از خانه فرار کردهاند
-------
برخی از تحلیلها، روایتی روانشناختی و نسلی از جنبش عرضه میکنند. حاصل نگاهی پدرانه است. به نظر میرسد رویاروی روایت امنیتی است که با نام اغتشاش به انکار تام آن میپردازد. روایت روان شناختی و نسلی نگاهی زودگذر و موقت از جنبش به دست میدهد. اعلام میکند آنچه هست، یک هیجان موقت است و با مدارا و صبوری میتوان آن را رفع کرد. گویی به فرزندان عاصی شده خود مینگرد. توصیه میکند نباید زیاده سخت گرفت. مساله حل شدنی است. فرزندان در فرایند رشد عاصی میشوند، اما پدران تدبیر میکنند تا این دوران سپری شود.
فراموش میکنند پدران روزی دست از پدری کردن میکشند، فرزندشان که به سن جوانی رسید، شخصیت مستقلشان را به رسمیت میشناسند. حتی با توجه به ناتوانی تدریجی بدن و قوت رو به رشد فرزندشان، رابطه به تدریج معکوس میشود. به ویزه در این دوران شگفت که فرزندان به هدایت کنندگان پدر تبدیل شدهاند.
نکته مهمتری که روایت نسلی و روانشناختی فراموش میکند، انتقال یک منطق خانوادگی به جامعه سیاسی است. اتفاقاً همین نگاه پدرانه در عرصه سیاست است که فاجعهآفرین شده است. انتقال این منطق به عرصه سیاست سبب میشود مردمان یکسره فرزندان حکومت دیده شوند. فرزندانی که هیچوقت بزرگ نمیشوند. همیشه کودک میمانند و نیازمند حفظ و حراستاند. باید از آنها مراقبت کرد و از آنها انتظار ادب و تسلیم و تبعیت داشت والا شلاق پدری در کار خواهد افتاد که شرط تادیب فرزندان است. از خانه باید رانده شوند و در گرسنگی و رنج بمیرند تا قاعده پدری نقض نشود.
نسل ما که پدر و مادر یا حتی پدربزرگ و مادربزرگ این نسلاند، در نگاه حکومت هنوز در کودکی ماندهاند. از مرز شصت سال عبور کرده اما هنوز هم بچههای ناخلف و مستوجب تادیب تلقی میشوند. همیشه نگاه چپ چپ و سرزنشآمیز حکومت را در همه جا تجربه کردهاند. ما هنوز هم با این سن و سال بچههای رانده شده از خانهایم. نگاه پدرانه چندین نسل از این مردم را تحقیر کرده است. اگر ما مثل زندانیان خو کرده به محیط دم بر نمیآوریم فرزند و نوههای ما تاب تحمل ندارند.
نگاه پدرانه از گفتگو سخن میگوید. مقصودش متقاعد کردن نسل جوان به آرامش است. انگار ما کیسهای مملو از دانایی، تجربه و درس زندگی داریم که باید فرزندانمان را از آن بهرهمند کنیم. شخصیت تحقیر شده ما چیزی در انبان ندارد. ما توان گفتگو و متقاعد کردن جوانان را نداریم. آنها به سخن ما گوش نمیدهند. اساساً دل خوشی از ما ندارند.
آنها از خانه فرار کردهاند. سالهاست این اتفاق افتاده است. تنها با به رسمیت شناختن آنها میتوان امید داشت به خانه برگردند. آنگاه میتوان امید داشت گفتگو معنای واقعی خود را پیدا کند. هدف گفتگو را هم بنا نهادن دنیایی تازه باید نهاد. دنیایی که عاری از تحقیر نگاه پدرانه باشد. دنیایی که اساساً متعلق به آنهاست.
@javadkashi
-------
برخی از تحلیلها، روایتی روانشناختی و نسلی از جنبش عرضه میکنند. حاصل نگاهی پدرانه است. به نظر میرسد رویاروی روایت امنیتی است که با نام اغتشاش به انکار تام آن میپردازد. روایت روان شناختی و نسلی نگاهی زودگذر و موقت از جنبش به دست میدهد. اعلام میکند آنچه هست، یک هیجان موقت است و با مدارا و صبوری میتوان آن را رفع کرد. گویی به فرزندان عاصی شده خود مینگرد. توصیه میکند نباید زیاده سخت گرفت. مساله حل شدنی است. فرزندان در فرایند رشد عاصی میشوند، اما پدران تدبیر میکنند تا این دوران سپری شود.
فراموش میکنند پدران روزی دست از پدری کردن میکشند، فرزندشان که به سن جوانی رسید، شخصیت مستقلشان را به رسمیت میشناسند. حتی با توجه به ناتوانی تدریجی بدن و قوت رو به رشد فرزندشان، رابطه به تدریج معکوس میشود. به ویزه در این دوران شگفت که فرزندان به هدایت کنندگان پدر تبدیل شدهاند.
نکته مهمتری که روایت نسلی و روانشناختی فراموش میکند، انتقال یک منطق خانوادگی به جامعه سیاسی است. اتفاقاً همین نگاه پدرانه در عرصه سیاست است که فاجعهآفرین شده است. انتقال این منطق به عرصه سیاست سبب میشود مردمان یکسره فرزندان حکومت دیده شوند. فرزندانی که هیچوقت بزرگ نمیشوند. همیشه کودک میمانند و نیازمند حفظ و حراستاند. باید از آنها مراقبت کرد و از آنها انتظار ادب و تسلیم و تبعیت داشت والا شلاق پدری در کار خواهد افتاد که شرط تادیب فرزندان است. از خانه باید رانده شوند و در گرسنگی و رنج بمیرند تا قاعده پدری نقض نشود.
نسل ما که پدر و مادر یا حتی پدربزرگ و مادربزرگ این نسلاند، در نگاه حکومت هنوز در کودکی ماندهاند. از مرز شصت سال عبور کرده اما هنوز هم بچههای ناخلف و مستوجب تادیب تلقی میشوند. همیشه نگاه چپ چپ و سرزنشآمیز حکومت را در همه جا تجربه کردهاند. ما هنوز هم با این سن و سال بچههای رانده شده از خانهایم. نگاه پدرانه چندین نسل از این مردم را تحقیر کرده است. اگر ما مثل زندانیان خو کرده به محیط دم بر نمیآوریم فرزند و نوههای ما تاب تحمل ندارند.
نگاه پدرانه از گفتگو سخن میگوید. مقصودش متقاعد کردن نسل جوان به آرامش است. انگار ما کیسهای مملو از دانایی، تجربه و درس زندگی داریم که باید فرزندانمان را از آن بهرهمند کنیم. شخصیت تحقیر شده ما چیزی در انبان ندارد. ما توان گفتگو و متقاعد کردن جوانان را نداریم. آنها به سخن ما گوش نمیدهند. اساساً دل خوشی از ما ندارند.
آنها از خانه فرار کردهاند. سالهاست این اتفاق افتاده است. تنها با به رسمیت شناختن آنها میتوان امید داشت به خانه برگردند. آنگاه میتوان امید داشت گفتگو معنای واقعی خود را پیدا کند. هدف گفتگو را هم بنا نهادن دنیایی تازه باید نهاد. دنیایی که عاری از تحقیر نگاه پدرانه باشد. دنیایی که اساساً متعلق به آنهاست.
@javadkashi
جواهر زنانه و مردانه اعتراض
--------
اگر ملیت ایرانی معنایی دارد، در دورههایی سر بلند کرده که معترضیم.
در این یکصد و اندی سال که از ورودمان به دوران مدرن گذشته، آنها که بر سریر حکومت تکیه کردند، مردم را به یک صحنه نمایش فراخواندند. همه نورافکنها را به سوی خود کج کردند تا به نحوی خیره کننده بدرخشند. مردم را در تاریکی نشاندند تا به هیچ رو دیده نشوند. تفاوتها و شکایتها و تمایزهاشان پدیدار نباشند. ساکت و تماشاگر محض بنشینند. مردم گم و گور در تاریکی سالن را طلب کردهاند تا بتوانند مدعی باشند منت نهادهاند نمایندگی مردم را پذیرفتهاند. در چنین شرایطی ملیت ما، مثل یک عکس بیجان قاب شده و به دیواری کوبیده شده است.
مردم برای چرخیدن نورافکنها راهی جز اعتراض نداشتهاند. در موقعیتهای اعتراض، فرصت پیدا کردهاند یکدیگر را خوب ببینند. تمایز و تفاوتهاشان را دوست داشته باشند، و حس پنهانی از دوست داشتن در درونشان شکوفه کند. «ما» در صحنههای خونین اعتراض دلبری کرده است. مردم را دردهای مشترکشان به صحنه میکشاند و حسی از همبستگی در درونشان میخلد. به تدریج خواستهای مشخصی که اعتراض برانگیخته بود، فراموش میشود و لذت با هم بودگی جانشین میشود. مردم برای دیدن و حس کردن یکدیگر اعتراض میکنند. حس سرشار بیرون آمدن از گم و گور شدگی به اعتراض وادارشان میکند. این همان جوهر زنانه اعتراضات است که طی یکصد و اندی سال گذشته در خلق نیروی جمعی اثرگذار بوده است.
اما سویه مردانهای هم در کار است. سویه مردانه است که نام مینهد، هدف گذاری میکند، خلق آرمان میکند، بار سنگینی از تکالیف جمعی و فردی میسازد. قهرمان میسازد، اسطورهها را به یاری فرامیخواند. به آنچه یک ضیافت جمعی است ریشهها و بنیادهای هزارساله الصاق میکند. گذشته را به خط میکند تا آینده را تسخیر کند و از همه مهمتر بر روح و جان و لذت و حال مردمان مسلط شود. سویه مردانه است که خندقهای عمیق میکند، دوگانههای حق و باطل میسازد. سنگرهای نبرد احداث میکند. آنکه بعدها مردم را گم و گور میخواهد و نورافکنها را به سمت خود کج میکند، نطفهاش در همین سویه مردانه منعقد میشود.
در تاریخ ایران، اعتراضات یک سویه پنهان زنانه و یک سویه آشکار مردانه داشته است. سویه مردانه سرانجام سویه زنانه را به پستوی خانه برده است. مردم بار دیگر از دیدار یکدیگر محروم شدهاند و هستی ملی ما در یک نام بی محتوا گم و گور شده است. در اعتراضات اخیر ظاهراً بازی دیگری جریان دارد. سویه زنانه آشکار است و سویه مردانه را به حاشیه برده است. به تدریج باید در انتظار ظهور صورت تازهای از ملیت ایرانی بود. ایرانیتی در حال، جانشین ایرانیت تاریخی و فرهنگی میشود. فهمی ضیافتگونه از با هم بودگی، جانشین فهمی اردوگاهی میشود. این سرمایه را پاس باید داشت تا در کودکی نمیرد. باید منتظر ماند تا بلوغ پیدا کند. حتی اگر بلوغش در این نزدیکیها نباشد.
@javadkashi
--------
اگر ملیت ایرانی معنایی دارد، در دورههایی سر بلند کرده که معترضیم.
در این یکصد و اندی سال که از ورودمان به دوران مدرن گذشته، آنها که بر سریر حکومت تکیه کردند، مردم را به یک صحنه نمایش فراخواندند. همه نورافکنها را به سوی خود کج کردند تا به نحوی خیره کننده بدرخشند. مردم را در تاریکی نشاندند تا به هیچ رو دیده نشوند. تفاوتها و شکایتها و تمایزهاشان پدیدار نباشند. ساکت و تماشاگر محض بنشینند. مردم گم و گور در تاریکی سالن را طلب کردهاند تا بتوانند مدعی باشند منت نهادهاند نمایندگی مردم را پذیرفتهاند. در چنین شرایطی ملیت ما، مثل یک عکس بیجان قاب شده و به دیواری کوبیده شده است.
مردم برای چرخیدن نورافکنها راهی جز اعتراض نداشتهاند. در موقعیتهای اعتراض، فرصت پیدا کردهاند یکدیگر را خوب ببینند. تمایز و تفاوتهاشان را دوست داشته باشند، و حس پنهانی از دوست داشتن در درونشان شکوفه کند. «ما» در صحنههای خونین اعتراض دلبری کرده است. مردم را دردهای مشترکشان به صحنه میکشاند و حسی از همبستگی در درونشان میخلد. به تدریج خواستهای مشخصی که اعتراض برانگیخته بود، فراموش میشود و لذت با هم بودگی جانشین میشود. مردم برای دیدن و حس کردن یکدیگر اعتراض میکنند. حس سرشار بیرون آمدن از گم و گور شدگی به اعتراض وادارشان میکند. این همان جوهر زنانه اعتراضات است که طی یکصد و اندی سال گذشته در خلق نیروی جمعی اثرگذار بوده است.
اما سویه مردانهای هم در کار است. سویه مردانه است که نام مینهد، هدف گذاری میکند، خلق آرمان میکند، بار سنگینی از تکالیف جمعی و فردی میسازد. قهرمان میسازد، اسطورهها را به یاری فرامیخواند. به آنچه یک ضیافت جمعی است ریشهها و بنیادهای هزارساله الصاق میکند. گذشته را به خط میکند تا آینده را تسخیر کند و از همه مهمتر بر روح و جان و لذت و حال مردمان مسلط شود. سویه مردانه است که خندقهای عمیق میکند، دوگانههای حق و باطل میسازد. سنگرهای نبرد احداث میکند. آنکه بعدها مردم را گم و گور میخواهد و نورافکنها را به سمت خود کج میکند، نطفهاش در همین سویه مردانه منعقد میشود.
در تاریخ ایران، اعتراضات یک سویه پنهان زنانه و یک سویه آشکار مردانه داشته است. سویه مردانه سرانجام سویه زنانه را به پستوی خانه برده است. مردم بار دیگر از دیدار یکدیگر محروم شدهاند و هستی ملی ما در یک نام بی محتوا گم و گور شده است. در اعتراضات اخیر ظاهراً بازی دیگری جریان دارد. سویه زنانه آشکار است و سویه مردانه را به حاشیه برده است. به تدریج باید در انتظار ظهور صورت تازهای از ملیت ایرانی بود. ایرانیتی در حال، جانشین ایرانیت تاریخی و فرهنگی میشود. فهمی ضیافتگونه از با هم بودگی، جانشین فهمی اردوگاهی میشود. این سرمایه را پاس باید داشت تا در کودکی نمیرد. باید منتظر ماند تا بلوغ پیدا کند. حتی اگر بلوغش در این نزدیکیها نباشد.
@javadkashi
خانه حقیقت کجاست؟
----
در جنبش امروز سخن از جنگ روایتهاست. آنچه مهم است توانایی خطاب قرار دادن کل است نه لزوماً انطباق روایت با واقعیت. مقصود کل مردم ایران است و حتی کل انسانیت به معنای عام. شمار مردمانی که به خیابان میآیند یا نمیآیند، مهم نیست، مهم سخن و بیانی است که دعوت کننده کل باشد. این سخن امروز نزد کیست؟
کلام گاهی صرفاً به مدد جنگجویان میرود. خودیها را تحسین، و کسانی را که در جبهه مقابلاند تحقیر میکند. در چنین میدانی حتی اگر غلبه پیدا کنی، از نیروی حقیقت در عرصه سیاست بیبهره خواهی ماند. غلبه کردهای، اما شکست خوردگان در خفا زرادخانه خشم، کلام و اندیشه خود را پر میکنند تا در آوردگاهی دیگر دوباره جدال از سر گرفته شود. سرانجام این ماجرا ریزش تو و رویش دیگری است. روایت باید بتواند استعداد جذب دیگران را حداکثری کند تا به تجلی حقیقت در عرصه سیاست نزدیکتر شود. حقیقت در میدان نزاع سیاسی، در نگاهی پرورده میشود که ضمن نزاع، توانایی خود را برای تحت حمایت قرار دادن همگان به نمایش بگذارد. از خصم خود هم نباید غفلت کنی، او نباید همیشه در جزم خود بماند، باید در پرتو قدرت کلامت مثل یخ آب شود. آنکه تخم حقیقت را در بطن خود میپرورد، کلامش مشخصاتی دارد از جمله آنکه:
• از آنچه جزئی و مشروط و خاص است، دریچهای به سمت آنچه کلی و عام است بگشاید. اگر جمع کثیری از مردمان در دهه پنجاه به دعوت منادیان اسلام سیاسی لبیک گفتند به خاطر اسلامی بودن کلام نبود. به خاطر مدعای نجات همه ایرانیان از عسرتهای روزگار بود. حتی مدعای نجات بشریت از رنج بیمعنایی زمانه. آن روز اسلام چنین مدعایی داشت. چندین دهه است اسلام را به همان خانه جزئی و خاصاش بازگرداندهاند. حتی کلامشان یارای جذب مسلمین را هم ندارد. به گروه اقلیتی اکتفا کردهاند. اغلب مسلمانان با حیرت و تردید به اوضاع مینگرند و خیال میکنند حتی حراست از اسلامشان هم در شرایط امروز میسر نیست. روایت پیروز روایتی است که بتواند سقفی برای همگان خلق کند. به ویژه مسلمانانی که نگران حراست از مسلمانیشان ترس خورده و مرعوباند. هر چه یک کلام بیشتر ترسآور باشد، کمتر امکان بهرهگیری از قدرت و نیروی حقیقت دارد.
• هنگامه جدال همه از نیروی نفرت و انکار دیگری بهره میبرند. آنکه بتواند در همان حال منتشر کننده حس عشق به دیگری باشد پیروز میدان است. پدر و پسر یا خواهر و برادری که بر سر هم فریاد میکشند، به هزار شیوه اثبات میکنند پس پشت این منازعه، نیروی قدرتمند بخشش و مهر در انتظار ایستاده است. قهر و خشم اقتضاء طبیعی نزاع است اما در ساختن دنیای جدید عقیم است. غضب باید بتواند اثبات کند از خاک عشق و دوستی و مهر و همدلی برخاسته است. مهم این است که در شاکله کلام خود چگونه ظاهر شدهایم. آنکه جز به مرگ و تسلیم دیگری یک گام عقب نمینشیند، هیچ حظی از دوستی نبرده است. به طور طبیعی کلامش از حظ حقیقت هم بیبهره است و در میدان منازعه پیشاپیش شکست خود را رقم زده است.
• سخنور باید از خود و خودیها عبور کرده باشد تا کلامش در حصار تنگ خودیها نماند. مدعای حقیقتی که سخن خودیخواه حمل میکند بادکنکی است که هر لحظه در مخاطره ترکیدن است. اما آنکه از خود و حریم خودیها عبور کرده، مثل خیل پرندگانی است که نمیدانی هر صبح و شب کجا میروند در دل و جان چه کسی خانه میکنند. عبور از خود و خودیها هم ممکن نیست، مگر آنکه صرفاً در درون منطق قدرت سخن نگفته باشی. توانسته باشی از منطق قدرت و خواست صرف غلبه بر دیگری عبور کرده باشی.
جدالی که امروز جریان پیدا کرده حاصل گفتاری است که روزی روزگاری مدعای کلیت داشت. اما هر چه از عمر آن گذشت، تنگ نظر و دگرستیز و عبوس شد. هرچه توان ایجاد اشتیاق و دوستی مردمان را از دست داد، به نیروی تولید ترس و رعب دیگران پناه آورد. اما هنوز معلوم نیست در مقابل خود چه آفریده است. آیا آنکه رویارویش ایستاده در انبانش نوع دوستی، عشق و دوستی هست؟ آیا فرصتی داشته تا در روزگاران عسرت، نیروی دگرخواهی در خود بپرورد؟
@javadkashi
----
در جنبش امروز سخن از جنگ روایتهاست. آنچه مهم است توانایی خطاب قرار دادن کل است نه لزوماً انطباق روایت با واقعیت. مقصود کل مردم ایران است و حتی کل انسانیت به معنای عام. شمار مردمانی که به خیابان میآیند یا نمیآیند، مهم نیست، مهم سخن و بیانی است که دعوت کننده کل باشد. این سخن امروز نزد کیست؟
کلام گاهی صرفاً به مدد جنگجویان میرود. خودیها را تحسین، و کسانی را که در جبهه مقابلاند تحقیر میکند. در چنین میدانی حتی اگر غلبه پیدا کنی، از نیروی حقیقت در عرصه سیاست بیبهره خواهی ماند. غلبه کردهای، اما شکست خوردگان در خفا زرادخانه خشم، کلام و اندیشه خود را پر میکنند تا در آوردگاهی دیگر دوباره جدال از سر گرفته شود. سرانجام این ماجرا ریزش تو و رویش دیگری است. روایت باید بتواند استعداد جذب دیگران را حداکثری کند تا به تجلی حقیقت در عرصه سیاست نزدیکتر شود. حقیقت در میدان نزاع سیاسی، در نگاهی پرورده میشود که ضمن نزاع، توانایی خود را برای تحت حمایت قرار دادن همگان به نمایش بگذارد. از خصم خود هم نباید غفلت کنی، او نباید همیشه در جزم خود بماند، باید در پرتو قدرت کلامت مثل یخ آب شود. آنکه تخم حقیقت را در بطن خود میپرورد، کلامش مشخصاتی دارد از جمله آنکه:
• از آنچه جزئی و مشروط و خاص است، دریچهای به سمت آنچه کلی و عام است بگشاید. اگر جمع کثیری از مردمان در دهه پنجاه به دعوت منادیان اسلام سیاسی لبیک گفتند به خاطر اسلامی بودن کلام نبود. به خاطر مدعای نجات همه ایرانیان از عسرتهای روزگار بود. حتی مدعای نجات بشریت از رنج بیمعنایی زمانه. آن روز اسلام چنین مدعایی داشت. چندین دهه است اسلام را به همان خانه جزئی و خاصاش بازگرداندهاند. حتی کلامشان یارای جذب مسلمین را هم ندارد. به گروه اقلیتی اکتفا کردهاند. اغلب مسلمانان با حیرت و تردید به اوضاع مینگرند و خیال میکنند حتی حراست از اسلامشان هم در شرایط امروز میسر نیست. روایت پیروز روایتی است که بتواند سقفی برای همگان خلق کند. به ویژه مسلمانانی که نگران حراست از مسلمانیشان ترس خورده و مرعوباند. هر چه یک کلام بیشتر ترسآور باشد، کمتر امکان بهرهگیری از قدرت و نیروی حقیقت دارد.
• هنگامه جدال همه از نیروی نفرت و انکار دیگری بهره میبرند. آنکه بتواند در همان حال منتشر کننده حس عشق به دیگری باشد پیروز میدان است. پدر و پسر یا خواهر و برادری که بر سر هم فریاد میکشند، به هزار شیوه اثبات میکنند پس پشت این منازعه، نیروی قدرتمند بخشش و مهر در انتظار ایستاده است. قهر و خشم اقتضاء طبیعی نزاع است اما در ساختن دنیای جدید عقیم است. غضب باید بتواند اثبات کند از خاک عشق و دوستی و مهر و همدلی برخاسته است. مهم این است که در شاکله کلام خود چگونه ظاهر شدهایم. آنکه جز به مرگ و تسلیم دیگری یک گام عقب نمینشیند، هیچ حظی از دوستی نبرده است. به طور طبیعی کلامش از حظ حقیقت هم بیبهره است و در میدان منازعه پیشاپیش شکست خود را رقم زده است.
• سخنور باید از خود و خودیها عبور کرده باشد تا کلامش در حصار تنگ خودیها نماند. مدعای حقیقتی که سخن خودیخواه حمل میکند بادکنکی است که هر لحظه در مخاطره ترکیدن است. اما آنکه از خود و حریم خودیها عبور کرده، مثل خیل پرندگانی است که نمیدانی هر صبح و شب کجا میروند در دل و جان چه کسی خانه میکنند. عبور از خود و خودیها هم ممکن نیست، مگر آنکه صرفاً در درون منطق قدرت سخن نگفته باشی. توانسته باشی از منطق قدرت و خواست صرف غلبه بر دیگری عبور کرده باشی.
جدالی که امروز جریان پیدا کرده حاصل گفتاری است که روزی روزگاری مدعای کلیت داشت. اما هر چه از عمر آن گذشت، تنگ نظر و دگرستیز و عبوس شد. هرچه توان ایجاد اشتیاق و دوستی مردمان را از دست داد، به نیروی تولید ترس و رعب دیگران پناه آورد. اما هنوز معلوم نیست در مقابل خود چه آفریده است. آیا آنکه رویارویش ایستاده در انبانش نوع دوستی، عشق و دوستی هست؟ آیا فرصتی داشته تا در روزگاران عسرت، نیروی دگرخواهی در خود بپرورد؟
@javadkashi
به مناسبت روز دانشجو
---
دانشگاه در غرب در پیوند با دولت مدرن شکل گرفت تا برای نیرو و قدرت حاکم، نقش خرد و اندیشه را بازی کند. دانشگاه خرد اجتماع شهری شده مدرن است. اما در ایران ما بیش از شصت سال است دانشگاه برای ایفای نقش خرد در سازمان اجتماعی میجنگد. نیروی حکومت اصرار دارد بیمهار باشد و در حصر نازک اندیشیهای خرد نماند. حتی اگر این اعمال قدرت فاقد خرد، بعدها بلای جان خودش شود. دانشگاه به جای آنکه کانون تولید و ترویج علم باشد و با آموزهسازیهای خود درمانی برای دردهای فزاینده اجتماع تولید کند، به آوردگاه ستیز میان اراده حاکم و خواست آزادی تبدیل شده است.
دانشگاه به هزینه حکومت تاسیس میشود با این خیال که خود را در زبان و بیان و نوشتار اساتید و دانشجویان بازتولید کند. غافل از اینکه نفس کتاب و درس و کلاس، به شرط آزادی معنا دارند. در فقدان آزادی نه آموزشی در کار هست نه پرورشی. آموزش در فقدان آزادی همان نتیجهای را در بر دارد که ترویج معنویت و اخلاق با زور و فشار. زور و فشار مستبدانه سیاسی، همانطور که جامعه دینی را به یک برهوت معنویت تبدیل میکند دانشگاه را به یک محیط سرد و بی معنا بدل میکند. دانشجو با سیاسی شدنش بازگشت معنا به دانشگاه را فریاد میزند. دانشجو فرزند خلف فضایی است که روح خود را میجوید. روز دانشجو یادآور رسالت دانشگاه برای دفاع از موقعیتی است که همیشه در این دیار از آن دریغ شده است. دانشگاه هویت و جایگاه خود را هنگامی بازخواهد یافت که تاثیر نگاه انتقادی و سازنده خود را در جریان امور و تصمیمات سیاسی پیدا کند.
سه ماه است در این دیار جنبشی گسترده درگرفته است. همه نهادها و محافل از این جنبش متاثر شدهاند. دانشگاه هم در این شمار بوده است. حاکمان اگر اندکی عاقبت اندیش بودند میدانستند دانشگاه سویه قابل گفتگو و تعامل این جنبش است. اگر نظام هیچ وقت نخواسته از خرد فضای دانشگاهی بهره ببرد، اینک دانشگاه داوطلبانه سویه خردمند یک جنبش اجتماعی را در اختیار خود دارد. حضور مستقیم نیروی سرکوب در فضای دانشگاهی، اعمال فشار به دانشجو و استاد، تعلیق و بازداشت دانشجویان، اخراج اساتید چه معنایی دارد جز آنکه نظام مستقر در صدد خردزدایی از جنبشی است که رویاروی او ایستاده است.
اعمال فضای امنیتی در دانشگاه هیچ ثمری جز بستر سازی برای راندن منازعه به سمت خشونت بیمهار ندارد. اگر حقیقتاً در جهت دفاع از امنیت کشور عمل میکنید، باید به زندهتر شدن فضای دانشگاهی بیاندیشید. دانشگاه زنده میانجی خوبی برای انتقال حوزه منازعه به میدان گفتگو و تعامل سازنده است.
@javadkashi
---
دانشگاه در غرب در پیوند با دولت مدرن شکل گرفت تا برای نیرو و قدرت حاکم، نقش خرد و اندیشه را بازی کند. دانشگاه خرد اجتماع شهری شده مدرن است. اما در ایران ما بیش از شصت سال است دانشگاه برای ایفای نقش خرد در سازمان اجتماعی میجنگد. نیروی حکومت اصرار دارد بیمهار باشد و در حصر نازک اندیشیهای خرد نماند. حتی اگر این اعمال قدرت فاقد خرد، بعدها بلای جان خودش شود. دانشگاه به جای آنکه کانون تولید و ترویج علم باشد و با آموزهسازیهای خود درمانی برای دردهای فزاینده اجتماع تولید کند، به آوردگاه ستیز میان اراده حاکم و خواست آزادی تبدیل شده است.
دانشگاه به هزینه حکومت تاسیس میشود با این خیال که خود را در زبان و بیان و نوشتار اساتید و دانشجویان بازتولید کند. غافل از اینکه نفس کتاب و درس و کلاس، به شرط آزادی معنا دارند. در فقدان آزادی نه آموزشی در کار هست نه پرورشی. آموزش در فقدان آزادی همان نتیجهای را در بر دارد که ترویج معنویت و اخلاق با زور و فشار. زور و فشار مستبدانه سیاسی، همانطور که جامعه دینی را به یک برهوت معنویت تبدیل میکند دانشگاه را به یک محیط سرد و بی معنا بدل میکند. دانشجو با سیاسی شدنش بازگشت معنا به دانشگاه را فریاد میزند. دانشجو فرزند خلف فضایی است که روح خود را میجوید. روز دانشجو یادآور رسالت دانشگاه برای دفاع از موقعیتی است که همیشه در این دیار از آن دریغ شده است. دانشگاه هویت و جایگاه خود را هنگامی بازخواهد یافت که تاثیر نگاه انتقادی و سازنده خود را در جریان امور و تصمیمات سیاسی پیدا کند.
سه ماه است در این دیار جنبشی گسترده درگرفته است. همه نهادها و محافل از این جنبش متاثر شدهاند. دانشگاه هم در این شمار بوده است. حاکمان اگر اندکی عاقبت اندیش بودند میدانستند دانشگاه سویه قابل گفتگو و تعامل این جنبش است. اگر نظام هیچ وقت نخواسته از خرد فضای دانشگاهی بهره ببرد، اینک دانشگاه داوطلبانه سویه خردمند یک جنبش اجتماعی را در اختیار خود دارد. حضور مستقیم نیروی سرکوب در فضای دانشگاهی، اعمال فشار به دانشجو و استاد، تعلیق و بازداشت دانشجویان، اخراج اساتید چه معنایی دارد جز آنکه نظام مستقر در صدد خردزدایی از جنبشی است که رویاروی او ایستاده است.
اعمال فضای امنیتی در دانشگاه هیچ ثمری جز بستر سازی برای راندن منازعه به سمت خشونت بیمهار ندارد. اگر حقیقتاً در جهت دفاع از امنیت کشور عمل میکنید، باید به زندهتر شدن فضای دانشگاهی بیاندیشید. دانشگاه زنده میانجی خوبی برای انتقال حوزه منازعه به میدان گفتگو و تعامل سازنده است.
@javadkashi
ملت شدن
-----
ملیتگرایی از راه میرسد و هر روز قوت بیشتری پیدا میکند. اما آنچه از راه میرسد با سنخهای پیشین ناسیونالیسم ایرانی دست کم سه تفاوت اساسی دارد:
اول: به جای آنکه ناسیونالیسمی معطوف به راس باشد، دست به کار ساختن یک ملیتگرایی از پایین و قاعده هرم اجتماع سیاسی است. ذهنیت و روان جامعه در انتظار یک قهرمان ملی نیست تا اسطورههای باستانی را نمایندگی کند. به جای آنکه به شکوه و عظمت ملی بیاندیشد و خواهان خلق حماسههای ملی باشد، به دوستی میاندیشد. دوستی با همه کسانی که در محدوده این سرزمین زندگی میکنند. ملیتگرایی دوران مشروطه، به عقده تحقیرشدگی پاسخ میداد، اما این بار میآید تا بافتهای آفت خورده اجتماعی را درمان کند. دلمشغول خاک و محیط زیست است. دلنگران گروههای رانده شده، داغ ننگ خورده، و به رسمیت شناخته نشده ایرانی است. به ایرانیان بیشتر از تاریخ ایران علاقهمند است و به گرمای حضور جمعی مردمان، بیش از افتخارات بزرگ.
دوم: نقطه طلایی این سنخ تازه فرداست نه دیروز. به جای آنکه خیال کند، ایرانی وجودی تاریخی در گذشته دارد، تصور میکند در حال ملت شدن است. ملت شدن یک خواست است نه یک میراث حاضر و آماده. باید برای ملت شدن بکوشد، نه اینکه به میراثی که پیشاپیش هست افتخار کند. هر کس در این فرایند نقش و جایگاهی دارد. هیچکس دست خالی نیست. اقوام هر کدام میراث ارزشمندی دارند. باید سهم خود را در احداث یک ملیت نیرومند ایفا کنند. متدینان باید نشان دهند میراث دینیشان چه کمکی به ساخته شدن یک ملت میکند. گروههای جدید اجتماعی هر کدام باید سبدی از داشتههای خود به میدان بیاورند. هدف یکی شدن و یک رنگ و یک صدا شدن نیست. درست به عکس، میثاقی است برای حفظ و حراست از تفاوتها. در تفاوت رنگ و صداهای متنوع است که غنای خود را میجوید. در صدد ساختن اردوگاه نیست، میخواهد بستری برای ظهور همگان بگشاید. نه تنها دلنگران تفاوتها نیست، بلکه از ظهور جلوهها و رنگهای تازه استقبال میکند.
سوم: ملیتی که در راه است، جان و انرژی و قدرت خود را از خون زندگی میگیرد. نه از شعارهای پرطمطراق هویت خواهانه. به همین جهت گرم و حماسی نیست. اردوگاه نمیسازد. در صدد تولید پشتوانهای است برای هر جوان که آرزوی ویژه و خاص خود را طلب کند. به هر کس توشه راه میدهد و نیرو و قدرت عطا میکند تا زندگی خود را همانطور که طبعاش طلب میکند پیش ببرد. ملت شدنی در مخیله جمعی است که بیشتر از سنخ خاک و زمین و آب است، نه از سنخ آسمان و سقف و افق.
@javadkashi
-----
ملیتگرایی از راه میرسد و هر روز قوت بیشتری پیدا میکند. اما آنچه از راه میرسد با سنخهای پیشین ناسیونالیسم ایرانی دست کم سه تفاوت اساسی دارد:
اول: به جای آنکه ناسیونالیسمی معطوف به راس باشد، دست به کار ساختن یک ملیتگرایی از پایین و قاعده هرم اجتماع سیاسی است. ذهنیت و روان جامعه در انتظار یک قهرمان ملی نیست تا اسطورههای باستانی را نمایندگی کند. به جای آنکه به شکوه و عظمت ملی بیاندیشد و خواهان خلق حماسههای ملی باشد، به دوستی میاندیشد. دوستی با همه کسانی که در محدوده این سرزمین زندگی میکنند. ملیتگرایی دوران مشروطه، به عقده تحقیرشدگی پاسخ میداد، اما این بار میآید تا بافتهای آفت خورده اجتماعی را درمان کند. دلمشغول خاک و محیط زیست است. دلنگران گروههای رانده شده، داغ ننگ خورده، و به رسمیت شناخته نشده ایرانی است. به ایرانیان بیشتر از تاریخ ایران علاقهمند است و به گرمای حضور جمعی مردمان، بیش از افتخارات بزرگ.
دوم: نقطه طلایی این سنخ تازه فرداست نه دیروز. به جای آنکه خیال کند، ایرانی وجودی تاریخی در گذشته دارد، تصور میکند در حال ملت شدن است. ملت شدن یک خواست است نه یک میراث حاضر و آماده. باید برای ملت شدن بکوشد، نه اینکه به میراثی که پیشاپیش هست افتخار کند. هر کس در این فرایند نقش و جایگاهی دارد. هیچکس دست خالی نیست. اقوام هر کدام میراث ارزشمندی دارند. باید سهم خود را در احداث یک ملیت نیرومند ایفا کنند. متدینان باید نشان دهند میراث دینیشان چه کمکی به ساخته شدن یک ملت میکند. گروههای جدید اجتماعی هر کدام باید سبدی از داشتههای خود به میدان بیاورند. هدف یکی شدن و یک رنگ و یک صدا شدن نیست. درست به عکس، میثاقی است برای حفظ و حراست از تفاوتها. در تفاوت رنگ و صداهای متنوع است که غنای خود را میجوید. در صدد ساختن اردوگاه نیست، میخواهد بستری برای ظهور همگان بگشاید. نه تنها دلنگران تفاوتها نیست، بلکه از ظهور جلوهها و رنگهای تازه استقبال میکند.
سوم: ملیتی که در راه است، جان و انرژی و قدرت خود را از خون زندگی میگیرد. نه از شعارهای پرطمطراق هویت خواهانه. به همین جهت گرم و حماسی نیست. اردوگاه نمیسازد. در صدد تولید پشتوانهای است برای هر جوان که آرزوی ویژه و خاص خود را طلب کند. به هر کس توشه راه میدهد و نیرو و قدرت عطا میکند تا زندگی خود را همانطور که طبعاش طلب میکند پیش ببرد. ملت شدنی در مخیله جمعی است که بیشتر از سنخ خاک و زمین و آب است، نه از سنخ آسمان و سقف و افق.
@javadkashi
Forwarded from تاریخ تحلیلی
ملت شدن؟
نخستین مساله ی این کمترین با یادداشت اخیر دکتر کاشی عزیز عنوان آن است: "ملت شدن" که این معنی را به ذهن متبادر می کند که لابد ما تاکنون "ملت" نبوده ایم. هرچند بر اساس یادداشت حدسم این است که این نامگذاری ناظر بر امید ایشان به جنبش جاری در پی افکندن مناسبات حقوقی نو و برابر میان آحاد جامعه بوده است، چشم انتظار ناسیونالیسم دموکراتیک.
اگر این دریافت درستی باشد، چنین چشم اندازی در پی پیوندی معنایی میان دموکراسی با ملت بودگی است، تو گویی ربط مستقیمی میان کیفیت دموکراسی و ملت بودگی یک اجتماع از آدمیان وجود دارد. اما آیا واقعا چنین است؟ یعنی جوامعی که از مناسبات دموکراتیک بی بهره اند کمتر از جوامع جدیدالتاسیس و بدون تاریخی که مناسبات دموکراتیک را پی ریزی کرده اند شایسته "ملت" نامیده شدن هستند؟ مثلا آیا استرالیا "ملت" تر از ایران است؟
می توان با جناب کاشی عزیز در نقد ناسیونالیسم باستانگرایانه "دیروز" که ناسیونالیسمی ذهنی ست و البته محتوایی با تاریخ تولید قابل رهگیری دارد همراه بود اما آیا نمی توان بر همین نهج، این تعبیر ایشان را که نقطه ی طلایی سنخ تازه ی ناسیونالیسم را "فردا" می داند و آن را ملت شدنی در "مخیله جمعی" می انگارد مورد پرسش قرار داد که به همان اندازه تخیلی و رویا پردازانه است؟
اگر تاریخ و یا جغرافیای مشترک دیروز با اهالی بلخ و بخارا و ایروان و هرات، امروز از ما و ساکنان این نواحی ملت واحدی نمی سازد، و یا دین و زبان مشترک با برخی از آنان، البته رویای مشترک نیز از انجام این مهم قاصر است. به نظر می رسد فرآیند ملت شدگی بیش از آنکه ناشی از رویا و تمنای مشترک باشد متاثر از "تجربه" ی مشترک است ولو تجربیاتی تلخ و دردناک، از این زاویه ملت شدگی نه با روایات گسست که با روایت تجربیات مشترک زیسته ی مداوم است که محقق می شود، با روایاتی ذیل الگوی "زمان بالنده ی خطی" و نه "زمان چرخنده" و پریشان که هر بار می خواهد از نقطه ی صفر آغاز کند! [۱]
اجازه بدهید این مختصر را با نقل پاراگرافی از کتاب ارزشمند "تاریخ ایران مدرن" اثر مورخ ارجمند آبراهامیان [۲] تمام کنم:
"نوعی هویت ملی برآمده از آیین شیعه، میراث پیش از اسلام، تجربیات مشترک سده ی گذشته، تهدیدهای امپریالیستی غرب، انقلاب مشروطه، جنبش ملی شدن صنعت نفت به رهبری محمد مصدق، کودتای دردبار سال ۱۳۳۲، عصر پهلوی و البته تجربیات پرشور انقلاب اسلامی و جنگ تمام عیار با عراق، مردم را به یکدیگر پیوند زده و عملا نوعی انسجام بوجود آورده است. این هویت ملی نه تنها به واسطه ی تاریخ، جغرافیا، زبان و مذهب مشترک، بلکه بدلیل تجربه های جمعی اخیر از جمله ۹ انتخابات ریاست جمهوری و ۷ انتخابات مجلس از سال ۱۳۵۷ به این سو استحکام یافته است. تاریخ همچنین رعایا و دهقانان و حتی جمعیت غیر فارسی زبان را به شهروندان کامل ایرانی تبدیل کرده است. برخلاف بسیاری از کشورهای منطقه، ایران محصول نقشه سازی های امپریالیستی در سده ی گذشته نیست."
@hamidrezaabedian
[۱] زمان بالنده ی خطی و زمان چرخنده را مجید توکلی طرقی در توضیح تمایز تاریخ نگاری مدرن و تاریخ نگاری سنتی بکار گرفته است. من آن را در کتاب رضا ضیاء ابرهیمی (پیدایش ناسیونالیسم ایرانی/نشر مرکز/ص ۵۱) دیده ام.
[۲] تاریخ ایران مدرن/نشر نی/ص ۳۳۸
نخستین مساله ی این کمترین با یادداشت اخیر دکتر کاشی عزیز عنوان آن است: "ملت شدن" که این معنی را به ذهن متبادر می کند که لابد ما تاکنون "ملت" نبوده ایم. هرچند بر اساس یادداشت حدسم این است که این نامگذاری ناظر بر امید ایشان به جنبش جاری در پی افکندن مناسبات حقوقی نو و برابر میان آحاد جامعه بوده است، چشم انتظار ناسیونالیسم دموکراتیک.
اگر این دریافت درستی باشد، چنین چشم اندازی در پی پیوندی معنایی میان دموکراسی با ملت بودگی است، تو گویی ربط مستقیمی میان کیفیت دموکراسی و ملت بودگی یک اجتماع از آدمیان وجود دارد. اما آیا واقعا چنین است؟ یعنی جوامعی که از مناسبات دموکراتیک بی بهره اند کمتر از جوامع جدیدالتاسیس و بدون تاریخی که مناسبات دموکراتیک را پی ریزی کرده اند شایسته "ملت" نامیده شدن هستند؟ مثلا آیا استرالیا "ملت" تر از ایران است؟
می توان با جناب کاشی عزیز در نقد ناسیونالیسم باستانگرایانه "دیروز" که ناسیونالیسمی ذهنی ست و البته محتوایی با تاریخ تولید قابل رهگیری دارد همراه بود اما آیا نمی توان بر همین نهج، این تعبیر ایشان را که نقطه ی طلایی سنخ تازه ی ناسیونالیسم را "فردا" می داند و آن را ملت شدنی در "مخیله جمعی" می انگارد مورد پرسش قرار داد که به همان اندازه تخیلی و رویا پردازانه است؟
اگر تاریخ و یا جغرافیای مشترک دیروز با اهالی بلخ و بخارا و ایروان و هرات، امروز از ما و ساکنان این نواحی ملت واحدی نمی سازد، و یا دین و زبان مشترک با برخی از آنان، البته رویای مشترک نیز از انجام این مهم قاصر است. به نظر می رسد فرآیند ملت شدگی بیش از آنکه ناشی از رویا و تمنای مشترک باشد متاثر از "تجربه" ی مشترک است ولو تجربیاتی تلخ و دردناک، از این زاویه ملت شدگی نه با روایات گسست که با روایت تجربیات مشترک زیسته ی مداوم است که محقق می شود، با روایاتی ذیل الگوی "زمان بالنده ی خطی" و نه "زمان چرخنده" و پریشان که هر بار می خواهد از نقطه ی صفر آغاز کند! [۱]
اجازه بدهید این مختصر را با نقل پاراگرافی از کتاب ارزشمند "تاریخ ایران مدرن" اثر مورخ ارجمند آبراهامیان [۲] تمام کنم:
"نوعی هویت ملی برآمده از آیین شیعه، میراث پیش از اسلام، تجربیات مشترک سده ی گذشته، تهدیدهای امپریالیستی غرب، انقلاب مشروطه، جنبش ملی شدن صنعت نفت به رهبری محمد مصدق، کودتای دردبار سال ۱۳۳۲، عصر پهلوی و البته تجربیات پرشور انقلاب اسلامی و جنگ تمام عیار با عراق، مردم را به یکدیگر پیوند زده و عملا نوعی انسجام بوجود آورده است. این هویت ملی نه تنها به واسطه ی تاریخ، جغرافیا، زبان و مذهب مشترک، بلکه بدلیل تجربه های جمعی اخیر از جمله ۹ انتخابات ریاست جمهوری و ۷ انتخابات مجلس از سال ۱۳۵۷ به این سو استحکام یافته است. تاریخ همچنین رعایا و دهقانان و حتی جمعیت غیر فارسی زبان را به شهروندان کامل ایرانی تبدیل کرده است. برخلاف بسیاری از کشورهای منطقه، ایران محصول نقشه سازی های امپریالیستی در سده ی گذشته نیست."
@hamidrezaabedian
[۱] زمان بالنده ی خطی و زمان چرخنده را مجید توکلی طرقی در توضیح تمایز تاریخ نگاری مدرن و تاریخ نگاری سنتی بکار گرفته است. من آن را در کتاب رضا ضیاء ابرهیمی (پیدایش ناسیونالیسم ایرانی/نشر مرکز/ص ۵۱) دیده ام.
[۲] تاریخ ایران مدرن/نشر نی/ص ۳۳۸
فاجعه حکومتی کردن علم
-------
در تحلیلهایی که محافل نزدیک به نظام از اعتراضات اخیر ارائه کردند، «علوم شناختی» جایگاه ویژهای داشت. آنچه این تحلیلگران از علوم شناختی میفهمند، امکان سازمان دادن به ذهن و رفتار مردمان با تبلیغات است. خیال کردهاند در مدت زمانی که فضای مجازی در ایران فعال بوده، گروههای معاند در داخل و خارج، ذهن و ساختار عصبی، عاطفی، شناختی و رفتاری جوانان را تحت تاثیر قرار دادهاند و آنها را از نظام مقدس دور کردهاند. نکته جالب توجه راهکاری است که برای خروج از این بحران عرضه میکنند. راهکارشان بهرهگرفتن از علوم شناختی برای دگرگون کردن موازنه در میدان سیاست است. به هم توصیه میکنند باید به نظام موثر تبلغیاتی روی بیاوریم تا ساختار عصبی، عاطفی و شناختی جوانان را با نظام همسو کنیم.
حال باید از آنها بپرسیم چگونه میان ماهیت دینی نظام که انتظار میرود بر دعوت به حق استوار شده باشد، با دستکاری کاری کردن افکار عمومی تطابق ایجاد میکنند.
چیزی که در این میان فراموش شده، انسان به مثابه موجود دارای وجدان، خرد و قدرت انتخاب است. فراموشی انسان و حرمت و کرامت او، بزرگترین فاجعه ناشی از منطق استیلاست که همه چیز را به مقتضیات بقاء و دوام خود تبدیل میکند.
نظام تلاش میکند از دشمنانش عقب نماند. پس هر چه بیشتر شبیه دشمنان خود میشود. چنانکه دشمنانش هم در تلاش برای مشابهت با نظام در این مسابقه عقب نماندهاند.
مقصودشان چه بود وقتی میگفتند جوانان فطرتهای پاک و وجدانهای آزاد دارند. خوب چرا از خود نمیپرسند چه کردهایم که وجدانهای آزاد و پاک جوانان پذیرای ما نیست. فقط در چنین صورتی است که به جای قربانی کردن حقیقت در پای منطق قدرت، قدرت را قربانی حقیقت خواهند کرد و البته این کاری است پر مخاطره و پذیرش آن به شجاعت و آزادگی فراوان نیاز دارد.
میتوان از علوم شناختی بهره دیگری هم برد. اگر مشاهده میکنند جوانان این دیار، تحت تاثیر تبلیغات موثر دشمنان واقع شدهاند، ساختار یکسویه تبلیغات دشمانش را در یک فضای گشوده و متکثر رسانهای در داخل جبران کنند. اجازه تفکر و استدلال و آزادی تفکر را در داخل گسترش دهند. اجازه دهند هر کس همانطور که وجدان و سلایقش طلب میکند انتخاب کند. آنگاه مخاطب خود را از کلیشههای ذهنی یکسویه رها میکنند.
راستش را بخواهید، اگر قرار است با منطق دستکاری کردن افکار عمومی به دوام خود بیاندیشید، قطعا دشمنانتان از شما نیرومندترند.
@javadkashi
-------
در تحلیلهایی که محافل نزدیک به نظام از اعتراضات اخیر ارائه کردند، «علوم شناختی» جایگاه ویژهای داشت. آنچه این تحلیلگران از علوم شناختی میفهمند، امکان سازمان دادن به ذهن و رفتار مردمان با تبلیغات است. خیال کردهاند در مدت زمانی که فضای مجازی در ایران فعال بوده، گروههای معاند در داخل و خارج، ذهن و ساختار عصبی، عاطفی، شناختی و رفتاری جوانان را تحت تاثیر قرار دادهاند و آنها را از نظام مقدس دور کردهاند. نکته جالب توجه راهکاری است که برای خروج از این بحران عرضه میکنند. راهکارشان بهرهگرفتن از علوم شناختی برای دگرگون کردن موازنه در میدان سیاست است. به هم توصیه میکنند باید به نظام موثر تبلغیاتی روی بیاوریم تا ساختار عصبی، عاطفی و شناختی جوانان را با نظام همسو کنیم.
حال باید از آنها بپرسیم چگونه میان ماهیت دینی نظام که انتظار میرود بر دعوت به حق استوار شده باشد، با دستکاری کاری کردن افکار عمومی تطابق ایجاد میکنند.
چیزی که در این میان فراموش شده، انسان به مثابه موجود دارای وجدان، خرد و قدرت انتخاب است. فراموشی انسان و حرمت و کرامت او، بزرگترین فاجعه ناشی از منطق استیلاست که همه چیز را به مقتضیات بقاء و دوام خود تبدیل میکند.
نظام تلاش میکند از دشمنانش عقب نماند. پس هر چه بیشتر شبیه دشمنان خود میشود. چنانکه دشمنانش هم در تلاش برای مشابهت با نظام در این مسابقه عقب نماندهاند.
مقصودشان چه بود وقتی میگفتند جوانان فطرتهای پاک و وجدانهای آزاد دارند. خوب چرا از خود نمیپرسند چه کردهایم که وجدانهای آزاد و پاک جوانان پذیرای ما نیست. فقط در چنین صورتی است که به جای قربانی کردن حقیقت در پای منطق قدرت، قدرت را قربانی حقیقت خواهند کرد و البته این کاری است پر مخاطره و پذیرش آن به شجاعت و آزادگی فراوان نیاز دارد.
میتوان از علوم شناختی بهره دیگری هم برد. اگر مشاهده میکنند جوانان این دیار، تحت تاثیر تبلیغات موثر دشمنان واقع شدهاند، ساختار یکسویه تبلیغات دشمانش را در یک فضای گشوده و متکثر رسانهای در داخل جبران کنند. اجازه تفکر و استدلال و آزادی تفکر را در داخل گسترش دهند. اجازه دهند هر کس همانطور که وجدان و سلایقش طلب میکند انتخاب کند. آنگاه مخاطب خود را از کلیشههای ذهنی یکسویه رها میکنند.
راستش را بخواهید، اگر قرار است با منطق دستکاری کردن افکار عمومی به دوام خود بیاندیشید، قطعا دشمنانتان از شما نیرومندترند.
@javadkashi
غول بازیگوش ترس
-----------
جنبش اعتراضی پایان یافته یا هنوز ادامه دارد؟ هر پاسخی به این سوال آفرینشگر صورتی از ترس است. اگر ادامه دارد، جمهوری اسلامی میترسد و فضای امنیتی را افزایش خواهد داد. اگر جنبش اعتراضی پایان پیدا کرده یا در حال خاموشی است، معترضین میترسند و با هم زمره میکنند: نظام انتقام خواهد گرفت، افراد تازهای بازداشت و مجازات میشوند و محدودیتهای تازهای در عرصه آزادیهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی اعمال خواهد شد.
غول ترس، بازیگوشانه گاه این سو گاه آن سو مینشیند و هر کجا بنشیند، یکی را مرعوب میکند و دیگری را امیدوار. چنین شرایطی نمیتواند تداوم داشته باشد. به تدریج طرفین ماجرا، برای خاتمه دادن به ترس بازیگوش، با هم رقابت میکنند. این سرآغاز فصلی تازه از استبداد سیاسی است. به خلاف عقیده رایج، مستبدان نیستند که ترس ایجاد میکنند، در اغلب موارد این ترس است که مستبد میزاید.
اعتراضاتی که تجسم میل جمعی برای تغییر در عرصه سیاسی بود، در تکاپوی ختم ماجرا میافتد. یکی تمایل پیدا میکند به افزایش قدرت سرکوب تا جایی که هر صدایی خاموش شود، و دیگری تمایل پیدا میکند به فشارهای خارجی و پناه میبرد به یک چهره که رسانههای آن طرف آب تبلیغ میکنند. آنچه در این میان قربانی میشود، میل جمعی برای یک تغییر اساسی در عرصه سیاست است. خواست تغییر هنگامی قربانی میشود که تاب و توانها پایان پیدا میکند و همه به ختم ماجرا میاندیشند. این همان نقطهای است که ابداع و خلق و آفرینش در عرصه سیاست به پایان میرسد: حکومت از عرصه سیاست عقب مینشیند تا نیروهای امنیتی کار را یکسره کنند، و مردم عقب مینشینند تا نیروهای خارجی با فشارهای تازه و به صحنه آوردن یک چهره تازه کار را تمام کنند.
آنچه هم حکومت و هم معترضین از آن غافلند، فهم سیاست ورزی در میدان پرمخاطره و آشوب است. قرار نیست ماجرا خاتمه پیدا کند. آنکه جویای ختم ماجراست، منتظر کسی است تا اراده خود را واگذار کند. همان هنگام که حکومت تمام اراده خود را به نیروهای امنیتی میسپارد، کسانی جانبدار رضا پهلوی میشوند تا او آنها را نمایندگی کند. سویه خلاق حیات سیاسی که امید میرفت خلق و ابداعی نو کنند، از صحنه خارج میشود. این آغاز بیگانگی در عرصه سیاست است. قرار است سنخی از بیگانگی و قهر جانشین سنخ دیگر شود.
اعتراضات خیابانی، صورت معصوم ظهور و بروز خواست مردم است. پذیرش آن و گشودن میدانی برای یک تفاهم و قرارداد تازه، جامعه سیاسی را از آلودگیهای ناشی از گذر ایام، پاک میکند. جمع کردن خیابان با خشونت صرف، توطئه را جانشین سیاست ورزی میکند. توطئهگران در دو سوی صحنه مینشینند و برای هم خط و نشان میکشند و دراین میان، مردماند که برای شان چاه تازهای حفر میشود.
@javadkashi
-----------
جنبش اعتراضی پایان یافته یا هنوز ادامه دارد؟ هر پاسخی به این سوال آفرینشگر صورتی از ترس است. اگر ادامه دارد، جمهوری اسلامی میترسد و فضای امنیتی را افزایش خواهد داد. اگر جنبش اعتراضی پایان پیدا کرده یا در حال خاموشی است، معترضین میترسند و با هم زمره میکنند: نظام انتقام خواهد گرفت، افراد تازهای بازداشت و مجازات میشوند و محدودیتهای تازهای در عرصه آزادیهای اجتماعی و فرهنگی و سیاسی اعمال خواهد شد.
غول ترس، بازیگوشانه گاه این سو گاه آن سو مینشیند و هر کجا بنشیند، یکی را مرعوب میکند و دیگری را امیدوار. چنین شرایطی نمیتواند تداوم داشته باشد. به تدریج طرفین ماجرا، برای خاتمه دادن به ترس بازیگوش، با هم رقابت میکنند. این سرآغاز فصلی تازه از استبداد سیاسی است. به خلاف عقیده رایج، مستبدان نیستند که ترس ایجاد میکنند، در اغلب موارد این ترس است که مستبد میزاید.
اعتراضاتی که تجسم میل جمعی برای تغییر در عرصه سیاسی بود، در تکاپوی ختم ماجرا میافتد. یکی تمایل پیدا میکند به افزایش قدرت سرکوب تا جایی که هر صدایی خاموش شود، و دیگری تمایل پیدا میکند به فشارهای خارجی و پناه میبرد به یک چهره که رسانههای آن طرف آب تبلیغ میکنند. آنچه در این میان قربانی میشود، میل جمعی برای یک تغییر اساسی در عرصه سیاست است. خواست تغییر هنگامی قربانی میشود که تاب و توانها پایان پیدا میکند و همه به ختم ماجرا میاندیشند. این همان نقطهای است که ابداع و خلق و آفرینش در عرصه سیاست به پایان میرسد: حکومت از عرصه سیاست عقب مینشیند تا نیروهای امنیتی کار را یکسره کنند، و مردم عقب مینشینند تا نیروهای خارجی با فشارهای تازه و به صحنه آوردن یک چهره تازه کار را تمام کنند.
آنچه هم حکومت و هم معترضین از آن غافلند، فهم سیاست ورزی در میدان پرمخاطره و آشوب است. قرار نیست ماجرا خاتمه پیدا کند. آنکه جویای ختم ماجراست، منتظر کسی است تا اراده خود را واگذار کند. همان هنگام که حکومت تمام اراده خود را به نیروهای امنیتی میسپارد، کسانی جانبدار رضا پهلوی میشوند تا او آنها را نمایندگی کند. سویه خلاق حیات سیاسی که امید میرفت خلق و ابداعی نو کنند، از صحنه خارج میشود. این آغاز بیگانگی در عرصه سیاست است. قرار است سنخی از بیگانگی و قهر جانشین سنخ دیگر شود.
اعتراضات خیابانی، صورت معصوم ظهور و بروز خواست مردم است. پذیرش آن و گشودن میدانی برای یک تفاهم و قرارداد تازه، جامعه سیاسی را از آلودگیهای ناشی از گذر ایام، پاک میکند. جمع کردن خیابان با خشونت صرف، توطئه را جانشین سیاست ورزی میکند. توطئهگران در دو سوی صحنه مینشینند و برای هم خط و نشان میکشند و دراین میان، مردماند که برای شان چاه تازهای حفر میشود.
@javadkashi
Forwarded from Farzad Nemati
هممیهن
در وضعیت پیشاسیاسی معطل ماندهایم
گفتوگو با محمدجواد غلامرضا کاشی درباره زوال و احیای سیاست در ایران
Forwarded from Farzad Nemati
به سمت دولت ضعیفتر میرویم - روزنامه هممیهن
https://hammihanonline.ir/news/culture/bh-smt-dwlt-d-yf-tr-my-rwym
https://hammihanonline.ir/news/culture/bh-smt-dwlt-d-yf-tr-my-rwym
hammihanonline.ir
به سمت دولت ضعیفتر میرویم
پیشبینی محمدجواد غلامرضا کاشی از چشمانداز تحولات کنونی جامعه ایران
اصلاحطلبی باید به حالت اصیل خود برگردد
اصلاحطلبی باید به حالت اصیل خود برگردد
مهربانی کی سرآمد؟
---------
ما نسل انقلابی متهمایم که به پیامدهای آنچه کردیم نیاندیشیده بودیم. دفترهای حساب و کتاب روی میز گشوده میشوند. خسارتها و دستاوردها در دو ستون نوشته میشوند و از ما خواسته میشود خود را حسابرسی کنیم. آنچه در این میان فراموش میشود لحظه انقلابی است. موضوعی که از دایره محاسبات پیامدگرا بیرون میماند. اجازه بدهید بیشتر توضیح دهم.
آنها که در این دیار دست به انقلاب زدند، به پیامد کار جمعی خود نیاندیشیدند زیرا پیش از آن تدبیرهای پیامدگرایانهشان در زندگی فردی شکست خورده بود. مسیر زندگیهای شخصیشان برای رشد و پیشرفت مسدود بود. تحقیر شده بودند و برای بیرون آمدن از این وضعیت چارهای نمیدیدند. دیده نشده بودند و از گشودن حتی یک پنجره در اتاق تاریک عاجز بودند. از اقل کرامت یک شهروند محروم بودند. فشار روانی ناشی از تبعیض، روح و جانشان را فشرده کرده بود. پیامد چنین شرایطی، درک مشخصی از زندگی بود. زندگی بیشتر به گذران دوران محکومیت و زندان شباهت پیدا کرد. زندانی شانسی برای تجربه زندگی به مثابه میدان متکثر انتخاب و پیشرفت و خود شکوفایی ندارد. باید با تنهایی و تکرار سر کند. به ویژه اگر زندانی محکوم به حبس ابد باشد. به ویژه اگر فشار انفرادی روح و جانش را فشرده باشد. آشوب شبه مدرنیته آن روزگار، وقتی با فضای استبداد سیاسی همراه شد، چنین پیامدی بر روح و جان جوانان آن دوران داشت.
وقت ملاقات برای هر زندانی شوقآور است. مهم نیست با چه کسی ملاقات کنی. ملاقات با دیگری، گویی حظی دارد از فضای آزادی. دیگری به یک امکان برای گذر از حصارهایی عبور ناپذیر تبدیل میشود. انقلاب برای حال و روح یک جمع سرکوب شده همان وضعیت شوقآور را ایجاد میکند. ما مشتاق یکدیگر بودیم.
به شعارهایی که گاه تند و خشونت بارند توجه نکنید. آن سوی این شعارها، میل انبوه جمعیتی است که میخواهند در حظ پیوند عمیق با دیگری خود را از انبوه غمها و اندوههای ناشی از فشار تبعیض و استبداد و تحقیر نجات بخشد. نشانگان میل به پیوند و دوستی، خواست رها شدن از گرههای ناگشودنی در زندگی فردی، خواست ویران کردن حصارهایی که مرا از تو جدا میکند، هزاران هزار برابر بیشتر از نفرت و طرد دیگری است. طرد دیگری بهانهای برای وصول من به تو است.
نباید فریب یک نام را خورد. ما از انقلاب ایران سخن میگوییم انگار کاری کردیم مثل کاری که فرانسویها یا انگلیسیها و روسها کردند. دم انقلابی برای ما، شانس حتی موقت برای فرار از زندان ابد انفرادی و حس رها شدن در بیکرانگی جمع بود. جمعی که به رغم انبوهی و کثرتاش، به فردیت ما هم تشخص و قدرت و حس شکوفایی میبخشید. ما در فضای انقلابی یکدیگر را به رسمیت میشناختیم، به هم اعتبار میدادیم و همه از حس زندگی به مثابه قلمرو آزاد تصمیم و انتخاب بهره میگرفتیم. موقت بود اما لحظه نوشیدن آن آب گوارا برای آنکه تشنه کام است، لذتی شگفت دارد. او در وضعیتی نیست که به پیامدها فکر کند.
انقلاب به خلاف ناماش آنهمه سیاسی نبود. در اصل با ابعاد عمیق درونی ما ارتباط شگفتی داشت. اتفاقاً فاجعه از زمانی آغاز شد که مقتضیات سیاسی انقلاب غلبه کرد. بالاخره انقلاب باید مسیری پیدا کند. رهبری و جهت و سازمانی بیابد. درست از همین نقطه بود که عشق من به تو، به عشق ما به یک کانون واحد هدایت شد. درست در چنین لحظاتی است که مردم آزاد خود را مهیای تسلیم میکنند. تسلیم به پدیده دولت انقلابی.
اولین وظیفه دولت انقلابی تصرف همه سرچشمههای دوستی، مهر و عشق و عطوفت همگرایانه میان مردم است. تنها عشق مجاز، عشق به مصادر حکومتی است. همانطور که اسلحهها به سرعت جمعآوری شد، عشق و دوستی میان مردم هم باید به سرعت جمع آوری میشد. دوستی مردم با یکدیگر، خطر بزرگی برای بقاء نظام سیاسی به حساب میآید. اسلحهها به سرعت جمع شدند اما جمع کردن همه امکانهای دوستی مردم با یکدیگر خیلی طول کشید. هنوز هم که هنوز است ادامه دارد.
دولت مدرن و به ویژه دولت انقلابی و ایدئولوژیک خود را میانجی هر ربط و نسبتی میداند. حتی میان من و خدا. ارتباط فردی من حتی با خدا بی میانجی مصالح نظم سیاسی، یک گناه بزرگ محسوب میشود. این میانجی میان من و من، میان من و تو، و میان همه امکانهای همبستگی اجتماعی مینشیند. یا باید صحنه را ترک کنی یا میانجیگری این میانجی خود خوانده را بپذیری.
چه زود، چه زود، چه زود همه گفتیم مهربانی کی سرآمد.
@javadkashi
---------
ما نسل انقلابی متهمایم که به پیامدهای آنچه کردیم نیاندیشیده بودیم. دفترهای حساب و کتاب روی میز گشوده میشوند. خسارتها و دستاوردها در دو ستون نوشته میشوند و از ما خواسته میشود خود را حسابرسی کنیم. آنچه در این میان فراموش میشود لحظه انقلابی است. موضوعی که از دایره محاسبات پیامدگرا بیرون میماند. اجازه بدهید بیشتر توضیح دهم.
آنها که در این دیار دست به انقلاب زدند، به پیامد کار جمعی خود نیاندیشیدند زیرا پیش از آن تدبیرهای پیامدگرایانهشان در زندگی فردی شکست خورده بود. مسیر زندگیهای شخصیشان برای رشد و پیشرفت مسدود بود. تحقیر شده بودند و برای بیرون آمدن از این وضعیت چارهای نمیدیدند. دیده نشده بودند و از گشودن حتی یک پنجره در اتاق تاریک عاجز بودند. از اقل کرامت یک شهروند محروم بودند. فشار روانی ناشی از تبعیض، روح و جانشان را فشرده کرده بود. پیامد چنین شرایطی، درک مشخصی از زندگی بود. زندگی بیشتر به گذران دوران محکومیت و زندان شباهت پیدا کرد. زندانی شانسی برای تجربه زندگی به مثابه میدان متکثر انتخاب و پیشرفت و خود شکوفایی ندارد. باید با تنهایی و تکرار سر کند. به ویژه اگر زندانی محکوم به حبس ابد باشد. به ویژه اگر فشار انفرادی روح و جانش را فشرده باشد. آشوب شبه مدرنیته آن روزگار، وقتی با فضای استبداد سیاسی همراه شد، چنین پیامدی بر روح و جان جوانان آن دوران داشت.
وقت ملاقات برای هر زندانی شوقآور است. مهم نیست با چه کسی ملاقات کنی. ملاقات با دیگری، گویی حظی دارد از فضای آزادی. دیگری به یک امکان برای گذر از حصارهایی عبور ناپذیر تبدیل میشود. انقلاب برای حال و روح یک جمع سرکوب شده همان وضعیت شوقآور را ایجاد میکند. ما مشتاق یکدیگر بودیم.
به شعارهایی که گاه تند و خشونت بارند توجه نکنید. آن سوی این شعارها، میل انبوه جمعیتی است که میخواهند در حظ پیوند عمیق با دیگری خود را از انبوه غمها و اندوههای ناشی از فشار تبعیض و استبداد و تحقیر نجات بخشد. نشانگان میل به پیوند و دوستی، خواست رها شدن از گرههای ناگشودنی در زندگی فردی، خواست ویران کردن حصارهایی که مرا از تو جدا میکند، هزاران هزار برابر بیشتر از نفرت و طرد دیگری است. طرد دیگری بهانهای برای وصول من به تو است.
نباید فریب یک نام را خورد. ما از انقلاب ایران سخن میگوییم انگار کاری کردیم مثل کاری که فرانسویها یا انگلیسیها و روسها کردند. دم انقلابی برای ما، شانس حتی موقت برای فرار از زندان ابد انفرادی و حس رها شدن در بیکرانگی جمع بود. جمعی که به رغم انبوهی و کثرتاش، به فردیت ما هم تشخص و قدرت و حس شکوفایی میبخشید. ما در فضای انقلابی یکدیگر را به رسمیت میشناختیم، به هم اعتبار میدادیم و همه از حس زندگی به مثابه قلمرو آزاد تصمیم و انتخاب بهره میگرفتیم. موقت بود اما لحظه نوشیدن آن آب گوارا برای آنکه تشنه کام است، لذتی شگفت دارد. او در وضعیتی نیست که به پیامدها فکر کند.
انقلاب به خلاف ناماش آنهمه سیاسی نبود. در اصل با ابعاد عمیق درونی ما ارتباط شگفتی داشت. اتفاقاً فاجعه از زمانی آغاز شد که مقتضیات سیاسی انقلاب غلبه کرد. بالاخره انقلاب باید مسیری پیدا کند. رهبری و جهت و سازمانی بیابد. درست از همین نقطه بود که عشق من به تو، به عشق ما به یک کانون واحد هدایت شد. درست در چنین لحظاتی است که مردم آزاد خود را مهیای تسلیم میکنند. تسلیم به پدیده دولت انقلابی.
اولین وظیفه دولت انقلابی تصرف همه سرچشمههای دوستی، مهر و عشق و عطوفت همگرایانه میان مردم است. تنها عشق مجاز، عشق به مصادر حکومتی است. همانطور که اسلحهها به سرعت جمعآوری شد، عشق و دوستی میان مردم هم باید به سرعت جمع آوری میشد. دوستی مردم با یکدیگر، خطر بزرگی برای بقاء نظام سیاسی به حساب میآید. اسلحهها به سرعت جمع شدند اما جمع کردن همه امکانهای دوستی مردم با یکدیگر خیلی طول کشید. هنوز هم که هنوز است ادامه دارد.
دولت مدرن و به ویژه دولت انقلابی و ایدئولوژیک خود را میانجی هر ربط و نسبتی میداند. حتی میان من و خدا. ارتباط فردی من حتی با خدا بی میانجی مصالح نظم سیاسی، یک گناه بزرگ محسوب میشود. این میانجی میان من و من، میان من و تو، و میان همه امکانهای همبستگی اجتماعی مینشیند. یا باید صحنه را ترک کنی یا میانجیگری این میانجی خود خوانده را بپذیری.
چه زود، چه زود، چه زود همه گفتیم مهربانی کی سرآمد.
@javadkashi
دمکراسی از همین امروز
----
جوانانی بودند که چندین ماه خیابان شهرها را اشغال کرده بودند کم کم به خانه بازگشتند و بازمیگردند. آنها که بودند، چه میگفتند، چه میخواستند؟
اینک صدای بزرگتران است که به گوش میرسد. از نظر نظام، آنها هیچ نبودند و هیچ سخن قابل شنیدنی نداشتند. به نظرشان همه چیز خاتمه یافته است. در یک برنامه تلویزیونی مجری به شعر «من رشته محبت خود پاره میکنم، شاید گره خورد به تو نزدیکتر شود» اشاره کرد و نتیجه گرفت اعتراضات مثل پاره شدن رشته محبت با نظام بود، اما هدف نزدیکتر شدن به نظام بود. مردم با مشارکت در راهپیمایی بیست و دوم بهمن بارگشتند در حالیکه به نظام نزدیکتر شده بودند.
مخالفین نظام، پرچمهای گوناگون بلند کردهاند و هر کدام به نحوی داعیهدار نمایندگی آن جوانان هستند. یکی خواستار اصلاح ساختاری نظام است، دیگری اصل و فرع نظام را انکار میکند. یکی سودای سلطنت دارد دیگری در خیال جمهوری سکولار است.
میان آن جوانان و این مردان و زنان سیاست، فاصلهای هست که هیچ کس به آن توجه نمیکند. آنان کم کم محو میشوند و تبدیل میشوند به موضوع تفسیر. هر کس به مراد خود دست به تفسیری از آنان میزند و به سمت مقصودی توصیه میکند. گویی آنان به سایه تبدیل شدهاند و کسانی در آفتاب چهره نشان میدهند.
کسانی که دردهای زیرپوستی داشتند. منطق کسب قدرت را نمیدانستند و اهل مباحث نظری و فلسفی و جامعه شناختی هم نبودند. کم کم کسانی از راه میرسند که منطق کسب قدرت را میدانند و مباحث نظری و جامعه شناختی هم بلدند اما درد زیرپوستی ندارند. در شکاف میان دردهای فاقد زبان و زبان فاقد درد، سویه بیگانه ساز سیاست خانه میکند.
دقیقاً در همین شکاف است که معترضان به سکوهای تماشاگری رانده میشوند و اهل سیاست و سخن و نظر، در صحنه نمایش با هم رقابت میکنند. سرانجام یکی بر دیگران غالب میشود. مردم امیدهای فراوان میبندند و فصل تازهای سرانجام در سیاست آغاز میشود. آنگاه این تماشاگرانند که با هم آه میکشند و با خود میگویند چه میخواستیم چه شد.
هیچکس نمیخواهد همان معترضان سخن بگویند. اگر هنوز توان این کار را ندارند، به امکانهای به سخن آمدنشان بیاندیشند. اگر نماینده معینی ندارند، بسترهای به میدان آمدن نمایندگانشان را مهیا کنند.
قدرت، تن به منطق حقیقت نمیسپارد. یکی به حفظ قدرت فکر میکند و هر چه زودتر میخواهد صورت مساله را پاک کند، دیگری در جستجوی امکانی برای کسب قدرت است و این کار را با سرمایهای انجام میدهد که آن جوانان در میان نهادند و رفتند.
حقیقت دستکم به طور موقت میتواند منطق قدرت را معلق کند. این کار تنها با گشودن میدان حضور نسل معترض فراهم میشود. باید اجازه داد آنها در یک فضای آرام خود سخن بگویند. یکدیگر را در فضایی امنتر بازیابند. باهم گفتگو کنند. آرزومندیها و مرثیههای خود را بخوانند. از دردهای خود بنالند و راههای خروج از مسیرهای رنج را نشان دهند. سیاست اصیل، میدان دادن به ظهور و وجود دیگری است، نه تنازع و حذف و غلبه بر دیگری. دردمندان با کوله بار دردهای خود باید راهگشا شوند. به جای آنکه کلمات پرطمطراق میانجی شوند، دردهای مشترک باید میاندار باشند. آنگاه میبینی که مسیر برون رفت یا این یا آن نیست، در بسیاری از موارد نه این و نه آن است. مسیرهای گوناگونی گشوده میشود که هر کدام مشکل گشای دردی است متمایز با دیگری. تنها یک نفر یا یک گروه نیست که معتبر خواهد شد، شمار کثیری اعتبار خواهند یافت و در صحنه موضوعیت پیدا خواهند کرد. آنگاه دیگر تماشاگری موضوعیت خود را از دست خواهد داد، همه بازیگر خواهند شد. دوگانه اصلاح و انقلاب از میان برخواهد خواست، و دمکراسی به جای آنکه یک آرزوی متعلق به فردا باشد، از همین امروز آغاز خواهد شد.
@javadkashi
----
جوانانی بودند که چندین ماه خیابان شهرها را اشغال کرده بودند کم کم به خانه بازگشتند و بازمیگردند. آنها که بودند، چه میگفتند، چه میخواستند؟
اینک صدای بزرگتران است که به گوش میرسد. از نظر نظام، آنها هیچ نبودند و هیچ سخن قابل شنیدنی نداشتند. به نظرشان همه چیز خاتمه یافته است. در یک برنامه تلویزیونی مجری به شعر «من رشته محبت خود پاره میکنم، شاید گره خورد به تو نزدیکتر شود» اشاره کرد و نتیجه گرفت اعتراضات مثل پاره شدن رشته محبت با نظام بود، اما هدف نزدیکتر شدن به نظام بود. مردم با مشارکت در راهپیمایی بیست و دوم بهمن بارگشتند در حالیکه به نظام نزدیکتر شده بودند.
مخالفین نظام، پرچمهای گوناگون بلند کردهاند و هر کدام به نحوی داعیهدار نمایندگی آن جوانان هستند. یکی خواستار اصلاح ساختاری نظام است، دیگری اصل و فرع نظام را انکار میکند. یکی سودای سلطنت دارد دیگری در خیال جمهوری سکولار است.
میان آن جوانان و این مردان و زنان سیاست، فاصلهای هست که هیچ کس به آن توجه نمیکند. آنان کم کم محو میشوند و تبدیل میشوند به موضوع تفسیر. هر کس به مراد خود دست به تفسیری از آنان میزند و به سمت مقصودی توصیه میکند. گویی آنان به سایه تبدیل شدهاند و کسانی در آفتاب چهره نشان میدهند.
کسانی که دردهای زیرپوستی داشتند. منطق کسب قدرت را نمیدانستند و اهل مباحث نظری و فلسفی و جامعه شناختی هم نبودند. کم کم کسانی از راه میرسند که منطق کسب قدرت را میدانند و مباحث نظری و جامعه شناختی هم بلدند اما درد زیرپوستی ندارند. در شکاف میان دردهای فاقد زبان و زبان فاقد درد، سویه بیگانه ساز سیاست خانه میکند.
دقیقاً در همین شکاف است که معترضان به سکوهای تماشاگری رانده میشوند و اهل سیاست و سخن و نظر، در صحنه نمایش با هم رقابت میکنند. سرانجام یکی بر دیگران غالب میشود. مردم امیدهای فراوان میبندند و فصل تازهای سرانجام در سیاست آغاز میشود. آنگاه این تماشاگرانند که با هم آه میکشند و با خود میگویند چه میخواستیم چه شد.
هیچکس نمیخواهد همان معترضان سخن بگویند. اگر هنوز توان این کار را ندارند، به امکانهای به سخن آمدنشان بیاندیشند. اگر نماینده معینی ندارند، بسترهای به میدان آمدن نمایندگانشان را مهیا کنند.
قدرت، تن به منطق حقیقت نمیسپارد. یکی به حفظ قدرت فکر میکند و هر چه زودتر میخواهد صورت مساله را پاک کند، دیگری در جستجوی امکانی برای کسب قدرت است و این کار را با سرمایهای انجام میدهد که آن جوانان در میان نهادند و رفتند.
حقیقت دستکم به طور موقت میتواند منطق قدرت را معلق کند. این کار تنها با گشودن میدان حضور نسل معترض فراهم میشود. باید اجازه داد آنها در یک فضای آرام خود سخن بگویند. یکدیگر را در فضایی امنتر بازیابند. باهم گفتگو کنند. آرزومندیها و مرثیههای خود را بخوانند. از دردهای خود بنالند و راههای خروج از مسیرهای رنج را نشان دهند. سیاست اصیل، میدان دادن به ظهور و وجود دیگری است، نه تنازع و حذف و غلبه بر دیگری. دردمندان با کوله بار دردهای خود باید راهگشا شوند. به جای آنکه کلمات پرطمطراق میانجی شوند، دردهای مشترک باید میاندار باشند. آنگاه میبینی که مسیر برون رفت یا این یا آن نیست، در بسیاری از موارد نه این و نه آن است. مسیرهای گوناگونی گشوده میشود که هر کدام مشکل گشای دردی است متمایز با دیگری. تنها یک نفر یا یک گروه نیست که معتبر خواهد شد، شمار کثیری اعتبار خواهند یافت و در صحنه موضوعیت پیدا خواهند کرد. آنگاه دیگر تماشاگری موضوعیت خود را از دست خواهد داد، همه بازیگر خواهند شد. دوگانه اصلاح و انقلاب از میان برخواهد خواست، و دمکراسی به جای آنکه یک آرزوی متعلق به فردا باشد، از همین امروز آغاز خواهد شد.
@javadkashi
بازارگرمی فایدهای ندارد
------
مخالفین نام و نشاندار جمهوری اسلامی، در کسب حمایت گسترده ایرانیان در داخل کشور ناکام ماندهاند. یک دلیل این ناکامی، شباهت آنها به خود جمهوری اسلامی است. همه در این نکته مشترکاند که برای ایران فردا یک نام اختیار کردهاند. یکی میگوید ایران فردا سکولار است، دیگری میگوید جمهوری است و آن یکی از مشروطه سلطنتی یاد میکند. هر کدام از این نامها به پیشانی یک فرد کوبیده شده تا در ایران فردا متولی نام مذکور باشد. همان چیزی که تداوم حیات سیاسی برای جمهوری اسلامی را دشوار کرده، پذیرش این نامها را هم دشوار کرده است.
مخالفین بینام و نشان بیشتر جلب توجه میکنند. کسانی که سابقه سیاسی روشنی ندارند، نشانه هیچ رژیم معینی نیستند. فقط هستند چون هر کس میتواند روی سکوی آنان بایستد و سخن بگوید. همانها که با عنوان سلبریتی شناخته میشوند نه رهبران سیاسی.
چیزی که کار جمهوری اسلامی و مخالفیناش را دشوار کرده، یک اجتماع متکثر چند صداست. جمهوری اسلامی در میان جمع هوادارانش محبوب است، اما نمیداند با سایر گروههای اجتماعی چه کند. همین مشکل را مخالفین هم دارند. یک گروه از میان گروههای متکثر از آنان طرفداری میکند اما نمیدانند با سایر گروههای مردم باید چه کرد. راه کار را در وحدت یافتهاند. یک صدا برای تداوم جمهوری اسلامی و یک صدا برای برانداختن جمهوری اسلامی از مردم میخواهد وحدت پیدا کنند. اما جامعه ایرانی در شرایط امروز وحدتگریز است. سوژه سیاسی هوشمند کسی است که بتواند در میدان وحدتگریز جامعه امروز اراده سیاسی خود را پیش ببرد. هر آنکه صلای وحدت سر میدهد، همگان را فرامیخواند تا برای تامین یک هدف عاجل، در کوتاه مدت دست از کیستی و خواست خود بردارد. مردم یکبار چنین کردهاند و سالهاست هزینه میدهند. گویی همگان وجدان کردهاند حتی یک لحظه نباید از هویت و هستی متمایز خود دست بردارد.
سیاست ورزان میخواهند مساله پیچیده را ساده کنند. پس میگویند وحدت کنید. آنکه این وضعیت پیچیده را فهم نکند، قادر به بازیگری در این شرایط نیست. دوران آن گذشته که تابلویی مقابل تابلوی حریف بگذاری و خیال کنی بازار گرم میشود و تا شب همه کالاها به فروش میرسد. آنکه پرچم سکولاریسم یا جمهوری را مقابل حکومت دینی گذاشته، همگان را میرماند. مردم امروز خریدار نیستند، تا بازار گرمی فایدهای داشته باشد. مردم در جستجوی سکونتگاهاند. هر کس در این میدان پر آشوب نشان دهد جای بیشتری برای نشستن دیگران فراهم کرده، اعتماد بیشتری ایجاد میکند.
زبانی که به جای بازار گرمی سکونتگاه برای دیگری ایجاد کند، در جامعه امروز ایران وجود ندارد. تحصیل چنین زبانی نیازمند تجدید نظرهای عمیق در نوع نگرش به سیاست و جامعه است. همه طرفهای نام و نشاندار سیاسی در ایران امروز، فاقد چنین زبانی برای سخن گفتن با جامعهاند. پس تا چنین است، جامعه معترض همانقدر که تسلیم نظم موجود نمیشود تن به مدعیان نمایندگیاش هم نمیدهد.
@javadkashi
------
مخالفین نام و نشاندار جمهوری اسلامی، در کسب حمایت گسترده ایرانیان در داخل کشور ناکام ماندهاند. یک دلیل این ناکامی، شباهت آنها به خود جمهوری اسلامی است. همه در این نکته مشترکاند که برای ایران فردا یک نام اختیار کردهاند. یکی میگوید ایران فردا سکولار است، دیگری میگوید جمهوری است و آن یکی از مشروطه سلطنتی یاد میکند. هر کدام از این نامها به پیشانی یک فرد کوبیده شده تا در ایران فردا متولی نام مذکور باشد. همان چیزی که تداوم حیات سیاسی برای جمهوری اسلامی را دشوار کرده، پذیرش این نامها را هم دشوار کرده است.
مخالفین بینام و نشان بیشتر جلب توجه میکنند. کسانی که سابقه سیاسی روشنی ندارند، نشانه هیچ رژیم معینی نیستند. فقط هستند چون هر کس میتواند روی سکوی آنان بایستد و سخن بگوید. همانها که با عنوان سلبریتی شناخته میشوند نه رهبران سیاسی.
چیزی که کار جمهوری اسلامی و مخالفیناش را دشوار کرده، یک اجتماع متکثر چند صداست. جمهوری اسلامی در میان جمع هوادارانش محبوب است، اما نمیداند با سایر گروههای اجتماعی چه کند. همین مشکل را مخالفین هم دارند. یک گروه از میان گروههای متکثر از آنان طرفداری میکند اما نمیدانند با سایر گروههای مردم باید چه کرد. راه کار را در وحدت یافتهاند. یک صدا برای تداوم جمهوری اسلامی و یک صدا برای برانداختن جمهوری اسلامی از مردم میخواهد وحدت پیدا کنند. اما جامعه ایرانی در شرایط امروز وحدتگریز است. سوژه سیاسی هوشمند کسی است که بتواند در میدان وحدتگریز جامعه امروز اراده سیاسی خود را پیش ببرد. هر آنکه صلای وحدت سر میدهد، همگان را فرامیخواند تا برای تامین یک هدف عاجل، در کوتاه مدت دست از کیستی و خواست خود بردارد. مردم یکبار چنین کردهاند و سالهاست هزینه میدهند. گویی همگان وجدان کردهاند حتی یک لحظه نباید از هویت و هستی متمایز خود دست بردارد.
سیاست ورزان میخواهند مساله پیچیده را ساده کنند. پس میگویند وحدت کنید. آنکه این وضعیت پیچیده را فهم نکند، قادر به بازیگری در این شرایط نیست. دوران آن گذشته که تابلویی مقابل تابلوی حریف بگذاری و خیال کنی بازار گرم میشود و تا شب همه کالاها به فروش میرسد. آنکه پرچم سکولاریسم یا جمهوری را مقابل حکومت دینی گذاشته، همگان را میرماند. مردم امروز خریدار نیستند، تا بازار گرمی فایدهای داشته باشد. مردم در جستجوی سکونتگاهاند. هر کس در این میدان پر آشوب نشان دهد جای بیشتری برای نشستن دیگران فراهم کرده، اعتماد بیشتری ایجاد میکند.
زبانی که به جای بازار گرمی سکونتگاه برای دیگری ایجاد کند، در جامعه امروز ایران وجود ندارد. تحصیل چنین زبانی نیازمند تجدید نظرهای عمیق در نوع نگرش به سیاست و جامعه است. همه طرفهای نام و نشاندار سیاسی در ایران امروز، فاقد چنین زبانی برای سخن گفتن با جامعهاند. پس تا چنین است، جامعه معترض همانقدر که تسلیم نظم موجود نمیشود تن به مدعیان نمایندگیاش هم نمیدهد.
@javadkashi
به نام خدا رویاروی خدا
-------
خبر وفات دکتر جعفر جعفری لنگرودی، غمانگیز بود. دانشجوی ایشان نبودم، چند بار در کلاسهای ایشان شرکت کردم و گاهی اوقات، در جمع دانشجویانی بودم که گرداگردش جمع میشدند. یک جمله از ایشان به خاطرم مانده است. عبارتی که مثل یک نهال کوچک در درون من بارور شد. یکبار خطاب به دانشجویانش گفت، مثل کسانی نباشید که از تغییر، احساس ویرانی میکنند.
او از ایران رفت، اما میتوان همه رویدادهای کشور را در پرتو این عبارت حکیمانه تفسیر کرد. جامعه تغییر کرد، نسلهای تازه به میدان آمدند، مطالبات تازه در میان افتاد و همه امور داخلی و خارجی دگرگون شد اما متولیان امور حکومت از تغییر ترسیدند و خیال کردند شجاعت و بزرگی در اثبات این نکته است که مرغ یک پا بیشتر ندارد. در را به همان پاشنهای چرخاندند که از اول ساختند.
تجربه نشان داد آنکه از تغییر میترسد همان ترس ویرانش میکند. خیال میکند از داشتههای خود حراست میکند، اما نمیداند تغییر دار و ندارش را با خود برده و آنچه خیال میکند از آن حراست میکند، چیزی نیست جز توهمات بی مبنا. جدال میان توهم با واقعیتهای دگرگون شده، یکی از اساسیترین عوامل ظهور خشونت در تاریخ سیاسی کشورهای جهان بوده است.
تغییر روزگار و ظهور نسلهای جدید را به حساب آن گذاشتند که کنترل جهان از دست خدا خارج شده و آنها باید آب را به جوی مورد نظر خدا بازگردانند. اگر ایمان داشتند که خدا خود مدبر الامور است، کار مردم به این جا نمیرسید. تغییر امور عالم و آدم مدبری دارد و کسی قرار نیست در میان بایستد و به نام خدا اصرار کند که هیچ چیز نباید از محدوده فهم و تعریف پیشین ما خارج شود. آنها به نام خدا، رویاروی خدا ایستادهاند.
در حوزه سیاست، جزم اندیشیهای ذهنی تنها عامل مقاومت در مقابل تغییر نیست. شبکههای قدرت و ثروت، به میان میآیند و آنگاه در کنار یکدیگر، هیولای هراس آوری میسازند. هیولایی که تنها پیرامون خود را ویران نمیکند بلکه به خود نیز رحم نمیکند.
@javadkashi
-------
خبر وفات دکتر جعفر جعفری لنگرودی، غمانگیز بود. دانشجوی ایشان نبودم، چند بار در کلاسهای ایشان شرکت کردم و گاهی اوقات، در جمع دانشجویانی بودم که گرداگردش جمع میشدند. یک جمله از ایشان به خاطرم مانده است. عبارتی که مثل یک نهال کوچک در درون من بارور شد. یکبار خطاب به دانشجویانش گفت، مثل کسانی نباشید که از تغییر، احساس ویرانی میکنند.
او از ایران رفت، اما میتوان همه رویدادهای کشور را در پرتو این عبارت حکیمانه تفسیر کرد. جامعه تغییر کرد، نسلهای تازه به میدان آمدند، مطالبات تازه در میان افتاد و همه امور داخلی و خارجی دگرگون شد اما متولیان امور حکومت از تغییر ترسیدند و خیال کردند شجاعت و بزرگی در اثبات این نکته است که مرغ یک پا بیشتر ندارد. در را به همان پاشنهای چرخاندند که از اول ساختند.
تجربه نشان داد آنکه از تغییر میترسد همان ترس ویرانش میکند. خیال میکند از داشتههای خود حراست میکند، اما نمیداند تغییر دار و ندارش را با خود برده و آنچه خیال میکند از آن حراست میکند، چیزی نیست جز توهمات بی مبنا. جدال میان توهم با واقعیتهای دگرگون شده، یکی از اساسیترین عوامل ظهور خشونت در تاریخ سیاسی کشورهای جهان بوده است.
تغییر روزگار و ظهور نسلهای جدید را به حساب آن گذاشتند که کنترل جهان از دست خدا خارج شده و آنها باید آب را به جوی مورد نظر خدا بازگردانند. اگر ایمان داشتند که خدا خود مدبر الامور است، کار مردم به این جا نمیرسید. تغییر امور عالم و آدم مدبری دارد و کسی قرار نیست در میان بایستد و به نام خدا اصرار کند که هیچ چیز نباید از محدوده فهم و تعریف پیشین ما خارج شود. آنها به نام خدا، رویاروی خدا ایستادهاند.
در حوزه سیاست، جزم اندیشیهای ذهنی تنها عامل مقاومت در مقابل تغییر نیست. شبکههای قدرت و ثروت، به میان میآیند و آنگاه در کنار یکدیگر، هیولای هراس آوری میسازند. هیولایی که تنها پیرامون خود را ویران نمیکند بلکه به خود نیز رحم نمیکند.
@javadkashi
Forwarded from ایران فردا
🔴 سکولاریسم و زبانِ اغواگر سیاست
▪️جایگاه دین در ایران امروز-1
💠محمدجواد غلامرضاکاشی*
@iranfardamag
🔸وطن پرستی در برابر بیگانه پرستی، اسلام در برابر غرب، دمکراسی در برابر دیکتاتوری از جمله دوگانهها و برابر نهادهایی است که در زبان سیاسی ما رواج دارد. زبان عالم سیاست در ایران مملو از این سنخ برابرنهادهای عامهپسند است. برابر نهادها بیش از آنکه نسبتی با واقعیت داشته باشند، عناوینی هستند که به کار هویت سازیهای ستیزنده آمدهاند. گروهی خواستهاند پرچم هویتی برپا کنند که از بنیاد با وضع موجود یا موجودیت یک گروه دیگر در تعارض باشد. پس نامی اختیار کردهاند که ریشه و بنیاد حریف را بسوزاند. واقعیت اما با تصویر ساده شده این دوگانهسازیها نسبتی ندارد. ما با این برابرنهادها، مردمان را در خلسه خروج رادیکال از وضع موجود قرار میدهیم و به محض پایان یافتن دوران این خلسه، دوباره واقعیت سترگ است که گریبانشان را میگیرد. هر دوره از تاریخ ایران را میتوان ذیل یکی از این برابرنهادها تعریف کرد. امروز ما ذیل سایه برابر نهاد حکومت دینی و حکومت سکولار قرار داریم. این برابر نهاد، چه نسبتی با واقعیت اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و سیاسی امروز ایران دارد و گذر از یکی و وصول تام به دیگری تا چه حد ممکن است؟
✅ فهم درست صورت مساله
▪️ابتدا باید صورت مساله را درست فهمید. طرفداران سکولاریسم بر این باورند که ایران چهار دهه است حاکمیت دین را تجربه کرده و اینک نوبت آن است که دین به عرصه خصوصی رانده شود و مشروعیت سیاسی را به مردم واگذار کند. چنانکه گویی حقیقتاً با حکومت دین مواجه بودهایم. آیا مدعای حاکمیت دین در ایران در اصل یک مدعای واقعی بود؟ بنیانگذاران جمهوری اسلامی خیال میکردند شایستهتر آن است که به جای عقل و فهم و تدبیر بشری، عقل و فهم و تدبیر الهی را جانشین کنند. اما تجربه چهار دهه گذشته نشان داد کار همچنان به دست عقل و فهم و تدبیر بشری مانده است. اما نام خدا دستاویزی برای پرهیز از عقل و تدبیر جمعی مردم و تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در پیشبرد خیر عمومی بوده است. دستاویزهایی که عقل و تدبیر جمعی مردم را در این یکصد واندی سال گذشته تنگ کرده، به دین محدود نبوده و نیست. ناسیونالیسم باستانگرای پهلوی، احیای شکوه از دست رفته ایرانی، ترقیخواهی یا رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ صور دیگری از تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در حیات سیاسی ایرانیان بوده است. بنابراین مساله جانشینی مردم به جای خدا نیست، مساله تحقق امکان عقل و تدبیر جمعی مردم است.
🔸مساله پیش روی ما، گشودن امکان عقل و تدبیر عمومی در یک جامعه سیاسی است که خصلت گریزناپذیر آن، کثرت و تنوعات رو به تزاید آن است. توجه به این کثرت، و مشارکت دادن به آن برای برپا کردن امر عمومی، با سرشت غیردمکراتیک حکومتها ناسازگار بوده است. پس گریزی جز آن نبوده که این کثرت نادیده گرفته شود. پس نامهای برانداز این خصلت متکثر به میدان آمدهاند. یکبار به نام بازگشت به شکوه از دست رفته، روزی دیگر به نام وصول به آستانه تمدن بزرگ و روز دیگر، به نام و یاد خدا.
▪️آنها که امروز از سکولاریسم سخن میگویند، همه اعتبار خود را از این مدعا میگیرند که قرار است دین به عرصه خصوصی رانده شود. گویی کلید رها شدن مردم را پیدا کردهاند. اما غافلند سکولاریسم خود یک نام برانداز تازه است که از کثرت رو به تزاید جامعه ایرانی عبور میکند و چشم انداز خیالینی از یک جامعه همبسته و متحد ترسیم میکنند. در توهمی که سکولاریسم برمیانگیزد، جامعه ایرانی قرار است در عرصه سیاست از محدودیتهای دین خلاص شود و با عقل و تدبیر بشری، به ترقی، توسعه و آبادانی واصل شود. سکولاریسم نه بر حسب معنایی که در فرهنگنامهها برای آن نوشتهاند بلکه بر حسب آنچه در صور خیالین مردم درج میشود محقق شدن وضعیتی است که در آن علم، تخصص و تجربههای عام بشری در مدیریت امور عمومی دائر مدار شود. شریعت به عرصه خصوصی محدود شود و عقل و تدبیر جانشین آن در عرصه عمومی گردد.....
متن کامل:
https://bit.ly/3KSJ3pf
#ایران_فردا
#سکولاریسم
#عرصهی_دین
#محمدجواد_غلامرضاکاشی
https://www.tg-me.com/iranfardamag
▪️جایگاه دین در ایران امروز-1
💠محمدجواد غلامرضاکاشی*
@iranfardamag
🔸وطن پرستی در برابر بیگانه پرستی، اسلام در برابر غرب، دمکراسی در برابر دیکتاتوری از جمله دوگانهها و برابر نهادهایی است که در زبان سیاسی ما رواج دارد. زبان عالم سیاست در ایران مملو از این سنخ برابرنهادهای عامهپسند است. برابر نهادها بیش از آنکه نسبتی با واقعیت داشته باشند، عناوینی هستند که به کار هویت سازیهای ستیزنده آمدهاند. گروهی خواستهاند پرچم هویتی برپا کنند که از بنیاد با وضع موجود یا موجودیت یک گروه دیگر در تعارض باشد. پس نامی اختیار کردهاند که ریشه و بنیاد حریف را بسوزاند. واقعیت اما با تصویر ساده شده این دوگانهسازیها نسبتی ندارد. ما با این برابرنهادها، مردمان را در خلسه خروج رادیکال از وضع موجود قرار میدهیم و به محض پایان یافتن دوران این خلسه، دوباره واقعیت سترگ است که گریبانشان را میگیرد. هر دوره از تاریخ ایران را میتوان ذیل یکی از این برابرنهادها تعریف کرد. امروز ما ذیل سایه برابر نهاد حکومت دینی و حکومت سکولار قرار داریم. این برابر نهاد، چه نسبتی با واقعیت اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و سیاسی امروز ایران دارد و گذر از یکی و وصول تام به دیگری تا چه حد ممکن است؟
✅ فهم درست صورت مساله
▪️ابتدا باید صورت مساله را درست فهمید. طرفداران سکولاریسم بر این باورند که ایران چهار دهه است حاکمیت دین را تجربه کرده و اینک نوبت آن است که دین به عرصه خصوصی رانده شود و مشروعیت سیاسی را به مردم واگذار کند. چنانکه گویی حقیقتاً با حکومت دین مواجه بودهایم. آیا مدعای حاکمیت دین در ایران در اصل یک مدعای واقعی بود؟ بنیانگذاران جمهوری اسلامی خیال میکردند شایستهتر آن است که به جای عقل و فهم و تدبیر بشری، عقل و فهم و تدبیر الهی را جانشین کنند. اما تجربه چهار دهه گذشته نشان داد کار همچنان به دست عقل و فهم و تدبیر بشری مانده است. اما نام خدا دستاویزی برای پرهیز از عقل و تدبیر جمعی مردم و تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در پیشبرد خیر عمومی بوده است. دستاویزهایی که عقل و تدبیر جمعی مردم را در این یکصد واندی سال گذشته تنگ کرده، به دین محدود نبوده و نیست. ناسیونالیسم باستانگرای پهلوی، احیای شکوه از دست رفته ایرانی، ترقیخواهی یا رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ صور دیگری از تنگ کردن دایره مشارکت عمومی در حیات سیاسی ایرانیان بوده است. بنابراین مساله جانشینی مردم به جای خدا نیست، مساله تحقق امکان عقل و تدبیر جمعی مردم است.
🔸مساله پیش روی ما، گشودن امکان عقل و تدبیر عمومی در یک جامعه سیاسی است که خصلت گریزناپذیر آن، کثرت و تنوعات رو به تزاید آن است. توجه به این کثرت، و مشارکت دادن به آن برای برپا کردن امر عمومی، با سرشت غیردمکراتیک حکومتها ناسازگار بوده است. پس گریزی جز آن نبوده که این کثرت نادیده گرفته شود. پس نامهای برانداز این خصلت متکثر به میدان آمدهاند. یکبار به نام بازگشت به شکوه از دست رفته، روزی دیگر به نام وصول به آستانه تمدن بزرگ و روز دیگر، به نام و یاد خدا.
▪️آنها که امروز از سکولاریسم سخن میگویند، همه اعتبار خود را از این مدعا میگیرند که قرار است دین به عرصه خصوصی رانده شود. گویی کلید رها شدن مردم را پیدا کردهاند. اما غافلند سکولاریسم خود یک نام برانداز تازه است که از کثرت رو به تزاید جامعه ایرانی عبور میکند و چشم انداز خیالینی از یک جامعه همبسته و متحد ترسیم میکنند. در توهمی که سکولاریسم برمیانگیزد، جامعه ایرانی قرار است در عرصه سیاست از محدودیتهای دین خلاص شود و با عقل و تدبیر بشری، به ترقی، توسعه و آبادانی واصل شود. سکولاریسم نه بر حسب معنایی که در فرهنگنامهها برای آن نوشتهاند بلکه بر حسب آنچه در صور خیالین مردم درج میشود محقق شدن وضعیتی است که در آن علم، تخصص و تجربههای عام بشری در مدیریت امور عمومی دائر مدار شود. شریعت به عرصه خصوصی محدود شود و عقل و تدبیر جانشین آن در عرصه عمومی گردد.....
متن کامل:
https://bit.ly/3KSJ3pf
#ایران_فردا
#سکولاریسم
#عرصهی_دین
#محمدجواد_غلامرضاکاشی
https://www.tg-me.com/iranfardamag
Telegraph
🔴 سکولاریسم و زبان اغواگر سیاست
💠محمدجواد غلامرضاکاشی* @iranfardamag وطن پرستی در برابر بیگانه پرستی، اسلام در برابر غرب، دمکراسی در برابر دیکتاتوری از جمله دوگانهها و برابر نهادهایی است که در زبان سیاسی ما رواج دارد. زبان عالم سیاست در ایران مملو از این سنخ برابرنهادهای عامهپسند…
شش نکته پیرامون برنامه فکری دکتر سید جواد طباطبایی
----
اندیشیدن به ایران و پرسش از چند و چون ملتی که نام ایران بر خود دارد، یک ضرورت جدی است. اسلام سیاسی در نیم قرن گذشته، در کانون حیات جمعی ما حضور داشت و اینک اعتبار آن تا حد قابل توجهی از دست رفته است. اجتماع سیاسی ما، به یک جانشین میاندیشد و لاجرم هویت ملی ایرانیان در دستور کار فکری قرار میگیرد. سید جواد طباطبایی در این زمینه پیشقدم بود و آثار مهمی از خود به جا نهاد. فقدان ایشان سپهر فکری و عمومی ما را با یک فقدان عمیق مواجه کرد. اگر قرار باشد به تداوم این پروژه فکری بیاندیشم، تلاش میکنم میراث به جای مانده از دکتر را در معرض پاسخگویی به شش نکته قرار دهم.
اول: سرشت جامعه مدرن تولید مستمر فاعلان سیاسی تازه است. پیامد این خصلت، گسیخته شدن مستمر هویتهاست. دیگر نمیتوان به صورتهای یکپارچه ملت اعتبار داد. حتی فهمهای متکثر از ملت هم نمیپایند و در نتیجه ظهور سیاسی گروهها و اقوام و نیروهای تازه، کم رنگ میشوند و آنچه ملت خوانده میشد دوباره باید خود را بازآفرینی کند تا بتواند از شمولیت خود دفاع کند. ایران از این خصلت مدرنیته مستثنی نبوده و نیست. به ویژه پس از افول اعتبار اسلام سیاسی این ویژگی با نیروی بیشتری ظاهر شده است. برنامه فکری دکتر طباطبایی، چگونه میتواند هویت ایرانی را بازآفرینی کند و در همان حال، فرایند کثرت یابنده اجتماع ایرانی را محترم بدارد؟ کثرت یابی جامعه، آن را هویتگریز میکند، هر ایده معطوف به بازسازی اجتماع ایرانی، باید چنان پویایی داشته باشد که همراه با این هویت گریزی، از توان احیای مجدد هویت از دست رفته بازنماند. در برخی آثار دکتر با ایده وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت مواجهیم، این ایده برای یک وضعیت خاص پاسخگوست، اما وضعیتها مرتب ناوضعیت میشوند و آنچه هست از دست میرود. دکتر طباطبایی چه پاسخی برای این مساله در برنامه فکری خود دارد؟
دوم: یکی دیگر از خصائل مدرنیته، اصالت بخشی به فرد و هویت شخصی اوست. برنامه فکری دکتر طباطبایی، چه جایگاهی برای فرد قائل است؟ هر سنخی از هویتگرایی که به کلی فردیت را در خود مضمحل کند، در دنیای امروز پذیرفتنی نیست. برنامه فکری دکتر طباطبایی تا جایی که به روایت هگلی ارتباط دارد، میتواند پاسخهایی برای آن تمهید کند. اما آنچه در آثار ایشان منعکس است، حاکی از کم عنایتی به این وجه هویت یابی در دنیای جدید است. هر قدر که برنامه فکری دکتر طباطبایی به روایتی تاریخی و فرهنگی از هویت ملی استوار باشد، از فرصت دادن به فرد ناتوانتر میشود.
سوم: در کشوری که اینهمه تبعیض و تحقیر قومی و طبقاتی و دینی بیداد میکند، برنامه فکری دکتر طباطبایی نباید بیاعتنا به این واقعیتهای تلخ بماند. به نظرم آنها که در نظر دارند این برنامه فکری را دنبال کنند، باید این وجه از پروژه فکری دکتر طباطبایی را دنبال کنند. فهم ملی از کلیت اجتماع ایرانی، اگر از خصلت عدالت بی بهره باشد، پذیرندگی خود را از دست خواهد داد.
چهارم: هویتها اعم از اسلامی یا ملی، همواره خصلتی مردانه داشتهاند. ایران در سالی که گذشت، نشان داد دست به گریبان یک چرخش زنانه است. اینک ضروری است همه صنوف فهم خود را از حیث میزان توجه به این چرخش زنانه موضوع تامل مجدد قرار دهیم. زنانگی در نسبت با زندگی و فراروندگی آن از نامها شناخته میشود. برنامه دکتر طباطبایی یا هر کس که به بازسازی هویت ایرانی میاندیشد، باید در نسبت میان هویت جمعی ایرانی و زنانگی و زندگی بیاندیشد. آنکه به ایرانیت و در ضمن زنانگی زیست جمعی ما میاندیشد باید ایرانی بودن را با فرایند خلاق، روزمره، و زایشگر زندگی محل توجه قرار دهد.
پنجم: نیم قرن و شاید یک قرن است که منازعات هویتی کانون تولید تنفر، دگر ستیزی، خشونت و طرد بوده است. به نظر میرسد روان و خاطره و جان این جامعه از دگرستیزی آزرده باشد. جان و دل مردمان امروز این دیار، دیگر پذیرای هیچ سنخی از دگرستیزیهای همزاد تنفر نیست. آن کسی میتواند قهرمان عرصه احیای نام ایران باشد که بتواند روایتی دگرپذیر، توام با عشق و دوستی از ایرانی بودن عرضه کند. روایتی که هم به کثرتهای درونیاش به دیده مهر مینگرد و هم به هویتهایی که بیرون از آن حضور دارند. ادامه یادداشت👇🏽👇🏽
----
اندیشیدن به ایران و پرسش از چند و چون ملتی که نام ایران بر خود دارد، یک ضرورت جدی است. اسلام سیاسی در نیم قرن گذشته، در کانون حیات جمعی ما حضور داشت و اینک اعتبار آن تا حد قابل توجهی از دست رفته است. اجتماع سیاسی ما، به یک جانشین میاندیشد و لاجرم هویت ملی ایرانیان در دستور کار فکری قرار میگیرد. سید جواد طباطبایی در این زمینه پیشقدم بود و آثار مهمی از خود به جا نهاد. فقدان ایشان سپهر فکری و عمومی ما را با یک فقدان عمیق مواجه کرد. اگر قرار باشد به تداوم این پروژه فکری بیاندیشم، تلاش میکنم میراث به جای مانده از دکتر را در معرض پاسخگویی به شش نکته قرار دهم.
اول: سرشت جامعه مدرن تولید مستمر فاعلان سیاسی تازه است. پیامد این خصلت، گسیخته شدن مستمر هویتهاست. دیگر نمیتوان به صورتهای یکپارچه ملت اعتبار داد. حتی فهمهای متکثر از ملت هم نمیپایند و در نتیجه ظهور سیاسی گروهها و اقوام و نیروهای تازه، کم رنگ میشوند و آنچه ملت خوانده میشد دوباره باید خود را بازآفرینی کند تا بتواند از شمولیت خود دفاع کند. ایران از این خصلت مدرنیته مستثنی نبوده و نیست. به ویژه پس از افول اعتبار اسلام سیاسی این ویژگی با نیروی بیشتری ظاهر شده است. برنامه فکری دکتر طباطبایی، چگونه میتواند هویت ایرانی را بازآفرینی کند و در همان حال، فرایند کثرت یابنده اجتماع ایرانی را محترم بدارد؟ کثرت یابی جامعه، آن را هویتگریز میکند، هر ایده معطوف به بازسازی اجتماع ایرانی، باید چنان پویایی داشته باشد که همراه با این هویت گریزی، از توان احیای مجدد هویت از دست رفته بازنماند. در برخی آثار دکتر با ایده وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت مواجهیم، این ایده برای یک وضعیت خاص پاسخگوست، اما وضعیتها مرتب ناوضعیت میشوند و آنچه هست از دست میرود. دکتر طباطبایی چه پاسخی برای این مساله در برنامه فکری خود دارد؟
دوم: یکی دیگر از خصائل مدرنیته، اصالت بخشی به فرد و هویت شخصی اوست. برنامه فکری دکتر طباطبایی، چه جایگاهی برای فرد قائل است؟ هر سنخی از هویتگرایی که به کلی فردیت را در خود مضمحل کند، در دنیای امروز پذیرفتنی نیست. برنامه فکری دکتر طباطبایی تا جایی که به روایت هگلی ارتباط دارد، میتواند پاسخهایی برای آن تمهید کند. اما آنچه در آثار ایشان منعکس است، حاکی از کم عنایتی به این وجه هویت یابی در دنیای جدید است. هر قدر که برنامه فکری دکتر طباطبایی به روایتی تاریخی و فرهنگی از هویت ملی استوار باشد، از فرصت دادن به فرد ناتوانتر میشود.
سوم: در کشوری که اینهمه تبعیض و تحقیر قومی و طبقاتی و دینی بیداد میکند، برنامه فکری دکتر طباطبایی نباید بیاعتنا به این واقعیتهای تلخ بماند. به نظرم آنها که در نظر دارند این برنامه فکری را دنبال کنند، باید این وجه از پروژه فکری دکتر طباطبایی را دنبال کنند. فهم ملی از کلیت اجتماع ایرانی، اگر از خصلت عدالت بی بهره باشد، پذیرندگی خود را از دست خواهد داد.
چهارم: هویتها اعم از اسلامی یا ملی، همواره خصلتی مردانه داشتهاند. ایران در سالی که گذشت، نشان داد دست به گریبان یک چرخش زنانه است. اینک ضروری است همه صنوف فهم خود را از حیث میزان توجه به این چرخش زنانه موضوع تامل مجدد قرار دهیم. زنانگی در نسبت با زندگی و فراروندگی آن از نامها شناخته میشود. برنامه دکتر طباطبایی یا هر کس که به بازسازی هویت ایرانی میاندیشد، باید در نسبت میان هویت جمعی ایرانی و زنانگی و زندگی بیاندیشد. آنکه به ایرانیت و در ضمن زنانگی زیست جمعی ما میاندیشد باید ایرانی بودن را با فرایند خلاق، روزمره، و زایشگر زندگی محل توجه قرار دهد.
پنجم: نیم قرن و شاید یک قرن است که منازعات هویتی کانون تولید تنفر، دگر ستیزی، خشونت و طرد بوده است. به نظر میرسد روان و خاطره و جان این جامعه از دگرستیزی آزرده باشد. جان و دل مردمان امروز این دیار، دیگر پذیرای هیچ سنخی از دگرستیزیهای همزاد تنفر نیست. آن کسی میتواند قهرمان عرصه احیای نام ایران باشد که بتواند روایتی دگرپذیر، توام با عشق و دوستی از ایرانی بودن عرضه کند. روایتی که هم به کثرتهای درونیاش به دیده مهر مینگرد و هم به هویتهایی که بیرون از آن حضور دارند. ادامه یادداشت👇🏽👇🏽
ششم: هر زبانی که به احیای نام ایرانی میاندیشد، باید نسبت خود را به فرایند جهانی شدن معلوم کند. جهان امروز از یکسو به سمت ظهور هویتهای بسته ملی و قومی میرود و از سوی دیگر به سمت بی معنا شدن در نتیجه جهانی شدن مستمر. تنها راه گریز، احیای دوباره هویتهای ملی اما به نحو گشوده به جهانی شدن انسانی و اخلاقی است. روایت دکتر طباطبایی ممکن است در مخاطره آن باشد که به خلق هویتهای ملی فروبسته کمک کند. آنکه به احیای نام ایران میاندیشد باید نسبت اخلاقی خود را با جهانی شدن روشن کند. روایتی بسازد که بتواند ایرانی بودن را به فرایندهای جهانی شدن گشوده نگاه دارد. ایرانی بودنی که در تسریع فرایند جهانی شدن انسانی و عادلانه و صلح آمیز، یک برکت محسوب شود.
من خیال میکنم هر روایت هویت سازی که گذشته نگر باشد، قادر به تامین این شش نکته نیست. تنها با عطف نظر از گذشته به آینده میتوان این نکات را تامین کرد. به جای دفاع از ایرانیتی که از دست رفته، باید به ایرانی بودنی اندیشید که قرار است به دست مردم و در فرایند تشریک مساعی جمعی در آینده ظهور کند. ایرانی بودنی که بیشتر به تجربه جمعی و توش و توان جمعی مردم زنده میاندیشد تا مواریث به جای مانده از گذشتگان.
@javadkashi
من خیال میکنم هر روایت هویت سازی که گذشته نگر باشد، قادر به تامین این شش نکته نیست. تنها با عطف نظر از گذشته به آینده میتوان این نکات را تامین کرد. به جای دفاع از ایرانیتی که از دست رفته، باید به ایرانی بودنی اندیشید که قرار است به دست مردم و در فرایند تشریک مساعی جمعی در آینده ظهور کند. ایرانی بودنی که بیشتر به تجربه جمعی و توش و توان جمعی مردم زنده میاندیشد تا مواریث به جای مانده از گذشتگان.
@javadkashi
فریباترین دختر ایران زمین
----
زیباترین و فریباترین دختر ایران زمین نوروز است. آن روزها نیمههای اخر اسفند از راه میرسید و تا روز عید دلربایی میکرد. امسال خبری از آن دختر جوان فریبا نیست. چشمها و سینههایی جانشین آن دختر زیبا شدهاند که با نفرت و کینه به خود، به گذشته و آینده نظر میکنند. هرچه بود و شد از سوی حکومت انکار میشود. امسال بیش از مردم پذیرای نوروز شده است تا اعلام کند هر چه بود گذشت. سال جدیدی در راه است و همه چیز را باید فراموش کرد و دوباره به روال گذشته بازگشت. جریانات سیاسی خارج از کشور به این غم و کینه انبار شده، مثل یک سرمایه عظیم مینگرند. بازی که آغاز کردهاند بدون فعال سازی این ذخیره تلنبار شده، به سرانجام نخواهد رسید. آنها سود سرمایههاشان را در فعال شدن نفرت و کینه تلنبار شده مردم سرکوب شده جستجو میکنند.
ستمدیده وقتی اعتراض میکند، در یک موضع اخلاقی میایستد. به صرف اعتراض، ستمگران را رسوا میکند و در موضع حقیقت مینشیند. اما قدرت ستمدیده تا جایی است که بتواند حقانیت خود را حفظ کند. به محض آنکه حقانیتاش از دست برود، همجنس و هم سنخ ستمگران میشود، پلیدی به ستمدیده هم منتقل میشود و بازی حق و باطل سیاسی به بازی صرف قدرت عریان تنزل پیدا میکند.
یکی از مجاری نفوذ ستمگران به جبهه ستمدیدگان، نفرت و کینه انبار شده در خانه دل ستمدیدگان است. هر چه شدت و مدت سرکوب بیشتر باشد، حجم نفرت در میان ستمدیدگان افزون و افزونتر میشود. یکباره میبینی ستمدیدگان از انگیزههای اصلی اعتراض خود غفلت میکنند. مساله محوری دیگر رفع ستمکاری نیست. آنها که روزی روزگاری به خاطر نادیده گرفته شدگی، طرفدار برابری و انصاف بودند، به خاطر بیعدالتیها، جانفدایان عدالت بودند به خاطر شدت سرکوب شدگی، طرفداران سینه چاک آزادی بودند، تغییر سرشت میدهند. انتقام گیرندگان صرف میشوند. تنها به حذف و سرکوب سرکوب کنندگان میاندیشند. خبر ندارند که همسرشت ستمگران شدهاند. منتظر فرصتاند تا سرکوب کنند، بی عدالتی کنند، نمیدانند آنها خود نیز به دشمنان آزادی تبدیل شدهاند.
سرکوبگر هنگامی در رژیم سرکوب خود به اوج موفقیت دست پیدا میکند که حریف خود را مثل خود سرکوبگر ساخته باشد. آنگاه بازی تقلیل پیدا میکند به اینکه فعلا چه کسی فرصت و امکان سرکوب دیگری را دارد. سرکوبگر اگر پیروز میدان باشد که هیچ، اما اگر شکست هم بخورد امکانی تاریخی برای احیای دوباره خود تولید میکند. امکانی برای آنکه روزی روزگاری دوباره سر برآورد.
همه نانی که امروز رضاپهلوی میخورد، حاصل امکان تاریخی است که پدرش در انبار مخالفین انقلابیاش ذخیره کرده بود. از ما که مخالف انقلابیاش بودیم، ستمگران بالقوهای ساخته بود و نمیدانستیم. حال که زمانی گذشته، دیگر بحثی از سرشت اخلاقی این و آن در میان نیست. بحث دیگری روی میز است: «کدامیک بیشتر ستمگر بودند؟» حال طرفداران هر کدام باید اسناد و مدارک خود را روی میز بگذارند و ثابت کنند کدامیک ستمگرتر از دیگری بودند. رضا پهلوی بر اساس اسناد و مدارکی که عرضه میکند نتیجه گرفته است در دوران پدرش کمتر ستمکاری شده بود. احساس حقانیت میکند و به میدان آمده است.
ستمدیده باید راهی جز تلنبار کردن کینه و نفرت اختیار کند تا حقانیت خود را در میدان منازعه حفظ کند. ستمدیده باید چشم خود را به ستمگر ببندد. از ارزشهای اخلاقی خود دفاع کند. منادی و دعوت کننده به حقانیت ارزشهای اخلاقی باشد و پذیرای هر کس که آنها را بپذیرد. دفاع از ارزشهای اخلاقی، عاری از هر گونه کینه ورزی و انگیزه انتقام، راه نفوذ پلیدی را به جبهه معترضین میبندد. این کاری است بسیار دشوار و گاهی ناممکن. اما تنها راه ممانعت از چرخه بازتولید پلیدی در چرخه تاریخی قدرت سیاسی همین است.
باید بغضها را فروداد به استقبال آن فریباترین دختر ایران رفت. در روزگاری که به سر میبریم، ستایش زیبایی متر و معیار حراست از حریم حقانیت است. تنها زیبایی است که از میدان بازتولید کینهها فراتر مینشیند. آب زنیم راه را نوروز از راه میرسد.
@javadkashi
----
زیباترین و فریباترین دختر ایران زمین نوروز است. آن روزها نیمههای اخر اسفند از راه میرسید و تا روز عید دلربایی میکرد. امسال خبری از آن دختر جوان فریبا نیست. چشمها و سینههایی جانشین آن دختر زیبا شدهاند که با نفرت و کینه به خود، به گذشته و آینده نظر میکنند. هرچه بود و شد از سوی حکومت انکار میشود. امسال بیش از مردم پذیرای نوروز شده است تا اعلام کند هر چه بود گذشت. سال جدیدی در راه است و همه چیز را باید فراموش کرد و دوباره به روال گذشته بازگشت. جریانات سیاسی خارج از کشور به این غم و کینه انبار شده، مثل یک سرمایه عظیم مینگرند. بازی که آغاز کردهاند بدون فعال سازی این ذخیره تلنبار شده، به سرانجام نخواهد رسید. آنها سود سرمایههاشان را در فعال شدن نفرت و کینه تلنبار شده مردم سرکوب شده جستجو میکنند.
ستمدیده وقتی اعتراض میکند، در یک موضع اخلاقی میایستد. به صرف اعتراض، ستمگران را رسوا میکند و در موضع حقیقت مینشیند. اما قدرت ستمدیده تا جایی است که بتواند حقانیت خود را حفظ کند. به محض آنکه حقانیتاش از دست برود، همجنس و هم سنخ ستمگران میشود، پلیدی به ستمدیده هم منتقل میشود و بازی حق و باطل سیاسی به بازی صرف قدرت عریان تنزل پیدا میکند.
یکی از مجاری نفوذ ستمگران به جبهه ستمدیدگان، نفرت و کینه انبار شده در خانه دل ستمدیدگان است. هر چه شدت و مدت سرکوب بیشتر باشد، حجم نفرت در میان ستمدیدگان افزون و افزونتر میشود. یکباره میبینی ستمدیدگان از انگیزههای اصلی اعتراض خود غفلت میکنند. مساله محوری دیگر رفع ستمکاری نیست. آنها که روزی روزگاری به خاطر نادیده گرفته شدگی، طرفدار برابری و انصاف بودند، به خاطر بیعدالتیها، جانفدایان عدالت بودند به خاطر شدت سرکوب شدگی، طرفداران سینه چاک آزادی بودند، تغییر سرشت میدهند. انتقام گیرندگان صرف میشوند. تنها به حذف و سرکوب سرکوب کنندگان میاندیشند. خبر ندارند که همسرشت ستمگران شدهاند. منتظر فرصتاند تا سرکوب کنند، بی عدالتی کنند، نمیدانند آنها خود نیز به دشمنان آزادی تبدیل شدهاند.
سرکوبگر هنگامی در رژیم سرکوب خود به اوج موفقیت دست پیدا میکند که حریف خود را مثل خود سرکوبگر ساخته باشد. آنگاه بازی تقلیل پیدا میکند به اینکه فعلا چه کسی فرصت و امکان سرکوب دیگری را دارد. سرکوبگر اگر پیروز میدان باشد که هیچ، اما اگر شکست هم بخورد امکانی تاریخی برای احیای دوباره خود تولید میکند. امکانی برای آنکه روزی روزگاری دوباره سر برآورد.
همه نانی که امروز رضاپهلوی میخورد، حاصل امکان تاریخی است که پدرش در انبار مخالفین انقلابیاش ذخیره کرده بود. از ما که مخالف انقلابیاش بودیم، ستمگران بالقوهای ساخته بود و نمیدانستیم. حال که زمانی گذشته، دیگر بحثی از سرشت اخلاقی این و آن در میان نیست. بحث دیگری روی میز است: «کدامیک بیشتر ستمگر بودند؟» حال طرفداران هر کدام باید اسناد و مدارک خود را روی میز بگذارند و ثابت کنند کدامیک ستمگرتر از دیگری بودند. رضا پهلوی بر اساس اسناد و مدارکی که عرضه میکند نتیجه گرفته است در دوران پدرش کمتر ستمکاری شده بود. احساس حقانیت میکند و به میدان آمده است.
ستمدیده باید راهی جز تلنبار کردن کینه و نفرت اختیار کند تا حقانیت خود را در میدان منازعه حفظ کند. ستمدیده باید چشم خود را به ستمگر ببندد. از ارزشهای اخلاقی خود دفاع کند. منادی و دعوت کننده به حقانیت ارزشهای اخلاقی باشد و پذیرای هر کس که آنها را بپذیرد. دفاع از ارزشهای اخلاقی، عاری از هر گونه کینه ورزی و انگیزه انتقام، راه نفوذ پلیدی را به جبهه معترضین میبندد. این کاری است بسیار دشوار و گاهی ناممکن. اما تنها راه ممانعت از چرخه بازتولید پلیدی در چرخه تاریخی قدرت سیاسی همین است.
باید بغضها را فروداد به استقبال آن فریباترین دختر ایران رفت. در روزگاری که به سر میبریم، ستایش زیبایی متر و معیار حراست از حریم حقانیت است. تنها زیبایی است که از میدان بازتولید کینهها فراتر مینشیند. آب زنیم راه را نوروز از راه میرسد.
@javadkashi
نوروز و مساله شر
******
وقاحت شر در میان ایرانیان باستان، به جشن نوروز معنا میبخشید. فرض بر این بوده که دوازده یار اهریمن، در طول دوازده ماه در کار جویدن و بریدن و برانداختن ستونهایی هستند که جهان را نگاه میدارند. در روزهای پیش از نوروز درست در همان زمان که ستونها در شرف افتادن هستند معجزهای روی میدهد. نوروز از راه میرسد و ستونها دوباره برقرار میشوند و اهریمنان هر چه بافتهاند از هم گسیخته میشود. اما یاران اهریمن دوباره پس از نوروز دست به کار جویدن ستونهای عالم میشوند.
خداوند ایرانیان باستان هر سال یکبار، با جهان آدمیان در هم میآمیزد، دست به کار جبران انحطاط ناشی از شرارتها میشود و دوباره ما را با عالمی که از همه زوایای آن شرارت میروید تنها میگذارد. جشن نوروز همان میعادگاه مقدس پیوند میان آدم و طبیعت و خداوند است. پس چنین است که همزمان با شکوفههای بهاری، مردم میرقصند، فریاد میزنند، شادی میکنند، و روابط شان پر میشود از رنگ و خنده و شادی.
خدای قرآن با خدای ایرانیان باستان، تفاوت دارد، اما در تقابل با آن نیست. فیلسوفان، متکلمان و فقیهان مسلمان خدا را بیش از حدی که در قرآن طرح شده، متعالی کردند، شر را از پیکره و سرشت عالم زدودند، چندانکه همه جا نور خداوند تابید، و شرارت تقلیل پیدا کرد به سایههایی که در این گوشه یا آن گوشه عالم پنهان بود. میان خدا و انسان، میعادگاهی در زمین باقی نماند. خداوند متعال شد، اما در همان حال ناظر همیشگی به اعمال بندگان خود نیز هست. در زمین نیست، اما همیشه ناظر است. همیشه در حال کنترل نامحسوس امور این جهان است. آدمیان در چنین جهانی پشت گرماند اما در همان حال اندوهناک، چرا که هیچ گاه قادر به انجام وظایف خود نیستند. به همین جهت، جشن، به معنای عمیق کلمه، هیچگاه جایگاهی دینی نیافت. شادی اگر هم هست، معنایی درونی دارد. نسبتی ندارد با رفتاری مثل رقص، یا خندههای بلند و مشارکت جمعی مردم در یک آئین سراسر شادی و لبخند.
فقیهان و متکلمان مسلمان، برای مشروعیت بخشیدن به ساختارهای سیاسی این جهانی، نیازمند خداوند متعال اما همیشه ناظر بودند. ناگزیر بودند شیطان را از وجه هستی شناسانه اش ساقط کنند، تا بتوانند مدعی یک ساختار حکومتی کاملاً پاک باشند و در همان حال، امیال، زنان، جوانان، و بسترهای متعارف زندگی روزمره را پناهگاه شیطان بیانگارند. در چنین جهانی، رسالت حکومت رفت و روب کردن مستمر زندگی از بقایای شیطان است و وظیفه مردم اطاعت. .
@javadkashi
******
وقاحت شر در میان ایرانیان باستان، به جشن نوروز معنا میبخشید. فرض بر این بوده که دوازده یار اهریمن، در طول دوازده ماه در کار جویدن و بریدن و برانداختن ستونهایی هستند که جهان را نگاه میدارند. در روزهای پیش از نوروز درست در همان زمان که ستونها در شرف افتادن هستند معجزهای روی میدهد. نوروز از راه میرسد و ستونها دوباره برقرار میشوند و اهریمنان هر چه بافتهاند از هم گسیخته میشود. اما یاران اهریمن دوباره پس از نوروز دست به کار جویدن ستونهای عالم میشوند.
خداوند ایرانیان باستان هر سال یکبار، با جهان آدمیان در هم میآمیزد، دست به کار جبران انحطاط ناشی از شرارتها میشود و دوباره ما را با عالمی که از همه زوایای آن شرارت میروید تنها میگذارد. جشن نوروز همان میعادگاه مقدس پیوند میان آدم و طبیعت و خداوند است. پس چنین است که همزمان با شکوفههای بهاری، مردم میرقصند، فریاد میزنند، شادی میکنند، و روابط شان پر میشود از رنگ و خنده و شادی.
خدای قرآن با خدای ایرانیان باستان، تفاوت دارد، اما در تقابل با آن نیست. فیلسوفان، متکلمان و فقیهان مسلمان خدا را بیش از حدی که در قرآن طرح شده، متعالی کردند، شر را از پیکره و سرشت عالم زدودند، چندانکه همه جا نور خداوند تابید، و شرارت تقلیل پیدا کرد به سایههایی که در این گوشه یا آن گوشه عالم پنهان بود. میان خدا و انسان، میعادگاهی در زمین باقی نماند. خداوند متعال شد، اما در همان حال ناظر همیشگی به اعمال بندگان خود نیز هست. در زمین نیست، اما همیشه ناظر است. همیشه در حال کنترل نامحسوس امور این جهان است. آدمیان در چنین جهانی پشت گرماند اما در همان حال اندوهناک، چرا که هیچ گاه قادر به انجام وظایف خود نیستند. به همین جهت، جشن، به معنای عمیق کلمه، هیچگاه جایگاهی دینی نیافت. شادی اگر هم هست، معنایی درونی دارد. نسبتی ندارد با رفتاری مثل رقص، یا خندههای بلند و مشارکت جمعی مردم در یک آئین سراسر شادی و لبخند.
فقیهان و متکلمان مسلمان، برای مشروعیت بخشیدن به ساختارهای سیاسی این جهانی، نیازمند خداوند متعال اما همیشه ناظر بودند. ناگزیر بودند شیطان را از وجه هستی شناسانه اش ساقط کنند، تا بتوانند مدعی یک ساختار حکومتی کاملاً پاک باشند و در همان حال، امیال، زنان، جوانان، و بسترهای متعارف زندگی روزمره را پناهگاه شیطان بیانگارند. در چنین جهانی، رسالت حکومت رفت و روب کردن مستمر زندگی از بقایای شیطان است و وظیفه مردم اطاعت. .
@javadkashi
چرا هیچ کس نمیگرید
---
در حوزه سیاست، باید به تعادل دو وجه اندیشید: وجه طبیعی امور و وجه عقلانی و مدنی آن. فراموشی و غفلت از یکی فرد را به بیراهه میکشاند.
در بدو امر یک شورش و آشوب سیاسی، به طبیعت رابطه نابرابر سیاسی بازمیگردد. صبر و تحمل گروهی از مردم خاتمه پیدا کرده است. از حدت گرسنگی و نادیده گرفتهشدگی و تحقیر، فریاد میزنند. عصبانی و خشمگین و کینهجویانه دست به هر عملی میزنند که نشانگر خشم و اعتراض آنهاست. اما این خشم و اعتراض باید مقاصد آن گروه معترض را هم تامین کند. ممکن است یک اعتراض سیاسی، کار را بر آن گروه بدتر کند. پس باید خرد و تدبیری به میان آورد که اعتراض از مسیر درست به سمت هدف درست حرکت کند. این همان کاری است که تحت عنوان استراتژي عمل شناخته شده است.
کار دشوار ترکیب متوازن این دو مولفه است. مردان و زنان سیاسی و روشنفکران این دوران گاهی انقلابی میشوند و برانداز و از مردم میخواهند به جنبش خود ادامه دهند. گاهی محافظه کارند و دلنگران، پس از مردم میخواهند دست نگه دارند کار بدتر از این میشود و گاه اصلاح طلباند و از مردم میخواهند اعتراض خود را به شکل مسالمت جویانه تدبیر کنند. اینها در یک نکته با هم اشتراک نظر دارند، خیال میکنند یک جنبش سیاسی را باید تحت سیطره مقاصد تدبیر شده آنان درآورد.
آنچه در نگاه آنها غایب است، وجه طبیعی یک جنبش است. مردم در وهله نخست نه با هدف براندازی و نه اصلاح امور قیام میکنند. کاسه صبری است که لبریز شده است. حد و حدود تحقیر و فشاری است که تحملناپذیر است. نادیده گرفتن وجه طبیعی یک جنبش سیاسی، نگاهی تکنیکال را به یک وضعیت انسانی تحمیل میکند. نگاههای تکنیکال روح یک وضعیت سیاسی را سرکوب میکنند. کسانی که در کسوت استراتژیست ایستادهاند و به حسب چشماندازهای گوناگون تحلیل میکنند، جان و خون و زندگی یک وضعیت سیاسی را سرکوب کردهاند. آنها به جای تحلیل در حال سرکوباند.
در ایران پس از انقلاب نگاههای استراتژیستی و تدبیرگرایانه غلبه کرده است. قبل از انقلاب، توجه به وجه طبیعی جنبشهای سیاسی غلبه داشت. از واژگانی نظیر ظلم و ستم و استثمار استفاده میشد. فعالان سیاسی، از تماشای صحنه احساساتی میشدند، میگریستند، از عمق جانشان شاد میشدند، انگیزههای انتقام جویانه در دلشان شعله میکشید. البته مشکل شان هم این بود که از وجوه عقلانی ماجرا غافل بودند و چه بسا کار را بدتر از آن کردند که بود. اینک مردان و زنانی که تحلیل میکنند، و توصیههای استراتژیک عرضه میکنند، نه اشکی میریزند و نه از عمق جانشان شاد میشوند. به زبان سرد تحلیلهای سیاسی خود چسبیدهاند. زبانی که به کلی از رنج و درد و زخمهای واقعی در میدان سیاست بیگانه است.
زبان بیانگر عرصه سیاست در ایران پیش از انقلاب پر از حس و عاطفه بود و البته از تاملات عاقبتاندیش خالی. زبان بیانگر عرصه سیاست امروز، عاقبتاندیش است و به کلی خالی از رنجهایی که مردم در صحنه سیاست از آن حقیقتاً مینالند. اگر آن روز فعالان سیاسی کار را بدتر از آن کردند که بود، تحلیلگران امروز، خود میگویند و میشنوند و از ارتباط واقعی با آنچه در میدان جاری است ناتوانند. به بازیگران سرگشته عرصه سیاست تبدیل شدهاند. گاه کارشان به فرصت طلبی رسیده است. صبر میکنند ببینند در نتیجه رویدادها چه فرصتی به دستشان میآید تا راه خود را انتخاب کنند. میدان پیشروی شان آنقدر گسترده است که میتوانید انتظار داشته باشید نامزد انتخابات شوند و یا به صف براندازان بپیوندند. همه چیز بستگی دارد به جریان رویدادهای کف خیابان.
سخن سیاسی باید راهگشای مردم باشد اما فهم عاطفی رنج و درد و آلام مردم است که به کلام سیاسی خون و زندگی عطا میکند. کلام سیاسی دیروز پر از زندگی بود اما ناهشیار و بیاحتیاط، و کلام سیاسی امروز فرصتطلب و مرده و بیاثر است. بی نسبتی زبان سیاست با وجوه طبیعی، عاطفی و زخمهای واقعی در عرصه سیاست همه چیز را مستعد بی مهارسازی خشونت میکند.
ما به سرانجام ماجرا میاندیشیم. یکی هوای برانداختن نظام دارد دیگری در شوق گشودن بابی تازه در انتخابات آتی است. معلوم نیست چرا هیچ کس برای دختران زیبای دانشآموز این سرزمین نمیگرید که مدرسه برایشان به یک تهدید بزرگ تبدیل شده است. بی وجود چنین عاطفه جمعی، دست آنها که به چنین جنایاتی اقدام میکنند نمیلرزد. بی وجود عاطفه جمعی، میدان سیاست عرصه تاخت و تاز کسانی است که صاحب قدرتند. تیغ تیزشان هر روز تیزتر میشود و میدان عمل و تهدیدشان فراختر.
@javadkashi
---
در حوزه سیاست، باید به تعادل دو وجه اندیشید: وجه طبیعی امور و وجه عقلانی و مدنی آن. فراموشی و غفلت از یکی فرد را به بیراهه میکشاند.
در بدو امر یک شورش و آشوب سیاسی، به طبیعت رابطه نابرابر سیاسی بازمیگردد. صبر و تحمل گروهی از مردم خاتمه پیدا کرده است. از حدت گرسنگی و نادیده گرفتهشدگی و تحقیر، فریاد میزنند. عصبانی و خشمگین و کینهجویانه دست به هر عملی میزنند که نشانگر خشم و اعتراض آنهاست. اما این خشم و اعتراض باید مقاصد آن گروه معترض را هم تامین کند. ممکن است یک اعتراض سیاسی، کار را بر آن گروه بدتر کند. پس باید خرد و تدبیری به میان آورد که اعتراض از مسیر درست به سمت هدف درست حرکت کند. این همان کاری است که تحت عنوان استراتژي عمل شناخته شده است.
کار دشوار ترکیب متوازن این دو مولفه است. مردان و زنان سیاسی و روشنفکران این دوران گاهی انقلابی میشوند و برانداز و از مردم میخواهند به جنبش خود ادامه دهند. گاهی محافظه کارند و دلنگران، پس از مردم میخواهند دست نگه دارند کار بدتر از این میشود و گاه اصلاح طلباند و از مردم میخواهند اعتراض خود را به شکل مسالمت جویانه تدبیر کنند. اینها در یک نکته با هم اشتراک نظر دارند، خیال میکنند یک جنبش سیاسی را باید تحت سیطره مقاصد تدبیر شده آنان درآورد.
آنچه در نگاه آنها غایب است، وجه طبیعی یک جنبش است. مردم در وهله نخست نه با هدف براندازی و نه اصلاح امور قیام میکنند. کاسه صبری است که لبریز شده است. حد و حدود تحقیر و فشاری است که تحملناپذیر است. نادیده گرفتن وجه طبیعی یک جنبش سیاسی، نگاهی تکنیکال را به یک وضعیت انسانی تحمیل میکند. نگاههای تکنیکال روح یک وضعیت سیاسی را سرکوب میکنند. کسانی که در کسوت استراتژیست ایستادهاند و به حسب چشماندازهای گوناگون تحلیل میکنند، جان و خون و زندگی یک وضعیت سیاسی را سرکوب کردهاند. آنها به جای تحلیل در حال سرکوباند.
در ایران پس از انقلاب نگاههای استراتژیستی و تدبیرگرایانه غلبه کرده است. قبل از انقلاب، توجه به وجه طبیعی جنبشهای سیاسی غلبه داشت. از واژگانی نظیر ظلم و ستم و استثمار استفاده میشد. فعالان سیاسی، از تماشای صحنه احساساتی میشدند، میگریستند، از عمق جانشان شاد میشدند، انگیزههای انتقام جویانه در دلشان شعله میکشید. البته مشکل شان هم این بود که از وجوه عقلانی ماجرا غافل بودند و چه بسا کار را بدتر از آن کردند که بود. اینک مردان و زنانی که تحلیل میکنند، و توصیههای استراتژیک عرضه میکنند، نه اشکی میریزند و نه از عمق جانشان شاد میشوند. به زبان سرد تحلیلهای سیاسی خود چسبیدهاند. زبانی که به کلی از رنج و درد و زخمهای واقعی در میدان سیاست بیگانه است.
زبان بیانگر عرصه سیاست در ایران پیش از انقلاب پر از حس و عاطفه بود و البته از تاملات عاقبتاندیش خالی. زبان بیانگر عرصه سیاست امروز، عاقبتاندیش است و به کلی خالی از رنجهایی که مردم در صحنه سیاست از آن حقیقتاً مینالند. اگر آن روز فعالان سیاسی کار را بدتر از آن کردند که بود، تحلیلگران امروز، خود میگویند و میشنوند و از ارتباط واقعی با آنچه در میدان جاری است ناتوانند. به بازیگران سرگشته عرصه سیاست تبدیل شدهاند. گاه کارشان به فرصت طلبی رسیده است. صبر میکنند ببینند در نتیجه رویدادها چه فرصتی به دستشان میآید تا راه خود را انتخاب کنند. میدان پیشروی شان آنقدر گسترده است که میتوانید انتظار داشته باشید نامزد انتخابات شوند و یا به صف براندازان بپیوندند. همه چیز بستگی دارد به جریان رویدادهای کف خیابان.
سخن سیاسی باید راهگشای مردم باشد اما فهم عاطفی رنج و درد و آلام مردم است که به کلام سیاسی خون و زندگی عطا میکند. کلام سیاسی دیروز پر از زندگی بود اما ناهشیار و بیاحتیاط، و کلام سیاسی امروز فرصتطلب و مرده و بیاثر است. بی نسبتی زبان سیاست با وجوه طبیعی، عاطفی و زخمهای واقعی در عرصه سیاست همه چیز را مستعد بی مهارسازی خشونت میکند.
ما به سرانجام ماجرا میاندیشیم. یکی هوای برانداختن نظام دارد دیگری در شوق گشودن بابی تازه در انتخابات آتی است. معلوم نیست چرا هیچ کس برای دختران زیبای دانشآموز این سرزمین نمیگرید که مدرسه برایشان به یک تهدید بزرگ تبدیل شده است. بی وجود چنین عاطفه جمعی، دست آنها که به چنین جنایاتی اقدام میکنند نمیلرزد. بی وجود عاطفه جمعی، میدان سیاست عرصه تاخت و تاز کسانی است که صاحب قدرتند. تیغ تیزشان هر روز تیزتر میشود و میدان عمل و تهدیدشان فراختر.
@javadkashi