شما به داستانهای شخصی که رنگ و بوی حقیقت داشته باشند علاقهمندید یا دنبال داستانهایی هستید که واقعیت ندارند و به عبارتی زیست نویسنده نیستند؟
به نظر میرسد با داستانهایی که زیست نویسنده باشند، راحتتر میتوان همذاتپنداری کرد.
#یادداشت_روز
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
به نظر میرسد با داستانهایی که زیست نویسنده باشند، راحتتر میتوان همذاتپنداری کرد.
#یادداشت_روز
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
خیال نوشتن
میسپارد اندیشهاش را به تن. تن تسخیر میکند تمام آنچه را که در اندیشه انباشته بود. تن با حجمی از ملال و خستگی روزهای تکراری او را به زندانی پر از خالی سوق میدهد. مینشیند روی مبل. حجم پرطنین تار در گوشش میپیچید و از راهروهای پیچدر پیچ مجاری حلزونی خودش را به سلولهای خاکستری مغز میرساند. صدای تار را بر نمیتابد. یاد حرف آن زن میافتد که میگفت: «گوشم پر شده بود از صدای تار و مغزم آرام آرام جویده میشد.»
فکر کرده بود چه کجسلیقه بود آن زن و چطور صدای تار را با آن حجم زیبا دوست نداشت. خودش قبلتر غرق لذت میشد و حالا که تنش، خیالش را به صندلی میخکوب کرده بود و نمیتوانست با تار اوج بگیرد، از این صدا بیزار شده بود و گفته بود: «چه پر حجم است این ساز و حالا نوایش برایم قابل تحمل نیست.»
و دلش سازی با صدای ریزتر و زیرتر خواسته بود. درست شبیه نغمهی یک چکاوک صبحگاهی در دوردستها. حالا صدای تار شده بود شبیه صدای دارکوبی که بر تک درخت درون باغچه تند و تند میکوبید و لحظهای هم آرام نمیگرفت. حالا آن زن را فهمیده بود. حتماً آن زن هم تنش پر بود از خستگی و خیالش را به بند کشیده بود. تن خسته و رنجور باند پرواز را مسدود میکند.
خواستن او را با این تن خسته بکشانند به خیابان. فکر کرده بودند قدم زدن در خیابان، برایش خوب است. نرفته بود. اجبار هم سودی نداشت. توهین و تحقیر هم کارساز نبود. پایش را در یک کفش کرده بود و با لجاجتی زنانه پای خواستهاش ایستاده بود. میخواست تنهایی را در آغوش بکشد و در عمق سکوت خانه پایین برود. بالاخره رفته بودند و تنها مانده بود با خودش. با تنش با خیالش. خیالش هنوز پشت درهای بستهی تن مانده بود. بیخیال تهی بود. هیچ نبود. انگار از ازل هیچ نباشد. یک فضای تهی در میان کهکشان. انگار تنش هم نبود. به دیوار بلندی خورده بود. با همان تن خسته به آشپزخانه پناه برد. خواست با خلق چیزی که در انگشتهایش جاری بود، خیالش را آزاد کند. عطر سبز لوبیا و سفید برنج نقاشی بیبدیل دشتهای سبز شمال را در برابر چشمش زنده کرد. خیالش آرام آرام از روزنی که یافته بود، به رهایی میرسید. تنش را به آب سپرد و قطرات داغ آب روی پوست خستهاش نشست و خستگی را از تنش شست. از زیر دوش که بیرون آمد، اندیشهاش پر شده بود از کلمات لطیف و تازهی آب، حیات، جاودانگی و نوشتن. خیالش به سمت نوشتن پر کشید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
میسپارد اندیشهاش را به تن. تن تسخیر میکند تمام آنچه را که در اندیشه انباشته بود. تن با حجمی از ملال و خستگی روزهای تکراری او را به زندانی پر از خالی سوق میدهد. مینشیند روی مبل. حجم پرطنین تار در گوشش میپیچید و از راهروهای پیچدر پیچ مجاری حلزونی خودش را به سلولهای خاکستری مغز میرساند. صدای تار را بر نمیتابد. یاد حرف آن زن میافتد که میگفت: «گوشم پر شده بود از صدای تار و مغزم آرام آرام جویده میشد.»
فکر کرده بود چه کجسلیقه بود آن زن و چطور صدای تار را با آن حجم زیبا دوست نداشت. خودش قبلتر غرق لذت میشد و حالا که تنش، خیالش را به صندلی میخکوب کرده بود و نمیتوانست با تار اوج بگیرد، از این صدا بیزار شده بود و گفته بود: «چه پر حجم است این ساز و حالا نوایش برایم قابل تحمل نیست.»
و دلش سازی با صدای ریزتر و زیرتر خواسته بود. درست شبیه نغمهی یک چکاوک صبحگاهی در دوردستها. حالا صدای تار شده بود شبیه صدای دارکوبی که بر تک درخت درون باغچه تند و تند میکوبید و لحظهای هم آرام نمیگرفت. حالا آن زن را فهمیده بود. حتماً آن زن هم تنش پر بود از خستگی و خیالش را به بند کشیده بود. تن خسته و رنجور باند پرواز را مسدود میکند.
خواستن او را با این تن خسته بکشانند به خیابان. فکر کرده بودند قدم زدن در خیابان، برایش خوب است. نرفته بود. اجبار هم سودی نداشت. توهین و تحقیر هم کارساز نبود. پایش را در یک کفش کرده بود و با لجاجتی زنانه پای خواستهاش ایستاده بود. میخواست تنهایی را در آغوش بکشد و در عمق سکوت خانه پایین برود. بالاخره رفته بودند و تنها مانده بود با خودش. با تنش با خیالش. خیالش هنوز پشت درهای بستهی تن مانده بود. بیخیال تهی بود. هیچ نبود. انگار از ازل هیچ نباشد. یک فضای تهی در میان کهکشان. انگار تنش هم نبود. به دیوار بلندی خورده بود. با همان تن خسته به آشپزخانه پناه برد. خواست با خلق چیزی که در انگشتهایش جاری بود، خیالش را آزاد کند. عطر سبز لوبیا و سفید برنج نقاشی بیبدیل دشتهای سبز شمال را در برابر چشمش زنده کرد. خیالش آرام آرام از روزنی که یافته بود، به رهایی میرسید. تنش را به آب سپرد و قطرات داغ آب روی پوست خستهاش نشست و خستگی را از تنش شست. از زیر دوش که بیرون آمد، اندیشهاش پر شده بود از کلمات لطیف و تازهی آب، حیات، جاودانگی و نوشتن. خیالش به سمت نوشتن پر کشید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
بازگشت
مدتی بود که داستان نویسی را رها کرده بودم. همیشه در داستانهایم ردپایی از خودم را جا میگذاشتم. بعد از آشنایی با «ن» و پی بردن به راز داستانهایم، دیگر دوست نداشتم هیچ داستانی بنویسم. «ن» ردپایم را گرفته بود و به من رسیده بود. «ن» دیگر نمیگذاشت چیزی بنویسم. چون در داستانها به دنبال ردپایی از خودش هم میگشت و اگر چیزی به مذاقش خوش نمیآمد، مرا نادیده میگرفت. «ن» سد محکمی شده بود برای نوشتن داستان.
چیزی در چنته نداشتم.
اگر از خودم نمینوشتم، اگر تجربه زیستهام را در داستان نمیآوردم، دیگر چه چیزی میتوانستم در داستان بگنجانم که برای خودم قابل قبول باشد؟
پس نوشتن داستان را رها کردم، حتی یادداشتهای روزانه را.
بعد از خواندن داستان دلفین، برگشتهام. تمام قد برای نوشتن داستانی دیگر که باز هم رنگی از حقیقت داشته باشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مدتی بود که داستان نویسی را رها کرده بودم. همیشه در داستانهایم ردپایی از خودم را جا میگذاشتم. بعد از آشنایی با «ن» و پی بردن به راز داستانهایم، دیگر دوست نداشتم هیچ داستانی بنویسم. «ن» ردپایم را گرفته بود و به من رسیده بود. «ن» دیگر نمیگذاشت چیزی بنویسم. چون در داستانها به دنبال ردپایی از خودش هم میگشت و اگر چیزی به مذاقش خوش نمیآمد، مرا نادیده میگرفت. «ن» سد محکمی شده بود برای نوشتن داستان.
چیزی در چنته نداشتم.
اگر از خودم نمینوشتم، اگر تجربه زیستهام را در داستان نمیآوردم، دیگر چه چیزی میتوانستم در داستان بگنجانم که برای خودم قابل قبول باشد؟
پس نوشتن داستان را رها کردم، حتی یادداشتهای روزانه را.
بعد از خواندن داستان دلفین، برگشتهام. تمام قد برای نوشتن داستانی دیگر که باز هم رنگی از حقیقت داشته باشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
تلخ شدیم
دیشب دربارهی امتحانات و حدسیات درباره نمره و نتایجش حرف میزدیم. رسیدیم به امتحان دیکته. ظاهراً دیکته برای همه چالش برانگیز بود. دیکته برای من هم آسان نبود. کلمهها را اغلب اشتباه میشنیدم و چیز دیگری مینوشتم. یکبار یکی از اقوام گفت که موقعی که معلمان دیکته میگوید سرت را بالا بگیر و زل بزن به لب هایش و بعد بنویس، اینجوری دیگه مشکلی نداری. بعد آن کلمهها را درست میشنیدم. به «م» گفتم فلانی که الان تلخ شده، قبلاً خیلی مهربون بود و چیزای خوبی به من یاد داده بود. آنقدر ظلم کردن بهش که اینجوری تلخ شد. مثل تو که داره لبخندت محو میشه.
زورکی لبخندی زد و گفت: «میذارن لیلا؟»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیشب دربارهی امتحانات و حدسیات درباره نمره و نتایجش حرف میزدیم. رسیدیم به امتحان دیکته. ظاهراً دیکته برای همه چالش برانگیز بود. دیکته برای من هم آسان نبود. کلمهها را اغلب اشتباه میشنیدم و چیز دیگری مینوشتم. یکبار یکی از اقوام گفت که موقعی که معلمان دیکته میگوید سرت را بالا بگیر و زل بزن به لب هایش و بعد بنویس، اینجوری دیگه مشکلی نداری. بعد آن کلمهها را درست میشنیدم. به «م» گفتم فلانی که الان تلخ شده، قبلاً خیلی مهربون بود و چیزای خوبی به من یاد داده بود. آنقدر ظلم کردن بهش که اینجوری تلخ شد. مثل تو که داره لبخندت محو میشه.
زورکی لبخندی زد و گفت: «میذارن لیلا؟»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
چطور جرئت کردی؟
خواستیم چند ساعتی با هم تنها باشیم و کمی خوشی کنیم. گوشیاش مدام زنگ میخورد. با آنکه گفته بود شهرستان است، ولی باز نمیگذاشتند خوش باشد. قوم و خویشش یکی یکی زنگ میزدند و میگفتند حال مادرش بد است و باید برود. تازه رسیده بود و میخواست برگردد. نگذاشتم. گفتم مگر تو زندگی نداری تا کی باید پاسوز این و آن شوی. بخدا که حالش خوش است و فقط میخواهد این خوشی را از دماغت در بیاورد. تمام مدتی که با هم بودیم، دست به تلفن بود. مادرش جوابش را نمیداد. میخواست برگردد. گفتم جواب تو را نمیدهد، به فلانی زنگ بزن بگو به او زنگ بزند و مطمئن شو که مشکلی نیست. مشکلی نبود. جواب تلفن همه را میداد، جز او. چون جرئت کرده بود او را تنها بگذارد و برود پی دل خودش.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
خواستیم چند ساعتی با هم تنها باشیم و کمی خوشی کنیم. گوشیاش مدام زنگ میخورد. با آنکه گفته بود شهرستان است، ولی باز نمیگذاشتند خوش باشد. قوم و خویشش یکی یکی زنگ میزدند و میگفتند حال مادرش بد است و باید برود. تازه رسیده بود و میخواست برگردد. نگذاشتم. گفتم مگر تو زندگی نداری تا کی باید پاسوز این و آن شوی. بخدا که حالش خوش است و فقط میخواهد این خوشی را از دماغت در بیاورد. تمام مدتی که با هم بودیم، دست به تلفن بود. مادرش جوابش را نمیداد. میخواست برگردد. گفتم جواب تو را نمیدهد، به فلانی زنگ بزن بگو به او زنگ بزند و مطمئن شو که مشکلی نیست. مشکلی نبود. جواب تلفن همه را میداد، جز او. چون جرئت کرده بود او را تنها بگذارد و برود پی دل خودش.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤3
قسطنطنیه
مدتها بود که به سینما نرفته بودیم. وقتی پای انتخاب در میان باشد، کم پیش میآید که فیلمی انتخاب همگی باشد. فیلمهای روی صحنه، بی محتوا و بیسناریوی درست و درمان، فقط برای ساعتی مخاطب را از واقعیت جامعه دور میکنند. نه شاهکار هنریاند و نه ادبی. تنها با چند دلقکبازی و چند کلمهی رکیک و چند حرکت جلف برای دقایقی مخاطب را میخنداندند.
به اصرار بچهها رفتیم سینما و تنها انتخابامان قسطنطنیه بود. باز همان بازیگران همیشگی طنز با یک سناریوی آبکی دور هم جمع شده بودند. کل فیلم را میتوانستند در یک سوله در همین حوالی تهران فیلمبرداری کنند و برای صحنه های ترکیه از یک چند فیلم مستند و هوش مصنوعی بهره بگیرند. حضور بازیگر ترکیهای هم بیمعنا بود. از آن فیلمهایی بود که با کمترین هزینه میشد در داخل ساخته شود. اینکه چرا بیجهت هزینه میسازند و در جای دیگر فیلمبرداری میکنند، به نظر میرسد که دستهایی پشت پرده است و پای پولشوییهای کلانی در میان است که من مخاطب عادی نمیفهمم.
تنها خوبی فیلم این بود که ساعتی همهمان را دور هم جمع کرد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مدتها بود که به سینما نرفته بودیم. وقتی پای انتخاب در میان باشد، کم پیش میآید که فیلمی انتخاب همگی باشد. فیلمهای روی صحنه، بی محتوا و بیسناریوی درست و درمان، فقط برای ساعتی مخاطب را از واقعیت جامعه دور میکنند. نه شاهکار هنریاند و نه ادبی. تنها با چند دلقکبازی و چند کلمهی رکیک و چند حرکت جلف برای دقایقی مخاطب را میخنداندند.
به اصرار بچهها رفتیم سینما و تنها انتخابامان قسطنطنیه بود. باز همان بازیگران همیشگی طنز با یک سناریوی آبکی دور هم جمع شده بودند. کل فیلم را میتوانستند در یک سوله در همین حوالی تهران فیلمبرداری کنند و برای صحنه های ترکیه از یک چند فیلم مستند و هوش مصنوعی بهره بگیرند. حضور بازیگر ترکیهای هم بیمعنا بود. از آن فیلمهایی بود که با کمترین هزینه میشد در داخل ساخته شود. اینکه چرا بیجهت هزینه میسازند و در جای دیگر فیلمبرداری میکنند، به نظر میرسد که دستهایی پشت پرده است و پای پولشوییهای کلانی در میان است که من مخاطب عادی نمیفهمم.
تنها خوبی فیلم این بود که ساعتی همهمان را دور هم جمع کرد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
آخرین بازمانده
اشرف خانم روی تخت افتاده بود. از سالها پیش. قبل از بیماری خواهرهایش. خواهرهای کوچکش قبل از او به دیار باقی شتافته بودند. او مانده بود و یک دانه برادرش. هر دو دور از هم. برادرش هم تازگی ناخوشاحوال شده بود و هر آن ممکن بود، برود. برادرش حداقل پانزده سالی از او کوچکتر بود. خبر بیماری برادرش که به او رسید، با همان هوش و حواس کم، آرزو کرد داغ این یکی را نبیند و برادر بر سر مزارش قرآن بخواند.
برادرش هم دعا دعا میکرد که داغ خواهرش را نبیند و با آن تن رنجور مجبور نباشد، سفر کند.
دعای اشرف خانم مستجاب شد و برادر ماند. برای خواهرش قرآن خواند. به زحمت روی تخت نشست و چند صفحهای برای خواهر مرحومش قرآن خواند و بیرمق روی تخت افتاد.
روز بعد خاکسپاری خواهرش بود. دلش میخواست سفر کند، به شهر خواهر.
روز بعد، برادر هم رفته بود.
#داستانک
@leila_aligholizade
اشرف خانم روی تخت افتاده بود. از سالها پیش. قبل از بیماری خواهرهایش. خواهرهای کوچکش قبل از او به دیار باقی شتافته بودند. او مانده بود و یک دانه برادرش. هر دو دور از هم. برادرش هم تازگی ناخوشاحوال شده بود و هر آن ممکن بود، برود. برادرش حداقل پانزده سالی از او کوچکتر بود. خبر بیماری برادرش که به او رسید، با همان هوش و حواس کم، آرزو کرد داغ این یکی را نبیند و برادر بر سر مزارش قرآن بخواند.
برادرش هم دعا دعا میکرد که داغ خواهرش را نبیند و با آن تن رنجور مجبور نباشد، سفر کند.
دعای اشرف خانم مستجاب شد و برادر ماند. برای خواهرش قرآن خواند. به زحمت روی تخت نشست و چند صفحهای برای خواهر مرحومش قرآن خواند و بیرمق روی تخت افتاد.
روز بعد خاکسپاری خواهرش بود. دلش میخواست سفر کند، به شهر خواهر.
روز بعد، برادر هم رفته بود.
#داستانک
@leila_aligholizade
❤3👌1
نوشتههای پشت کتاب دعا
چند روز پیش باز پیامی را از جایی فوروارد کرده بود. بر خلاف عادت پیشین، اینبار پیامش را تا آخر خواندم. یعنی جملهی اول پیام بود که مرا جذب کرد. زیادی ترغیب کننده بود. یعنی اگر پیام را نمیخواندی، پاداشی عظیم را از دست میدادی.
پیام ماجرایی را در حرم امام حسین تعریف کرده بود که به زنده شدن مردهای انجامیده بود. راست و دروغش را نمیدانم. در انتهای پیام چرندیاتی راجع به فرستادن برای دیگران و خبر خوش و عواقب نفرستادن و بلاهای ممکن حرف زده بود. قبلتر هم با این فرمت پیام دیده بودم، ولی این یکی از همه خندهدار تر بود. یک بار دیگر برگشتم و از نو به پیام و اعدادی که در آن وجود داشت، نگاه کردم. چیزی غیر ممکن و غیرقابل باور. برای فرستندهی پیام نوشتم که خندهدار بود که بداند خواندم. پیامش را پاک کرد.
این قبیل پیامها که هیچ سندیتی ندارند و در انتها اصرار به فرستادن پیام به چندین نفر دارند، مرا یاد نوشتههای دستنویس در صفحهای اول کتاب دعا میاندازند. نوشتههایی که بیشترشان یک داستان بیشتر نداشت. زنی بدون جوراب وارد حرم شد و ...
آن موقع باید این داستان کذایی را مینوشتی تا از بلای احتمالی پایان داستان جان سالم به در ببری.
حالا آن نویسنده و داستاننویس تخیلی که با ارعاب و تهدید میخواهد، دیگران را مجبور به خواندن داستانش کند، کارش راحتتر شده است و یکبار داستانش را مینویسد و پخش و انتشارش را میسپارد به آدمهایی ساده و میرود پی داستانی دیگر. فقط چرا داستانهایی مذهبی؟
به عمد میخواهد اعتقادات مخاطبش را تضعیف کند؟ یا اعتقاد دارد که فقط این داستانها مردم را به انتشار وا میدارد؟
نظر شما چیست؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چند روز پیش باز پیامی را از جایی فوروارد کرده بود. بر خلاف عادت پیشین، اینبار پیامش را تا آخر خواندم. یعنی جملهی اول پیام بود که مرا جذب کرد. زیادی ترغیب کننده بود. یعنی اگر پیام را نمیخواندی، پاداشی عظیم را از دست میدادی.
پیام ماجرایی را در حرم امام حسین تعریف کرده بود که به زنده شدن مردهای انجامیده بود. راست و دروغش را نمیدانم. در انتهای پیام چرندیاتی راجع به فرستادن برای دیگران و خبر خوش و عواقب نفرستادن و بلاهای ممکن حرف زده بود. قبلتر هم با این فرمت پیام دیده بودم، ولی این یکی از همه خندهدار تر بود. یک بار دیگر برگشتم و از نو به پیام و اعدادی که در آن وجود داشت، نگاه کردم. چیزی غیر ممکن و غیرقابل باور. برای فرستندهی پیام نوشتم که خندهدار بود که بداند خواندم. پیامش را پاک کرد.
این قبیل پیامها که هیچ سندیتی ندارند و در انتها اصرار به فرستادن پیام به چندین نفر دارند، مرا یاد نوشتههای دستنویس در صفحهای اول کتاب دعا میاندازند. نوشتههایی که بیشترشان یک داستان بیشتر نداشت. زنی بدون جوراب وارد حرم شد و ...
آن موقع باید این داستان کذایی را مینوشتی تا از بلای احتمالی پایان داستان جان سالم به در ببری.
حالا آن نویسنده و داستاننویس تخیلی که با ارعاب و تهدید میخواهد، دیگران را مجبور به خواندن داستانش کند، کارش راحتتر شده است و یکبار داستانش را مینویسد و پخش و انتشارش را میسپارد به آدمهایی ساده و میرود پی داستانی دیگر. فقط چرا داستانهایی مذهبی؟
به عمد میخواهد اعتقادات مخاطبش را تضعیف کند؟ یا اعتقاد دارد که فقط این داستانها مردم را به انتشار وا میدارد؟
نظر شما چیست؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2👌1
