Telegram Web Link
کلماتم رو توی کشو جا می‌ذارم، جمله‌ها رو زیر تخت. دفتر و خودکارم رو پشت لباس‌ها قایم می‌کنم، و رویاها رو توی چشم‌هایی که نمی‌خندن. در اتاق رو می‌بندم و منتظر می‌شینم. انتظار. دوستش ندارم. نه خودش رو، نه واژه‌اش رو. تو گفتی همیشه می‌تونم بنویسم و من این بار به چیزی باور ندارم؛ به جز حرف‌های تو. به جز تو. همیشه تو.
Dreams
AURORA­
So tired and so aimlеss,
I travelled through the darknеss;
So
my path would be impossible to track..
امروز نیت کنار ستون کلاس یک کتاب گرامر فرانسوی به دستم رساند، اما لای کتاب یک شعر طولانی بود که در توصیف سخنرانی آقای کرادرز سروده بود. واقعا بامزه بود. حداقل از نظر من این‌طور بود. فکر نکنم به نظر کِلِمی یا اِما تابین بامزه بیاید. این چیزها به نوع نگاه آدم بستگی دارد.

یادداشت‌های شخصی ۱۸۸۹-۱۹۱۰
-ال ام مونتگمری
خیلی راحت غرق می‌شی. پاروها رو وسط دریا، رها می‌کنی و توی قایق آب می‌شی. چشم‌هات رو می‌بندی و از بند همه چیز بریده می‌شی. جدا، تک‌افتاده، و تنها. پلک‌هات رو به هم فشار می‌دی و با کابوس اخت می‌شی. حرف‌های آدم‌ها رو با خودت تکرار می‌کنی و توی ستاره‌ها حل می‌شی. می‌خوای بمونی؛ اما نمی‌دونی می‌تونی یا نه. سرت رو زیر آب فرو می‌بری و آوای بی‌صدایی رو می‌شنوی. ماهی‌ها رو می‌بینی. خرچنگ‌ها و موجودات ریز معلق رو. دلت می‌خواد بیشتر بمونی. می‌خوای از این به بعد فقط بیهوده دست و پا نزنی. ترسیده، آشفته، و نگران. بدنت رو آسوده می‌کنی و آروم پایین می‌ری. ترس زیر زبونت رو با آب دریا قورت می‌دی. پاهات رو روی کف لغزنده می‌ذاری و قدم برمی‌داری. روی زمین، توی دریا، میون هوا. جلو می‌ری. هر چی بشه؛ جلو می‌ری. نخ بادبادک بالای سرت رو دنبال می‌کنی و توی تاریکی با رنگ‌ها دوست باقی می‌مونی. می‌بینی. داری اون قصر دفن شده رو با چشم‌های خودت می‌بینی. دست‌هات رو جلو می‌بری و لمس می‌کنی. آجرها رو برمی‌داری و روی هم می‌چینی. توی قلابت رو، پر از تصمیم‌های بزرگ و کوچک می‌کنی و ادامه می‌دی. لبخند می‌زنی و اشک می‌ریزی. از درد سراب می‌سازی، و با غم شراب. این بار متزلزل نیستی. پس می‌مونی. نه چون که مجبوری؛ بلکه چون انتخاب می‌کنی. حالا یا روی آب، یا توی آب. درک می‌کنی. بالاخره ارزش کوچک‌ترین لحظات رو هم کشف می‌کنی. پس، بلندتر می‌خونی. داستانت رو برای نهنگ تنها زمزمه می‌کنی؛ اما این بار، می‌دونی که تا آخرین قطره رو، با لبخند آب می‌خوری.
جلوی چشم‌هاته ولی انگار هیچ‌وقت واقعا ندیدی‌ش. مثل ساعتی که پاکش می‌کنی اما وقتی ازت می‌پرسن ساعت چنده، دوباره باید نگاهش کنی تا بدونی. ولی کاش این‌بار بفهمی. کاش این‌بار چشم‌هات رو خوب باز کنی و ببینی. چون گاهی بهای دیر دیدن، فقط به اندازه‌ی یک نگاه انداختن دوباره به صفحه‌ی سفید ساعتت نیست. گاهی بهاش برای یک عمره. تا آخرِ عمر. هم حسرت می‌خوری، هم تاوان پس می‌دی.
متاسفم. هیچ راهی برای برگشت نداری. افتادی. هم از شاخه‌ی پلکم، هم از بندِ زندگی‌م.
باید بدونی که یک روزی خونه‌ای که دوست داشتی رو از دست می‌دی. اون پنجره‌ی روشن و بلند رو از دست می‌دی. دوستی که فکر می‌کردی تا ابد قراره کنار هم بمونین رو از دست می‌دی. باید بدونی که همه چیز از دست‌ دادنی‌ست. اما قبل از اون هنوز هم توی دست‌های توئه. برای توئه. می‌فهمی چی می‌گم عزیزِ من؟ باید بدونی که این‌جا بوده. که این‌جا بودی. باید بدونی که یادت نره. که خونه و دست‌ها و دوست‌هات رو یادت نره.
Liberation~
پارسا سلیمی – کاش دست‌هایم نلرزند
افکار دیشب من را نکشت؛ اما قوی‌تر نیز نکرد. به گمانم که حقیقت همیشه هم آن‌طور که می‌گویند، نباشد. از آن‌جا که اساسا زندگی روی یک پاشنه نمی‌چرخد، بر مبنای یک حرف و سخن نیز، نمی‌ماند. تمام دیشب در فکر و خیال بودم که آخر چه می‌شود. مدام گمان می‌بردم که این همه اندیشیدن و نشخوار مسخره‌ است؛ اما در نهایت، تسلیم می‌شدم و چرخه‌ی بی‌انتها، بازنمی‌ایستاد. هر زمان که به این حال دچار می‌شوم؛ چیزی بر روی سینه‌ام آوار می‌شود، و فردا صبح، اشک‌هایی که نچکیده‌اند، بر روی گونه‌هایم سبز که نه، بلکه سرخ می‌شوند. همه‌اش اضطراب و تصور و گمان که چرا. از این پرسش‌های بی‌پاسخ گریزانم. آینده مرا گیر آورده است. یکّه و تنها. زیر درختی که نه سایه‌بان دارد، و نه ریشه‌هایش برای ماندن، آن‌قدرها محکم و استوار است. اشک ندارم. غم هم. تنها در یک بی‌حسی عظیم دست و پا می‌زنم و بیشتر فرو می‌روم. مدام آب می‌خورم و بالا نمی‌آیم. نه به ته می‌رسم، نه به سطح. این چه تکلیف فلاکت‌بار و مضحکی‌ست دیگر؟ زندگی برایم کف نمی‌زند. اما ماهی‌ها چرا. با باله‌های سرخ و لیزشان، دور پوسته‌ی خالی آدمی می‌گردند که نفس‌های بی‌حباب می‌کشد. خیزش هزاران رگ را در کف پاهایم می‌بینم. لرزش صدها ابر گریان را در گلو. همه چیز پوشالی‌ست. همه چیز دروغین و سیاه و چرکین است. از جای انگشت‌هایم، درد می‌روید و از برودت حنجره‌ام، زمستان. تاریکم. هیچ آتشی برای روشنایی نمی‌رسد؛ چه برسد به گرما. مانده‌ام. شبیه به نان توی سفره که روزها گذشت و هیچ کس به دادش نرسید. سفره و نان. زندگی و من. وجه اشتراکمان، نیاز مبرم و مفرطمان، به سطل سبز بد رنگ است. باید دور انداخته شویم. همین. شاید این‌ گونه چیزی درست شود. شاید این بار قصه از جایی بهتر آغاز شود. یا اصلا، شاید هم دیگر فصل جدیدی در کار نباشد؛ که اگر بخواهم راستش را بگویم، خوب است. یعنی بهتر است. اصلا چیزی نباشد. سفره‌ی بدون نان به مراتب بهتر از سفره‌ی با نان بیات و کهنه است. نه خراب می‌شود، نه رنگ می‌گیرد. کاش مخمرها، برای واژگان بودند. نه برای آرد الک شده و سپیدِ بی‌تقصیر. شاید آن موقع، جملات بیشتر ور می‌آمدند و باد می‌شدند. شاید آن‌گاه می‌رسیدند به اقیانوس. اگر خوش‌شانس می‌بودم؛ به دست‌های انسان خسته‌ای که من بودم. شاید. شاید در دنیایی دیگر، خودم تخمیر می‌شدم. شبیه به بادکنکی پر از آب می‌شدم و بالا می‌ماندم. شاید در یک زندگی دیگر، نیازی به منجی و ناجی نباشد. به ظن تیره و بدخلق من، نجات، اساسا بیهوده است. آخر وقتی نفس نمی‌کشی؛ فکر برای چه؟ حکایت همین عصرانه‌ی دیروز ما. وقتی خمیر نداری، آلبالو برای چه؟ اصلا کدام رو؟ کدام کیک؟
خانه‌ی دور من،
کلماتم بلند، اما شکسته‌‌اند. آن‌چنان که آوای هیچ پرنده‌ای‌ روی غمگینشان را نمی‌پوشاند.
غربت چونان گلویم را گرفته که مرگ جان آدم‌ها را. دوری سخت‌تر از هر دردی‌ جانکاه و مهلک است. چنگال‌هایش فرو رفته‌ تا اعماق قلبم، و ناخن‌های تیز بیگانگی خراش انداخته بر ریشه‌های پژمرده‌ام.
هیچ‌کس این‌جا مرا نمی‌فهمد. گاه فکر می‌کنم کاش مرده بودم. مرگ یک‌بار است اما این زندگی عزیمتی‌ست بی‌پایان. که هر تنفس هم‌آغوشی تلخی‌ست؛ تا همیشه نافرجام.
Yesterday.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Liberation~
Yesterday.
وقتی داخل سالن رفتیم خورشید وسط آسمون بود، و وقتی خارج شدیم ماه به انتظار ما نشسته بود. یک تئاتر هفت ساعته، بیشتر از اینکه تماشا کردنش مشکل باشه؛ اجرا کردنش سخته. بخاطر همین خیلی براشون ارزش قائلم. بخاطر تلاش و زمانی که صرف این نمایش کردن تا بهش قلب بدن و زندگی ببخشن.
از دیدنش لذت بردم، همراهشون خندیدم، اشک ریختم، به فکر فرو رفتم، و دائما اون زمانی رو به یاد ‌آوردم که کتاب رو می‌خوندم. حالا همه چیز انگار شکل دیگری گرفته بود. شخصیت‌هایی که نفس می‌کشیدن، خطوط کتاب که دنبال می‌شدن، و داستانی که از حرکات و حروف، قدرت می‌گرفت و جان.
“بریم.” انگار که رفتن هیچ وقت ترسناک نبوده. حداقل، نه تا وقتی که عاشق کسی باشی. اون وقت همه‌ش دلت می‌خواد که بری. که با اون، تا ته دنیا رو بری.
به اندازه‌ای خوب هستی که ماهی بشی. که توی زندگی بعدی‌، سبز باشی و روییده بشی. به اندازه‌ای خوب هستی که لبخند بزنی. میلیون‌ها لبخند ببینی و میلیاردها لبخند رو به دنیا بیاری. به اندازه‌ای خوب هستی که میز اتوی ایستاده داشته باشی. جاکلیدی گوزن با چشم‌های درخشان و کلید جادویی بابانوئل رو برای تمام سال پیش خودت داشته باشی. به اندازه‌ای خوب هستی که به خودت باور داشته باشی. چه کم باشی، چه زیاد باشی؛ فقط توی این راه و مسیر بوده باشی.
2025/07/08 12:05:13
Back to Top
HTML Embed Code: