نگرانیهای خندهدار من
من از آن آدمهایی هستم که اگر اینترنتی چیزی بخرم، تا وقتی بسته را تحویل نگرفتهام، خوابم نمیبرد. برای همین در عصر اینترنت که بیشتر مردم کالاهایشان را در فضای وب میپسند و سفارش میدهند، همچنان ترجیحم خرید حضوری است.
با اینحال گاهی ناچارم به تن دادن به این درد.
اگر بستهای را به پست تحویل بدهم تا زمان رسیدن بسته به دست گیرنده مدام پیگیر مرسوله هستم که جایی در میان راه گم نشود.
یک روز مانده به شروع مهر بستهای را تحویل پست دادم. با توجه به تجربهای که از پست منطقهمان داشتم و کمکاریاش احتمال دادم بسته پنج روز بعد به دست گیرنده برسد.
اتفاقا پست شبستر بر خلاف پست منطقهی ما خیلی کار درست بود و یک روز بعد بسته رسیده بود، خانهی دوست، ولی دوست در خانه نبود و من حتم داشتم که تا آخر شب هم نمیآید.
امروز صبح وقتی دوباره به سراغ سایت رفتم، دیدم بسته تحویل گیرنده شده است. عجیب بود. محال بود بسته به دستش برسد و حرفی نزند.
شمارهای ادارهی پست شبستر را پیدا کردم و زنگ زدم به ادارهی پست. منتظر بودم به خاطر فارسی حرف زدنم، به من اهمیتی ندهند و جواب سربالا بدهند. تلاش کردم ترکی حرف بزنم و دیدم من همین فارسی را هم به زور حرف میزنم. از بس که مادرم با غریبهها حرف نمیزد. به هیچ غریبهای تلفن نمیزد و حتی با آشناها هم پشت تلفن کم حرف میزد و هنوز هم همینطور است.
ولی مسئول آنجا آدم خوبی بود و همان موقع پستچی را صدا زد. پستچی که انگار حضور ذهن نداشت گفته بود که امروز تحویل میدهند. کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و به من گفتن که بسته را تحویل فلان همسایه دادهاند.
به دوست گفتم که برود بگیرد و باز تا بسته دست دوست نرسیده بود، خیالم راحت نبود. دوست که عکس بسته را فرستاد، خیالم راحت شد و نفسی کشیدم و رفتم سراغ تدارک ناهار و شام.
تعجب نکنید.
من از آن آدمهایی هستم که شامم را هم قبل از ظهر بار میگذارم. همیشه نگرانم که نکند یک کار فوری پیش بیاید و عصر از خانه بیرون بروم و شامم آماده نباشد.
انگار هنوز عادتهای شاغل بودن از سرم نیفتاده است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
من از آن آدمهایی هستم که اگر اینترنتی چیزی بخرم، تا وقتی بسته را تحویل نگرفتهام، خوابم نمیبرد. برای همین در عصر اینترنت که بیشتر مردم کالاهایشان را در فضای وب میپسند و سفارش میدهند، همچنان ترجیحم خرید حضوری است.
با اینحال گاهی ناچارم به تن دادن به این درد.
اگر بستهای را به پست تحویل بدهم تا زمان رسیدن بسته به دست گیرنده مدام پیگیر مرسوله هستم که جایی در میان راه گم نشود.
یک روز مانده به شروع مهر بستهای را تحویل پست دادم. با توجه به تجربهای که از پست منطقهمان داشتم و کمکاریاش احتمال دادم بسته پنج روز بعد به دست گیرنده برسد.
اتفاقا پست شبستر بر خلاف پست منطقهی ما خیلی کار درست بود و یک روز بعد بسته رسیده بود، خانهی دوست، ولی دوست در خانه نبود و من حتم داشتم که تا آخر شب هم نمیآید.
امروز صبح وقتی دوباره به سراغ سایت رفتم، دیدم بسته تحویل گیرنده شده است. عجیب بود. محال بود بسته به دستش برسد و حرفی نزند.
شمارهای ادارهی پست شبستر را پیدا کردم و زنگ زدم به ادارهی پست. منتظر بودم به خاطر فارسی حرف زدنم، به من اهمیتی ندهند و جواب سربالا بدهند. تلاش کردم ترکی حرف بزنم و دیدم من همین فارسی را هم به زور حرف میزنم. از بس که مادرم با غریبهها حرف نمیزد. به هیچ غریبهای تلفن نمیزد و حتی با آشناها هم پشت تلفن کم حرف میزد و هنوز هم همینطور است.
ولی مسئول آنجا آدم خوبی بود و همان موقع پستچی را صدا زد. پستچی که انگار حضور ذهن نداشت گفته بود که امروز تحویل میدهند. کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و به من گفتن که بسته را تحویل فلان همسایه دادهاند.
به دوست گفتم که برود بگیرد و باز تا بسته دست دوست نرسیده بود، خیالم راحت نبود. دوست که عکس بسته را فرستاد، خیالم راحت شد و نفسی کشیدم و رفتم سراغ تدارک ناهار و شام.
تعجب نکنید.
من از آن آدمهایی هستم که شامم را هم قبل از ظهر بار میگذارم. همیشه نگرانم که نکند یک کار فوری پیش بیاید و عصر از خانه بیرون بروم و شامم آماده نباشد.
انگار هنوز عادتهای شاغل بودن از سرم نیفتاده است.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤3
عدالت اضافی
امروز استاد پیام داد که باید دوباره برای مدرک فنیات پول واریز کنی. مبلغش سر به فلک کشیده بود. هشت برابر مبلغی که سال پیش داده بودم.
اعتراض کردم و گفت که سازمان بر اساس کد ملی و دهکبندی پول میگیرد و چون برای پاستل چهارصد ساعت دوره میگذرانی یعنی وضعت خوب است و باید برای مدرک هم خوب پول بدهی. نفهمیده بودند که برای خرید وسایل نقاشی، بیخیال پساندازم شدهام و برای اینکه پول کلاسها را بدهم بیخیال خرید خیلی چیزهای دیگر.
حتما میخواستند عدالت را رعایت کنند.😁
کاش همیشه و همهجا عدالت داشته باشند. مثلاً موقع دادن حقوق.
البته موقع دادن حقوق هم همیشه عدالت رعایت میشد. هرجا رفتم چون اهل نالیدن از وضعیت نبودم و خرجم بیشتر از دخلم نبود، توجهی به حجم کار و وجدان کاریام نمیکردند و حقوقم را نصفه و نیمه میدادند. احتمالا برای دهکم و رعایت عدالت بوده است.
یک عدالت اضافی 😁
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
امروز استاد پیام داد که باید دوباره برای مدرک فنیات پول واریز کنی. مبلغش سر به فلک کشیده بود. هشت برابر مبلغی که سال پیش داده بودم.
اعتراض کردم و گفت که سازمان بر اساس کد ملی و دهکبندی پول میگیرد و چون برای پاستل چهارصد ساعت دوره میگذرانی یعنی وضعت خوب است و باید برای مدرک هم خوب پول بدهی. نفهمیده بودند که برای خرید وسایل نقاشی، بیخیال پساندازم شدهام و برای اینکه پول کلاسها را بدهم بیخیال خرید خیلی چیزهای دیگر.
حتما میخواستند عدالت را رعایت کنند.😁
کاش همیشه و همهجا عدالت داشته باشند. مثلاً موقع دادن حقوق.
البته موقع دادن حقوق هم همیشه عدالت رعایت میشد. هرجا رفتم چون اهل نالیدن از وضعیت نبودم و خرجم بیشتر از دخلم نبود، توجهی به حجم کار و وجدان کاریام نمیکردند و حقوقم را نصفه و نیمه میدادند. احتمالا برای دهکم و رعایت عدالت بوده است.
یک عدالت اضافی 😁
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
👍1
اضطراب امتحان
دوباره امتحانی در راه است و جانم لبریز از اضطراب و تنش نرسیدن به هنگام.
امتحانی در راه است و در میانهی راه امتحان دل هوس چخوف و داستایوفسکی به سرش زده است.
دلتنگ راسکولنیکوف و آن پرنس ابله روسی میشود.
دلتنگ اتاقکهای تاریک و نمور معدنچیان امیل زولا.
شور زندگی ونگوگ به جانش میافتد و میخواهد با روزها در راه مسکوب دوباره زندگی کند و شب هول را از نو بخواند. حتی حالا برای ژیرار و حافظ و بیبی بهمن فرسی هم دلتنگ است.
چرا اضطراب چنین خاصیتی دارد که آدمی برای فرار از آنها به دنیای داستانها پناه میبرد؟
در کودکی همیشه شب امتحان رمانی هم زیر بالشت داشتم. حالا نمیتوانم خود را گول بزنم. امتحانم عملی است و باید کار تحویل بدهم. ولی با هر قلمی که میزنم، در داستانهایی که قبلتر خواندهام غرق میشوم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دوباره امتحانی در راه است و جانم لبریز از اضطراب و تنش نرسیدن به هنگام.
امتحانی در راه است و در میانهی راه امتحان دل هوس چخوف و داستایوفسکی به سرش زده است.
دلتنگ راسکولنیکوف و آن پرنس ابله روسی میشود.
دلتنگ اتاقکهای تاریک و نمور معدنچیان امیل زولا.
شور زندگی ونگوگ به جانش میافتد و میخواهد با روزها در راه مسکوب دوباره زندگی کند و شب هول را از نو بخواند. حتی حالا برای ژیرار و حافظ و بیبی بهمن فرسی هم دلتنگ است.
چرا اضطراب چنین خاصیتی دارد که آدمی برای فرار از آنها به دنیای داستانها پناه میبرد؟
در کودکی همیشه شب امتحان رمانی هم زیر بالشت داشتم. حالا نمیتوانم خود را گول بزنم. امتحانم عملی است و باید کار تحویل بدهم. ولی با هر قلمی که میزنم، در داستانهایی که قبلتر خواندهام غرق میشوم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
لباسی برای مادربزرگ
مادربزرگ لباسی را تن نوهاش دیده بود. چشمش آن لباس را گرفته بود. نوهاش اندامی ظریف داشت و به زحمت پنجاه کیلو میشد. اصرار داشت نوهاش آن لباس را به او بدهد. لباس برایش کوچک بود.
بعد نوهاش را با خودش به خرید برد. سلیقهی نوهاش را دوست داشت. هر لباسی که به تن نوهاش زیبا بود را بیآنکه پرو کند، در بزرگترین سایز برای خودش میخرید.
در خانه هیچ کدام لباسها به تنش نَنِشست. مشکل از لباسها نبود. از سن و سال و اندام خودش هم نبود.
از سلیقهای نوهاش هم نبود.
مشکل مقایسهی بیجابود.
#داستانک
@leila_aligholizade
مادربزرگ لباسی را تن نوهاش دیده بود. چشمش آن لباس را گرفته بود. نوهاش اندامی ظریف داشت و به زحمت پنجاه کیلو میشد. اصرار داشت نوهاش آن لباس را به او بدهد. لباس برایش کوچک بود.
بعد نوهاش را با خودش به خرید برد. سلیقهی نوهاش را دوست داشت. هر لباسی که به تن نوهاش زیبا بود را بیآنکه پرو کند، در بزرگترین سایز برای خودش میخرید.
در خانه هیچ کدام لباسها به تنش نَنِشست. مشکل از لباسها نبود. از سن و سال و اندام خودش هم نبود.
از سلیقهای نوهاش هم نبود.
مشکل مقایسهی بیجابود.
#داستانک
@leila_aligholizade
❤5
گلایه
مادر اهل گلایه نبود. همیشه مهربان همیشه صبور. هربار ما گلایه کردیم، دعوت به مهربانی کرد. مهربانی و صبوریاش را ندیدند. در حقش بیعدالتی کردند. حالا پر شده از گلایه. زنگش که میزنم قلبم سنگین میشود از درد سینهاش. حالا تصمیم گرفته دیگر مهربان نباشد. تصمیم گرفته حرفهایش را با نیش و کنایه به گوش آنهایی که آزارش دادند، برساند.
کاش یاد بگیریم که آدمها ظرفی دارند و ظرفشان را با بیمهریمان پر نکنیم که مهربانی نمیرد. جهان زشت میشود اگر مادر مهربان نباشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مادر اهل گلایه نبود. همیشه مهربان همیشه صبور. هربار ما گلایه کردیم، دعوت به مهربانی کرد. مهربانی و صبوریاش را ندیدند. در حقش بیعدالتی کردند. حالا پر شده از گلایه. زنگش که میزنم قلبم سنگین میشود از درد سینهاش. حالا تصمیم گرفته دیگر مهربان نباشد. تصمیم گرفته حرفهایش را با نیش و کنایه به گوش آنهایی که آزارش دادند، برساند.
کاش یاد بگیریم که آدمها ظرفی دارند و ظرفشان را با بیمهریمان پر نکنیم که مهربانی نمیرد. جهان زشت میشود اگر مادر مهربان نباشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
اولین روز مدرسه
بعد از دوندگیهای بسیار بالاخره «الف.میم» ثبتنام شد. منتظر «ه» بودم که مدرسهاش تعطیل شود. او را دیدم. خستهترین بود. اولین روز مدرسه به مذاقش خوش نیامده بود. در تصورش مدرسه جایی مثل کلاس نقاشی بود. امروز حتما میخوابد و مادر بعد از مدتها خواب ظهر خواهد داشت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
بعد از دوندگیهای بسیار بالاخره «الف.میم» ثبتنام شد. منتظر «ه» بودم که مدرسهاش تعطیل شود. او را دیدم. خستهترین بود. اولین روز مدرسه به مذاقش خوش نیامده بود. در تصورش مدرسه جایی مثل کلاس نقاشی بود. امروز حتما میخوابد و مادر بعد از مدتها خواب ظهر خواهد داشت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چالش وبلاگنویسی
بعد از اینکه خاطرات روزانهی خانم دکتر را در وبلاگش خواندم، شوق نوشتن دوباره خاطرات روزانهام در وبلاگ زنده شد. فضای تلگرام برای نوشتن خاطرات روزانه چندان جذاب نیست. از روز ششم مهر ماه تا به امروز نوشتهام و تصمیم دارم این روند را تا چهل روز حفظ کنم.
میتوانید این روزانهها را در لینک زیر بخوانید.
روز هشتم
#یادداشت_روز
#وبلاگ
@leila_aligholizade
بعد از اینکه خاطرات روزانهی خانم دکتر را در وبلاگش خواندم، شوق نوشتن دوباره خاطرات روزانهام در وبلاگ زنده شد. فضای تلگرام برای نوشتن خاطرات روزانه چندان جذاب نیست. از روز ششم مهر ماه تا به امروز نوشتهام و تصمیم دارم این روند را تا چهل روز حفظ کنم.
میتوانید این روزانهها را در لینک زیر بخوانید.
روز هشتم
#یادداشت_روز
#وبلاگ
@leila_aligholizade
Telegram
پَرسهگَر | دکترزهرادادآفرید
روز سوم وبلاگنویسی
اینستاگرام محفل شتاب و احساسات ناپایدار
دیشب قبل از خواب یک ساعتونیم کتاب خواندم. عادت هرشب. غرق خواندن کتابی از ایرابل آلنده شده بودم. نویسندهی شیلیایی مقیم آمریکا. کتاب «همهی روزهای ما» که شرح زندگیاش است پس از مرگ دخترش.…
اینستاگرام محفل شتاب و احساسات ناپایدار
دیشب قبل از خواب یک ساعتونیم کتاب خواندم. عادت هرشب. غرق خواندن کتابی از ایرابل آلنده شده بودم. نویسندهی شیلیایی مقیم آمریکا. کتاب «همهی روزهای ما» که شرح زندگیاش است پس از مرگ دخترش.…
👏1
مراقب انرژیات باش.
اتلاف زمانهای کوتاهی که به چشم نمیآیند با پرسه در فضای مجازی، چیزی بزرگتر را از ما میرباید. انرژی که به زحمت اندوختهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
اتلاف زمانهای کوتاهی که به چشم نمیآیند با پرسه در فضای مجازی، چیزی بزرگتر را از ما میرباید. انرژی که به زحمت اندوختهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
بگذارید آرام بمانیم
فضای ذهنیام به خاطر بیماری ملتهب است. از آخرین باری که کابوس دیدم سالها میگذرد و حالا باز کابوسها برگشتهاند. تلاش میکنم به بیماری اجازهی جولان ندهم، ولی وقتی خواب بیاجازه میآید، بیماری به شکل هیولایی وحشتناک خودش را نشان میدهد.
گم شدن، دزدی، قتل، تجاوز، اعتیاد کابوس خوابهایم ست و در بیداری جلساتی را شاهد هستم که مردم برای رهایی از بحرانهای مالی ترتیب دادهاند.
حالا که از شدت بیماری روی تخت میخکوب شدهام، صدای انفجار ترقههای چند پسربچهی شیطان، کابوس جنگ را هم بیدار میکند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
فضای ذهنیام به خاطر بیماری ملتهب است. از آخرین باری که کابوس دیدم سالها میگذرد و حالا باز کابوسها برگشتهاند. تلاش میکنم به بیماری اجازهی جولان ندهم، ولی وقتی خواب بیاجازه میآید، بیماری به شکل هیولایی وحشتناک خودش را نشان میدهد.
گم شدن، دزدی، قتل، تجاوز، اعتیاد کابوس خوابهایم ست و در بیداری جلساتی را شاهد هستم که مردم برای رهایی از بحرانهای مالی ترتیب دادهاند.
حالا که از شدت بیماری روی تخت میخکوب شدهام، صدای انفجار ترقههای چند پسربچهی شیطان، کابوس جنگ را هم بیدار میکند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
نوشتههای نیمهکاره
کمتر میخوانم و بدتر از آن کمتر هم مینویسم. آنقدر کم که از نوشتههای خود بیزار میشوم. هیچکدام چنگی به دلم نمیزنند. همه را نیمهکاره رها میکنم. «ز» گفت که به نظر غمگین میرسی. گفتم غمگین نیستم، یعنی دلیلی برای غم نیست. همه چیز خوب و خوش و خرم است. همان روال سابق نرسیدن به رویاها و زندگی بدون هیچگونه هیجان اضافی. چیزهایی بود که روزگاری دلم آنها را میخواست. حالا آنقدر نرسیدهام که نسبت به آنها بیتفاوت شدهام. آنقدر بیتفاوت که داشتن یا نداشتنشان برایم اهمیتی ندارد و این همان چیزی بود که باعث شده بود شادی از چهرهام رخت بر بندد.
روز دهم
@leila_aligholizade
کمتر میخوانم و بدتر از آن کمتر هم مینویسم. آنقدر کم که از نوشتههای خود بیزار میشوم. هیچکدام چنگی به دلم نمیزنند. همه را نیمهکاره رها میکنم. «ز» گفت که به نظر غمگین میرسی. گفتم غمگین نیستم، یعنی دلیلی برای غم نیست. همه چیز خوب و خوش و خرم است. همان روال سابق نرسیدن به رویاها و زندگی بدون هیچگونه هیجان اضافی. چیزهایی بود که روزگاری دلم آنها را میخواست. حالا آنقدر نرسیدهام که نسبت به آنها بیتفاوت شدهام. آنقدر بیتفاوت که داشتن یا نداشتنشان برایم اهمیتی ندارد و این همان چیزی بود که باعث شده بود شادی از چهرهام رخت بر بندد.
روز دهم
@leila_aligholizade
❤2
یک برش از زندگی
به خاطر تابها و به اصرار دختر آمدیم سهسار.
غذایش تعریفی نداشت.
بدتر از آن خانوادهای بودند که رستوران را با خانهشان اشتباه گرفته بودند. بچهها صندلیها را شکستند و والدینشان بعد از داد و فریاد سر بچهها با قوم و خویش شان تماس تصویری گرفتند. بلند بلند حرف میزدند میخواستند به همه بفهمانند که قوم و خویش شان خارج از ایران است و برای همین تماس گرفتهاند.
همراهمان دوست داشت چیزی به آنها بگوید، اجازه ندادم. فکر کردم این روزها که دلخوشیها کم شده است، نباید با یک رو ترش کردن دلخوشی ها را از هم بگیریم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به خاطر تابها و به اصرار دختر آمدیم سهسار.
غذایش تعریفی نداشت.
بدتر از آن خانوادهای بودند که رستوران را با خانهشان اشتباه گرفته بودند. بچهها صندلیها را شکستند و والدینشان بعد از داد و فریاد سر بچهها با قوم و خویش شان تماس تصویری گرفتند. بلند بلند حرف میزدند میخواستند به همه بفهمانند که قوم و خویش شان خارج از ایران است و برای همین تماس گرفتهاند.
همراهمان دوست داشت چیزی به آنها بگوید، اجازه ندادم. فکر کردم این روزها که دلخوشیها کم شده است، نباید با یک رو ترش کردن دلخوشی ها را از هم بگیریم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
تصویری که خورده شد
فکر کردم مهر که بیاید، مدرسهها که باز شود، کارم کمتر میشود و میتوانم با خیال راحت نقش بزنم. با کلمه یا قلممو یا هر چیز دیگری که بتوان با آن تصویری آفرید، ولی اشتباه بود.
حالا بیشتر وقتم در آشپزخانه میگذرد. تابلویی با مواد غذایی.
تابلوی هنریم در چشم به هم زدنی نیست و نابود میشود و باز باید به فکر وعدهی دیگر باشم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
فکر کردم مهر که بیاید، مدرسهها که باز شود، کارم کمتر میشود و میتوانم با خیال راحت نقش بزنم. با کلمه یا قلممو یا هر چیز دیگری که بتوان با آن تصویری آفرید، ولی اشتباه بود.
حالا بیشتر وقتم در آشپزخانه میگذرد. تابلویی با مواد غذایی.
تابلوی هنریم در چشم به هم زدنی نیست و نابود میشود و باز باید به فکر وعدهی دیگر باشم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4👍2
وقتی میبینم یکی آنقدر با علاقه کار میکنه سر ذوق میام و مصمم میشم که توی مسیر آموزش بمونم.
#نقاشی
#نقاشی
👍5😍3
روزانههایم با دخترم
چند روز پیش فرمی را از طرف مدرسه آورد که باید پر میکردم. در قوانین پشت فرم نوشته بود حضور ماهانه یکی از والدین برای پرس و جو از وضعیت تحصیلی و انضباطی دانشآموز.
به شوخی گفتم: «این دیگه زیادیه. مگه من بیکارم؟» خندید و امروز وقتی رفتم دنبالش تا او را به کلاس زبان برسانم با توپ پر گفت: « میدونی فردا چی شده؟»
گفتم: «فردا که هنوز نیومده، پس چیزی نشده.»
گفت: «نه. یه چیزی شده. باید فلان ساعت بیای مدرسه وگرنه نمره انضباطمون رو کم میکنن.»
گفتم: «باشه. میام مشکلی نداره که.»
گفت: «اخه تو کلی کار و کلاس داری چه جوری میتونی بیای؟»
گفتم: «یه جوری میام غصه نخور. تو مهمتری.»
خیالش راحت شد و لبخند به لبش آمد. یک شوخی بیمزهی مرا چقدر جدی گرفته بود که اینطور بهم ریخته بود. باید بیشتر مراقب حرفهایی که به او میزنم باشم.
امروز صبح گفت: «مامان من بهترم یا بچههای مردم؟»
گفتم: «تو.»
گفت: «از چه لحاظ؟»
گفتم: «از این لحاظ که تو بچهی منی و بقیه بچهی مردم. پس تو برای من بهترینی.»
گفت: «با وجود همهی چیزایی که دوست نداری؟»
گفتم: «بعضی چیزا رو دوست ندارم، ولی دلیل نمیشه که تو برام بهترین نباشی. خیالت راحت تو بهترین هدیهای هستی که خدا تا حالا بهم داده.»
خیالش راحت شد و کولهاش را پشتش انداخت و از خانه بیرون رفت.
به خاطر کلاس نقاشی گفتم یک روز در هفته خودش بیاید، سر موعد مقرر دلم به تپش افتاد. اولینبار بود که قرار بود خودش بیاید. همان موقع به شاگردانم گفتم کارشان را انجام دهند و من میروم دنبال دخترم. وقتی رسیدم، او هم آنسوی خیابان ایستاده بود. مرا که دید بال درآورد. جرئت نداشت از عرض خیابان عبور کند. باید پر و بال بیشتری به او بدهم. این ترسها را ما در دلش کاشتهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چند روز پیش فرمی را از طرف مدرسه آورد که باید پر میکردم. در قوانین پشت فرم نوشته بود حضور ماهانه یکی از والدین برای پرس و جو از وضعیت تحصیلی و انضباطی دانشآموز.
به شوخی گفتم: «این دیگه زیادیه. مگه من بیکارم؟» خندید و امروز وقتی رفتم دنبالش تا او را به کلاس زبان برسانم با توپ پر گفت: « میدونی فردا چی شده؟»
گفتم: «فردا که هنوز نیومده، پس چیزی نشده.»
گفت: «نه. یه چیزی شده. باید فلان ساعت بیای مدرسه وگرنه نمره انضباطمون رو کم میکنن.»
گفتم: «باشه. میام مشکلی نداره که.»
گفت: «اخه تو کلی کار و کلاس داری چه جوری میتونی بیای؟»
گفتم: «یه جوری میام غصه نخور. تو مهمتری.»
خیالش راحت شد و لبخند به لبش آمد. یک شوخی بیمزهی مرا چقدر جدی گرفته بود که اینطور بهم ریخته بود. باید بیشتر مراقب حرفهایی که به او میزنم باشم.
امروز صبح گفت: «مامان من بهترم یا بچههای مردم؟»
گفتم: «تو.»
گفت: «از چه لحاظ؟»
گفتم: «از این لحاظ که تو بچهی منی و بقیه بچهی مردم. پس تو برای من بهترینی.»
گفت: «با وجود همهی چیزایی که دوست نداری؟»
گفتم: «بعضی چیزا رو دوست ندارم، ولی دلیل نمیشه که تو برام بهترین نباشی. خیالت راحت تو بهترین هدیهای هستی که خدا تا حالا بهم داده.»
خیالش راحت شد و کولهاش را پشتش انداخت و از خانه بیرون رفت.
به خاطر کلاس نقاشی گفتم یک روز در هفته خودش بیاید، سر موعد مقرر دلم به تپش افتاد. اولینبار بود که قرار بود خودش بیاید. همان موقع به شاگردانم گفتم کارشان را انجام دهند و من میروم دنبال دخترم. وقتی رسیدم، او هم آنسوی خیابان ایستاده بود. مرا که دید بال درآورد. جرئت نداشت از عرض خیابان عبور کند. باید پر و بال بیشتری به او بدهم. این ترسها را ما در دلش کاشتهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
❤2
به نظرتون این کوچولو چقدر شانس داره که شخصیت یک داستان کودک بشه؟
#یادداشت_روز
#نقاشی
@leila_aligholizade
#یادداشت_روز
#نقاشی
@leila_aligholizade
❤3😍3
دیدی شفاف
دیشب بعد از اینکه خبری از سفارش دهندهی کتاب کودک نشد، رفتم سراغ کار پاستل.
همیشه به خاطر نور، صبح ها مینشستم پای کار و این هفته به خاطر شلوغی صبحها، فرصتی نشده بود.
اولینبار که نشستم پای لباس پیرمرد تنها دو رنگ سیاه و طوسی را دیده بودم.
دیشب متوجه شدم که رنگهای بنفش، آبی، سرمهای، قهوهای، اکر، سفید و انواع سبز هم در لباس پیرمرد وجود دارد. چه چیزی باعث شده بود که رنگها را بهتر ببینم و چرا روز اول هیچ کدام را ندیده بودم؟
فرشهایی که در نشیمن خانه انداختهایم ترکیبی از ۱۶ رنگ است که رنگ قرمز گوجهای آن بیشتر از هر رنگی خودش را نشان میدهد. برای خرید فرشها به هرجایی سر زده بودیم. دخترمان را که دو سال بیشتر نداشت گذاشته بودیم خانهی مادر و به دنبال فرش. هیچکدام فرشها به دلمان نمینشست و یا توافقی نداشتیم. از گرمای آن روز کلافه بودم و از دست همسرم عصبانی که برای هر فرش ایرادی میگذاشت و مدام مرا به محلهای دیگر میبرد. حرفمان شد و من از ماشین پیاده شدم. اشکهایم بیاجازه جاری شده بودند. اشکهایم را پاک کردم و رفتم داخل یک فرش فروشی و چشمم از میان تمام فرشهایی که به دیوار آویزان بود به این فرش افتاد. نیمساعت تمام جلوی آن فرش ایستادم و پایم را در یک کفش کردم که همین را میخواهم. او هم فرش را دوست داشت.
بعدتر از استاد نقاشیام پرسیدم چرا در آن لحظه من رنگی را پسندیدم که کمتر از آن استفاده میکنم؟ گفت: «احتمالا کمبود یک نوع ویتامین تو را به آن رنگ سوق داده.»
ولی امروز متوجه شدم که احساسی که داشتم باعث شد که آن رنگها را ببینم.
مثل دیشب. دیشب هم درگیر احساسات ضد و نقیضی بودم و بعد از جاری شدن اشکها نشسته بودم پای کار.
شاید اشکها دیدم را شفاف تر کرده بودند و اجازه داده بودند رنگهایی غیر از خاکستریهای سرد و بیروح را ببینم.
شما چنین تجربهای دارید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیشب بعد از اینکه خبری از سفارش دهندهی کتاب کودک نشد، رفتم سراغ کار پاستل.
همیشه به خاطر نور، صبح ها مینشستم پای کار و این هفته به خاطر شلوغی صبحها، فرصتی نشده بود.
اولینبار که نشستم پای لباس پیرمرد تنها دو رنگ سیاه و طوسی را دیده بودم.
دیشب متوجه شدم که رنگهای بنفش، آبی، سرمهای، قهوهای، اکر، سفید و انواع سبز هم در لباس پیرمرد وجود دارد. چه چیزی باعث شده بود که رنگها را بهتر ببینم و چرا روز اول هیچ کدام را ندیده بودم؟
فرشهایی که در نشیمن خانه انداختهایم ترکیبی از ۱۶ رنگ است که رنگ قرمز گوجهای آن بیشتر از هر رنگی خودش را نشان میدهد. برای خرید فرشها به هرجایی سر زده بودیم. دخترمان را که دو سال بیشتر نداشت گذاشته بودیم خانهی مادر و به دنبال فرش. هیچکدام فرشها به دلمان نمینشست و یا توافقی نداشتیم. از گرمای آن روز کلافه بودم و از دست همسرم عصبانی که برای هر فرش ایرادی میگذاشت و مدام مرا به محلهای دیگر میبرد. حرفمان شد و من از ماشین پیاده شدم. اشکهایم بیاجازه جاری شده بودند. اشکهایم را پاک کردم و رفتم داخل یک فرش فروشی و چشمم از میان تمام فرشهایی که به دیوار آویزان بود به این فرش افتاد. نیمساعت تمام جلوی آن فرش ایستادم و پایم را در یک کفش کردم که همین را میخواهم. او هم فرش را دوست داشت.
بعدتر از استاد نقاشیام پرسیدم چرا در آن لحظه من رنگی را پسندیدم که کمتر از آن استفاده میکنم؟ گفت: «احتمالا کمبود یک نوع ویتامین تو را به آن رنگ سوق داده.»
ولی امروز متوجه شدم که احساسی که داشتم باعث شد که آن رنگها را ببینم.
مثل دیشب. دیشب هم درگیر احساسات ضد و نقیضی بودم و بعد از جاری شدن اشکها نشسته بودم پای کار.
شاید اشکها دیدم را شفاف تر کرده بودند و اجازه داده بودند رنگهایی غیر از خاکستریهای سرد و بیروح را ببینم.
شما چنین تجربهای دارید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2👌2
