هر چه گفتم، رهِ پرواز سخن باز نشد!
شعر من گام زدن بود و چو پرواز نشد
این دریغیست که تا روز جزایم زندهست
بخت من کهنه کلافیست دمی باز نشد
کودکی بود و خیالی و دلیری چوبین
فتح موهوم من از آدمک آغاز نشد
عاشقی هول غریبیست، خلافی سنگین
جُرم من فاش برآمد مَثَل راز نشد
خواهشیدارم از آن فرد بزرگی که خداست
عفو کن ساز غمم، حرمتِ این ساز نشد
مفلسی دربدرم، شرع ندادم تکلیف
ماذنه داده اذان، میل به آواز نشد
گفت درمان جنونست میِ ناب، حکیم!
مرد حق! جام میام مردبرانداز نشد
در دلِ شب دو سه بیتی ز قلم میگریم
اشک واژه غزلی در خور انباز نشد
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
شعر من گام زدن بود و چو پرواز نشد
این دریغیست که تا روز جزایم زندهست
بخت من کهنه کلافیست دمی باز نشد
کودکی بود و خیالی و دلیری چوبین
فتح موهوم من از آدمک آغاز نشد
عاشقی هول غریبیست، خلافی سنگین
جُرم من فاش برآمد مَثَل راز نشد
خواهشیدارم از آن فرد بزرگی که خداست
عفو کن ساز غمم، حرمتِ این ساز نشد
مفلسی دربدرم، شرع ندادم تکلیف
ماذنه داده اذان، میل به آواز نشد
گفت درمان جنونست میِ ناب، حکیم!
مرد حق! جام میام مردبرانداز نشد
در دلِ شب دو سه بیتی ز قلم میگریم
اشک واژه غزلی در خور انباز نشد
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
در حراجیجهانچون روحوجان و دل فروخت
هرچهرا حق دادهبودش مفت بر باطلفروخت
با تنی مرده دقایق را به پای حرف ریخت
وقت خوابش را به بیداری بیحاصلفروخت
حوضی از واژه میان صحن ذهنش حفر کرد
صید بیتوجمله کردو بُرد و در ساحلفروخت
محتوا را کرد قربانیِ فرمی نو به نو
حرف تکراری خود را بر در محفل فروخت
باد در غبغب فکند و ناز شعرش را خرید
کلبه از واژه بنا شد، برج در بابل فروخت
طنز وحشتناک مرغان صدا را دیدهای؟
بیت از معنا تهی شد، نیمهی بسمل فروخت
شاعری باشد هوسگاهی عظیم و مذبحی
پای آن مذبح خدای شاعری منزل فروخت
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
هرچهرا حق دادهبودش مفت بر باطلفروخت
با تنی مرده دقایق را به پای حرف ریخت
وقت خوابش را به بیداری بیحاصلفروخت
حوضی از واژه میان صحن ذهنش حفر کرد
صید بیتوجمله کردو بُرد و در ساحلفروخت
محتوا را کرد قربانیِ فرمی نو به نو
حرف تکراری خود را بر در محفل فروخت
باد در غبغب فکند و ناز شعرش را خرید
کلبه از واژه بنا شد، برج در بابل فروخت
طنز وحشتناک مرغان صدا را دیدهای؟
بیت از معنا تهی شد، نیمهی بسمل فروخت
شاعری باشد هوسگاهی عظیم و مذبحی
پای آن مذبح خدای شاعری منزل فروخت
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
چه ساده میپذیرفتم فریبوننگ تهمت را
که بر خود افترا بستم حیات پر خجالت را
شبیدرخوابخورشیدیکه میخندید پرسیدم
چرا با وهم بودن میخری این بار خفّت را
برایت اعترافی تازه دارم، بیشوکم بشنو
دلیلی نیست بر بودن برایم جز مذلّت را
زمان تنگست و از تنگیچنان اوقات بازی شد
به پایان، جیغ خاموشیست بدکردار ساعت را
مرا با دیو نفسم بوده نسبتهای تاریکی
عدم تابید و در نورش شکستم وهم قدرت را
تلاشی بود بیهوده که شاید گوشهای یابم
که این هستی وهمآگین نمیگنجد سعادت را
غبار سرد معدومی همیشه ریخت چون باران
بدون چترِ ترسیدن، پذیرفتی نصیحت را
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
که بر خود افترا بستم حیات پر خجالت را
شبیدرخوابخورشیدیکه میخندید پرسیدم
چرا با وهم بودن میخری این بار خفّت را
برایت اعترافی تازه دارم، بیشوکم بشنو
دلیلی نیست بر بودن برایم جز مذلّت را
زمان تنگست و از تنگیچنان اوقات بازی شد
به پایان، جیغ خاموشیست بدکردار ساعت را
مرا با دیو نفسم بوده نسبتهای تاریکی
عدم تابید و در نورش شکستم وهم قدرت را
تلاشی بود بیهوده که شاید گوشهای یابم
که این هستی وهمآگین نمیگنجد سعادت را
غبار سرد معدومی همیشه ریخت چون باران
بدون چترِ ترسیدن، پذیرفتی نصیحت را
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به احترام این آموزگار میایستم و سر فرود میآورم، هیچ تحلیل و توضیحی نیز ندارم!
#شاهنامه_را_بخوانیم
@karizga
#شاهنامه_را_بخوانیم
@karizga
من پشت یک درم که دمی نیمه وا نشد
با سنگ میزنندم و سنگی خطا نشد
میخواستم ز دفتر شعرم گل آورم
دفتر سیاه و عطف کتابم دو تا نشد
عمری به دوش بار کشیدم برای هیچ
باری که مقصدش به نظر آشنا نشد
تشویش خویش را نشود تا نهان کنم
تمکین نصیب من نرسد، چون قضا نشد
آمیزهایست بخت ز تقدیر و اختیار
پوسید اختیار و به جز اقتضا نشد
باور نمی کنم که خداوند عادلم
این صفر و صد که دید رضا داد و پا نشد
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
با سنگ میزنندم و سنگی خطا نشد
میخواستم ز دفتر شعرم گل آورم
دفتر سیاه و عطف کتابم دو تا نشد
عمری به دوش بار کشیدم برای هیچ
باری که مقصدش به نظر آشنا نشد
تشویش خویش را نشود تا نهان کنم
تمکین نصیب من نرسد، چون قضا نشد
آمیزهایست بخت ز تقدیر و اختیار
پوسید اختیار و به جز اقتضا نشد
باور نمی کنم که خداوند عادلم
این صفر و صد که دید رضا داد و پا نشد
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
Forwarded from کاریزگاه
مدیترانه میگرید!
و شاخههای درختان زیتون،
فقط سرخ میخشکند!
این تبار حسرت و خون و تنهاییست،
پای پیاده تا غمترین جنوب،
بر خیانتی که جاده میکشد،
گام بر میدارد!
و مدیترانه میگرید!
بر لرزش لبان کودکی
که بازار را نمیداند!
سخنی برای دلداری نیست!
هرچند میدانم،
زيتون و غزه،
دوباره خواهند رویید،
اگر چربی و نفت خاک را نیآلایند!
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
و شاخههای درختان زیتون،
فقط سرخ میخشکند!
این تبار حسرت و خون و تنهاییست،
پای پیاده تا غمترین جنوب،
بر خیانتی که جاده میکشد،
گام بر میدارد!
و مدیترانه میگرید!
بر لرزش لبان کودکی
که بازار را نمیداند!
سخنی برای دلداری نیست!
هرچند میدانم،
زيتون و غزه،
دوباره خواهند رویید،
اگر چربی و نفت خاک را نیآلایند!
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
سایهای میجنبد اینجا کنج تاریک اتاق
نور باریک حیاطم سایه افکنده مگر؟
یا که شاید پنجره در رقص خاموش درخت
صحنهای از رقص برگش را فرستاده سفر!
طارمی حرکت ندارد، ثابتِ ایوان ماست
این که میجنبد، ثبوت نرده را داده هدر
ترسهای تیرگی محصول ناز سایه است
سایه می لغزد، از این لغزش نگه شد دربدر
ترس می روید بدون علّتی از سایهها
در برابر عقل، محکوم سکوتست و گذر
ترس وهمآلود را چاره نگیرد گفتگو
چارهاش خورشید میباید،طلوعی سربهسر
ما اسیر وهم خود هستیم و ترس همرهش
وهم ترسآور نمیرد جز به تنویر نظر
صبح فردا محو می گردد حضور ترس کور
تاب ماندن را ندارد این هراس بیثمر
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#قطعه
@karizga
نور باریک حیاطم سایه افکنده مگر؟
یا که شاید پنجره در رقص خاموش درخت
صحنهای از رقص برگش را فرستاده سفر!
طارمی حرکت ندارد، ثابتِ ایوان ماست
این که میجنبد، ثبوت نرده را داده هدر
ترسهای تیرگی محصول ناز سایه است
سایه می لغزد، از این لغزش نگه شد دربدر
ترس می روید بدون علّتی از سایهها
در برابر عقل، محکوم سکوتست و گذر
ترس وهمآلود را چاره نگیرد گفتگو
چارهاش خورشید میباید،طلوعی سربهسر
ما اسیر وهم خود هستیم و ترس همرهش
وهم ترسآور نمیرد جز به تنویر نظر
صبح فردا محو می گردد حضور ترس کور
تاب ماندن را ندارد این هراس بیثمر
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#قطعه
@karizga
Forwarded from گاهنقد آیینه
آسیبشناسی نقد ادبی(شماره ۲)
قوانین نانوشته(۲-۱)
تطویل
در برابر این سخن و این ادعا که "ما در ایران تقریبا نزدیک به تحقیقا! نقد مکتوب ادبی نداریم!" بسیاری موضع مخالف دارند و البته که دلایل و براهنی را نیز میآورند اما در مجالی مناسب این ادعا را به اثبات خواهم رساند و آن دلایل و براهین را پاسخ خواهم داد! اما در اینجا یکی از نشانههای این فقدان به کارم میآید و اینکه هرگاه نقد مکتوبی! را میخوانم و احیانا منتقد را میشناسم و پیشتر نقد کارگاهی و شفاهی او را شنیدهام، تنها تفاوتی را که مییابم همان وجود لفظی در نقد شفاهی و وجود کتبی در نقد مکتوب است و محتوا، حتی ذرهای تفاوت ندارد و جالبتر اینکه دستهای از ایشان عینا همان قوانین منعقد و لایتغیر و نانوشته و مقدس نیز در هر دو تکرار میکنند! قوانین صلبی که گرییان شعر پارسی را رها نکردهاند و گویا به این زودیها هم رها نخواهند کرد!
مشکل اینجاست که این قوانین نانوشته، هیچکدام برآمده از معاییر و قواعد شناخته شده و تا حدودی یا به کلی پذیرفته، نیستند بلکه سلیقهای بادکرده، قلمبه واژهای هوسانگیز، بندی تکراری برای نفس چاق کردن، تکنیکی رندانه برای چیزکی گفتن و مانند اینها هستند که بررسی و ریشهیابی آنها یا به باوری نادرست ختم میشود و یا به سخنی که به اشتباه فهم شده است.
اجازه میخواهم برخی از این قوانین نانوشته را سیاهه کنم و همچنین از کلیه استادان و منتقدان و ادبا و شاعران ارجمندی که نسبت به این قوانین نانوشته(و عموما مهوع)هیچ ارادتی نداشته در سخن به کارشان نمیگیرند مگر به روشمندی و درستی، پوزش بخواهم که ابدا بر این ظن استوار نیستم که عموم اهالی کلمه چنین و چنان میگویند.
برخی از مهمترین قوانین نانوشته و اغلب نادرستی که در آوردن نقد از هر نوع آن، به کار میروند، از این قرار هستند:
-تطویل بلای جان شعر امروز است.(گاهی میاندیشم که این ترکیب "شعر امروز" هم به شدت دچار از جا در رفتگی است) و اینجا تطویل، وصف هر شعری است که از ده بیت یا پانزده سطر تجاوز کند، بی هیچ توجهای به بنیاد محتوایی و دیگر الزاماتی که ممکن است شعر را قدری بگستراند یا تبدیل به یک منظومه سازد...بهانه چیست؟ مخاطب امروز(میبینید؟ این قید امروز پدر شعر را در حال ماساژ دادن است!)شعر بلند را نمیخواند! طبق کدام آمار؟ بر اساس کدام پژوهش میدانی و کتابخانهای؟ تقریبا هیچ! سخنِ صادق این است که خود شاعران و منتقدان بیش از آن حدی را که گفتم، نمیخوانند و این را بر گرده مردم مینهند!
خود واژه تطویل دارای بار معنایی منفی است(میدانم که انواع دارد و میدانید، ولی آن سو نرویم که دراینجا فایدهمند نیست!) ولی بسیار خوب به نظر رسیده که برای تخطئه و تخریب هر نوع اثر بلند، از تطویل استفاده کنیم و تمام!
این قانون مقدسِ نانوشته را گردن نهادهاند و باید همگان نیز گردن نهند! شعر بلند شنیده نمیشود! شعر بلند نقد نمیشود! شعر بلند از اساس شعر نیست! چون شعر امروز!!! در حال تبدیل شدن به تلگرافهای عهد قجر است!
حتی در غزل! به سهنقطهها نگاه کنید!
غزلهای سه نقطهای، پایان باز، اجازه تعلیل و تحلیل دادن و...از پس آن قانون نانوشته به کار میآیند تا آن را تثبیت کنند!
اوضاع از این هم بدتر است و این شعر امروز عزیزمان، سفره را نه فقط از فردوسی و نظامی و مولوی و...بلکه از نیما و سپهری و حتی اخوان هم جدا کرده است!
انصافا شاعرانی که نامی دارند، شجاعت سرودن اثری مانند صدای پای آب را در خود میبینند؟نتیجهای که از این سطور در ذهنم برجسته است بی هیچ مجاملهای، شرح یک هلاکت است و توصیف یک هبوط جانکاه!
"شعر امروز بند ناف از بیشینه قوالب و شیوههای دیرین و نوین بریده است و در این بریدن میان خسرو و شیرین و مسافر تفاوتی نیست که نیست! چون تطویل بلای جان شعر امروز است!
انصاف میدهم که منطقی نیست اگر از منتقدی که با تک کتاب مقدس"صور خیال در شعر فارسی" منتقد شده است، درخواست کنیم برهانی بر درستی این قانون نانوشتهاش تقریر کند! همان قانونی که سال گذشته در همه محافل و انجمنها، گلو صاف کرده است و آن را بارهای بار به زبان آورده!
خدا را خدا را بیایید و بیازمایید!!!
مراحل آزمایش؛
۱)اطمینان حاصل کنید که منتقد گرامی از همان "تککتاب منتقد شدگان" است!(کاری بسیار ساده است!)
۲)بخشی از منطقالطیر را بدون ابیاتی که دلالت مشخصی دارند یا قصیدهای از ادیب نیشابوری را برگزینید.
۳)در خلوت و نه در انجمن، آن منتخب را پیش روی حضرتشان بنهید(در محفل نباشد که تقلب رسان بسیار است و هم رندان خفته بیدار این سو و آن سو/ترجیحا گوشی موبایل را از دسترسش دور بدارید، شاید شما ندانید اما او میداند چرا!)...
@gahnaghd
قوانین نانوشته(۲-۱)
تطویل
در برابر این سخن و این ادعا که "ما در ایران تقریبا نزدیک به تحقیقا! نقد مکتوب ادبی نداریم!" بسیاری موضع مخالف دارند و البته که دلایل و براهنی را نیز میآورند اما در مجالی مناسب این ادعا را به اثبات خواهم رساند و آن دلایل و براهین را پاسخ خواهم داد! اما در اینجا یکی از نشانههای این فقدان به کارم میآید و اینکه هرگاه نقد مکتوبی! را میخوانم و احیانا منتقد را میشناسم و پیشتر نقد کارگاهی و شفاهی او را شنیدهام، تنها تفاوتی را که مییابم همان وجود لفظی در نقد شفاهی و وجود کتبی در نقد مکتوب است و محتوا، حتی ذرهای تفاوت ندارد و جالبتر اینکه دستهای از ایشان عینا همان قوانین منعقد و لایتغیر و نانوشته و مقدس نیز در هر دو تکرار میکنند! قوانین صلبی که گرییان شعر پارسی را رها نکردهاند و گویا به این زودیها هم رها نخواهند کرد!
مشکل اینجاست که این قوانین نانوشته، هیچکدام برآمده از معاییر و قواعد شناخته شده و تا حدودی یا به کلی پذیرفته، نیستند بلکه سلیقهای بادکرده، قلمبه واژهای هوسانگیز، بندی تکراری برای نفس چاق کردن، تکنیکی رندانه برای چیزکی گفتن و مانند اینها هستند که بررسی و ریشهیابی آنها یا به باوری نادرست ختم میشود و یا به سخنی که به اشتباه فهم شده است.
اجازه میخواهم برخی از این قوانین نانوشته را سیاهه کنم و همچنین از کلیه استادان و منتقدان و ادبا و شاعران ارجمندی که نسبت به این قوانین نانوشته(و عموما مهوع)هیچ ارادتی نداشته در سخن به کارشان نمیگیرند مگر به روشمندی و درستی، پوزش بخواهم که ابدا بر این ظن استوار نیستم که عموم اهالی کلمه چنین و چنان میگویند.
برخی از مهمترین قوانین نانوشته و اغلب نادرستی که در آوردن نقد از هر نوع آن، به کار میروند، از این قرار هستند:
-تطویل بلای جان شعر امروز است.(گاهی میاندیشم که این ترکیب "شعر امروز" هم به شدت دچار از جا در رفتگی است) و اینجا تطویل، وصف هر شعری است که از ده بیت یا پانزده سطر تجاوز کند، بی هیچ توجهای به بنیاد محتوایی و دیگر الزاماتی که ممکن است شعر را قدری بگستراند یا تبدیل به یک منظومه سازد...بهانه چیست؟ مخاطب امروز(میبینید؟ این قید امروز پدر شعر را در حال ماساژ دادن است!)شعر بلند را نمیخواند! طبق کدام آمار؟ بر اساس کدام پژوهش میدانی و کتابخانهای؟ تقریبا هیچ! سخنِ صادق این است که خود شاعران و منتقدان بیش از آن حدی را که گفتم، نمیخوانند و این را بر گرده مردم مینهند!
خود واژه تطویل دارای بار معنایی منفی است(میدانم که انواع دارد و میدانید، ولی آن سو نرویم که دراینجا فایدهمند نیست!) ولی بسیار خوب به نظر رسیده که برای تخطئه و تخریب هر نوع اثر بلند، از تطویل استفاده کنیم و تمام!
این قانون مقدسِ نانوشته را گردن نهادهاند و باید همگان نیز گردن نهند! شعر بلند شنیده نمیشود! شعر بلند نقد نمیشود! شعر بلند از اساس شعر نیست! چون شعر امروز!!! در حال تبدیل شدن به تلگرافهای عهد قجر است!
حتی در غزل! به سهنقطهها نگاه کنید!
غزلهای سه نقطهای، پایان باز، اجازه تعلیل و تحلیل دادن و...از پس آن قانون نانوشته به کار میآیند تا آن را تثبیت کنند!
اوضاع از این هم بدتر است و این شعر امروز عزیزمان، سفره را نه فقط از فردوسی و نظامی و مولوی و...بلکه از نیما و سپهری و حتی اخوان هم جدا کرده است!
انصافا شاعرانی که نامی دارند، شجاعت سرودن اثری مانند صدای پای آب را در خود میبینند؟نتیجهای که از این سطور در ذهنم برجسته است بی هیچ مجاملهای، شرح یک هلاکت است و توصیف یک هبوط جانکاه!
"شعر امروز بند ناف از بیشینه قوالب و شیوههای دیرین و نوین بریده است و در این بریدن میان خسرو و شیرین و مسافر تفاوتی نیست که نیست! چون تطویل بلای جان شعر امروز است!
انصاف میدهم که منطقی نیست اگر از منتقدی که با تک کتاب مقدس"صور خیال در شعر فارسی" منتقد شده است، درخواست کنیم برهانی بر درستی این قانون نانوشتهاش تقریر کند! همان قانونی که سال گذشته در همه محافل و انجمنها، گلو صاف کرده است و آن را بارهای بار به زبان آورده!
خدا را خدا را بیایید و بیازمایید!!!
مراحل آزمایش؛
۱)اطمینان حاصل کنید که منتقد گرامی از همان "تککتاب منتقد شدگان" است!(کاری بسیار ساده است!)
۲)بخشی از منطقالطیر را بدون ابیاتی که دلالت مشخصی دارند یا قصیدهای از ادیب نیشابوری را برگزینید.
۳)در خلوت و نه در انجمن، آن منتخب را پیش روی حضرتشان بنهید(در محفل نباشد که تقلب رسان بسیار است و هم رندان خفته بیدار این سو و آن سو/ترجیحا گوشی موبایل را از دسترسش دور بدارید، شاید شما ندانید اما او میداند چرا!)...
@gahnaghd
Forwarded from گاهنقد آیینه
...۴)نظرخواهی کنید!(وارد جزییات نمیشوم و نیز قصدم این نیست که بگویم او چون احتمالا تشخیص نخواهد داد که مثنوی از کیست و قصیده از کدام جناب، پس نسبتی با ادبیات ندارد، بلکه فقط میخواهم ببینیم که برای این سروران هر نوع بلند شدنی نادرست است و بلا!!!)
با اطمینان قلبی تام و تمام میگویم که خیلی زود خواهید شنید که تطویل بلای شعر ماست یا شبیه به این را...
و تاسف جایی عمیق و گسترده میشود که بیماری باور به این قانون نانوشته مسری است (چون دیگر قوانین اینچنینی)و شاهد هستیم که ادیبان و شاعران و منتقدان راستین نیز گاه و بیگاه آثار بلند را به چوب انکار میرانند! و بعضا به آن جمله قصار استناد میکنند!
دلم برای آیندگان میسوزد که در خوانش ادبیات سهچهار دهه پایانی قرن چهاردهم(و شاید یکی دو دهه ابتدایی قرن پانزدهم) با حجم عظیمی از قهوه و پنجره و کافه و سیگار و خروار خروار تلگراف و پیامک و پیام با سرنویس شعر پارسی مواجه خواهند شد...
یزدان رحیمی
#آسیبشناسینقدادبیدرایران
@gahnaghd
با اطمینان قلبی تام و تمام میگویم که خیلی زود خواهید شنید که تطویل بلای شعر ماست یا شبیه به این را...
و تاسف جایی عمیق و گسترده میشود که بیماری باور به این قانون نانوشته مسری است (چون دیگر قوانین اینچنینی)و شاهد هستیم که ادیبان و شاعران و منتقدان راستین نیز گاه و بیگاه آثار بلند را به چوب انکار میرانند! و بعضا به آن جمله قصار استناد میکنند!
دلم برای آیندگان میسوزد که در خوانش ادبیات سهچهار دهه پایانی قرن چهاردهم(و شاید یکی دو دهه ابتدایی قرن پانزدهم) با حجم عظیمی از قهوه و پنجره و کافه و سیگار و خروار خروار تلگراف و پیامک و پیام با سرنویس شعر پارسی مواجه خواهند شد...
یزدان رحیمی
#آسیبشناسینقدادبیدرایران
@gahnaghd
Forwarded from گاهنقد آیینه
آسیبشناسی نقد ادبی(شماره ۲)
قوانین نانوشته(۲-۲)
فرم و محتوا
اگر"فرم"را با توسع معنایی تام در نظر بگیریم(فرمالیست افراطی کیفور میشود)، شامل هر آن چیزی خواهد شد که در پیوند کامل با نفس محتوا، پیام و معنای شعر نباشد و با این نگاه افراطی حتی صنایعی چون تشبیه و آیرونی و استعاره و ایهام و کنایه نیز که از یک بُعد پیوندی وثیق با معنا و محتوا دارند، در فرم جای خواهند گرفت و میتوان چنین تعریف کرد که فرم، آن کلیتِ شامل بیشینه هستی شعر است که اگر از شعر ستانده شود، چیزی جز جمله یا جملاتی حاوی معانی دلالتی ساده باقی نخواهد ماند!
اجازه میخواهم مطابق این تعریف نادرست و افراطی، بیتی را که اکثریت اهالی زبان فارسی آن را شعر میدانند، بگردانم تا بدون توضیحی اضافی، منظور آشکار شود؛ یعنی از بیت مورد نظر انواع موسیقی(بیرونی و درونی و کناری) و ریتم و تا حد امکان کلیه محذوفات و آرایهها و صنایع بدیعی، زبان شعر، هم نشینی و جانشینی و...را بستانم و نتیجه را تماشا کنیم!
بیت:
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودرواست
و تلاشی برای دست یافتن به محتوای کاملا عریان بیت:
"دل حافظ اکنون در هوس نیست بلکه از ابتدای زمان در هوس بوده است."
نتیجه این برگردان گزارهای اعتراف گونه، در بیشینه مواقف عمر حافظ بیهوده، بدون زیبایی و بدور از هنر است که هیچ پیوندی با شعریت ندارد! به این ترتیب باید بپذیریم که در شعر آنچه اهمیت دارد چه گفتن نیست بلکه چکونه گفتن است!!!
اما باید پرسید: آیا این نتیجه درست است؟
و آیا غیر از این است که برگردانی که انجام شد، علاوه بر ستاندن قواعد و معاییر شعر کلاسیک فارسی از متن بیت، دیگر تواناییهای به تدریج ایجاد شدهی زبان را از آن ستانده است؟و ما با این شیوه زبان فارسی و نه زبان شعر را مثله و ابتر کردهایم؟
واقعیت امر این است که زبان خود در مسیر طبیعی خویش، توانسته است برای بیانهای گوناگون، ظروف و چهرههای مختلف یابد و در این میان گروهی هستند که با داشتن استعدادی برتر در واقع پرچمداران این تسلیح و تجهیز زبان بوده که همان گویندگان و شاعران هستند! و دستور نویسان، ادبا و قاعده پردازان سخن در انواع آن، از پی کاربران عام و خاص زبان، دویده این قواعد و معاییر را تدوین کرده سروسامان دادهاند! و این ستم بزرگیست بر زبان، وقتی گمان کنیم شاعران از ابزاری خارج از گستره عظیم و منعطف و زایای زبان، بهره بردهاند یا ابزار را از غیر زبان برساخته به کار گرفتهاند!
وزن عروضی و قافیه و ردیف و مانند آن به شکل طبیعی در زبان تعبیه است ولی در شعر کلاسیک این موارد به قاعده شعر و از سر الزام آن به کار میروند و در زبان طبیعی به قواعد کلی و طبیعی زبان که گاه گاه قافیه و ردیف و وزن و...را آشکار میسازد!
چگونه گفتن در واقع امکانی گسترده و در سطوح مختلف است که زبان خود این امکان را در اختیار همهی کاربران قرار میدهد و آن که استعداد و تمرین و دانش زبانی بیشتری داشته باشد، در بهره خویش از زبان هنگام بیان، برخوردارتر است!
پس در برابر آن افراط که نتیجهاش عریان ساختن زبان از قابلیتها و امکانات خود بود، تفریطی نیز داریم که جایگاه هنرهای زبانی را تا سرحد کاربری عام زبان فرو میکاهد اما به هر روی به نظر میرسد رای دوم به صحت و درستی نزدیکتر است و میتوان آن را بوسیلهی برخی ملاحظات تعدیل کرد و پذیرفت(قواعد و معاییر فرمی شعر کلاسیک و پذیرش آن به عنوان یک الزام محدود برای سخن شعر، از آن دسته ملاحظات است که برای کلیه کاربران زبان نیست ولی کاربران خاص، ملزم به رعایت آن به گاه تولید شعر کلاسیک هستند!)بنابراین بخشهای عمدهای از چگونه گفتن همراهی ذاتی با چه گفتن دارند و نمیتوان میان این دو مرزی روشن و آشکار ترسیم کرد!
آنچه گفتم یک استدلال برای روشن کردن نقایص باوری فرمالیستها بود که میتوانستم از آن صرف نظر کرده در چند سطر بسیار ساده توضیح دهم، امروزه و در ابتدای قرن پانزدهم خورشیدی، استیلای فرمالیستهای افراطی بر شعر و ادبیات به پایان رسیده است! یعنی برهانی را تقریر کردم که اگر هم نادیده انگاشته شود میتوان اغماض کننده را به دیگر براهین و استدلالهای نوینی که علیه فرمالیسم اقامه شدهاند، ارجاع داد!
سخن کوتاه اینکه در محافل ادبی و در نقدهای کارگاهی و آموزشی و ایضاء نقدهای تخصصی و مکتوب این بند مدام تکرار میشود که "چه گفتن" اهمیت ندارد و بلکه "چگونه گفتن" ضامن وجودی شعر است و این شعار در زمره قوانین قطعی است که بر زبان و قلم منتقدان جریان دارد.
از سر حتم تفاوت میان مصادیق این قوانین نانوشته نزد مخاطب فرهیخته این سطور، آشکار است و نمیتوان درباره شعار مورد اشاره حکم به نادرستی کلی آن صادر کرد، زیرا این سخن یعنی اهمیت دادن به چگونه نوشتن و داشتن باور به فرمالیسم ادبی گاه استوار و متقن و پذیرفته است...
@gahnaghd
قوانین نانوشته(۲-۲)
فرم و محتوا
اگر"فرم"را با توسع معنایی تام در نظر بگیریم(فرمالیست افراطی کیفور میشود)، شامل هر آن چیزی خواهد شد که در پیوند کامل با نفس محتوا، پیام و معنای شعر نباشد و با این نگاه افراطی حتی صنایعی چون تشبیه و آیرونی و استعاره و ایهام و کنایه نیز که از یک بُعد پیوندی وثیق با معنا و محتوا دارند، در فرم جای خواهند گرفت و میتوان چنین تعریف کرد که فرم، آن کلیتِ شامل بیشینه هستی شعر است که اگر از شعر ستانده شود، چیزی جز جمله یا جملاتی حاوی معانی دلالتی ساده باقی نخواهد ماند!
اجازه میخواهم مطابق این تعریف نادرست و افراطی، بیتی را که اکثریت اهالی زبان فارسی آن را شعر میدانند، بگردانم تا بدون توضیحی اضافی، منظور آشکار شود؛ یعنی از بیت مورد نظر انواع موسیقی(بیرونی و درونی و کناری) و ریتم و تا حد امکان کلیه محذوفات و آرایهها و صنایع بدیعی، زبان شعر، هم نشینی و جانشینی و...را بستانم و نتیجه را تماشا کنیم!
بیت:
نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودرواست
و تلاشی برای دست یافتن به محتوای کاملا عریان بیت:
"دل حافظ اکنون در هوس نیست بلکه از ابتدای زمان در هوس بوده است."
نتیجه این برگردان گزارهای اعتراف گونه، در بیشینه مواقف عمر حافظ بیهوده، بدون زیبایی و بدور از هنر است که هیچ پیوندی با شعریت ندارد! به این ترتیب باید بپذیریم که در شعر آنچه اهمیت دارد چه گفتن نیست بلکه چکونه گفتن است!!!
اما باید پرسید: آیا این نتیجه درست است؟
و آیا غیر از این است که برگردانی که انجام شد، علاوه بر ستاندن قواعد و معاییر شعر کلاسیک فارسی از متن بیت، دیگر تواناییهای به تدریج ایجاد شدهی زبان را از آن ستانده است؟و ما با این شیوه زبان فارسی و نه زبان شعر را مثله و ابتر کردهایم؟
واقعیت امر این است که زبان خود در مسیر طبیعی خویش، توانسته است برای بیانهای گوناگون، ظروف و چهرههای مختلف یابد و در این میان گروهی هستند که با داشتن استعدادی برتر در واقع پرچمداران این تسلیح و تجهیز زبان بوده که همان گویندگان و شاعران هستند! و دستور نویسان، ادبا و قاعده پردازان سخن در انواع آن، از پی کاربران عام و خاص زبان، دویده این قواعد و معاییر را تدوین کرده سروسامان دادهاند! و این ستم بزرگیست بر زبان، وقتی گمان کنیم شاعران از ابزاری خارج از گستره عظیم و منعطف و زایای زبان، بهره بردهاند یا ابزار را از غیر زبان برساخته به کار گرفتهاند!
وزن عروضی و قافیه و ردیف و مانند آن به شکل طبیعی در زبان تعبیه است ولی در شعر کلاسیک این موارد به قاعده شعر و از سر الزام آن به کار میروند و در زبان طبیعی به قواعد کلی و طبیعی زبان که گاه گاه قافیه و ردیف و وزن و...را آشکار میسازد!
چگونه گفتن در واقع امکانی گسترده و در سطوح مختلف است که زبان خود این امکان را در اختیار همهی کاربران قرار میدهد و آن که استعداد و تمرین و دانش زبانی بیشتری داشته باشد، در بهره خویش از زبان هنگام بیان، برخوردارتر است!
پس در برابر آن افراط که نتیجهاش عریان ساختن زبان از قابلیتها و امکانات خود بود، تفریطی نیز داریم که جایگاه هنرهای زبانی را تا سرحد کاربری عام زبان فرو میکاهد اما به هر روی به نظر میرسد رای دوم به صحت و درستی نزدیکتر است و میتوان آن را بوسیلهی برخی ملاحظات تعدیل کرد و پذیرفت(قواعد و معاییر فرمی شعر کلاسیک و پذیرش آن به عنوان یک الزام محدود برای سخن شعر، از آن دسته ملاحظات است که برای کلیه کاربران زبان نیست ولی کاربران خاص، ملزم به رعایت آن به گاه تولید شعر کلاسیک هستند!)بنابراین بخشهای عمدهای از چگونه گفتن همراهی ذاتی با چه گفتن دارند و نمیتوان میان این دو مرزی روشن و آشکار ترسیم کرد!
آنچه گفتم یک استدلال برای روشن کردن نقایص باوری فرمالیستها بود که میتوانستم از آن صرف نظر کرده در چند سطر بسیار ساده توضیح دهم، امروزه و در ابتدای قرن پانزدهم خورشیدی، استیلای فرمالیستهای افراطی بر شعر و ادبیات به پایان رسیده است! یعنی برهانی را تقریر کردم که اگر هم نادیده انگاشته شود میتوان اغماض کننده را به دیگر براهین و استدلالهای نوینی که علیه فرمالیسم اقامه شدهاند، ارجاع داد!
سخن کوتاه اینکه در محافل ادبی و در نقدهای کارگاهی و آموزشی و ایضاء نقدهای تخصصی و مکتوب این بند مدام تکرار میشود که "چه گفتن" اهمیت ندارد و بلکه "چگونه گفتن" ضامن وجودی شعر است و این شعار در زمره قوانین قطعی است که بر زبان و قلم منتقدان جریان دارد.
از سر حتم تفاوت میان مصادیق این قوانین نانوشته نزد مخاطب فرهیخته این سطور، آشکار است و نمیتوان درباره شعار مورد اشاره حکم به نادرستی کلی آن صادر کرد، زیرا این سخن یعنی اهمیت دادن به چگونه نوشتن و داشتن باور به فرمالیسم ادبی گاه استوار و متقن و پذیرفته است...
@gahnaghd
Forwarded from گاهنقد آیینه
کاریزگاه
آسیبشناسی نقد ادبی(شماره ۲) قوانین نانوشته(۲-۲) فرم و محتوا اگر"فرم"را با توسع معنایی تام در نظر بگیریم(فرمالیست افراطی کیفور میشود)، شامل هر آن چیزی خواهد شد که در پیوند کامل با نفس محتوا، پیام و معنای شعر نباشد و با این نگاه افراطی حتی صنایعی چون تشبیه…
...همانطوریکه تطویل نیز گاه بلای جان شعر است(اشارتی به یادداشت پیشین) اما مشکل زمانی بروز میکند که منتقدان ادبی به این قوانین جامه قواعد ازلی ابدی و مقدس میپوشانند و به محض مواجهه با خلاف آن بی هیچ اندیشه و تاملی مانند کسی که دشنام ناموسی خورده باشد، برمی آشوبند و هیاهو میکنند! در حالیکه توجه ندارند که افراط در این سخن و پافشاری به برابر دانستن شعر با فرم، به معنای انکار "هنر بودن"شعر و فروکاستن آن به فن و تکنیک و صنعت است که در ادامه به انکار جوشش و خلاقیت و قوهی ذهنی شاعر در دیدن و فهم و انتقال تصاویر و پیوندها خواهد انجامید(این سو را نیز به افراط طی کردن به معنای انکار کوشش و فنون و ظرائف ادبی خواهد بود)ضمن اینکه میدانیم در تقریر برهان خود و در فرض اولیه، در ترازویی نامیزان محتوا را یکسو نهاده و همه چیز را فرم گفتیم و در کفه دیگر نهادیم، در حالی که چنین چیزی مد نظر خود فرمالیستها نیز نمیباشد و افراطیترین ایشان، جایگاه جداگانهای برای متخیله و تصاویرش، عاطفه و حضور درونیاش و اندیشه شاعرانه و مضامین و ظرائف احساس و ادراک شاعران قائل هستند که بی تردید در کفهی محتوا قرار خواهند گرفت!
اما آفت این داستان در کجا رخ مینماید؟ وقتی منتقد و آموزگار و مسند نشینان محافل ادبی، دائم با دگنگ فرمالیسم بر تن و جان شاعر و شعر میکوبند و نگاهشان به قوالب شعری نگاه کارگر کورهپزخانه به قالب خشت است و چگونه گفتن را ذکر شبانه دارند، بی برو برگرد شنوندگان و هنرجویان نسبت به زبان بی اعتماد شده و کلیت آن را پدیدهای مکانیکی خواهند دید و هیچ رابطه دینامیک و زنده و دیالکتیکی و گاه مکملی میان عناصر زبان نخواهند یافت و با مهجور نهادن تصور و احساس و عاطفه و اندیشه و محتوا و همچنین خلع سلاح و ابزار ذاتی زبان، دست در تولید فرشهای ماشینی غزل و چارپاره و رباعی و...خواهند برد! و این دقیقا اتفاقیست که در شعر فارسی رخ داده است و نتایج آن را در تولید هزاران غزل یک شکل و یک فرم و بدون امضاء میتوان دید و هم در تبدیل شعر به پاره سخنی بیارزش که میتواند التذاذ گذرایی بیافریند و تمام!
ممکن است از سویی، عزیزی اشکال کند که همین نگرش فرمالیستی غالب توانسته است غزل معاصر را زنده نگاه دارد و اگر التفاتی نسبت به این قالب و چارپاره و اندکی نیز رباعی جدید مشاهده میشود، از همین رهگذر است و نمیتوان از اقبال شعردوستان به این دست آثار، سرسری گذشت! که پاسخ خواهم داد: هر چه زودتر خودفریبی را رها کنیم بهتر است، شعر فارسی معاصر از پس چند نام بزرگی که تا اواسط دهه هفتاد باقیمانده ایشان نیز رخت بر خاک افکندند، هیچگاه مخاطبی درخور از لحاظ کمّی نیافته است و شاعران امروز شعر مینویسند و خود مخاطب دیگر شاعران هستند! آن التذاذ را نیز خود دانید که چگونه تعبیر میکنید!
(با پذیرش وجود آثاری محدود اما ممتاز)باید باور آورد که ذائقه ادبی به انحطاط و ابتذال کشیده شده است تا جایی که وجود یک ترکیب قدری نوآورانه در یک غزل سراسر تکرار و تقلید، شنوندگان (یعنی همان دیگر شاعران)را سر ذوق میآورد! و این واقعیتی تلخ است که ذائقه ادبی را خود اهل ادب به پستترین جایها هبوط دادهاند.
این قانون برآمده از تئوری اما جاری و قدرتمند را چند صباحی بشکنیم و در گام نخست، نیم نگاهی نیز به محتوا داشته باشیم! راستی تا چه زمانی مشتاق خواهیم بود تا ریزاحوال شاعران و تکرار تجربههای مفلسی و نالههای شبه عاشقی را تاب بیاوریم و به بهانهی "چگونه گفتن مهم است" به ابتذال معنا و تکرار ابتذال، عمق و گستره تقدیم کنیم؟
یزدان رحیمی
#آسیبشناسینقدادبیدرایران
@gahnaghd
اما آفت این داستان در کجا رخ مینماید؟ وقتی منتقد و آموزگار و مسند نشینان محافل ادبی، دائم با دگنگ فرمالیسم بر تن و جان شاعر و شعر میکوبند و نگاهشان به قوالب شعری نگاه کارگر کورهپزخانه به قالب خشت است و چگونه گفتن را ذکر شبانه دارند، بی برو برگرد شنوندگان و هنرجویان نسبت به زبان بی اعتماد شده و کلیت آن را پدیدهای مکانیکی خواهند دید و هیچ رابطه دینامیک و زنده و دیالکتیکی و گاه مکملی میان عناصر زبان نخواهند یافت و با مهجور نهادن تصور و احساس و عاطفه و اندیشه و محتوا و همچنین خلع سلاح و ابزار ذاتی زبان، دست در تولید فرشهای ماشینی غزل و چارپاره و رباعی و...خواهند برد! و این دقیقا اتفاقیست که در شعر فارسی رخ داده است و نتایج آن را در تولید هزاران غزل یک شکل و یک فرم و بدون امضاء میتوان دید و هم در تبدیل شعر به پاره سخنی بیارزش که میتواند التذاذ گذرایی بیافریند و تمام!
ممکن است از سویی، عزیزی اشکال کند که همین نگرش فرمالیستی غالب توانسته است غزل معاصر را زنده نگاه دارد و اگر التفاتی نسبت به این قالب و چارپاره و اندکی نیز رباعی جدید مشاهده میشود، از همین رهگذر است و نمیتوان از اقبال شعردوستان به این دست آثار، سرسری گذشت! که پاسخ خواهم داد: هر چه زودتر خودفریبی را رها کنیم بهتر است، شعر فارسی معاصر از پس چند نام بزرگی که تا اواسط دهه هفتاد باقیمانده ایشان نیز رخت بر خاک افکندند، هیچگاه مخاطبی درخور از لحاظ کمّی نیافته است و شاعران امروز شعر مینویسند و خود مخاطب دیگر شاعران هستند! آن التذاذ را نیز خود دانید که چگونه تعبیر میکنید!
(با پذیرش وجود آثاری محدود اما ممتاز)باید باور آورد که ذائقه ادبی به انحطاط و ابتذال کشیده شده است تا جایی که وجود یک ترکیب قدری نوآورانه در یک غزل سراسر تکرار و تقلید، شنوندگان (یعنی همان دیگر شاعران)را سر ذوق میآورد! و این واقعیتی تلخ است که ذائقه ادبی را خود اهل ادب به پستترین جایها هبوط دادهاند.
این قانون برآمده از تئوری اما جاری و قدرتمند را چند صباحی بشکنیم و در گام نخست، نیم نگاهی نیز به محتوا داشته باشیم! راستی تا چه زمانی مشتاق خواهیم بود تا ریزاحوال شاعران و تکرار تجربههای مفلسی و نالههای شبه عاشقی را تاب بیاوریم و به بهانهی "چگونه گفتن مهم است" به ابتذال معنا و تکرار ابتذال، عمق و گستره تقدیم کنیم؟
یزدان رحیمی
#آسیبشناسینقدادبیدرایران
@gahnaghd
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ضحاک در جستجوی فریدون
آلبوم درفش کاویانی
با صدای استاد ناظری
کاری از فرید الهامی
گروه فردوسی
بیست و پنجم اردیبهشت روزآیین بزرگداشت حکیم ایرانزمین ابوالقاسم فردوسی گرامی باد!
#شاهنامه_را_بخوانیم
#شهرام_ناظری
#بیستوپنجماردیبهشت
@karizga
آلبوم درفش کاویانی
با صدای استاد ناظری
کاری از فرید الهامی
گروه فردوسی
بیست و پنجم اردیبهشت روزآیین بزرگداشت حکیم ایرانزمین ابوالقاسم فردوسی گرامی باد!
#شاهنامه_را_بخوانیم
#شهرام_ناظری
#بیستوپنجماردیبهشت
@karizga
ندیده قافله امروز، راهِ سرد بیابان
ولی نشسته بهرویشخطوط و گَرد بیابان
ندیده دیده پس و پیش، پلک، زخم افق شد
فراخنای همیشه عبوسِ درد بیابان
هزار قافله طی کرد جادهها و رسیدند
نگاه و نوبت من شد فصل نبرد بیابان
چنان فضا به هم آمد که ترسها میبارند
نشد بَلَد به شجاعت نه رهنورد بیابان
صدای گام مسافر، به خواب رمل نیامد
که این مسیرِ دگرگون بریده گِرد بیابان
شدم چنان اعرابی که ره به ترکستان بُرد
رباطِ حیرت دارم ز خاک زرد بیابان
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
ولی نشسته بهرویشخطوط و گَرد بیابان
ندیده دیده پس و پیش، پلک، زخم افق شد
فراخنای همیشه عبوسِ درد بیابان
هزار قافله طی کرد جادهها و رسیدند
نگاه و نوبت من شد فصل نبرد بیابان
چنان فضا به هم آمد که ترسها میبارند
نشد بَلَد به شجاعت نه رهنورد بیابان
صدای گام مسافر، به خواب رمل نیامد
که این مسیرِ دگرگون بریده گِرد بیابان
شدم چنان اعرابی که ره به ترکستان بُرد
رباطِ حیرت دارم ز خاک زرد بیابان
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
آن دم که تو را میل من افتاد، سحر بود
چون معجزه بودی و مرا گاهِ نظر بود
من در پیِ طاعت سرِ سجاده نشستم!
غافل شدم از وقت شریفی که گهر بود
آغوش تو آمادهی سرمای تنم شد!
دل وصل تو میخواست، نمازم که هدر بود
درگیر اجابت به دعا خیمه زدم تنگ
چشمان تو گستردهترین خواهش سر بود
آن لحظه مرا زاهد بیعاطفه دیدی
زهدم همه آلودهی معنای دگر بود!
روز آمد و رفتی و دلت سرد شد و من
زانوی دعایم سر سجاده اثر بود
اکنون که فقط حالت قهرست درونم
سودی ندهد ذکر خیالم که سحر بود
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
چون معجزه بودی و مرا گاهِ نظر بود
من در پیِ طاعت سرِ سجاده نشستم!
غافل شدم از وقت شریفی که گهر بود
آغوش تو آمادهی سرمای تنم شد!
دل وصل تو میخواست، نمازم که هدر بود
درگیر اجابت به دعا خیمه زدم تنگ
چشمان تو گستردهترین خواهش سر بود
آن لحظه مرا زاهد بیعاطفه دیدی
زهدم همه آلودهی معنای دگر بود!
روز آمد و رفتی و دلت سرد شد و من
زانوی دعایم سر سجاده اثر بود
اکنون که فقط حالت قهرست درونم
سودی ندهد ذکر خیالم که سحر بود
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
از بس که شک دواندی، پیوسته در گمانم
بیگانه با یقین و تردید را زبانم
وقتی کنار عشق و مرز هوس نشستی
دانستمی که اینجا بیهوده پاسبانم!
هر کوزه میفروشی امّا بدون مستی
خاکی که بر سرم شد، تلخیست در دهانم
با سکّههای قلبت ارزان دلم خریدی
خرسند ماندهام چون گفتی که در زیانم
بازار مکر دلبر رونق همیشگی داشت
اینجا تزاحمی شد، منکر به این عیانم!
شرط ادب نباشد پرسم چرا چنینی؟
ترسم که پرسش من آتش شود به جانم!
از قامتم نمانده جز نال زار و پوکی!
خواهد شکست آسان این تیرهی کمانم
یزدان رحیمی(دوازدهم بهمن ۱۳۶۹)
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
بیگانه با یقین و تردید را زبانم
وقتی کنار عشق و مرز هوس نشستی
دانستمی که اینجا بیهوده پاسبانم!
هر کوزه میفروشی امّا بدون مستی
خاکی که بر سرم شد، تلخیست در دهانم
با سکّههای قلبت ارزان دلم خریدی
خرسند ماندهام چون گفتی که در زیانم
بازار مکر دلبر رونق همیشگی داشت
اینجا تزاحمی شد، منکر به این عیانم!
شرط ادب نباشد پرسم چرا چنینی؟
ترسم که پرسش من آتش شود به جانم!
از قامتم نمانده جز نال زار و پوکی!
خواهد شکست آسان این تیرهی کمانم
یزدان رحیمی(دوازدهم بهمن ۱۳۶۹)
#شعری_بخوانیم
#غزل
@karizga
این پهنهایست رمز نفسها برآن بناست
دیرینهایست ذروهی بودن به گُرده راست
تایید هست را به جهان میکند روا
تاکید بود را به زمین توشه و رجاست
دستور کُن که میرسدش عین آینه
در بازتاب بودنِ اعلا خودش کفاست
تقدیر سنگ را به نباتش تخصصست
تصعید جانور ز نباتش هم او گواست
معنای آب را تو ز مصحف نخواندهای
آنجا که آب میکندآغاز و بَدو ماست
فرموده آب گشت هیولای زندگی
دارد نشانهای ز هوالحی، در اقتداست
آری جهان زنده به دریا شود پدید
هم در ادامه زندهی آبست و این بقاست
من در صلابتش سخن از مهر میکنم
همجوش مهر و طاقت و دمساز با بلاست
هم در لطافتش سخن از قهر تازه ساز
همراه لطف بود و پر از خشم و مدعاست
همزاد ابر و مادر صحرایِ گم-افق
همتای صدر عاشقِ حیرانِ از جفاست
دریا نمود روشن آغاز حرکتی
در ارتقای بودن و رفتن به ماوراست
دریا مثال بارزِ بسطِ بسیطِ خلق
دریا نماد جوششِ هستی ز ابتداست
دریاندیده را چه بگویم برای فهم
تلمیح آفرینش و تضمین ماجراست
دریا قیامتیست به گاهان سرکشی
در رستخیز موج، تجلّی کدخداست
روح حیات میرود از بحر تا به دور
آن بازگشت روح به دریا فقط رواست
این گنج آشکار که پیدای عالمیست
مرآت میشود، بُنِ او کنز در خفاست
گنجیست آشکار و نهان روبهروی ما
دریا که رزق میدهد و گوهرش بهجاست
بیدارِ خفته، کوششِ بودن نخواست هیچ
دریا که مرگ و ماندن توام از او نکاست
دریا نمود و بستر اسطورههای دور
رکنی برای رُستن انواع قصّههاست
اسطورهای که زنده و جاوید و برقرار
الگوی زندگی شد و دیرینترین بناست
در آسمان میانهی تیرست خلق آب
ایزد نشان که شد تنِ دریا و این بهاست
خرداد ایزدیست، نیابت به آب داشت
امری رسید و ایزد خرداد را نداست
با دستیار"تی"و کمکهای"فرودین"
هر سرزمین ترانهی باران کند، بجاست
تقسیم آب را به زمین دوره دوره دان
بر اصل"داد"میگذرد، حصّهها جداست
ناهید را به"آی"نخستش بخوان که او
هر قطره آب را ز وکالت در التقاست
بانوی آب و پاکترین مادر جهان
دار حیات را شده جامه بر او قباست
آثار قدسِ آب زبان را گرفته است
چندین هزاره شد اثرش بر زبان سزاست
آری زبان همیشه رسانای مردمست
هر واژهاش حکایت غمگین و دلگشاست
فخر و شکوه ایزد دریا فرشتهسان
بر بالهای موج، همیشه هنرنماست
بر من گمان مبر که شدم مشرکی زبون
توحید من حوالهی دائم ز کبریاست
فرهنگ را نمیشود از روح خلق برد
این قصّهایست بر همه اوقات ما عطاست
دریا اگرچه بر یَدِ الله شد پدید
او را فرشتگان چو ناهید اولیاست
باور نمیکنید که دریا نمایشی
از صحنههای خلقت و روزی و هم فناست؟
باید مقیم ساحل و همدست او شوید
باشد که بشنوید ز دریا حدیث راست
دیوانگیست این سخن و خوب دیدهام
اوج جنون تعامل با حجم ناکجاست
در پردههای رقص جنون، عقل را بخوان
اسطورهها بدون جنون حرف کم قواست
اسطوره از هوا و زمین حرف میزند
اسطوره بر کنارهی دریاش ردّ پاست
اسطوره گاه، مردهی بی هیچ خون داغ
گاهی اَبَر پدیدهی زندهست و خوشدماست
اسطوره چون زبان بگشاید شود بلیغ
سعدی و حافظیست، زبانش چنین رساست
اسطوره نقش میفکند در عمیق روح
نقشی که حکم میکند و حکم او قضاست
اسطوره هیچگاه نمیمیرد و مدام
در عمق روح مردم و فرهنگشان بجاست
این جاودانه بودن اسطورهها مدام
در لمس جان مردم هر دورهای طلاست
گر انتخاب دست تو لمسی چنین بود
آثار مسّ دست تو پیدا و برملاست
پیدا و آشکار اساطیر را شبی
دیدم کنار ساحت دریا که سمت ماست
آن شب برای دیدن پیری پر از خرد
کاو سالهاست با بن اسرار آشناست
رفتم کنار بحر و حضورش به صخرهای
میعاد پیر بود و زمانش بلا خطاست
امواجگاه، دم زده بود و رطوبتش
تلطیف جای نقرهی مهتابِ جان فزاست
موی سپید پیر همآورد رقص بود
همپای موج کز ازلش رقص را اداست
تندیس شامخیست که راسخ به صخره بود
گویی که ریشهاش به عمیق زمین رضاست
گفتم درود! پاسخ پیرم سکوت بود!
دیدم که گوش پیر زمانی خودش صداست
وقتی که روشنست نقاطی ز سینهاش
گاهی لطیفهای شده تنویر و پر نواست
مردم گمان باطل خود را رها کنید
او راه میرود! نه نگاهش به قهقراست
یاری گرفتهام به دروغش بخوان تو پیر
آن پرکرشمهای که به حسنش چنان خداست
یاری که خانقاه برایش بهانه گرفت
زیرا صنم، پدیدهی زیبای غمزداست
لغزیدهام تمام نمازم از ابتدا
چشمم حجاز دیده ولی قبلهام سواست
آن شب دریدمی کفنی را که پیر داد
دریا شکست وخندهی بانو از او بخاست
برکت ز آفرینش بانو سبب گرفت
هستی بدون آینه رنگش فقط سیاست
وقتی که حق به چهرهی خود آدم آفرید
دانسته مرد را که به ابروی زن فداست
اسطوره چیست؟ هیچ! مگر داستان ما
پیوند مرد با زن و اکسیر آن حیاست
این شقشقیّه بود و برآمد، فرو نشست
تصویر رمز،تیرهی گاهی پر از ضیاست
آسان بگیر خامهی بودن رقم زدهست
قدری نفس،کمی عطش و باقیاش وفاست
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#قصیده
@karizga
دیرینهایست ذروهی بودن به گُرده راست
تایید هست را به جهان میکند روا
تاکید بود را به زمین توشه و رجاست
دستور کُن که میرسدش عین آینه
در بازتاب بودنِ اعلا خودش کفاست
تقدیر سنگ را به نباتش تخصصست
تصعید جانور ز نباتش هم او گواست
معنای آب را تو ز مصحف نخواندهای
آنجا که آب میکندآغاز و بَدو ماست
فرموده آب گشت هیولای زندگی
دارد نشانهای ز هوالحی، در اقتداست
آری جهان زنده به دریا شود پدید
هم در ادامه زندهی آبست و این بقاست
من در صلابتش سخن از مهر میکنم
همجوش مهر و طاقت و دمساز با بلاست
هم در لطافتش سخن از قهر تازه ساز
همراه لطف بود و پر از خشم و مدعاست
همزاد ابر و مادر صحرایِ گم-افق
همتای صدر عاشقِ حیرانِ از جفاست
دریا نمود روشن آغاز حرکتی
در ارتقای بودن و رفتن به ماوراست
دریا مثال بارزِ بسطِ بسیطِ خلق
دریا نماد جوششِ هستی ز ابتداست
دریاندیده را چه بگویم برای فهم
تلمیح آفرینش و تضمین ماجراست
دریا قیامتیست به گاهان سرکشی
در رستخیز موج، تجلّی کدخداست
روح حیات میرود از بحر تا به دور
آن بازگشت روح به دریا فقط رواست
این گنج آشکار که پیدای عالمیست
مرآت میشود، بُنِ او کنز در خفاست
گنجیست آشکار و نهان روبهروی ما
دریا که رزق میدهد و گوهرش بهجاست
بیدارِ خفته، کوششِ بودن نخواست هیچ
دریا که مرگ و ماندن توام از او نکاست
دریا نمود و بستر اسطورههای دور
رکنی برای رُستن انواع قصّههاست
اسطورهای که زنده و جاوید و برقرار
الگوی زندگی شد و دیرینترین بناست
در آسمان میانهی تیرست خلق آب
ایزد نشان که شد تنِ دریا و این بهاست
خرداد ایزدیست، نیابت به آب داشت
امری رسید و ایزد خرداد را نداست
با دستیار"تی"و کمکهای"فرودین"
هر سرزمین ترانهی باران کند، بجاست
تقسیم آب را به زمین دوره دوره دان
بر اصل"داد"میگذرد، حصّهها جداست
ناهید را به"آی"نخستش بخوان که او
هر قطره آب را ز وکالت در التقاست
بانوی آب و پاکترین مادر جهان
دار حیات را شده جامه بر او قباست
آثار قدسِ آب زبان را گرفته است
چندین هزاره شد اثرش بر زبان سزاست
آری زبان همیشه رسانای مردمست
هر واژهاش حکایت غمگین و دلگشاست
فخر و شکوه ایزد دریا فرشتهسان
بر بالهای موج، همیشه هنرنماست
بر من گمان مبر که شدم مشرکی زبون
توحید من حوالهی دائم ز کبریاست
فرهنگ را نمیشود از روح خلق برد
این قصّهایست بر همه اوقات ما عطاست
دریا اگرچه بر یَدِ الله شد پدید
او را فرشتگان چو ناهید اولیاست
باور نمیکنید که دریا نمایشی
از صحنههای خلقت و روزی و هم فناست؟
باید مقیم ساحل و همدست او شوید
باشد که بشنوید ز دریا حدیث راست
دیوانگیست این سخن و خوب دیدهام
اوج جنون تعامل با حجم ناکجاست
در پردههای رقص جنون، عقل را بخوان
اسطورهها بدون جنون حرف کم قواست
اسطوره از هوا و زمین حرف میزند
اسطوره بر کنارهی دریاش ردّ پاست
اسطوره گاه، مردهی بی هیچ خون داغ
گاهی اَبَر پدیدهی زندهست و خوشدماست
اسطوره چون زبان بگشاید شود بلیغ
سعدی و حافظیست، زبانش چنین رساست
اسطوره نقش میفکند در عمیق روح
نقشی که حکم میکند و حکم او قضاست
اسطوره هیچگاه نمیمیرد و مدام
در عمق روح مردم و فرهنگشان بجاست
این جاودانه بودن اسطورهها مدام
در لمس جان مردم هر دورهای طلاست
گر انتخاب دست تو لمسی چنین بود
آثار مسّ دست تو پیدا و برملاست
پیدا و آشکار اساطیر را شبی
دیدم کنار ساحت دریا که سمت ماست
آن شب برای دیدن پیری پر از خرد
کاو سالهاست با بن اسرار آشناست
رفتم کنار بحر و حضورش به صخرهای
میعاد پیر بود و زمانش بلا خطاست
امواجگاه، دم زده بود و رطوبتش
تلطیف جای نقرهی مهتابِ جان فزاست
موی سپید پیر همآورد رقص بود
همپای موج کز ازلش رقص را اداست
تندیس شامخیست که راسخ به صخره بود
گویی که ریشهاش به عمیق زمین رضاست
گفتم درود! پاسخ پیرم سکوت بود!
دیدم که گوش پیر زمانی خودش صداست
وقتی که روشنست نقاطی ز سینهاش
گاهی لطیفهای شده تنویر و پر نواست
مردم گمان باطل خود را رها کنید
او راه میرود! نه نگاهش به قهقراست
یاری گرفتهام به دروغش بخوان تو پیر
آن پرکرشمهای که به حسنش چنان خداست
یاری که خانقاه برایش بهانه گرفت
زیرا صنم، پدیدهی زیبای غمزداست
لغزیدهام تمام نمازم از ابتدا
چشمم حجاز دیده ولی قبلهام سواست
آن شب دریدمی کفنی را که پیر داد
دریا شکست وخندهی بانو از او بخاست
برکت ز آفرینش بانو سبب گرفت
هستی بدون آینه رنگش فقط سیاست
وقتی که حق به چهرهی خود آدم آفرید
دانسته مرد را که به ابروی زن فداست
اسطوره چیست؟ هیچ! مگر داستان ما
پیوند مرد با زن و اکسیر آن حیاست
این شقشقیّه بود و برآمد، فرو نشست
تصویر رمز،تیرهی گاهی پر از ضیاست
آسان بگیر خامهی بودن رقم زدهست
قدری نفس،کمی عطش و باقیاش وفاست
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#قصیده
@karizga
بر گرده چه اندوه داری؟
تند گام میزنی،
به امّید اینکه از تو جا بماند!
تدبیرهای خام کودکیات را مانند،
آنچه را نجوا میکنی!
گلویش را میشکند صدا...
حرف زدن ندارد این خیابان،
خیابان ناتمامِ بیتمامِ درازِ پدرسگ!
جلو عقب آمده از خطی خیالین
گلویش را...
صاف بایستید قرمساختمانها!
اتومبیلی که بوق میزد،
برادرش بود!
یزدان رحیمی(۱۳۸۸/۵/۱۱)
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
تند گام میزنی،
به امّید اینکه از تو جا بماند!
تدبیرهای خام کودکیات را مانند،
آنچه را نجوا میکنی!
گلویش را میشکند صدا...
حرف زدن ندارد این خیابان،
خیابان ناتمامِ بیتمامِ درازِ پدرسگ!
جلو عقب آمده از خطی خیالین
گلویش را...
صاف بایستید قرمساختمانها!
اتومبیلی که بوق میزد،
برادرش بود!
یزدان رحیمی(۱۳۸۸/۵/۱۱)
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
"این قلعه را..."
سرطان سنگ را میبینم،
پنجه در خاک زده،
پی، ناسور است!
چگونه لایه لایه، گِلِ سستی،
اسطقس است،
رفعت دیرین را؟
فرو پاشیده امّا...
اشباح سرگردان سربازان
دلنگران سنگهای هبوطند!
این سو و آن سو به تنهایی افتاده
خاطره میفروشند به خاک!
🌫
روزهایی را شب میگذرانیم-با خورشید-
سر در انبان فخر خاطرات
هیچ بر پلاستیک میمالیم
و ظهر هنگام، شبح سربازان
گرسنگی را تجارت آروغ کرده
لاف امیری میزنند!
🌫
در کجای این روزانه،
میان ابعاد یازدهگانه،
شهرم را گم کردهام
که در خود بیچارهام
امّا آن قلعه را
بازندیده، دوست دارم!
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
سرطان سنگ را میبینم،
پنجه در خاک زده،
پی، ناسور است!
چگونه لایه لایه، گِلِ سستی،
اسطقس است،
رفعت دیرین را؟
فرو پاشیده امّا...
اشباح سرگردان سربازان
دلنگران سنگهای هبوطند!
این سو و آن سو به تنهایی افتاده
خاطره میفروشند به خاک!
🌫
روزهایی را شب میگذرانیم-با خورشید-
سر در انبان فخر خاطرات
هیچ بر پلاستیک میمالیم
و ظهر هنگام، شبح سربازان
گرسنگی را تجارت آروغ کرده
لاف امیری میزنند!
🌫
در کجای این روزانه،
میان ابعاد یازدهگانه،
شهرم را گم کردهام
که در خود بیچارهام
امّا آن قلعه را
بازندیده، دوست دارم!
یزدان رحیمی
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
باران سنگ می تراشید،
از فلکی که بر سرمان بود!
(سری، مندرج در علم)
گنبدی دیرین نه تا قدیم!
ده سالی شاید کوچکتر از عقل بود...
و چیزی چون سایه روشن یک شبح
بر زمین
-گازی که سبز میسوخت-
در انتظار بودن،
شکوفه میسگالید!
🌫
چه خیالها داشتم از بودن
به خواهشم وا می داشت
آن همه نور
آن همه رنگ
ولی پراکندگی بیرون از زمان
رخصتم نمیداد تنظیم را
جملهها نارسا بودند
من تنها طعمی از خواهش را
در سستی زمان
میپراکندم...
امّا او میشنید!
🌫
به بودن که آراستم،
آسمان آبی بود!
و روز به پایان نارسیده،
ندامت رویش یافت!
و خارهای پشیمانی دورادور،
چنان در گلو پیچید
که در شورش نسيان
رهایی نابودگی را
در خواب هم نمییابم!
یزدان رحیمی(۱۳۸۸ خورشیدی)
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
از فلکی که بر سرمان بود!
(سری، مندرج در علم)
گنبدی دیرین نه تا قدیم!
ده سالی شاید کوچکتر از عقل بود...
و چیزی چون سایه روشن یک شبح
بر زمین
-گازی که سبز میسوخت-
در انتظار بودن،
شکوفه میسگالید!
🌫
چه خیالها داشتم از بودن
به خواهشم وا می داشت
آن همه نور
آن همه رنگ
ولی پراکندگی بیرون از زمان
رخصتم نمیداد تنظیم را
جملهها نارسا بودند
من تنها طعمی از خواهش را
در سستی زمان
میپراکندم...
امّا او میشنید!
🌫
به بودن که آراستم،
آسمان آبی بود!
و روز به پایان نارسیده،
ندامت رویش یافت!
و خارهای پشیمانی دورادور،
چنان در گلو پیچید
که در شورش نسيان
رهایی نابودگی را
در خواب هم نمییابم!
یزدان رحیمی(۱۳۸۸ خورشیدی)
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
بر ظاهر ابعاد-بی حقیقت عمق-
حالاتی را روی میدهیم و
حالاتی در ما روی میدهند!
بیتردید امّا؛
چیزهایی را جابجا کرده
درهم میشکنیم، میبُریم، میخراشیم...
همآغوش با آرزو،
ارتفاع را نفس میکشیم،
سنگ بر سنگ، آهن بر آهن!
گاهی نیز اندوه قعود را
به قوّت بالهای فلزی
تسکین میدهیم!
🌫
در شعوری با گمان، در پیوند،
به رویهی فراگیر ناسوت
-چون پولاد دمشقیست جاندار-
ژرفترین "باور" را میکاریم!
و گاه دستهای گلدسته را بلند،
در نجوای یزشن و همهمهی شعر،
تا درون استیلی آن، برمیآوریم،
امیدواری اجابت را.
و ذروهی شامخ بتن و آرماتور،
جنب ابر، وسعتی میسازد،
اقامت تفاخر را
و این همه خنجری را میآزند،
رگه تا رگههای خاک تبدیل را.
🌫
انسان در وهم شهریگری
به ابزار تبتل
مادّه را میگرداند امّا
برآمده اشکم سپهر را میخنداند ولی
خون زمین را مکیده لیکن
در خوراک چهل سالگی و
فربگی عقل،
آن شب که تیزترین فصل چشمانم شد،
خردک خراشی ندیدم حتی،
پهنهی پولادین،
برق میزند بر سطح...
یزدان رحیمی(تیرماه ۱۳۹۳ مطابق با روز تولدم بود.)
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga
حالاتی را روی میدهیم و
حالاتی در ما روی میدهند!
بیتردید امّا؛
چیزهایی را جابجا کرده
درهم میشکنیم، میبُریم، میخراشیم...
همآغوش با آرزو،
ارتفاع را نفس میکشیم،
سنگ بر سنگ، آهن بر آهن!
گاهی نیز اندوه قعود را
به قوّت بالهای فلزی
تسکین میدهیم!
🌫
در شعوری با گمان، در پیوند،
به رویهی فراگیر ناسوت
-چون پولاد دمشقیست جاندار-
ژرفترین "باور" را میکاریم!
و گاه دستهای گلدسته را بلند،
در نجوای یزشن و همهمهی شعر،
تا درون استیلی آن، برمیآوریم،
امیدواری اجابت را.
و ذروهی شامخ بتن و آرماتور،
جنب ابر، وسعتی میسازد،
اقامت تفاخر را
و این همه خنجری را میآزند،
رگه تا رگههای خاک تبدیل را.
🌫
انسان در وهم شهریگری
به ابزار تبتل
مادّه را میگرداند امّا
برآمده اشکم سپهر را میخنداند ولی
خون زمین را مکیده لیکن
در خوراک چهل سالگی و
فربگی عقل،
آن شب که تیزترین فصل چشمانم شد،
خردک خراشی ندیدم حتی،
پهنهی پولادین،
برق میزند بر سطح...
یزدان رحیمی(تیرماه ۱۳۹۳ مطابق با روز تولدم بود.)
#شعری_بخوانیم
#منثور
@karizga