Forwarded from Serenity”🪽 (Mitra)
به یاد امروزی که برام نوشت، تو همیشه خونه ای. خونه ای که بهش بر می گردم. می دونی خونه چجور جاییه؟ شاید بگی همونجاییه که برات یه کلید کنار گلدون راهرو و زیر همون آل استار سبز جا میذارم، شایدم بگی، خونه یعنی هرجایی که باهم بهش برسیم، ولی می دونی خونه کجاست؟ خونه یعنی جایی که من بتونم کنارت باشم؛ خونه یعنی همون جایی که دستام ازت دور نباشن، خونه همون جاییه که عطر وجودت مثل پیچک دور قلب و روحم بپیچه، خونه یعنی جایی که تو کنارم باشی، هر جایی که اونجا باشی برای من خونه ترینه. خونه یعنی یه جایی مثل قلب تو که وقتی حتی بهش فکر کنم آروم ترین می شم. خونه یعنی خودت، یعنی مأمنی که هیچوقت ناامیدم نمی کنه، دلسردم نمی کنه، نگرانم نمی کنه. به یاد تموم بار هایی که به وسعت تموم خونه های کوچیک و بزرگ دنیا دلتنگ تر شدم، به یاد تموم بار هایی که توو تموم رویاها در آغوش گرفتمت، دلم می خواد بدونی بغل من یه خونه ست، همون خونه ی کوچیکیه که می خواد فقط تو اونجا باشی تا حس کنه یه خونه ی واقعی بودن چه شکلیه. من حتی وقتی به هیچ نقطه ای از این سیاره تعلق نداشته باشم، می دونم وقتی تو کنارم باشی و صدامو بشنوی، متعلق به همه ی جهانم. بهت میگم صدام کنی خونه، و منم به رسم هربار یادت بیارم که می خوام برات خونه باشم، می خوام خونه ای باشم که همیشه مراقبته؛ می خوام خونه ای باشم که بهش برمی گردی تا خستگیاتو یادت بره، می خوام خونه ای باشم که از پنجره هاش می تونی صدای شکوفه هارو بشنوی، می خوام خونه ای باشم که تموم آفتاب گردونای باغچهش فقط سمت تو قد می کشن یا همون خونه ای که درختاش از شاخه میفتن، می خوام همون خونه ای باشم که تموم قاب عکس هاش فقط رد لبخندای شیرینته، می خوام خونه ای باشم که وقتی برگشتی بهش حس کنی دیگه تنهایی بی معنیه، می خوام خونه ای باشم که تموم درسرگمی هات یادت بره، می خوام خونه ای باشم که فقط متعلق به خودته، می خوام خونه ای باشم که حتی اگه قهوهت سرد شد، اگه کتاب رو نیمه خونده رها کردی، اگه حوصله ی کسی یا چیزی رو نداشتی، بدونی من هنوزم دوستت دارم؛ خونه یعنی همون جایی که وقتی نامه ای که برات فرستادم تموم بشه، همون کتابی رو بخونی که توو اتاقک زیرشیروونی قایم کردی، خونه یعنی همون جایی که هر چی بگی برات بنویسم؛ از خونه بودن می نویسم، از تموم خونه های دنیا می نویسم، از تو می نویسم، شاعرانه هم، به خوش خط ترین حالت ممکن هم می نویسم. خونه ی رویاهای من، شاید همون جاییه که وقتی بسته ی نامه رسان یه روزی به دستت رسیدو باز کنی، ببینی با خوش خط ترین فونتی که فقط توی رویا های من با جادوی خیال واقعی می شن، برات نوشتم:
«چشمان تو، آخر مرا خطاط کرد»
تو همیشه خونه ای.. همون خونه ای که منو به خودم بر می گردونه.. خونه ای که منو به موج ها می رسونه..
به تموم آغوش های دنیا..
«چشمان تو، آخر مرا خطاط کرد»
تو همیشه خونه ای.. همون خونه ای که منو به خودم بر می گردونه.. خونه ای که منو به موج ها می رسونه..
به تموم آغوش های دنیا..
نمیدونم من هیچ وقت خداحافظی کردن رو بلد نبودم، یا چون دوستش نداشتم این همه باهاش بیگانه بودم. حالا من موندم و ساعتی که روی تردمیل با سرعت ده برابری میگذره. نمیدونم باید چی بگم یا چی بنویسم. اصلا ممکنه که من فردا همینجا گیر کرده باشم. جایی که بهش میگن وسط منگنه. بخاطر همین فکر کردم که امشب دو دو تا چهار تا کنم و به جای ماشین حساب، به ذهنم اعتماد کنم. هر چی شده و نشده رو میشمرم. هر دفعهای که افتادم و نیفتادم رو هم. بعدش من میمونم و انگشتهام و صدای معلم کلاس اول که میگفت: «با دستهاتون نشمرین!» راستش من از همون اول هم وابستهی اینطور شمردن نبودم. پس فکر نکنم امشب هم به مشکل بر بخورم. فقط ممکنه که گریه کنم. ممکنه یه کم بیش از حد نیاز، اشک بشم و از گونهی عروسک جدیدم بچکم. بابا میگفت: «مگه هنوز بچهای؟» و من به این فکر کردم که هستم؛ اما پس چرا انگار که هیچ وقت نبودم؟ همیشه برای رسیدن به یه چیزی دویده بودم و بقیه با خیال راحت، روی صندلیها نشسته بودن و مطمئن بودن. راستش، وزن روی دوش من، از سه تا چمدونی که امسال با خودم بردم سفر میلیونها بار سنگینتره. اما چیزی که سختش میکنه این سنگینی نیست. اینه که من از پسش براومدم و هیچ کس نگفت چرا تو؟ انگار که دیگه احساسش نمیکنم. فقط خسته میشم. از این همه خود خوری و قورت دادن دایرههای صورتی، خسته میشم. بخاطر همینه که شبها نمیخوابم. تا صبح، توی یه کابوس میدوئم و روز، به همه لبخند میزنم و میگم بهتر از این نمیشم. دروغه. از این نقابها متنفرم. از اینکه انقدر رعایت حال همه رو کردم تا تبدیل به این چینیِ شکستهی رنگ و رو رفته شدم؛ خوشم نمیاد. دستم رو برای شخص توی آینه تکون میدم. از دیدنش نترسیدم، اما جا خوردم. این چشمها رو، فکر کردم که امشب اصلا نمیشناسم. بیرحمانهاس ولی خب کاریش نمیشه کرد. انگار که زندگی نقش دومش منفی باشه و کسی هم ندونه. پس فکر کنم که با کیشلوفسکی هم عقیده باشم. با آنتونی جوان هم همینطور. بخاطر همین امسال میرم دنبال زندگی و امیدوار میمونم که آرامش رو جایی میون لحظات کوچیک-مثل جابهجایی ریل قطار یا بستن بند کفشهای قدیمی- پیدا کنم. هر چند که جوری به نظر میرسه که انگار دو روی متفاوت یک سکهان. آرامش و زندگی رو میگم.
امیدوارم امسال بیشتر بتونین در لحظه زندگی کنین و از کوچکترین چیزها هم لذت ببرین. این توانایی رو داشته باشین که حتی با انجام دادن کارهای ساده و سطحی هم شاد باشین و لبخند بزنین.
امیدوارم سالها بعد، وقتی به دفتر این سال نگاه کردین؛ قصههای زیادتر، تجربیات دلنشینتر، و احساسات عمیقتری برای تعریف کردن داشته باشین.
و در نهایت، به رسم همیشه، سبز باشین و سبز بمونین.🍏
امیدوارم سالها بعد، وقتی به دفتر این سال نگاه کردین؛ قصههای زیادتر، تجربیات دلنشینتر، و احساسات عمیقتری برای تعریف کردن داشته باشین.
و در نهایت، به رسم همیشه، سبز باشین و سبز بمونین.🍏
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
Let the rain wash away all the pain of last year.
خیلی ناراحتم. گریه میکنم. اصلا نمیدونم چرا انقدر همه چیز برام سنگین بود. من تو رو خسته میکنم؟ وقتی مینویسم فرسوده میشی؟ وقتی به کاغذ نگاه میکنم و جملات بیشتری رو مینویسم؛ حوصلهات سر میره و دلت میخواد زود تمومش کنم؟ جواب توی گوشم زنگ میزنه و من بیشتر توی خودم مچاله میشم. کلیدها رو فشار میدم و ابرها روشن میشن. بارون میباره و خاطرات با شدت بیشتری هجوم میارن. عینک نزدیکبینی رو از روی چشمهام برمیدارم و به اون دورها خیره میشم. هیچی نمیبینم. هیچی به جز اشک و بارون و بخارهای غمگینِ پشت شیشه. دیگه تمومه. دارم میرم.
اِلــودے در سـرزمیـن قـصـہها ؛
چنلهای فیوم رو براتون دو دسته کردم..) دسته اول ؛ چنلهایی که پر از حس و حالِ قشنگ و خوبن، مدیاهاشون پر از حس زندگیه، سبک موسیقی دلنشینی هم دارن و به نظرم ادمینهاشون آدمهای خیلی فهمیده و دوستداشتنیای هستن!. و اما دسته دوم ؛ بهتون اطلاعات زیادی میدن در…
دیدن این پیام، خیلی برام ارزشمند و دوستداشتنی بود. ممنونم از لطفت.🔆
Forwarded from Nebulas Know My Name️️
•💌سالگرد چالش نامهای!
این پیام رو فوروارد کنید تا جزو ۲۴ نفری باشید که بهمناسبت تولد امسالم، برای ارسال نامههای کاغذی ازطرف خودم انتخابشون میکنم و تا زمان انتخابشدن و بررسی همهی چنلها صبور باشید…
این پیام رو فوروارد کنید تا جزو ۲۴ نفری باشید که بهمناسبت تولد امسالم، برای ارسال نامههای کاغذی ازطرف خودم انتخابشون میکنم و تا زمان انتخابشدن و بررسی همهی چنلها صبور باشید…
پارسال بهمناسبت تولد ۲۳ سالگیم، به ۲۳نفر نامه هدیه دادم، امسال به ۲۴نفر قراره هدیه بدم.
+اگر چنلتون پیویه برام اسکرینشات بفرستید
یک تلنگر کوچک کافی بود. تا پیش از این، میخواستم بروم در دنیای کتابها و غرق شوم. میخواستم آنتونی جوان حرف بزند و من همراهش، آهسته آهسته قدم بردارم و دور شوم. زندگی در جریان بود؛ درست برخلاف من که احساس راکد بودن، حتی یک لحظه هم رهایم نمیکرد. انگار که فرو رفته بودم درون مرداب. تا چشم کار میکرد؛ سیاهی بود و گرفتگی. نه برگ سبزی میدیدم و نه حتی نیلوفر روشنی برای نجات. افتاده بودم آن پایینها. جایی که انتهای درّه هم در برابرش کم میآورد. با خود اندیشیدم که اولین شکستن هم همین قدر دردناک بود یا من نازک و کمطاقت شده بودم؟ یک حرف کافی بود. یک صدا حتی. یا شاید هم داستانی که نتوانستم کامل به یاد بیاورم. آدمهای سنگیِ قصهی من، میلیاردها سال نوری از آدمهای رنگیِ زندگی تو، دور بودند. باریدم. سپس، دستمال کوچک گلدوزی شده را تا کردم، زیر بالش گذاشتم، و به امید تماشای رویاها خوابیدم.
به پناهگاه کوچک من خوش اومدین. خیلی خوشحالم که اینجا حضور دارین. اگر حرفی داشتین؛ باید بدونین که من همیشه برای شما اینجام.~
احساسات مختلف خبر از خیلی چیزها میدن. عصبانیت میگه که چقدر ناامید شدم. میگه که به دیدن اون تصویر خیالی تو عادت داشتم و حالا، تنها و بیرمق، یک گوشه نشستم و فقط خیره میمونم. به تو، به خودم، به تمام سالهایی که گذشت و زمانهایی که جسته و گریخته برای ما بود یا شاید هم نبود و من فقط اشتباه میکردم. شاید هم میخواد بگه که من هنوز از اعتراف کردن به اینکه یک اشتباه بودی میترسم.
نمیدونم. این ساعتها بیشتر گیج میشم. همه چیز رو میاندازم گردنِ این ساعت بلا گردون. به مغزم میگم که اشکالی نداره استراحت کنه و فقط یه ذره بیشتر به صدای قلبم گوش میدم. سردرگم و غمگینم. نمیدونم. آیا واقعا یک اشتباه بودی؟ تمام اون اتفاقات فقط یک خطای سهوی بود؟
احتمالا از هیچ چیز به اندازهی اقرار کردن به جوابهای نادرست، بیزار نیستم. هنوز هم گیر کردم توی اون دوران برگههای امتحانی و پاسخهای چهار گزینهای. متنفرم از اینکه اشتباهاتم رو بشمرم. شاید بخاطر همین بود که سر جلسه، وقتی به سوالی شک داشتم؛ سفید گذاشتم و ازش رد شدم. انگار الان هم دارم همین کار رو انجام میدم. با زندگی شبیه به ورقهی امتحانی رفتار میکنم.
هنوز هم میترسم. از اینکه گزینهی اشتباهی رو پر کنم و نمرهها رو پایین بیارم، میترسم. بخاطر همین میگذرم، میرم، نمیبینم، و اون همه فرصت رو نادیده میگیرم. باید تمومش کنم. باید این جور زندگی کردن نصفه نیمه و با ترس رو، رها کنم. مگه قراره چقدر زنده بمونم؟ بدون تو میتونم. سالهای پیش هم بدون تو، تونستم. فقط باید این بُت نمادین خود ساخته رو بشکنم. باید یاد خودم بیارم اونی که ساخته، خودم بودم؛ پس اونی که خراب میکنه هم خودمم.
بالاخره این تئاتر رو به پایان میرسونم. این تراژدی غمانگیز رو. چون از دیدن چشمهای پُر آب و بیقرار، خستهام. نمیدونم اشتباه بودی یا نبودی. ولی یک چیز رو خوب میدونم. دیگه اون کادر پایین سوالها رو خالی رها نمیکنم. جواب میدم، سیاه میکنم، خط میزنم. اصلا کامل نمینویسم؛ اما، مینویسم. هر طور که شده میرم جلو. میرم جلو و ادامه میدم. این بار نه تو رو، بلکه، خودم رو.
نمیدونم. این ساعتها بیشتر گیج میشم. همه چیز رو میاندازم گردنِ این ساعت بلا گردون. به مغزم میگم که اشکالی نداره استراحت کنه و فقط یه ذره بیشتر به صدای قلبم گوش میدم. سردرگم و غمگینم. نمیدونم. آیا واقعا یک اشتباه بودی؟ تمام اون اتفاقات فقط یک خطای سهوی بود؟
احتمالا از هیچ چیز به اندازهی اقرار کردن به جوابهای نادرست، بیزار نیستم. هنوز هم گیر کردم توی اون دوران برگههای امتحانی و پاسخهای چهار گزینهای. متنفرم از اینکه اشتباهاتم رو بشمرم. شاید بخاطر همین بود که سر جلسه، وقتی به سوالی شک داشتم؛ سفید گذاشتم و ازش رد شدم. انگار الان هم دارم همین کار رو انجام میدم. با زندگی شبیه به ورقهی امتحانی رفتار میکنم.
هنوز هم میترسم. از اینکه گزینهی اشتباهی رو پر کنم و نمرهها رو پایین بیارم، میترسم. بخاطر همین میگذرم، میرم، نمیبینم، و اون همه فرصت رو نادیده میگیرم. باید تمومش کنم. باید این جور زندگی کردن نصفه نیمه و با ترس رو، رها کنم. مگه قراره چقدر زنده بمونم؟ بدون تو میتونم. سالهای پیش هم بدون تو، تونستم. فقط باید این بُت نمادین خود ساخته رو بشکنم. باید یاد خودم بیارم اونی که ساخته، خودم بودم؛ پس اونی که خراب میکنه هم خودمم.
بالاخره این تئاتر رو به پایان میرسونم. این تراژدی غمانگیز رو. چون از دیدن چشمهای پُر آب و بیقرار، خستهام. نمیدونم اشتباه بودی یا نبودی. ولی یک چیز رو خوب میدونم. دیگه اون کادر پایین سوالها رو خالی رها نمیکنم. جواب میدم، سیاه میکنم، خط میزنم. اصلا کامل نمینویسم؛ اما، مینویسم. هر طور که شده میرم جلو. میرم جلو و ادامه میدم. این بار نه تو رو، بلکه، خودم رو.