Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آهنگ (دامن زردو)🌴💛

حکایت واقعیه ناخدایی ِ که آب لنجِ اونو میبره به جایی که دوسال طول میکشه برگرده به محل زندگیش...با هزار امید به سمت معشوقه ای که دیگه نیست....
تقدیم به شما
در یک گروه تلگرامی، دوستان مدرسه‌ای  آشنا، از دور و نزدیک جمع شده‌ایم و هدف مان دادن حال خوب و امید و همدلی بود و خاطره بازی و کمک به رشد و بالندگی هم‌دیگر؛ کمی قلمبه سلمبه شد! چون همه هم را می‌شناسیم، قطعا در شادی و غم هم شریکیم و وقتی برای یک کدام مان اتفاقی می‌افتد، بازار تبریک و خدای نکرده تسلیت، داغ داغ است؛ راستش دلم نمی‌خواست مثل خیلی سال قبل، توی ابراز احساسات‌مان ریا باشد. دیگر گذشت زمانی که می‌رفتیم قبور و اگر کسی سر خاک عزیزش بود می‌رفتیم یک فاتحه نصفه‌نیمه می‌خواندیم و می‌گذاشتیم وسط دو نان گرم تا تلافی کند!!! دلم می‌خواست بدون ظاهرسازی، قلبا با هم و کنار هم باشیم در این دنیای باهمان تنها، ما مجازی هم که شده کنار هم باشیم. نشینیم بشماریم کی تبریک گفت، کی نگفت. کی تسلیت گفت کی نگفت. کی جواب داد و تشکر کرد کی نه ...
تصورم اینست که ما همه اینها را پشت سر گذاشته ایم. حالا فصل نوازش‌های روحی و همدلی عمیق مان است. از همین دور با کلمات مان، هم را در آغوش بگیریم. روح هم را نوازش کنیم. دلگرم کنیم هم را ...
و نمی‌دانستم که چقدر این نوازشها تاثیر دارند. گاهی پناه آدم می‌شوند. گاهی کورسوی امیدند و گرمای هم‌نفسی. روح را زلال می‌کنند وقتی از موفقیت دوستی، ابراز شادی می‌کنی. دل آزرده ای را تسلی می‌دهد وقتی در غمش شریک می‌شوی...
وقتی بفهمد یادش بوده‌ای. در خاطرت بوده. اهمیت می‌دهی. حواست به او هست...
حالا، وقتی صفحه‌های این‌چنینم را باز می‌کنم انکار پنجره ام را رو به کوچه باز کرده‌ام و دارم به عابران و همسایه ها، لبخند می‌زنم. از این منظر، ممنونم از فضای مجازی...
ما آدمها، اینروزها، به نوازش‌های بیشتری نیاز داریم برای تاب‌آوری بیشتر.

محبوبه_احمدی
از مادران بگو... از رنجِ مادرانی که به عشق و نوازش نیاز دارند و زیر بار مسئولیت سنگین مادری، نادیده گرفته‌می‌شوند و کنار گذاشته می‌شوند. از رنجِ مادرانی که با تمام هیجان و شور و اشتیاق اعلام حضور کردند و با یک هیس! مادرها که شیطنت نمی‌کنند و مادرها مقدسند و مادرها نجیبند، به عقب رانده‌شدند. مادرانی که ذوقشان همیشه کور شد و از آن‌ حجم از شور و شوق، فقط کوهی از اندوه ماند و شبیه به کاکتوسی که ماه‌ها آب ندیده، روز به روز از درون خالی شدند و پژمردند.
از رنج مادران بگو، از ایثارهای بی‌چشم‌داشت و دور ماندن از دلخوشی‌ها و فراغت. از برای دیگری و به خاطر دیگری، از خود گذشتن و آرزوهای خویش را از یاد بردن. از عمیقا پناه خواستن و ناگزیرانه، پناه شدن، نیاز داشتن و ناگزیرانه به نیازهای دیگری توجه کردن...
از رنج مادران بگو، از استعدادهای عجیب و بالقوه‌ای که بالفعل نشد، از رویاهایی که بافتند و به تن نکردند، از موهایی که سفید شدند و شادابی‌هایی که رنگ باختند و از ذهنی که به جای آرامش، فقط نگران بود.
از رنج مادران بگو، از اندوه دخترانِ دیروزی که همه به چشمِ انسانی قوی و از خودگذشته نگاهشان کردند و از اولین ثانیه‌ی تولد فرزندشان به بعد هیچ‌کس دخترک معصوم و شاداب و محبت‌خواهِ درونشان را به رسمیت نشناخت و از او توقعِ غرق شدن در مسئولیتی را داشتند که از ازل در ذهن‌ها ناعادلانه تعریف شده بود و آنان را به ناچار در نقشی فرو بردند که فقط محبت می‌کرد و فقط توجه می‌کرد و فقط مراقب بود و فقط پناه می‌شد و فقط و فقط و فقط مادر بود....
از مادران بگو، از دخترکان معصوم و پر آرزو و مشتاقی که زیر پوسته‌ی باورهای زمخت جامعه فراموش شدند...

#نرگس_صرافیان_طوفان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📻✍️
یه وقتایی یه صدا می‌تونه همه خاطراتو از گوشه‌گوشه‌ی دلت بکشه بیرون… صدایی که غمش شیرینه، مثل یه بغض قدیمی که نه می‌ذاره فراموش کنی، نه می‌ذاره جلو بری. همون نوستالژیِ بی‌رحمی که یه عالمه یاد رو توی چند دقیقه مرور می‌کنه.»

🎼کعبه دل
🎙شعله
2
بیاموزیم:
 که دربارهٔ گذشته چنین بیاندیشیم:
«هرقدر رنجیده باشیم،
آنچه را که رفته است بپذیریم !
و هرچند دشوار است،
آزردگی را در دل خود رام کنیم!».

و دربارهٔ آینده باید چنین اندیشید:
«آینده هنوز نیامده، پس فرصت
خوب ساختن آن در دست ماست ! ».

و در همه حال باید چنین اندیشید:
اندوه سال خود را بر اندوه امروزت اضافه نکن،
که برطرف کردن اندوه هر روز از عمر تو را کافی است. اگر سال آینده در شمار عمرت نباشد تو را با اندوه آن چه کار است؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینو هزاربار گوش بده👌🏽
واسه ی همدیگه خوب بخوایم…
تا خدا نخواد
نه کسی زمین میخوره
نه کسی بلند میشه…
هرکسی نون دلشو میخوره🙌🏼
1👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کپشن منتظرته رفیق 🙂🤍🍂
.
.
هرگز دست از
ریسک کردن نکش
اگه برنده بشی خوشحال‌تر میشی،
اگه ببازیم عاقل‌تر میشی...
«بنام‌دل»
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آدم هایی که وقتی ناراحتم ، سعی میکنن حالمو بهتر کنن
تو امن ترین جای قلبم نگه میدارم 💯👌🏻
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خطاب به خودم و همه دخترای این سرزمین…
تاریکی موندگار نیست، ما ریشه‌ایم، هیچ طوفانی نمی‌تونه ما رو بشکنه♥️
گاهی فقط میشه گفت : هنوز تموم نشده…
هنوز راهی هست 🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جاده‌های روشنِ آلپ،
آفتابِ نرمِ ایتالیا،
و صدای هلن با «ارمک»…
یه ترکیب خاص، برای دل‌هایی که دنبال آرامشن 💛🎶
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یجوری صدام کن .. بمونم رو لبهات :)
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرد بودن به نر بودن نیست!

موافقید؟

🎥💻مرتضی صدیقی
🎧ساحا ملک
👍1🙏1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
افرادی که معروف به کارهای بد شدن
بی گناهم محکوم و متهم میشوند.🔥
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قدردان تمام سخت‌گیری‌هایی هستم که
امروز معنای واقعی‌شون رو درک می‌کنم.
مادرم، ممنونم که مراقب دایره‌ی روابط من بودی
1
⭐️°°⭐️°
°⭐️ ° 
°⭐️°
°

   •°☆🌹#داستان_شب🌹

کریس گاردنر،میلیاردری که از صفر شروع کرد.

از همان کودکی، بختش تیره بود و کورسوی امیدی در مسیر زندگی‌اش دیده نمی‌شد.
تمام مواد لازم برای بیچارگی و کاسه چه کنم به دست گرفتن را در اختیار داشت؛ مرگ پدر، بی رحمی ناپدری، سابقه حبس و...

اگر در صحنه زندگی قرعه این نقش به نام هر کس دیگری جز او می افتاد، بی‌شک انگ بدشانسی و بدبختی را تا پایان عمر می‌پذیرفت اما «کریس گاردنر» مردانه جلوی سرنوشت قدعلم کرد و شجاعانه مسیر زندگی‌اش را تغییر داد.

امروز که شما داستان زندگی‌اش را می‌خوانید، او یک میلیاردر سرشناس شده
سال ۱۹۸۲ بود. آن زمان‌ها یک سال و نیمی از پدر شدنش می‌گذشت. فروشنده لوازم پزشکی بود.
به زحمت از عهده امورات خودش و پسرش، کریستوفر، برمی‌آمد. وقتی به ورودی جاده موفقیت رسید، ۲۹ سال بیشتر نداشت.
با تمام نداری‌هایش سخاوتمند بود.
آن روز به پارکینگ بیمارستان آمد و دید که راننده یک اتومبیل «فراری» دنبال جای پارک می‌گردد.
صدایش زد: «می‌توانید جای من پارک کنید.» و با راننده «فراری» گرم صحبت شد.
می‌خواست بداند او چه کار می‌کند و چطور توانسته ماشینی به آن گرانی بخرد.

راننده فراری به او گفت که در کار خرید و فروش سهام شرکت‌هاست. کنجکاوی گاردنر گل کرد.
الان که یاد آن روز می‌افتد، می‌گوید: «آن آقا ماهی ۸۰ هزار دلار درآمد داشت.
آنها با هم رفیق شدند.
هر از گاهی ناهار را با هم می‌خوردند و سهام فروشِ متمول برای گاردنر توضیح می‌داد که چطور می‌تواند وارد این تجارت شود و او را به سرشناس‌ترین‌های خریدوفروش سهام ارجاع داد.

گاردنر با اعتماد به نفس دنبال سررشته‌های موفقیت‌اش رفت اما کسی تحویلش نمی‌گرفت؛ نه به خاطر سیاهپوست بودنش، بلکه به این خاطر که ثروتمندان نمی‌خواستند ریسک کنند.

خودش می‌گوید: «آنها نژادپرست نبودند. حداقل چیزی که برای فروشنده سهام شدن می‌خواستی، یک مدرک MBA بود.
اما من اصلا کالج نرفته بودم!

بعد از ۱۰ ماه دویدن‌های بی‌حاصل، تازه یک نفر پاپوش جاداری برای گاردنر درست کرد و او را به خانه اول باز گرداند:
«باید برای پسرم، پدری می‌کردم؛ پس دلسرد نشدم. هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام دادم؛ هرس چمن‌ها، شستن توالت‌ها، آشغال جمع کردن، تعمیر سقف و نقاشی ساختمان اما به تلاشم برای ورود به چرخه خریدوفروش سهام ادامه دادم.»

سر جروبحث کوچکی که با همسرش داشت، یک پلیس را خبر کرد و ماموران با استعلام مدارک و پیشینه گاردنر به دلیل پرداخت نکردن قبوض پارکینگ، او را به مدت ۱۰ روز به زندان فرستادند.
همسرش هم پسرش را برداشت؛ او را ترک کرد و طلاقش را گرفت.

کنار دزدها، قاتلان و تبهکاران روز را به شب می‌رساندم و فکر و نگرانی پسرم آزارم می‌داد.
قبل از دستگیری در یک موسسه خریدوفروش سهام فرم استخدام پر کرده بودم. متاسفانه روز مصاحبه‌ام یک روز قبل از آزادی‌ام تعیین شده بود.
از زندان تماس گرفتم و التماس کردم که اجازه دهند یک وقت مصاحبه دیگر بگیرم.
به محض آزادی به موسسه رفتم. این مصاحبه تنها شانسم بود اما نمی‌توانستم برایشان نقش بازی کنم
. پس حقیقت را گفتم؛ اینکه پیشینه ندارم، خانواده‌ام ترکم کرده‌اند، تحصیلات ندارم، وضع مالی‌ام خوب نیست اما انگیزه دارم

مصاحبه‌گر به فکر فرو رفت. گاردنر یک قدم به جلو برداشته بود؛ گفت‌وگو با یکی از عاملان مهم این تجارت!
انگار ورق زندگی‌اش برگشته بود. چندماه بعد، همسرش تماس گرفت و حضانت کریستوفر را به او سپرد. اما پانسیونی که گاردنر در آن اتاق اجاره کرده بود بچه‌ها را قبول نمی‌کرد.

این بود که وسایل ضروری خودش و کریستوفر را در کالسکه و ساک کریستوفر و کیف دستی خودش جا داد و راهی خیابان‌ها شد: «شب‌های زیادی را در توالت‌های عمومی گذراندیم.

روزی پدر و پسر ۵ ساله در خیابان قدم می‌زدند که گاردنر چشمش به یک ساختمان مخروبه که بوته رزی از دیوارش بالا رفته بود افتاد.
سرایدار آنجا را پیدا کرد و قرار شد عمارت مخروبه را به قیمت منصفانه‌ای اجاره کند.
حالا دیگر سقفی بالای سر پسرش بود. طی چند سال به تدریج با تحمل شرایط طاقت فرسای موجود توانست وارد تجارت رویایی‌اش شود.
سال ۱۹۸۷ توانست در شیکاگو بنگاه خریدوفروش سهام خودش را تاسیس کند و آخر سر هم برای خودش یک دستگاه اتومبیل «فراری» بخرد.

او داستان زندگی‌اش را افسانه نمی‌داند: «داستان زندگی من به دیگران می‌آموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد.
می‌توانستم یک فروشنده بی‌دست و پا و بی‌خانمان باقی بمانم اما من می‌خواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگی‌ام عالیست.
شما هم می‌توانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابت قدم باشید
.
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادتون باشه!
اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ تابش خورشید رو می‌گیره
ولی خورشید پابرجاست…

نگذارید لکه‌هایِ اَبرِ غم و مشکلات
مانعِ تابشِ خورشید به زندگی‌تون بشه
از زندگی لذت ببرید
👌🌱


#آرامش_سهم_دلهاتون❤️
1
2025/10/26 02:37:59
Back to Top
HTML Embed Code: