#سینمای_عشق
به روایت دلبر
نگاه خیرم به کارت عروسیه مهیار بود که رو میز خودنمایی می کرد؛درست دو روز بعد از برگشتن ما از انگلیس سورن و بقیه بچه ها واسه مراسم عروسی مهیار اومدن تهران،با دختری نامزد کرده که انگار پدرش چند سال پیش یکی از شریکای تجاری سورن و معین بوده،چند روز اول بودنه معین تو اون مراسم ازارم میداد ولی با کاری که دیشب کرد شوک قوی تری بهم وارد شد!
صداش تو گوشم اکو شد:«لباسی که برات فرستادم بپوش!!»
پلکامو عمیق رو هم فشردم،میدونم احسان خوشش نمیاد لباسم اونقدر باز باشه
پوووف،نمی فهمم رفتارای معین از روی عشقه یا انتقام!
نگاهی به ساعت انداختم،تقریبا فقط ده دقیقه دیگه وقت داشتم که خودمو برسونم ارایشگاه پیش جانان
به روایت مهدی
من و کادیر و مشغول حرف بودیم که بردیا به میزمون نزدیک شد،قیافش تو هم بود میشه گفت چند وقته با اون بردیای شر و شیطون رو به رو نمیشیم
_چرا نمی شینی؟
سری تکون داد و نشست،متوجه نگاه زیر چشمیش به احسان شدم و همین باعث شد مردمک چشمای منم کشیده بشه سمت صورت احسان،بااخم زول زده بود به یه نقطه نامعلوم..از لحظه ای که جانان گفت دلبر به خاطر حرفای معین اون لباس پوشیده حال منم گرفته شد و واسه چندمین بار متعجب شدم از کارای این دختر
چرا انتخاب می کنه قربانی باشه؟!
از جام بلند شدم برم سمت جانان که متوجه یه نفرشدم؛چند بار پشت هم پلک زدم و بعد از اینکه مطمئن شدم خودشه رفتم سمتش
معین:فکر نمیکردم بازم همدیگه رو ببینیم
نگاه سرخوشی به اطراف انداخت:تو یه همچین شرایطی
دستمو فرو کردم تو جیبم:میخوام حرف بزنیم
با مکث سری تکون داد واشاره کرد به در خروجیه تالار
معین:بگو..میشنوم
_چرا داری با زندگی دلبر اینجوری میکنی؟
نفس عمیقی کشید:جانانم درست مثل خودته مستقیم میره سر اصل مطلب
سرشو اورد نزدیک:من عاشق دلبرم،نمی تونم ازش بگذرم
خنده تمسخر امیزی کردم:عاشقشی و اینو میدونی که اون عاشق احسا..
معین:اسمشوپیش من نیار
دستامو فرو کردم تو جیبم:نمی ترسی اگه دلبرو به دست بیاری روز وشب اسمشو پیشت بیاره؟هوم؟
دستی تو موهاش کشید:خواستم از راه درست به دستش بیارم..نشد..نخواست
یه قدم رفتم جلو:نشد نخواست...الانمنمیشه،خودتم میدونی که دلبر مال تو نمیشه
تلخندی زد:مهم نیس که مال من نشه،مهم اینه که اگه مال من نمیشه کنار هیچ مرد دیگه ای نباشه
پوزخندی زدم:تو که ادعات میشه دوسش داری چرا به نیلوفر کمک کردی به خواستش برسه؟
با دیدن سکوتش ادامه دادم:کسی که عاشقه راضی به ازار معشوقش نیس
خواستم از کنارش رد شم که صداش متوقفم کرد
معین:قرار نبود اونجوری شه!
اخم ریزی نشست رو پیشونیم
معین:اون دختر..نیلوفر،قرار بود جور دیگه ای بچه رو نابود کنه وجه مشترک بین من واون تنفر هر دومون از زندگی دلبر و شوهرشه
سرشو انداخت پایین:تنها تفاوتمونم اینه که اون جون احسان براش عزیزه و من جون دلبر
_اگه جون احسان برای اون زنیکه اشغال عزیزبود اون کارارو باهاش نمی کرد..پس دل نبند به یه سری حرف مفت
معین:ادعای عشق هیچوقت مفت نیست!
پوزخندی زدم:عشق اثبات میخواد نه ادعا
ازش فاصله گرفتم و برگشتم تو تالار که نگام افتاد به دلبر و جانان و ایران؛ترس تو چشمای دلبر حتی پشت اون میکاپم مشخص بود
بعد از صرف شام قرار شد برگردیم خونه؛با بچه ها خداحافظی کردیم
جانان:کاش بااحسان حرف میزدی
کمربندمو بستم:تو این یه مورد حرف رو احسان تاثیری نداره
عصبی روشو برگردوند
تک بوقی واسه بچه ها زدم و حرکت کردم سمت خونه
_تو غصه بخوری درست میشه؟
بی توجه به حرفم دستپاچه لب زد
جانان:میشه بریم بام؟
_بام؟دیر وقت نیس
جانان:نچ..برو خونه گیتارو ورداریم بریم
سری به نشانه مثبت تکون دادم و رفتم سمت خونه
برداشتن گیتار و رفتن به بام حدودا نیم ساعت طول کشید
نگاهمو مستقیم دوختم به جانان،دستاشو از هم باز کرده بود و گذاشته بود رو لبه های نیمکت،سرش رو به اسمون بود و چشماش بسته
با قدمای اروم رفتم نزدیک نیمکت
_تو غصه بخوری درست میشه؟
بی هیچ تغییر حالتی گفت
جانان:تو ماشینم پرسیدی
دستمو حلقه کردم دور کمرش
_جوابی نشنیدم
جانان:تو زندگیم واسه خیلی چیزا حرص خوردم که درست نشدن
سرشو چرخوند سمتم:می ترسم اینم درست نشه
لبخند تلخی زدم:نترس...از هرچی بترسی سرت میاد!
انگار چشماش خندید:قانون مورفی!
_جهانیار من چطوره؟
جانان:نمیدونم...دختر توعه خودت ازش بپرس
لبخند عمیقی نشست رو لبام:فکر کنم اگه مامانش بخونه حالش خوب میشه!
جانان:خوبه حال دخترتو میفهمی!!
با تمام عشقی که تو وجودم نسبت بهش حس میکردم نگاش کردم:من هم حال دخترمو میفهمم هم حال مامان دخترمو
گیتار تو دستش گرفت و چند لحظه انگشتاشو بی هدف کشید رو تارا
به روایت دلبر
نگاه خیرم به کارت عروسیه مهیار بود که رو میز خودنمایی می کرد؛درست دو روز بعد از برگشتن ما از انگلیس سورن و بقیه بچه ها واسه مراسم عروسی مهیار اومدن تهران،با دختری نامزد کرده که انگار پدرش چند سال پیش یکی از شریکای تجاری سورن و معین بوده،چند روز اول بودنه معین تو اون مراسم ازارم میداد ولی با کاری که دیشب کرد شوک قوی تری بهم وارد شد!
صداش تو گوشم اکو شد:«لباسی که برات فرستادم بپوش!!»
پلکامو عمیق رو هم فشردم،میدونم احسان خوشش نمیاد لباسم اونقدر باز باشه
پوووف،نمی فهمم رفتارای معین از روی عشقه یا انتقام!
نگاهی به ساعت انداختم،تقریبا فقط ده دقیقه دیگه وقت داشتم که خودمو برسونم ارایشگاه پیش جانان
به روایت مهدی
من و کادیر و مشغول حرف بودیم که بردیا به میزمون نزدیک شد،قیافش تو هم بود میشه گفت چند وقته با اون بردیای شر و شیطون رو به رو نمیشیم
_چرا نمی شینی؟
سری تکون داد و نشست،متوجه نگاه زیر چشمیش به احسان شدم و همین باعث شد مردمک چشمای منم کشیده بشه سمت صورت احسان،بااخم زول زده بود به یه نقطه نامعلوم..از لحظه ای که جانان گفت دلبر به خاطر حرفای معین اون لباس پوشیده حال منم گرفته شد و واسه چندمین بار متعجب شدم از کارای این دختر
چرا انتخاب می کنه قربانی باشه؟!
از جام بلند شدم برم سمت جانان که متوجه یه نفرشدم؛چند بار پشت هم پلک زدم و بعد از اینکه مطمئن شدم خودشه رفتم سمتش
معین:فکر نمیکردم بازم همدیگه رو ببینیم
نگاه سرخوشی به اطراف انداخت:تو یه همچین شرایطی
دستمو فرو کردم تو جیبم:میخوام حرف بزنیم
با مکث سری تکون داد واشاره کرد به در خروجیه تالار
معین:بگو..میشنوم
_چرا داری با زندگی دلبر اینجوری میکنی؟
نفس عمیقی کشید:جانانم درست مثل خودته مستقیم میره سر اصل مطلب
سرشو اورد نزدیک:من عاشق دلبرم،نمی تونم ازش بگذرم
خنده تمسخر امیزی کردم:عاشقشی و اینو میدونی که اون عاشق احسا..
معین:اسمشوپیش من نیار
دستامو فرو کردم تو جیبم:نمی ترسی اگه دلبرو به دست بیاری روز وشب اسمشو پیشت بیاره؟هوم؟
دستی تو موهاش کشید:خواستم از راه درست به دستش بیارم..نشد..نخواست
یه قدم رفتم جلو:نشد نخواست...الانمنمیشه،خودتم میدونی که دلبر مال تو نمیشه
تلخندی زد:مهم نیس که مال من نشه،مهم اینه که اگه مال من نمیشه کنار هیچ مرد دیگه ای نباشه
پوزخندی زدم:تو که ادعات میشه دوسش داری چرا به نیلوفر کمک کردی به خواستش برسه؟
با دیدن سکوتش ادامه دادم:کسی که عاشقه راضی به ازار معشوقش نیس
خواستم از کنارش رد شم که صداش متوقفم کرد
معین:قرار نبود اونجوری شه!
اخم ریزی نشست رو پیشونیم
معین:اون دختر..نیلوفر،قرار بود جور دیگه ای بچه رو نابود کنه وجه مشترک بین من واون تنفر هر دومون از زندگی دلبر و شوهرشه
سرشو انداخت پایین:تنها تفاوتمونم اینه که اون جون احسان براش عزیزه و من جون دلبر
_اگه جون احسان برای اون زنیکه اشغال عزیزبود اون کارارو باهاش نمی کرد..پس دل نبند به یه سری حرف مفت
معین:ادعای عشق هیچوقت مفت نیست!
پوزخندی زدم:عشق اثبات میخواد نه ادعا
ازش فاصله گرفتم و برگشتم تو تالار که نگام افتاد به دلبر و جانان و ایران؛ترس تو چشمای دلبر حتی پشت اون میکاپم مشخص بود
بعد از صرف شام قرار شد برگردیم خونه؛با بچه ها خداحافظی کردیم
جانان:کاش بااحسان حرف میزدی
کمربندمو بستم:تو این یه مورد حرف رو احسان تاثیری نداره
عصبی روشو برگردوند
تک بوقی واسه بچه ها زدم و حرکت کردم سمت خونه
_تو غصه بخوری درست میشه؟
بی توجه به حرفم دستپاچه لب زد
جانان:میشه بریم بام؟
_بام؟دیر وقت نیس
جانان:نچ..برو خونه گیتارو ورداریم بریم
سری به نشانه مثبت تکون دادم و رفتم سمت خونه
برداشتن گیتار و رفتن به بام حدودا نیم ساعت طول کشید
نگاهمو مستقیم دوختم به جانان،دستاشو از هم باز کرده بود و گذاشته بود رو لبه های نیمکت،سرش رو به اسمون بود و چشماش بسته
با قدمای اروم رفتم نزدیک نیمکت
_تو غصه بخوری درست میشه؟
بی هیچ تغییر حالتی گفت
جانان:تو ماشینم پرسیدی
دستمو حلقه کردم دور کمرش
_جوابی نشنیدم
جانان:تو زندگیم واسه خیلی چیزا حرص خوردم که درست نشدن
سرشو چرخوند سمتم:می ترسم اینم درست نشه
لبخند تلخی زدم:نترس...از هرچی بترسی سرت میاد!
انگار چشماش خندید:قانون مورفی!
_جهانیار من چطوره؟
جانان:نمیدونم...دختر توعه خودت ازش بپرس
لبخند عمیقی نشست رو لبام:فکر کنم اگه مامانش بخونه حالش خوب میشه!
جانان:خوبه حال دخترتو میفهمی!!
با تمام عشقی که تو وجودم نسبت بهش حس میکردم نگاش کردم:من هم حال دخترمو میفهمم هم حال مامان دخترمو
گیتار تو دستش گرفت و چند لحظه انگشتاشو بی هدف کشید رو تارا
❤2
جانان:از کی بخونم؟
بی هوا گفتم:از من!
لبخند کجی زد:باب دلمی بس که تورو خوب کشیدن،چشمای تو تهرونو به آشوب کشیدن!
باب دلمی بس که دل انگیز نگاهت؛خطاطی ابروتو چه مطلوب کشیدن…
واسه یه لحظه ام نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم یا پلک بزنم
جانان:دور من و موهای تو نیزار کشیدن؛ نای من و موهای تو بر دار کشیدن!
هم موی من هم قد بالای تو رعنا؛ همسایه و همزاد سپیدار کشیدن
جانان:از دست تو تو سینه ی من هل هله بر پاست؛ انگار درختی رو پر از سار کشیدن!
واسه یه لحظه حس کردم بغض نشسته تو گلوم!
جانان:دست منو به موی تو محتاج کشیدن؛ چشماتو شبیه شب معراج کشیدن!
شیرینی آشور لبت قند فریمان؛ خلخال و خطو خال لبت خطه گیلان!
انگار که بابلسرو تا نور کشیدن؛
نگاهشو دوخت به چشمام:شیرازه چشماتو سیانور کشیدن…
گیتار گذاشت رو پاش و دستاشو تو هم گره زد:مورد قبول بود اقای یراحی
اروم لب زدم:جونمی
جانان:الان فهمیدی؟
دستشو گرفتم تو دستم و اروم بوسیدمش
بی هوا گفتم:از من!
لبخند کجی زد:باب دلمی بس که تورو خوب کشیدن،چشمای تو تهرونو به آشوب کشیدن!
باب دلمی بس که دل انگیز نگاهت؛خطاطی ابروتو چه مطلوب کشیدن…
واسه یه لحظه ام نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم یا پلک بزنم
جانان:دور من و موهای تو نیزار کشیدن؛ نای من و موهای تو بر دار کشیدن!
هم موی من هم قد بالای تو رعنا؛ همسایه و همزاد سپیدار کشیدن
جانان:از دست تو تو سینه ی من هل هله بر پاست؛ انگار درختی رو پر از سار کشیدن!
واسه یه لحظه حس کردم بغض نشسته تو گلوم!
جانان:دست منو به موی تو محتاج کشیدن؛ چشماتو شبیه شب معراج کشیدن!
شیرینی آشور لبت قند فریمان؛ خلخال و خطو خال لبت خطه گیلان!
انگار که بابلسرو تا نور کشیدن؛
نگاهشو دوخت به چشمام:شیرازه چشماتو سیانور کشیدن…
گیتار گذاشت رو پاش و دستاشو تو هم گره زد:مورد قبول بود اقای یراحی
اروم لب زدم:جونمی
جانان:الان فهمیدی؟
دستشو گرفتم تو دستم و اروم بوسیدمش
❤3
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
جانان:از کی بخونم؟ بی هوا گفتم:از من! لبخند کجی زد:باب دلمی بس که تورو خوب کشیدن،چشمای تو تهرونو به آشوب کشیدن! باب دلمی بس که دل انگیز نگاهت؛خطاطی ابروتو چه مطلوب کشیدن… واسه یه لحظه ام نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم یا پلک بزنم جانان:دور من و موهای تو نیزار…
#سینمای_عشق
به روایت دلبر
پشت سر سورن و احسان از تالار اومدیم بیرون،با رسیدن به هوای ازاد انگار تازه تونستم نفس بکشم
سورن اصرار داشت مام امشب بریم خونه حاج احمد اینا،ولی چون میدونستم احسان حال خوشی نداره پیچوندمش و گفتم خودم خستم
بین مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد،شاهانم انگار متوجه جو سنگین بین مادوتاشده بود که یه گوشه ساکت نشسته بود
با رسیدنمون به خونه ماشین برد تو حیاط،خ.استم برم سمت پله ها که صداش پیچید تو گوشم:دلبر
سرمو چرخوندم سمتش،رو به روم ایستاده بود ولی نگاهش به جای دیگه ای بود
_جانم؟
احسان:جانم؟؟
اخم ظریفی نشست رو پیشونیم
احسان:من جانتم؟
_تو همه چیز منی شک دا..
میخواستم جملمو کامل کنم که بی هوا اومد سمتم
ترسیده نگاش کردم و اب دهنمو قورت دادم
احسان:میگفتی
_گف..گفتم شک داری مگه؟که همه چی..
احسان:اره شک دارم
از دادی که زد ناخوداگاه دستامو بردم سمت گوشام و چشمامو بستم
احسان:شک دارم..به خودت..به ادعای عشقیکه هر بار محکم تر از دفعه قبل تکرارش می کنی
باحرفی که زد انگار فروریختم،اون عصبانی بود ولی حق نداشت اینجوری دربارم بگه
احسان:من دیگه به همه چیز شک دارم..به هرچی بین من و توعه
_احسان
همزمان قطره اشکی چکید رو گونم
_اروم باش تا حرف بزنیم
احسان:چه حرفی؟مگه حرفای من شنیده ام میشه؟
لبمو به دندونم گرفتم و سرمو انداختم پایین
صداشو پایین تر اورد ولی خشم هنوزم توش موج میزد:چرا وقتی بهت گفتم دوست ندارم خودتو به نمایش بذاری بازم اون لباس لعنتی رو پوشیدی؟!
نگام ناخوداگاه کشیده شد سمت درگاه در،شاهان غمگین یه گوشه وایساده بود و به مانگاه می کرد
احسانم انگار تازه متوجه حضورش شد:نمیفهممت..نمیفهممت دلبر
ازم فاصله گرفت و بعد از بغل کردن شاهان رفتن تو خونه..نشستم سره جام و سرمو گرفتم تو دستم،بلا فاصله بغضم ترکید،طبق عادت شروع کردم زیر لب با خودم شروع کردن:این بود؟این بود زندگی کع میخواستی براش بسازی؟این بود ته اون اشک نریختنا...هفت سال جون کندی که اخرش بشه این؟
اشکامو پاک کردم و اروم از جام بلند شدم،نمیدونم بابت این روزا خودمو میبخشم یانه؟
با ورودم به خونه اولین چیزی که توجهمو جلب کرد درخت کریسمسی بود که همون شبی که از انگلیس اومدیم چیدیم؛چقدر حال این خونه خوب بود اون شب
هم جشن سال نو و هم سالگرد ازدواج جانان و مهدی
سه هفته بعد
نگاه متشنجم به هلما بود و نگاه اون به ورقه ازمایشم
هلما:خوب تبریک میگم..همونطور که انتظارشو داشتیم دو قلو بارداری
لبخند کجی نشست رو لبم؛حس روزی رو گرفتم که از دانشکده سن سیر پاریس فارغ التحصیل شدم
انگار تمام سختییایی که تو این سه ماه و نیم کشیدم نتیجه داد
هلما:فقط دلبر..خیلی باید مراقب باشی،بافت بدنتو به اندازه کافی ضعیف هست
سری به معنای تایید تکون دادم:مراقبم
هلما:یه چیزی رم الان باید بهت بگم
منتظر نگاش کردم
هلما:ممکنه تو چند ماه اول یه جنین رو از دست بدیم
_یعنی چی؟
هلما:ببین قطعی نیست،ولی امکانش هست..چون در اکثر موارد کسایی که دست به همچین درمانای سنگینی میزنن در اخر فقط یه جنین رشد میکنه و میمونه
_اها..
نگاهمو از صورت هلما گرفتم؛منم فقط به یه یادگار فکر کرده بودم
هلما:خلاصه که برنامه خاصی واسه عید نچین و قشنگ استراحت کن
اروم خندیدم:نه خیالت راحت
بعد از تشکر از هلما از مطب اومدم بیرون و مستقیم رفتم سمت خونه؛امشب هممون خونه مامان مریم دعوت بودیم ووقت زیادی نداشتم
با زنگخوردن گوشیم و دیدن اسم میلاد تماس وصل کردم
_الو
میلاد:سلام دلبر
_سلام
میلاد:زنگ زدم بگم معادلات بانکی با مسکو انجام شده
_خوبه..منم تا پس فردا هشت میلیارد باقی مونده رو میریزم به حسابت,فقط..لطفا بین خودمون بمونه
میلاد:نگران هیچی نباش..فعلا
گوشیو گذاشتم رو داشبورد و سرعتمو بیشتر کردم؛جانان گفت روسیه به خاطر ترور یکی فرمانده هان ارشد خاورمیانه وضعیت اضطراری اعلام کرده و معین رفته مسکو و این یعنی فرصت کافی دارم واسه جمع و ور کردن خیلی چیزا
زدم رو ترمز و با قدمای تند مسافت حیاط طی کردم
احسان:چرا نفس نفس میزنی
با دیدنش لبخندم عمیق تر شد:یه خبر خوب میخوام بهت بدم
احسان:شیرینیش کو؟
_اونو تو باید بدی
احسان:حالا بگو اگه ارزش شیرینی داشت میدم
کیفمو کذاشتم رو اوپن و رفتم نزدیکش
_داره
مکثی کردم و زبونمو کشیدم به لبم:رفتم پیش هلما
رنگ نگاهش عوض شد:نکنه..
پلکامو عمیق رو هم فشردم:گفت دو قلو حاملم
چندبار پشت هم پلک زد و منو کشید سمت خودش:خدارو شکر..مبارکمون باشه
سرمو یکم گرفتم عقب تا بتونم صورتشو ببینم:این سه ماه...خیلی اذیت شدی
شیطون خندید:نه خوب بود که،هفته ای سه بار
با اومدن شاهان چشم غره ای بهش رفتم
شاهان:بابایی اینو ببین
دفتر نقاشیوگرفت سمت احسان؛
با قدمای تند رفتم بالا و لباسامو عوض کردم
به روایت دلبر
پشت سر سورن و احسان از تالار اومدیم بیرون،با رسیدن به هوای ازاد انگار تازه تونستم نفس بکشم
سورن اصرار داشت مام امشب بریم خونه حاج احمد اینا،ولی چون میدونستم احسان حال خوشی نداره پیچوندمش و گفتم خودم خستم
بین مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد،شاهانم انگار متوجه جو سنگین بین مادوتاشده بود که یه گوشه ساکت نشسته بود
با رسیدنمون به خونه ماشین برد تو حیاط،خ.استم برم سمت پله ها که صداش پیچید تو گوشم:دلبر
سرمو چرخوندم سمتش،رو به روم ایستاده بود ولی نگاهش به جای دیگه ای بود
_جانم؟
احسان:جانم؟؟
اخم ظریفی نشست رو پیشونیم
احسان:من جانتم؟
_تو همه چیز منی شک دا..
میخواستم جملمو کامل کنم که بی هوا اومد سمتم
ترسیده نگاش کردم و اب دهنمو قورت دادم
احسان:میگفتی
_گف..گفتم شک داری مگه؟که همه چی..
احسان:اره شک دارم
از دادی که زد ناخوداگاه دستامو بردم سمت گوشام و چشمامو بستم
احسان:شک دارم..به خودت..به ادعای عشقیکه هر بار محکم تر از دفعه قبل تکرارش می کنی
باحرفی که زد انگار فروریختم،اون عصبانی بود ولی حق نداشت اینجوری دربارم بگه
احسان:من دیگه به همه چیز شک دارم..به هرچی بین من و توعه
_احسان
همزمان قطره اشکی چکید رو گونم
_اروم باش تا حرف بزنیم
احسان:چه حرفی؟مگه حرفای من شنیده ام میشه؟
لبمو به دندونم گرفتم و سرمو انداختم پایین
صداشو پایین تر اورد ولی خشم هنوزم توش موج میزد:چرا وقتی بهت گفتم دوست ندارم خودتو به نمایش بذاری بازم اون لباس لعنتی رو پوشیدی؟!
نگام ناخوداگاه کشیده شد سمت درگاه در،شاهان غمگین یه گوشه وایساده بود و به مانگاه می کرد
احسانم انگار تازه متوجه حضورش شد:نمیفهممت..نمیفهممت دلبر
ازم فاصله گرفت و بعد از بغل کردن شاهان رفتن تو خونه..نشستم سره جام و سرمو گرفتم تو دستم،بلا فاصله بغضم ترکید،طبق عادت شروع کردم زیر لب با خودم شروع کردن:این بود؟این بود زندگی کع میخواستی براش بسازی؟این بود ته اون اشک نریختنا...هفت سال جون کندی که اخرش بشه این؟
اشکامو پاک کردم و اروم از جام بلند شدم،نمیدونم بابت این روزا خودمو میبخشم یانه؟
با ورودم به خونه اولین چیزی که توجهمو جلب کرد درخت کریسمسی بود که همون شبی که از انگلیس اومدیم چیدیم؛چقدر حال این خونه خوب بود اون شب
هم جشن سال نو و هم سالگرد ازدواج جانان و مهدی
سه هفته بعد
نگاه متشنجم به هلما بود و نگاه اون به ورقه ازمایشم
هلما:خوب تبریک میگم..همونطور که انتظارشو داشتیم دو قلو بارداری
لبخند کجی نشست رو لبم؛حس روزی رو گرفتم که از دانشکده سن سیر پاریس فارغ التحصیل شدم
انگار تمام سختییایی که تو این سه ماه و نیم کشیدم نتیجه داد
هلما:فقط دلبر..خیلی باید مراقب باشی،بافت بدنتو به اندازه کافی ضعیف هست
سری به معنای تایید تکون دادم:مراقبم
هلما:یه چیزی رم الان باید بهت بگم
منتظر نگاش کردم
هلما:ممکنه تو چند ماه اول یه جنین رو از دست بدیم
_یعنی چی؟
هلما:ببین قطعی نیست،ولی امکانش هست..چون در اکثر موارد کسایی که دست به همچین درمانای سنگینی میزنن در اخر فقط یه جنین رشد میکنه و میمونه
_اها..
نگاهمو از صورت هلما گرفتم؛منم فقط به یه یادگار فکر کرده بودم
هلما:خلاصه که برنامه خاصی واسه عید نچین و قشنگ استراحت کن
اروم خندیدم:نه خیالت راحت
بعد از تشکر از هلما از مطب اومدم بیرون و مستقیم رفتم سمت خونه؛امشب هممون خونه مامان مریم دعوت بودیم ووقت زیادی نداشتم
با زنگخوردن گوشیم و دیدن اسم میلاد تماس وصل کردم
_الو
میلاد:سلام دلبر
_سلام
میلاد:زنگ زدم بگم معادلات بانکی با مسکو انجام شده
_خوبه..منم تا پس فردا هشت میلیارد باقی مونده رو میریزم به حسابت,فقط..لطفا بین خودمون بمونه
میلاد:نگران هیچی نباش..فعلا
گوشیو گذاشتم رو داشبورد و سرعتمو بیشتر کردم؛جانان گفت روسیه به خاطر ترور یکی فرمانده هان ارشد خاورمیانه وضعیت اضطراری اعلام کرده و معین رفته مسکو و این یعنی فرصت کافی دارم واسه جمع و ور کردن خیلی چیزا
زدم رو ترمز و با قدمای تند مسافت حیاط طی کردم
احسان:چرا نفس نفس میزنی
با دیدنش لبخندم عمیق تر شد:یه خبر خوب میخوام بهت بدم
احسان:شیرینیش کو؟
_اونو تو باید بدی
احسان:حالا بگو اگه ارزش شیرینی داشت میدم
کیفمو کذاشتم رو اوپن و رفتم نزدیکش
_داره
مکثی کردم و زبونمو کشیدم به لبم:رفتم پیش هلما
رنگ نگاهش عوض شد:نکنه..
پلکامو عمیق رو هم فشردم:گفت دو قلو حاملم
چندبار پشت هم پلک زد و منو کشید سمت خودش:خدارو شکر..مبارکمون باشه
سرمو یکم گرفتم عقب تا بتونم صورتشو ببینم:این سه ماه...خیلی اذیت شدی
شیطون خندید:نه خوب بود که،هفته ای سه بار
با اومدن شاهان چشم غره ای بهش رفتم
شاهان:بابایی اینو ببین
دفتر نقاشیوگرفت سمت احسان؛
با قدمای تند رفتم بالا و لباسامو عوض کردم
_ادعای عشق هیچوقت مفت نیست!
+عشق اثبات میخواد نه ادعا❤️🩹
منتظر نظرات و انتقادتتون هستم رفقا
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
+عشق اثبات میخواد نه ادعا❤️🩹
منتظر نظرات و انتقادتتون هستم رفقا
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
Telegram
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport
❤2
#سینمای_عشق
زمان حال؛شهریور ۹۹
به روایت دلبر
درست چند روز بعد از اینکه فهمیدم باردارم معین برگشت ایران و جابه جایی پول و سهامم کامل انجام شد
بااینکه میدونستم چه ضرر بزرگی کردم اما اندازه یه ارزند اهمیتی ندادم همینکه احسان ارامش داشت برام کافی بود
ولی انگار توقع من از زندگی خیلی بالا بود؛ارامش احسان واقعا خواسته بزرگی بود؟!
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره
_میدونی پسرم...من جایی که نباید میباختم باختم،بازی اونجوری که من بستم جلو نرفت...نشد بابات مال من بمونه..نشد!
درست یک هفته تمام درگیر تلفنای وقت و بی وقت معین بودم،هر لحظه که میگذشت فشار اهرمش قوی تر میشد...اون روزا مامانت خیلی تنها بود
تا جایی که بالاخره همه چیز خراب شد
پلکامو عمیق رو هم فشردم
_روز هفت فروردین؛احسان به خاطر کرونا حدودا بیست روز بود که دیگه کمتر می رفت بیرون
پوزخندی زدم
_بیست روز بود که منو همه جوره داشت تحمل میکرد..خوب میدونستم به زنگ خوردنا و پشت بندش ریجکت کردنام مشکوک شده
فلش بک
فروردین ۹۹
نشسته بودم رو مبل و اخبار کرونا رو می خوندم،بیماری عجیب و ترسناکیه
با زنگ خوردن موبایلم و دیدن اسم احسان رو صفحه اخمام باز شد با ذوق تماس وصل کردم
_به سلام عرض شد اقای علیخانی
احسان:سلام..کبکت خروس میخونه بانو جان
_یه ناهار خوشمزه درست کردم،خونه رم تمیز کردم نشستم همسرم بیاد خونه
احسان:اوه خوش به حال همسرت که تو رو داره
مکثی کردم:پاشو زود تر بیا..این چند روز حسابی عادت کردم همیشه باشی تو خونه
احسان:باشه عزیزم زود میام..منتظرم بچه های فنی بیان ال ای دی هارو چککنن..چیزی نمیخوای بگیرم؟
_نه..فقط زود بیا
احسان:راستی سره راه میرم دنبال شاهان زنگبزن به مامان بگو
_باشه
تماس قطع کردم و بعد از زنگ زدن به مامان شروع کردم چیدن میز که دوباره تلفن شروع کرد زنگ خوردن
با فکر اینکه حتمن احسان رفته دنبال شاهان و دارن زنگ میزنن لبخند کجی زدم
ولی با دیدن اسم جانان متعجب پلکی زدم
یه هفته ای بود به خاطر اخبارو مسائل کرونا رفته بود فرانسه
_به فرمانده
جانان:الو دلبر
حس کردم صداش نگرانه
_جانم..چیزی شده؟
جانان:دلبر..دلبر خودتو برسون استدیو
_یعنی چی..چرا چی شده؟
جانان:حرف نزن فقط برو..معین رفته استدیو پیش احسان
لیوان توی دستم افتاد زمین و خورد شد؛حس کردم دیگه هیچ رمقی تو وجودم نیس
جانان:دلبر..دلبر
_کِی..کی رفته..؟
جانان:نمیدونم درست...فقط برو دلبر
گوشی رو قطع کردم و با سرعت خودمو رسوندم طبقه بالا
بی معطلی لباسامو عوض کردم و رفتم سمت استدیو
تو راه چند بار شماره معین گرفتم ولی جواب نداد؛این یعنی اتفاقات خوبی در راه نیس
بغض گلوم هی داشت سنگین تر میشد..نه الان وقتش نبود معین
با رسیدنم به استدیو اولین چیزی که توجهمو جلب کرد زانتیای مشکیش بود
همونجور که نفس نفس میزدم خودمو رسوندم به در ورودی و وارد سال شدم
خیلی خلوت بود و تک و توک ادم بود
مستقیم رفتم سمت راهرویی که اتاق احسان توش بود ولی با دیدن ایمان و امیر حسین که سعی داشتن معین به طرف بیرون هدایت کنن خشکم زد
معین با دیدن من قدمای ارومشو کشوند سمتم
معین:خودت نخواستی...خودت همه چیو خراب کردی
قطره اشکی از گونم سر خورد پایین و تا به خودم بیام معین ازم دور شد
قدمای بی جونمو کشوندم سمت اتاق
احسان نشسته بود رو صندلی و سرشو گرفته بود تو دستاش
بغضم بی صدا ترکید؛بااینکه صورتشو نمی دیدم امامی تونستم تصور کنم چقدر الان حالش بده
_احسان
با شنیدن صدام سرشو بلند کرد
نه!
این چشما چشمای احسان من نیستن
نه!
این ادم مرد من نیست
چی ساختم ازش؟
به کمک صندلی از جاش بلند شد و اروم اومد جلو
دستشو که برد بالا ناخوداگاه جمع شدم تو خودم،منتظر سیلی بودم که متوجه نگاهش به شکمم شدم
احسان:چی..چیکار کردی..چیکار کردی با زندگیمون!
صدای تحلیل رفتش پر از بغض بود
_احسان..
چشماشو بست که قطره اشکی ازشون پایین چکید،انگار همون قطره اشک شد یه چاقو و فرو شد تو قلبم
صدای نفسای تندش سکوت اتاق می شکست
و منی که حتی نفس کشیدنمم از یاد برده بودم
با مکث از اتاق رفت بیرون و منم سریع پشت سرش رفتم
ایمان:بذار باهات بیام
احسان با تحکم لب زد:سوییچ
سوییچ ماشینشو از ایمان گرفت و رفت بیرون
پشت سرش از ساختمون رفتم بیرون:احسان..احسان وایسا..احسان
بی توجه بهم سوار ماشین شد و رفت،اون لحظه انقدر حالم بد بود که هیچ فکری به مغزم خطور نمیکرد و تنها خواستم این بود که کنارش باشم
نشستم پشت فرمون و باهمون دستای لرزون شروع کردم رانندگی
اشکام یه لحظه ام بند نمیومد،درست حال روزی رو داشتم که دخترمونو ازم گرفتن..
با رسیدنم به خونه مکثی کردم و رفتم داخل
زمان حال؛شهریور ۹۹
به روایت دلبر
درست چند روز بعد از اینکه فهمیدم باردارم معین برگشت ایران و جابه جایی پول و سهامم کامل انجام شد
بااینکه میدونستم چه ضرر بزرگی کردم اما اندازه یه ارزند اهمیتی ندادم همینکه احسان ارامش داشت برام کافی بود
ولی انگار توقع من از زندگی خیلی بالا بود؛ارامش احسان واقعا خواسته بزرگی بود؟!
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره
_میدونی پسرم...من جایی که نباید میباختم باختم،بازی اونجوری که من بستم جلو نرفت...نشد بابات مال من بمونه..نشد!
درست یک هفته تمام درگیر تلفنای وقت و بی وقت معین بودم،هر لحظه که میگذشت فشار اهرمش قوی تر میشد...اون روزا مامانت خیلی تنها بود
تا جایی که بالاخره همه چیز خراب شد
پلکامو عمیق رو هم فشردم
_روز هفت فروردین؛احسان به خاطر کرونا حدودا بیست روز بود که دیگه کمتر می رفت بیرون
پوزخندی زدم
_بیست روز بود که منو همه جوره داشت تحمل میکرد..خوب میدونستم به زنگ خوردنا و پشت بندش ریجکت کردنام مشکوک شده
فلش بک
فروردین ۹۹
نشسته بودم رو مبل و اخبار کرونا رو می خوندم،بیماری عجیب و ترسناکیه
با زنگ خوردن موبایلم و دیدن اسم احسان رو صفحه اخمام باز شد با ذوق تماس وصل کردم
_به سلام عرض شد اقای علیخانی
احسان:سلام..کبکت خروس میخونه بانو جان
_یه ناهار خوشمزه درست کردم،خونه رم تمیز کردم نشستم همسرم بیاد خونه
احسان:اوه خوش به حال همسرت که تو رو داره
مکثی کردم:پاشو زود تر بیا..این چند روز حسابی عادت کردم همیشه باشی تو خونه
احسان:باشه عزیزم زود میام..منتظرم بچه های فنی بیان ال ای دی هارو چککنن..چیزی نمیخوای بگیرم؟
_نه..فقط زود بیا
احسان:راستی سره راه میرم دنبال شاهان زنگبزن به مامان بگو
_باشه
تماس قطع کردم و بعد از زنگ زدن به مامان شروع کردم چیدن میز که دوباره تلفن شروع کرد زنگ خوردن
با فکر اینکه حتمن احسان رفته دنبال شاهان و دارن زنگ میزنن لبخند کجی زدم
ولی با دیدن اسم جانان متعجب پلکی زدم
یه هفته ای بود به خاطر اخبارو مسائل کرونا رفته بود فرانسه
_به فرمانده
جانان:الو دلبر
حس کردم صداش نگرانه
_جانم..چیزی شده؟
جانان:دلبر..دلبر خودتو برسون استدیو
_یعنی چی..چرا چی شده؟
جانان:حرف نزن فقط برو..معین رفته استدیو پیش احسان
لیوان توی دستم افتاد زمین و خورد شد؛حس کردم دیگه هیچ رمقی تو وجودم نیس
جانان:دلبر..دلبر
_کِی..کی رفته..؟
جانان:نمیدونم درست...فقط برو دلبر
گوشی رو قطع کردم و با سرعت خودمو رسوندم طبقه بالا
بی معطلی لباسامو عوض کردم و رفتم سمت استدیو
تو راه چند بار شماره معین گرفتم ولی جواب نداد؛این یعنی اتفاقات خوبی در راه نیس
بغض گلوم هی داشت سنگین تر میشد..نه الان وقتش نبود معین
با رسیدنم به استدیو اولین چیزی که توجهمو جلب کرد زانتیای مشکیش بود
همونجور که نفس نفس میزدم خودمو رسوندم به در ورودی و وارد سال شدم
خیلی خلوت بود و تک و توک ادم بود
مستقیم رفتم سمت راهرویی که اتاق احسان توش بود ولی با دیدن ایمان و امیر حسین که سعی داشتن معین به طرف بیرون هدایت کنن خشکم زد
معین با دیدن من قدمای ارومشو کشوند سمتم
معین:خودت نخواستی...خودت همه چیو خراب کردی
قطره اشکی از گونم سر خورد پایین و تا به خودم بیام معین ازم دور شد
قدمای بی جونمو کشوندم سمت اتاق
احسان نشسته بود رو صندلی و سرشو گرفته بود تو دستاش
بغضم بی صدا ترکید؛بااینکه صورتشو نمی دیدم امامی تونستم تصور کنم چقدر الان حالش بده
_احسان
با شنیدن صدام سرشو بلند کرد
نه!
این چشما چشمای احسان من نیستن
نه!
این ادم مرد من نیست
چی ساختم ازش؟
به کمک صندلی از جاش بلند شد و اروم اومد جلو
دستشو که برد بالا ناخوداگاه جمع شدم تو خودم،منتظر سیلی بودم که متوجه نگاهش به شکمم شدم
احسان:چی..چیکار کردی..چیکار کردی با زندگیمون!
صدای تحلیل رفتش پر از بغض بود
_احسان..
چشماشو بست که قطره اشکی ازشون پایین چکید،انگار همون قطره اشک شد یه چاقو و فرو شد تو قلبم
صدای نفسای تندش سکوت اتاق می شکست
و منی که حتی نفس کشیدنمم از یاد برده بودم
با مکث از اتاق رفت بیرون و منم سریع پشت سرش رفتم
ایمان:بذار باهات بیام
احسان با تحکم لب زد:سوییچ
سوییچ ماشینشو از ایمان گرفت و رفت بیرون
پشت سرش از ساختمون رفتم بیرون:احسان..احسان وایسا..احسان
بی توجه بهم سوار ماشین شد و رفت،اون لحظه انقدر حالم بد بود که هیچ فکری به مغزم خطور نمیکرد و تنها خواستم این بود که کنارش باشم
نشستم پشت فرمون و باهمون دستای لرزون شروع کردم رانندگی
اشکام یه لحظه ام بند نمیومد،درست حال روزی رو داشتم که دخترمونو ازم گرفتن..
با رسیدنم به خونه مکثی کردم و رفتم داخل
گوشیم بی وقفه در حال زنگ خوردن بود و من بی توجه چشمام دنبال احسان میگشت
تکیه داده بود به اپن و نگاهش خیره بود به یه نقطه نا معلوم
_احسان
با شنیدن صدام انگار به جنون رسید لیوان تو دستشو کوبید به میز ناهار خوری و لیوارن چند تیکه شد
ناخوداگاه جیغ زدم
ولی اون بی اهمیت به صدا زدنام همهٔ محتویات روی میز و پرت کرد رو زمین و فقط صدای شکستن بود که فضای خونه رو پر کرده بود
رفتم سمت اشپز خونه و رو به روش وایسادم
_احسان..احسان تو رو خدا این کارارو نکن
اشکام صورتمو پوشونده بودن
_تو رو خدا نکن..بسه..دستت داره خون میاد
احسان:به درککککک
با دادی که زد دستامو از رو سینش برداشتم و یه قدم رفتم عقب که سوزشی تو کف پام احساس کردم
احسان:خراب کردی..همه چیو خراب کردی...اون حیوون باید بیاد پیش رفیقای من معرکه بگیره و عکسای
با شکستن بغضش ادامه نداد و دستاشو گرفت به زانوهاش
و منی که فقط اشک می ریختم:با..باور کن اونجور که...
احسان:خفه شوووو
چشمامو بستم و لبمو به دندونم گرفتم
اخرین فنجون روی میز پرت کرد وسط اشپزخونه و رفت بالا
بی توجه به شیشه های پخش شده رو زمین،از اشپزخونه اومدم بیرون و نشستم رو مبل
حق حقام دوباره شدت گرفت
ولی با یاد اوری احسان چند بار پشت هم پلک زدم
میدونستم عصبانیه و ممکنه کار دست خودش بده
دستی به صورتم کشیدم و شماره مهدی رو گرفتم
مهدی:الو..
_الو مهدی...مهدی پاشو بیا
مهدی:چیشده چرا گریه می کنی؟
_مهدی احسان..مهدی زندگیم نابود شد
گوشی رو از گوشم فاصله دادم دوباره زدم زیر گریه
با قدمای سست رفتم سمت بالا
صدای شر شر اب میومد
_احسان..احسان
با دیدن سکوتش دستگیره رو کشیدم پایین؛با دیدن صحنه روبه روم واسه چندمین بار شکستم
بالباس تکیه داده بود به دیوار و چشماشو بسته بود
کف حموم پر شده بود از خون دستش
رفتم سمتش خواستم دستشو بگیرم که نذاشت
_احسان تو رو خدا
تلخندی زد:تورو خدا چی...به خواستت رسیدی دیگه
با سر خوردنش و نشستنش منم نشستم رو زانوهام
احسان:الان خوب نگام کن...نگاه کن..به مردی که عاشقش کردی...به مردی که خوردش کردی
دستمو گرفتم جلوی دهنمو از ته دلم زار زدم
احسان:گریه نکن
با صدای نسبتا بلندش سرمو بلند کردم
احسان:گریه چرا؟..ببین دیگه..قشنگ نگا کن چیکار کردی باهام
_نگو..تو رو خدا نگو..من عاش
احسان:انقدر این کلمه بی پناه به زبونت نیار..انقدر نگو عاشقمی وقتی نیستی
دستمو بردم سمت دستش:ب..باشه..فقط تو اروم باش
احسان:اروم...شمس بعد کیمیا تونست اروم باشه؟
باقطره اشکی که از گونش چکید پایین انگار تیر خلاصو بهم زد
...
پاهام تو بغلم بود و یه گوشه نشسته بودم که گوشیم زنگخورد
با دیدن اسم بردیا بی حس تماس وصل کردم:الو
بردیا:الو دلبر
با شنیدن صدای بردیا دوباره بغض کردم
زیر لب جانمی گفتم
بردیا:خبرا رو دیدی...دیدی این مرتیکه چیکار کرده؟
اشکمو از رو گونم پس زدم:چی شده؟
بردیا:اشغال بی همه چیز عکسارو پخش کرده و تورو به عنوان معشوقه سابقش معرفی کرده
دیگه صدایی از بردیا نمی شنیدم
دیگه انگار نبودم اصلا
گوشیو پرت کردم رو تخت و از جام بلندشدم
با قدمای تند رفتم پایین
جانان با دیدنم از جاش بلند شد
جانان:دلبر جان بیدار شدی
_بردیا چی میگه
سرشو انداخت پایین و لبشو به دندونش گرفت
_جا.جانان..حرف بزن..بردیا چی میگه؟عکسا..
افتادم رو پاهام که جانان سریع اومد سمتم
جانان:اروم باش
_چطوری اروم باشم...چهل و هشت ساعت نمیشه زندگیم از هم پاشیده
چند دقیقه ای تو بغل جانان گریه کردم و با صدای ماشین احسان که وارد حیاط شد از جام بلند شدم
با شاهان وارد خونه شدن..بدون اینکه نگام کنه رفت سمت بالا
_جانان دارم دیوونه میشم
جانان:باید تحمل کنی
خواستم چیزی بگم که صدای گوشی جانان بلند شد
جانان:مهدیه..اومده دنبالم..میخوای بمونم؟
_نه..اوضاع تغییری نمی کنه
بعد از رفتن جانان رفتم سمت بالا
با دیدن احسان که وسایشو از تو اتاق مشترکمون جمع میکرد متحیر پلکی زدم
_د..داری چیکار میکنی؟
چیزی نگفت و پیرهناشو تو دستش گرفت
خواست از در بره بیرون که جلوشو گرفتم
_باتؤم میگم داری چیکار میکنی؟
احسان:دارم وسایلمو جمع میکنم تا دیگه چشمم به چشمت نیفته..تا دیگه نبینم زنی رو که همه عشق و علاقمو به پاش ریختم واون در برابرش هر لحظه بهم یه دروغ تازه گفت...گمشو کنار
دستامو بردم سمت بازوهاش:بی انصاف نباش..تو میدونی من...
احسان:من فقط میدونم ادمی که جلومه هیچ نسبتی باهام نداره،جز اینکه مادر بچه هامه
اشکامو با پشت دست پاک کردم
_خیلی بی رحمی...اون عکسا مربوط به قبل از ازرواجم باتوعه
چشماشو بست
احسان:دهنتو ببند...اون عکسا مال قبل از ازدواجت با منه دروغایی که بهم گفتی چی؟دلدارم که سره خود خواهی تو رفت چی؟!
تکیه داده بود به اپن و نگاهش خیره بود به یه نقطه نا معلوم
_احسان
با شنیدن صدام انگار به جنون رسید لیوان تو دستشو کوبید به میز ناهار خوری و لیوارن چند تیکه شد
ناخوداگاه جیغ زدم
ولی اون بی اهمیت به صدا زدنام همهٔ محتویات روی میز و پرت کرد رو زمین و فقط صدای شکستن بود که فضای خونه رو پر کرده بود
رفتم سمت اشپز خونه و رو به روش وایسادم
_احسان..احسان تو رو خدا این کارارو نکن
اشکام صورتمو پوشونده بودن
_تو رو خدا نکن..بسه..دستت داره خون میاد
احسان:به درککککک
با دادی که زد دستامو از رو سینش برداشتم و یه قدم رفتم عقب که سوزشی تو کف پام احساس کردم
احسان:خراب کردی..همه چیو خراب کردی...اون حیوون باید بیاد پیش رفیقای من معرکه بگیره و عکسای
با شکستن بغضش ادامه نداد و دستاشو گرفت به زانوهاش
و منی که فقط اشک می ریختم:با..باور کن اونجور که...
احسان:خفه شوووو
چشمامو بستم و لبمو به دندونم گرفتم
اخرین فنجون روی میز پرت کرد وسط اشپزخونه و رفت بالا
بی توجه به شیشه های پخش شده رو زمین،از اشپزخونه اومدم بیرون و نشستم رو مبل
حق حقام دوباره شدت گرفت
ولی با یاد اوری احسان چند بار پشت هم پلک زدم
میدونستم عصبانیه و ممکنه کار دست خودش بده
دستی به صورتم کشیدم و شماره مهدی رو گرفتم
مهدی:الو..
_الو مهدی...مهدی پاشو بیا
مهدی:چیشده چرا گریه می کنی؟
_مهدی احسان..مهدی زندگیم نابود شد
گوشی رو از گوشم فاصله دادم دوباره زدم زیر گریه
با قدمای سست رفتم سمت بالا
صدای شر شر اب میومد
_احسان..احسان
با دیدن سکوتش دستگیره رو کشیدم پایین؛با دیدن صحنه روبه روم واسه چندمین بار شکستم
بالباس تکیه داده بود به دیوار و چشماشو بسته بود
کف حموم پر شده بود از خون دستش
رفتم سمتش خواستم دستشو بگیرم که نذاشت
_احسان تو رو خدا
تلخندی زد:تورو خدا چی...به خواستت رسیدی دیگه
با سر خوردنش و نشستنش منم نشستم رو زانوهام
احسان:الان خوب نگام کن...نگاه کن..به مردی که عاشقش کردی...به مردی که خوردش کردی
دستمو گرفتم جلوی دهنمو از ته دلم زار زدم
احسان:گریه نکن
با صدای نسبتا بلندش سرمو بلند کردم
احسان:گریه چرا؟..ببین دیگه..قشنگ نگا کن چیکار کردی باهام
_نگو..تو رو خدا نگو..من عاش
احسان:انقدر این کلمه بی پناه به زبونت نیار..انقدر نگو عاشقمی وقتی نیستی
دستمو بردم سمت دستش:ب..باشه..فقط تو اروم باش
احسان:اروم...شمس بعد کیمیا تونست اروم باشه؟
باقطره اشکی که از گونش چکید پایین انگار تیر خلاصو بهم زد
...
پاهام تو بغلم بود و یه گوشه نشسته بودم که گوشیم زنگخورد
با دیدن اسم بردیا بی حس تماس وصل کردم:الو
بردیا:الو دلبر
با شنیدن صدای بردیا دوباره بغض کردم
زیر لب جانمی گفتم
بردیا:خبرا رو دیدی...دیدی این مرتیکه چیکار کرده؟
اشکمو از رو گونم پس زدم:چی شده؟
بردیا:اشغال بی همه چیز عکسارو پخش کرده و تورو به عنوان معشوقه سابقش معرفی کرده
دیگه صدایی از بردیا نمی شنیدم
دیگه انگار نبودم اصلا
گوشیو پرت کردم رو تخت و از جام بلندشدم
با قدمای تند رفتم پایین
جانان با دیدنم از جاش بلند شد
جانان:دلبر جان بیدار شدی
_بردیا چی میگه
سرشو انداخت پایین و لبشو به دندونش گرفت
_جا.جانان..حرف بزن..بردیا چی میگه؟عکسا..
افتادم رو پاهام که جانان سریع اومد سمتم
جانان:اروم باش
_چطوری اروم باشم...چهل و هشت ساعت نمیشه زندگیم از هم پاشیده
چند دقیقه ای تو بغل جانان گریه کردم و با صدای ماشین احسان که وارد حیاط شد از جام بلند شدم
با شاهان وارد خونه شدن..بدون اینکه نگام کنه رفت سمت بالا
_جانان دارم دیوونه میشم
جانان:باید تحمل کنی
خواستم چیزی بگم که صدای گوشی جانان بلند شد
جانان:مهدیه..اومده دنبالم..میخوای بمونم؟
_نه..اوضاع تغییری نمی کنه
بعد از رفتن جانان رفتم سمت بالا
با دیدن احسان که وسایشو از تو اتاق مشترکمون جمع میکرد متحیر پلکی زدم
_د..داری چیکار میکنی؟
چیزی نگفت و پیرهناشو تو دستش گرفت
خواست از در بره بیرون که جلوشو گرفتم
_باتؤم میگم داری چیکار میکنی؟
احسان:دارم وسایلمو جمع میکنم تا دیگه چشمم به چشمت نیفته..تا دیگه نبینم زنی رو که همه عشق و علاقمو به پاش ریختم واون در برابرش هر لحظه بهم یه دروغ تازه گفت...گمشو کنار
دستامو بردم سمت بازوهاش:بی انصاف نباش..تو میدونی من...
احسان:من فقط میدونم ادمی که جلومه هیچ نسبتی باهام نداره،جز اینکه مادر بچه هامه
اشکامو با پشت دست پاک کردم
_خیلی بی رحمی...اون عکسا مربوط به قبل از ازرواجم باتوعه
چشماشو بست
احسان:دهنتو ببند...اون عکسا مال قبل از ازدواجت با منه دروغایی که بهم گفتی چی؟دلدارم که سره خود خواهی تو رفت چی؟!
سرشو اورد نزدیک:برو خداتو شکر کن حامله ای..وگرنه زندت نمیذاشتم
واسه یه لحظه چشم تو چشم شدیم ولی تا به خودم بیام محکم هولم داد عقب و با شدت خوردم به دیوار
از دردی که یه لحظه تا مغز استخونم رفت چهرم جمع شد
دستمو گذاشتم رو شکمم و خیره شدم به جای خالی احسان
_اخ...احسان...احساان
اومد تو اتاق ولی رنگ نگاهش سرد و یخی بود
با کمک میز از جام بلند شدم که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین
به روایت احسان
دستامو فرو کردم تو جیبام،پرده اشک نمیذاشت درست متن رو به رومو بخونم
_عکس های جنجالی دلبر مهرگان
از رابطه با سفیر روس تا اسپانسری برای احسان علیخانی
گوشیو خاموش کردم و دستی تو موهام کشیدم
با دیدن هلما که از اتاق دلبر اومد بیرون از جام بلند شدم
هلما:سلام احسان
سری به نشانه سلام تکون دادم
هلما:دلبر اص...
_بچه هام...سالمن؟
یه لحظه حس کردم رنگ نگاهش عوض شد:متعسفم...من به دلبر هشدار داده بودم که هرنوع تنشی براش ضرر داره..هردو جنین سقط شدن
بی حرف چرخیدم سمت صندلی های انتظار و نشستم روشون
هلما:به خاطر بیماری کرونا تایم بستری کم شده...دلبر صبح مرخص میشه
بازم چیزی نگفتم و با قدمای اروم ازم دور شد
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی
بازم من از دست دادم...من...!
نفسمو اروم دادم بیرون که جانان و ایران وارد راهرو شدن
ایران:سلام
زیر لب سلامی کردم
جانان:چی شده؟..حال دلبر که خوب بود؟
از جام بلند شدم:الانم خوبه
از کنارشون رد شدم و رفتم سمت بیرون
با دیدن شاهان که رو صندلیای عقب خوابش برده بود بغضی نشست تو گلوم
چقدر دلم براش میسوزه که بین ما گیر افتاده
خواستم برم سمت خونه مامان ولی منصرف شدم و حرکت کردم سمت خونه
ماشین بردم تو حیاط و شاهان بغل کردم
شاهان:بابایی
_جانم عزیزم..بخواب
شاهان:مامان کو؟
_مامانت میاد عزیزم..امشب خانوم دکتر گفت باید بمونه بیمارستان
در خونه رو باز گردم و گذاشتمش رو مبل
شاهان:چون تو دعواش کردی اینجوری شد..باهات قهرم
صورتشو چرخوند سمت مخالف
اخم ریزی نشست رو پیشونیم
کشیدمش تو بغلم:اخه اگه تؤم با بابایی قهر کنی که خیلی تنها میشه
شاهان:پس چرا تو با مامان قهر کردی
_کی گفته ما قهر کردیم؟
شاهان:اخه باهاش دعوا کردی
دستی تو موهای بورش کشیدم:ادم بزرگا گاهی وقتا دعوا میکنن
شاهان:یعنی مامانی رو دوست داری؟
دوسش داشتم هنوز؟!
_تو رو خیلی دوست دارم...پاشو بریم بخوابیم
واسه یه لحظه چشم تو چشم شدیم ولی تا به خودم بیام محکم هولم داد عقب و با شدت خوردم به دیوار
از دردی که یه لحظه تا مغز استخونم رفت چهرم جمع شد
دستمو گذاشتم رو شکمم و خیره شدم به جای خالی احسان
_اخ...احسان...احساان
اومد تو اتاق ولی رنگ نگاهش سرد و یخی بود
با کمک میز از جام بلند شدم که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین
به روایت احسان
دستامو فرو کردم تو جیبام،پرده اشک نمیذاشت درست متن رو به رومو بخونم
_عکس های جنجالی دلبر مهرگان
از رابطه با سفیر روس تا اسپانسری برای احسان علیخانی
گوشیو خاموش کردم و دستی تو موهام کشیدم
با دیدن هلما که از اتاق دلبر اومد بیرون از جام بلند شدم
هلما:سلام احسان
سری به نشانه سلام تکون دادم
هلما:دلبر اص...
_بچه هام...سالمن؟
یه لحظه حس کردم رنگ نگاهش عوض شد:متعسفم...من به دلبر هشدار داده بودم که هرنوع تنشی براش ضرر داره..هردو جنین سقط شدن
بی حرف چرخیدم سمت صندلی های انتظار و نشستم روشون
هلما:به خاطر بیماری کرونا تایم بستری کم شده...دلبر صبح مرخص میشه
بازم چیزی نگفتم و با قدمای اروم ازم دور شد
سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی
بازم من از دست دادم...من...!
نفسمو اروم دادم بیرون که جانان و ایران وارد راهرو شدن
ایران:سلام
زیر لب سلامی کردم
جانان:چی شده؟..حال دلبر که خوب بود؟
از جام بلند شدم:الانم خوبه
از کنارشون رد شدم و رفتم سمت بیرون
با دیدن شاهان که رو صندلیای عقب خوابش برده بود بغضی نشست تو گلوم
چقدر دلم براش میسوزه که بین ما گیر افتاده
خواستم برم سمت خونه مامان ولی منصرف شدم و حرکت کردم سمت خونه
ماشین بردم تو حیاط و شاهان بغل کردم
شاهان:بابایی
_جانم عزیزم..بخواب
شاهان:مامان کو؟
_مامانت میاد عزیزم..امشب خانوم دکتر گفت باید بمونه بیمارستان
در خونه رو باز گردم و گذاشتمش رو مبل
شاهان:چون تو دعواش کردی اینجوری شد..باهات قهرم
صورتشو چرخوند سمت مخالف
اخم ریزی نشست رو پیشونیم
کشیدمش تو بغلم:اخه اگه تؤم با بابایی قهر کنی که خیلی تنها میشه
شاهان:پس چرا تو با مامان قهر کردی
_کی گفته ما قهر کردیم؟
شاهان:اخه باهاش دعوا کردی
دستی تو موهای بورش کشیدم:ادم بزرگا گاهی وقتا دعوا میکنن
شاهان:یعنی مامانی رو دوست داری؟
دوسش داشتم هنوز؟!
_تو رو خیلی دوست دارم...پاشو بریم بخوابیم
Heyf ~ UpMusic
Macan Band ~ UpMusic
حیف
میتونستیم زندگی کنیم نکردیم🥲
میتونستیم زندگی کنیم نکردیم🥲
_شمس بعد کیمیا تونست اروم باشه؟🥲
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
Telegram
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
سرشو اورد نزدیک:برو خداتو شکر کن حامله ای..وگرنه زندت نمیذاشتم واسه یه لحظه چشم تو چشم شدیم ولی تا به خودم بیام محکم هولم داد عقب و با شدت خوردم به دیوار از دردی که یه لحظه تا مغز استخونم رفت چهرم جمع شد دستمو گذاشتم رو شکمم و خیره شدم به جای خالی احسان _…
#سینمای_عشق
به روایت دلبر
درست چهار روز میگذره که ازبیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه...جانان به خاطر کرونا رفته فرانسه و مشخص نیس کی بیاد
مامان حتی حاضر نشد بیاد بیمارستان و منو ببینه
احسانم که یا نیس یا وقتی هست هیچ نشونه ای از صلح بینمون نیس
چه فروردین منحوسیه!
پلکامو رو هم فشردم و دستمو بردم سمت شکمم؛شنیده بودم وقتی یه بار دروغ میگی مجبوری هر دفعه یه دروغ بزرگتر بگی تا موقعیت اولیه تو حفظ کنی
موقعیتی برام نمونده که بخوام حفظش کنم ولی بازم دروغ گفتم؛هلما روز اول بهم گفت ممکنه یکی از بچه هارو از دست بدیم و اون شب همین اتفاق افتاد..ولی من از هلما خواستم به احسان بگه هردو تا بچه رو از دست دادیم
فقط چون نمیخواستم به خاطر بچه منو کنار خودش نگه داره...و این شد اخرین دست و پا زدن من واسه عشق!
با بلند شدن صدای در چند ثانیه نگام رنگ درموندگی گرفت؛سورن صبح رسید ایران و قرار شد بیاد تا همدیگه رو ببینیم
به زحمت از جام بلند شدم و بی هیچ حرفی در باز کردم..روی نگاه کردن تو صورتشو نداشتم
با قدمای سست مسافت حیاط طی کرد،با دیدنم انگار اونم متأثر تر از قبل شد
سرمو انداختم پایین و زیر لب سلامی کردم
سورن:به تنها چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم پایان عشق شما بود
_بریم..بریم تو
سورن:مهمونی نیومدم...فقط اومدم با چشمای خودم ببینم چی شده...
سرمو گرفتم بالا:چیو ببینی؟شکسته شدن منو ب...
سورن:نه...شکسته شدن خودمو...به باد رفتن ابرومو
با دیدن لرزشی که تو صداش موج میزد بغضم ترکید
سورن:تا هواپیما بشینه بیشتر از صدبار مرور کردم،مرور کردم لحظه های عاشقانتونو..
نگاهشو دوخت به چشمام:هرچی فکر می کنم همه نگاهات حقیقی بود و از سر عشق
_من..من هنوزم عاشقم..
تک خنده تلخی زد:مردا وقتی شیفته یه زن میشن درسته شبیه بچه ها میشن ولی اون بچه شدنه این نیست که هیچیو نبینن..این نیس که
دیگه نتونست ادامه بده و چند ثانیه ای بینمون سکوت شد
سورن:احسان هر تصمیمی که بگیره مختاره...
نگاهشو ازم گرفت:من بایدبرم
صدای شکسته شدن قلبمو به خوبی شنیدم
_سورن
سورن:بی راهه رفتی دلبر..بی راهه
با قدمای اروم ازم فاصله گرفت و رفت؛نشستم رو پله ها و سرمو گرفتم تو دستم, چقدر این روزا این زار زدنای از ته دلم غریب شده،،،چقدر این روزا تنهام!
ساعت نزدیک یک و نیم شب بود و بارون میومد و منی که تک و تنها نشسته بودم و بی هدف به یه نقطه نگاه می کردم...چرا امشب انقدر دیر کردن؟
با تعلل گوشی رو برداشتم و شماره احسان گرفتم
بوق پنجم که خورد ناامید راهمو کشوندم سمت پله ها و طبق عادت این چند روز با بغل کردن بالشت احسان سعی کردم بخوابم
نمیدونم چند دقیقه میگذشت که با حس صدای تالاپ تالاپ چیزی از خواب پریدم؛برقا برعکس وقتی که خوابم بردخاموش بودن..بارون شدید ترشده بود وصدای ترسناکی از بیرون میومد
اب دهنمو قورت دادم تا یکم از خشکی گلوم کم شه
از جام بلند شدم ورفتم سمت پریز برق
هرچی بالا پایینش کردم برق روشن نشد،نه..برق رفته..اه
هم عصبی شدم و هم ترس وجودمو گرفته بود
با قدمای سست از پله ها رفتم پایین،تا برسم به گوشیم نصف جون شدم
چند بار پشت هم پلک زدم تا بتونم درست ببینم صفحه گوشی رو
شماره احسان گرفتم و تو دلم دعاکردم جواب بده
اشکام بی اختیار ریختن رو گونه هام؛گوشی رو اوردم پایین و بلافاصله شماره ایمان گرفتم
ایمان:الو
_الو ایمان
بغضم با صدای بدی ترکید
ایمان:دلبر
_ایمان برقارفته...بارون میاد..احسان جوابمو نمیده،من..میترسم
ایمان:اروم باش...حتمن فیوز پریده
_نمیدونم
ایمان:من الان یا خودم میام یا به احسان میگم
_باشه
تماس قطع کردم و نگاهمو دوختم به صفحه گوشی؛عکسی که تو پاریس،باغ تویلری گرفتیم
اشکام دوباره شدم گرفت
چقدر دلتنگشم
دلتنگ خودش..حرفاش..عطر تنش..اخم کردناش..همه محبتی که تو وجودش بود و تنها صاحبش من بودم
به روایت احسان
بالاسر شاهان نشسته بودم که در اتاق باز شد
ایمان:بیداری؟
_اره..چی شده؟
ایمان:پاشو برو خونه زنت تنهاس
اخمی نشست رو پیشونیم:اونوقت این وسط تو چیکاره ای؟
ایمان:اقای مسئولیت پذیر،برق رفته..بارون شدیده..زنگ زده بهت جواب ندادی
_واسه تو زنگ زد؟
ایمان:اره..خیلی ترسیده بود..پاشو برو
واسه یه لحظه ترسش از تاریکی اومد جلو چشمم،با تعلل از جام بلند شدم
شاهان گرفتم تو بغلم و از دفتر زدم بیرون؛بارون شدید بود و همین باعث شد قدمامو تند تر کنم
شاهان گذاشتم روصندلی عقب و نشستم پشت فرمون،بی هیچ مکثی حرکت کردم سمت خونه
و بعد از یه ربع رسیدم
ماشین بردم تو حیاط و شاهان گرفتم تو بغلم
بعد از چند ثانیه چشمام به تاریکی عادت کرد و تونستم سالن از نظر بگذرونم
به روایت دلبر
درست چهار روز میگذره که ازبیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه...جانان به خاطر کرونا رفته فرانسه و مشخص نیس کی بیاد
مامان حتی حاضر نشد بیاد بیمارستان و منو ببینه
احسانم که یا نیس یا وقتی هست هیچ نشونه ای از صلح بینمون نیس
چه فروردین منحوسیه!
پلکامو رو هم فشردم و دستمو بردم سمت شکمم؛شنیده بودم وقتی یه بار دروغ میگی مجبوری هر دفعه یه دروغ بزرگتر بگی تا موقعیت اولیه تو حفظ کنی
موقعیتی برام نمونده که بخوام حفظش کنم ولی بازم دروغ گفتم؛هلما روز اول بهم گفت ممکنه یکی از بچه هارو از دست بدیم و اون شب همین اتفاق افتاد..ولی من از هلما خواستم به احسان بگه هردو تا بچه رو از دست دادیم
فقط چون نمیخواستم به خاطر بچه منو کنار خودش نگه داره...و این شد اخرین دست و پا زدن من واسه عشق!
با بلند شدن صدای در چند ثانیه نگام رنگ درموندگی گرفت؛سورن صبح رسید ایران و قرار شد بیاد تا همدیگه رو ببینیم
به زحمت از جام بلند شدم و بی هیچ حرفی در باز کردم..روی نگاه کردن تو صورتشو نداشتم
با قدمای سست مسافت حیاط طی کرد،با دیدنم انگار اونم متأثر تر از قبل شد
سرمو انداختم پایین و زیر لب سلامی کردم
سورن:به تنها چیزی که هیچوقت فکر نمیکردم پایان عشق شما بود
_بریم..بریم تو
سورن:مهمونی نیومدم...فقط اومدم با چشمای خودم ببینم چی شده...
سرمو گرفتم بالا:چیو ببینی؟شکسته شدن منو ب...
سورن:نه...شکسته شدن خودمو...به باد رفتن ابرومو
با دیدن لرزشی که تو صداش موج میزد بغضم ترکید
سورن:تا هواپیما بشینه بیشتر از صدبار مرور کردم،مرور کردم لحظه های عاشقانتونو..
نگاهشو دوخت به چشمام:هرچی فکر می کنم همه نگاهات حقیقی بود و از سر عشق
_من..من هنوزم عاشقم..
تک خنده تلخی زد:مردا وقتی شیفته یه زن میشن درسته شبیه بچه ها میشن ولی اون بچه شدنه این نیست که هیچیو نبینن..این نیس که
دیگه نتونست ادامه بده و چند ثانیه ای بینمون سکوت شد
سورن:احسان هر تصمیمی که بگیره مختاره...
نگاهشو ازم گرفت:من بایدبرم
صدای شکسته شدن قلبمو به خوبی شنیدم
_سورن
سورن:بی راهه رفتی دلبر..بی راهه
با قدمای اروم ازم فاصله گرفت و رفت؛نشستم رو پله ها و سرمو گرفتم تو دستم, چقدر این روزا این زار زدنای از ته دلم غریب شده،،،چقدر این روزا تنهام!
ساعت نزدیک یک و نیم شب بود و بارون میومد و منی که تک و تنها نشسته بودم و بی هدف به یه نقطه نگاه می کردم...چرا امشب انقدر دیر کردن؟
با تعلل گوشی رو برداشتم و شماره احسان گرفتم
بوق پنجم که خورد ناامید راهمو کشوندم سمت پله ها و طبق عادت این چند روز با بغل کردن بالشت احسان سعی کردم بخوابم
نمیدونم چند دقیقه میگذشت که با حس صدای تالاپ تالاپ چیزی از خواب پریدم؛برقا برعکس وقتی که خوابم بردخاموش بودن..بارون شدید ترشده بود وصدای ترسناکی از بیرون میومد
اب دهنمو قورت دادم تا یکم از خشکی گلوم کم شه
از جام بلند شدم ورفتم سمت پریز برق
هرچی بالا پایینش کردم برق روشن نشد،نه..برق رفته..اه
هم عصبی شدم و هم ترس وجودمو گرفته بود
با قدمای سست از پله ها رفتم پایین،تا برسم به گوشیم نصف جون شدم
چند بار پشت هم پلک زدم تا بتونم درست ببینم صفحه گوشی رو
شماره احسان گرفتم و تو دلم دعاکردم جواب بده
اشکام بی اختیار ریختن رو گونه هام؛گوشی رو اوردم پایین و بلافاصله شماره ایمان گرفتم
ایمان:الو
_الو ایمان
بغضم با صدای بدی ترکید
ایمان:دلبر
_ایمان برقارفته...بارون میاد..احسان جوابمو نمیده،من..میترسم
ایمان:اروم باش...حتمن فیوز پریده
_نمیدونم
ایمان:من الان یا خودم میام یا به احسان میگم
_باشه
تماس قطع کردم و نگاهمو دوختم به صفحه گوشی؛عکسی که تو پاریس،باغ تویلری گرفتیم
اشکام دوباره شدم گرفت
چقدر دلتنگشم
دلتنگ خودش..حرفاش..عطر تنش..اخم کردناش..همه محبتی که تو وجودش بود و تنها صاحبش من بودم
به روایت احسان
بالاسر شاهان نشسته بودم که در اتاق باز شد
ایمان:بیداری؟
_اره..چی شده؟
ایمان:پاشو برو خونه زنت تنهاس
اخمی نشست رو پیشونیم:اونوقت این وسط تو چیکاره ای؟
ایمان:اقای مسئولیت پذیر،برق رفته..بارون شدیده..زنگ زده بهت جواب ندادی
_واسه تو زنگ زد؟
ایمان:اره..خیلی ترسیده بود..پاشو برو
واسه یه لحظه ترسش از تاریکی اومد جلو چشمم،با تعلل از جام بلند شدم
شاهان گرفتم تو بغلم و از دفتر زدم بیرون؛بارون شدید بود و همین باعث شد قدمامو تند تر کنم
شاهان گذاشتم روصندلی عقب و نشستم پشت فرمون،بی هیچ مکثی حرکت کردم سمت خونه
و بعد از یه ربع رسیدم
ماشین بردم تو حیاط و شاهان گرفتم تو بغلم
بعد از چند ثانیه چشمام به تاریکی عادت کرد و تونستم سالن از نظر بگذرونم
᪥سینمــای عشـ❥︎ـق᪥
سرشو اورد نزدیک:برو خداتو شکر کن حامله ای..وگرنه زندت نمیذاشتم واسه یه لحظه چشم تو چشم شدیم ولی تا به خودم بیام محکم هولم داد عقب و با شدت خوردم به دیوار از دردی که یه لحظه تا مغز استخونم رفت چهرم جمع شد دستمو گذاشتم رو شکمم و خیره شدم به جای خالی احسان _…
شاهان مستقیم بردم سمت بالا و با برداشتن یه پتو برگشتم پایین
رو کاناپه خوابش برده بود و تو خودش مچاله شده بود
چند ثانیه ای تو همون حالت وایسادم و نگاش کردم
درسته الان دیگه اون حس قبل بهش ندارم،اما هر چی باشه هنوزم بهم محرمه و زنمه
پتو رو اروم انداختم روش و همونجا نشستم کنارش
چقدر دلم واسه روزای خوبمون تنگشده؛واسه شبایی که با اشتیاق کارامو انجام میدادم تا زود بیام خونه و کنارش باشم
پوزخندی زدم،ولی الان...با وجود اینکه به خاطر کرونا همه کارامون خوابیده حاضر نیستم بیام خونه
خواستم دستمو ببرم سمت موهاش ولی بین راه منصرف شدم؛وقتی یاد اون عکسا و حرفای اون مرتیکه میفتم دلم میخواد هیچی بین من و دلبر نباشه شاید اون موقع راحت بتونم بگذرم از همه چی
حتی از خودش!!
چرا یه دفعه همه چی خراب شد
چرا معین باید دست بذاره رو زنی که همه چیز من شده بود؟
این وسط دلبر چرا بهم دروغ گفت؟
دستی به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم
خواستم از جام بلند شم که صدای اخش به گوشم رسید
اخم کمرنگی نشست رو پیشونیم؛یعنی ممکنه به خاطر سقطی باشه که چند روز ازش میگذره
نگاه خیرم به صورتش بود و موهاش که به هم ریخته نصف صورتشو پوشونده بود
دوباره بغض نشست تو گلوم؛کاش میشد دوباره از ایدا و شاملو بخونیم باهم
کاش دوباره بتونم به اندازه قبل عاشقش باشم!!
رو کاناپه خوابش برده بود و تو خودش مچاله شده بود
چند ثانیه ای تو همون حالت وایسادم و نگاش کردم
درسته الان دیگه اون حس قبل بهش ندارم،اما هر چی باشه هنوزم بهم محرمه و زنمه
پتو رو اروم انداختم روش و همونجا نشستم کنارش
چقدر دلم واسه روزای خوبمون تنگشده؛واسه شبایی که با اشتیاق کارامو انجام میدادم تا زود بیام خونه و کنارش باشم
پوزخندی زدم،ولی الان...با وجود اینکه به خاطر کرونا همه کارامون خوابیده حاضر نیستم بیام خونه
خواستم دستمو ببرم سمت موهاش ولی بین راه منصرف شدم؛وقتی یاد اون عکسا و حرفای اون مرتیکه میفتم دلم میخواد هیچی بین من و دلبر نباشه شاید اون موقع راحت بتونم بگذرم از همه چی
حتی از خودش!!
چرا یه دفعه همه چی خراب شد
چرا معین باید دست بذاره رو زنی که همه چیز من شده بود؟
این وسط دلبر چرا بهم دروغ گفت؟
دستی به صورتم کشیدم و اشکامو پاک کردم
خواستم از جام بلند شم که صدای اخش به گوشم رسید
اخم کمرنگی نشست رو پیشونیم؛یعنی ممکنه به خاطر سقطی باشه که چند روز ازش میگذره
نگاه خیرم به صورتش بود و موهاش که به هم ریخته نصف صورتشو پوشونده بود
دوباره بغض نشست تو گلوم؛کاش میشد دوباره از ایدا و شاملو بخونیم باهم
کاش دوباره بتونم به اندازه قبل عاشقش باشم!!
_کاش دوباره بتونم به اندازه قبل عاشقش باشم🙂
منتظر نظراتتون هستم
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
منتظر نظراتتون هستم
https://www.tg-me.com/BChatBot?start=sc-150086-FQnow6b
Telegram
برنامه ناشناس
بزرگترین ، قدیمیترین و مطمئنترین بات پیام ناشناس
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport
📢 کانال رسمی و پشتیبانی
🥷 @ChatgramSupport

