This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی غمگین هستید دنیا شما را به سخره میگیرد، وقتی شاد هستید دنیا به شما لبخند میزند اما وقتی دیگران را خوشحال کنید دنیا به شما تعظیم میکند!
سرگذشت_من
چارلز_چاپلین
سرگذشت_من
چارلز_چاپلین
اگر فکر میکنید بزرگ شدهاید و حداقل بیش از یک پلانکتون و آمیب تک سلولی میفهمید، لطفا دست از سر پدرها و مادرها بردارید! هی نروید و در جهانتان گند بزنید و برگردید و با شدت از بدبختیهایتان برایشان تعریف کنید و اغراق کنید و با غصهدار کردن آنها ترحم و توجه بخرید! از عمرشان کم نکنید که به شادیهای موقتیتان اضافه کنید!!!
لطفا مسئولیتپذیر باشید و بپذیرید که این زندگی شماست؛ که اگر خوب است از همت و تلاش خودتان بوده و اگر خوب نیست، از فقدان همت و کوتاهی خودتان!!! وقت بگذارید برای ساختن، نه دیگران را در اندوه و تقصیرات خود شریک کردن و به حاشیهها پرداختن و در انتظار نجاتدهنده بودن و هیچ کاری نکردن!
نرگس_صرافیان_طوفان
لطفا مسئولیتپذیر باشید و بپذیرید که این زندگی شماست؛ که اگر خوب است از همت و تلاش خودتان بوده و اگر خوب نیست، از فقدان همت و کوتاهی خودتان!!! وقت بگذارید برای ساختن، نه دیگران را در اندوه و تقصیرات خود شریک کردن و به حاشیهها پرداختن و در انتظار نجاتدهنده بودن و هیچ کاری نکردن!
نرگس_صرافیان_طوفان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
در میخانه ببستند،خدایا مپسند
که درِ خانه ی تزویر و ریا بگشایند
🎧هژیر_مهر_افروز
حافظ
شبتون به مهر
در میخانه ببستند،خدایا مپسند
که درِ خانه ی تزویر و ریا بگشایند
🎧هژیر_مهر_افروز
حافظ
شبتون به مهر
°💎°⚜°💎°⚜
⚜°💎 °⚜
°💎°⚜
°⚜
📕 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان آموزنده⇩⇩⇩
💢نان خود را روی نان دیگری نزن
🔻سالها پیش مردی به نام مسلم در شهر خوی نانوا بود. او مردی قانع و شاکر بود.
جعفر پسر مسلم در محله ای زندگی میکرد که یک مغازهی مرغفروشی بود که فروش خوبی هم داشت.
روزی جعفر به پدرش گفت:
«دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازهی پرفروشی است.»
مسلم گفت: «پسرم هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی رساندن زیاد است.»
🔻اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود.
مسلم روزی او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند. و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارهی داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند.
🔻مسلم گفت: «پسرم دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید، باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود و نه گذاشت لواش دیگر نان شود.
هرگز نان خود را روی نان کس دیگری نزن که برای تو هم نانی نخواهد شد.
💢بدان اگر اجارهی بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است .
⚜°💎 °⚜
°💎°⚜
°⚜
📕 ⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان آموزنده⇩⇩⇩
💢نان خود را روی نان دیگری نزن
🔻سالها پیش مردی به نام مسلم در شهر خوی نانوا بود. او مردی قانع و شاکر بود.
جعفر پسر مسلم در محله ای زندگی میکرد که یک مغازهی مرغفروشی بود که فروش خوبی هم داشت.
روزی جعفر به پدرش گفت:
«دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازهی پرفروشی است.»
مسلم گفت: «پسرم هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی رساندن زیاد است.»
🔻اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود.
مسلم روزی او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند. و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیوارهی داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند.
🔻مسلم گفت: «پسرم دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید، باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود و نه گذاشت لواش دیگر نان شود.
هرگز نان خود را روی نان کس دیگری نزن که برای تو هم نانی نخواهد شد.
💢بدان اگر اجارهی بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است .
.
فقط از دختراتون محافظت نکنید.
پسراتون رو هم تربیت کنید.
چون ما ب مردان سالم و باوقار نیاز داریم...
.
فقط از دختراتون محافظت نکنید.
پسراتون رو هم تربیت کنید.
چون ما ب مردان سالم و باوقار نیاز داریم...
.
.
استاد سپهر خدابنده:
جامعه ای که پسرانش درست تربیت شده باشن
نیاز به اینهمه مراقبت و محافظت از دخترهاش نداره!
استاد سپهر خدابنده:
جامعه ای که پسرانش درست تربیت شده باشن
نیاز به اینهمه مراقبت و محافظت از دخترهاش نداره!
دلم میخواد بدونین؛
هیچ چیز وسط این دنیا دائمی نیست؛
نه حال بد، نه روزای بد،
نه حال خوب، نه روزای خوب،
نه حرفای قشنگ، نه آدمای دوستداشتنی،
نه نفرت، نه خشم، نه حس کینه و بدبختی،
نه آرامش و خوشبختی...
پس آروم باش، غصه نخور و خودتو اذیت نکن و اجازه بده زمان خودش به بهترین نحو ممکن درستش کنه،
شاید راز آرامش توی دونستن همین باشه..
_شبتون بخیر باشه موندگار های وهم سبز.
#شب_بخیر
هیچ چیز وسط این دنیا دائمی نیست؛
نه حال بد، نه روزای بد،
نه حال خوب، نه روزای خوب،
نه حرفای قشنگ، نه آدمای دوستداشتنی،
نه نفرت، نه خشم، نه حس کینه و بدبختی،
نه آرامش و خوشبختی...
پس آروم باش، غصه نخور و خودتو اذیت نکن و اجازه بده زمان خودش به بهترین نحو ممکن درستش کنه،
شاید راز آرامش توی دونستن همین باشه..
_شبتون بخیر باشه موندگار های وهم سبز.
#شب_بخیر
.
فقط از دختراتون محافظت نکنید.
پسراتون رو هم تربیت کنید.
چون ما ب مردان سالم و باوقار نیاز داریم...
.
فقط از دختراتون محافظت نکنید.
پسراتون رو هم تربیت کنید.
چون ما ب مردان سالم و باوقار نیاز داریم...
.
آرزوی امشبم
چقد با ارزشن آدمایی ڪه
وقتی حـالــت بـده...تموم دغدغه شون
عــوض ڪردن حـالـتــه...از این آدما برا همه تون آرزو میکنم
.
شبتون عاشقانه ۰😍😍
چقد با ارزشن آدمایی ڪه
وقتی حـالــت بـده...تموم دغدغه شون
عــوض ڪردن حـالـتــه...از این آدما برا همه تون آرزو میکنم
.
شبتون عاشقانه ۰😍😍
امروز شنبه هفدهم خردادماه
آرزو می کنم ذهنتون آروم
شادی هاتون بی پایان
دلتون پر از امید
قلبتون مهربون
زندگیتون عاشقانه
و هزاران اتفاق زیبا...
نصیب لحظه هاتون باشه...
آرزو می کنم ذهنتون آروم
شادی هاتون بی پایان
دلتون پر از امید
قلبتون مهربون
زندگیتون عاشقانه
و هزاران اتفاق زیبا...
نصیب لحظه هاتون باشه...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چی میشد دور نبودی همسایمون بودی میومدی باهم یه چایی میخوردیم..
بفرست براش🥲🫂
بفرست براش🥲🫂
✶❁𖤐⃟ ✐✎┄📖┄┅❁𖤐⃟ ✐✎
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان کوتاه⇩⇩⇩
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت.
حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔹نتیجه:بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان کوتاه⇩⇩⇩
مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت.
حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔹نتیجه:بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.