شبیه به یک تابلوی نقاشی روی خالیترین دیوار موزه بودی. شبیه به تابلویی که به آرومی تاب میخورد و منتظر بود. منتظر کسی که از راه برسه و اون در همیشه بسته رو باز کنه. منتظر برای دیده شدن. برای غرق شدن میون رنگهای به هم ریخته و آشفتهای که بقیه ازش چیزی نمیفهمیدن.