از یوزف یه چیزهایی یاد گرفتم. بخاطر همینه که اولین حرف اسم تو رو یه دونه عقب میبرم و بهت میگم "ژ". اون شب از چند ساعت قبل برات یه متن طولانی نوشتم و بعد که به آخر رسیدم به این فکر کردم که اصلا شبیه به یه تبریک شد یا نه. بخاطر همین دوباره از اول خوندمش و سعی کردم آخرش، چیزهای رنگی و آرزوهای خوب رو جا بدم. وقتی تموم شد هنوز هم تردید داشتم. هنوز هم انگشتهام میرفتن پیِ کلمات تا دستشون رو بگیرن و با ملایمت، تر و تمیزشون کنن. اما از یه جایی به بعد رهاشون کردم. گذاشتم همه چیز طبق همون نسخهی اولیه باقی بمونه و بعد که موسیقی بیکلام اون شب رو قطع کردم، یه ذره راحتتر نفس کشیدم. داشتم خیلی چیزها رو کنار تو یاد میگرفتم و مهمترینش این بود که از ابراز کردن نمیترسیدم. فرقی نمیکرد که در مورد چه حسی هم باشه. میخواست عشق باشه یا دوست داشتن، یا حتی غم و ترس. من نمیترسیدم از تو و بیان کردن ترسهای غولشکل و نازیبای خودم. نمیترسیدم چون که همه چیز به تو ربط داشت. تو امن بودی و من میخواستم که تا همیشه این چتر کوچک اما بنفش تو رو برای خودم نگه دارم. بخاطر همین اون شب گریه کردم. بخاطر تمام اون لحظات و تمام اون روزهایی که به نگرانی و اضطراب گذشت. نزدیکترین راه به تو، قلبم بود و من دوباره فهمیده بودم که فاصله تا چه حد بیمعناست و خاطره تا چه اندازه قابللمسه. مخصوصا وقتی که دور باشی. وقتی که چشمهات پر از دود باشه؛ اما هنوز هم توی قلبت دنبال بعد از این باشی. بعد این روزها. بعد جیم، نون، گاف. چون هنوز هم دنبال زندگی بودم. مثل همون روزها، و لای همون برگهها. اما این بار، بیشتر از هر وقت دیگهای، بیشتر از هر فرد دیگهای؛ برای تو.
زیر دوش آب فرو میریزم. قطرات سرد از تیغهی کمرم سُر میخورن و پایین میرن و من حس میکنم که سستی و ضعف، زانوهام رو خالی میکنه تا روی زمین بشینم. خیلی چیزها هنوز حل نشده، و این هیچوقت یه مشکل بیرونی نبوده چون که تهش همه چیز به خودم برمیگرده. بخاطر همین سرزنش کردن بقیه و حتی خودم هم بیفایدهست. احتمالا دوباره باید صبر کنم و خیلی فکر نکنم. که این یه جورایی نشدنیه. خصوصا قسمت فکر نکردنش، که تقریبا غیرممکنه. بخاطر همینه که اشکها توی اون صندوقچه میمونن و من فصلی یک بار که گرد و خاکش رو میگیرم؛ فقط محض احتیاط با غبار بلند شده ازش یه کمی چشمهام رو تر میکنم. بعدش همه چیز تموم که نه، اما خب بسته میشه. پرونده و درهای مربوط به اون موضوع کاملا قفل میشن، پردهی پنجرهها کشیده میشن، دفترهای قدیمی به جعبهی داخل انباری برگردونده میشن، و من خوب میشم. یعنی احتمالا قراره که خوب بشم. چون درسته که هنوز هم از آمار و احتمال اون قدرها خوشم نمیاد؛ ولی خب میدونم که چقدر هر دومون بهش وابستهایم. هم من و هم این زندگی. پس، آره. خوب میشم. قراره که همهمون یه روزی خوب بشیم عزیزِ من.
همیشه، همه چیز در مورد خانه است— همان جایی که از آن میگریزی، یا آن جایی که به آن پناه میبری.
گوشهام برای شنیدن هر صدایی زیادی به نظر میان. فقط میخوام کف دستهام رو روشون فشار بدم و سکوت رو شکل یه جریان عمیق و تموم نشدنی واردش کنم. حرفها رو نشنیده میگیرم و فقط زمزمههای آروم رو از لبهام خارج میکنم. روی تخت در حال حرکتی بیدار میشم که زیرش پر از موج و صداست. بخاطر همین بیشتر میخوابم. توی شبها به سختی چشم میبندم و چشمبندم رو فراموش میکنم تا صبح که به سختی بیدار بشم. همه چیز زیادی به نظر میاد. دستهای من هنوز هم برای گرفتن بلندترین شاخهی کابوسها و هرس کردنشون زیادی کوتاهن و من زیادی این دیوار دفاعی رو بلند چیدم تا حالا بخوام این رو قبول کنم. بخاطر همینه که هنوز هم پشت پنجره میشینم و به آدمها خیره میشم. لبهاشون رو که شبیه به ماهی باز و بسته میشن رو نگاه میکنم تا صداها رو حدس بزنم. خستهام. از شنیدن حرفهای مستقیم و غیر مستقیم زیادی خستهام. بخاطر همین دوباره این سرگرمی رو برای خودم درست میکنم و وقتی که شب میشه؛ زودتر از هر زمان دیگهای، چراغ مطالعهی اتاق و ذهنم رو خاموش میکنم. نورهای مصنوعی و تیرهای چراغ برق مسموم کنندهان، و من مدت زیادیه که به نوشیدن این سم وابسته شدم. یک وابستگی آگاهانه که به مراتب دردناکتر از عادتهای ناآگاهانهاس. چون که تغییرها همیشه آروم اتفاق میافتن و من این رو خیلی دیر فهمیدم. انقدر دیر که حالا همه چیز توی رنگهای زیاد و نورهای اغراق شده، غرق شده و من کاری از دستم برنمیاد. جز تماشا کردن. جز خوابیدن و توی تاریکی پناه گرفتن. چون هنوز هم نوک انگشتهام زیادی برای رسیدن به رویای اون سمت پنجره کوتاهن. پس همینجا میمونم. روی همین زمین مرطوب و میون تمام این صداها. چون این روزها واقعا از فرار کردن خسته شدم. از اینکه همیشه دنیام رو توی چمدون کوچیکم جمع کنم و برم.
اولین چیزی که صبحها بهش چنگ میزنم تا بیدار بشم؛ همون خودکار مشکی همیشگیه. شبها هم همینطور. بهخاطر همینه حالا که نمیتونم بنویسم بیشتر از هر زمان دیگهای درد داره. احتمالا اگر قرار بود توی زمان قدیم باشم؛ به جای یکی از اون زهرآویزها من یه جوهرآویز داشتم. جوهر مشکی نیمه پُری که هر لحظه، سر تیز برگ خشک شده رو داخلش فرو میبردم و روی کاغذهای پوستی قدیمی و کدر شده مینوشتم. هر شب یه جوری خودم رو به این اتاق میرسونم تا واگن کلمات رو گم نکنم. زیر تخت رو میگردم، روی میز شلوغ و پر از دفتر رو هم. اما بعدش میفهمم که حروف الفبای من هیچ کجا نیستن. جز توی ذهنم. جز پشت لبهای بستهام و زیر پوست انگشتهام. بخاطر همین چشمهام رو محکم روی هم فشار میدم تا فردا. تا همون فردایی که اسکارلت میگفت؛ «فردا. فردا بهش فکر میکنم.» ولی خب انگار این حقه هم دیگه جواب نمیده. پس فقط به این فکر میکنم که اگر اینجا یه مغازه بود؛ این روزها حتما تابلوی پشت در، روی نوشتهی “بسته است” بود. روزها، چراغها خاموش میموندن و شبها، گرد و خاکها روشن میشدن. همه چیز توی این مغازه و کف ذهن من، پر از بستههای شکسته شدهاس. “کلمه نداریم”، “بازگشایی دوباره؛ به زودی”، “جملهها تمام شدهاند. لطفا سوال نفرمایید.” این روزها، تمام تابلوهای مغز من رو این جور نوشتهها تشکیل میدن. و البته خیلی بیشتر از این چیزها. پُر از نداریم و نمیشه و راههایی که به خونه وصل نمیشن. پُر از اتفاقها و آسیبهای پرورشی-فکری و زخمهای باز تمام دورانها.
متاسفم که کلمههام برای طی کردن راه تو و رسیدن کنار تو زیادی کوتاهن. متاسفم. متاسفم که انقدر دورم و خطوط موازی هیچ وقت به هم نزدیک نمیشن. متاسفم. متاسفم که اشکها همیشه تو رو تنها پیدا میکنن. متاسفم. متاسفم که اونجا نیستم تا با دستهام دور شونههای تو خونه بسازم. متاسفم. متاسفم که حلقههای کبود زیر چشمهات با هر بارون پژمردهتر میشن. متاسفم. متاسفم که دوباره چیزی جز نامههایی که فرستاده نمیشن برای تو ندارم. متاسفم. من فقط خیلی متاسفم. متاسفم برای تو، برای خودم و برای تمام اینها. متاسفم برای جوانی و نوجوانی از دست رفته و زمان غمگین ما. من فقط متاسفم. متاسفم که اون خاطره رو هیچ وقت نساختی. متاسفم که من هیچ وقت اون لحظه رو واقعا ندیدم. متاسفم که ما هیچ وقت اونجا و باهم نبودیم. فقط میخوام بهت بگم که خیلی متاسفم.
تو رویایی هستی که نه تکرار میشی و نه تکراری. با این تفاوت که توی واقعیت، روی زمین و زیر این سقف آسمونی. تو خود حقیقتی. حقیقت روشن و رنگیای که برای درخشیدن نیاز به عامل بیرونی نداره؛ چون که تو خودت همه چیزی. چون که همه چیز درون توئه. شبیه به مادرِ طبیعت. شبیه به زمین.
وقتی بارون میاد آدم بهتری میشم. چون یه کم بیشتر خوشحال میشم، یه ذره بیشتر لبخند میزنم و یه دور بیشتر کاموای مخملی رویا رو میبافم.
هیچ چیز علنی و واقعی نیست. همه چیز توی یک مه فرو رفته و نشسته توی یک حباب بزرگ. یک حباب خیلی خیلی بزرگ. اما همین که "لام" و "ر" مورد علاقهام رو میبینم یعنی هنوز زندگی هست. هنوز من هستم و این میز هست و این ماگهای قهوهی داغ- برای صحبتهای از هر دری سخنی- هست. دیدنشون برای یک عمر کمه. شنیدنشون در طول یک زندگی واقعا کمه. دوستداشتنی و رنگیرنگی و احساساتی. خیلی بامزهاس که کنارشون میتونم خودم باشم. میتونم خسته باشم. میتونم ناراحت و لببرچیده باشم. میتونم عصبانی و حرفنزن باشم. میتونم خوشحال باشم. میتونم پر سر و صدا و شلوغ باشم. خیلی خوبه که میتونم باشم. همین که میتونم تمام این ورژنها باشم؛ یعنی هنوز همه چیز اون قدر خراب نشده. یعنی هنوز یه چیزهایی خوبه. هنوز اونا هستن، من هستم و زندگی هست. پس میشه خوب بود. میشه به بودن ادامه داد. یعنی هنوز هم میشه زندگی کرد و مرگ رو یه کم عقب انداخت.
قبلا تصورم از عشق این نبود. یک چیز رویایی و فرازمینی بود. یک گرد طلایی تا همیشه روشن و تا ابد فراموشنشدنی. مزهای که داشت شبیه به هیچ طعمی روی زبونم نبود. شیرین نبود. شور نبود. تلخ و تند و تیز هم نبود. انگار شبیه به منفجر شدن همهٔ رنگها و بعد پخش شدنش روی تمام زبون بود. از ذوق. از تپش. از خوشحالی و آسایش و شوق. قلبهای مسابقهای شبیه به ماشینهای مسابقهای. کی تندتر میتپه؟ کی تندتر خط پایان رو رد میکنه؟ بدو، بدو، بدو. با ذوق بدو. با شوق بدو. با اشک خوشحال توی چشم و لبهای لرزون شاد بدو. من بدو. تو بدو. انگار که یک بوم بود با هزاران رنگ. یک بوم نقاشی صد در هفتاد، یا شاید هم صد و سی در نود. یا حتی بزرگتر. اون قدری که تا به حال نه من دیده بودم، نه تو. پس قلمموها رو روی تن شیبدار بوم برقصون و یه کم بیشتر بمون. توی آتیش بازی چهارشنبه سوری، به جای پریدن از تپهی هیزمها، از روی قلب گداخته شدهی توی سینهات بپر. زردی من از تو، سرخی تو از من رو از حفظ بخون. با سرخی روی گونههات و قرمزی لبهات بخون. آبنبات انگور مورد علاقه رو براش کنار بذار. قندونها رو بخاطر اون به ترتیب قد بچین. آخرین تیکهی آدامس توتفرنگی رو توی جیب اون خرس عروسکی عسلی براش نگه دار. بخند، بخند، بخند. لبخندهات رو با شرم نبند. موهات را با بند نبند. در قلبت رو از حرص نبند. یه کم حرف بزن. باهاش حرف بزن. قصهها رو توی خودت و خونهات دفن نکن. نوشتهها رو توی اون دستگاه دیجیتالی قدیمی قایم نکن. منتظر شنیدن "میمونی؟ میمونم." نمون. خودت بمون. یه کم بیشتر بمون. با چشمهات بمون. با دوست داشتنِ توی قلبت بمون. براش بمون. میتونی؟ جواب نمیدی؟ میدونم. پس منتظر نمون. توی رویاها و برای کسی که رفته، منتظر نمون. از خودت نمون. پیش خودت جا نمون. برو، برو، برو. قدمهات رو تندتر بردار و بدو. گرگ رام شدهی توی قلبت، شاید برات سم نباشه، اما هیچ وقت یه پادزهر هم نمیشه. میسوزی. نه شبیه به سوختنهای اون موقع توی بازیهای بچگی. این دفعه واقعا میسوزی. بد میسوزی. با غم میسوزی. با درد میسوزی. با اشک میسوزی. و وقتی برگشتی تا بگی دردم نیومد، تازه میفهمی. میبینی جای زخمها رو؟ سوختی بچهجون. بد هم سوختی! اما این بار نه توی بازی. نه توی یه دنیای ساختگی. حوض کوچیک میدون دیگه یه راه نجات نیست. یه قاب فروریختهاس. یه افسانه. یه افسون. یه غمِ فهمیده که میخواد بگه: «اگه زمین خوردی، لااقل روی زمین نمون.» کوچیک بمون بچهجون. کاش کوچیک میموندی. نمیشه؟ پس حداقل توی رویاهات برای خودت آواز بخون. بزرگ نمون. بزرگ بشو اما بزرگ نمون. یا اگه هم شدی؛ یه آدمبزرگ خاکستری و بیحوصله نمون.