داد، باز واژه انقلابی بودن راه شبح شدن اختیار کرد. برخاست و مدعیان پیشین را بی چتر و پشتوانه رها کرد. فریاد که میزدی اما فساد، اما دروغ اما فقر، دوباره میرفت و فاصله میگرفت. وقت آن میرسید که گروه مدعی دوم بیایند و فریا بزنند فلانیهای نفوذی و خائن برخیزید که ما آمدهایم انقلابی و پر شور. و داستان همچنان ادامه دارد.
نباید اجازه داد انقلاب و انقلابی بودن راه مزورانه شبح شدن را در پیش بگیرد. باید آن را مثل کیسهای در قامت همه شخصیتها و رویدادها و تجربهها و تصمیمهای چهل سال گذشته پوشاند و فریاد زد همانجا بمان. تو این همهای. خوب یا بد، سیاه یا سفید. مسئولیت همه آنها را باید بپذیری. این همان نسخه اصل توست. خونش را اینچنین ریخت، باشد تا فرصتی برای تطهیر بیابد.
همین کار را با عدالت باید کرد، با اسلام با نام اصلاح طلبی و دمکراسی خواهی و با اصولگرایی و سایر مفاهیم.
کلمههای شبح شده، مثل لباس زیبا، تنازع میان امیال و حرصها و منافع و خودپرستیها را میآرایند. خلق خدا فکر میکنند حقیقتاٌ او که از عدالت سخن میگوید، هستیاش را در خدمت آن قرار داده و آنکه از انقلاب یا اسلام میگوید، خود را وقف این نام مقدس کرده است. گاهی پشتیبان آن و گاهی پشتیبان این میشوند و چه زندگیها و سرمایهها و فرصتها که اینچنین تباه نشد.
خون کلمهها را باید ریخت و لختی در یک جهان بی نام نفس کشید.
نامهای شبح شده دو چیز را همزمان پنهان میکنند نخست واقعیت تلخ امیال و خودخواهیها و منافع و بازیگریهای پست را و دوم این واقعیت بدیهی را که ما همه انسانیم. قطع نظر از آنچه بدان تعلق داریم، قطع نظر از هر آنچه از آن دفاع میکنیم یا مخالف هر چه هستیم، انسانیم. نامهای شبح شده مانع آن هستند که لختی بی غرض به یکدیگر نظر کنیم به مثابه انسان. یکدیگر را دوست بداریم، مستقل از نامها.
البته زندگی بی نامها میسر نیست. در سپهر آن جهان بی نام، یکی یکی را باید فراخواند، کارنامهشان را به دستشان داد. تکبر را از سرهاشان زدود. آنگاه دوباره اجازه داد به جهان بازگردند.
@javadkashi
مردم خیس میشوند
---------
ما خوب یاد گرفتهایم چگونه خود را همیشه تکرار کنیم. در مقابل تجربه مقاومت میکنیم، تا ویرانمان نکند. تلاش میکنیم تجربهها را چنان مصادره کنیم که خود دست نخورده و ترک برنداشته بر جا بماند. اگر هم ترک برداست، سعی میکنیم به آن بی اعتنا بمانیم، باشد تا در یک تجربه موافق دیگر، آن را جبران کنیم.
هنوز نمیتوان در باره مذاکرات احتمالی ایران و آمریکا قضاوت کرد. اما تا همین جا میتوان تجربه ماههای گذشته را مرور کرد. آن را یک تجربه پیش روی همگان بر شمرد، و از هر کس خواست نسبت به موضع گیریهای خود بازاندیشی کند، و به جای تکرار خود، خود را بازآفرینی کند.
وقتی ترامپ از برجام خارج شد، سه صدای بلند طنین انداز شد. اول صدای براندازان بود. تصورشان این بود که دیگر کار تمام است و نشستند و به بعد از جمهوری اسلامی اندیشیدند. دوم صدای برخی از چهرههای اصلاح طلب بود، آنها توصیه کردند اگر آب دست مسئولان است زمین بگذارند و به شتاب به مذاکره با ترامپ تن در دهند. صدای سوم صدای اصولگرایان تندرو بود. آنها از مقاومت تمام عیار سخن گفتند. گفتند آمریکا به زودی در مقابل قدرت عظیم ایران عقب نشینی خواهد کرد و ایران را در آستانه یک پیروزی بزرگ بر همه قدرتهای جهان و منطقه دانستند.
اگر مذاکراتی در جریان باشد، احتمالاً این هر سه صدا تلاش میکنند خود را از زیر بار این اتفاق خشک و سالم و ترک برنداشته بیرون بیاورند. براندازان سکوت میکنند، اما در دل امید میاندوزند که مذاکرات شکست بخورد و آنها دوباره بر طبل و سنج گذشته بکوبند. اصلاح طلبها احتمالاً مدعی خواهند شد از اول درست میگفتند و شروع مذاکرات نشانه صدق ادعاهای آنان است. جناح مقابل را متهم میکنند که برای کشور هزینه بیهوده ساختند. اما اصولگرایان تند رو، مذاکره را بیهوده قلمداد میکنند، در دل امید میبرند کار به جایی نرسد و حتی اگر دستشان رسید اختلال هم میکنند.
به این ترتیب رویداد نابهنگام و غیر منتظره مذاکره میان ایران و آمریکا، تجربهای خواهد بود که هیچ کس خود را به آب آن نمیزند. هر کس خود را تکرار میکند یکی با تاکید بر اهمیت آن، و دیگری با انکارش.
اگر مذاکرهای میان ایران و آمریکا جریان پیدا کند، براندازان باید تصدیق کنند، نظام بیش از آنچه فکر میکنند قدرت بازیگری در دورههای بحرانی دارد. میتواند با تکیه بر ریشههای اجتماعی و تمهیدات منطقهای بیش از آنچه فکر میکنند ایستادگی کند. آمریکا هم در اعمال قدرت محدودیت دارد و هر چه بخواهد قادر به انجامش نیست. اصلاح طلبان باید تصدیق کنند سیاست منحصر به گفتگو نیست. سویه جدالی سیاست را نباید فراموش کرد و سویه جدالی، نیازمند اعمال قدرت، بازیگری درست و مقاومت معقول است. اصولگرایان تندرو هم باید بیاموزند هیچ قدرتی نامحدود نیست، و اعمال قدرت بدون توجه به محدودیتهایش، خنجر به پشت خود کوبیدن است.
ماجرای ما و آمریکا بعد از برجام، یک رویداد بزرگ سیاسی است. اما این تجربه به شرطی به یک تجربه پربرکت جمعی تبدیل خواهد شد که هر یک از بازیگران دامن خود را به تجربه بیالاید، خیس شود و خود را بازآفرینی کند. ظرفیت بازآفرینی را هنگامی میتوان افزایش داد که بازیگران از خیال تحقق یک هدف بزرگ در زمان کوتاه دست بردارند. برانداختن جمهوری اسلامی برای براندازان، تحقق بخشیدن به یک دمکراسی تمام عیار برای اصلاح طلبان و به کار آوردن یک رژیم تماماً انقلابی یا تماماً اسلامی، برای اصولگرایان تندرو، اهداف به ظاهر بزرگ است. اما هر کدام با علم اهداف بزرگ، در صدد جا به جایی مردان قدرتی به جای مردان دیگر قدرتند. همه در به حساب نیاوردن مردم هم داستان خواهند بود. همه هم داستانند در تبدیل سیاست به چرخیدن در بر همان پاشنه پیشین.
همه با فریاد تغییرات بزرگ، به تداوم یک منطق تکرار شونده کمک میکنند.
مردان سیاست ایرانی، به ندرت دست به چنین بازاندیشیهایی میزنند. همه خود را تکرار میکنند. اما مردم اینچنین نیستند. مردم خوب در آب تجربهها خیس میشوند. حافظههاشان فعال است. فاصله میان مفاهیم تکرار شونده و واقعیتهای سترگ را مشاهده میکنند. نمیتوانند تجربههای زیسته خود را خوب بیان کنند. اما میدانند که در رسانهها، حرفهای مفت بسیار است. سخن متفاوتی نمیسازند، اما به سخنهای موجود هم بی اعتنایی میکنند. این راز و رمز فاصله میان مردم و صحنه متعارف سیاسی در ایران امروز است.
اگر نیروهای سیاسی خود را نقد و بازیابی کنند. در خلال این بازیابی فرصت دیدن دیگری را هم پیدا میکنند. فرصت دیدن خود را هم خواهد یافت. در نتیجه وحدتی حاصل نمیشود، اما هر کدام با زبان و روایت تازه، به صحنه بازخواهد گشت. همین تغییر در صدا و سخن و واژگان، درونی کردن تجربه برای مردم است و کمک کردن به آنکه رویدادها به تجربههای جمعی تبدیل شوند و خرد جمعی را بیافزایند.
@javadkashi
---------
ما خوب یاد گرفتهایم چگونه خود را همیشه تکرار کنیم. در مقابل تجربه مقاومت میکنیم، تا ویرانمان نکند. تلاش میکنیم تجربهها را چنان مصادره کنیم که خود دست نخورده و ترک برنداشته بر جا بماند. اگر هم ترک برداست، سعی میکنیم به آن بی اعتنا بمانیم، باشد تا در یک تجربه موافق دیگر، آن را جبران کنیم.
هنوز نمیتوان در باره مذاکرات احتمالی ایران و آمریکا قضاوت کرد. اما تا همین جا میتوان تجربه ماههای گذشته را مرور کرد. آن را یک تجربه پیش روی همگان بر شمرد، و از هر کس خواست نسبت به موضع گیریهای خود بازاندیشی کند، و به جای تکرار خود، خود را بازآفرینی کند.
وقتی ترامپ از برجام خارج شد، سه صدای بلند طنین انداز شد. اول صدای براندازان بود. تصورشان این بود که دیگر کار تمام است و نشستند و به بعد از جمهوری اسلامی اندیشیدند. دوم صدای برخی از چهرههای اصلاح طلب بود، آنها توصیه کردند اگر آب دست مسئولان است زمین بگذارند و به شتاب به مذاکره با ترامپ تن در دهند. صدای سوم صدای اصولگرایان تندرو بود. آنها از مقاومت تمام عیار سخن گفتند. گفتند آمریکا به زودی در مقابل قدرت عظیم ایران عقب نشینی خواهد کرد و ایران را در آستانه یک پیروزی بزرگ بر همه قدرتهای جهان و منطقه دانستند.
اگر مذاکراتی در جریان باشد، احتمالاً این هر سه صدا تلاش میکنند خود را از زیر بار این اتفاق خشک و سالم و ترک برنداشته بیرون بیاورند. براندازان سکوت میکنند، اما در دل امید میاندوزند که مذاکرات شکست بخورد و آنها دوباره بر طبل و سنج گذشته بکوبند. اصلاح طلبها احتمالاً مدعی خواهند شد از اول درست میگفتند و شروع مذاکرات نشانه صدق ادعاهای آنان است. جناح مقابل را متهم میکنند که برای کشور هزینه بیهوده ساختند. اما اصولگرایان تند رو، مذاکره را بیهوده قلمداد میکنند، در دل امید میبرند کار به جایی نرسد و حتی اگر دستشان رسید اختلال هم میکنند.
به این ترتیب رویداد نابهنگام و غیر منتظره مذاکره میان ایران و آمریکا، تجربهای خواهد بود که هیچ کس خود را به آب آن نمیزند. هر کس خود را تکرار میکند یکی با تاکید بر اهمیت آن، و دیگری با انکارش.
اگر مذاکرهای میان ایران و آمریکا جریان پیدا کند، براندازان باید تصدیق کنند، نظام بیش از آنچه فکر میکنند قدرت بازیگری در دورههای بحرانی دارد. میتواند با تکیه بر ریشههای اجتماعی و تمهیدات منطقهای بیش از آنچه فکر میکنند ایستادگی کند. آمریکا هم در اعمال قدرت محدودیت دارد و هر چه بخواهد قادر به انجامش نیست. اصلاح طلبان باید تصدیق کنند سیاست منحصر به گفتگو نیست. سویه جدالی سیاست را نباید فراموش کرد و سویه جدالی، نیازمند اعمال قدرت، بازیگری درست و مقاومت معقول است. اصولگرایان تندرو هم باید بیاموزند هیچ قدرتی نامحدود نیست، و اعمال قدرت بدون توجه به محدودیتهایش، خنجر به پشت خود کوبیدن است.
ماجرای ما و آمریکا بعد از برجام، یک رویداد بزرگ سیاسی است. اما این تجربه به شرطی به یک تجربه پربرکت جمعی تبدیل خواهد شد که هر یک از بازیگران دامن خود را به تجربه بیالاید، خیس شود و خود را بازآفرینی کند. ظرفیت بازآفرینی را هنگامی میتوان افزایش داد که بازیگران از خیال تحقق یک هدف بزرگ در زمان کوتاه دست بردارند. برانداختن جمهوری اسلامی برای براندازان، تحقق بخشیدن به یک دمکراسی تمام عیار برای اصلاح طلبان و به کار آوردن یک رژیم تماماً انقلابی یا تماماً اسلامی، برای اصولگرایان تندرو، اهداف به ظاهر بزرگ است. اما هر کدام با علم اهداف بزرگ، در صدد جا به جایی مردان قدرتی به جای مردان دیگر قدرتند. همه در به حساب نیاوردن مردم هم داستان خواهند بود. همه هم داستانند در تبدیل سیاست به چرخیدن در بر همان پاشنه پیشین.
همه با فریاد تغییرات بزرگ، به تداوم یک منطق تکرار شونده کمک میکنند.
مردان سیاست ایرانی، به ندرت دست به چنین بازاندیشیهایی میزنند. همه خود را تکرار میکنند. اما مردم اینچنین نیستند. مردم خوب در آب تجربهها خیس میشوند. حافظههاشان فعال است. فاصله میان مفاهیم تکرار شونده و واقعیتهای سترگ را مشاهده میکنند. نمیتوانند تجربههای زیسته خود را خوب بیان کنند. اما میدانند که در رسانهها، حرفهای مفت بسیار است. سخن متفاوتی نمیسازند، اما به سخنهای موجود هم بی اعتنایی میکنند. این راز و رمز فاصله میان مردم و صحنه متعارف سیاسی در ایران امروز است.
اگر نیروهای سیاسی خود را نقد و بازیابی کنند. در خلال این بازیابی فرصت دیدن دیگری را هم پیدا میکنند. فرصت دیدن خود را هم خواهد یافت. در نتیجه وحدتی حاصل نمیشود، اما هر کدام با زبان و روایت تازه، به صحنه بازخواهد گشت. همین تغییر در صدا و سخن و واژگان، درونی کردن تجربه برای مردم است و کمک کردن به آنکه رویدادها به تجربههای جمعی تبدیل شوند و خرد جمعی را بیافزایند.
@javadkashi
نامی که به ننگ میآلایند
------------
از احکام اخیر قضایی دلم گرفت. دلم برای یک مجلس واقعی سوگ تنگ شد. من روح آزادی و عدالت را تنها در مجالس سوگ پیدا کردهام. آنجا اگر به حال بدبختیهای شخصیات هم گریه کنی، فرشتگان عدالت و آزادی نوازشت میکنند. آزادی و عدالت با شکست بیشتر خو کردهاند. آنها در سوگ ناشی از شکست، چهره راستین خود را بازمییابند. اما چرا در مجالس سوگ؟
آزادی و عدالت خاطره خوبی از یادمانهای پیروزی و فتح ندارند. آنجا همیشه پوست از تنشان کندهاند و بر کالبد قدرت کشیدهاند چندانکه گویی آزادی و عدالتاند که میرقصند. آنها زینت المجالس قدرت شدهاند. نامشان را به ننگ آلودهاند. البته منفعل نبودند بازیگری هم کردهاند. همیشه لباس گشادی بودند چندانکه در چشم به هم زدنی قدرت را عریان رها کردهاند تا موضوع خشم، مضحکه و طنز قرار گیرد. اما چیزی از این واقعیت نکاسته که آژادی و عدالت همیشه لکه دار و آلوده شدند. خود را از دست دادهاند. روح سرگردانی شدهاند و در مجالس سوگ امکانی برای تماشای خود مییابند. هر آنجایی که بر فقدان و از دست دادنی گریه میکنند.
سوگ وقتی سوگ است، ناله از نیستی و کاستی است. در ناله از نیستی و فقدان، جایی برای دروغ نیست. سخن از دارایی و بهره مندی نیست، تا مدعیان فراوان باشند و کسی بر کسانی فخر بفروشد. سخن از فقدان است. در فقدان همه با هم برابر میشوند. سوگ واقعی همانقدر که جمعی است، فردی هم هست. پر از رنگهای گوناگون است. به هر گوشه یک مجلس سوگواری واقعی که بروید، خبری است. در هر دل و اندام و رفتاری داستانی است جدا از دیگران. از پایین میجوشد و هر لحظه نوایی و داستانی و جهتی تازه مییابد. سکوت به اندازه صدا، ایفای نقش میکند. سوگ گاهی عمق خود را در یک سکوت جمعی معنا دار مییابد. آداب شکن است، قواعد سلسله مراتبی را به هم میریزد. میانداری مجالس سوگواری، جا به جا میشود. وقتی حقیقتاً زحمی وجود دارد. بالا و پایینها را به هم میریزد. کانونها ساخته و ویران میشوند. عدالت و آزادی اینجا در مجالس سوگ است که خود را به یاد میآورند.
با این نگاه میتوان تحول مجالس سوگواری طی دهههای اخیر را تحلیل کرد. قصد کردهاند این تنها امکان پناه آوری روج سرگشته عدالت و آزادی را از آنها بگیرند. خبری از سکوت نیست. بیشتر صداست تا جماعت. صدای سنج و طبل و فریاد بلندگوهاست. شام و شربت و چای و تماشا. پر از تحرک و جنب و جوش است مبادا تامل و سکونی در گوشهای حاصل شود و کسی بر دشواریهای شخصیاش بگرید. گویی صدای مهیب سنج و بلندگوها، کوچه به کوچه در تعقیب هر سوگواری است که در دل به عزایی مینالد. در تعقیب آنکه مبادا سوگوارانی حسابشان را جدا کنند و به نام و صدا و اندوه عمیق درونی خود بنالند. عجبا، مجالس سوگواری همه تلاش و اهتمام خود را نهادهاند مبادا سوگی در میان باشد. همه سوگ زدایی میکنند به نام سوگواری. باید سوگواری را هر کجا خانه کرد از میان برد مبادا آن دو سرگشته دوباره پیدا شوند آنگاه آنکه در مجالس به نام عدالت میرقصد رسوا خواهد شد و آنکه به نام آزادی، مضحکه خلق.
@javadkashi
------------
از احکام اخیر قضایی دلم گرفت. دلم برای یک مجلس واقعی سوگ تنگ شد. من روح آزادی و عدالت را تنها در مجالس سوگ پیدا کردهام. آنجا اگر به حال بدبختیهای شخصیات هم گریه کنی، فرشتگان عدالت و آزادی نوازشت میکنند. آزادی و عدالت با شکست بیشتر خو کردهاند. آنها در سوگ ناشی از شکست، چهره راستین خود را بازمییابند. اما چرا در مجالس سوگ؟
آزادی و عدالت خاطره خوبی از یادمانهای پیروزی و فتح ندارند. آنجا همیشه پوست از تنشان کندهاند و بر کالبد قدرت کشیدهاند چندانکه گویی آزادی و عدالتاند که میرقصند. آنها زینت المجالس قدرت شدهاند. نامشان را به ننگ آلودهاند. البته منفعل نبودند بازیگری هم کردهاند. همیشه لباس گشادی بودند چندانکه در چشم به هم زدنی قدرت را عریان رها کردهاند تا موضوع خشم، مضحکه و طنز قرار گیرد. اما چیزی از این واقعیت نکاسته که آژادی و عدالت همیشه لکه دار و آلوده شدند. خود را از دست دادهاند. روح سرگردانی شدهاند و در مجالس سوگ امکانی برای تماشای خود مییابند. هر آنجایی که بر فقدان و از دست دادنی گریه میکنند.
سوگ وقتی سوگ است، ناله از نیستی و کاستی است. در ناله از نیستی و فقدان، جایی برای دروغ نیست. سخن از دارایی و بهره مندی نیست، تا مدعیان فراوان باشند و کسی بر کسانی فخر بفروشد. سخن از فقدان است. در فقدان همه با هم برابر میشوند. سوگ واقعی همانقدر که جمعی است، فردی هم هست. پر از رنگهای گوناگون است. به هر گوشه یک مجلس سوگواری واقعی که بروید، خبری است. در هر دل و اندام و رفتاری داستانی است جدا از دیگران. از پایین میجوشد و هر لحظه نوایی و داستانی و جهتی تازه مییابد. سکوت به اندازه صدا، ایفای نقش میکند. سوگ گاهی عمق خود را در یک سکوت جمعی معنا دار مییابد. آداب شکن است، قواعد سلسله مراتبی را به هم میریزد. میانداری مجالس سوگواری، جا به جا میشود. وقتی حقیقتاً زحمی وجود دارد. بالا و پایینها را به هم میریزد. کانونها ساخته و ویران میشوند. عدالت و آزادی اینجا در مجالس سوگ است که خود را به یاد میآورند.
با این نگاه میتوان تحول مجالس سوگواری طی دهههای اخیر را تحلیل کرد. قصد کردهاند این تنها امکان پناه آوری روج سرگشته عدالت و آزادی را از آنها بگیرند. خبری از سکوت نیست. بیشتر صداست تا جماعت. صدای سنج و طبل و فریاد بلندگوهاست. شام و شربت و چای و تماشا. پر از تحرک و جنب و جوش است مبادا تامل و سکونی در گوشهای حاصل شود و کسی بر دشواریهای شخصیاش بگرید. گویی صدای مهیب سنج و بلندگوها، کوچه به کوچه در تعقیب هر سوگواری است که در دل به عزایی مینالد. در تعقیب آنکه مبادا سوگوارانی حسابشان را جدا کنند و به نام و صدا و اندوه عمیق درونی خود بنالند. عجبا، مجالس سوگواری همه تلاش و اهتمام خود را نهادهاند مبادا سوگی در میان باشد. همه سوگ زدایی میکنند به نام سوگواری. باید سوگواری را هر کجا خانه کرد از میان برد مبادا آن دو سرگشته دوباره پیدا شوند آنگاه آنکه در مجالس به نام عدالت میرقصد رسوا خواهد شد و آنکه به نام آزادی، مضحکه خلق.
@javadkashi
Forwarded from احیاگران پیام عاشورا اصفهان
کاشی_شب_تاسوعا.mp3
44.7 MB
#محرم_۹۸
✅سخنرانی دکتر محمدجواد کاشی شب تاسوعای حسینی 1398 با عنوان: 🔸《جامعه دروغ》 #احیاگران_پیام_عاشورا_اصفهان
@a_p_a_i
✅سخنرانی دکتر محمدجواد کاشی شب تاسوعای حسینی 1398 با عنوان: 🔸《جامعه دروغ》 #احیاگران_پیام_عاشورا_اصفهان
@a_p_a_i
خدا را از معرکه بیرون ببرید
----------------
ورود زنان به ورزشگاهها مانع شرعی داشت. روحانیون و برخی مراجع تقلید چنین نظری داشتند. اما پس از خودسوزی سحر خدایاری، دولت اعلام کرد زمینه ورود زنان به ورزشگاهها فراهم خواهد شد. روحانیون اما تا این لحظه اظهار نظری نکردهاند. معلوم نیست ممنوعیتهای شرعی چه شد؟
مرگ دلخراش آن دختر جوان چیزی را جا به جا کرد.
جمهوری اسلامی بر یک دوگانه سازی بنیادی در عرصههای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی تکیه کرده است: یک سو خواست خداوند است و سوی دیگر امیال و تمنیات سبکسرانه مردم. فرض بر این بوده که برخی از گروههای اجتماعی بخصوص جوانان، مطالباتی دارند که ریشه در میل به گناه و هنجارشکنی دارد. اما خواست خداوند که در احکام شرعی تجلی کرده، محدودیتهایی دارد و دولت اسلامی وظیفه دارد مانع از بروز و ظهور آن هنجارشکنیها و سبکسریها شود. میل باید در محدودهای ظهور کند که خداوند اجازه میدهد.
خودسوزی یک دختر جوان اما این الگوی فهم را با یک پرسش بزرگ مواجه کرد: چگونه دختری که جز به لذت و امیال نمیاندیشد، در مقابل ممنوعیت و فشار، مرگ را بر ادامه زندگی ترجیح داد؟ حتماً ماجرا بیش از صرف میل و لذت سبکسرانه است. چیزی هست که از دوگانه خواست خدا و امیال سبکسرانه بیرون است. یکباره آنچه نام هوسبازی و سبکسری داشت، با مرگ غم انگیز آن دختر بی نام شد. دیگر نمیتوان آن را سبک شمرد و تحقیر کرد.
آنچه هنوز نامی ندارد، دوگانه پیشین را در هم ریخت. دیگر سخن از رویاوریی خواست خدا با امیال سبکسرانه نیست. سخن از رویارویی خواست خدا با چیزی است که ممکن است مردم را از زندگی رویگردان کند. اگر چنین باشد روحانیون ضروری است به سرعت خدا را از معرکه بیرون ببرند و اعلام کنند آنچه گفتهاند ربطی به خداوند ندارد. خود گناه را به گردن بگیرند و آبروی دین را بخرند. اگر چنین نکنند مردم را به خود وانهادهاند تا در باره خداوند و صفات او بازاندیشی کنند. دیگر باور نکنند دین و احکام دینی نسبتی دارد با فطرتهای انسانی و وجدان و عقول طبیعی آدمیان. آنگاه آنها که متولی دین خدا شدهاند، عاملان مرگ خدا در قلوب و روح مردمند.
ماجرا بسیار فراتر از داستان حضور زنان و دختران در ورزشگاههاست. قلمروهای گسترده دیگری هم هست که خداوند رویاروی خواست مردم قرار داده شده است. مهمترین آن عرصه سیاست است. آنکه در یک مسجد از یک روحانی حکم خدا را میشنود با میل و رغبت آن را میپذیرد. وقتی تن به محدودیتهای شرعی میدهد احساس آزادگی و رستگاری میکند. اما وقتی همان احکام در عرصه عمومی به اجرا در میآیند، حکم خدا، تبدیل به قاعده تحقیر و طرد و نادیده گرفته شدگی و سرکوب میشود. مومنی که حکم یک فقیه را در عرصه خصوصی نقض میکند احساس گناه میکند، اما وقتی همان حکم به یک قاعده در عرصه عمومی تبدیل شود، داستان دیگری در میان است. مردم تخطی میکنند و از تخطی خود احساس پیروزی و فتح میکنند. مردم تلاش میکنند آن حکم را براندازند و اگر نتوانستند، احساس تحقیر شدگی و طرد میکنند. روح تحقیر شده، احساس نمیکند انسان است. احساس بردگی میکند. علیه آنها که او را به بردگی گرفتهاند احساس کینه میکند. اگر کاری از دستش برنیامد، چه بسا مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد.
صد آه و افسوس که سحر خدایاری از میان ما رفت. اما وای بر متولیان دین اگر درسی از این وقایع نگیرند.
@javadkashi
----------------
ورود زنان به ورزشگاهها مانع شرعی داشت. روحانیون و برخی مراجع تقلید چنین نظری داشتند. اما پس از خودسوزی سحر خدایاری، دولت اعلام کرد زمینه ورود زنان به ورزشگاهها فراهم خواهد شد. روحانیون اما تا این لحظه اظهار نظری نکردهاند. معلوم نیست ممنوعیتهای شرعی چه شد؟
مرگ دلخراش آن دختر جوان چیزی را جا به جا کرد.
جمهوری اسلامی بر یک دوگانه سازی بنیادی در عرصههای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی تکیه کرده است: یک سو خواست خداوند است و سوی دیگر امیال و تمنیات سبکسرانه مردم. فرض بر این بوده که برخی از گروههای اجتماعی بخصوص جوانان، مطالباتی دارند که ریشه در میل به گناه و هنجارشکنی دارد. اما خواست خداوند که در احکام شرعی تجلی کرده، محدودیتهایی دارد و دولت اسلامی وظیفه دارد مانع از بروز و ظهور آن هنجارشکنیها و سبکسریها شود. میل باید در محدودهای ظهور کند که خداوند اجازه میدهد.
خودسوزی یک دختر جوان اما این الگوی فهم را با یک پرسش بزرگ مواجه کرد: چگونه دختری که جز به لذت و امیال نمیاندیشد، در مقابل ممنوعیت و فشار، مرگ را بر ادامه زندگی ترجیح داد؟ حتماً ماجرا بیش از صرف میل و لذت سبکسرانه است. چیزی هست که از دوگانه خواست خدا و امیال سبکسرانه بیرون است. یکباره آنچه نام هوسبازی و سبکسری داشت، با مرگ غم انگیز آن دختر بی نام شد. دیگر نمیتوان آن را سبک شمرد و تحقیر کرد.
آنچه هنوز نامی ندارد، دوگانه پیشین را در هم ریخت. دیگر سخن از رویاوریی خواست خدا با امیال سبکسرانه نیست. سخن از رویارویی خواست خدا با چیزی است که ممکن است مردم را از زندگی رویگردان کند. اگر چنین باشد روحانیون ضروری است به سرعت خدا را از معرکه بیرون ببرند و اعلام کنند آنچه گفتهاند ربطی به خداوند ندارد. خود گناه را به گردن بگیرند و آبروی دین را بخرند. اگر چنین نکنند مردم را به خود وانهادهاند تا در باره خداوند و صفات او بازاندیشی کنند. دیگر باور نکنند دین و احکام دینی نسبتی دارد با فطرتهای انسانی و وجدان و عقول طبیعی آدمیان. آنگاه آنها که متولی دین خدا شدهاند، عاملان مرگ خدا در قلوب و روح مردمند.
ماجرا بسیار فراتر از داستان حضور زنان و دختران در ورزشگاههاست. قلمروهای گسترده دیگری هم هست که خداوند رویاروی خواست مردم قرار داده شده است. مهمترین آن عرصه سیاست است. آنکه در یک مسجد از یک روحانی حکم خدا را میشنود با میل و رغبت آن را میپذیرد. وقتی تن به محدودیتهای شرعی میدهد احساس آزادگی و رستگاری میکند. اما وقتی همان احکام در عرصه عمومی به اجرا در میآیند، حکم خدا، تبدیل به قاعده تحقیر و طرد و نادیده گرفته شدگی و سرکوب میشود. مومنی که حکم یک فقیه را در عرصه خصوصی نقض میکند احساس گناه میکند، اما وقتی همان حکم به یک قاعده در عرصه عمومی تبدیل شود، داستان دیگری در میان است. مردم تخطی میکنند و از تخطی خود احساس پیروزی و فتح میکنند. مردم تلاش میکنند آن حکم را براندازند و اگر نتوانستند، احساس تحقیر شدگی و طرد میکنند. روح تحقیر شده، احساس نمیکند انسان است. احساس بردگی میکند. علیه آنها که او را به بردگی گرفتهاند احساس کینه میکند. اگر کاری از دستش برنیامد، چه بسا مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد.
صد آه و افسوس که سحر خدایاری از میان ما رفت. اما وای بر متولیان دین اگر درسی از این وقایع نگیرند.
@javadkashi
نگاهی به نطق ترامپ
------------
قدرتی که غلبه کرده، به مغلوبان خویش، مثل اشیاء مینگرد. گاهی به آنها خیره میشود، گاهی همه آنها را نادیده میگیرد. گاهی روی یکی تمرکز میکند. گاهی آرایش آنها را به هم میریزد. اما بالاخره حوصلهاش از این همه اشیاء مغلوب سر میرود. همه را با یک لگد به گوشهای پرتاب میکند. اگر به درستی همه مغلوبان شیء شده باشند، قدرت آنکه غالب شده، دیگر به پایان رسیده است. او که غلبه کرده، میل سیری ناپذیری دارد به نمایشهای تازه قدرت. درست مثل قماربازی که دست از قمار بر نمیدارد. قمار را دوست دارد تا جایی که همه چیز را تصاحب کند یا همه چیز را از دست بدهد. آنکه غلبه کرده، نمیتواند در جهان اشیاء زندگی کند. منتظر است شاید نفسی، صدایی، حرکتی از سمت جهان اشیاء برآید.
بخش مهمی از مغلوبان به راستی به اشیاء تبدیل میشوند. درست به همان فرم و قاعدهای که غالب اراده کرده است. آنها هر چه هم زیاد باشند، برای فاتح ناچیزند. او خانه به خانه در جستجوی کسانی است که هنوز شیء نشدهاند.
اما مغلوبان شیء نشده، همه مطلوب نیستند. مغلوبانی مطلوبند که نسبت به کنشهای خلاقانه غالب، صرفاً دست به واکنش میزنند. مغلوبی خوب است که وقتی غالب میگوید روز شب است، فریاد برآورد که نه روز است. وقتی غالب مردم را به انتظار گلابی از درخت سیب دعوت میکند، فریاد برآورد که درخت سیب سیب میآورد. چنین میدانی برای بازیگر فاتح قدرت، همیشه بد نیست. اتفاقاٌ میدان شکوفایی تازه و زایش دوباره است. پیش از طلوع آفتاب، گلابیها را به درخت سیب میآویزد، و همراه با طلوع آفتاب مغلوبان شیء شده را به گواهی میطلبد. در پرتو فریاد مغلوبان شیء شده، دوباره میدان قدرت زنده میشود و کف و هوارایی به نفع آنکه غالب است به آسمان میرود.
این سنخ مغلوبان شیء نشده، نادانسته دستاویز تداوم قدرت غالباند. در میدانهایی حاضر میشوند که غالب برایشان میگشاید. نادانسته تابعترین و رامترین مردمانند. میروند. تا دوباره مغلوب شوند. کم کم حضور در میدانهای تازه برای مغلوب شدن به یک وظیفه تبدیل میشود. اگر در میدان رقابت و منازعه با غالب حاضر نشوند، مجازات میشوند.
مغلوبان خطرناک کسانی هستند که خود میدان میگشایند. آنگاه غالب در معرض یک وضعیت تازه قرار میگیرد. آزمون تازهای پیش پای اوست. آزمونی که نتیجهاش را هیچ کس به دقت قادر نیست پیش بینی کند. آنگاه بازی قدرت از قلمرو شناخته شده غالب فراتر میرود. بازی تازهای آغاز میشود. چه بسا آنکه ردای پیروزی بر تن دارد، در میدان تازه به خاک افتد. میدان تازه، پر خطر است.
به عنوان نمونه به نطق ترامپ در سازمان ملل توجه کنید. او رئیس جمهور قدرتمندترین کشور جهان است. ضمن نطق خود به کشورهای زیادی حمله کرد. همه را به چالش کشید. آنها مغلوبان شیء نشده بودند. اما چه بسا هستی شان برای اظهار قدرقدرتی آمریکا برکتی به شمار رود. او نطق خود را با هیچ کدام از آنها آغاز نکرد. با مغلوبی شروع کرد که میدان تازه گشوده است. با چین آغاز کرد. سهم اصلی سخنان خود را به چین اختصاص داد. از کلامش عجز و نفرت میبارید. چین کشوری است که در میدان میلیتاریسم جهانی آمریکا، راه دیگری را در پیش گرفت. به قول ترامپ دهههاست آمریکا را فریب داده است. هزاران شرکت آمریکایی را از رده اقتصاد جهان حذف کرده است. ترامپ وقتی از چین سخن میگفت، مثل یک کشور کتک خورده و آسیب دیده حرف میزد. چنان که گویی مردم آمریکا قربانیان این کشورند. چین میدان تازهای گشود و فاتح گویا در آن طعم شکست را چشیده است. به گلوبالیسم حمله کرد. از یک ملی گرایی نژاد پرستانه دفاع کرد. با کلامی نامطمئن از تداوم مبارزه با چین سخن گفت. آنگاه به سایر میادین منازعات بین المللی پرداخت. به هر یک چند جملهای اختصاص داد و گذشت.
میدان تازه همیشه اقتصاد نیست. گاه میتوان در میدانی که ظاهر اخلاقی دارد، میدان امیال را گشود، در میدان نفع و خودخواهی، میدان تازه اخلاق را. در عرصه گشوده جنگ، میدان تازه صلح را گشود و در میدان به ظاهر مسالمت و صلح، میدان تازه ستیز را. مغلوبی که شیء نشده، به شرط ابتکار و خلافیت میدان را دگرگون میکند و فرصتی برای بازی دیگر فراهم میکند. والا در مقابل آنکه غالب است، همه یا مغلوب شیء شدهاند یا مغلوبی که به شرط تداوم سرزندگی غالب تبدیل شدهاند.
@javadkashi
------------
قدرتی که غلبه کرده، به مغلوبان خویش، مثل اشیاء مینگرد. گاهی به آنها خیره میشود، گاهی همه آنها را نادیده میگیرد. گاهی روی یکی تمرکز میکند. گاهی آرایش آنها را به هم میریزد. اما بالاخره حوصلهاش از این همه اشیاء مغلوب سر میرود. همه را با یک لگد به گوشهای پرتاب میکند. اگر به درستی همه مغلوبان شیء شده باشند، قدرت آنکه غالب شده، دیگر به پایان رسیده است. او که غلبه کرده، میل سیری ناپذیری دارد به نمایشهای تازه قدرت. درست مثل قماربازی که دست از قمار بر نمیدارد. قمار را دوست دارد تا جایی که همه چیز را تصاحب کند یا همه چیز را از دست بدهد. آنکه غلبه کرده، نمیتواند در جهان اشیاء زندگی کند. منتظر است شاید نفسی، صدایی، حرکتی از سمت جهان اشیاء برآید.
بخش مهمی از مغلوبان به راستی به اشیاء تبدیل میشوند. درست به همان فرم و قاعدهای که غالب اراده کرده است. آنها هر چه هم زیاد باشند، برای فاتح ناچیزند. او خانه به خانه در جستجوی کسانی است که هنوز شیء نشدهاند.
اما مغلوبان شیء نشده، همه مطلوب نیستند. مغلوبانی مطلوبند که نسبت به کنشهای خلاقانه غالب، صرفاً دست به واکنش میزنند. مغلوبی خوب است که وقتی غالب میگوید روز شب است، فریاد برآورد که نه روز است. وقتی غالب مردم را به انتظار گلابی از درخت سیب دعوت میکند، فریاد برآورد که درخت سیب سیب میآورد. چنین میدانی برای بازیگر فاتح قدرت، همیشه بد نیست. اتفاقاٌ میدان شکوفایی تازه و زایش دوباره است. پیش از طلوع آفتاب، گلابیها را به درخت سیب میآویزد، و همراه با طلوع آفتاب مغلوبان شیء شده را به گواهی میطلبد. در پرتو فریاد مغلوبان شیء شده، دوباره میدان قدرت زنده میشود و کف و هوارایی به نفع آنکه غالب است به آسمان میرود.
این سنخ مغلوبان شیء نشده، نادانسته دستاویز تداوم قدرت غالباند. در میدانهایی حاضر میشوند که غالب برایشان میگشاید. نادانسته تابعترین و رامترین مردمانند. میروند. تا دوباره مغلوب شوند. کم کم حضور در میدانهای تازه برای مغلوب شدن به یک وظیفه تبدیل میشود. اگر در میدان رقابت و منازعه با غالب حاضر نشوند، مجازات میشوند.
مغلوبان خطرناک کسانی هستند که خود میدان میگشایند. آنگاه غالب در معرض یک وضعیت تازه قرار میگیرد. آزمون تازهای پیش پای اوست. آزمونی که نتیجهاش را هیچ کس به دقت قادر نیست پیش بینی کند. آنگاه بازی قدرت از قلمرو شناخته شده غالب فراتر میرود. بازی تازهای آغاز میشود. چه بسا آنکه ردای پیروزی بر تن دارد، در میدان تازه به خاک افتد. میدان تازه، پر خطر است.
به عنوان نمونه به نطق ترامپ در سازمان ملل توجه کنید. او رئیس جمهور قدرتمندترین کشور جهان است. ضمن نطق خود به کشورهای زیادی حمله کرد. همه را به چالش کشید. آنها مغلوبان شیء نشده بودند. اما چه بسا هستی شان برای اظهار قدرقدرتی آمریکا برکتی به شمار رود. او نطق خود را با هیچ کدام از آنها آغاز نکرد. با مغلوبی شروع کرد که میدان تازه گشوده است. با چین آغاز کرد. سهم اصلی سخنان خود را به چین اختصاص داد. از کلامش عجز و نفرت میبارید. چین کشوری است که در میدان میلیتاریسم جهانی آمریکا، راه دیگری را در پیش گرفت. به قول ترامپ دهههاست آمریکا را فریب داده است. هزاران شرکت آمریکایی را از رده اقتصاد جهان حذف کرده است. ترامپ وقتی از چین سخن میگفت، مثل یک کشور کتک خورده و آسیب دیده حرف میزد. چنان که گویی مردم آمریکا قربانیان این کشورند. چین میدان تازهای گشود و فاتح گویا در آن طعم شکست را چشیده است. به گلوبالیسم حمله کرد. از یک ملی گرایی نژاد پرستانه دفاع کرد. با کلامی نامطمئن از تداوم مبارزه با چین سخن گفت. آنگاه به سایر میادین منازعات بین المللی پرداخت. به هر یک چند جملهای اختصاص داد و گذشت.
میدان تازه همیشه اقتصاد نیست. گاه میتوان در میدانی که ظاهر اخلاقی دارد، میدان امیال را گشود، در میدان نفع و خودخواهی، میدان تازه اخلاق را. در عرصه گشوده جنگ، میدان تازه صلح را گشود و در میدان به ظاهر مسالمت و صلح، میدان تازه ستیز را. مغلوبی که شیء نشده، به شرط ابتکار و خلافیت میدان را دگرگون میکند و فرصتی برای بازی دیگر فراهم میکند. والا در مقابل آنکه غالب است، همه یا مغلوب شیء شدهاند یا مغلوبی که به شرط تداوم سرزندگی غالب تبدیل شدهاند.
@javadkashi
چشماندازهای تلخ و شیرین
-------
بازار یکی از مکانهای تماشایی است. بخصوص بازارهای سنتی. هر دکانی به نحوی ویترین خود را آراسته تا خریدار جلب کند. اما این رقیبان در کنار هم، قلمرو جذابی از رنگ و صدا و طلب ساختهاند. یکی از جذابترین بازارهای سنتی ایران به نظرم بازار تره بار رشت است. پر است از حظ تماشا. میدان رقابت و ستیز سیاسی به همین سیاق جهان مشترک میسازد. همه با هم رقابت میکنند اما ضمن رقابت جهان مشترکی میسازند. از برکت همین جهان مشترک است که یک ملت خود را در آئینه تمایزات و سازشها و ستیزهای مدنی بازمییابد. گویی صداها با هم در میآمیزند، آینهای میسازند تا «مردم» ظهور پیدا کند. «مردم» خود را در آئینه رقابتهایش پیدا میکند و از حضور و تداوم خود اطمینان کسب میکند. در ایران امروز چه خبر است؟ آیا آئینهای هنوز در میان هست؟ آیا فرصتی هست تا «مردم» خود را تماشا کنند. به نظرم دو پنجره به سوی دو چشمانداز شیرین و تلخ از وضعیت فعلی گشوده است:
چشم انداز تلخ
همانطور که چین بنگاههای تولیدی ایران را به ورشکستگی کشانید، ترامپ هم بازار رقابتهای سیاسی را تضعیف کرد. با آمدنش توجهات به داستانی معطوف شد که بیرون از بازار سنتی جریان داشت. گروهی مغازههای خود در بازار را تعطیل کردند، لباس رزم و جنگ پوشیدند و اعلام کردند میروند تا سر خصم را به سنگ بکوبند. آنها در اشتیاق پیروزی بر خصم خارجی، به از صحنه به در کردن رقیب در بازار هم اندیشیدند. بر این باور شدند که باز خواهند گشت و در بازاری که دیگر رقیبی در کار نیست، آسوده زندگی میکنند. همزمان گروه دیگری هم مغازههای خود را تعطیل کردند. پیروزی یا شکست رقیب در کار و کاسبیشان نقش داشت. آنها به تماشا رفتند. با این امید که رقیبشان شکست خواهد خورد و دیگر جایی در بازار نخواهند داشت.
ترامپ برای هر دو فرصتی قلمداد شد برای خیال از میدان به در کردن رقیب، حاصل تعطیلی بازار بود. جهان مشترکی دیگر در میان نیست. آئینهای هم در کار نیست. مردم مجالی برای تماشای خود ندارند.
در فقدان جهان مشترک، پایان منازعه با غرب هر چه باشد، به سرعت مثل یخ در تابش آفتاب آب خواهد شد. اگر پیروزی قطعی هم خاصل شود، گروههای بسیاری در داخل مرعوب میشوند و هر چه در توان دارند در تخفیف آن به کار خواهند بست. اگر حاصل شکست باشد، فضا مملو از کینه جوییها و خصومتهای داخلی خواهد شد.
چشم انداز شیرین
مردم به این نتیجه رسیدهاند در بازاری که به نام رقابتهای سیاسی و مشارکت گشوده بود، اجناس تقلبی شدهاند. همه چیز فیک شده است. همه چیز به خالی کردن جیب مردم منحصر شده و البته غارت امیدها و مواریث اقتصادی و فرهنگی و تاریخی. مردم کمتر به بازار میروند. دلیل تعطیلی تدریجی این بازار هم قلت مشتریان است. بازار رو به کساد شدن میرود. دیگر تماشایی ندارد. بنابراین فیلمهای خارجی به صحنه آوردهاند.
مردم به جهان مشترک نیازمندند. بازار سیاست جهان مشترک بزرگ میساخت. با همان صحنههای رقابت اقلیت و اکثریت. اما مردم شاید به جای جهان مشترک بزرگ، به جهانهای مشترک کوچک روی آورده باشند. نه در سیاست، بلکه در جامعه و فرهنگ. آنجا که در حلقههای کوچک به نیازمندان یاری میکنند. آنجا که گرد هم مینشینند کتاب میخوانند و گفتگو میکنند. آنجا که با هم به سرنوشت میاندیشند و به سرشت زندگی. آنجا که دین داران سنتی و دین داران مدرن، آنجا که دین داران با بی دینان، رو به رو مینشینند و همدلی میکنند. آنجا که وجدان چپاول کننده زخمی است. آنجا که عمیقاً از امکان زندگی شرافتمندانه احساس عجز میکنند. آنجا که عشق میورزند و دوستی میکنند. حتی آنجا که در خلوت خود دلتنگ حقیقتاند. آنجا که خسته از دروغاند. آنجا که ولوم هیاهوهای بی فرجام مردان بی ریشه سیاست را خاموش میکنند و با نگاهی تمسخر آمیز به دهانهای مرتباً گشوده شونده شان میخندند.
مردم جهانهای مشترک کوچک در آئینههای کوچک میسازند گاهی آئینههای کوچک راستتر و صادقتر از آئینه بزرگ است. آنها در خیالشان به روزی میاندیشند که این آئینههای کوچک را کنار هم بگذارند و خودهای هزار رنگشان را مثل پازلی پرشکوه کنار هم بچینند و لبخند بزنند.
@javadkashi
-------
بازار یکی از مکانهای تماشایی است. بخصوص بازارهای سنتی. هر دکانی به نحوی ویترین خود را آراسته تا خریدار جلب کند. اما این رقیبان در کنار هم، قلمرو جذابی از رنگ و صدا و طلب ساختهاند. یکی از جذابترین بازارهای سنتی ایران به نظرم بازار تره بار رشت است. پر است از حظ تماشا. میدان رقابت و ستیز سیاسی به همین سیاق جهان مشترک میسازد. همه با هم رقابت میکنند اما ضمن رقابت جهان مشترکی میسازند. از برکت همین جهان مشترک است که یک ملت خود را در آئینه تمایزات و سازشها و ستیزهای مدنی بازمییابد. گویی صداها با هم در میآمیزند، آینهای میسازند تا «مردم» ظهور پیدا کند. «مردم» خود را در آئینه رقابتهایش پیدا میکند و از حضور و تداوم خود اطمینان کسب میکند. در ایران امروز چه خبر است؟ آیا آئینهای هنوز در میان هست؟ آیا فرصتی هست تا «مردم» خود را تماشا کنند. به نظرم دو پنجره به سوی دو چشمانداز شیرین و تلخ از وضعیت فعلی گشوده است:
چشم انداز تلخ
همانطور که چین بنگاههای تولیدی ایران را به ورشکستگی کشانید، ترامپ هم بازار رقابتهای سیاسی را تضعیف کرد. با آمدنش توجهات به داستانی معطوف شد که بیرون از بازار سنتی جریان داشت. گروهی مغازههای خود در بازار را تعطیل کردند، لباس رزم و جنگ پوشیدند و اعلام کردند میروند تا سر خصم را به سنگ بکوبند. آنها در اشتیاق پیروزی بر خصم خارجی، به از صحنه به در کردن رقیب در بازار هم اندیشیدند. بر این باور شدند که باز خواهند گشت و در بازاری که دیگر رقیبی در کار نیست، آسوده زندگی میکنند. همزمان گروه دیگری هم مغازههای خود را تعطیل کردند. پیروزی یا شکست رقیب در کار و کاسبیشان نقش داشت. آنها به تماشا رفتند. با این امید که رقیبشان شکست خواهد خورد و دیگر جایی در بازار نخواهند داشت.
ترامپ برای هر دو فرصتی قلمداد شد برای خیال از میدان به در کردن رقیب، حاصل تعطیلی بازار بود. جهان مشترکی دیگر در میان نیست. آئینهای هم در کار نیست. مردم مجالی برای تماشای خود ندارند.
در فقدان جهان مشترک، پایان منازعه با غرب هر چه باشد، به سرعت مثل یخ در تابش آفتاب آب خواهد شد. اگر پیروزی قطعی هم خاصل شود، گروههای بسیاری در داخل مرعوب میشوند و هر چه در توان دارند در تخفیف آن به کار خواهند بست. اگر حاصل شکست باشد، فضا مملو از کینه جوییها و خصومتهای داخلی خواهد شد.
چشم انداز شیرین
مردم به این نتیجه رسیدهاند در بازاری که به نام رقابتهای سیاسی و مشارکت گشوده بود، اجناس تقلبی شدهاند. همه چیز فیک شده است. همه چیز به خالی کردن جیب مردم منحصر شده و البته غارت امیدها و مواریث اقتصادی و فرهنگی و تاریخی. مردم کمتر به بازار میروند. دلیل تعطیلی تدریجی این بازار هم قلت مشتریان است. بازار رو به کساد شدن میرود. دیگر تماشایی ندارد. بنابراین فیلمهای خارجی به صحنه آوردهاند.
مردم به جهان مشترک نیازمندند. بازار سیاست جهان مشترک بزرگ میساخت. با همان صحنههای رقابت اقلیت و اکثریت. اما مردم شاید به جای جهان مشترک بزرگ، به جهانهای مشترک کوچک روی آورده باشند. نه در سیاست، بلکه در جامعه و فرهنگ. آنجا که در حلقههای کوچک به نیازمندان یاری میکنند. آنجا که گرد هم مینشینند کتاب میخوانند و گفتگو میکنند. آنجا که با هم به سرنوشت میاندیشند و به سرشت زندگی. آنجا که دین داران سنتی و دین داران مدرن، آنجا که دین داران با بی دینان، رو به رو مینشینند و همدلی میکنند. آنجا که وجدان چپاول کننده زخمی است. آنجا که عمیقاً از امکان زندگی شرافتمندانه احساس عجز میکنند. آنجا که عشق میورزند و دوستی میکنند. حتی آنجا که در خلوت خود دلتنگ حقیقتاند. آنجا که خسته از دروغاند. آنجا که ولوم هیاهوهای بی فرجام مردان بی ریشه سیاست را خاموش میکنند و با نگاهی تمسخر آمیز به دهانهای مرتباً گشوده شونده شان میخندند.
مردم جهانهای مشترک کوچک در آئینههای کوچک میسازند گاهی آئینههای کوچک راستتر و صادقتر از آئینه بزرگ است. آنها در خیالشان به روزی میاندیشند که این آئینههای کوچک را کنار هم بگذارند و خودهای هزار رنگشان را مثل پازلی پرشکوه کنار هم بچینند و لبخند بزنند.
@javadkashi
Forwarded from الهی .
سومین نمايشگاه صنايعدستى دختران و زنان بلوچستان برای تکمیل فاز دوم مدرسه كلپورگان
از چهارشنبه دهم تا جمعه دوازدهم مهرماه ۹۸
تهران، خیابان نجاتاللهی(ویلا)، خیابان ورشو، پلاک ۱۱، کافه سفال آنسو
لطفا در نشر این پوستر و ترغیب دوستان مارا یاری کنید.
از چهارشنبه دهم تا جمعه دوازدهم مهرماه ۹۸
تهران، خیابان نجاتاللهی(ویلا)، خیابان ورشو، پلاک ۱۱، کافه سفال آنسو
لطفا در نشر این پوستر و ترغیب دوستان مارا یاری کنید.
دمکراتیک سازی ایده اصلاحات
-----------
اعلام شکست ایده اصلاحات چندی است به یک اقدام آوانگارد تبدیل شده است. از هم پیشی میگیرند تا اعلام کنند دیگر دوران اصلاحات به سرآمده است. بی آنکه به درستی بگویند چه دوران تازهای در راه است. تردیدی نیست روایتی از اصلاحات گرمای خود را از دست داده است، اما توجه به فرایندهای اجتماعی حاکی از آن است که اتفاقات دیگری هم جریان دارد. اتفاقاتی که حاصلاش «دمکراتیک سازی اصلاحات» است. «دمکراتیک سازی اصلاحات»، در مقابل «اصلاحات بوروکراتیک» قرار دارد. این دو معنا از اصلاحات را باید از هم متمایز کرد تا به آنچه در حال روی نمودن است، پی ببریم.
اصلاحات بوروکراتیک، به همان جریانی اشاره دارد که با انتخابات سال 1376 قدرت گرفت. مقصود از آن اصلاح نظام سیاسی بود. گروهی از روشنفکران و فعالان سیاسی یک پروژه سیاسی عرضه کردند و به مردم اعلام کردند به شرط رای مردم قادر میشوند وارد ساختمان نظام سیاسی شوند. قول دادند ساختمان را بازسازی کنند به طوری که فضای فراخی برای مشارکت فراهم شود. مردم هم رای دادند و این گروه از اصلاح طلبان اعتباری یافتند. اصلاح طلبان وارد نظام سیاسی شدند و به سهم خود در بسیاری از حوزههای گوناگون اجتماعی و فرهنگی و سیاسی، خدماتی هم کردند. مشکل از زمانی آغاز شد که اصلاح طلبان از ساختار رسمی به بیرون پرتاب شدند. آنها که نمایندگی اصلاح طلبی را بر عهده داشتند، دیگر جایی در مدار قدرت نداشتند.
اصلاح طلبان سیاست انتظار برای دوباره گشوده شدن درها را در سر پروراندند. همه چیز به زمان سپرده شد. رخوتی عمیق در جبهه اصلاحات حاکم شد. سیاستهای تحرک بخشی به جبهه اصلاحات که در موعدهای انتخاباتی کلید خورد، کار را بدتر هم کرد. کسانی با هدفهای صرفاً شخصی و فرصتطلبانه میدان یافتند و همه چیز را بدنام و بی معنا کردند. حاصل این شد که اصلاح طلبان موقعیت نمایندگی خود را برای مردمی که اصلاحات میخواهند تا حد زیادی از دست دادهاند. نباید در این زمینه گزافهگویی کرد. هنوز هم به شرط گشودگیهایی در فضای سیاسی امکان بازیابی بخشی از موقعیت از دست رفته خود را دارند.
اصلاحاتی که از دهه هفتاد آغاز شد، هر چه بود دمکراتیک نبود. اگرچه از دمکراسی دفاع میکرد. به سهم خود یک هرم قدرت ساخته بود که راس و قاعدهای داشت. سویههایی از طرد و خود و غیر در آن جا گرفته بود. انباشت قابل توجهی از مواهب ثروت و قدرت و منزلت اندوخته بود که به طور ناعادلانه توزیع میکرد. دقیقاً از همین فرم هم خسارت دید. و به تدریج علائم فساد در پیکره آن پدیدار شد.
یاس از اصلاح امور، بسیاری را منزوی و منفعل کرد. مثل یاس از تحقق بسیاری از آرمانهای دوران انقلاب، جامعه را افسرده کرد. مردم به تدریج ایمان خود به هر کسی را که نمایندهگی آنان را بر عهده دارد و از جانب آنان سخن میگوید از دست میدهند. اما نشانگانی از یک وضعیت تازه هم به چشم میخورد: اصلاحات به تدریج روند دمکراتیک شدن را طی کرد. به جای تکیه بر ساختار هرمی پروژه اصلاحات، و چشم دوختن به پروژهای که به شرط ورود به قدرت قرار است دردها را درمان کند، گروههای مختلف خواستهای متعدد خود را خود به زبان آوردند. فرودستان، کارگران، زنان، جوانان، اقلیتهای مذهبی و قومی هر یک به نحوی در میدان حاضرند. با صدا و رنگی ویژه خود. ماجرا عمیقتر از صداهای اعتراضی است. مردم خود در حلقههای کوچک گاه دست به کار ساختن یک مدرسه هستند، گاه همراه یکدیگر به یاری طبقات فرودست رفتهاند. گاه برای تامین هزینه درمان یک بیمار از یکدیگر مدد میگیرند. مردم هر از چند گاهی یکدیگر را صدا میکنند تا مشکلی از مشکلات را خود حل کنند. ماجرا بازهم عمیقتر از این گروههای همیاری است. مردم به تدریج تلاش میکنند سنخ مطلوب خود از دین داری را وضع کنند، مناسک را پس میگیرند. سلوک تازهای برای خود وضع میکنند. صنوف تازهای از کسب تجربه معنوی خلق میکنند، اگر از دین بیرون رفته باشند، سعی میکنند زندگی اخلاقی و مسئولانهای برای خود دست و پا کنند. گاهی از این هم بیشتر میتوان به عمق رفت. میتوانید در میان مردم شاهد باشید بعضی به سهم خود در بروز فجایع امروز میاندیشند. به آن اعتراف میکنند و از ضرورت باز آفرینی خود برای آیندهای بهتر سخن میگویند. از نیروهای شناخته شده سیاسی گرفته که اعتراف به سهم خود میکنند تا عوام مردم.
دچار خوش بینی مفرط نیستم. سویههای زوال و تخریب و ویرانی کم نیست. اما جامعه به احیای خود نیز میاندیشد. سویههای احیا، چندان پر سر و صدا نیست. گاهی باید با عمیق شدن در مظاهر انحطاط به آنها دست یافت. زیر هر آنچه فرو میریزد، نشانگانی از بازآفرینی تازه در کار است.
@javadkashi
-----------
اعلام شکست ایده اصلاحات چندی است به یک اقدام آوانگارد تبدیل شده است. از هم پیشی میگیرند تا اعلام کنند دیگر دوران اصلاحات به سرآمده است. بی آنکه به درستی بگویند چه دوران تازهای در راه است. تردیدی نیست روایتی از اصلاحات گرمای خود را از دست داده است، اما توجه به فرایندهای اجتماعی حاکی از آن است که اتفاقات دیگری هم جریان دارد. اتفاقاتی که حاصلاش «دمکراتیک سازی اصلاحات» است. «دمکراتیک سازی اصلاحات»، در مقابل «اصلاحات بوروکراتیک» قرار دارد. این دو معنا از اصلاحات را باید از هم متمایز کرد تا به آنچه در حال روی نمودن است، پی ببریم.
اصلاحات بوروکراتیک، به همان جریانی اشاره دارد که با انتخابات سال 1376 قدرت گرفت. مقصود از آن اصلاح نظام سیاسی بود. گروهی از روشنفکران و فعالان سیاسی یک پروژه سیاسی عرضه کردند و به مردم اعلام کردند به شرط رای مردم قادر میشوند وارد ساختمان نظام سیاسی شوند. قول دادند ساختمان را بازسازی کنند به طوری که فضای فراخی برای مشارکت فراهم شود. مردم هم رای دادند و این گروه از اصلاح طلبان اعتباری یافتند. اصلاح طلبان وارد نظام سیاسی شدند و به سهم خود در بسیاری از حوزههای گوناگون اجتماعی و فرهنگی و سیاسی، خدماتی هم کردند. مشکل از زمانی آغاز شد که اصلاح طلبان از ساختار رسمی به بیرون پرتاب شدند. آنها که نمایندگی اصلاح طلبی را بر عهده داشتند، دیگر جایی در مدار قدرت نداشتند.
اصلاح طلبان سیاست انتظار برای دوباره گشوده شدن درها را در سر پروراندند. همه چیز به زمان سپرده شد. رخوتی عمیق در جبهه اصلاحات حاکم شد. سیاستهای تحرک بخشی به جبهه اصلاحات که در موعدهای انتخاباتی کلید خورد، کار را بدتر هم کرد. کسانی با هدفهای صرفاً شخصی و فرصتطلبانه میدان یافتند و همه چیز را بدنام و بی معنا کردند. حاصل این شد که اصلاح طلبان موقعیت نمایندگی خود را برای مردمی که اصلاحات میخواهند تا حد زیادی از دست دادهاند. نباید در این زمینه گزافهگویی کرد. هنوز هم به شرط گشودگیهایی در فضای سیاسی امکان بازیابی بخشی از موقعیت از دست رفته خود را دارند.
اصلاحاتی که از دهه هفتاد آغاز شد، هر چه بود دمکراتیک نبود. اگرچه از دمکراسی دفاع میکرد. به سهم خود یک هرم قدرت ساخته بود که راس و قاعدهای داشت. سویههایی از طرد و خود و غیر در آن جا گرفته بود. انباشت قابل توجهی از مواهب ثروت و قدرت و منزلت اندوخته بود که به طور ناعادلانه توزیع میکرد. دقیقاً از همین فرم هم خسارت دید. و به تدریج علائم فساد در پیکره آن پدیدار شد.
یاس از اصلاح امور، بسیاری را منزوی و منفعل کرد. مثل یاس از تحقق بسیاری از آرمانهای دوران انقلاب، جامعه را افسرده کرد. مردم به تدریج ایمان خود به هر کسی را که نمایندهگی آنان را بر عهده دارد و از جانب آنان سخن میگوید از دست میدهند. اما نشانگانی از یک وضعیت تازه هم به چشم میخورد: اصلاحات به تدریج روند دمکراتیک شدن را طی کرد. به جای تکیه بر ساختار هرمی پروژه اصلاحات، و چشم دوختن به پروژهای که به شرط ورود به قدرت قرار است دردها را درمان کند، گروههای مختلف خواستهای متعدد خود را خود به زبان آوردند. فرودستان، کارگران، زنان، جوانان، اقلیتهای مذهبی و قومی هر یک به نحوی در میدان حاضرند. با صدا و رنگی ویژه خود. ماجرا عمیقتر از صداهای اعتراضی است. مردم خود در حلقههای کوچک گاه دست به کار ساختن یک مدرسه هستند، گاه همراه یکدیگر به یاری طبقات فرودست رفتهاند. گاه برای تامین هزینه درمان یک بیمار از یکدیگر مدد میگیرند. مردم هر از چند گاهی یکدیگر را صدا میکنند تا مشکلی از مشکلات را خود حل کنند. ماجرا بازهم عمیقتر از این گروههای همیاری است. مردم به تدریج تلاش میکنند سنخ مطلوب خود از دین داری را وضع کنند، مناسک را پس میگیرند. سلوک تازهای برای خود وضع میکنند. صنوف تازهای از کسب تجربه معنوی خلق میکنند، اگر از دین بیرون رفته باشند، سعی میکنند زندگی اخلاقی و مسئولانهای برای خود دست و پا کنند. گاهی از این هم بیشتر میتوان به عمق رفت. میتوانید در میان مردم شاهد باشید بعضی به سهم خود در بروز فجایع امروز میاندیشند. به آن اعتراف میکنند و از ضرورت باز آفرینی خود برای آیندهای بهتر سخن میگویند. از نیروهای شناخته شده سیاسی گرفته که اعتراف به سهم خود میکنند تا عوام مردم.
دچار خوش بینی مفرط نیستم. سویههای زوال و تخریب و ویرانی کم نیست. اما جامعه به احیای خود نیز میاندیشد. سویههای احیا، چندان پر سر و صدا نیست. گاهی باید با عمیق شدن در مظاهر انحطاط به آنها دست یافت. زیر هر آنچه فرو میریزد، نشانگانی از بازآفرینی تازه در کار است.
@javadkashi