Telegram Web Link
-این پیامو فوروارد کن تا من چنلتو بخونم و برات جوابشو بنویسم.
«تو کی هستی وقتی هیچ‌کی نیستی؟»
Liberation~
Anathema – J`ai Fait Une Promesse
دوباره موسیقی. دوباره بی‌کلام‌هایی که نجاتم می‌دن؛
تمام شب رو به تو فکر کردم. به اینکه الان کجایی و چه کاری می‌کنی. به این فکر کردم که اصلا حالت خوبه یا نه. به همه‌ی عکس‌های باقی مونده از تو خیره شدم و آرزو کردم برگردی. به این فکر کردم کاش اون شب طولانی‌تر صحبت می‌کردیم، یا اینکه کاش اون روز، محکم‌تر در آغوش می‌کشیدمت. به حرف اول اسم خودم و تو فکر کردم. به اون یه دونه حرف یه نقطه که باهم توش مشترک بودیم. و بعدش، به تمام چیزها. به همه‌ی آهنگ‌هایی که فرستادی بودی گوش دادم که سر جمع بیست و سه تا بود. عجیب نیست؟ دقیقا هم‌سن من. انگار که از همون بدو تولد، سالی یه دونه آهنگ برام کنار گذاشته باشی و بعد همه‌شون رو به ترتیب فرستاده باشی. تمام دیشب رو پلک روی هم نذاشتم. بهش از تو گفتم. به دفتر مشکی تزئین شده با برچسب‌های بنفش و سفید. به ماه. به خورشید. به آسمون که رنگ عوض می‌کرد و با من بیدار مونده بود. بعدش بلند شدم. روی میز رو به هم ریختم و دنبال مسکن‌ها گشتم. نبود. نه توی جعبه، نه بالای تخت. خوابیدم. دراز کشیدم و خیره شدم به سقف. توی ذهنم ستاره‌ها رو شمردم و با انگشت‌هام روزهای نبودن تو رو. هیچ وقت نشده بود که انقدر نباشی. اشک‌هایی که نبودن رو پاک کردم و قلبم رو آروم کردم. نفس‌های عمیق کشیدم. دم از بینی، و بازدم از دهان. مشکل از کمبود اکسیژن نبود. از یه جایی توی اعماق قلبم بود. پلک‌هام رو شبیه به کرکره‌ پایین کشیدم و دعا کردم. نمی‌دونم اصلا می‌تونم دعا کنم یا نه. آخرین بار کی بود؟ یه سری جمله رو پشت سر هم ردیف کردم و تندتند تکرار کردم. سرامیک‌های سرد رو با زانوهام لمس کردم و پایین تخت نشستم. یادم اومد که آن‌شرلی همین‌طوری دعا می‌کرد. روی زمین، زانوزده کنار تخت. با این تفاوت که درخت پشت پنجره‌ی من، ملکه‌ی برفی نبود. فقط یه درخت تنها و خوابیده بود. آروم، بی‌صدا. با نارنج‌های توی بغلش، شب رو به آرومی پشت سر می‌ذاشت. اصلا می‌دونست من این‌جام؟ دوباره بلند شدم و تا آشپزخونه رو با چراغ قوه رفتم. تاریک بود. هم خونه، و هم قلبم. باز هم مسکن‌ها رو پیدا نکردم. برگشتم. مجبور بودم بخوابم. اگه عقلم رو از دست می‌دادم و دست‌نوشته‌ها رو فراموش می‌کردم چی؟ اگه کتاب‌ها جا می‌موندن و نامه‌هام نمی‌رسیدن چی؟ چشم‌هام رو بستم و دوباره فکر کردم. به تو، به خودم، به همه‌ی کلماتی که سُر می‌خوردن و از دستم می‌رفتن. کاش منم رفته بودم. یه جای دور، یا اصلا هر جا. هر جایی که آبی بود و دریا داشت. هر جایی که ستاره‌دریایی‌ها به کف صندل‌های روشنم می‌چسبیدن و زندگی وجود داشت.
تکه‌هایی از تو به آسمون نگاه می‌کنه و آسیب می‌بینه؟ یا با اون چشم‌های لرزون طوری به دوردست خیره می‌شه که بگه این درد داشت؟ بهم بگو؛ توی رویای تو، این سقف بلند و تیره هنوز هم تماشایی هست یا این بار دیگه نه؟
هنوز روی دستم یه کبودی دارم. مدام رنگ‌ها رو پشت پلک‌هام می‌بینم که می‌چرخن و عوض می‌شن. شبیه به همون آویز گردان و عروسک‌های رقصنده‌ای که بالای تخت بچه، چرخیده می‌شن تا به خواب دعوتش کنن. اولش بنفش بود. بعد سبز تیره با اطرافش ترکیب شد و حالا هم تنها یه سبز کم‌رنگه. و حتی بد رنگ. دو روز دیگه هم زرد می‌شه که اون هم خوشگل نیست. نمی‌دونم باهاش چیکار کنم. و از همه بیشتر، نمی‌دونم با خودم باید چیکار کنم. کلمات از توی ذهنم فرار می‌کنن و من از شکل دادن هر چیزی عاجزم. از ورز دادن خمیر کیک و حتی از فرم دادن یه نوشته‌ی پایه و اساس‌دار. نمی‌دونم این موجودی که روی شونه‌هام نشسته چرا انقدر سنگینه. و انگار بیشتر از هر چیزی این انکار باشه که بدجنسه. تمام چیزها و احساسات رو از بین می‌بره و فقط خستگی باقی می‌ذاره. شکستگی و کوفتگی‌هایی که نادیدنی‌ان و هیچ مرهم و چسب زخمی برای درمان کردنشون کافی نیست. و من هنوز هم نشستم. نشستم و باهاش یه جوری تا می‌کنم که یه روزی بره و من رو تنها بذاره. ولی هر روز که از خواب بیدار می‌شم، هر شبی که چشم‌هام رو می‌بندم و توی تاریکی فرو می‌رم؛ می‌دونم که هست. می‌دونم که رفتنی برای این جسم سخت و سنگین روی شونه‌هام وجود داره. پس فقط به کلمات کوتاه و بلند چنگ می‌ندازم تا برای چند دقیقه هم که شده از این سطح خاکستری جدا بشم. تا فقط برای چند دقیقه با موج‌های توی ساحل، غرق نشم.
شبیه به یک تابلوی نقاشی روی خالی‌ترین دیوار موزه بودی. شبیه به تابلویی که به آرومی تاب می‌خورد و منتظر بود. منتظر کسی که از راه برسه و اون در همیشه بسته رو باز کنه. منتظر برای دیده شدن. برای غرق شدن میون رنگ‌های به هم ریخته و آشفته‌ای که بقیه ازش چیزی نمی‌فهمیدن.
از یوزف یه چیزهایی یاد گرفتم. بخاطر همینه که اولین حرف اسم تو رو یه دونه عقب می‌برم و بهت می‌گم "ژ". اون شب از چند ساعت قبل برات یه متن طولانی نوشتم و بعد که به آخر رسیدم به این فکر کردم که اصلا شبیه به یه تبریک شد یا نه. بخاطر همین دوباره از اول خوندمش و سعی کردم آخرش، چیزهای رنگی و آرزوهای خوب رو جا بدم. وقتی تموم شد هنوز هم تردید داشتم. هنوز هم انگشت‌هام می‌رفتن پیِ کلمات تا دست‌شون رو بگیرن و با ملایمت،‌ تر و تمیزشون کنن. اما از یه جایی به بعد رهاشون کردم. گذاشتم همه چیز طبق همون نسخه‌ی اولیه باقی بمونه و بعد که موسیقی بی‌کلام اون شب رو قطع کردم، یه ذره راحت‌تر نفس کشیدم. داشتم خیلی چیزها رو کنار تو یاد می‌گرفتم و مهم‌ترینش این بود که از ابراز کردن نمی‌ترسیدم. فرقی نمی‌کرد که در مورد چه حسی هم باشه. می‌خواست عشق باشه یا دوست داشتن، یا حتی غم و ترس. من نمی‌ترسیدم از تو و بیان کردن ترس‌های غول‌شکل و نازیبای خودم. نمی‌ترسیدم چون که همه چیز به تو ربط داشت. تو امن بودی و من می‌خواستم که تا همیشه این چتر کوچک اما بنفش تو رو برای خودم نگه دارم. بخاطر همین اون شب گریه کردم. بخاطر تمام اون لحظات و تمام اون روزهایی که به نگرانی و اضطراب گذشت. نزدیک‌ترین راه به تو، قلبم بود و من دوباره فهمیده بودم که فاصله تا چه حد بی‌معناست و خاطره تا چه اندازه قابل‌لمسه. مخصوصا وقتی که دور باشی. وقتی که چشم‌هات پر از دود باشه؛ اما هنوز هم توی قلبت دنبال بعد از این باشی. بعد این روزها. بعد جیم، نون، گاف. چون هنوز هم دنبال زندگی بودم. مثل همون روزها، و لای همون برگه‌ها. اما این بار، بیشتر از هر وقت دیگه‌ای، بیشتر از هر فرد دیگه‌ای؛ برای تو.
زیر دوش آب فرو می‌ریزم. قطرات سرد از تیغه‌ی کمرم سُر می‌خورن و پایین می‌رن و من حس می‌کنم که سستی و ضعف، زانوهام رو خالی می‌کنه تا روی زمین بشینم. خیلی چیزها هنوز حل نشده، و این هیچ‌وقت یه مشکل بیرونی نبوده چون که تهش همه چیز به خودم برمی‌گرده. بخاطر همین سرزنش کردن بقیه و حتی خودم هم بی‌فایده‌ست. احتمالا دوباره باید صبر کنم و خیلی فکر نکنم. که این یه جورایی نشدنیه. خصوصا قسمت فکر نکردنش، که تقریبا غیرممکنه. بخاطر همینه که اشک‌ها توی اون صندوقچه می‌مونن و من فصلی یک بار که گرد و خاکش رو می‌گیرم؛ فقط محض احتیاط با غبار بلند شده ازش یه کمی چشم‌هام رو تر می‌کنم. بعدش همه چیز تموم که نه، اما خب بسته میشه. پرونده و درهای مربوط به اون موضوع کاملا قفل می‌شن، پرده‌ی پنجره‌ها کشیده می‌شن، دفترهای قدیمی به جعبه‌ی داخل انباری برگردونده می‌شن، و من خوب می‌شم. یعنی احتمالا قراره که خوب بشم. چون درسته که هنوز هم از آمار و احتمال اون قدرها خوشم نمیاد؛ ولی خب می‌دونم که چقدر هر دومون بهش وابسته‌ایم. هم من و هم این زندگی. پس، آره. خوب می‌شم. قراره که همه‌مون یه روزی خوب بشیم عزیزِ من.
همیشه، همه چیز در مورد خانه‌ است— همان‌ جایی که از آن می‌گریزی، یا آن جایی که به آن پناه می‌بری.
از چشم‌های نیچه‌ اشک می‌ریزه، از دست‌‌های من آلبالو.
گوش‌هام برای شنیدن هر صدایی زیادی به نظر میان. فقط می‌خوام کف دست‌هام رو روشون فشار بدم و سکوت رو شکل یه جریان عمیق و تموم نشدنی واردش کنم. حرف‌ها رو نشنیده می‌گیرم و فقط زمزمه‌های آروم رو از لب‌هام خارج می‌کنم. روی تخت در حال حرکتی بیدار می‌شم که زیرش پر از موج و صداست. بخاطر همین بیشتر می‌خوابم. توی شب‌ها به سختی چشم می‌بندم و چشم‌بندم رو فراموش می‌کنم تا صبح که به سختی بیدار بشم. همه چیز زیادی به نظر میاد. دست‌های من هنوز هم برای گرفتن بلندترین شاخه‌ی کابوس‌ها و هرس کردنشون زیادی کوتاهن و من زیادی این دیوار دفاعی رو بلند چیدم تا حالا بخوام این رو قبول کنم. بخاطر همینه که هنوز هم پشت پنجره می‌شینم و به آدم‌ها خیره می‌شم. لب‌هاشون رو که شبیه به ماهی باز و بسته می‌شن رو نگاه می‌کنم تا صداها رو حدس بزنم. خسته‌ام. از شنیدن حرف‌های مستقیم و غیر مستقیم زیادی خسته‌ام. بخاطر همین دوباره این سرگرمی رو برای خودم درست می‌کنم و وقتی که شب می‌شه؛ زودتر از هر زمان دیگه‌ای، چراغ مطالعه‌ی اتاق و ذهنم رو خاموش می‌کنم. نورهای مصنوعی و تیرهای چراغ برق مسموم کننده‌ان، و من مدت زیادیه که به نوشیدن این سم وابسته شدم. یک وابستگی آگاهانه که به مراتب دردناک‌تر از عادت‌های ناآگاهانه‌اس. چون که تغییرها همیشه آروم اتفاق می‌افتن و من این رو خیلی دیر فهمیدم. انقدر دیر که حالا همه چیز توی رنگ‌های زیاد و نورهای اغراق شده، غرق شده و من کاری از دستم برنمیاد. جز تماشا کردن. جز خوابیدن و توی تاریکی پناه گرفتن. چون هنوز هم نوک انگشت‌هام زیادی برای رسیدن به رویای اون سمت پنجره کوتاهن. پس همین‌جا می‌مونم. روی همین زمین مرطوب و میون تمام این صداها. چون این روزها واقعا از فرار کردن خسته شدم. از اینکه همیشه دنیام رو توی چمدون کوچیکم جمع کنم و برم.
اولین چیزی که صبح‌ها بهش چنگ می‌زنم تا بیدار بشم؛ همون خودکار مشکی همیشگیه. شب‌ها هم همین‌طور. به‌خاطر همینه حالا که نمی‌تونم بنویسم بیشتر از هر زمان دیگه‌ای درد داره. احتمالا اگر قرار بود توی زمان قدیم باشم؛ به جای یکی از اون زهرآویزها من یه جوهرآویز داشتم. جوهر مشکی نیمه‌ پُری که هر لحظه، سر تیز برگ خشک شده رو داخلش فرو می‌بردم و روی کاغذهای پوستی قدیمی و کدر شده می‌نوشتم. هر شب یه جوری خودم رو به این اتاق می‌رسونم تا واگن کلمات رو گم نکنم. زیر تخت رو‌ می‌گردم، روی میز شلوغ و پر از دفتر رو هم. اما بعدش می‌فهمم که حروف الفبای من هیچ کجا نیستن. جز توی ذهنم. جز پشت لب‌های بسته‌ام و زیر پوست انگشت‌هام. بخاطر همین چشم‌هام رو محکم روی هم فشار می‌دم تا فردا. تا همون فردایی که اسکارلت می‌گفت؛ «فردا. فردا بهش فکر می‌کنم.» ولی خب انگار این حقه هم دیگه جواب نمی‌ده. پس فقط به این فکر می‌کنم که اگر این‌جا یه مغازه بود؛ این روزها حتما تابلوی پشت در، روی نوشته‌ی “بسته است” بود. روزها، چراغ‌ها خاموش می‌موندن و شب‌ها، گرد و خاک‌ها روشن می‌شدن. همه چیز توی این مغازه و کف ذهن من، پر از بسته‌های شکسته‌ شده‌اس. “کلمه نداریم”، “بازگشایی دوباره؛ به زودی”، “جمله‌ها تمام شده‌اند. لطفا سوال نفرمایید.” این روزها، تمام تابلوهای مغز من رو این جور نوشته‌ها تشکیل می‌دن. و البته خیلی بیشتر از این چیزها. پُر از نداریم‌ و نمی‌شه و راه‌هایی که به خونه وصل نمی‌شن. پُر از اتفاق‌ها و آسیب‌های پرورشی-فکری و زخم‌های باز تمام دوران‌ها.
تا ته این رویا شبه.
متاسفم که کلمه‌هام برای طی کردن راه تو و رسیدن کنار تو زیادی کوتاهن. متاسفم. متاسفم که انقدر دورم و خطوط موازی هیچ وقت به هم نزدیک نمی‌شن. متاسفم. متاسفم که اشک‌ها همیشه تو رو تنها پیدا می‌کنن. متاسفم. متاسفم که اون‌جا نیستم تا با دست‌هام دور شونه‌های تو خونه بسازم. متاسفم. متاسفم که حلقه‌های کبود زیر چشم‌هات با هر بارون پژمرده‌تر می‌شن. متاسفم. متاسفم که دوباره چیزی جز نامه‌هایی که فرستاده نمی‌شن برای تو ندارم. متاسفم. من فقط خیلی متاسفم. متاسفم برای تو، برای خودم و برای تمام این‌ها. متاسفم برای جوانی و نوجوانی از دست رفته و زمان‌ غمگین ما. من فقط متاسفم. متاسفم که اون خاطره رو هیچ وقت نساختی. متاسفم که من هیچ وقت اون لحظه رو واقعا ندیدم. متاسفم که ما هیچ وقت اون‌جا و باهم نبودیم. فقط می‌خوام بهت بگم که خیلی متاسفم.
2025/07/11 18:07:10
Back to Top
HTML Embed Code: