صدای آهنگ رو قطع کردم. تند بود. ریتمش روی اعصاب ضعیف و بیجونم، بند بازی میکرد. یه صفحهی دیگه پیدا کردم. دفتر رو بستم و مطمئن شدم که خودکارم رو لای برگههاش جا گذاشتم تا گم نشم. آهنگ جدید، آرومه. شب آرومه. فقط صدای بریده شدن کاغذ میاد، و پشهای که معلوم نیست چند روزه اینجا گیر کرده. توی ذهنم یه درِ بازه که هیچ وقت بسته نمیشه. یه پنجره که حتی وقتی بشکنه؛ دوباره روی لولاهای خودش، سر پا میشه. ابرها از اینجا دیده نمیشن؛ درست شبیه به دکمهی مزخرفی که متعلق به احساساته و هیچوقت هم اونجایی که باید پیداش نمیشه. نه دیده میشه، نه لمس میشه. چون یه روزی، خود به خود، خاموش میشه و از اون به بعد خیلی سخت روشن میشه. میخواستم به جای اشکهای دیشب که توی لیوان ریختم؛ امشب ابر بشم و توی دریا سرازیر بشم. ولی نشد. موجها عصبانی بودن، و ابرها طغیانگر تر. و منم دور بودم. خیلی دور. پس پایین پیراهنم رو توی مشتم جمع کردم و جلوی صفحهی خاموش نشستم. صداها، حرفها، آدمها. همه رو عقب روندم. خودم رو توی کاغذ پیچیده شدهی ساندویچ ظهر قایم کردم و چشم بستم. یک، دو، سه. بازی پیش نرفت. هیچ جوره. چون که من، هشت ساله نبودم و تو، یازده ساله. پس خوابیدم. تمام عصر رو خواب دیدم و مدام پریدم. از دره و کوه. از دشت و بیابون و ریلهای آهنی. از پلی که روی سرش تَلی از برف نشسته بود. انگار توی خوابهام هیچوقت زمستون تموم نمیشد؛ درست شبیه به زندگیم. صورتم رو آب زدم. دستهام رو مشت کردم و به چپ و راست گردوندم. بیحسی به همهجا رسیده بود. احتمالا فقط چون به جای درست ضربه زده بود. اول اون ماهیچهی سرخ توی سینه، و بعد، انگشتها. قلم رو از دستهام گرفته بود. کارش بد بود. ترجیح میدادم فکرهام رو برای چند ساعت خاموش کنه. کنترل اونجا هیچوقت پیدا نبود. نه روی مبل بود، نه توی طبقات. هیچ جا. فقط صدا بود. حرف و حرف و حرف. یه آوار که قطع نمیشد و فقط غم میریخت توی جادهی نگاهم به تو. خستگی نشسته بود روی میز. اون بالا. جایی که یه روزی خونهی شمعدونیها بود. و من، شکسته بودم. درست همون روز که آخرین برگ سبز گلدون، روی خاک افتاد. بینفس، بیصدا، بیقرار. من خسته بودم. روی میز، درست همون بالا. به جای اون گلها، حالا فقط ذرات غبار بودم. گرد خاکستری و خشکی که یه روز، دود میشد و میرفت هوا. بدونِ آبی که خاک بشه، و بدونِ آتیشی که خاکستر بشه.
این زندگی به درد سطل زباله هم نمیخوره. هر روز ترس قورت میدی و تعفن بالا میاری و آخرش هم میمیری. این هر روز مردن و هر شب از خون نوشیدن، زیادیه. چی میشه که وقاحت آدمها انقدر زیاد میشه که برای یک صفحهی شونزده سانتی، سینه شکافته میشه و قلب تیکه و پاره؟ این چه فضاحت و کثافتیه که تمومی نداره؟ کدوم روغن سیاه و نکبتی توی گلوی اینجور آدمی هست که انقدر راحت و روان از دزدیدن و فروختن میگه؟ از دریدن و کشتن؟ شرف نداشتهی تو رو حتی دست باد هم گردن نمیگیره.
انسانیت که بمیرد همین میشود. فقر یک سلاح میشود، کشتن تفریح. انسان هم که مدام میمیرد. هر روز، هر لحظه، هر شب. در کوچه و خیابان، در شهر، در آبادی. در خودرویی که صدایی جز بیشرمی نمیدهد. جز ضربهی چاقو و موجِ خون.
همهاش حرف مردم. همهاش نگاه دیگران و قضاوتهای بیجا و نابهجایشان.
این سؤال که: «آخر چی؟»
آخر چی و دردِ بیدرمان! آخرش مرگ است. همین را میخواستی بشنوی؟
در ابتدا که کارهای نبودیم، پایان هم که کلافیست سردرگم؛ کلافی که توان تماشایش را، همین حالا، در این دم نداریم.
لااقل در این میان، کمی نباشیم؟ برای خودمان، برای حرفها، و برای جهانبینی هر چند کوچکمان. دیگران بروند به جهنم؛ یا بهشت، یا اصلاً هر جا! فقط اینجا نه. نه در میان عمرمان، و نه منتظر رسیدگی به اوامر ایشان— حتی در شخصیترین جای زندگیمان.
این سؤال که: «آخر چی؟»
آخر چی و دردِ بیدرمان! آخرش مرگ است. همین را میخواستی بشنوی؟
در ابتدا که کارهای نبودیم، پایان هم که کلافیست سردرگم؛ کلافی که توان تماشایش را، همین حالا، در این دم نداریم.
لااقل در این میان، کمی نباشیم؟ برای خودمان، برای حرفها، و برای جهانبینی هر چند کوچکمان. دیگران بروند به جهنم؛ یا بهشت، یا اصلاً هر جا! فقط اینجا نه. نه در میان عمرمان، و نه منتظر رسیدگی به اوامر ایشان— حتی در شخصیترین جای زندگیمان.
سؤالها توی ذهنم تلنبار میشدند؛ درست مثل برشهای نان توی کارخانهای که عمو تری آنجا کار میکند. کارخانه آنها یک کارخانه نانوایی است و او در آنجا مسئول دستگاههای برش نان است. و بعضی اوقات دستگاههای برش نان آرامتر کار میکنند اما نانها تند تند آماده میشوند و روی هم تلنبار میشوند و بعد گیر میکنند. بعضی وقتها فکر میکنم که ذهنم مثل یک ماشین است اما نه لزوما یک ماشین برش نان. اینجوری راحتتر میشود به دیگران توضیح داد که توی آن چه میگذرد.
ماجرای عجیب سگی در شب
-مارک هادون
ماجرای عجیب سگی در شب
-مارک هادون
شجاعتِ حرف زدن در مورد موضوعاتی که کسی ازش چیزی نمیگه، واقعا کاری فراتر از شجاعت لغویه.
Liberation~
این جمله من رو یاد اون متنی که خونده بودم انداخت که میگفت: «گریه نکنید که تموم شده، لبخند بزنید که اتفاق افتاد.»
لبخند زدن و بعد، گذشتن. همه چیز تموم شده. فقط باید بپذیری و رد بشی؛ تا بتونی دوباره روی آب سبک بشی.
همهی خشم به خونه برگشت. تمام دردها، به اتاق. همهی درها بسته شد و شکستنیها شکسته. پلک با اشک تزئین شد و احساسات از فروخوردگیها سرخ. همهی خشم به خونه برگشت. همهی عصبانیت به کف زمین خورد و تا سقف بالا رفت. همه چیز پودر شد. شبیه به ذرات خاکشیر، هم زده شد؛ اما حل نشد. تمام سرکوب شدگیها، تبدیل به کبودی شد. به خونمردگیهای زیر تن و پوست. و بعد، یک شب خوابید و دیگه با خشم بیدار نشد. چون خودش خشم شد. خودش به رنگ سرخ و کبودی بنفش مردهای روی تن، تبدیل شد.