Telegram Web Link
🔷🔆هیاهو برای هیچ: خطیب یا مدرس

🖋محمد جواد غلامرضاکاشی

🔆شریعتی، بیش از هر چیز سخنران بود. منظورم این است که با احساسات، هیجانات و عواطف مخاطبان بازی می‌کرد. ولی روشنفکران بعد از انقلاب، بیشتر معلم و مدرس‌اند. در سخنرانی‌ها‌ی‌شان هم درس می‌دهند. شما وقتی به سخنرانی دکتر علی شریعتی گوش می‌کنید، خیلی احساسات و عواطف و هیجانات دارید، غلیان پیدا می‌کنید. می‌گویید حق با اوست، آفرین و هورا… اما وقتی سخنرانی‌اش تمام شد، اگر کسی از شما بپرسد که عصاره‌ی سخنرانی دکتر شریعتی چه بود، آنگاه می‌بینید مثل ماهی که از چنگ‌تان می‌گریزد، چیزی در مشت ندارید. نمی‌توانید مثلا بگوید سخنرانی یک مقدمه داشت، سه تا ذی‌المقدمه داشت، یک مدعا و دو تا دلیل داشت. چون خطیب بود. از خطه‌ی خراسان بود و در آن خطه سخنرانان قهار داشتیم. مثل فخرالدین حجازی. “هیاهو بر سر هیچ”. خدا رحمت‌اش کند؛ اما هر وقت به ایشان فکر می‌کنم یاد گفته شکسپیر می‌افتم که “هیاهو بر سر هیچ"
عبارات فوق، بخشی از مصاحبه اخیر استاد عزیز مصطفی ملکیان است. در این مصاحبه می‌آموزیم که سخنان دکتر شریعتی محتوایی نداشت: هیاهویی بود بر سر هیچ. در ذهن خودم با ایشان گفتگویی صمیمانه کردم. فکر کردم خوب است آن را به نگارش دربیاورم. از ایشان پرسیدم اگر هیچ چیز نبود الا هیاهو بر سر هیچ، چرا شریعتی هنوز اینهمه موضوع منازعه است؟ مخالفین‌اش مدعی‌اند هر چه بلا در این چهار دهه بر سرشان آمده، تقصیر شریعتی است. موافقین‌اش، آثارش را می‌خوانند و فکر می‌کنند رها شدن از تنگنای موجود با شریعتی ممکن است؟ یعنی یک هیاهو بر سر یک هیچ، که به قول استاد یکی دو لحظه پس از ایراد سخنرانی از دست می‌پرد، چهل و دو سه سال، همینطور می‌تواند تداوم پیدا کند؟ 

🔆شاید دکتر ملکیان پاسخ دهند، مقصود ایشان محتوای سخن بوده است. از حیث ارزش مضمون و محتوا، کلام شریعتی را هیاهو برای هیچ خوانده‌اند والا تصدیق می‌کنند شریعتی یک مشت جوان احساساتی پرورش دارد و آنها آن کردند که کردند و این همه مصیبت به بار آوردند. لابد چون هیچ عقلانیتی پشت آن هیاهو نبود. 

🔆می‌پرسم پرورش دادن یک مشت جوان احساساتی، که وارد عمل می‌شوند و واقعیت روزگار خود را دگرگون می‌کنند، تنها با یک مشت حرف‌های احساساتی ممکن شده است که هیچ محتوای عقلانی ندارد؟

🔆ایشان پاسخ می‌دهند بله شریعتی قدرت خطابه را به کار گرفت و البته آن را با تعصبات دینی هم درآمیخت. از علی و امام حسین و قرآن گفت و چنان تصویر و تفسیری از آنها به دست داد که آنهمه شور برانگیزد. 

🔆می‌گویم پس تصدیق می‌فرمایید تنها کلمات و عبارات شورانگیز نگفت. روایت‌ها و داستان‌های تاریخی و قرآن و منابع مورد اعتماد مردم را به مدد گرفت. در این صورت نمی‌توان آن را به کلی خالی از محتوا قلمداد کرد. ذکر آیات و تفسیر رویدادها و مقولاتی چون تقیه و توحید و فهم از انتظار و قیامت، یکسره از سنخ شعار نیست. محتواهایی هست. اگرچه ممکن است حاوی گزاره‌هایی باشند از نظر نظر حضرتعالی کاذب‌اند و چندان واجد ارزش و اعتبار نباشند و الا چگونه ممکن است عرضه فهمی دیگر از انتظار و مسلمانی کردن و شیعه بودن را یکسره در سبد امور احساساتی جا دهیم؟

🔆با انصافی که از ایشان سراغ دارم، خیال می‌کنم با من همراه می‌شوند که نباید همه آثار شریعتی را هیاهو برای هیچ می‌خواند و هیچ محتوایی برای آن قائل نشد. اما خیلی خوش خیال نمی‌شوم چون با تکیه بر همین مصاحبه می‌توان گمان برد تیغ نقد ایشان همچنان تیز است. احتمالا می‌فرمایند نگاه انتقادی شریعتی به مفاهیم دینی رادیکال نبود. نقدهای سطحی داشت، اصل این باورها را به پرسش نمی‌کشید. وحی و نبوت و عصمت در منظومه کلامی شریعتی انکار نمی‌شدند تنها بازتعریف و بازتفسیر می‌شدند. 
می‌پذیرم. راست می‌گویند. بنابراین مسیر بحث را عوض می‌کنم. به یک عبارت در پایان مصاحبه اشاره می‌کنم. ایشان فرموده‌اند: «من فکر می‌کنم هر چه رو به جلو می‌رویم عقلانیت بیش‌تر بر احساسات و عواطف و هیجانات غلبه می‌کند و طبعاً کسانی که بخواهند هیجانی حرف بزنند، در آینده جایی ندارند» از ایشان می‌پرسم، احتمالاً با غلبه عقلانیت بر عواطف و هیجانات، انتظار ندارید که جمع مخاطبان معقول که از ادله می‌پرسند و مدعاها را به طور منطقی پی می‌گیرند، به نیروی تغییر در آینده تبدیل شوند و جهان آِینده را به طور عقلانی و خالی از شعار و هیجان بسازند؟ می‌پرسم درست فکر می‌کنم جناب استاد؟

📎 برای ادامه مطالعه به آدرس زیر و یا گزینه instant view مراجعه کنید


#خطیب_یا_مدرس
#نقد_نظر
#چهل_و_سومين_يادمان
#بنیاد_فرهنگی_دکتر_علی_شریعتی

🆔@Shariati_SCF

https://gourl.page.link/PPnf
برنامه سخنرانی ها

زمان: جمعه ۷ شهریور ساعت ۲۱
سخنران: دکتر مسعود ادیب
موضوع: حسین بن علی (ع) الگوی اخلاق آزادگی

زمان: شنبه ۸ شهریور "تاسوعا" ساعت ۱۱صبح
سخنران: دکتر سید صادق حقیقت
موضوع: شعائر عاشورا بین دو گفتمان

زمان: یکشنبه ۹ شهریور "عاشورا" ساعت ۱۱ صبح
سخنران: دکتر داود فیرحی
موضوع: هدفِ اصلاح در نهضت امام حسین

مجری کارشناس: وحید پوراسماعیلی

احیا گران پیام عاشورا، اصفهان، محرم ۹۹

#احیاگران_پیام_عاشورا #محرم ۹۹ #نواندیشی_دینی #روشنفکری_دینی #هدف_نهضت_حسین #سوگواری_در_دوران_کرونا
#محرم_در_اصفهان
https://www.instagram.com/p/CEJN7EIJU_A/?igshid=4idc7mxd0ysl
فرمانروا کیست
-----
فرمانروا کسی است که بتواند از مرزها عبور کند. محمد رضا شجریان به همین معنا، فرمانرواست و در عرصه سیاست امید بر‌می‌انگیزد. او هنوز هم زنده است و فرمان می‌راند.
کلیشه‌ سازی‌ها در عرصه سیاست گاه همه را گرفتار می‌کند حتی حاکمان را. تجربه زندگی در یک نظام ایدئولوژیک، تجربه روز به روز دیوارها و برچسب‌های تازه است. کسانی راست‌اند، کسانی چپ، کسانی دوست‌اند کسانی دشمن، کسانی خادم‌اند و کسانی خائن. هیچ کس نباید بیرون از این حصارها زندگی کند. تنها مردم نیستند که در این وضعیت احساس خفقان می‌کنند حتی حاکمان هم به تدریج نفس‌شان تنگ می‌شود. حصارها صداها را حبس می‌کنند، هیچ کس هیچ کس را نمی‌شنود، چشم‌ها از هم می‌گریزند و همه رنگ‌ها خاکستری می‌شوند. در جهانی که نام‌ها این همه حصارهای تنگ ساخته‌اند، هیچ کس خوب نفس نمی‌کشد. کسی باید از راه برسد و قدرت عبور از مرز میان این حصارهای تنگ را داشته باشد. در این صورت، همه به نعمت او آزاد می‌شوند. او فرمانرواست همان است که حقیقتاً حکومت می‌کند. فرمانروای دولت آفتاب است. مردم و حکومتی که در تاریکی مانده‌اند نجات خود را باید در او بجویند.
شجریان در مرز میان دین داران و سایر اقشار اجتماعی ایستاده است. با ملکوت صدای خود مسجدی استوار می‌کند با شبستانی بزرگ که برای همه آغوش گشوده دارد. همه نشانه‌های این و آن از دیوارهای آن کنده شده. با همه عظمت و شکوهش، چیزی برای پر کردن چشم‌ها در آن نیست. تنها باید چشم‌هایت را ببندی و در عمق جانت خاموش بمانی. او تو را با خود خواهد برد. کنجاو اگر بشوی، یک لحظه چشم بگشایی، می‌بینی آن که آنهمه از او نفرت داشتی چقدر در این پرواز شگفت با تو همراه شده است. او دین داران را از حصارهای تنگ فرقه‌ای می‌رهاند، و برای اقشار دیگر مجالی برای پرواز معنوی می‌گشاید. روحانیون و حاکمان اگر دلشان برای دین می‌سوزد، فعلا صدای اوست که افقی برای تجربه معنوی می‌گشاید. به دیوارها تکیه دهید تا فعلا او میانداری کند.
شجریان در مرز میان عشق و سیاست ایستاده است. عرصه سیاسی ما جنگلی است که نیم قرن آب گوارایی ننوشیده است. همه چیز خشک و شکننده و میان تهی است. اصحاب قدرت و ثروت از امکان فریب مردم مایوس شده‌اند و متقابلاً اعتماد مردم نیز از میان رفته است. هوا هر روز گرم‌تر می‌شود و خطر آغاز آتشی ویرانگر همه را نگران کرده است. شجریان هیچ گاه وارد عرصه سیاسی نشد. اما با هر آواز، جویبارهایی را روانه این جنگل خشک شده می‌کند. سرچشمه این همه جویبار تجربه عاشقانه است. همان که در دل‌های جوانان زیبا در کوچه و بازار شهر پنهان است. او از هر عشقی که جایی در دلی جوانه زده است، با هر اشک عاشقانه‌ای که از یک دلتنگی غریب می‌چکد، ابر باران زایی می‌سازد تا چوب‌های خشک این جنگل خاموش خاطره‌های طراوت از دست رفته را به یادآورند. شجریان با صدایش کوچه به کوچه می‌گردد، خانه به خانه، دل به دل، تا از هر کدام نمی ذخیره کند برای دریایی که در سر داشت راهی این جنگل خشک کند.
شجریان در مرز میان سنت و مدرن ایستاده است. آنچه در منظر اصحاب دانش و عقل کهنه و دیرین و از مد افتاده بود، با صدای او چنان شکوهی می‌یافت که باور می‌کردی در انبار این کهن فرهنگ، چه ذخائز عظیمی برای عرضه به جهان مدرن نهفته است. آنچه در منظر اولیه یک سنت گرا، بی بنیاد و بی ریشه می‌نمود، در هنر والای شجریان، عمق می‌یافت ریشه دار می‌شد. آزادی، چنان در هنر او والا بود که سنت برای فرصت زندگی دوباره گوش‌های خود را تیز می‌کرد.
شجریان از مرزها عبور کرده است. مرزها در پرتو صدای او چه حقیر و بی بنیادند.
یکی از بزرگ‌ترین افتخارات من درک چهره به چهره این شخصیت نامدار و تاریخی ایران زمین است. شجریان پر از غرور مقدس بود. در خضوع و مهربانی‌هایش، ثقل سنگین یک غرور پرشکوه انسانی را تجربه می‌کردی. او فهمیده بود که با هنرش، قلمروی برای زندگی انسانی ساخته است. در فراز نقشه خاکی ایران فرهنگی، قلمرو بی مرزی از همزیستی انسانی ساخته بود. آن را بنیاد گذاشته بود و خودش فرمانروای آن بود. غرور مقدسش از آن حاکمیت والا برمی‌خاست.
شجریان در احداث آن قلمرو بی مرز، همه ذخائر والای یک افق فرهنگی را به کار بسته است. از قرآن و دعای افطار رمضان تا سعدی و حافظ و مولانا و عطار و سایه و شفیعی کدکنی همه در قلمرو او زنده و پرطراوت‌اند. همه با هم همزمان و همزبان شده‌اند.
دست بردارید. اگر احساس خطری از وجودش متصور بودید، آن خطر پایان یافته است. هیچ گاه نتوانستید دور او خط بکشید. حال به برکت میراث گرانباری که از او به جا مانده، هم مردم را و هم خودتان را از این همه مرز و خط و خطوط رها کنید. فرزندش همایون درست گفت، هستی او یک پیام بزرگ بود و هنوز هم هست. پیامش را باید شنید. رهایی در برداشتن پنبه‌ها از گوش‌هاست.
@javadkashi
هنوز پیام مرا ندیده است
———
از رونده نپرسید کجا می‌رود، از راهی که می‌رود معلوم است رهسپار کجاست. اما فیرحی خود راه بود. باید منتظر می‌ماندی ببینی به کجا می‌رسد. دست روزگار بوته زندگی او را این همه بی ملاحظه کنده است. چشم‌های روشن زندگی شیشه‌ای شده‌اند. چندانکه گویی نمی‌شناسمش. تمام دغدغه‌های شخصی و جمعی‌ام را به حاشیه اتاقم پرتاب می‌کنم.
ما رونده بودیم و البته هر روز در یک راه تازه. یک روز فوکویی بودیم، یک روز هابرماسی. یک روز چپ بودیم یک روز راست. بستگی داشت به اینکه آخرین مطالعاتمان چه بود. فیرحی همه این مباحث را می‌خواند اما با هیچ کدام تماماً همدلی نمی‌کرد. بهتر از ما می‌دانست، اما با هیچ کدام این سو و آن سو نمی‌شد. کنارمان همیشه نشسته بود، اما مثل هیچ کداممان نبود. بعدها فهمیدم در حوزه هم وضعیتی مشابه داشت. مطابق راه‌های استاندارد پیش روی طلاب، معلوم نبود کجاست و به کجا می‌رود.
تبدیل شده بود به یک دانشگاهی باسواد، و همزمان یک روحانی باسواد، اما خودش را که می‌شناختی، می‌دانستی او نه دانشگاهی است نه یک آخوند استاندارد.
فکر می‌کرد جامعه یک چرخ دنده اصلی دارد. وقتی نمی‌چرخد، جامعه راکد است. پر از بلاهت و سکون و گسیختگی و بی اخلاقی. اگر آن چرخ نچرخد، همه گمراه و مبتذل‌اند. حاکمان دست به کار چپاول سرمایه‌های اجتماعی و فرهنگی وتاریخی می‌شوند و مردم هم در همین کار با هم مسابقه می‌گذارند. علائم زوال همه جا پدیدار می‌شود. یکبار از او پرسیدم دکتر چه می‌شود؟ گفت هیچ چیز شدنی در کار نیست. آرام آرام همه چیز در حال فروریختن است. مثل یک ساختمان کهنه که هر روز سنگی یا آجری از این سو یا آن سو کنده می‌شود.
به نظرش کلام روشنفکران نیز در افزایش این زوال بی تاثیر نیست. می‌گفت سخن باید با چرخ‌ دنده‌های ساکن این جامعه نسبتی برقرار کند تا چرخ به چرخیدن بیافتد. او هم سواد دینی کسب می‌کرد، هم سواد دانشگاهی. هم به عرصه سیاست نظر داشت، هم به بگومگوهای روشنفکرانه. پروژه‌های فکری گوناگون را می‌خواند اما با هیچ کدام همراه نبود. او در حال پیشبرد کاری بود که عزم آن را کرده بود. چگونه می‌توان این چرخ را به حرکت واداشت. می‌دانست که این کار بدون دین امکان پذیر نیست. اما حوزویان را به اعتبار صنف بیش از همه ناتوان می‌دید. بنابراین در دانشگاه حضوری فعال‌تر از حوزه داشت.
او راه بود. باید ظرف زمان به سوی سودای او گشوده می‌ماند تا مقصدی را که پی می‌گرفت بسازد. اما چند روز بیشتر به طول نیانجامید، کنده شدن بوته زندگی‌اش از دنیای ما.
وقتی خبر بیماریش را شنیدم، نگران شدم به سرعت پیامی برای واتس اپ او فرستادم: دکتر خبرهای بدی شنیدم، چطوری؟؟؟ روزی چندبار به آن پیام می‌نگرم. او هنوز پیام مرا ندیده است. هنوز هم منتظرم.
او راه بود. از راهی نمی‌رفت که دیگران راه نیمه تمامش را تمام کنند. فقط او شایستگی تمام کردن آن راه را داشت. اما آنکه می‌چیند، نه صدای ما را می‌شنود و نه ملاحظات ما زندگان را دارد. کار خود را می‌کند و می‌رود. به هیچ کس پاسخگو نیست و رازش را با هیچ کس در میان نمی‌گذارد.
@javadkashi
هنر شگفت ویرانی سازی‌
-------
ویرانی سازی اتفاق حیرت انگیزی است که از دست ما برآمده است. آنهم در آبادان، که سال‌هاست مردمانش در انتظار آبادانی‌اند. آنجا به جای ساختن ویرانی‌ها، ویرانی ساخته‌اند. بنایی که فروریخت، از همان روز نخست ویرانه ساخته شد. ویرانی اخلاق، ویرانی اقل وجدان انسانی، ویرانی زندگی و اعتماد. همه به خوبی می‌دانند که داستان منحصر به این یک بنا نبوده و نیست. ماجرا عمیق‌تر از این است. این یک بنا از سنگ و سیمان و آهن بود، بناهای ویران ساخته دیگری هم هست که هر روز جایی فرو می‌ریزد بی آنکه این همه سر و صدا کند.
بدوی‌های هزاران سال پیش، اگر وحشی و دگر ستیز و خشن بودند، جوانمرد و از جان گذشته و دلیر هم بودند. بدوی‌های ظهور کرده در عصر مدنیت، پست و دون صفت و سست عنصرند.
ما در یک شتاب حیرت‌انگیز به سمت عمق بدویت پیش می‌رویم. بدویت یک وضعیت پشت سر ما نیست. پیش روی ماست. بدویت در روزگار ما، ویروس خطرناکی است که در اندام زندگی مدنی رسوخ می‌کند، به تدریج تار وپودش را سست می‌کند و هر روز جایی سقفی را بر سر ساکنانش خراب.
بدوی به ارزش‌های مدنی آگاه نیست. به همین جهت مواریث زندگی مدنی را تکه پاره می‌کند، آتش می‌زند و از این طریق احساس قدرت می‌کند. ما در این سال‌ها همین کار را به کرات کرده‌ایم. اما نه به شکل ساده و سرراست بدویان. در لباس هنردوست، دین‌دار، فرهیخته، اهل دانش و فضل، کارشناس و سیاست‌مدار ظاهر شدیم اما دقیقاً به همین جهت، خانه هنر، دین، فرهیختگی، دانش و فضل و تخصص علمی و سیاست را به آتش کشیده‌ایم. به خیال انقلابی بودن، همه شئونات اجتماعی و فرهنگی و سیاسی را به سخره گرفتیم. پا برهنه بارگاه هنر و علم و دین و مناسبات پایدار انسانی را مورد هجوم قرار دادیم تا به خیال خود، وضعی دگر در جهان برپا کنیم، اما حاصل ویران سازی بود و ویران سازی‌های مکرر. حاصل ظهور ناسازه‌های بدیع است: شهر بدوی، دمکراسی بدوی، بروکراسی بدوی، دانشگاه بدوی، اقتصاد بدوی، تامین معاش بدوی و ....
بدویت شتاب می‌گیرد. برای ممانعت از شتاب‌گیری و گسترش آن باید کاری کنیم. فکر می‌کنم نخستین گام جلو آئینه ایستادن و تماشا کردن بدویتی است که همه به نحوی، کم یا بیش به آن دچاریم. یا عامل بدویت‌ایم یا قربانی‌اش. گاهی این هستیم گاهی آن. گام دوم، تبدیل کردن بدویت و مدنیت به معیار اصلی داوری در امور است. پیش از آنکه از راستی و ناراستی اخلاق و دین و معنویت و سیاست بپرسیم، از نسبت‌اش با بدویت بپرسیم. این یا آن اعتقاد و عمل، چه نسبتی با مدنیت دارد چه نسبتی با بدویت؟
مدنیت رو به سوی ساختن دارد. حتی اگر شده از پاره‌ ویرانه‌های قدیم. مدنیت محتاط است و دلنگران دیگران. مدنیت به امر انسانی می‌اندیشد. قوم و خویش و قبیله خود را ثانوی می‌کند. مدنیت امکان‌های محدود زندگی را قدر می‌شناسد و در جهت بسط و غنا بخشی به آنها تلاش می‌کند. آرمانگرا هم هست، اما از خلال امکان‌های محدود موجود به آهستگی راهی به سمت آن می‌گشاید. درست مثل آرمان ساختن یک قنات بزرگ از دل کویر، که از خلال تلاش‌های چندین نسل امکان‌پذیر می‌شود. بدوی اما عجول است. هرچه هست را بازیچه و حقیر می‌شمارد. ویرانگر است به خیال فرصتی که برای ساختن دست دهد. ملاحظه اقلیت پیرامون خود را دارد. دشمن هر کسی است که از او نیست. کسالت زندگی روزمره او را بی تاب می‌کند، پس به جنگ زندگی می‌رود. البته از آن روزی هم باید ترسید که تصمیم بگیرد زندگی کند آنگاه حریص و شهوت ران و زیاده خواه و تجاوز پیشه است. بازهم ویرانگر است اگرچه در هیاتی مهوع‌تر و حقیر.
کجایند مردان بی ادعا
-----
نظام سیاسی بدون وجود مخالفین، خوابی است که هیچ‌گاه تعبیر نشده و نمی‌شود. اما مخالف کیست؟ موضوع جدال و مخالفت چیست؟ ابزارهای جدال و منازعه کدامند؟ منازعه در چه سطحی جریان دارد؟ غایت منازعه چیست؟
چهل و اندی سال از عمر نظام جمهوری اسلامی می‌گذرد. از همان روز نخست، میدان‌های نقد و منازعه و ستیز برقرار بوده است. پرسش‌های مذکور طی این چهل و اندی سال، پاسخ‌های گوناگون دریافت کرده‌اند. نظام جمهوری اسلامی در هر منزل کسانی را به قول خودش از قطار انقلاب یا به کلی از قطار زندگی پیاده کرده است. در همه این میادین منازعه نیز کم و بیش پیروز بوده است. اما به سریال این میادین منازعه تا انتها که می‌نگری، غم سراسر وجودت را فرامی‌گیرد.
از اول هم موافقان و مخالفان فرصت طلب و حقیر وجود داشتند. اما تعداد مردان و زنان شریف و صادق و اهل خرد در هر دو سوی میدان بیشتر بودند. فضائل و ارزش‌های اخلاقی و آرمان‌های چپ و راست، در میان بود. کسانی بودند که در موضع دفاع یا حمله به نظام، نمی‌خواهند ساکت و خاموش بمانند. مهم نیست در موضع درست ایستاده بودند و سخن راست می‌گفتند یا نه. هیچ بازیگری نیست که در عمل اشتباه نکرده باشد. اما مهم این بود که عاشق بودند، از خود گذشته بودند و کمتر کیسه‌ برای خود دوخته بودند. آدم‌ها بزرگ‌ بودند قطع نظر از اینکه چه می‌گفتند و چه می‌کردند. مخالفین عاشق ارزش‌های بلند بودند و هر کدام به نحوی مخالفت می‌کردند. بعضی با کلیت جمهوری اسلامی مخالفت می‌کردند، بعضی با اصل نظام مخالفتی نداشتند اما نمی‌توانستند از کاستی‌ها بگذرند جوانمردانه ایستادگی می‌کردند. بعضی اهل گفتگو بودند، بعضی اهل نصیحت‌های مشفقانه، بعضی تند تر بودند. به حساب نحو و صورت مخالفت‌شان باید رسیدگی کرد، اما اغلب با همه کمی و کاستی‌هاشان بزرگ بودند. مشکل همه شان این بود که راه و روش زندگی در میدان ارزش‌های اخلاقی ناسازگار را نمی‌دانستند.
سر همه بی استثنا به سنگ کوبیده شد. حتی سر کسانی که می‌خواستند از سر خرد از نظام دفاع کنند. بعضی از دنیا رفتند، بعضی جلای وطن کردند، بعضی در گوشه عزلت پیر شدند، بعضی محصور و بعضی مجبور به سکوت. در میان موافقین و مخالفین، مبارزان پر سابقه بودند، مردان و زنانی که شرط آزادی را در اعلام مخالفت با سیاست‌های جاری یافته بودند. به تردید افتاده بودند، سوال می‌کردند و پاسخ می‌خواستند. شمار فراوانی از دختران و پسران جوان و دانشجو هم بودند که در مخیله‌شان تصاحب قدرت نمی‌گنجید، هستی اخلاقی‌شان را در پی گیری آرمان‌هایی جستجو می‌کردند که به آنها ایمان آورده بودند. اما همه تنها به جرم آنکه اهل ارادت نبودند، رانده شدند و خاموش.
جلوتر که می‌آیی به تدریج صحنه دگرگون می‌شود. میدان‌های منازعه بازهم گشوده می‌شود اما هم آنها که در جبهه دفاع از نظام ایستاده‌اند هم آنها که در جبهه مخالفت علم هدایت و رهبری بر دست گرفته‌اند، نازل‌اند. نان به نرخ روز خورند. بازیچه‌اند. نااصیل و بی ریشه‌اند. سر ها به سنگ کوبیده شد. اما سطح منازعه نیز هر روز نازل و نازل‌تر شد. طرفین از هیچ ارزش والایی دفاع نمی‌کنند. حقیقتی در میان نیست. هر چه هست جدال میان بازیگرانی است که دل سپرده هیچ امر والایی نیستند. نه از دل‌های پر از اشتیاق حقیقت خبری هست نه از خردمندانی که اندیشیده‌اند و از سر درد به میدان آمده‌اند.
خردمندان و عاشقان و دلسپردگان به حقیقت هنوز هم هستند، اما خسته، در حاشیه، پیر و نابازیگرند.
رویای جمهوری اسلامی برای زندگی بدون مخالف هیچ گاه تعبیر نشد. اما میدان منازعه با مخالفین‌اش را هر روز در سطح نازل‌تری گشود. مدافعان و مخالفان نازل را بر موافقان و مخالفان والا ترجیح داد. حاصل این شد که بسیاری از مردمان نمی‌دانند در این میدان نازل ستیز چه کسی ارزش دفاع دارد؟ از چه چیز باید دفاع کنند؟ از غلبه این یا آن، چه چیز می‌تواند دگرگون شود؟
راه خروج از این میدان ابتدال، ارتفاع گرفتن است و ارتقاء سطح ستیز. راه خروج مردان و زنان بزرگ را به میدان فراخواندن است. موضوع و غایت منازعه را بازتعریف خردمندانه کردن است. با ارتفاع گرفتن سطح منازعه، فضیلت‌های سیاسی است که دوباره ظهور می‌کنند قطع نظر از آنکه چه کسی میدان را فتح خواهد کرد. آنگاه مردم هر سویی را که اختیار کنند، چشم اندازی از زندگی نیک را بر چشم انداز دیگر ترجیح داده‌اند. یکی را اختیار کرده‌اند بی آنکه طرف دیگر را به کلی از چشم دور کنند.
راز همگرایی در حیات سیاسی، همین سطح والای منازعه است که هر سوی آن، با نظامی از ارزش‌های والا شناخته شود.
زیست سرطانی هادی خانیکی
-----
نه این بار روح‌ اوست که تن بیمار و نحیف‌اش را به دوش گرفته در کوچه خیابان‌های شهر می‌گردد و پیام امید می‌دهد. هادی خانیکی را می‌گویم.
تن بیمار یک پا در جهان زندگی دارد یک پا در جهان مرگ. ایستادن در شکاف میان مرگ و زندگی جان را مستعد دریافت پیام‌های تازه می‌کند. البته لازم است خانیکی باشی. والا بیماران فراوانند. اما لب فروبسته و در خود فرورفته‌اند. خانیکی در یادداشت‌هایی که می‌نویسد یک چهره تازه از خود نشان می‌دهد. سعی می‌کند از فرصتی که در جهان زیست سرطانی پیدا کرده سخن‌های تازه بگوید. مثل پیام‌آوری که به جهانی دیگر عروج کرده باشد.
میان خود و جامعه‌اش مشابهتی می‌بیند و تلاش دارد از زاویه همین مشابهت راهی برای خروج بیابد.
تن جامعه سرطانی است. گرسنگی، بیکاری، بحران محیط زیست، بحران اخلاق، گسیختگی اجتماعی، بسته شدن افق‌های آینده، حس سنگین فاجعه، نبود مجالی برای گریز، شنیده نشدن صداهای اعتراض، همه نشانگان تن سرطانی جامعه ماست. همه چیز میراث تفکری است که سودای زمینی کردن ملکوت آسمانی را در سر می‌پروراند. آنهم توسط دستگاه زور و اجبار و تبلیغات شبانه روزی یک حکومت. همانطور که تن مرکب روح پنداشته می‌شد، مردمان کوچه و بازار و معاش و زندگی و حیات تنانه‌شان مرکب کسانی قلمداد شد که لباس فرزانگی پوشیده بودند و به مثابه نمایندگان ارزش‌های انقلابی و اسلامی شایسته توجه بودند.
حال این تن است که برآشفته است. فشار طاقت فرسای آنهمه معنویت تحمیلی به اندام هستی فردی و جمعی‌شان فشار آورده است. فریاد می‌زنند و از این همه معناهای شبان روزی تبلیغات بی محتوا، احساس فلاکت می‌کنند. مردم زخمی و تکیده و زرد و ناتوانند. به این معنا جامعه نیز مثل آقای خانیکی زیست سرطانی دارد. جامعه دردمند است یک پا در زندگی دارد یک پا در مرگ.
برای هادی خانیکی این وضعیت یک موهبت است. حال می‌تواند از دریچه زیست سرطانی‌اش با جامعه سخن بگوید. جامعه سرطانی اگر وزن مرگ را جدی‌تر از زندگی تلقی کند، ذهنیت فاجعه بر او حلول خواهد کرد. حس مرگ از خود سرطان عمیق‌تر و جانکاه‌تر است و همه چیز را به سمت وادی نیستی خواهد برد.
سنت، دین، اخلاق و معنا، پیشترها ابرهای باران ریزی بودند که بر سرزمین روح و جان همه مردم می‌باریدند. روح به تن جامعه و تن به روح جامعه مدد می‌رسانید. اما اینک آن روح از دست رفته و تن‌های بیمار بیگانه و منزوی و بی پناه‌اند. خانیکی از این وضعیت آگاه است. ارتباط و گفتگو میان تن‌های بیمار و زخمی نسخه شفا بخش اوست. به گمان خانیکی تن‌های سرطانی شده، به جای خزیدن در تنهایی و رنج خویش، خوب است به جهان‌های بزرگ‌تری فکر کنند که از ارتباط میان زخم تن‌های سرطانی شده حادث می‌شود.
روح بزرگ خانیکی تن بیمارش را حمل می‌کند. اما روح جامعه ناتوان‌تر از جسم اوست. اینک باید تن‌ها با میانجی‌گری رابطه و گفتگو، به هم بپیوندند تا روحی در قلمرو بیناتنانگی‌شان حلول کند.
جامعه ما مملو از درد است، اما همدردی کمتر یافت می‌شود. همدردی به خلاف هم نظری، حاصل جلسه و بحث و سخنرانی نیست، حاصل ارتباط درونی و عاطفی و تنانه است. گفتگویی که هادی خانیکی از جایگاه زیست سرطانی‌اش ابلاغ می‌کند، از چشمه همدردی سیراب می‌شود. کلمه‌ها فقط ظروفی هستند که دراین چشمه پر می‌شوند. کلمه‌های سیراب شده از چشمه همدردی، فرد مسئول خلق می‌کند نه سرهای پر از فضل فروشی‌های بی معنا. آنگاه گفتگو تبادل صرف معنا نیست، مشارکت در ساخت یک جهان مشترک واجد معناست. انگاه می‌توان انتظار داشت که روزی روزگاری روح جامعه تن بیمارش را به دوش بکشد و از ورطه موجود راه نجاتی پیش پایش بگشاید.
Forwarded from ایران فردا
🔴 اصلاح دین و احیای امر والا
▪️یادمان چهل و پنجمین سالگرد شهادت علی شریعتی-3

❇️ محمدجواد غلامرضاکاشی*
@iranfardamag

🔸ما به صدها صدا تبدیل شده‌ایم. یکی‌مان اسلام گراست، دیگری سوسیالیست است، یکی از آزادی و لیبرالیسم دفاع می‌کند دیگری مدافع جریان چپ است. تازه‌گی ها صداهای تازه‌ای هم شنیده می‌شود. یکی از سلطنت پهلوی دفاع می‌کند دیگری از سلطنت قاجارها. ما با صدها صدا به هم می‌تازیم. در این میدان تاخت و تاز که بیشتر در فضاهای مجازی به ویژه توییتر و اینستاگرام جریان دارد، سلبریتی‌ها ساخته می‌شوند. فالورها فراوان و فراوان‌تر می‌شوند. کالای شهرت و نام خرید و فروش می‌شوند و دست مایه کاسبی‌های فراوان. اما آبی از آب واقعیت انگار تکان نمی‌خورد. مردم گرسنه‌اند. بی پناهند. هیچ کس دست آنها را نمی‌گیرد. چیزی هست که همه صداها در آن شریک‌اند و آن بی ارتباطی‌شان با تن واقعیت تلخ سیاسی و اجتماعی و فرهنگی ماست. دقیقا به واسطه همین بی رابطه‌گی است که همه به بیماری سخت ابتذال دچارند. ویروس ابتذال همه را بیمار کرده است. مثل یک ایپدمی خطرناک جان هستی تاریخی و فرهنگی مان را گرفته است. کجاست دستی از والایی که از این چاله بی معنا نجاتمان بخشد. داستان از سه دهه پیش آغاز شد.

میراث جنبش اصلاحات

▪️ فعالان و نظرورزان جنبش اصلاحات، رادیکال نبودند. می‌خواستند در چهارچوب جمهوری اسلامی اصلاحاتی را به پیش ببرند و قواعدی را در دستگاه نظام سیاسی دگرگون کنند. اما دستگاه ایدئولوژیک‌شان رادیکال‌ترین دستگاه ستیزنده با بنیادهای نظام مستقر بود. صورت نگاتیو شده جمهوری اسلامی بودند. هر چه در نظام سیاه بود در دستگاه مفهومی جنبش اصلاحات سفید بود. به همین واسطه هم بود که افق دیگری پیش روی نسل جدید می‌افکند. در عمل هیچ اتفاق مهمی قرار نبود روی بنماید اما در آئینه دستگاه ایدئولوژیک شان که می‌نگریستی سخن از یک دنیای تماماً متفاوت بود. قوتش را از تقابل با دستگاه نظام می‌گرفت: اگر او می گفت دین، اینها می‌گفتند سکولاریم؛ اگر آنها می‌گفتتند عدالت این ها می‌گفتند آزادی؛ اگر آن‌ها می‌گفتند استکبار ستیزی اینها می‌گفتند گفتگو و آشتی با جهان. اگر آنها می‌گفتند جامعه متعهد اینها می‌گفتند حقوق فردی. تقابل تاثیرگذاری بود. اگر «بود» اصلاح طلبان نقش آفرینی‌شان در عرصه سیاست بود و «نمود»شان ظهور در کلمات و ایده‌ها، بود و نمود با هم نمی‌ساخت. بودشان اصلاح طلبانه بود اما نمودشان از این فراتر می‌رفت. به کجا ختم می‌شد خدا می‌داند. بزرگان اصلاح طلب از درون نظام برآمده بودند، اما معلوم نبود چرا همه نیروهای سیاسی از آنان متاثر شده بودند. از سلطنت طلب‌ها تا چپ‌های خارج از کشور. همه نیروهای داخلی و خارجی هویت و سرشت ایدئولوژیک‌شان به قبل و بعد این ماجرا تقسیم می‌شود.

🔸 نمی‌خواهم این همه به اصلاح طلبان محوریت بدهم. نقطه عزیمت حقیقی ماجرا فروپاشی بلوک کمونیستی و جهانی شدن موج لیبرالیسم و نولیبرالیسم بود. همه نیروهای سیاسی در سطح جهان از آن تاثیر پذیرفته بودند. اما اصلاح طلبان این مزیت را داشتند که در میدان واقعی قدرت، نیروی موثری از آورده‌های این موج جهانی بسازند. آن را به یک عامل اثرگذار و عینی در صحنه سیاسی ایران بدل کنند. نیروهای سیاسی دیگر هم از موج جهانی پس از فروپاشی دیوار برلین تاثیر پذیرفتند اما تحولاتی که در ایران به هدایت اصلاح طلبان جریان داشت، شوری در آنان برانگیخت که گویا آنچه در بسیاری از نقاط جهان جاری است، اینجا هم جریان خواهد یافت. آنچه در دوم خرداد روی داد، گشایش‌هایی پدید آورد اما همه ما را در یک تله هم گرفتار کرد. همه به این تله افتادند. همه رژیم حقیقت خود را از دست دادند. میدان مملو از نیروهای سیاسی فاقد رژیم حقیقت بود. رژیم حقیقت چیست؟ مقصود جانبداری از غایات خیر در عرصه سیاست بود. غایاتی که به یک ساماندهی اخلاقی و هنجاری نظر دارد. از چیزی دفاع می‌کند که ارزش ایستادگی و فداکاری دارد. از دهان همه دمکراسی بیرون می‌آمد و معنای دمکراسی هم رها کردن مردم به حال خود و عدم مداخله در امور دیگران بود. مقصود تبعیت تام از خواست اکثریت مردم بود و دست برداشتن از هر آنچه به مثابه ارزش و آرمان مرجعیتی بیرون از تمایلات و خواست عمومی داشت....

متن کامل :

https://bit.ly/3OAa67E

#ایران_فردا
#اصلاح_دین
#علی_شریعتی
#احیای_امر_والا
#محمدجواد_غلامرضاکاشی
#چهل_و_پنجمین_سالگرد_شهادت


https://www.tg-me.com/iranfardamag‌
سیاست ناهشیار
-----
جمهوری اسلامی چهل و اندی ساله است. این عمر را در جدال و منازعه با این یا آن گروه به سر کرده است. این طبیعی است. همه نظام‌های سیاسی در میدان منازعه شکل گرفته‌اند و عمر خود را همچنان در میدان منازعه می‌گذرانند. آنچه در این ارتباط گفتنی است، مسیر منازعات است. در روزهای نخست جدال بر سر منظومه‌های ایدئولوژیک بود. یکی اسلام‌گرا بود دیگری چپ. یکی توسعه را در کانون قرار می‌داد دیگری آزادی را. یکی از اسلام می‌گفت، دیگری از دمکراسی. هر کدام از این منظومه‌های ایدئولوژیک یک خیمه بودند. کسانی ذیل آن‌ها جمع می‌شدند و به سمت خیمه مقابل سنگ پرتاب می‌کردند. کورانی از سنگ صحنه سیاست را پر می‌کرد.
دیگر کار و بار این میدان کساد است. خیمه‌ها اگر خالی نباشند، تعداد محدودی ذیل آن‌ها نشسته‌اند اغلب بیکارند. کار و کاسبی منازعات ایدئولوژیک بسیار کساد شده است. اغلب‌شان پیرند. می‌توان آنها را خیمه داران قدیم خواند. آنها برای تداوم حیات خود ساکت نیستند، حرف می‌زنند بی توجه به آنکه شنونده‌ها قلیل‌اند اما حرف می‌زنند امیدوارند نوبت‌شان دوباره فرا برسد و کار و بارشان رونقی پیدا کند. اما این سخن به معنای کاسته شدن از شدت منازعات نیست، منازعات سیاسی به مراتب افزون‌تر از گذشته است. اما در یک میدان دیگر جریان دارد. مسیر تحولات آینده را باید دراین میدان پیدا کرد. میدانی که منازعه کنندگانش گرسنگان هستند. آنها که به بقاء خود می‌اندیشند. آن‌ها که دل نگران اجاره مسکن‌اند، دل نگران توان خریدن یک کیلو گوشت. بی کارند، از آلودگی هوا و کمبود آب می‌نالند. به این مجموعه زنان را هم بیافزایید. دختران و پسرانی که می‌خواهند از جوانی خود لذت ببرند. احساس آزادی کنند و کمتر کنترل شوند.
این معترضین بسیار گسترده و متنوع‌اند، اما چیزی هست که همه آن‌ها را مشابه هم می‌کند. در این میدان جدال میان تن‌ها و کلمه‌هاست، میان بدن‌ها و گزاره‌ها، زندگی و ایدئولوژی‌ها. خیمه داران قدیم با همه تنوعاتشان، این میدان را جدی نمی‌گیرند. چطور می‌توانند جدی بگیرند وقتی جایی برای خود نمی‌یابند.
تن‌ها سخن نمی‌گویند خصلت ضد زندگی جهان گزاره‌ها را افشا می‌کنند. حرف نمی‌زنند اما میدان را از کلمه‌ها، حرف‌ها، صداها و گفتارهای مطول گرفته‌اند. تن‌ها در احوال گوناگون ظاهر می‌شوند. گاه شادند می‌رقصند، گاه عصبانی، مشت می‌کوبند، گاهی رانده می‌شوند، زخمی و اسیر می‌شوند، گاه تنبیه و البته گاهی سرد و بی جان. همه آنها از جنس زندگی‌اند. یک اصل فراموش شده را به یاد می‌آورند. اصل و نقطه آغاز همه چیز زندگی است. آن‌ها در مقابل همه نظام‌های مشروعیت ساز، از مشروعیت اصل زندگی دفاع می‌کنند. زندگی کردن به خودی خود نه اسلامی است، نه چپ است نه ملی است نه سوسیالیستی. زندگی زندگی است. بنیاد حیات سیاسی نیز در وهله نخست، امکان دادن به زندگی در یک گستره جمعی است. سیاست ناهشیار به اصل زندگی، به امکان تداوم خود نیز ناهشیار است. در زندگی سیاسی مقدس‌ترین نام، زندگی است. شرط مقدس ماندن همه نام‌های دیگر نیز مقدس ماندن اصل زندگی است. مرگ هم به شرط اصالت زندگی‌ معنادار است.
خیمه داران قدیم اگر می‌خواهند دوباره میدانشان رونقی پیدا کند، باید به اصل زندگی قطع نظر از جهت و غایتش تسلیم شوند. همه چیز را از بنیاد اقتضائات زندگی جمعی بیاغازند. تن زندگی هیچ لباسی به تن نمی‌کند. باید همین طور که هست تسلیم آن شوی تا معلوم شود اساسا چه می‌گویی. رفاه، شادی، امنیت و آشتی جوهرهای زندگی جمعی است و سیاست در وهله نخست وظیفه‌ای جز تامین آنها را ندارد. هر تمنای دگری اگر در صحنه سیاسی هست، پس از انجام این وظیفه اغازین شنیدنی است.
منازعه با زندگی سرانجامی ندارد. باید تسلیم آن شوی.
@javadkashi
تنانگی جهان تنانگی مردمان
------
بعضی خیال می‌کنند جهان بهتر از این بود اگر همه ما روح بودیم. صورت‌های بی ماده. اصلا تن مادی جهان چه حاصلی دارد جز تحریک زیاده خواهی ما؟ اگر از تن مادی جهان کوتاه بیایند، از تن داشتن انسان‌ها دیگر کوتاه نمی‌آیند. خوب چه اشکالی داشت اگر آدمیان ارواح بی کالبد بودند؟ آنگاه نه حرص و ولعی در میان بود نه وسوسه‌های تنانه. خیال مضحکی است اما واقعیت ما را بیشتر توضیح می‌دهد.
کم قدر دانستن تن مادی جهان، و حرمت ننهادن به نیازهای تنانه مردمان معمولی، بلای بزرگی بر سر ما آورده است. کاش الهیات ما اجازه می‌داد خاک را و بدن مردمان را تن خدا بیانگاریم. آنگاه اینهمه بی مهابا به آن‌ها یورش نمی‌بردیم. نمی‌دانستیم که زمین حرمت دارد، اگر رعایت حریمش را نکنی، غبار می‌شود و چشم و حلقت را پر می‌کند. بدن حرمت دارد، اگر رعایت‌اش نکنی از هر روحی روی می‌گرداند. به یک تن ساده تبدیل می‌شود رو به روی همه جهان معنوی تو می‌ایستد و همه دار و ندارت را ویران می‌کند. ما حرمت زمین را فراموش کردیم و اقتضائات زندگی تنانه مردم را پاس نداشتیم. امروز روزگارمان را تماشا کنید و ناسازه شگفت آن را ببینید.
مراکز و موسسات فراوانی درایران امروز عهده‌دار نقش تولید معنا و معنویت‌اند. مرتب اعلام می‌کنند نیازمند بودجه بشتری هستند تا به مسئولیت‌های معنوی‌شان عمل کنند. تمام کوچه و خیابان شهرها و برنامه‌های رادیو و تلویزیون و مطبوعات و بازار نشر نیز به این مهم اختصاص یافته است. اما جامعه شکمی گرسنه و تنی بیمار دارد و امکان تنفس ساده در یک هوای پاک را هم از دست داده است. فعلا در موقعیتی نیست که محصولات این نهادها را مصرف کند. جامعه مصرف نمی‌کند اما پیام واژگون خوانده می‌شود. نهادهای متولی مصرف نکردن مردم را بهانه جذب بودجه بیشتر قرار می‌دهند تا بیشتر تولید کنند. جامعه تنبل گاهی نیازمند تنبیه هم هست. جامعه غلط می‌کند مصرف نمی‌کند. می‌بینی همراه با جذب بودجه‌های فرهنگی، داغ و درفش هم به میان می‌آید.
کالای مادی وقتی مصرف نمی‌شود در انبارها می‌ماند و فرسوده می‌شود، کالای معنوی وقتی مصرف نمی‌شود بر سر مردم به یک آوار سنگین تبدیل می‌شود و حس خاکستری مرگ تولید می‌کند.
نیازهای تنانه مردم به نان، به سلامتی، به شادی، به سکونت‌گاه گرم حتی به تنفس ساده، حاشیه قلمداد شدند. حال می‌بینیم آنچه ثانوی بود، چگونه گریبانمان همه را گرفته است. نه گریبان ما زندگان بلکه گریبان یک تاریخ و یک فرهنگ را. همه دار و ندار تاریخی‌‌مان متهم شده‌اند. این سوال بزرگ رویاروی ماست: جایگاه زندگی در منطق اینهمه معنوی شما کجاست؟
تنانگی جهان و تنانگی مردمان گویا به انتقام برخاسته‌اند.
@javadkashi
روزی روزگاری دختران این سرزمین
---------
پوشش زنان یک سویه شرعی دارد یک سویه سیاسی. این دو به ظاهر همزاد به نظر می‌رسند اما هر کدام داستان جداگانه‌ای دارند.
پوشش زنان هنگامی از قلمرو شریعت به حوزه سیاست قدم می‌نهد که بود و نبود پوشش زنان با هویت و بقاء یک نظم سیاسی گره خورده باشد. یکی از این سو فریاد بر می‌آورد حجاب سنگر اول است، باید از آن حراست کنیم، اگر فروبریزد همه چیز از دست می‌رود. یکی از آن سو فریاد می‌زند ای زنان با کشف حجاب راه را برای ساقط کردن نظام بگشائید. آنگاه آنچه در وهله نخست یک نزاع اجتماعی است، به یک نزاع پرحرارت سیاسی تبدیل می‌شود.
تبدیل کردن یک نزاع اجتماعی به یک نزاع حاد سیاسی در ایران امروز نظائر دیگری هم دارد، اما عمیق‌ترین و پرحرارت‌ترین مصداق آن حجاب زنان است. ماجرا چندان عمیق است که می‌توان یکی از اساسی‌ترین عوامل برآمدن اسلام سیاسی در روایت محافظه کارانه‌اش را کنترل پوشش زنان دانست. زنان و پوشش آنها یکی از اهداف پنهان اما بنیادین شکل‌گیری انقلاب بود. اگر روزی روزگاری عرصه سیاست به ماجرای پوشش زنان در ایران بی اعتنا شود، یک رویداد عظیم فرهنگی و اجتماعی رخ داده است.
ماجرا را از دو پنجره باید نگریست. از پنجره اول که بنگریم یک زن هنگامی که از سوی یک مامور اخطار حجاب می‌گیرد، حس تحقیر شدگی و توهین همه وجودش را در خود می‌فشرد. گویی به زن بودگی‌اش اهانتی شده است. مساله از استانداردهای حکومتی برای پوشش یک زن فراتر می‌رود، زنان به واسطه زن بودگی‌شان قدرت تحمل این وضعیت را ندارند. شاهد بودم که یک دختر دارای پوشش کامل اسلامی هم با خشم می‌گفت وقتی به دوست من اخطار داده می‌شود، ترغیب می‌شوم حجابم بکنم و آتش بزنم.
اما از پنجره دیگری هم می‌توان به صحنه نگریست. از منظر یک مرد یا زن متشرع، وجود خانم‌های فاقد پوشش اسلامی، از فقدان یک جامعه دینی خبر می‌دهد. آنها تنها در یک جامعه دینی که اصلی‌ترین نشانگانش زنان محجبه‌ هستند، احساس امنیت می‌کنند. دقیقاً همین حس جماعت‌های متشرع است که مساله حجاب را به یک خواست عمیق سیاسی تبدیل می‌کند. نظام سیاسی با نمایش قدرت در این حوزه است که می‌تواند از حمایت این جماعت متشرع بهره‌مند شود. حمایت گروه‌هایی که دار و ندار نظام در مواقع بحران‌اند.
یک زن پیش از آنکه از خانه بیرون ‌رود با لباسی که انتخاب می‌کند، باید تصمیم بگیرد به کدام جبهه سیاسی تعلق دارد. در شمار مدافعان نظام است یا قرار است دست به کار برکناری نظام شود. خوب است مردان یک لحظه خود را جای زنان بگذارند و احساس کنند وقتی از خانه بیرون می‌آیند کت و شلوار مقتضی دفاع از نظام بپوشند یا کت و شلوار معارضه جو با نظام را. آنگاه می‌توانند درک کنند زنان در چه وضعیتی قرار گرفته‌اند.
سیاسی کردن پوشش زنان، کارزاری است که جمهوری اسلامی از همان روز نخست گشود. این کارزار هر روز سیاسی‌تر می‌شود و هزینه‌های بیشتر و بیشتری برای خود حکومت و برای مردم ایجاد می‌کند. گذر زمان نیز اثبات کرده که نظام سیاسی پیروز این کارزار خود ساخته نیست، و هر چه بیشتر شکست می‌خورد، زبانش خشونت بارتر و به همین دلیل ناکارآمدتر می‌شود.
کاش به یاد می‌آوردند اگر روزی روزگاری بخشی از دختران این سرزمین به میل و رغبت به پوشش اسلامی روی آوردند، به خاطر وعده‌های تحقق عدالت و رفاه و آزادی بود. جامعه‌ای را در مخیله پرورده بودند که قرار بود یکی از نمونه‌های خوب زیستن در دوران مدرن باشد. متشرعان این سرزمین اگر از همان روز نخست، خواست تاسیس یک جامعه خوب را عزم کرده بودند، در متقاعد کردن دختران برای پذیرش پوشش مد نظرشان بیشتر موفق بودند.
سیاسی کردن موضوعی که در بنیاد خود اجتماعی است، به شرط پذیرش فضیلت‌های حیات سیاسی که همانا آزادی و عدالت است، معنادار است. آنکه در جهت تحقق این ارزش‌های برین سیاسی عمل می‌کند فاعل معتبری است برای آنکه در کارزارهای دیگر هم برنده باشد و الا در کارزاری که خود ساخته شکست می‌خورد. یکسو فرمان می‌دهد پوشش زنان باید اسلامی باشد، اما در تولید یک جامعه عادلانه و آزاد کامیاب نبوده است. سوی دیگر صرفاً با دفاع از پوشش آزاد زنان، وعده یک جامعه آزاد و عادلانه می‌دهد. خودتان قضاوت کنید کدام پیروز میدان هستند؟
@javadkashi
باغ و بستان‌های امید
--------
سیاست را نباید فقط به جدال بر سر منافع تقلیل داد. جدال آرزوها و امیدها گاهی مهم‌تر است. همه چیز را اگر بتوان تحمیل کرد، آرزو و امید را نمی‌توان. هنگامی که آرزوهای یک گروه را بر همه تحمیل کنیم، گروه‌های وسیعی از مردم به حال خود رها می‌شوند در حالیکه امید و آرزویی ندارند یا در حسرت آرزوهای شکست خورده زندگی می‌کنند.
گروه‌های مختلف مردم به اعتبار آرزو و امیدهاشان، هویت می‌گیرند، زندگی‌شان معنادار می‌شود و در این جهان احساس وجود می‌کنند. تنها به واسطه امکان حرکت به سمت تحقق آرزوهاست که یک گروه اجتماعی حس اخلاقی زیستن پیدا می‌کند. دگرخواه می‌شود، به زندگی خوش بین می‌شود و هست و نیست این عالم را واجد معنا و حقیقت می‌یابد. مردمانی که از آرزوهاشان محروم می‌شوند، از جماعت می‌گریزند راه دیار دیگر می‌گیرند. اما اگر بمانند، سر در لاک ناتوانی و ضعف و ستم‌زدگی زیست می‌کنند و ای بسا یکباره برآشوبند تا خود و عالم و آدم را بسوزانند.
ما در وضعیت فقدان امید زندگی نمی‌کنیم، وضعیت ما سوخته شدن باغ و بستان‌های امید است و گروه‌های سرگشته در فضای بی سرنوشت. این در حالی است که امید گروهی هم که سودای تحمیل خود را دارد، محقق نمی‌شود. اگر خاک زندگی را شوره زار کنید، هیچ نهالی در آن نمی‌روید.
امیدهای مردمان در بنیاد خود سیاسی نیست. در بستر اجتماعی و فرهنگی به هزار رنگ و صدا می‌روید. ممکن است امیدها با هم رقابت کنند، اما در اساس شرط وجود یکدیگرند. وقتی تو به سمت امید خود با نیرو و انرژی تام حرکت می‌کنی، به دیگری انگیزه حرکت به سمت امیدش را می‌بخشی. شبکه امیدها در جامعه در هم می‌پیچند و به یکدیگر قوت و نیرو عطا می‌کنند.
امیدها می‌توانند سیاسی شوند. اما وای به روزی که امیدی سودای حذف دیگر شبکه‌های امید را در سر بپرورد. اول بیخ خود را از خاک می‌کند و بعد زمین زندگی را سوخته می‌کند. اگر آرزو دارید آرزوهاتان محقق شود، اینهمه با امیدهای دیگر دشمنی نکنید. این مردم نیستند که امیدهاشان را اختیار می‌کنند. امیدهاست که گاهی این و گاهی آن را اختیار می‌کند. مردم به واسطه امیدهاشان به سمت گشودن افق‌های زندگی حرکت می‌کنند. وقتی به مردم ثابت می‌کنید خواب امیدهاشان را هم نبینند، اول اکسیژن تنفس خودتان را می‌سوزانید.
@javadkashi
یاران حقیقت، یاران قدرت
------
یاران حقیقت برای تحقق یک خیر عام هم پیمان شده‌اند. نظر از خود برگرفته به مردمان می‌اندیشند. یاران قدرت اما به خود می‌نگرند و برای تحقق مطامع‌شان، مردمان را به خدمت می‌گیرند. اگر نتوانند سرکوب‌شان می‌کنند.
اینهمه هم که خیال می‌کنید حساب یاران حقیقت از یاران قدرت جدا نیست.
در همان لحظه که یاران حقیقت پیمان می‌بندند، به یک کانون مولد قدرت تبدیل شده‌اند. قدرتی که به نام حقیقت شکل گرفته، به آن‌ها نیرویی عظیم بخشیده است. نیرویی به دست می‌آورند بزرگ‌تر از آنچه به مخیله افراد پیش از عقد پیمان رسیده بود. آنها سرمایه‌ای ساخته‌اند که قبلا موجود نبود. حال سودای حفظ این سرمایه و افزودن بر آن ظاهر می‌شود. این همان سودای قدرت است. حال باید منتظر ماند و دید آیا هنوز هم یاران حقیقت‌اند یا دیگر به یاران قدرت تبدیل شده‌اند. منطق قدرت را رها می‌کنند تا حقیقت را حفظ کنند یا منطق حقیقت را رها می‌کنند برای حفظ و افزونی قدرت. برای هر یک از هم پیمانان، تنها یک وجدان آزاد می‌تواند داوری کند کدام منطق راهبری می‌کند: منطق قدرت یا منطق حقیقت.
ادیان و انقلاب‌ها سرنوشتی مشابه دارند. با یاران حقیقت آغاز می‌شوند، اما به تدریج یاران حقیقت تبدیل به یاران قدرت می‌شوند. برای یاران قدرت آموزه‌های دین یا اصول یک انقلاب، دستاویزهای تولید ترس در دیگران و وادار کردنشان به سکوت و تسلیم است. آنگاه می‌بینی دین یا انقلابی که با غایت آزادی و عدالت مردمان آغاز شده بود، به حصارهای تنگ زندگی مردمان تبدیل می‌شود.
دگرگون کردن منطق حقیقت به منطق قدرت، بارها تکرار شده و پدیده‌ای آشناست. اما بازگشت از منطق قدرت به منطق حقیقت بسیار پیچیده و ناآشناست. به همین جهت کسان بسیاری که خود را وفادار به حقیقت می‌بینند راه انزوا و یاس در پیش می‌گیرند. امام حسین راه شهادت را برگزید. او با خون خود در یک شبانه روز، اثبات کرد آنچه حقیقت می‌نماید بدلی است.
زمان همان کار را که امام حسین کرد می‌کند اما نه در یک شبانه روز، بلکه در گذر طولانی ایام. حقیقتی که دیگر حقیقت نیست، دیگر زایشگر نیست. پژمرده می‌شود. آنگاه نسخه‌های بدل پلاستیکی چاره کار نیست. آنها عریان شده‌اند و در حراست از همبستگی خود نیز ناتوانند. غیاب حقیقت با زوال قدرت توام می‌شود.
کاش معترف شوند به پایان ذخیره‌ای که از یاران حقیقت به جا مانده بود. شاید چرخی که با منطق قدرت، حقیقت را فدا کرده معکوس بچرخد.
@javadkashi
دفع بلا از باغ
--------
این روزها باید یاد مبارزان مشروطه‌خواه را گرامی بداریم. مبارزان پس از مشروطه را نیز. باید یاد مبارزانی را که در دهه‌های چهل و پنجاه مبارزه کردند و به عمر رژیم پهلوی پایان دادند گرامی بداریم. پس از انقلاب نیز مبارزان فراوانی به صحنه آمدند باید یاد همه آنها را گرامی بداریم. هنوز هم مبارزانی در میدانند، باید همه‌شان را بزرگ بشماریم. بیش از یک قرن است که در میدان سیاست مبارزان فراوانی به صحنه آمده‌اند آنها از جان و مال گذشته‌ بودند. یاد همه را باید گرامی داشت.
چه چیزی خیل این همه مبارزان را شبیه هم می‌کند؟ آنها همه در تحقق آنچه برایش مبارزه کردند ناکام بودند. در نظامی که پس از پیروزی انقلاب مشروطه شکل گرفت، مبارزان نقش داشتند. جمهوری اسلامی در اصل و اساس توسط مبارزان علیه نظام پهلوی تاسیس شد. در این دوره‌ها آزمون تاریخی سختی در میان بود. مبارزان همیشه از سر صدق و مردم‌خواهی و از جان گذشتگی مبارزه کرده‌اند. دستشان را باید بوسید. اما معلوم نیست چرا در آنچه می‌خواهند ویران ‌کنند موفق‌اند اما در ساختن آنچه می‌خواهند بسازند اینهمه ناکامند. مبارزان امروز کم و بیش همان حرف‌های مبارزان دوران مشروطه را می‌زنند، آیا از خود می‌پرسند چرا آنها درآنچه گفتند توفیقی نداشتند؟ چرا مبارزانی که پس از آنها به صحنه آمدند، ناکام ماندند؟ چرا خود ما اینهمه ناتوانیم؟ آنقدر مبارزه کردن مقدس است که هیچ‌کس در باره اصل و بنیاد آن تردید نمی‌کند. هیچ‌کس نمی‌پرسد اصلاً این مبارزه که می‌گویند چیست؟
من به باغبانی می‌اندیشم که برای حراست از باغ و بستانی که ساخته و در کار بهبود آن است، با آتش و آفت و حشرات مهاجم و سیل مبارزه می‌کند. در همان حال به کسی می‌اندیشم که وعده باغبانی کردن می‌دهد اما در حال حاضر دست به مبارزه بی امان با باد و آتش و آفات و سیل زده است. بی‌امان مبارزه می‌کند تا همه چیز مهیای ساختن یک باغ مصفا شود. باغبان آول باغبانی کردن را آموخته و به حد مقتضی با خطرات آن مواجه می‌شود. اما آن دومی، فقط مبارزه کردن می‌آموزد. اگر روزی هم طوفان و سیل و آفتی به کار نباشد، سراغ باغبانی کردن نمی‌رود چون اساساً هیچ‌وقت باغبانی کردن نیاموخته است. مگس‌ها را آفت می‌بیند، باد را طوفان، به خاک و نسیم صبح‌گاهی مشکوک است و بی‌امان فریاد مبارزه سر می‌دهد تا کسی نپرسد کی نوبت به باغبانی کردنت می‌رسد.
یاد همه مبارزان را باید گرامی داشت. به خاطر صداقت‌شان قابل ستایش‌اند. اما دیگر وقت آن است که به اصل مبارزه کردن بیاندیشیم. آنکه تنها وعده باغبانی کردن در یک آینده دور می‌دهد، تنها با قهر آشناست، با طرد و دوگانه‌سازی‌های ویرانگر سر آشتی دارد. کار را هم که به دست بگیرد، همان می‌کند که یاد گرفته است. آیا آن روز فرانرسیده که به باغبانی کردن بیاندیشیم؟ در این باد و طوفان و آفات فراوانی که از زمین و آسمان می‌بارد، هر کس به سمت ساختنی حرکت کند و به اقتضاء آنچه مشغول ساختن آن است، با باد و آفات و طوفان و سیل مبارزه کند. به همان اندازه مبارزه کند که دفع بلا کند از باغ و باغبانی خویش.

@javadkashi
شاعر و سیاست‌مدار
--------
نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم
دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی‌ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
از مرگ پیرمردی که بیش از نود سال عمر داشت، همه شگفت‌زده شده‌ایم. انگار هوشنگ ابتهاج نباید می‌مرد. گاهی به خطا انتظار داریم کسانی نمیرند. این انتظار عجیب ناشی از نقشی است که آنها در یک دوره بازی می‌کنند. روزگاری قهرمانان سیاسی چنین بودند. دکتر محمد مصدق پیر بود اما هیچ کس در نیمه دهه چهل انتظار مرگ او را نداشت. در آن روزها مردان سیاست، پناهگاه روحی مردم بودند. الهام بخش همه بودند منجمله شاعران. اما امروز انگار اهل هنر الهام بخش‌اند. مردم انتظار مرگ هنرمندان بزرگ را ندارند. امروز خبر وفات غم‌انگیز هوشنگ ابتهاج آمد، در حالیکه هنوز داغ محمد رضا شجریان فراموش نشده است. با مرگ‌شان ستونی را از زیر سقف لرزان دوران ما برداشته‌اند و با فقدان خود به همه حس تنهایی و ترس می‌دهند.
هوشنگ ابتهاج شاعر بود اما مرد سیاست هم بود. محمد رضا شجریان هم چنین بود. کم و بیش مواضع آنها با بسیاری از اهل سیاست امروزی مشابهت داشت. اما چه چیز آنها را متفاوت می‌کرد؟ شعر کوتاهی که در ابتدای این متن آمده ممکن است به ظاهر عاشقانه باشد اما در بطن خود شاید در حسرت فرشته آزادی است. فرشته‌ای که جان شاعر به لب آمد اما از در درنیامد. آنها در سایه روشن عشق و سیاست به جهان اجتماعی نگریستند. کلام شاعر زایندگی خود را در ابهام میان عشق و میدان قدرت جستجو می‌کند.
ابتهاج همیشه همین ابتهاج نبود. روزی روزگاری این مردان سیاست بودند که الهام بخش شاعران بودند. آن روزها ابتهاج با زبان ابهام سخن نمی‌گفت. کلام او صراحت داشت و گاهی کلماتش ترور می‌کرد و خشم و انتقام می‌زائید. در سال 1331 می‌سراید
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانه‌وار خویش
می کشم فریاد:
ای جلاد!
امروز هنرمندان و اهل سیاست هر دو در یک کویر تشنه زمین را می‌کنند. در افق امیدی نیست. اما هنرمندان در سودای برآمدن چشمه عشق‌اند، و اهل سیاست در انتظار انفجار عظیمی از نفرت و خشم. ابتهاج در این چند دهه دیگر از کلام سیاسی الهام نگرفت. کلام او نیز الهام بخش اهل سیاست نبود. اما رقابتی در جریان است. مرد سیاسی فضا را فشرده خشمی عظیم می‌داند هر از چندی با پرتاب شعله‌ای چند و چون فضا را آزمون می‌کند. شاعر اما فضا را تشنه قطره‌ای عشق و دوستی یافته‌ پس قطره‌ای می‌افشاند. من خیال می‌کنم دور دور شاعران است. خوب است اهل سیاست از شاعران الهام بگیرند.
این متن در روزنامه هم میهن امروز بیستم مرداد سال 1401 منتشر شد
@javadkashi
معبد نحسی به نام واقعیت
------
آنکه لوله توپ را تنها ضامن ثبات ما می‌داند و اصرار می‌ورزد آرامش از لوله توپ درمی‌آید، کاملاً زمینی و عینی به موضوع نگاه می‌کند. سعید لیلاز را می‌گویم. او را در میان بگذاریم گرداگردش بنشینیم و بخت خود را در آئینه جمالش تماشا کنیم. او خود هنگام سخن و گفتگو می‌جنگد. اهل جدل و ستیز و مجادله سخت است. تردید نکنید پس از هر مجادله سخت کلامی، با همان لبخند و طنز شیرین برمی‌خیزد و از حس آرامشی که به دست آورده خرسند می‌شود. کافی است آنچه را واقعی است، حقیقت بپندارید، آنگاه واقعیت تماماً تسخیرتان می‌کند. حتی تنفس‌ لحظه به لحظه‌تان را هم در سیطره خود می‌برد.
نادرست نیست اگر بگوئیم واقعیت حیات سیاسی توپ و لوله تفنگ است. اما گوینده باید به سه سوال پاسخ دهد: اول اینکه آیا تمام واقعیت همین است؟ واقعیت هیچ سوی دیگری ندارد؟ خوب جستجو کرده‌اید؟ آزموده‌اید؟ دومین سوال این است آیا از این منطق آرامشی هم حاصل می‌شود؟ سوم اینکه چرا باید تسلیم هر آن چیزی شویم که واقعی است؟ آیا گاهی ضرورت ندارد در مقابل منطق واقعیت بایستیم؟
در الفبای دانش سیاست به ما آموختند سیاست دو چهره دارد: ستیز و سازش. هرچه شما مصادیق ستیزه جویانه ردیف کنید، می‌توان در کنارش مصادیق توام با سازش و توافق هم نوشت. مهم این است که از میان این دو چهره کدام را اصل گرفته باشی. کسانی سویه ستیز را مبنا گرفتند و کسانی سویه توافق و گفتگو و سازش را. همه چهره‌های بارز عرصه سیاست جنگ طلبان نبودند، ماندلا و گاندی هم چهره‌های بارز کسانی هستند که گفتگو و صلح و مدارا را شاخص عرصه سیاست کردند.
کسانی که ستیز را سویه اصلی سیاست گرفتند و از لوله توپ سخن گفتند، آرامشی برای بشر به ارمغان نیاوردند. آرامش از طریق لوله توپ، آیه نحسی است که در عرصه روابط بین‌الملل صادق نمایی می‌کند، آنگاه به داخل رسوخ می‌کند. دست‌ها درازتر از حریم مرزهاست. ما دستمان دراز است دیگران هم دست‌های دراز دارند. پس آیه «آرامش را با منطق توپ و تفنگ به دست آورید»، مقتضی آمادگی برای جنگ در داخل هم هست. همه چیز را چنان بیارائید که در جدال همه جانبه سیاست در داخل و خارج شکست نخورید. ماجرا در قلمرو سیاست هم باقی نمی‌ماند. کم کم متن زندگی خصوصی‌تان هم مشحون از آن می‌شود. آرامش در زندگی خصوصی‌تان را هم در میدان جدال و ستیز می‌جوئید. کم کم می‌بینید همه چیز در آتش کینه و خشم و دگرستیزی می‌سوزد، اما شما بازهم خیال می‌کنید باید آتش افروزی تازه کنید تا از این شرارت همه جا گیر خلاص شوید.
فرض کنیم واقعیت همان است که سعید لیلاز می‌گوید. چه کسی گفته همیشه باید مطابق واقعیت زندگی کرد. بشر بودن ما مقتضی درآمیختن آنچه هست‌ها با آنچه بایدهاست. گاهی که این دو با هم توافقی ندارند، باید در مقابل واقعیت ایستاد. شر و شرارت و فساد و پلیدی عالم را فراگرفته است. بعید می‌دانم ایشان توصیه کنند شرارت‌بار و پلید زندگی کنیم. آرمانگرایانه نمی‌گویم شرارت را از عالم بزدائیم اما خوب است نشان دهیم در حد توان کوشیدیم شرارت را از عالم کم کنیم. یا دست کم بخشی از شرارت عالم نبوده‌ایم.
ما همه در یک تله خطرناک افتاده‌ایم. حال که در این عالم دستمان به سیب درخت قامت هیچ آرمان بزرگ انسانی نرسیده، برای شرارت معبدی ساخته‌ایم و به نام واقعیت دیگران را به ستایش آن دعوت می‌کنیم.
@javadkashi
فقط این و نه آن
--------
اگر کسی دلش به رفتن نیست، اما از زمان دانش‌آموزی در فکر و خیال رفتن است، دلش اینجاست اما می‌داند ماندن ممکن نیست، می‌رود اما حواسش اینجاست، مهاجرت می‌کند تا جسمش را از فشار برهاند اما روحش را باقی می‌گذارد. میهن ما امروز مملو از روح‌های فاقد جسم است. میهن ما همیشه پر از ارواح مردگان بود، اما این بار با ارواح زنده سروکار داریم.
مهاجرین اغلب به طبقات متوسط و مدرن شهری تعلق دارند. فردیت و قدرت انتخاب ویژگی آن‌هاست. الگویی از ارتباط را می‌پسندند. موسیقی و شعر و سینما و تئاتر و رمان زندگی‌شان را رونق و معنا می‌بخشد. علم برایشان مرجعیت دارد. بخش مهمی از مصرف فرهنگی‌شان به تولیدات غرب اختصاص دارد. به ندرت سنت ستیزند. اغلب گزینشگرند محصولی از سنت را به شرطی می‌پذیرند که بپسندند. شمار این طبقات را نمی‌دانم اما جهانشان برای کثیر بی‌شماری از مردم جاذبه دارد. کثیرند اما ریشه چندانی ندارند. جهان‌شان کاستی‌های فراوان دارد: بی معنایی، ملال، حس تعلیق و دشواری انتخاب. برای رفع کاستی‌ها، به طبقات سنتی روی می‌آوردند. سال‌های مدید میان این اقشار و طبقات متدین و سنتی، ارتباطی از سنخ گفتگو و بده بستان جریان داشت. به خانه‌های هم سر می‌زدند و هر کدام از جهان خود، جیزی به ارمغان می‌آورد. چیزی که کاستی جهان دیگری را پر کند. وطن چیزی نبود جز همین بده بستان پر رونق که در دهه‌های سی و چهل و پنجاه در اوج خود بود.
میان اقشار سنتی و مدرن، گروه‌ها و طبقات میانجی فراوان بودند. همین میانجی‌ها استوانه وطن بودند. آنها خیمه‌ای برقرار می‌کردند که اکثر مردم امکان زندگی در آن داشتند. نظام پهلوی برای هر دو قشر یک نظام زائد قلمداد شد. چرا که این چتر فراگیر را با نظام تبلیغاتی و مظاهر فرهنگی خود می‌درید. آن روزها هم مهاجرت بود، اما آنها که مهاجرت می‌کردند جسم و روح‌شان را با هم از این دیار می‌بردند. آنها که مانده بودند، با جسم و روح یکدیگر در نسبت و گفتگو بودند.
امروز اما همه چیز دگرگون شده است. شمار قلیلی که نه در جهان سنت و نه در جهان مدرن ریشه دارند، میانجی‌ها را از میدان به در برده‌اند و خیمه و خرگاه طبقات متوسط و مدرن را به آتش کشیده‌اند. حتی امکان زندگی کردن را هم از آنها می‌گیرند. پس جسم‌شان را از معرکه بیرون می‌برند اما روح‌شان را باقی می‌گذارند. امکانات تکنولوزیک و ارتباطی مدرن، بقاء این روح را بیش از پیش امکان‌پذیر کرده است.
روح‌های حاضر اما فاقد تن، از همه دیوارها عبور می‌کنند. انتقام می‌گیرند، روح‌ها به جان جهان رقیب افتاده‌اند. هست و نیست‌اش را متخلخل می‌کنند. شبیه اسفنجی که به ظاهر شکل و شمایلی دارد اما میان تهی است. فرسایش مدام ایجاد می‌کنند. رقیب را هر روز به سر و هم بند کردن اجزاء ناهمساز وادار می‌کنند. آنها توانسته‌اند هر چه سخت و استوار می‌نمود را دود کنند و به هوا بفرستند.
تجربه تاریخی اینک به همه ما ثابت می‌‌کند وطن نه مدرنیته و توسعه و پیشرفت مدرن است، نه سنت و دین و اسلام. وطن چیزی است مثل یک روح بازیگر که در این همه رسوخ می‌کند تا چتری برای هم زیستی بسازد. وطن امکانی برای «هم این و هم آن» است. همیشه «هم این و هم آن» ممکن نیست، اما وطن گاهی مثل مادری است که مسیر سخن را عوض می‌کند تا منازعه به تعویق بیافتد. هر کسی که در این تاریخ یکصد ساله منطق «فقط این و نه آن» را به راه انداخت، هم خود و هم دیگران را بی وطن کرد. آواره و سرگشته ساخت.
چه بسا کسانی که مهاجرت می‌کنند، پاره‌ای از وطن خود را برده‌ باشند تا از آسیب در امان بماند، و کسانی که مانده‌اند سرگشته در جستجوی وطن بگردند. چه کسی می‌داند.
@javadkashi
ارغوان است
---------
روزی روزگاری زنان گرداگرد تن خونین یک مرد جوان مویه می‌کردند. اینک ماجرایی دگر است، مردان و مردم، گرداگرد تن خونین یک دختر جوان مویه می‌کنند. میان این دو تصویر تفاوت از زمین تا آسمان است. آن روزها مردان با مرگ خود گواه یک دوران تازه بودند، اینک زنان این نقش را عهده‌دار شده‌اند.
مردانی که جان از دست داده بودند، پرچم روایت‌های ایدئولوژیک را برافراشته بودند. عزم‌های جمعی را جزم می‌کردند و همه کس و همه چیز را به سمت یک مبارزه خونین رهایی‌بخش هدایت می‌کردند. زنان اما هیچ پرچمی برنمی‌افرازند. به عکس، پرچم‌های افراخته را چرک و رسوا می‌کنند.
چشم‌ها تن خونین یک مرد جوان را نمی‌دیدند، چرا که هزاران کلمه و گزاره و فلسفه و هنر و شعر و سرود بر آن انبار شده بود. مرگش را تبریک می‌گفتند چرا که او با مرگ خود همگان را یک گام به هدف جمعی نزدیک‌تر کرده بود. اما مرگ یک زن جوان، شعر و سرود نمی‌پذیرد. همگان را به سکوتی شگفت وادار می‌کند. به خلاف تن خونین مردان جوان که بخشی از یک هیاهوی بزرگ بود، تن سرد یک دختر جوان، زایشگر یک حیرت جمعی عمیق در خلوت درونی هر وجدان بیدار است.
آنچه تازگی دارد، تن مرده یک زن جوان نیست، قدرت دلالت‌گری تن مرده زنان است. اینک این زنان هستند که با صدا و سکوت و با زندگی و مرگ خود، از یک سامان تازه سخن می‌گویند. در این سامان تازه، جهان را باید از هیاهوی کلمات و مکتب‌ها و باورهای متصلب شده رهانید. تن مرده زنان به جای فراخوان به یک انقلاب، عاملان مرگ را به بیداری از خواب عمیق هیچ‌شان فرامی‌خواند.
داستان از روزی آغاز شد که جمعی لطف کردند بار تربیت و هدایت مردم را بر عهده گرفتند. اگر در غرب کاپیتالیست ثروت قدرت آورد و در شرق سوسیالیست قدرت ثروت، در اینجا ادعای هدایت بود که هم قدرت و هم ثروت فراوان به بار آورد. قدرت و ثروتی که مدعای هدایت آن را حمل می‌کند، تولید تن‌های کثیری که هم فقیرند هم حقیر در سر می‌پرورد. این رویداد به جهان مردان اختصاص داشت. ماجرای ارباب و بندگان در اصل ماجرایی مردانه است. مردان دلاورانه به میدان جنگ می‌روند تا معلوم شود ارباب کیست و خیل بندگان چه کسانی هستند. زنان به ندرت به میدان جنگ می‌روند، به همین جهت قاعده ارباب و بندگی را نمی‌فهمند. تمکین هم بکنند به هزار شیوه آشکار و پنهان قاعده ارباب و بندگی را تخریب می‌کنند.
گرداگرد تن بی‌جان شده مهسا امینی گرد آمده‌ایم. مثل یک برگ ریحان لگد شده است. هزار زیبایی معصومانه و خداداد را به گور می‌برد. قاصدک نیست که از جایی خبر آورده باشد. ارغوان است، شاخه هم‌خون جدامانده هر یک از مویه کنندگانش.
@javadkashi
زور فراوان برای یک خواست مشخص
-------
مردم معترض انحلال گشت ارشاد را طلب می‌کردند. هنوز هم بخش مهمی از آن‌ها تقاضایی بیش از این ندارند. همه چیز می‌توانست به نحو دیگری رقم بخورد. مردم تقاضای خود را طرح کنند، متولیان امر بشنوند، رسیدگی کنند و تقاضای مردم را پاسخ دهند. اگر چنان می‌شد، فصلی از ارتباط تازه میان مردم با یکدیگر و میان مردم و ساختار سیاسی برقرار می‌شد.
چنین نشد. چرا که نظام نمی‌خواهد یاد هم نگرفته با مردم گفتگو کند. همیشه خیال می‌کند یک قدم عقب بگذارد فرومی‌ریزد. فورا به درون یک قلعه فرار می‌کند. در و پنجره‌ها را می‌بندد و چشم تیز می‌کند تا مردم را کنترل کند. اگر کنترل نشدند به سمت‌شان هدف‌گیری می‌کند. معلوم نیست چرا هیچ‌وقت با مردم حرف نمی‌زند.
مردم هم در تجربه چند دهه گذشته چیز دیگری یاد گرفته‌اند. ابتدا برای حل یک مساله خاص به میدان می‌آیند. درست مثل ماجرای اخیر که مرگ جانسوز یک دختر کرد جوان آنها را به عرصه کشانید. در همان زمان که برای حل مساله خاص شعار می‌دادند می‌دانستند هیچ نتیجه‌ای ندارد. گوش شنوایی در کار نیست. پس عصبانی می‌شوند یکباره به اصل و فرع نظام ناسزا می‌گویند. دیگر خواست مشخصی ندارند، خواست‌شان ویرانی تام همه سازوکارهای موجود و بنای یک وضعیت تازه است.
آنچه مردم یاد گرفته‌اند با آنچه نظام یادگرفته یکدیگر را تکمیل می‌کنند. مردم بقاء نظام را هدف می‌گیرند، آنها هم با شتاب به درون قلعه‌های خود فرار می‌کنند، در و پنجره‌ها را می‌بندند و همه توان خود را در جهت سرکوب مردم به کار می‌بندند.
به حسب تجربیات گذشته، بالاخره ماجرا خاتمه پیدا می‌کند. در حالیکه قهری عمیق در میان افتاده و همه چیز به زمان دیگری موکول شده است. نظام دستگاه‌های اطلاعاتی امنیتی خود را برای رویدادهای بعدی تجهیز می‌کند و دستگاه‌های تبلیغاتی خود را فعال می‌کند. نه برای اقناع مردم، بلکه برای کسب اعتماد و اطمینان درونی خودش. از شب تا صبح تبلیغ می‌کند تا جایی که خودش خیال کند تمام حق از آن اوست و مردم جز به باطل اعتراض نکرده‌اند. مردم نیز منتظر روزی می‌مانند که نظام ضعیف‌تر شده باشد و آنها شاید نیرومندتر.
هر دو سو، یا دستکم یک سوی ماجرا باید یک بازی تازه بکند. یک بازی خارج از آنچه تاکنون آموخته است. متاسفانه امیدی به نظام نیست که یکبار هم شده با مردم گفتگو کند و از نهاد گشت ارشاد برای جلب رضایت مردم عقب بنشیند. اجازه بدهد مردم احساس پیروزی کنند. وحشت نکند از اینکه یک قدم عقب نشسته است. اگر در حوزه خصوصی این علامت ضعف باشد، در حوزه عمومی این کار به معنای نمایندگی کردن مردم است. متاسفانه به نظام مستقر امیدی نیست اما می‌توان از مردم خواست تجربه تازه‌ای بکنند.
جنبشی که اینک در میان است، در سرشت خود یک اتفاق زنانه برای انحلال گشت ارشاد بود. اما اقشار مختلف مردم به دلایل متعدد، به این جنبش پیوسته‌اند. کسانی مسائل دیگری دارند و در خواست‌شان محق‌اند. گسترش جنبش، احساس قدرت بیشتری در جمع تولید می‌کند، به نحوی که دیگر آن خواست اولیه را ناچیز می‌شمارند. ماجرا از یک رویداد معطوف به یک هدف خاص، به یک رویداد عمیق تبدیل می‌شود. یک نسل تحقیر شده برای اثبات خود خیابان‌ها را پر می‌کند. لاجرم آن دور پر هزینه تکرار می‌شود. نظام قلعه نشین می‌شود و مردم سرکوب. همه چیز به سرعت به مبارزه برای بقاء تبدیل می‌شود.
این دور باطل خطرناک، منابع زیرزمینی خشم و کینه تولید کرده است. با هر دور تازه، بر حجم و گستره این منابع افزوده می‌شود. کاش مردم یک تجربه تازه را رقم بزنند. این جنبش را در همان سرشت زنانه‌اش حراست کنند و خواست دختران و زنان را از نظام بخواهند. اجازه دهند یک فرصت برای معامله و کسب امتیاز مدنی فراهم شود. همه چیز خواستن به معنای هیچ چیز به دست نیاوردن است. همه چیز خواستن ذخیره آتش برای یک روز خطرناک است.
زور فراوان برای کسب یک امتیاز مشخص، سیاست را دوباره حیات می‌بخشد. افق آینده تنها در پرتو حیات سیاسی زنده امکان پذیر است. ما در حال نزول به قلمرو پیشاسیاسی هستیم.
@javadkashi
2025/06/30 19:19:32
Back to Top
HTML Embed Code: