Telegram Web Link
می رسد غم های بی پایان به پایان غم مخور

دائما یکسان نباشد حال دوران،غم مخور..

@kolbemdosti👈❤️
فردی که قانونی ناعادلانه را می‌شِکند، بیشترین احترام را به قانون گذاشته است!

- مارتین لوترکینگ

@kolbemdosti👈❤️
پول یگانه وسیله ای است

ناچیز ترین موجود به کمک ان می تواند

به بالاترین مقام صعود کند

@kolbemdosti👈❤️
میپرسی من چه چیزی را تعلیم میدهم؟
من یک راز ساده را تعلیم میدهم

راز سلطان شدن در جهان
را به شما می آموزم

اما کسی که میخواهد یک سلطان باشد
باید خود را فتح کند،نه جهان را

اوشو


@kolbemdosti👈❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سرمایه ایرانمون به وجود چنین استعدادهایی
آدم به آینده امیدوار میشه❤️👌🏼



@kolbemdosti👈❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اون روزا تلفن نبود ولی در عوض تموم بیخبری و دوری ها دلا بهم نزدیک بود
یه زمانی این گوشی های هوشمند امروزی نبود ، توی هر خونه و مغازه خط تلفن نبود ،همه شماره همسایه و مغازه محل رو میدادن تا کسی اگر کارشون داشت اونجا زنگ بزنه
یادش بخیر روزگار دوری های کوچک و دل های نزدیک

مجموعه تلویزیونی سایه همسایه

@kolbemdosti👈❤️
صبر ایوب

مثالیست که ما صبر کنیم

ورنه آن زجر که من دیدم

ایوب ندید..


شب بخیر دوستان ❤️

@kolbemdosti👈❤️
Ahange To
Soheil Mehrzadegan
جدید # پیشنهادی

@kolbemdosti👈❤️
آورده‌اند که ماری پیر شد و توان شکار کردن را از دست داد. از سرنوشت خود اندوهگین شد، که بدون توان شکار کردن، چگونه‌می‌تواند زندگی کنم؟ با آن‌که می‌دید که جوانی را نمی‌توان به‌دست آورد، اما آرزو می‌کرد که‌ای‌کاش همین پیری نیز ماندنی ‌بود. پس به کنار چشمه‌‌ای که در آن قورباغه‌های بسیاری زندگی می‌کردند و یک سلطان کامکار داشتند، رفت و خود را مانند افسردگان و اندوه‌زدگان نشان داد. قورباغه‌ای از او دلیل اندوهش را پرسید! مار گفت: «چرا اندوهگین نباشم که زنده‌بودن من در شکار کردن قورباغه بود، اما امروز به یک بیماری دچار شده‌ام که اگرهم قورباغه‌ای شکار کنم، نمی‌توانم آن را نگه‌داشته و بخورم.» 
قورباغه پس از شنیدن این سخن به نزد حاکم رفت و مژده‌ی این کار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسید که چرا دچار این بیماری شده‌ایی؟ مار گفت، روزی می‌خواستم که یک قورباغه را شکار کنم، قورباغه گریخت و خود را به خانه‌ی زاهدی انداخت. من او را تا خانه‌ی زاهد دنبال کردم، خانه تاریک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان این که قورباغه است نیش زدم و او مرد. زاهد نیز، مرا نفرین کرد و از خدا خواست تا خوار و کوچک شوم، به گونه‌ای که سلطان قورباغه‌ها بر پشت من نشیند و من توان خوردن هیچ قورباغه‌ای را نداشته باشم. سلطان قورباغه‌ها با شنیدن این سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن کار خود را بزرگ و نیرومند می‌پنداشت و بر دیگران فخر می‌فروخت. 
پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نیرویی نیاز است که با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری کنم.» سلطان گفت: «درست می‌گویی، هر روز دو قورباغه برایت آماده می‌کنم که بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می‌خورد و چون در این کاری که انجام می‌داد سودی می‌شناخت، آن را دلیل خواری خود نمی‌‌پنداشت.

حکایات کلیله و دمنه

واینکه

سلطان جوان گول تدبیر مار پیر را خورد و برای فخرفروشیِ ناچیز جان زیردستانش را در مخاطره انداخت...
آیا در دنیای امروزه و نزد بشر، شاهد این مسئله نیستیم!؟
‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌@kolbemdosti👈❤️
تولستوی یه جمله قشنگ داره که میگه «همه چیز برای کسی که می داند چگونه صبر کند، به موقع اتفاق می افتد!»

خلاصه که آروم باش، ببین، بشنو، بگذر، خرده نگیر و یادت بمونه که گاهی صبر خودِ تلاشه...

@kolbemdosti👈❤️
‏اولین ورزشت، خیلی‌کند خواهد بود.
اولین کسب و کارت، پر نقص خواهد بود.
اولین درآمدت، ناچیز خواهد بود.
اولین آزمون ورودیت، بهترین تو نخواهد بود.
ولی بدون اولین‌ها صدمین‌های‌ تو نیستن؛
خودتو که که پیدا میکنی، خیلی رفتارا و خیلی‌ از آدما رو گم میکنی و این شروع یه مسیر طولانیه که تهش خیلی قشنگه ♥️

@kolbemdosti👈❤️
صاحب میخانه ای در روستای دوردستی نزدیک شهر اولایت اسپانیا تابلویی در آنجا نصب کرده است با این مضمون:

درست زمانی که موفق شدم به تمام جوابها دست پیدا کنم، تمام سوالات عوض شدند.

مرشد می‌گوید: ما همواره به فکر پیدا کردن جواب هستیم. احساس می کنیم که یافتن پاسخ ها برای درک معنای حیات ضروری است، اما از آن مهمتر این است که به طور کامل به زندگی دل بدهیم وبه زمان اجازه دهیم که به مرور راز های هستی مان را بر ما آشکار کند.

اگر زیاد به دنبال پیدا کردن معنا برای هستی باشیم، مانع ایفای نقش طبیعت می شویم و از درک آیات خدا عاجز می‌مانیم.

پائولو_کوئلیو

@kolbemdosti👈❤️
برگزیده سخنان : دکتر الهی_قمشه_ای

وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت
فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود !

هر چه برایم ارزش بود کم ارزش شد .
حالا می فهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی
بهتر از لحظه حال ، با اهمیت‌تر از شادی نیست .
حالا می فهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که
در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از
دست دادم ، نیستند .

حالا می فهمم استرس، تشویش ، دلهره، ترس از
آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس
از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ،
نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول
مهر ، ۱۴ فروردین ، بیکاری و . . . .
هرگز نه ماندگار بودند و نه ارزش
لحظه های هدر
رفته ام را داشتند .

حالا می فهمم یک کبد سالم
چند برابر لیسانسم ارزشمند است .
کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک
کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم
از غروب های جمعه ، روحم از تمام
نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناخته‌های
آینده های نیامده ام شادیم از تمام
لحظه های عبوسم امیدم از همه
یاس هایم ، با ارزش تر بودند .

حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی
بودند و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم
زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .

هیچگاه به دنبال خبرهای بد و حرفهای
اعصاب ‌ خُردی نباشید . چون تمامی ندارد .
دنبال شادی باشید .
بگذارید ذهنتان نفس بکشد...


@kolbemdosti👈❤️
بیچاره شیطان!
که در کره خاکی بدنام شده
شیطان جز ما هیچکس نیست
و ما برای تبرئه کردن خود
تمام کمبود و بدی های خود را در
وجود موهومی به نام شیطان
جا داده ایم.

@kolbemdosti👈❤️
درخت از ریشه آب میخوره

آدم از ذاتش👌👌

@kolbemdosti👈❤️
جامعه
خودش مقدماتِ جنایت را
فراهم می کند
و جنایتکاران
صرفا ابزار اجرای آنند.

ماریو_بارگاس_یوسا


@kolbemdosti👈❤️
تاریخ معاصر ما کسل کننده‌ترین
بخش تاریخ ایران برای
دانش‌ آموزان آینده است؛


همش باید اعداد اختلاس رو حفظ کنن!


فامیل_دور

@kolbemdosti👈❤️
آدمهای خوب
مثل درخت پر شکوفه اند
لگد هم که ّبهشون بزنی
با باران شکوفه
شرمندت میکنن ....
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

@kolbemdosti👈❤️
بزرگسالی اینطوریه که از یجا به بعد دیگه نه مثل قبل میشینی چیزی رو به کسی توضیح میدی، نه انتظار داری کسی بفهمه که چی داره توی دلت میگذره، یجاهایی حتی دیگه حوصله‌اش رو نداری بخوای به بقیه بفهمونی که چی شد و چرا اصلا اینطوری شد.

@kolbemdosti👈❤️
از زبان ناصرالدین شاه نقل است که؛
ما را به قصد شکار آهو به دشت قزوین بردند
و من در شش زرعی به شکار شلیک کردم .
من به چشم خود دیدم که تیرم به خطا رفت!
ولی اطرافیان به شدت هر چه تمامتر،هورا و
هیاهو و سر و صدا راه انداختند...!

که دست خوش اعلیحضرتا
تیرت به هدف خورد!
و من در حالیکه به فکر فرو
رفته بودم به ملازمینم گفتم ؛

آینده این ملک و مملکت تنگ و تاریک است!
زیرا که پاچه خواری ریشه
این سرزمین را خواهد سوزاند!

جالب اینکه اینان پی به مقصودم نبردند
و چند باره شروع کردند به تشویقم
و هورا کشیدن...!!




@kolbemdosti👈❤️
2025/07/08 00:08:54
Back to Top
HTML Embed Code: