چشم و هم چشمی
گفت که مدام با هم دعوا میکنیم. انگار من اشتباهی کرده باشم. قرض بالا میآورد و اعصاب خوردیاش برای من است.
فکر کردم مردها همه اینطورند. وقتی مدام از آرزوهایت پیششان حرف بزنی، دوست داشته باشند، میخواهند نقش خدا را بازی کنند و آرزوهایت را برآورده کنند و وای از روزی که نتوانند. باز هم خدا میشوند و تو را به جرم قناعت پیشه نکردن، گرفتار غضبشان میکنند.
گفتم که چارهاش این است که دست از چشم و هم چشمی برداری و با همان چیزی که داری بسازی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
گفت که مدام با هم دعوا میکنیم. انگار من اشتباهی کرده باشم. قرض بالا میآورد و اعصاب خوردیاش برای من است.
فکر کردم مردها همه اینطورند. وقتی مدام از آرزوهایت پیششان حرف بزنی، دوست داشته باشند، میخواهند نقش خدا را بازی کنند و آرزوهایت را برآورده کنند و وای از روزی که نتوانند. باز هم خدا میشوند و تو را به جرم قناعت پیشه نکردن، گرفتار غضبشان میکنند.
گفتم که چارهاش این است که دست از چشم و هم چشمی برداری و با همان چیزی که داری بسازی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
جزمگرایی
دیروز در مطالعهی یک جستار ادبی دربارهی آزادگی به کلمهی جزمگرایی برخوردم. معنایش را نمیدانستم. معنای خیلی از کلمات را نمیدانم. مثل همیشه رفتم سراغ واژهیاب.
در توضیح این کلمه نوشته بود تعصب و خشکاندیشی.
جایی دیگر خواندم جزمگرایی یک رفتار فراگرفتنی است. فرد آن را در محیط خانواده میآموزد. جزمگرایی اجازه نمیدهد فرد به دنبال حقیقت برود چون باور دارد که موهومی که ریشه در باورهای خانواده دارد، چیزی خللناپذیر و واقعی است. جزمگرایی با یادگیری و قرار گرفتن در محیطهای روشن فکری آرام آرام کمرنگ میشود.
به این فکر کردم که زمانی من هم باورهایی داشتم که به شدت به آنها پایبند بودم و بعد که شروع به مطالعه کردم، سردرگم شدم. سردرگمی دردی عمیق داشت آنقدر که ترجیح میدادم دوباره برگردم به همان باورها. شجاعت زیادی میخواهد که بپذیریم بسیاری از باورهایشان اشتباه است و دست از جزماندیشی برداریم.
هنوز هم باورهایی هست که درست و غلطشان را نمیدانم و دربارهی آنها جزمگرا هستم.
آیا شما هم جزمگرایید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیروز در مطالعهی یک جستار ادبی دربارهی آزادگی به کلمهی جزمگرایی برخوردم. معنایش را نمیدانستم. معنای خیلی از کلمات را نمیدانم. مثل همیشه رفتم سراغ واژهیاب.
در توضیح این کلمه نوشته بود تعصب و خشکاندیشی.
جایی دیگر خواندم جزمگرایی یک رفتار فراگرفتنی است. فرد آن را در محیط خانواده میآموزد. جزمگرایی اجازه نمیدهد فرد به دنبال حقیقت برود چون باور دارد که موهومی که ریشه در باورهای خانواده دارد، چیزی خللناپذیر و واقعی است. جزمگرایی با یادگیری و قرار گرفتن در محیطهای روشن فکری آرام آرام کمرنگ میشود.
به این فکر کردم که زمانی من هم باورهایی داشتم که به شدت به آنها پایبند بودم و بعد که شروع به مطالعه کردم، سردرگم شدم. سردرگمی دردی عمیق داشت آنقدر که ترجیح میدادم دوباره برگردم به همان باورها. شجاعت زیادی میخواهد که بپذیریم بسیاری از باورهایشان اشتباه است و دست از جزماندیشی برداریم.
هنوز هم باورهایی هست که درست و غلطشان را نمیدانم و دربارهی آنها جزمگرا هستم.
آیا شما هم جزمگرایید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤6
فقط یک خاطره بود.
یک آپارتمان بود نبش یک کوچه. هر بار از کنارش رد میشدم محو ساختمان میشدم. نمیدانم چرا، ولی خانه برایم نوستالژی بود. مرا میبرد به خاطرات خوش قدیم. دوست داشتم یکی از واحدها برای من باشد. دیروز یک آگهی دیدم. امروز رفتم سراغش. یکی از واحدهای همان آپارتمان بود. گربهها جلوی خانه تجمع کرده بودند.
اهالی ساختمان جلوی در به گربهها غذا میدادند.
جلوی خانه درختهای زبان گنجشکی و بوتههای رز خودنمایی میکردند.
داخل خانه هم مرا برد به خاطرات خوش قدیم، ولی فقط یک خاطره بود. پولمان به داشتنش نمیرسید.
شاید هم همتمان.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
یک آپارتمان بود نبش یک کوچه. هر بار از کنارش رد میشدم محو ساختمان میشدم. نمیدانم چرا، ولی خانه برایم نوستالژی بود. مرا میبرد به خاطرات خوش قدیم. دوست داشتم یکی از واحدها برای من باشد. دیروز یک آگهی دیدم. امروز رفتم سراغش. یکی از واحدهای همان آپارتمان بود. گربهها جلوی خانه تجمع کرده بودند.
اهالی ساختمان جلوی در به گربهها غذا میدادند.
جلوی خانه درختهای زبان گنجشکی و بوتههای رز خودنمایی میکردند.
داخل خانه هم مرا برد به خاطرات خوش قدیم، ولی فقط یک خاطره بود. پولمان به داشتنش نمیرسید.
شاید هم همتمان.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2👌2
رجوع به کلیدها
چالشهای بلوغ شروع شد و مجبور شدم برم سراغ کتاب کلیدهای رفتار با نوجوانان.
یادم رفته بود که نوجوان دیگه کودک نیست و داشتم اشتباهی مثل یک کودک باهاش برخورد میکردم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چالشهای بلوغ شروع شد و مجبور شدم برم سراغ کتاب کلیدهای رفتار با نوجوانان.
یادم رفته بود که نوجوان دیگه کودک نیست و داشتم اشتباهی مثل یک کودک باهاش برخورد میکردم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
ادبیات؟ رنج یا لذت؟
باید از ادبیات لذت برد. تنها تجربههای لذتبخشاند که آدمی را وادار به تکرار میکنند. اگر ادبیات موجب رنج شود، آدمی دیر یا زود آن را رها میکند.در واقع چارهای ندارد. برای ادامهی حیات باید رهایش کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
باید از ادبیات لذت برد. تنها تجربههای لذتبخشاند که آدمی را وادار به تکرار میکنند. اگر ادبیات موجب رنج شود، آدمی دیر یا زود آن را رها میکند.در واقع چارهای ندارد. برای ادامهی حیات باید رهایش کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
عطر پونه
چای مینوشم، دل و رودهام به هم میپیچد.
بوی غذاها حالم را بهم میزند و با این حال مجبورم بایستم سر گاز تا برای ناهار و شام چیزی درست کنم.
به خودم باشد دوست دارم با یک نان خشک و کمی ماست و سبزی معطر سد جوع کنم، ولی بعضی چیزها در اختیار من نیست. عطر غذا سرم را به دوران میاندازد. دست و پایم را گم میکنم. دستم به شیشهی پونه اصابت میکند. ذرات پونهی خشک شده همراه با هزار تکه شیشه نقش زمین میشود. خانه را تازه جارو زده بودم و حالا باید دوباره از نو خانه را بروبم. حالا عطر پونههایی که در تار و پود فرش نفوذ کرده در مغزم میپیچد. این عطر، عطر زندگیست. این یکی را دوست دارم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چای مینوشم، دل و رودهام به هم میپیچد.
بوی غذاها حالم را بهم میزند و با این حال مجبورم بایستم سر گاز تا برای ناهار و شام چیزی درست کنم.
به خودم باشد دوست دارم با یک نان خشک و کمی ماست و سبزی معطر سد جوع کنم، ولی بعضی چیزها در اختیار من نیست. عطر غذا سرم را به دوران میاندازد. دست و پایم را گم میکنم. دستم به شیشهی پونه اصابت میکند. ذرات پونهی خشک شده همراه با هزار تکه شیشه نقش زمین میشود. خانه را تازه جارو زده بودم و حالا باید دوباره از نو خانه را بروبم. حالا عطر پونههایی که در تار و پود فرش نفوذ کرده در مغزم میپیچد. این عطر، عطر زندگیست. این یکی را دوست دارم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👏3❤2
نقاشهای آینده
به وقت نقاشی ماهور گفت: «مامان گفته موقع خواب به هیچی فکر نکنم تا زود خوابم بره.»
گفتم: «نمیشه که آدم هزارتا فکر تو سرشه. تو میتونی؟»
بر و بر نگاهم میکند.
«من موقع خواب نفس میکشم. پنج تا نفس عمیق و هر بار به یه چیز خوب که خدا بهم داده فکر میکنم و بعد خوابم میبره.»
«چه جوری؟»
روی زمین دراز میکشم و دم و بازدم.
دم و بازدم
و
دونه دونه نعمتهایی که دارم را میشمرم.
«اون وقت خوابهای خوب هم میبینی؟»
خوابهای خیلی خوب و فقط چند ثانیه طول میکشه که خوابم ببره.»
«مثلا چی؟»
«دیشب خواب دیدم با بابا جونم دوتایی رفتیم گردش.»
امیر مهدی گفت: «من نبودم تو خوابت؟»
هستی گفت: «تو توی خواب من بودی. بزرگ شده بودی و هنوزم با ما زندگی میکردی.»
لبخند پهنی روی صورتش مینشیند.
«دوست داری با ما باشی و بعدشم اینجا بری دانشگاه و داماد بشی؟»
«یعنی چی آقا؟ من میخوام مثل تو نقاش بشم.»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به وقت نقاشی ماهور گفت: «مامان گفته موقع خواب به هیچی فکر نکنم تا زود خوابم بره.»
گفتم: «نمیشه که آدم هزارتا فکر تو سرشه. تو میتونی؟»
بر و بر نگاهم میکند.
«من موقع خواب نفس میکشم. پنج تا نفس عمیق و هر بار به یه چیز خوب که خدا بهم داده فکر میکنم و بعد خوابم میبره.»
«چه جوری؟»
روی زمین دراز میکشم و دم و بازدم.
دم و بازدم
و
دونه دونه نعمتهایی که دارم را میشمرم.
«اون وقت خوابهای خوب هم میبینی؟»
خوابهای خیلی خوب و فقط چند ثانیه طول میکشه که خوابم ببره.»
«مثلا چی؟»
«دیشب خواب دیدم با بابا جونم دوتایی رفتیم گردش.»
امیر مهدی گفت: «من نبودم تو خوابت؟»
هستی گفت: «تو توی خواب من بودی. بزرگ شده بودی و هنوزم با ما زندگی میکردی.»
لبخند پهنی روی صورتش مینشیند.
«دوست داری با ما باشی و بعدشم اینجا بری دانشگاه و داماد بشی؟»
«یعنی چی آقا؟ من میخوام مثل تو نقاش بشم.»
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
صداها
در خواب در آن واحد در میان چندین مکان حضور داشتم. با دفتری فرهنگی قرارداد کاری بسته بودم. دفتر خصوصیاتی از خانهی قدیمی مادربزرگ، محل کار قدیم، خانهی پدری و آموزشگاه هنری را داشت و انگار همهی آنها بود و هیچکدام هم نبود و آدمهایی که از قدیم با آنها حشر و نشر داشتم در آن محیط رفت و آمد میکردند.
تلفن یکی از همکاران زنگ خورد.
گذاشت روی آیفون.
با پسری که در یکی از گپهای دوستیابی آشنا شده بود، حرف میزد.
پسر صدایی خوش و گیرا داشت. شبیه صدای فرزاد حسنی در نقش دم جوان.
میتوانستم ساعتها به مکالمهشان گوش دهم. موضوع مکالمه برایم جذاب نبود. تُن صدا را دوست داشتم. حتی یادم است که مشغول کاری بودم و وقتی آن صدا را شنیدم کارم را رها کردم و با آن صدا همراه شدم. همکارم در همان حال که در حال مکالمه بود، برای کاری از شرکت بیرون رفت و من هم همراهشان.
در خواب یقین داشتم که صاحب صدا زیبا نیست و چون زیبا نیست خودش را پشت صدایش پنهان کرده است وگرنه میتوانست در دنیای حقیقی خیلی زود دوستی بیابد. هرچند که دوست داشتم زیبا باشد.
صبح وقتی مشغول کارهای روزانه بودم، صدای مکالمهای از پشت حصار تراس شنیدم.
صاحب صدا را نمیدیدم. مکالمه به زبان ترکی و با بلندترین صدای ممکن بود. یاد حرف یکی از شاگردانم افتادم که وقتی به او میگفتم تن صدایش را کمی پایین بیاورد میگفت: «لیلا جون ما ترکا وقتی هیجانی میشیم نمیتونیم با صدای پایین حرف بزنیم. حالا این خوبه. اگه بزنم تو کانال ترکی که دیگه صدام تا چندتا خونه اونورتر هم میره.»
چندان چیزی از مکالمهی مرد نمیفهمیدم. غلیظ حرف میزد. تنها کلمهی آقای محترم که مدام تکرارش میکرد را میفهمیدم. آقای محترم مثل یک توهین مدام در جملاتش تکرار میشد.
فکر کردم شاید روی تراس است که اینقدر صدا را بلند میشنوم. میخواستم از او خواهش کنم برود داخل خانه.
پنجرهی اتاق خواب را گشودم و چشم گرداندم.
تراسهای ساختمان روبرو همه خالی.
آقای محترم مدام در جملاتش کم و کمتر شد و رسید به ناسزاهای رکیک و با صدایی بلندتر از حد معمول.
فکر کردم صاحب صدا زیباست یا زشت؟
تن صدایش آزارنده بود. دوست داشتم زشت باشد. نمیخواستم این صدای بد با آن کلمات رکیک برای آدمی با چهرهایی زیبا باشد.
من از صداها و تصوراتم دربارهی شخصیت صداها خاطرات زیادی دارم. شاید بعدتر درباره شان بیشتر نوشتم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
در خواب در آن واحد در میان چندین مکان حضور داشتم. با دفتری فرهنگی قرارداد کاری بسته بودم. دفتر خصوصیاتی از خانهی قدیمی مادربزرگ، محل کار قدیم، خانهی پدری و آموزشگاه هنری را داشت و انگار همهی آنها بود و هیچکدام هم نبود و آدمهایی که از قدیم با آنها حشر و نشر داشتم در آن محیط رفت و آمد میکردند.
تلفن یکی از همکاران زنگ خورد.
گذاشت روی آیفون.
با پسری که در یکی از گپهای دوستیابی آشنا شده بود، حرف میزد.
پسر صدایی خوش و گیرا داشت. شبیه صدای فرزاد حسنی در نقش دم جوان.
میتوانستم ساعتها به مکالمهشان گوش دهم. موضوع مکالمه برایم جذاب نبود. تُن صدا را دوست داشتم. حتی یادم است که مشغول کاری بودم و وقتی آن صدا را شنیدم کارم را رها کردم و با آن صدا همراه شدم. همکارم در همان حال که در حال مکالمه بود، برای کاری از شرکت بیرون رفت و من هم همراهشان.
در خواب یقین داشتم که صاحب صدا زیبا نیست و چون زیبا نیست خودش را پشت صدایش پنهان کرده است وگرنه میتوانست در دنیای حقیقی خیلی زود دوستی بیابد. هرچند که دوست داشتم زیبا باشد.
صبح وقتی مشغول کارهای روزانه بودم، صدای مکالمهای از پشت حصار تراس شنیدم.
صاحب صدا را نمیدیدم. مکالمه به زبان ترکی و با بلندترین صدای ممکن بود. یاد حرف یکی از شاگردانم افتادم که وقتی به او میگفتم تن صدایش را کمی پایین بیاورد میگفت: «لیلا جون ما ترکا وقتی هیجانی میشیم نمیتونیم با صدای پایین حرف بزنیم. حالا این خوبه. اگه بزنم تو کانال ترکی که دیگه صدام تا چندتا خونه اونورتر هم میره.»
چندان چیزی از مکالمهی مرد نمیفهمیدم. غلیظ حرف میزد. تنها کلمهی آقای محترم که مدام تکرارش میکرد را میفهمیدم. آقای محترم مثل یک توهین مدام در جملاتش تکرار میشد.
فکر کردم شاید روی تراس است که اینقدر صدا را بلند میشنوم. میخواستم از او خواهش کنم برود داخل خانه.
پنجرهی اتاق خواب را گشودم و چشم گرداندم.
تراسهای ساختمان روبرو همه خالی.
آقای محترم مدام در جملاتش کم و کمتر شد و رسید به ناسزاهای رکیک و با صدایی بلندتر از حد معمول.
فکر کردم صاحب صدا زیباست یا زشت؟
تن صدایش آزارنده بود. دوست داشتم زشت باشد. نمیخواستم این صدای بد با آن کلمات رکیک برای آدمی با چهرهایی زیبا باشد.
من از صداها و تصوراتم دربارهی شخصیت صداها خاطرات زیادی دارم. شاید بعدتر درباره شان بیشتر نوشتم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
باورهای آرامش دهنده
یکی از باورهای مسلمانان سنگین بودن ماه صفر است. همیشه قبل از شروع ماه صفر صدقه میدهیم که این ماه به خیر و خوشی به اتمام برسد و سنگینیاش دامنگیر خانواده نشود.
امروز قرار بود برویم خرید. از صبح دلم آشوب بود. این روزها به قدری سرشلوغم که حساب و کتاب روزها از دستم در رفته است. هنوز در محرم گیر کرده بودم. فکر کردم نکند این آشوب برای آمدن ماه صفر باشد. به تقویم نگاه کردم و دیدم که چند روزی هست که صفر آمده و من بیخبرم. تا صدقه دادم، آشوبم از بین رفت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
یکی از باورهای مسلمانان سنگین بودن ماه صفر است. همیشه قبل از شروع ماه صفر صدقه میدهیم که این ماه به خیر و خوشی به اتمام برسد و سنگینیاش دامنگیر خانواده نشود.
امروز قرار بود برویم خرید. از صبح دلم آشوب بود. این روزها به قدری سرشلوغم که حساب و کتاب روزها از دستم در رفته است. هنوز در محرم گیر کرده بودم. فکر کردم نکند این آشوب برای آمدن ماه صفر باشد. به تقویم نگاه کردم و دیدم که چند روزی هست که صفر آمده و من بیخبرم. تا صدقه دادم، آشوبم از بین رفت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤6
لاشخورهای محترم
دیشب نشستیم پای مستند سیارهای رام نشدهای ما. پاتاگونیا.
قاب تلویزیون لاشخورهایی به نام کندر را نشان میداد که سری شبیه سر بوقلمون داشتند و پر و بالی شبیه پر و بال عقاب.
ارتفاع لاشخور بالغ به صد و بیست سانت میرسید. سلسله مراتب سن و سال در لاشخورها اهمیت داشت و لاشخورهای جوان صبر میکردند تا بزرگترها سر صبر غذایشان را بخورند و بعد یکی یکی بر اساس سن و سال جلو میآمدند و آنها هم لقمهای بر میگرفتند.
قبلتر از لاشخورها بدم میآمد. به باغ وحش که میرفتیم بیآنکه نگاهشان کنم از کنار قفسشان رد میشدم. فکر میکردم چقدر پست و حقیرند که به جای شکار منتظر میمانند که لاشهای بیابند و بعد با آن خودشان را سیر کنند. دیشب نظرم در موردشان تغییر کرد. موقع غذا خوردن آرام و متین بودند و هیچ نزاعی با هم نداشتند. به حق و حقوق یکدیگر احترام میگذاشتند. جانی را نگرفته بودند و تازه با پاکسازی زمین موجودات دیگر را از شر تعفن این لاشه رهانیده بودند.
لاشخورها قابل احتراماند. شرف دارند و دوست داشتنیاند.
در مقابل
گونهای دیگر از موجودات هستند که دام میگسترند. خوانی از غذا برای موجودات گرسنه میگسترانند. تا صفی از کودکانی که در آرزوی یک کاسه سوپ و یک تکه نان هستند، شکل میگیرد، کودکان را زنده زنده میبلعند. این گونه را چه میتوان نامید؟
لاشخورها شرف دارند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیشب نشستیم پای مستند سیارهای رام نشدهای ما. پاتاگونیا.
قاب تلویزیون لاشخورهایی به نام کندر را نشان میداد که سری شبیه سر بوقلمون داشتند و پر و بالی شبیه پر و بال عقاب.
ارتفاع لاشخور بالغ به صد و بیست سانت میرسید. سلسله مراتب سن و سال در لاشخورها اهمیت داشت و لاشخورهای جوان صبر میکردند تا بزرگترها سر صبر غذایشان را بخورند و بعد یکی یکی بر اساس سن و سال جلو میآمدند و آنها هم لقمهای بر میگرفتند.
قبلتر از لاشخورها بدم میآمد. به باغ وحش که میرفتیم بیآنکه نگاهشان کنم از کنار قفسشان رد میشدم. فکر میکردم چقدر پست و حقیرند که به جای شکار منتظر میمانند که لاشهای بیابند و بعد با آن خودشان را سیر کنند. دیشب نظرم در موردشان تغییر کرد. موقع غذا خوردن آرام و متین بودند و هیچ نزاعی با هم نداشتند. به حق و حقوق یکدیگر احترام میگذاشتند. جانی را نگرفته بودند و تازه با پاکسازی زمین موجودات دیگر را از شر تعفن این لاشه رهانیده بودند.
لاشخورها قابل احتراماند. شرف دارند و دوست داشتنیاند.
در مقابل
گونهای دیگر از موجودات هستند که دام میگسترند. خوانی از غذا برای موجودات گرسنه میگسترانند. تا صفی از کودکانی که در آرزوی یک کاسه سوپ و یک تکه نان هستند، شکل میگیرد، کودکان را زنده زنده میبلعند. این گونه را چه میتوان نامید؟
لاشخورها شرف دارند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
آرزوهای نوجوانی
به موسیقی علاقه داشتم، ولی استعدادی در خودم نمیدیدم که بروم دنبال یادگیری یک ساز. میخواستم این بار را به دوش دیگری بیندازم. فانتزی دوران نوجوانیام این بود که با مردی ازدواج کنم که دستی بر ساز و آواز داشته باشد.
در جلسهی خواستگاری همسرم برایم ترانهای از شادمهر گذاشت و گفت آرزو داشت که میتوانست سازی بنوازد و به دلیل محدودیتهای زندگی هنوز به این آرزو جامهی عمل نپوشانده است.
با آنکه آن روزها اختلافات زیادی بینمان بود، ولی پذیرفتم که او همسرم باشد. بعدتر با رویش اولین نشانههای استعداد موسیقی دخترم را به نواختن سازی تشویق کردم و بعد هم همسرم را.
به اصرارم کمی از کارهایش کمتر کرد و رفت دنبال آرزویش. حالا بعد از گذشت سالها امروز او اصرار میکند که من هم دستی بر ساز داشته باشم و من در کلاس درس او کودکی هستم که مدام میخواهد از درس و مشق قرار کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به موسیقی علاقه داشتم، ولی استعدادی در خودم نمیدیدم که بروم دنبال یادگیری یک ساز. میخواستم این بار را به دوش دیگری بیندازم. فانتزی دوران نوجوانیام این بود که با مردی ازدواج کنم که دستی بر ساز و آواز داشته باشد.
در جلسهی خواستگاری همسرم برایم ترانهای از شادمهر گذاشت و گفت آرزو داشت که میتوانست سازی بنوازد و به دلیل محدودیتهای زندگی هنوز به این آرزو جامهی عمل نپوشانده است.
با آنکه آن روزها اختلافات زیادی بینمان بود، ولی پذیرفتم که او همسرم باشد. بعدتر با رویش اولین نشانههای استعداد موسیقی دخترم را به نواختن سازی تشویق کردم و بعد هم همسرم را.
به اصرارم کمی از کارهایش کمتر کرد و رفت دنبال آرزویش. حالا بعد از گذشت سالها امروز او اصرار میکند که من هم دستی بر ساز داشته باشم و من در کلاس درس او کودکی هستم که مدام میخواهد از درس و مشق قرار کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5🔥1👏1
موضوعی برای نوشتن
از صبح تا همین حالا سوژههای بسیاری برای نوشتن در سرم پیدا شد، ولی هیچ کدام به دلم ننشست.
مثلاً به مادربزرگ فکر کردم.
به علاقهام به کی دراماها.
به تمرین زورکی موسیقی که امروز راحتتر انجام شد.
به کلاس نقاشی.
به سنگ ماه تولد و باورهایی دربارهی باز شدن چاکراهها.
به قطعی برق و آب و قبضهای الکی تلفن.
به اینترنت گران.
به کتابی که در حال خواندنش هستم.
به کارهای عقب افتاده.
به تروماهای کودکی و رفتارهای اشتباه بزرگسالی،
ولی حوصله ام نکشید دربارهی هیچ کدام بنویسم.
مسئلهی اصلی پروردن ایده است. وقتی نتوانی ایده را خوب پرورش دهی چه فایده که بخواهی دربارهاش بنویسی. میسوزد. هم وقت تو را میگیرد و هم وقت خواننده را.
امروز دربارهی هیچ چیزی ننوشتم و به جایش نقاشی کردم و تمرین موسیقی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
از صبح تا همین حالا سوژههای بسیاری برای نوشتن در سرم پیدا شد، ولی هیچ کدام به دلم ننشست.
مثلاً به مادربزرگ فکر کردم.
به علاقهام به کی دراماها.
به تمرین زورکی موسیقی که امروز راحتتر انجام شد.
به کلاس نقاشی.
به سنگ ماه تولد و باورهایی دربارهی باز شدن چاکراهها.
به قطعی برق و آب و قبضهای الکی تلفن.
به اینترنت گران.
به کتابی که در حال خواندنش هستم.
به کارهای عقب افتاده.
به تروماهای کودکی و رفتارهای اشتباه بزرگسالی،
ولی حوصله ام نکشید دربارهی هیچ کدام بنویسم.
مسئلهی اصلی پروردن ایده است. وقتی نتوانی ایده را خوب پرورش دهی چه فایده که بخواهی دربارهاش بنویسی. میسوزد. هم وقت تو را میگیرد و هم وقت خواننده را.
امروز دربارهی هیچ چیزی ننوشتم و به جایش نقاشی کردم و تمرین موسیقی.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👌5🔥1
عجله ممنوع
در یادگیری هیچ مهارتی عجله نداشته باشید.
اگر برای رسیدن به هدف عجول باشید، خیلی زود از خودتان دلسرد میشوید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
در یادگیری هیچ مهارتی عجله نداشته باشید.
اگر برای رسیدن به هدف عجول باشید، خیلی زود از خودتان دلسرد میشوید.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2👍1🔥1
ترس از قضاوت
خونهی مامان همیشه مرتب بود. خونهی آبجی هم بعد ازدواج مرتبتر از خونهی مامان. یه جوری مرتب که انگار وارد یکی از این لوکسفروشیها شدی و میترسی به چیزی دست بزنی که خدایی نکرده چیزی بشکنه و مجبور به پرداخت خسارت بشی.
توی اون سالهایی که خونهی پدری بودم آبجی کوچیکه همیشه بهم ایراد میگرفت که دفتر و دستکم رو جمع کنم و لیوان چای و آب رو زیر تخت و پشت کمد قایم نکنم. مامان همیشه از تمیزی آبجی کوچیکه تعریف میکرد و روم به دیوار برای اینکه نگه این یکی شلخته است، میگفت درس و کتاب نمیذاره به کار دیگه برسه.
گاهی که خونه نبودن میافتادم به جون خونه و از دل و جون کار میکردم که به چشم بیام و مامان بگه لیلا هم اگه بخواد خوب کار میکنه و حالا بعد از این همه سال زندگی مستقل بزرگترین ترسم اینه که مامان یا ابجیم بیان خونم و بعدش که رفتن به طور نامحسوس بگن که این دختره خیلی شلخته است.
آخه با بساط نقاشی و نوشتن توی یه اتاق فسقلی میشه مرتب بود؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
خونهی مامان همیشه مرتب بود. خونهی آبجی هم بعد ازدواج مرتبتر از خونهی مامان. یه جوری مرتب که انگار وارد یکی از این لوکسفروشیها شدی و میترسی به چیزی دست بزنی که خدایی نکرده چیزی بشکنه و مجبور به پرداخت خسارت بشی.
توی اون سالهایی که خونهی پدری بودم آبجی کوچیکه همیشه بهم ایراد میگرفت که دفتر و دستکم رو جمع کنم و لیوان چای و آب رو زیر تخت و پشت کمد قایم نکنم. مامان همیشه از تمیزی آبجی کوچیکه تعریف میکرد و روم به دیوار برای اینکه نگه این یکی شلخته است، میگفت درس و کتاب نمیذاره به کار دیگه برسه.
گاهی که خونه نبودن میافتادم به جون خونه و از دل و جون کار میکردم که به چشم بیام و مامان بگه لیلا هم اگه بخواد خوب کار میکنه و حالا بعد از این همه سال زندگی مستقل بزرگترین ترسم اینه که مامان یا ابجیم بیان خونم و بعدش که رفتن به طور نامحسوس بگن که این دختره خیلی شلخته است.
آخه با بساط نقاشی و نوشتن توی یه اتاق فسقلی میشه مرتب بود؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤7
آهنگینها
دیروز موقع کار بر روی نقاشی به موسیقی هم گوش میدادم.
ترانههایی پخش شد که برایم خاطرهانگیز بود. برخی ترانهها بسته به اینکه اولینبار با چه کسی آن را گوش داده باشم مرا به یاد شخص خاصی میاندازد. آدمهایی که با ترانهها به یادم میآیند صرف نظر از اینکه چقدر با آنها حشر و نشر داشتم یا دارم همیشه در خاطرم میمانند و محو نشدنی هستند. ممکن است به دلایلی رابطه برای همیشه قطع شده باشد، ولی موسیقی و ترانه همواره قابی از تصویر آن فرد را روی دیوار ذهنم نصب میکند.
برخیها هم هستند که برایم هیچ آهنگی ندارند. هر چقدر هم که با آنها ترانه گوش دهم، هیچ ترانهای ندارند.
شما در ذهن دیگران با ترانهای مخصوص هستید یا هیچ ترانهای ندارید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیروز موقع کار بر روی نقاشی به موسیقی هم گوش میدادم.
ترانههایی پخش شد که برایم خاطرهانگیز بود. برخی ترانهها بسته به اینکه اولینبار با چه کسی آن را گوش داده باشم مرا به یاد شخص خاصی میاندازد. آدمهایی که با ترانهها به یادم میآیند صرف نظر از اینکه چقدر با آنها حشر و نشر داشتم یا دارم همیشه در خاطرم میمانند و محو نشدنی هستند. ممکن است به دلایلی رابطه برای همیشه قطع شده باشد، ولی موسیقی و ترانه همواره قابی از تصویر آن فرد را روی دیوار ذهنم نصب میکند.
برخیها هم هستند که برایم هیچ آهنگی ندارند. هر چقدر هم که با آنها ترانه گوش دهم، هیچ ترانهای ندارند.
شما در ذهن دیگران با ترانهای مخصوص هستید یا هیچ ترانهای ندارید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
شیفتهی کتاب
در حال مشق موسیقی زهرا پیام داد که برویم برای نوشتن. نوشتن بر هر چیزی ارجح است. سهتار را رها کردم و رفتم سراغ نوشتن. تصویر میساختم با باد و پرواز کاغذها و کتابی ناآشنا که تلفنم زنگ خورد. پستچی بود. کتابهایم را که از نشر نویسندهساز سفارش داده بودم، آورده بود.
کتابها را دخترم تحویل گرفت و من میتوانستم همچنان بنویسم، ولی کتابها که رسیدند، مکانیک شبکار و در فاصلهی دو نقطه چنان مجذوبم کردند که نوشتن فراموش شد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
در حال مشق موسیقی زهرا پیام داد که برویم برای نوشتن. نوشتن بر هر چیزی ارجح است. سهتار را رها کردم و رفتم سراغ نوشتن. تصویر میساختم با باد و پرواز کاغذها و کتابی ناآشنا که تلفنم زنگ خورد. پستچی بود. کتابهایم را که از نشر نویسندهساز سفارش داده بودم، آورده بود.
کتابها را دخترم تحویل گرفت و من میتوانستم همچنان بنویسم، ولی کتابها که رسیدند، مکانیک شبکار و در فاصلهی دو نقطه چنان مجذوبم کردند که نوشتن فراموش شد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤7
در فاصلهی دو نقطه...
از ایران درّودی آموختم که لحظه لحظهی زندگی گرانبهاست و نباید زمان را در نگرانیها و دلهره ها از دست داد. سیاهی دنیای بیرون نباید نور درونمان را خاموش کند. ما اینجا هستیم که هر روز با وجودمان چراغی برافروزیم و بر تاریکیها غلبه کنیم. نباید اجازه دهیم یأس و ناامیدی ما را در تاریکیها غرق کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
از ایران درّودی آموختم که لحظه لحظهی زندگی گرانبهاست و نباید زمان را در نگرانیها و دلهره ها از دست داد. سیاهی دنیای بیرون نباید نور درونمان را خاموش کند. ما اینجا هستیم که هر روز با وجودمان چراغی برافروزیم و بر تاریکیها غلبه کنیم. نباید اجازه دهیم یأس و ناامیدی ما را در تاریکیها غرق کند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
در فاصلهی دو نقطه...
در نگاه من لبخند و صفای درون است که انسانها را زیبا میکند.
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
در نگاه من لبخند و صفای درون است که انسانها را زیبا میکند.
#بریده_کتاب
@leila_aligholizade
❤1
قدرت کوانتوم و شفای زندگی
چندمینبار بود که داشت فیلم میانستارهای را میدید؟ شاید دهمین، پانزدهمین، بیستمین... نمیدانم. حسابش از دستم خارج شده است. تازه کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد را به اتمام رسانده بودم. (چالش یک نوجوان برای رهایی از دنیای تاریک گذشته و اعتماد کردن و دوست داشتن مردمی که میخواستند به او کمک کنند.)
کمی استراحت و شروع کتابی جدید. همراهش به تماشای فیلم نشستم.
کرمچاله، فضای چندبعدی، ابر مکعب، ذهن، کوانتوم، تکینگی، ناهنجاری جاذبه و... . با این اصطلاحات گیج شده بودم.
او فیلم را از حفظ بود. رفتم سراغ کتابی دربارهی فضا، چیزی نیافتم. در عوض کتابهایی دربارهی کوانتوم یافتم. از تمام این کتابها قدرت کوانتوم و شفای زندگی جذابتر بود. تماشای فیلم را رها کردم. با دفتر و مداد و کتاب تازه یافته رفتم داخل اتاق.
کتاب با توضیح سادهی دنیای ریز ذرات اتمی شروع شد و به ذهن کشیده شد.
انسان موجودی ارتعاشی که با قدرت افکار افکار میتواند زندگیاش را تغییر دهد.
چنان غرق خواندن کتاب شدم که تمام صداهای بیرون محو شد. برای اولینبار بعد از مدتها تمرکزم برگشته بود. به دنبال فرار نبودم. فقط میخواستم بخوانم و بیشتر بدانم.
فرکانس انسان در حالت یادگیری بالاترین فرکانس است. اگر به هنگام یادگیری احساسی مثل شادی و خوشبختی را تجربه کنیم، تمرکزمان بالا میرود و به احتمال زیاد دوباره به سراغ این تجربه خواهیم رفت، ولی اگر یادگیری با ناراحتی همراه باشد، آن را رها میکنیم.
در آن لحظه من با تمام وجود احساس خوشبختی داشتم.
#یادداشت_روز
#معرفی_کتاب
@leila_aligholizade
چندمینبار بود که داشت فیلم میانستارهای را میدید؟ شاید دهمین، پانزدهمین، بیستمین... نمیدانم. حسابش از دستم خارج شده است. تازه کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد را به اتمام رسانده بودم. (چالش یک نوجوان برای رهایی از دنیای تاریک گذشته و اعتماد کردن و دوست داشتن مردمی که میخواستند به او کمک کنند.)
کمی استراحت و شروع کتابی جدید. همراهش به تماشای فیلم نشستم.
کرمچاله، فضای چندبعدی، ابر مکعب، ذهن، کوانتوم، تکینگی، ناهنجاری جاذبه و... . با این اصطلاحات گیج شده بودم.
او فیلم را از حفظ بود. رفتم سراغ کتابی دربارهی فضا، چیزی نیافتم. در عوض کتابهایی دربارهی کوانتوم یافتم. از تمام این کتابها قدرت کوانتوم و شفای زندگی جذابتر بود. تماشای فیلم را رها کردم. با دفتر و مداد و کتاب تازه یافته رفتم داخل اتاق.
کتاب با توضیح سادهی دنیای ریز ذرات اتمی شروع شد و به ذهن کشیده شد.
انسان موجودی ارتعاشی که با قدرت افکار افکار میتواند زندگیاش را تغییر دهد.
چنان غرق خواندن کتاب شدم که تمام صداهای بیرون محو شد. برای اولینبار بعد از مدتها تمرکزم برگشته بود. به دنبال فرار نبودم. فقط میخواستم بخوانم و بیشتر بدانم.
فرکانس انسان در حالت یادگیری بالاترین فرکانس است. اگر به هنگام یادگیری احساسی مثل شادی و خوشبختی را تجربه کنیم، تمرکزمان بالا میرود و به احتمال زیاد دوباره به سراغ این تجربه خواهیم رفت، ولی اگر یادگیری با ناراحتی همراه باشد، آن را رها میکنیم.
در آن لحظه من با تمام وجود احساس خوشبختی داشتم.
#یادداشت_روز
#معرفی_کتاب
@leila_aligholizade
❤5
