ناطورِدشت
بالاخره تمومش کردم، ولی خیلی باهاش حال نکردم. یعنی نفهمیدم که چه طور شد و کلن چیز مهمی نبود انگار. این پسره هولدن کالفید رو ولی دوست داشتم من رو یاد ایگنیشس توی رمان اتحادیه ابلهان میانداخت. البته نه اینکه مثل هم باشنا. هولدن با اینکه حرص درآر بود، ولی دوست داشتنی هم بود آخه یه مهربونی نجیبانه داشت و از این آدم جعلیها نبود، ولی خوب ایگنیشس خیلی حالبهمزن بود هیچ جوره نمیشد دوستش داشته باشی. فقط و فقط به خودش فکر میکرد، ولی آخرش با همین یارو هولدن خیلی حال کردم. به خاطر فیبی خواهرش بیخیال رفتن از خونه شد. البته از فیبی هم خیلی خوشم اومد که اون رو منصرف کرد.
ولی نمیدونم بازم بخونمش یا نه؟ آراز باسقیانم بار اول حال نکرده بود ولی بار دوم بدش نیومده بود و بار سوم تصمیم گرفت اونم بره سراغ ترجمهاش.
خدایی ترجمهاش خیلی بامزه بود. یعنی درست این شخصیت هولدن رو نشونت میداد. یه آدمی که خود خودشه و اصلا هم جعلی نیست. ولی تو اینا رو به هیچ کی نگو. اگه بگی دیگه گفتی و رهاش کردی و بعد دلت براش تنگ میشه.
البته باید ببخشید برای این لحن. همش تقصیر هولدنه.
#بریده_کتاب
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
بالاخره تمومش کردم، ولی خیلی باهاش حال نکردم. یعنی نفهمیدم که چه طور شد و کلن چیز مهمی نبود انگار. این پسره هولدن کالفید رو ولی دوست داشتم من رو یاد ایگنیشس توی رمان اتحادیه ابلهان میانداخت. البته نه اینکه مثل هم باشنا. هولدن با اینکه حرص درآر بود، ولی دوست داشتنی هم بود آخه یه مهربونی نجیبانه داشت و از این آدم جعلیها نبود، ولی خوب ایگنیشس خیلی حالبهمزن بود هیچ جوره نمیشد دوستش داشته باشی. فقط و فقط به خودش فکر میکرد، ولی آخرش با همین یارو هولدن خیلی حال کردم. به خاطر فیبی خواهرش بیخیال رفتن از خونه شد. البته از فیبی هم خیلی خوشم اومد که اون رو منصرف کرد.
ولی نمیدونم بازم بخونمش یا نه؟ آراز باسقیانم بار اول حال نکرده بود ولی بار دوم بدش نیومده بود و بار سوم تصمیم گرفت اونم بره سراغ ترجمهاش.
خدایی ترجمهاش خیلی بامزه بود. یعنی درست این شخصیت هولدن رو نشونت میداد. یه آدمی که خود خودشه و اصلا هم جعلی نیست. ولی تو اینا رو به هیچ کی نگو. اگه بگی دیگه گفتی و رهاش کردی و بعد دلت براش تنگ میشه.
البته باید ببخشید برای این لحن. همش تقصیر هولدنه.
#بریده_کتاب
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
از ناطور دشت تا جمال میرصادقی
مقدمهای که مترجم برای کتاب ناطورِ دشت نوشته بود، نثری محاوره و زیادی خودمانی داشت. آنقدری که برای اولینبار اسم مترجم را به قول استاد گوگلیدم.
آراز باسقیان علاوه بر ترجمه، دستی هم در نوشتن داشت و شاگرد میرصادقی بود.
میرصادقی را خیلی کم میشناختم که کلاس آموزش داستاننویسی دارد و کتابهایی هم در این زمینه نوشته است منتها چیزی از میرصادقی نخوانده بودم.
رفتم سراغ کتابهایی که بارسقیان خودش نوشته بود، میخواستم ببینم نثرش هم مثل ترجمهاش است که دیدم زمین تا آسمان با هم فرق دارند. نه اینکه بد باشد، نه. اتفاقا خوب هم بود، ولی دیگر از آن نثر بامزه خبری نبود و حالا با نثری عارفانه روبرو بودم. وزن کلماتش مرا به سمت میرصادقی کشاند. میخواستم ببینم استاد چه چیزی در چنته داشته که شاگرد اینطور خوب مینویسد و حالا کتاب پیش رویم باقلواست.
گیسوانت طلا و چشمانت زمرد خیلی شیرین است. از آن کتابهایی که دلت نمیخواهد زمین بگذاری و اگر چشمانت یاری کند یکنفس تا انتها میخوانیاش.
بعد از دو پومودورو خواندن کتاب بالاخره جسارت کردم و صفحهی اول داستانم را نوشتم. همان صفحهای که مدام در سرم بود و لحنش را نمییافتم. نثر خوب نوشتن را میآموزد. برای اینکه خوب بنویسیم باید سراغ کتابهایی برویم که نثر خوبی دارند. کتابهای ترجمه شده اغلب کمکی به نوشتن نمیکنند مگر اینکه مترجمش از نوشتن هم سر رشته داشته باشد و همه چیز را به مترجم گوگل نسپرده باشد.
ناطورِ دشت و بارسقیان موتور کتاب خواندم را روشن کردند. در جست و جوی زمان از دست رفته حسابی آن را از کار انداخته بود.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مقدمهای که مترجم برای کتاب ناطورِ دشت نوشته بود، نثری محاوره و زیادی خودمانی داشت. آنقدری که برای اولینبار اسم مترجم را به قول استاد گوگلیدم.
آراز باسقیان علاوه بر ترجمه، دستی هم در نوشتن داشت و شاگرد میرصادقی بود.
میرصادقی را خیلی کم میشناختم که کلاس آموزش داستاننویسی دارد و کتابهایی هم در این زمینه نوشته است منتها چیزی از میرصادقی نخوانده بودم.
رفتم سراغ کتابهایی که بارسقیان خودش نوشته بود، میخواستم ببینم نثرش هم مثل ترجمهاش است که دیدم زمین تا آسمان با هم فرق دارند. نه اینکه بد باشد، نه. اتفاقا خوب هم بود، ولی دیگر از آن نثر بامزه خبری نبود و حالا با نثری عارفانه روبرو بودم. وزن کلماتش مرا به سمت میرصادقی کشاند. میخواستم ببینم استاد چه چیزی در چنته داشته که شاگرد اینطور خوب مینویسد و حالا کتاب پیش رویم باقلواست.
گیسوانت طلا و چشمانت زمرد خیلی شیرین است. از آن کتابهایی که دلت نمیخواهد زمین بگذاری و اگر چشمانت یاری کند یکنفس تا انتها میخوانیاش.
بعد از دو پومودورو خواندن کتاب بالاخره جسارت کردم و صفحهی اول داستانم را نوشتم. همان صفحهای که مدام در سرم بود و لحنش را نمییافتم. نثر خوب نوشتن را میآموزد. برای اینکه خوب بنویسیم باید سراغ کتابهایی برویم که نثر خوبی دارند. کتابهای ترجمه شده اغلب کمکی به نوشتن نمیکنند مگر اینکه مترجمش از نوشتن هم سر رشته داشته باشد و همه چیز را به مترجم گوگل نسپرده باشد.
ناطورِ دشت و بارسقیان موتور کتاب خواندم را روشن کردند. در جست و جوی زمان از دست رفته حسابی آن را از کار انداخته بود.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌2
صلح میان دو کودک
از اول هفته پیش قرار بود ببریمش بیرون.
آخر هفتهی پیش مهمان آمد. مهمانی که ماندگار شد و برنامهی بیرون رفتن بهم خورد.
گفتیم آخر این هفته میرویم.
باز هم برای یکی از ما چند نفر مهمان آمد و ما هم مهمانی دعوت شدیم. گفتم: «باشد ما با خودمان میبریمت مهمانی.»
در پوست خودش نمیگنجید. گفتم: :ساعت یازده میآیم دنبالت که برویم.»
ساعت یازده به من زنگ زد که کجایید. من از هفت بیدار شدم و لباسهایم را پوشیدهام.
دیروز برای بردن و نبردنش کلی بحث کردیم. «میم» راضی نبود. میگفت امانت است. خدایی نکرده اتفاقی برای او میافتد و من میگفتم شش دانگ حواسم پیشش است و او الکی حرص میخورد. بعد از کلی بحث و جدل بالاخره قرار به بردنش شد. منتها برنامهها به هم ریخته بود و یکی دو ساعتی دیرتر میرفتیم. یادم رفته بود به او بگویم که دیرتر میرویم. حالا منتظر تماس من است. فکر میکنم اگر به او میگفتم که نمیبریمت و مجبور بود باز هم در خانه باشد چه حالی پیدا میکرد. اصلا مگر میشود به بچهای گفت میبریمت جایی و بعد او را نبرد.
حالا که بردنش قطعی شده «ه» میآید و میگوید چرا او را میبریم؟
فکر میکنم حالا باید به برادر ناتنی تازه یافتهام محبت کنم یا به دخترکی که شش سال از این برادر ناتنی بزرگتر است.
چطور میتوان به صلح رسید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
از اول هفته پیش قرار بود ببریمش بیرون.
آخر هفتهی پیش مهمان آمد. مهمانی که ماندگار شد و برنامهی بیرون رفتن بهم خورد.
گفتیم آخر این هفته میرویم.
باز هم برای یکی از ما چند نفر مهمان آمد و ما هم مهمانی دعوت شدیم. گفتم: «باشد ما با خودمان میبریمت مهمانی.»
در پوست خودش نمیگنجید. گفتم: :ساعت یازده میآیم دنبالت که برویم.»
ساعت یازده به من زنگ زد که کجایید. من از هفت بیدار شدم و لباسهایم را پوشیدهام.
دیروز برای بردن و نبردنش کلی بحث کردیم. «میم» راضی نبود. میگفت امانت است. خدایی نکرده اتفاقی برای او میافتد و من میگفتم شش دانگ حواسم پیشش است و او الکی حرص میخورد. بعد از کلی بحث و جدل بالاخره قرار به بردنش شد. منتها برنامهها به هم ریخته بود و یکی دو ساعتی دیرتر میرفتیم. یادم رفته بود به او بگویم که دیرتر میرویم. حالا منتظر تماس من است. فکر میکنم اگر به او میگفتم که نمیبریمت و مجبور بود باز هم در خانه باشد چه حالی پیدا میکرد. اصلا مگر میشود به بچهای گفت میبریمت جایی و بعد او را نبرد.
حالا که بردنش قطعی شده «ه» میآید و میگوید چرا او را میبریم؟
فکر میکنم حالا باید به برادر ناتنی تازه یافتهام محبت کنم یا به دخترکی که شش سال از این برادر ناتنی بزرگتر است.
چطور میتوان به صلح رسید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4
گاو نُه من شیرده
حکایت خیلیهامون، حکایت اون گاو نُه من شیر ده هست که خوبی میکنیم و آخر سر با یه ناراحتی، همه چی رو نقش بر آب میکنیم.
بچه که بودم بابا همیشه این ضربالمثل رو با جزئیات کاملش برام میگفت و به من میگفت که اینطور نباشم.
حالا که باز سر و کلهی این ضربالمثل پیدا شده به این فکر میکنم که
لگد زدن به ظرف شیر و چپه کردنش کار همیشگی اون گاوه بوده؟
گاوه میذاشت صاحبش کل اون نُه من که ۲۷ کیلو بود رو بدوشه و بعد لگد میزد؟
گنجایش ظرفی که شیر رو توی اون میدوشیدند ۲۷ لیتری بوده؟
اگه گاوه با نقشهی قبلی این کار رو میکرده صاحبش بیکار بوده هر روز با هزار مشقت میدوشیدتش؟
شاید گاو نگران صاحبش بوده که هر روز اون ۲۷ کیلو رو بلند میکرده؟
اصلاً اینم سواله آخه فکر کردی همه مثل تو هستند که نمیتونی دو کیلو بیشتر برداری؟
و
بعد چیزهای دیگه ای توی سرم جولان میده که نه. گاو رو چه به نقشهی قبلی. اون حیوونکی هی با زبون بیزبونی میگفته بسه. بسه. شیرهی جونم رو کشیدین. یکم آرومتر. آخه نامسلمون ظرفیت منم اندازهای داره. بیشتر از نُه من نیست و اون آدم شاید فکر میکرده بیشتره و دیگه ول کن دوشیدن شیر نبوده و گاوه هم که دیگه ظرف تحملش پر شده بوده، اینجوری حرصش رو خالی میکرده.
حتما همینطور بوده. باید دیدمون رو به اون گاو بیچاره خوب کنیم.
بعضی از ما روانشناسی ارتباط رو بلد نیستیم و خودمون رو عقل کل میدونیم. انتظار داریم آدمی که ظرفش پر شده همچنان در برابر ما کُرنش کنه. ظرف آدمها یکی نیست.
بیشتر از اندازه و ظرفیتشون ازشون توقع نداشته باشیم.
اگه یاد بگیریم که مراقب سرریز نشدن ظرف اطرافیانمون باشیم، دیگه هیچ کسی شبیه اون گاو نُه من شیر ده نمیشه.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
حکایت خیلیهامون، حکایت اون گاو نُه من شیر ده هست که خوبی میکنیم و آخر سر با یه ناراحتی، همه چی رو نقش بر آب میکنیم.
بچه که بودم بابا همیشه این ضربالمثل رو با جزئیات کاملش برام میگفت و به من میگفت که اینطور نباشم.
حالا که باز سر و کلهی این ضربالمثل پیدا شده به این فکر میکنم که
لگد زدن به ظرف شیر و چپه کردنش کار همیشگی اون گاوه بوده؟
گاوه میذاشت صاحبش کل اون نُه من که ۲۷ کیلو بود رو بدوشه و بعد لگد میزد؟
گنجایش ظرفی که شیر رو توی اون میدوشیدند ۲۷ لیتری بوده؟
اگه گاوه با نقشهی قبلی این کار رو میکرده صاحبش بیکار بوده هر روز با هزار مشقت میدوشیدتش؟
شاید گاو نگران صاحبش بوده که هر روز اون ۲۷ کیلو رو بلند میکرده؟
اصلاً اینم سواله آخه فکر کردی همه مثل تو هستند که نمیتونی دو کیلو بیشتر برداری؟
و
بعد چیزهای دیگه ای توی سرم جولان میده که نه. گاو رو چه به نقشهی قبلی. اون حیوونکی هی با زبون بیزبونی میگفته بسه. بسه. شیرهی جونم رو کشیدین. یکم آرومتر. آخه نامسلمون ظرفیت منم اندازهای داره. بیشتر از نُه من نیست و اون آدم شاید فکر میکرده بیشتره و دیگه ول کن دوشیدن شیر نبوده و گاوه هم که دیگه ظرف تحملش پر شده بوده، اینجوری حرصش رو خالی میکرده.
حتما همینطور بوده. باید دیدمون رو به اون گاو بیچاره خوب کنیم.
بعضی از ما روانشناسی ارتباط رو بلد نیستیم و خودمون رو عقل کل میدونیم. انتظار داریم آدمی که ظرفش پر شده همچنان در برابر ما کُرنش کنه. ظرف آدمها یکی نیست.
بیشتر از اندازه و ظرفیتشون ازشون توقع نداشته باشیم.
اگه یاد بگیریم که مراقب سرریز نشدن ظرف اطرافیانمون باشیم، دیگه هیچ کسی شبیه اون گاو نُه من شیر ده نمیشه.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👍2
بازنویسی
امروز چیزی ننوشتم. تمام مدت غیر از آن چند ساعتی که کلاس نقاشی داشتم، نشسته بودم به بازنویسی.
داستانهایی که قبلتر نوشته بودم را با عنوان وادی خیال در مجموعهای جمع کردم تا برای ناشر بفرستم. همین امروز بیشتر از پنجبار خواندمشان. دیروز هم همینطور و هربار یکی از داستانها را تغییر دادم. یک جا راوی را عوض کردم، یک جا نام داستان و جای دیگر چند جمله را پس و پیش.
برق هم مدام میرفت و میآمد. باز جای شکرش بود که قبل از اتمام شارژ نوتبوک، سر و کلهاش پیدا میشد، یکی از همسایهها برق نداشت. مهمان هم داشت. با سیم سیار از خانهمان برق برد. به خاطر سیم درب خانه را باز گذاشته بودم و گربهها فکر کرده بودند، هوس بازی دارم. مدام سرشان را به داخل خانه میآوردند و تا نگاه مرا میدیدند، عقب عقب میرفتند.
یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به نوتبوک و بالاخره تمام شد. امیدوارم هیچ غلط تایپی به خاطر خستگی چشمی از زیر دستم در رفته نباشد. حالا باید کتاب برود برای فیپا. تمام تلاشم را کردم که چیزی برای سانسور دستشان ندهم. نوشتن با سانسور کار سختی است. حتی اسمهایی که شاید تیم سانسور را برمیآشفت هم حذف کردم. برای خودم یکپا سانسور چی حرفهای شدهام فکر کنم باید درخواست همکاری با تیم سانسور بدهم😜
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
امروز چیزی ننوشتم. تمام مدت غیر از آن چند ساعتی که کلاس نقاشی داشتم، نشسته بودم به بازنویسی.
داستانهایی که قبلتر نوشته بودم را با عنوان وادی خیال در مجموعهای جمع کردم تا برای ناشر بفرستم. همین امروز بیشتر از پنجبار خواندمشان. دیروز هم همینطور و هربار یکی از داستانها را تغییر دادم. یک جا راوی را عوض کردم، یک جا نام داستان و جای دیگر چند جمله را پس و پیش.
برق هم مدام میرفت و میآمد. باز جای شکرش بود که قبل از اتمام شارژ نوتبوک، سر و کلهاش پیدا میشد، یکی از همسایهها برق نداشت. مهمان هم داشت. با سیم سیار از خانهمان برق برد. به خاطر سیم درب خانه را باز گذاشته بودم و گربهها فکر کرده بودند، هوس بازی دارم. مدام سرشان را به داخل خانه میآوردند و تا نگاه مرا میدیدند، عقب عقب میرفتند.
یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به نوتبوک و بالاخره تمام شد. امیدوارم هیچ غلط تایپی به خاطر خستگی چشمی از زیر دستم در رفته نباشد. حالا باید کتاب برود برای فیپا. تمام تلاشم را کردم که چیزی برای سانسور دستشان ندهم. نوشتن با سانسور کار سختی است. حتی اسمهایی که شاید تیم سانسور را برمیآشفت هم حذف کردم. برای خودم یکپا سانسور چی حرفهای شدهام فکر کنم باید درخواست همکاری با تیم سانسور بدهم😜
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👍3❤1
روز گمشدن
بعد از به پایان رسیدن روزهایی که کاری فوری و ضروری پیش میآید که باید تمام وقتم را به آن اختصاص دهم، گم میشوم. نمیدانم چه باید کرد. مدام جلوی آینه میروم و به خودم گیر میدهم. در خانه میچرخم و بدون اینکه واقعا کاری کنم الکی ادای آدمهای سرشلوغ را در میآورم. کتابهایم را دورم میچینم که یکی را برگزینم و آخر هم هیچ کدام را نمیخوانم.
لباس میپوشم که بروم گشتی بزنم ولی به درب خروج نرسیده منصرف میشوم.
فایل ورد را باز میکنم و سعی میکنم شلوغی های ذهنم را روی صفحهی سفیدش پیاده کنم و باز آن را میبندم.
طاقت بیارم بعد از یک ساعت نوشتن حالم خوش میشود، ولی امان از بی طاقتی. بیصبرباشم نتیجهاش میشود پوچی. یک روز تمام باید به پوچی بگذرد تا من دوباره خودم را پیدا کنم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
بعد از به پایان رسیدن روزهایی که کاری فوری و ضروری پیش میآید که باید تمام وقتم را به آن اختصاص دهم، گم میشوم. نمیدانم چه باید کرد. مدام جلوی آینه میروم و به خودم گیر میدهم. در خانه میچرخم و بدون اینکه واقعا کاری کنم الکی ادای آدمهای سرشلوغ را در میآورم. کتابهایم را دورم میچینم که یکی را برگزینم و آخر هم هیچ کدام را نمیخوانم.
لباس میپوشم که بروم گشتی بزنم ولی به درب خروج نرسیده منصرف میشوم.
فایل ورد را باز میکنم و سعی میکنم شلوغی های ذهنم را روی صفحهی سفیدش پیاده کنم و باز آن را میبندم.
طاقت بیارم بعد از یک ساعت نوشتن حالم خوش میشود، ولی امان از بی طاقتی. بیصبرباشم نتیجهاش میشود پوچی. یک روز تمام باید به پوچی بگذرد تا من دوباره خودم را پیدا کنم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
ترس از امتحان
این آخرین تابلو برای گرفتن مدرک نقاش پاستل است. سرعتم در تابلوهای دیگر بالا بود، ولی این یکی طلسم شده است. استاد هم از سرعت لاکپشتیام در تعجب است. همین امروز سه ساعت تمام نشستم پای تابلو و تنها توانستم روی یک تکه از لباس پسرک سمت راستی کار کنم. به استاد میگویم با همین تابلو کارم تمام میشود؟ میخندد و میگوید امتحان عملی هم هست.
با اینکه در دوران تحصیل شاگرد زرنگی بودم همیشه از امتحان میترسیدم. حالا هم از روزی که فهمیدهام پای امتحان عملی هم در میان است، هر شب خواب امتحان میبینم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
این آخرین تابلو برای گرفتن مدرک نقاش پاستل است. سرعتم در تابلوهای دیگر بالا بود، ولی این یکی طلسم شده است. استاد هم از سرعت لاکپشتیام در تعجب است. همین امروز سه ساعت تمام نشستم پای تابلو و تنها توانستم روی یک تکه از لباس پسرک سمت راستی کار کنم. به استاد میگویم با همین تابلو کارم تمام میشود؟ میخندد و میگوید امتحان عملی هم هست.
با اینکه در دوران تحصیل شاگرد زرنگی بودم همیشه از امتحان میترسیدم. حالا هم از روزی که فهمیدهام پای امتحان عملی هم در میان است، هر شب خواب امتحان میبینم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
چشم و هم چشمی
گفت که مدام با هم دعوا میکنیم. انگار من اشتباهی کرده باشم. قرض بالا میآورد و اعصاب خوردیاش برای من است.
فکر کردم مردها همه اینطورند. وقتی مدام از آرزوهایت پیششان حرف بزنی، دوست داشته باشند، میخواهند نقش خدا را بازی کنند و آرزوهایت را برآورده کنند و وای از روزی که نتوانند. باز هم خدا میشوند و تو را به جرم قناعت پیشه نکردن، گرفتار غضبشان میکنند.
گفتم که چارهاش این است که دست از چشم و هم چشمی برداری و با همان چیزی که داری بسازی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
گفت که مدام با هم دعوا میکنیم. انگار من اشتباهی کرده باشم. قرض بالا میآورد و اعصاب خوردیاش برای من است.
فکر کردم مردها همه اینطورند. وقتی مدام از آرزوهایت پیششان حرف بزنی، دوست داشته باشند، میخواهند نقش خدا را بازی کنند و آرزوهایت را برآورده کنند و وای از روزی که نتوانند. باز هم خدا میشوند و تو را به جرم قناعت پیشه نکردن، گرفتار غضبشان میکنند.
گفتم که چارهاش این است که دست از چشم و هم چشمی برداری و با همان چیزی که داری بسازی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
جزمگرایی
دیروز در مطالعهی یک جستار ادبی دربارهی آزادگی به کلمهی جزمگرایی برخوردم. معنایش را نمیدانستم. معنای خیلی از کلمات را نمیدانم. مثل همیشه رفتم سراغ واژهیاب.
در توضیح این کلمه نوشته بود تعصب و خشکاندیشی.
جایی دیگر خواندم جزمگرایی یک رفتار فراگرفتنی است. فرد آن را در محیط خانواده میآموزد. جزمگرایی اجازه نمیدهد فرد به دنبال حقیقت برود چون باور دارد که موهومی که ریشه در باورهای خانواده دارد، چیزی خللناپذیر و واقعی است. جزمگرایی با یادگیری و قرار گرفتن در محیطهای روشن فکری آرام آرام کمرنگ میشود.
به این فکر کردم که زمانی من هم باورهایی داشتم که به شدت به آنها پایبند بودم و بعد که شروع به مطالعه کردم، سردرگم شدم. سردرگمی دردی عمیق داشت آنقدر که ترجیح میدادم دوباره برگردم به همان باورها. شجاعت زیادی میخواهد که بپذیریم بسیاری از باورهایشان اشتباه است و دست از جزماندیشی برداریم.
هنوز هم باورهایی هست که درست و غلطشان را نمیدانم و دربارهی آنها جزمگرا هستم.
آیا شما هم جزمگرایید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیروز در مطالعهی یک جستار ادبی دربارهی آزادگی به کلمهی جزمگرایی برخوردم. معنایش را نمیدانستم. معنای خیلی از کلمات را نمیدانم. مثل همیشه رفتم سراغ واژهیاب.
در توضیح این کلمه نوشته بود تعصب و خشکاندیشی.
جایی دیگر خواندم جزمگرایی یک رفتار فراگرفتنی است. فرد آن را در محیط خانواده میآموزد. جزمگرایی اجازه نمیدهد فرد به دنبال حقیقت برود چون باور دارد که موهومی که ریشه در باورهای خانواده دارد، چیزی خللناپذیر و واقعی است. جزمگرایی با یادگیری و قرار گرفتن در محیطهای روشن فکری آرام آرام کمرنگ میشود.
به این فکر کردم که زمانی من هم باورهایی داشتم که به شدت به آنها پایبند بودم و بعد که شروع به مطالعه کردم، سردرگم شدم. سردرگمی دردی عمیق داشت آنقدر که ترجیح میدادم دوباره برگردم به همان باورها. شجاعت زیادی میخواهد که بپذیریم بسیاری از باورهایشان اشتباه است و دست از جزماندیشی برداریم.
هنوز هم باورهایی هست که درست و غلطشان را نمیدانم و دربارهی آنها جزمگرا هستم.
آیا شما هم جزمگرایید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤6
فقط یک خاطره بود.
یک آپارتمان بود نبش یک کوچه. هر بار از کنارش رد میشدم محو ساختمان میشدم. نمیدانم چرا، ولی خانه برایم نوستالژی بود. مرا میبرد به خاطرات خوش قدیم. دوست داشتم یکی از واحدها برای من باشد. دیروز یک آگهی دیدم. امروز رفتم سراغش. یکی از واحدهای همان آپارتمان بود. گربهها جلوی خانه تجمع کرده بودند.
اهالی ساختمان جلوی در به گربهها غذا میدادند.
جلوی خانه درختهای زبان گنجشکی و بوتههای رز خودنمایی میکردند.
داخل خانه هم مرا برد به خاطرات خوش قدیم، ولی فقط یک خاطره بود. پولمان به داشتنش نمیرسید.
شاید هم همتمان.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
یک آپارتمان بود نبش یک کوچه. هر بار از کنارش رد میشدم محو ساختمان میشدم. نمیدانم چرا، ولی خانه برایم نوستالژی بود. مرا میبرد به خاطرات خوش قدیم. دوست داشتم یکی از واحدها برای من باشد. دیروز یک آگهی دیدم. امروز رفتم سراغش. یکی از واحدهای همان آپارتمان بود. گربهها جلوی خانه تجمع کرده بودند.
اهالی ساختمان جلوی در به گربهها غذا میدادند.
جلوی خانه درختهای زبان گنجشکی و بوتههای رز خودنمایی میکردند.
داخل خانه هم مرا برد به خاطرات خوش قدیم، ولی فقط یک خاطره بود. پولمان به داشتنش نمیرسید.
شاید هم همتمان.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2👌2
رجوع به کلیدها
چالشهای بلوغ شروع شد و مجبور شدم برم سراغ کتاب کلیدهای رفتار با نوجوانان.
یادم رفته بود که نوجوان دیگه کودک نیست و داشتم اشتباهی مثل یک کودک باهاش برخورد میکردم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چالشهای بلوغ شروع شد و مجبور شدم برم سراغ کتاب کلیدهای رفتار با نوجوانان.
یادم رفته بود که نوجوان دیگه کودک نیست و داشتم اشتباهی مثل یک کودک باهاش برخورد میکردم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
ادبیات؟ رنج یا لذت؟
باید از ادبیات لذت برد. تنها تجربههای لذتبخشاند که آدمی را وادار به تکرار میکنند. اگر ادبیات موجب رنج شود، آدمی دیر یا زود آن را رها میکند.در واقع چارهای ندارد. برای ادامهی حیات باید رهایش کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
باید از ادبیات لذت برد. تنها تجربههای لذتبخشاند که آدمی را وادار به تکرار میکنند. اگر ادبیات موجب رنج شود، آدمی دیر یا زود آن را رها میکند.در واقع چارهای ندارد. برای ادامهی حیات باید رهایش کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
عطر پونه
چای مینوشم، دل و رودهام به هم میپیچد.
بوی غذاها حالم را بهم میزند و با این حال مجبورم بایستم سر گاز تا برای ناهار و شام چیزی درست کنم.
به خودم باشد دوست دارم با یک نان خشک و کمی ماست و سبزی معطر سد جوع کنم، ولی بعضی چیزها در اختیار من نیست. عطر غذا سرم را به دوران میاندازد. دست و پایم را گم میکنم. دستم به شیشهی پونه اصابت میکند. ذرات پونهی خشک شده همراه با هزار تکه شیشه نقش زمین میشود. خانه را تازه جارو زده بودم و حالا باید دوباره از نو خانه را بروبم. حالا عطر پونههایی که در تار و پود فرش نفوذ کرده در مغزم میپیچد. این عطر، عطر زندگیست. این یکی را دوست دارم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چای مینوشم، دل و رودهام به هم میپیچد.
بوی غذاها حالم را بهم میزند و با این حال مجبورم بایستم سر گاز تا برای ناهار و شام چیزی درست کنم.
به خودم باشد دوست دارم با یک نان خشک و کمی ماست و سبزی معطر سد جوع کنم، ولی بعضی چیزها در اختیار من نیست. عطر غذا سرم را به دوران میاندازد. دست و پایم را گم میکنم. دستم به شیشهی پونه اصابت میکند. ذرات پونهی خشک شده همراه با هزار تکه شیشه نقش زمین میشود. خانه را تازه جارو زده بودم و حالا باید دوباره از نو خانه را بروبم. حالا عطر پونههایی که در تار و پود فرش نفوذ کرده در مغزم میپیچد. این عطر، عطر زندگیست. این یکی را دوست دارم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏3❤2
نقاشهای آینده
به وقت نقاشی ماهور گفت: «مامان گفته موقع خواب به هیچی فکر نکنم تا زود خوابم بره.»
گفتم: «نمیشه که آدم هزارتا فکر تو سرشه. تو میتونی؟»
بر و بر نگاهم میکند.
«من موقع خواب نفس میکشم. پنج تا نفس عمیق و هر بار به یه چیز خوب که خدا بهم داده فکر میکنم و بعد خوابم میبره.»
«چه جوری؟»
روی زمین دراز میکشم و دم و بازدم.
دم و بازدم
و
دونه دونه نعمتهایی که دارم را میشمرم.
«اون وقت خوابهای خوب هم میبینی؟»
خوابهای خیلی خوب و فقط چند ثانیه طول میکشه که خوابم ببره.»
«مثلا چی؟»
«دیشب خواب دیدم با بابا جونم دوتایی رفتیم گردش.»
امیر مهدی گفت: «من نبودم تو خوابت؟»
هستی گفت: «تو توی خواب من بودی. بزرگ شده بودی و هنوزم با ما زندگی میکردی.»
لبخند پهنی روی صورتش مینشیند.
«دوست داری با ما باشی و بعدشم اینجا بری دانشگاه و داماد بشی؟»
«یعنی چی آقا؟ من میخوام مثل تو نقاش بشم.»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به وقت نقاشی ماهور گفت: «مامان گفته موقع خواب به هیچی فکر نکنم تا زود خوابم بره.»
گفتم: «نمیشه که آدم هزارتا فکر تو سرشه. تو میتونی؟»
بر و بر نگاهم میکند.
«من موقع خواب نفس میکشم. پنج تا نفس عمیق و هر بار به یه چیز خوب که خدا بهم داده فکر میکنم و بعد خوابم میبره.»
«چه جوری؟»
روی زمین دراز میکشم و دم و بازدم.
دم و بازدم
و
دونه دونه نعمتهایی که دارم را میشمرم.
«اون وقت خوابهای خوب هم میبینی؟»
خوابهای خیلی خوب و فقط چند ثانیه طول میکشه که خوابم ببره.»
«مثلا چی؟»
«دیشب خواب دیدم با بابا جونم دوتایی رفتیم گردش.»
امیر مهدی گفت: «من نبودم تو خوابت؟»
هستی گفت: «تو توی خواب من بودی. بزرگ شده بودی و هنوزم با ما زندگی میکردی.»
لبخند پهنی روی صورتش مینشیند.
«دوست داری با ما باشی و بعدشم اینجا بری دانشگاه و داماد بشی؟»
«یعنی چی آقا؟ من میخوام مثل تو نقاش بشم.»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
صداها
در خواب در آن واحد در میان چندین مکان حضور داشتم. با دفتری فرهنگی قرارداد کاری بسته بودم. دفتر خصوصیاتی از خانهی قدیمی مادربزرگ، محل کار قدیم، خانهی پدری و آموزشگاه هنری را داشت و انگار همهی آنها بود و هیچکدام هم نبود و آدمهایی که از قدیم با آنها حشر و نشر داشتم در آن محیط رفت و آمد میکردند.
تلفن یکی از همکاران زنگ خورد.
گذاشت روی آیفون.
با پسری که در یکی از گپهای دوستیابی آشنا شده بود، حرف میزد.
پسر صدایی خوش و گیرا داشت. شبیه صدای فرزاد حسنی در نقش دم جوان.
میتوانستم ساعتها به مکالمهشان گوش دهم. موضوع مکالمه برایم جذاب نبود. تُن صدا را دوست داشتم. حتی یادم است که مشغول کاری بودم و وقتی آن صدا را شنیدم کارم را رها کردم و با آن صدا همراه شدم. همکارم در همان حال که در حال مکالمه بود، برای کاری از شرکت بیرون رفت و من هم همراهشان.
در خواب یقین داشتم که صاحب صدا زیبا نیست و چون زیبا نیست خودش را پشت صدایش پنهان کرده است وگرنه میتوانست در دنیای حقیقی خیلی زود دوستی بیابد. هرچند که دوست داشتم زیبا باشد.
صبح وقتی مشغول کارهای روزانه بودم، صدای مکالمهای از پشت حصار تراس شنیدم.
صاحب صدا را نمیدیدم. مکالمه به زبان ترکی و با بلندترین صدای ممکن بود. یاد حرف یکی از شاگردانم افتادم که وقتی به او میگفتم تن صدایش را کمی پایین بیاورد میگفت: «لیلا جون ما ترکا وقتی هیجانی میشیم نمیتونیم با صدای پایین حرف بزنیم. حالا این خوبه. اگه بزنم تو کانال ترکی که دیگه صدام تا چندتا خونه اونورتر هم میره.»
چندان چیزی از مکالمهی مرد نمیفهمیدم. غلیظ حرف میزد. تنها کلمهی آقای محترم که مدام تکرارش میکرد را میفهمیدم. آقای محترم مثل یک توهین مدام در جملاتش تکرار میشد.
فکر کردم شاید روی تراس است که اینقدر صدا را بلند میشنوم. میخواستم از او خواهش کنم برود داخل خانه.
پنجرهی اتاق خواب را گشودم و چشم گرداندم.
تراسهای ساختمان روبرو همه خالی.
آقای محترم مدام در جملاتش کم و کمتر شد و رسید به ناسزاهای رکیک و با صدایی بلندتر از حد معمول.
فکر کردم صاحب صدا زیباست یا زشت؟
تن صدایش آزارنده بود. دوست داشتم زشت باشد. نمیخواستم این صدای بد با آن کلمات رکیک برای آدمی با چهرهایی زیبا باشد.
من از صداها و تصوراتم دربارهی شخصیت صداها خاطرات زیادی دارم. شاید بعدتر درباره شان بیشتر نوشتم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
در خواب در آن واحد در میان چندین مکان حضور داشتم. با دفتری فرهنگی قرارداد کاری بسته بودم. دفتر خصوصیاتی از خانهی قدیمی مادربزرگ، محل کار قدیم، خانهی پدری و آموزشگاه هنری را داشت و انگار همهی آنها بود و هیچکدام هم نبود و آدمهایی که از قدیم با آنها حشر و نشر داشتم در آن محیط رفت و آمد میکردند.
تلفن یکی از همکاران زنگ خورد.
گذاشت روی آیفون.
با پسری که در یکی از گپهای دوستیابی آشنا شده بود، حرف میزد.
پسر صدایی خوش و گیرا داشت. شبیه صدای فرزاد حسنی در نقش دم جوان.
میتوانستم ساعتها به مکالمهشان گوش دهم. موضوع مکالمه برایم جذاب نبود. تُن صدا را دوست داشتم. حتی یادم است که مشغول کاری بودم و وقتی آن صدا را شنیدم کارم را رها کردم و با آن صدا همراه شدم. همکارم در همان حال که در حال مکالمه بود، برای کاری از شرکت بیرون رفت و من هم همراهشان.
در خواب یقین داشتم که صاحب صدا زیبا نیست و چون زیبا نیست خودش را پشت صدایش پنهان کرده است وگرنه میتوانست در دنیای حقیقی خیلی زود دوستی بیابد. هرچند که دوست داشتم زیبا باشد.
صبح وقتی مشغول کارهای روزانه بودم، صدای مکالمهای از پشت حصار تراس شنیدم.
صاحب صدا را نمیدیدم. مکالمه به زبان ترکی و با بلندترین صدای ممکن بود. یاد حرف یکی از شاگردانم افتادم که وقتی به او میگفتم تن صدایش را کمی پایین بیاورد میگفت: «لیلا جون ما ترکا وقتی هیجانی میشیم نمیتونیم با صدای پایین حرف بزنیم. حالا این خوبه. اگه بزنم تو کانال ترکی که دیگه صدام تا چندتا خونه اونورتر هم میره.»
چندان چیزی از مکالمهی مرد نمیفهمیدم. غلیظ حرف میزد. تنها کلمهی آقای محترم که مدام تکرارش میکرد را میفهمیدم. آقای محترم مثل یک توهین مدام در جملاتش تکرار میشد.
فکر کردم شاید روی تراس است که اینقدر صدا را بلند میشنوم. میخواستم از او خواهش کنم برود داخل خانه.
پنجرهی اتاق خواب را گشودم و چشم گرداندم.
تراسهای ساختمان روبرو همه خالی.
آقای محترم مدام در جملاتش کم و کمتر شد و رسید به ناسزاهای رکیک و با صدایی بلندتر از حد معمول.
فکر کردم صاحب صدا زیباست یا زشت؟
تن صدایش آزارنده بود. دوست داشتم زشت باشد. نمیخواستم این صدای بد با آن کلمات رکیک برای آدمی با چهرهایی زیبا باشد.
من از صداها و تصوراتم دربارهی شخصیت صداها خاطرات زیادی دارم. شاید بعدتر درباره شان بیشتر نوشتم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
باورهای آرامش دهنده
یکی از باورهای مسلمانان سنگین بودن ماه صفر است. همیشه قبل از شروع ماه صفر صدقه میدهیم که این ماه به خیر و خوشی به اتمام برسد و سنگینیاش دامنگیر خانواده نشود.
امروز قرار بود برویم خرید. از صبح دلم آشوب بود. این روزها به قدری سرشلوغم که حساب و کتاب روزها از دستم در رفته است. هنوز در محرم گیر کرده بودم. فکر کردم نکند این آشوب برای آمدن ماه صفر باشد. به تقویم نگاه کردم و دیدم که چند روزی هست که صفر آمده و من بیخبرم. تا صدقه دادم، آشوبم از بین رفت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
یکی از باورهای مسلمانان سنگین بودن ماه صفر است. همیشه قبل از شروع ماه صفر صدقه میدهیم که این ماه به خیر و خوشی به اتمام برسد و سنگینیاش دامنگیر خانواده نشود.
امروز قرار بود برویم خرید. از صبح دلم آشوب بود. این روزها به قدری سرشلوغم که حساب و کتاب روزها از دستم در رفته است. هنوز در محرم گیر کرده بودم. فکر کردم نکند این آشوب برای آمدن ماه صفر باشد. به تقویم نگاه کردم و دیدم که چند روزی هست که صفر آمده و من بیخبرم. تا صدقه دادم، آشوبم از بین رفت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤6
لاشخورهای محترم
دیشب نشستیم پای مستند سیارهای رام نشدهای ما. پاتاگونیا.
قاب تلویزیون لاشخورهایی به نام کندر را نشان میداد که سری شبیه سر بوقلمون داشتند و پر و بالی شبیه پر و بال عقاب.
ارتفاع لاشخور بالغ به صد و بیست سانت میرسید. سلسله مراتب سن و سال در لاشخورها اهمیت داشت و لاشخورهای جوان صبر میکردند تا بزرگترها سر صبر غذایشان را بخورند و بعد یکی یکی بر اساس سن و سال جلو میآمدند و آنها هم لقمهای بر میگرفتند.
قبلتر از لاشخورها بدم میآمد. به باغ وحش که میرفتیم بیآنکه نگاهشان کنم از کنار قفسشان رد میشدم. فکر میکردم چقدر پست و حقیرند که به جای شکار منتظر میمانند که لاشهای بیابند و بعد با آن خودشان را سیر کنند. دیشب نظرم در موردشان تغییر کرد. موقع غذا خوردن آرام و متین بودند و هیچ نزاعی با هم نداشتند. به حق و حقوق یکدیگر احترام میگذاشتند. جانی را نگرفته بودند و تازه با پاکسازی زمین موجودات دیگر را از شر تعفن این لاشه رهانیده بودند.
لاشخورها قابل احتراماند. شرف دارند و دوست داشتنیاند.
در مقابل
گونهای دیگر از موجودات هستند که دام میگسترند. خوانی از غذا برای موجودات گرسنه میگسترانند. تا صفی از کودکانی که در آرزوی یک کاسه سوپ و یک تکه نان هستند، شکل میگیرد، کودکان را زنده زنده میبلعند. این گونه را چه میتوان نامید؟
لاشخورها شرف دارند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیشب نشستیم پای مستند سیارهای رام نشدهای ما. پاتاگونیا.
قاب تلویزیون لاشخورهایی به نام کندر را نشان میداد که سری شبیه سر بوقلمون داشتند و پر و بالی شبیه پر و بال عقاب.
ارتفاع لاشخور بالغ به صد و بیست سانت میرسید. سلسله مراتب سن و سال در لاشخورها اهمیت داشت و لاشخورهای جوان صبر میکردند تا بزرگترها سر صبر غذایشان را بخورند و بعد یکی یکی بر اساس سن و سال جلو میآمدند و آنها هم لقمهای بر میگرفتند.
قبلتر از لاشخورها بدم میآمد. به باغ وحش که میرفتیم بیآنکه نگاهشان کنم از کنار قفسشان رد میشدم. فکر میکردم چقدر پست و حقیرند که به جای شکار منتظر میمانند که لاشهای بیابند و بعد با آن خودشان را سیر کنند. دیشب نظرم در موردشان تغییر کرد. موقع غذا خوردن آرام و متین بودند و هیچ نزاعی با هم نداشتند. به حق و حقوق یکدیگر احترام میگذاشتند. جانی را نگرفته بودند و تازه با پاکسازی زمین موجودات دیگر را از شر تعفن این لاشه رهانیده بودند.
لاشخورها قابل احتراماند. شرف دارند و دوست داشتنیاند.
در مقابل
گونهای دیگر از موجودات هستند که دام میگسترند. خوانی از غذا برای موجودات گرسنه میگسترانند. تا صفی از کودکانی که در آرزوی یک کاسه سوپ و یک تکه نان هستند، شکل میگیرد، کودکان را زنده زنده میبلعند. این گونه را چه میتوان نامید؟
لاشخورها شرف دارند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
آرزوهای نوجوانی
به موسیقی علاقه داشتم، ولی استعدادی در خودم نمیدیدم که بروم دنبال یادگیری یک ساز. میخواستم این بار را به دوش دیگری بیندازم. فانتزی دوران نوجوانیام این بود که با مردی ازدواج کنم که دستی بر ساز و آواز داشته باشد.
در جلسهی خواستگاری همسرم برایم ترانهای از شادمهر گذاشت و گفت آرزو داشت که میتوانست سازی بنوازد و به دلیل محدودیتهای زندگی هنوز به این آرزو جامهی عمل نپوشانده است.
با آنکه آن روزها اختلافات زیادی بینمان بود، ولی پذیرفتم که او همسرم باشد. بعدتر با رویش اولین نشانههای استعداد موسیقی دخترم را به نواختن سازی تشویق کردم و بعد هم همسرم را.
به اصرارم کمی از کارهایش کمتر کرد و رفت دنبال آرزویش. حالا بعد از گذشت سالها امروز او اصرار میکند که من هم دستی بر ساز داشته باشم و من در کلاس درس او کودکی هستم که مدام میخواهد از درس و مشق قرار کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به موسیقی علاقه داشتم، ولی استعدادی در خودم نمیدیدم که بروم دنبال یادگیری یک ساز. میخواستم این بار را به دوش دیگری بیندازم. فانتزی دوران نوجوانیام این بود که با مردی ازدواج کنم که دستی بر ساز و آواز داشته باشد.
در جلسهی خواستگاری همسرم برایم ترانهای از شادمهر گذاشت و گفت آرزو داشت که میتوانست سازی بنوازد و به دلیل محدودیتهای زندگی هنوز به این آرزو جامهی عمل نپوشانده است.
با آنکه آن روزها اختلافات زیادی بینمان بود، ولی پذیرفتم که او همسرم باشد. بعدتر با رویش اولین نشانههای استعداد موسیقی دخترم را به نواختن سازی تشویق کردم و بعد هم همسرم را.
به اصرارم کمی از کارهایش کمتر کرد و رفت دنبال آرزویش. حالا بعد از گذشت سالها امروز او اصرار میکند که من هم دستی بر ساز داشته باشم و من در کلاس درس او کودکی هستم که مدام میخواهد از درس و مشق قرار کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5🔥1👏1
موضوعی برای نوشتن
از صبح تا همین حالا سوژههای بسیاری برای نوشتن در سرم پیدا شد، ولی هیچ کدام به دلم ننشست.
مثلاً به مادربزرگ فکر کردم.
به علاقهام به کی دراماها.
به تمرین زورکی موسیقی که امروز راحتتر انجام شد.
به کلاس نقاشی.
به سنگ ماه تولد و باورهایی دربارهی باز شدن چاکراهها.
به قطعی برق و آب و قبضهای الکی تلفن.
به اینترنت گران.
به کتابی که در حال خواندنش هستم.
به کارهای عقب افتاده.
به تروماهای کودکی و رفتارهای اشتباه بزرگسالی،
ولی حوصله ام نکشید دربارهی هیچ کدام بنویسم.
مسئلهی اصلی پروردن ایده است. وقتی نتوانی ایده را خوب پرورش دهی چه فایده که بخواهی دربارهاش بنویسی. میسوزد. هم وقت تو را میگیرد و هم وقت خواننده را.
امروز دربارهی هیچ چیزی ننوشتم و به جایش نقاشی کردم و تمرین موسیقی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
از صبح تا همین حالا سوژههای بسیاری برای نوشتن در سرم پیدا شد، ولی هیچ کدام به دلم ننشست.
مثلاً به مادربزرگ فکر کردم.
به علاقهام به کی دراماها.
به تمرین زورکی موسیقی که امروز راحتتر انجام شد.
به کلاس نقاشی.
به سنگ ماه تولد و باورهایی دربارهی باز شدن چاکراهها.
به قطعی برق و آب و قبضهای الکی تلفن.
به اینترنت گران.
به کتابی که در حال خواندنش هستم.
به کارهای عقب افتاده.
به تروماهای کودکی و رفتارهای اشتباه بزرگسالی،
ولی حوصله ام نکشید دربارهی هیچ کدام بنویسم.
مسئلهی اصلی پروردن ایده است. وقتی نتوانی ایده را خوب پرورش دهی چه فایده که بخواهی دربارهاش بنویسی. میسوزد. هم وقت تو را میگیرد و هم وقت خواننده را.
امروز دربارهی هیچ چیزی ننوشتم و به جایش نقاشی کردم و تمرین موسیقی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌5🔥1
عجله ممنوع
در یادگیری هیچ مهارتی عجله نداشته باشید.
اگر برای رسیدن به هدف عجول باشید، خیلی زود از خودتان دلسرد میشوید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
در یادگیری هیچ مهارتی عجله نداشته باشید.
اگر برای رسیدن به هدف عجول باشید، خیلی زود از خودتان دلسرد میشوید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2👍1🔥1
