گلایه
مادر اهل گلایه نبود. همیشه مهربان همیشه صبور. هربار ما گلایه کردیم، دعوت به مهربانی کرد. مهربانی و صبوریاش را ندیدند. در حقش بیعدالتی کردند. حالا پر شده از گلایه. زنگش که میزنم قلبم سنگین میشود از درد سینهاش. حالا تصمیم گرفته دیگر مهربان نباشد. تصمیم گرفته حرفهایش را با نیش و کنایه به گوش آنهایی که آزارش دادند، برساند.
کاش یاد بگیریم که آدمها ظرفی دارند و ظرفشان را با بیمهریمان پر نکنیم که مهربانی نمیرد. جهان زشت میشود اگر مادر مهربان نباشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
مادر اهل گلایه نبود. همیشه مهربان همیشه صبور. هربار ما گلایه کردیم، دعوت به مهربانی کرد. مهربانی و صبوریاش را ندیدند. در حقش بیعدالتی کردند. حالا پر شده از گلایه. زنگش که میزنم قلبم سنگین میشود از درد سینهاش. حالا تصمیم گرفته دیگر مهربان نباشد. تصمیم گرفته حرفهایش را با نیش و کنایه به گوش آنهایی که آزارش دادند، برساند.
کاش یاد بگیریم که آدمها ظرفی دارند و ظرفشان را با بیمهریمان پر نکنیم که مهربانی نمیرد. جهان زشت میشود اگر مادر مهربان نباشد.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤5
اولین روز مدرسه
بعد از دوندگیهای بسیار بالاخره «الف.میم» ثبتنام شد. منتظر «ه» بودم که مدرسهاش تعطیل شود. او را دیدم. خستهترین بود. اولین روز مدرسه به مذاقش خوش نیامده بود. در تصورش مدرسه جایی مثل کلاس نقاشی بود. امروز حتما میخوابد و مادر بعد از مدتها خواب ظهر خواهد داشت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
بعد از دوندگیهای بسیار بالاخره «الف.میم» ثبتنام شد. منتظر «ه» بودم که مدرسهاش تعطیل شود. او را دیدم. خستهترین بود. اولین روز مدرسه به مذاقش خوش نیامده بود. در تصورش مدرسه جایی مثل کلاس نقاشی بود. امروز حتما میخوابد و مادر بعد از مدتها خواب ظهر خواهد داشت.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چالش وبلاگنویسی
بعد از اینکه خاطرات روزانهی خانم دکتر را در وبلاگش خواندم، شوق نوشتن دوباره خاطرات روزانهام در وبلاگ زنده شد. فضای تلگرام برای نوشتن خاطرات روزانه چندان جذاب نیست. از روز ششم مهر ماه تا به امروز نوشتهام و تصمیم دارم این روند را تا چهل روز حفظ کنم.
میتوانید این روزانهها را در لینک زیر بخوانید.
روز هشتم
#یادداشت_روز
#وبلاگ
@leila_aligholizade
بعد از اینکه خاطرات روزانهی خانم دکتر را در وبلاگش خواندم، شوق نوشتن دوباره خاطرات روزانهام در وبلاگ زنده شد. فضای تلگرام برای نوشتن خاطرات روزانه چندان جذاب نیست. از روز ششم مهر ماه تا به امروز نوشتهام و تصمیم دارم این روند را تا چهل روز حفظ کنم.
میتوانید این روزانهها را در لینک زیر بخوانید.
روز هشتم
#یادداشت_روز
#وبلاگ
@leila_aligholizade
Telegram
پَرسهگَر | دکترزهرادادآفرید
روز سوم وبلاگنویسی
اینستاگرام محفل شتاب و احساسات ناپایدار
دیشب قبل از خواب یک ساعتونیم کتاب خواندم. عادت هرشب. غرق خواندن کتابی از ایرابل آلنده شده بودم. نویسندهی شیلیایی مقیم آمریکا. کتاب «همهی روزهای ما» که شرح زندگیاش است پس از مرگ دخترش.…
اینستاگرام محفل شتاب و احساسات ناپایدار
دیشب قبل از خواب یک ساعتونیم کتاب خواندم. عادت هرشب. غرق خواندن کتابی از ایرابل آلنده شده بودم. نویسندهی شیلیایی مقیم آمریکا. کتاب «همهی روزهای ما» که شرح زندگیاش است پس از مرگ دخترش.…
👏1
مراقب انرژیات باش.
اتلاف زمانهای کوتاهی که به چشم نمیآیند با پرسه در فضای مجازی، چیزی بزرگتر را از ما میرباید. انرژی که به زحمت اندوختهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
اتلاف زمانهای کوتاهی که به چشم نمیآیند با پرسه در فضای مجازی، چیزی بزرگتر را از ما میرباید. انرژی که به زحمت اندوختهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
بگذارید آرام بمانیم
فضای ذهنیام به خاطر بیماری ملتهب است. از آخرین باری که کابوس دیدم سالها میگذرد و حالا باز کابوسها برگشتهاند. تلاش میکنم به بیماری اجازهی جولان ندهم، ولی وقتی خواب بیاجازه میآید، بیماری به شکل هیولایی وحشتناک خودش را نشان میدهد.
گم شدن، دزدی، قتل، تجاوز، اعتیاد کابوس خوابهایم ست و در بیداری جلساتی را شاهد هستم که مردم برای رهایی از بحرانهای مالی ترتیب دادهاند.
حالا که از شدت بیماری روی تخت میخکوب شدهام، صدای انفجار ترقههای چند پسربچهی شیطان، کابوس جنگ را هم بیدار میکند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
فضای ذهنیام به خاطر بیماری ملتهب است. از آخرین باری که کابوس دیدم سالها میگذرد و حالا باز کابوسها برگشتهاند. تلاش میکنم به بیماری اجازهی جولان ندهم، ولی وقتی خواب بیاجازه میآید، بیماری به شکل هیولایی وحشتناک خودش را نشان میدهد.
گم شدن، دزدی، قتل، تجاوز، اعتیاد کابوس خوابهایم ست و در بیداری جلساتی را شاهد هستم که مردم برای رهایی از بحرانهای مالی ترتیب دادهاند.
حالا که از شدت بیماری روی تخت میخکوب شدهام، صدای انفجار ترقههای چند پسربچهی شیطان، کابوس جنگ را هم بیدار میکند.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
نوشتههای نیمهکاره
کمتر میخوانم و بدتر از آن کمتر هم مینویسم. آنقدر کم که از نوشتههای خود بیزار میشوم. هیچکدام چنگی به دلم نمیزنند. همه را نیمهکاره رها میکنم. «ز» گفت که به نظر غمگین میرسی. گفتم غمگین نیستم، یعنی دلیلی برای غم نیست. همه چیز خوب و خوش و خرم است. همان روال سابق نرسیدن به رویاها و زندگی بدون هیچگونه هیجان اضافی. چیزهایی بود که روزگاری دلم آنها را میخواست. حالا آنقدر نرسیدهام که نسبت به آنها بیتفاوت شدهام. آنقدر بیتفاوت که داشتن یا نداشتنشان برایم اهمیتی ندارد و این همان چیزی بود که باعث شده بود شادی از چهرهام رخت بر بندد.
روز دهم
@leila_aligholizade
کمتر میخوانم و بدتر از آن کمتر هم مینویسم. آنقدر کم که از نوشتههای خود بیزار میشوم. هیچکدام چنگی به دلم نمیزنند. همه را نیمهکاره رها میکنم. «ز» گفت که به نظر غمگین میرسی. گفتم غمگین نیستم، یعنی دلیلی برای غم نیست. همه چیز خوب و خوش و خرم است. همان روال سابق نرسیدن به رویاها و زندگی بدون هیچگونه هیجان اضافی. چیزهایی بود که روزگاری دلم آنها را میخواست. حالا آنقدر نرسیدهام که نسبت به آنها بیتفاوت شدهام. آنقدر بیتفاوت که داشتن یا نداشتنشان برایم اهمیتی ندارد و این همان چیزی بود که باعث شده بود شادی از چهرهام رخت بر بندد.
روز دهم
@leila_aligholizade
❤2
یک برش از زندگی
به خاطر تابها و به اصرار دختر آمدیم سهسار.
غذایش تعریفی نداشت.
بدتر از آن خانوادهای بودند که رستوران را با خانهشان اشتباه گرفته بودند. بچهها صندلیها را شکستند و والدینشان بعد از داد و فریاد سر بچهها با قوم و خویش شان تماس تصویری گرفتند. بلند بلند حرف میزدند میخواستند به همه بفهمانند که قوم و خویش شان خارج از ایران است و برای همین تماس گرفتهاند.
همراهمان دوست داشت چیزی به آنها بگوید، اجازه ندادم. فکر کردم این روزها که دلخوشیها کم شده است، نباید با یک رو ترش کردن دلخوشی ها را از هم بگیریم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به خاطر تابها و به اصرار دختر آمدیم سهسار.
غذایش تعریفی نداشت.
بدتر از آن خانوادهای بودند که رستوران را با خانهشان اشتباه گرفته بودند. بچهها صندلیها را شکستند و والدینشان بعد از داد و فریاد سر بچهها با قوم و خویش شان تماس تصویری گرفتند. بلند بلند حرف میزدند میخواستند به همه بفهمانند که قوم و خویش شان خارج از ایران است و برای همین تماس گرفتهاند.
همراهمان دوست داشت چیزی به آنها بگوید، اجازه ندادم. فکر کردم این روزها که دلخوشیها کم شده است، نباید با یک رو ترش کردن دلخوشی ها را از هم بگیریم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤1
تصویری که خورده شد
فکر کردم مهر که بیاید، مدرسهها که باز شود، کارم کمتر میشود و میتوانم با خیال راحت نقش بزنم. با کلمه یا قلممو یا هر چیز دیگری که بتوان با آن تصویری آفرید، ولی اشتباه بود.
حالا بیشتر وقتم در آشپزخانه میگذرد. تابلویی با مواد غذایی.
تابلوی هنریم در چشم به هم زدنی نیست و نابود میشود و باز باید به فکر وعدهی دیگر باشم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
فکر کردم مهر که بیاید، مدرسهها که باز شود، کارم کمتر میشود و میتوانم با خیال راحت نقش بزنم. با کلمه یا قلممو یا هر چیز دیگری که بتوان با آن تصویری آفرید، ولی اشتباه بود.
حالا بیشتر وقتم در آشپزخانه میگذرد. تابلویی با مواد غذایی.
تابلوی هنریم در چشم به هم زدنی نیست و نابود میشود و باز باید به فکر وعدهی دیگر باشم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4👍2
وقتی میبینم یکی آنقدر با علاقه کار میکنه سر ذوق میام و مصمم میشم که توی مسیر آموزش بمونم.
#نقاشی
#نقاشی
👍5😍3
روزانههایم با دخترم
چند روز پیش فرمی را از طرف مدرسه آورد که باید پر میکردم. در قوانین پشت فرم نوشته بود حضور ماهانه یکی از والدین برای پرس و جو از وضعیت تحصیلی و انضباطی دانشآموز.
به شوخی گفتم: «این دیگه زیادیه. مگه من بیکارم؟» خندید و امروز وقتی رفتم دنبالش تا او را به کلاس زبان برسانم با توپ پر گفت: « میدونی فردا چی شده؟»
گفتم: «فردا که هنوز نیومده، پس چیزی نشده.»
گفت: «نه. یه چیزی شده. باید فلان ساعت بیای مدرسه وگرنه نمره انضباطمون رو کم میکنن.»
گفتم: «باشه. میام مشکلی نداره که.»
گفت: «اخه تو کلی کار و کلاس داری چه جوری میتونی بیای؟»
گفتم: «یه جوری میام غصه نخور. تو مهمتری.»
خیالش راحت شد و لبخند به لبش آمد. یک شوخی بیمزهی مرا چقدر جدی گرفته بود که اینطور بهم ریخته بود. باید بیشتر مراقب حرفهایی که به او میزنم باشم.
امروز صبح گفت: «مامان من بهترم یا بچههای مردم؟»
گفتم: «تو.»
گفت: «از چه لحاظ؟»
گفتم: «از این لحاظ که تو بچهی منی و بقیه بچهی مردم. پس تو برای من بهترینی.»
گفت: «با وجود همهی چیزایی که دوست نداری؟»
گفتم: «بعضی چیزا رو دوست ندارم، ولی دلیل نمیشه که تو برام بهترین نباشی. خیالت راحت تو بهترین هدیهای هستی که خدا تا حالا بهم داده.»
خیالش راحت شد و کولهاش را پشتش انداخت و از خانه بیرون رفت.
به خاطر کلاس نقاشی گفتم یک روز در هفته خودش بیاید، سر موعد مقرر دلم به تپش افتاد. اولینبار بود که قرار بود خودش بیاید. همان موقع به شاگردانم گفتم کارشان را انجام دهند و من میروم دنبال دخترم. وقتی رسیدم، او هم آنسوی خیابان ایستاده بود. مرا که دید بال درآورد. جرئت نداشت از عرض خیابان عبور کند. باید پر و بال بیشتری به او بدهم. این ترسها را ما در دلش کاشتهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
چند روز پیش فرمی را از طرف مدرسه آورد که باید پر میکردم. در قوانین پشت فرم نوشته بود حضور ماهانه یکی از والدین برای پرس و جو از وضعیت تحصیلی و انضباطی دانشآموز.
به شوخی گفتم: «این دیگه زیادیه. مگه من بیکارم؟» خندید و امروز وقتی رفتم دنبالش تا او را به کلاس زبان برسانم با توپ پر گفت: « میدونی فردا چی شده؟»
گفتم: «فردا که هنوز نیومده، پس چیزی نشده.»
گفت: «نه. یه چیزی شده. باید فلان ساعت بیای مدرسه وگرنه نمره انضباطمون رو کم میکنن.»
گفتم: «باشه. میام مشکلی نداره که.»
گفت: «اخه تو کلی کار و کلاس داری چه جوری میتونی بیای؟»
گفتم: «یه جوری میام غصه نخور. تو مهمتری.»
خیالش راحت شد و لبخند به لبش آمد. یک شوخی بیمزهی مرا چقدر جدی گرفته بود که اینطور بهم ریخته بود. باید بیشتر مراقب حرفهایی که به او میزنم باشم.
امروز صبح گفت: «مامان من بهترم یا بچههای مردم؟»
گفتم: «تو.»
گفت: «از چه لحاظ؟»
گفتم: «از این لحاظ که تو بچهی منی و بقیه بچهی مردم. پس تو برای من بهترینی.»
گفت: «با وجود همهی چیزایی که دوست نداری؟»
گفتم: «بعضی چیزا رو دوست ندارم، ولی دلیل نمیشه که تو برام بهترین نباشی. خیالت راحت تو بهترین هدیهای هستی که خدا تا حالا بهم داده.»
خیالش راحت شد و کولهاش را پشتش انداخت و از خانه بیرون رفت.
به خاطر کلاس نقاشی گفتم یک روز در هفته خودش بیاید، سر موعد مقرر دلم به تپش افتاد. اولینبار بود که قرار بود خودش بیاید. همان موقع به شاگردانم گفتم کارشان را انجام دهند و من میروم دنبال دخترم. وقتی رسیدم، او هم آنسوی خیابان ایستاده بود. مرا که دید بال درآورد. جرئت نداشت از عرض خیابان عبور کند. باید پر و بال بیشتری به او بدهم. این ترسها را ما در دلش کاشتهایم.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2
❤2
به نظرتون این کوچولو چقدر شانس داره که شخصیت یک داستان کودک بشه؟
#یادداشت_روز
#نقاشی
@leila_aligholizade
#یادداشت_روز
#نقاشی
@leila_aligholizade
❤3😍3
دیدی شفاف
دیشب بعد از اینکه خبری از سفارش دهندهی کتاب کودک نشد، رفتم سراغ کار پاستل.
همیشه به خاطر نور، صبح ها مینشستم پای کار و این هفته به خاطر شلوغی صبحها، فرصتی نشده بود.
اولینبار که نشستم پای لباس پیرمرد تنها دو رنگ سیاه و طوسی را دیده بودم.
دیشب متوجه شدم که رنگهای بنفش، آبی، سرمهای، قهوهای، اکر، سفید و انواع سبز هم در لباس پیرمرد وجود دارد. چه چیزی باعث شده بود که رنگها را بهتر ببینم و چرا روز اول هیچ کدام را ندیده بودم؟
فرشهایی که در نشیمن خانه انداختهایم ترکیبی از ۱۶ رنگ است که رنگ قرمز گوجهای آن بیشتر از هر رنگی خودش را نشان میدهد. برای خرید فرشها به هرجایی سر زده بودیم. دخترمان را که دو سال بیشتر نداشت گذاشته بودیم خانهی مادر و به دنبال فرش. هیچکدام فرشها به دلمان نمینشست و یا توافقی نداشتیم. از گرمای آن روز کلافه بودم و از دست همسرم عصبانی که برای هر فرش ایرادی میگذاشت و مدام مرا به محلهای دیگر میبرد. حرفمان شد و من از ماشین پیاده شدم. اشکهایم بیاجازه جاری شده بودند. اشکهایم را پاک کردم و رفتم داخل یک فرش فروشی و چشمم از میان تمام فرشهایی که به دیوار آویزان بود به این فرش افتاد. نیمساعت تمام جلوی آن فرش ایستادم و پایم را در یک کفش کردم که همین را میخواهم. او هم فرش را دوست داشت.
بعدتر از استاد نقاشیام پرسیدم چرا در آن لحظه من رنگی را پسندیدم که کمتر از آن استفاده میکنم؟ گفت: «احتمالا کمبود یک نوع ویتامین تو را به آن رنگ سوق داده.»
ولی امروز متوجه شدم که احساسی که داشتم باعث شد که آن رنگها را ببینم.
مثل دیشب. دیشب هم درگیر احساسات ضد و نقیضی بودم و بعد از جاری شدن اشکها نشسته بودم پای کار.
شاید اشکها دیدم را شفاف تر کرده بودند و اجازه داده بودند رنگهایی غیر از خاکستریهای سرد و بیروح را ببینم.
شما چنین تجربهای دارید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
دیشب بعد از اینکه خبری از سفارش دهندهی کتاب کودک نشد، رفتم سراغ کار پاستل.
همیشه به خاطر نور، صبح ها مینشستم پای کار و این هفته به خاطر شلوغی صبحها، فرصتی نشده بود.
اولینبار که نشستم پای لباس پیرمرد تنها دو رنگ سیاه و طوسی را دیده بودم.
دیشب متوجه شدم که رنگهای بنفش، آبی، سرمهای، قهوهای، اکر، سفید و انواع سبز هم در لباس پیرمرد وجود دارد. چه چیزی باعث شده بود که رنگها را بهتر ببینم و چرا روز اول هیچ کدام را ندیده بودم؟
فرشهایی که در نشیمن خانه انداختهایم ترکیبی از ۱۶ رنگ است که رنگ قرمز گوجهای آن بیشتر از هر رنگی خودش را نشان میدهد. برای خرید فرشها به هرجایی سر زده بودیم. دخترمان را که دو سال بیشتر نداشت گذاشته بودیم خانهی مادر و به دنبال فرش. هیچکدام فرشها به دلمان نمینشست و یا توافقی نداشتیم. از گرمای آن روز کلافه بودم و از دست همسرم عصبانی که برای هر فرش ایرادی میگذاشت و مدام مرا به محلهای دیگر میبرد. حرفمان شد و من از ماشین پیاده شدم. اشکهایم بیاجازه جاری شده بودند. اشکهایم را پاک کردم و رفتم داخل یک فرش فروشی و چشمم از میان تمام فرشهایی که به دیوار آویزان بود به این فرش افتاد. نیمساعت تمام جلوی آن فرش ایستادم و پایم را در یک کفش کردم که همین را میخواهم. او هم فرش را دوست داشت.
بعدتر از استاد نقاشیام پرسیدم چرا در آن لحظه من رنگی را پسندیدم که کمتر از آن استفاده میکنم؟ گفت: «احتمالا کمبود یک نوع ویتامین تو را به آن رنگ سوق داده.»
ولی امروز متوجه شدم که احساسی که داشتم باعث شد که آن رنگها را ببینم.
مثل دیشب. دیشب هم درگیر احساسات ضد و نقیضی بودم و بعد از جاری شدن اشکها نشسته بودم پای کار.
شاید اشکها دیدم را شفاف تر کرده بودند و اجازه داده بودند رنگهایی غیر از خاکستریهای سرد و بیروح را ببینم.
شما چنین تجربهای دارید؟
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤2👌2
یک روز در خانه نبودم
به خاطر نمایشگاه از صبح خانه نبودم. یکلنگهپا ایستاده بودیم کنار کارها که امام جمعه و فرماندار و فلان مسئول و بهمان مسئول بیایند و از نمایشگاه مان بازدید کنند. برای رفع خستگی میرفتیم و خودمان از کارهای هنرجوهای دیگر بازدید میکردیم. بادی میوزید و با شیطنتی کودکانه تابلویی را نقش زمین میکرد. صدای خورد شدن شیشهها پر میشد در فضای پارک پر شده بود از هنرمندان و هنرجوهایی که کارهایشان را ارائه کرده بودند.
زمان بازدید فرا رسید. باد آرام گرفت.
مسئولین آمدند در پناه بادیگاردها. ۱۲۰۰ اثر را در عرض چند دقیقه دیدند و کنار تابلوی ضامن آهوی امام رضا عکس یادگاری گرفتند و رفتند و نمایشگاه به پایان رسید.
رسیدیم خانه. خانه آشفته و به هم ریخته. انگار هزار سال در خانه نبودم. یک روز پی دلم رفته بودم و برای چند روز کار برایم درست شده بود.
زن خانهدار درونم عاجزانه التماس می کرد هنر را کنار بگذارم و هنرمند درونم در عرض چند دقیقه همه جا را مرتب کرد و گفت: «بیا تموم شد. کاری داشت. حالا بچسب به کارت.»
حالا زن خانهدار برایم چای ریخته است و من نشستهام پای کاری دیگر.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
به خاطر نمایشگاه از صبح خانه نبودم. یکلنگهپا ایستاده بودیم کنار کارها که امام جمعه و فرماندار و فلان مسئول و بهمان مسئول بیایند و از نمایشگاه مان بازدید کنند. برای رفع خستگی میرفتیم و خودمان از کارهای هنرجوهای دیگر بازدید میکردیم. بادی میوزید و با شیطنتی کودکانه تابلویی را نقش زمین میکرد. صدای خورد شدن شیشهها پر میشد در فضای پارک پر شده بود از هنرمندان و هنرجوهایی که کارهایشان را ارائه کرده بودند.
زمان بازدید فرا رسید. باد آرام گرفت.
مسئولین آمدند در پناه بادیگاردها. ۱۲۰۰ اثر را در عرض چند دقیقه دیدند و کنار تابلوی ضامن آهوی امام رضا عکس یادگاری گرفتند و رفتند و نمایشگاه به پایان رسید.
رسیدیم خانه. خانه آشفته و به هم ریخته. انگار هزار سال در خانه نبودم. یک روز پی دلم رفته بودم و برای چند روز کار برایم درست شده بود.
زن خانهدار درونم عاجزانه التماس می کرد هنر را کنار بگذارم و هنرمند درونم در عرض چند دقیقه همه جا را مرتب کرد و گفت: «بیا تموم شد. کاری داشت. حالا بچسب به کارت.»
حالا زن خانهدار برایم چای ریخته است و من نشستهام پای کاری دیگر.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4😍2
بچهات رو لوس نکن
نمیدونم چیکار کنم. مدرسه که میرم، اولیای مدرسه میگن به بچههاتون پر و بال بدین. بذارین قدرتمند باشن.
توی آموزشگاه دختری رو میبینم که از بس خانواده بهش پر و بال دارن، از هیچی نمیترسه و با قدرت میگه من این مدل رو کار میکنم. هرچی هم استاد میگه ممکنه مجوز نگیره، میگه اون مشکل من نیست. مشکل خودشونه. من کوتاه نمیام از خواستهام.
مامان میگه زیادی به بچهات رو نده و پر و بال بهش نده، آخر سر برمیگرده و بهت میگه مگه برای من چی کار کردی؟
تجربهی هزارسالهی قوم و خویشای سن و سال دار بهم میگه نباید زیاد به خواستههای بچهها توجه کرد و ...
و دلم بهم میگه اون از هر چیزی برات مهمتره. پس هر کاری میتونی انجام بده که پر قدرت و قوی توی جامعه حاضر بشه و بتونه حقش رو بگیره حتی از تو که مادرشی و زیر بار حرف زور نره.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
نمیدونم چیکار کنم. مدرسه که میرم، اولیای مدرسه میگن به بچههاتون پر و بال بدین. بذارین قدرتمند باشن.
توی آموزشگاه دختری رو میبینم که از بس خانواده بهش پر و بال دارن، از هیچی نمیترسه و با قدرت میگه من این مدل رو کار میکنم. هرچی هم استاد میگه ممکنه مجوز نگیره، میگه اون مشکل من نیست. مشکل خودشونه. من کوتاه نمیام از خواستهام.
مامان میگه زیادی به بچهات رو نده و پر و بال بهش نده، آخر سر برمیگرده و بهت میگه مگه برای من چی کار کردی؟
تجربهی هزارسالهی قوم و خویشای سن و سال دار بهم میگه نباید زیاد به خواستههای بچهها توجه کرد و ...
و دلم بهم میگه اون از هر چیزی برات مهمتره. پس هر کاری میتونی انجام بده که پر قدرت و قوی توی جامعه حاضر بشه و بتونه حقش رو بگیره حتی از تو که مادرشی و زیر بار حرف زور نره.
#یادداشت_روز
@leila_aligholizade
❤4👌1
