گاهی اوقت، دوباره بخشیدنِ کسی، فقط به اون فرد فرصتی دوباره می‌ده برای این‌که خنجری که از دستش سر خورده و روی زمین افتاده رو برداره و کارت رو تموم کنه...
ما دیگر حرفِ هم را نمی‌فهمیم. من تلاشم را کردم که تو را بفهمم و خودم را به تو بفهمانم. نخواستی. من می‌گویم نتوانستی که بیشتر از این غمم نگیرد. ما دیگر حرفِ هم را نمی‌فهمیم و ترجیح می‌دهیم با هم حرف نزنیم. مهم نیست چقدر همدیگر را دوست داشتیم، مهم این است که تو با نخواستنت، زنجیره‌ی حرف‌هایمان را بریدی و حرف‌هایمان، همه‌ی محبتِ بینِ ما بود. من می‌گویم نتوانستی که بیشتر از این غمم نگیرد ولی هردویمان می‌دانیم کسی که نه حرف‌ها را خواست، نه فهمیدن را و نه محبتِ بینمان را، تو بودی. دعا می‌کنم که دیگر هیچ‌وقت برای فهماندنِ خودم به تو و نخواستن‌های تو، غمم نگیرد. دعا می‌کنم که هیچ‌وقت نخواهمت...
نمی‌شود زیر سقفی امن و گرم نشست و غصه‌ی لمس نکردنِ باران را خورد!
از سرما نترس و در را باز کن،
اولین قدم را که بیرون بگذاری باران خودش را به آغوشت می‌اندازد...
شب قبل کنکور یکی از دوستام پیام داد. بهم گفت خودت نمی‌دونی ولی وقتی سر جلسه‌ی کنکور نشستی، دعاهای یک‌ عالمه آدم که اصلا بیشترشون رو هم نمی‌شناسی پشت سرته و بهت می‌رسه...
بعدا، چندسال بعد، با خانمی آشنا شدم که دورادور من رو می‌شناخت. بحث درس و دانشگاه که شد، گفت زمان کنکورم خیلی برام دعا کرده در صورتی‌که من اصلا نمی‌شناختمش، اون‌جا بود که به یاد حرف اون شبِ دوستم لبخند نشست رو لبم.
واسه کنکوریا دعا کنیم، شاید خودشون ندونن، ولی ما، یک عالمه آدمی هستیم که اونا مارو نمی‌شناسن ولی ما برای آرامشِ دلشون و موفقیت‌هاشون، امروز و فردا کلی دعا می‌کنیم...
هرقدر هم که برای هر قدمم هزاربار برنامه بریزم و آن قدم‌ها را از تمام جوانب بررسی کنم، باز هم می‌دانم که زندگی غیرقابل پیش‌بینی‌ترین چیزی‌ست که ممکن در آن ناممکن می‌شود و ناممکن در آن ممکن!
شاید بیشترین سوالی که در اینترنت دنبال جوابش گشته‌ام "چطور احساساتی نباشم و جلوی گریه‌ام را بگیرم؟" بوده است!
جواب‌ها را تک به تک امتحان کرده‌ام. وقت خشم، ناراحتی، بدون چاره ماندن، خوش‌حالی، هیجان، در همه‌ی این وقت‌ها شروع کرده‌ام به نفس‌های عمیق کشیدن، تند تند پلک زدن، باز کردن چشم‌هایم تا جایی که باز می‌شوند، با خودم حرف زدن، فکرم را از موضوعی که مرا به گریه انداخته منحرف کردن... فایده ندارند. من امتحان کردم و باز چشم‌هام تر شد و گلویم سخت، باز هم حرف‌ها توی گلوم ماند. فایده ندارند این‌ها. از یک‌جایی به بعد یاد گرفتم جلوی احساساتم را نگیرم...
من همه‌چیز را عمیقا حس می‌کنم، همه‌ی چیزهای کوچک و بزرگ را با قلبم، تا عمق قلبم، درک می‌کنم و گریه کردن واکنشی‌ست که روحم وقتی عمیقا درگیر می‌شود، بروز می‌دهد. یاد گرفتم که با روح حساسم کنار بیایم و سرکوبش نکنم، تغییرش ندهم، اجازه بدهم خود را نشان دهد. فکر می‌کنم بعدها موضوعِ عمیق حس کردنِ همه‌چیز، رکوردِ سرچِ چطور احساساتی نباشم و جلوی گریه‌ام را بگیرم؟ را گرفته باشد. رسیدم به عنوانِ افرادِ HSP. کسانی که دیگران آن‌ها را متهم به زیادی احساساتی بودن می‌کنند، کسانی که سیستم عصبی‌شان واکنش‌های شدیدی در برابر مسائل احساسی، اجتماعی، حتی جسمی نشان می‌دهد. این‌جا که مجال توضیحش نیست اما درموردش مقالات، ویدئوها و یادداشت‌های زیادی می‌توانید پیدا کنید. همین که فهمیدم آدم‌های دیگری هم هستند که همه‌چیز را عمیقا احساس می‌کنند، بیش از حد درگیر آدم‌ها و قصه‌هایشان چه در جهان واقعیت و چه در فیلم و کتاب‌ها می‌شوند، روابطشان با دیگران بیش از اندازه مهم و عمیق است، و خب چشم‌هایشان مدام تر می‌شود و گلویشان سخت و هزار ویژگی دیگر... باعث شد راحت‌تر کنار بیایم با این‌که همه‌چیز را عمیقا حس می‌کنم.
گریه متعالی‌ترین نوعِ ابرازِ احساسات است، عمیق‌ترین راهی که روح با توسل به آن حرف می‌زند. یاد گرفته‌ام که دیگر دنبال راهی برای بستنِ دهانِ روحم نباشم. زئوس کابادایی می‌گوید گریستن ضعیف بودن نیست، نه در مردان و نه در زنان. گریستن تنها نشانِ انسان بودن است...
اشکالی ندارد اگر وقتی که باید حرف بزنید یا ذوق کنید یا عصبی شوید، گریه‌تان بگیرد و چشم‌هاتان تر شود و گلویتان سخت. گریه کردن خجالت ندارد. وقتی حالتان بهتر شود، برچسبِ ضعیف بودنی را که به پیشانی‌تان چسبانده‌اند، به دهانشان خواهید چسباند...
تو چنان صاعقه در من رخنه کرده‌ای
و مرا به دو نیم ساخته‌ای
نیمی که دوستت دارد
و نیمی که در عذاب است
به خاطر آن نیمی که دوستت دارد...

|غاده‌السّمان|
Memories
Mohammad Mousavi, Mohammad Mousavi
روزهایی که همه‌چیز،
طوری که می‌خواستیم بود...
بعد از عید ورودی دانشگاه را تغییر دادند. دیگر نیازی نیست هربار کارت‌دانشجویی‌مان را به مسئولان حراست نشان بدهیم. گیت مجهز به اسکن‌کننده‌ی چهره شده، می‌رویم پاهایمان را می‌گذاریم روی خط سیاه، بعد عکس و مشخصاتمان می‌رود توی سیستم و در برایمان باز می‌شود. گرچه بعضی وقت‌ها هم در باز نمی‌شود، گیر دارد، می‌گویند چون جدید است هنوز قلقش دستشان نیامده. امروز وقتی در دوباره گیر کرده بود و نمی‌توانستم رد شوم، فکر کردم واقعا گیت مجهز به اسکن‌کننده‌ی چهره از واجبات بود؟

خیلی از مشکلاتی که در جامعه وجود دارد، از ناتوانی در اولویت‌بندی است. اصلا اولویت‌بندی کردن مهارتی‌ست که باید یادش گرفت، چه در حیطه‌ی فردی و چه در مسائل جمعی. در امور تحصیلی، در امور مالی، اولویت‌بندی کردن مهارتی‌ست که در همه‌جای زندگی با هر سن و جنس و شغلی باید بلدش بود تا نیرو را جای اشتباهی خرج نکرد.

بچه‌ها می‌گفتند دانشگاه درخواست‌شان برای بازدید علمی را به دلیل نبود بودجه رد کرده. استادی می‌گفت اگر قصد داریم پروژه‌ای برداریم باید پروژه‌مان به‌طورکل تئوری باشد، دانشگاه حمایت مالی از پروژه‌های عملی نمی‌کند. من چندروز پیش با کتاب‌دارمان حرف می‌زدم و برای کتاب‌خانه پیشنهاد کتاب‌ می‌دادم. کتاب‌دار حرف‌هایم را گوش کرد و در آخر لبخندی زد و گفت عزیزم! بیخیال. بودجه نداریم...

مهارت اولویت‌بندی یعنی همین. یعنی نیازها را از مهم‌ترین به کم اهمیت‌ترین طبقه‌بندی بکنیم و از بالا به پایین، متناسب با نیازها، پاسخ بدهیم. نه این‌که سراغ مسئله‌ی پرتی برویم و هوش، توان، بودجه را آن‌جا، جایی که خیلی مهم نیست، خرج کنیم و بعد در جواب کسی که از ما پاسخی متناسب می‌خواهد، از کمبود بودجه بگوییم. دانشگاه و گیت صرفا مثال بود وگرنه که اصل مسئله خود توانایی تشخیص اولویت‌‌هاست که اگر جدی گرفته شود، خیلی از نقص‌ها هم برطرف خواهد شد.
"قرار نبود ببخشمت و وقتی با خودم اتمام حجت کردم سر نبخشیدنت، یادم آمد نمی‌توانم از دوست داشتنت دست بکشم..."
دیشب درمورد بابا خواب بدی دیدم. صبح وقتی بیدار شدم چشم‌هام می‌سوخت و قرمز بود. فکر کردم حتما گریه‌های توی خوابم واقعی بوده. از صبح نه فکر خوابِ دیشب از سرم می‌رود، نه تعبیرش. تعبیرخواب می‌گفت بابا احساس تنهایی عمیقی دارد...

وقتی آنّه -مامانِ بابا- فوت شد، بابا برای اولین بار از هم پاشید. شاید درست‌ترش این بود که می‌نوشتم برای اولین‌بار 'پیش چشم بچه‌هایش' از هم پاشید. بابا آن‌ روز با صدای بلند گریه کرد. رفت توی اتاق و در را بست و بلند بلند گریه کرد. سال۹۹ در اوجِ وحشتِ کرونا، بابا مادرش را کیلومترها دورتر از خودش، از دست داد.
از آن‌روز به بعد بابا تغییر کرد. هیچ‌وقت شبیه قبل نشد. شبیه پسربچه‌ای شد که همیشه تنهاست. بابا خیلی قوی بود. بابای من از همه‌ی باباها قوی‌تر بود، قشنگ‌تر بود، مهربان‌تر بود، اما از آن‌روز به بعد یاد گرفتم که باباها هم گریه می‌کنند، تنها می‌شوند، می‌ترسند از تنها ماندن، بابا قوی بود ولی اشکالی نداشت اگر گریه کند...
یک‌بار از بابا پرسیدم تو زندگیت از هیچی نمی‌ترسی؟ گفت مگه من آدم نیستم؟ همه از یه چیزایی می‌ترسن... من قبلا فکر می‌کردم باباها از هیچی نمی‌ترسند، بچه بودم خب، برای بچه‌ها باباها نباید از چیزی بترسند، گریه کنند، کمرشان خم شود...
موهای بابام دارد سفید می‌شود. دیگر بابای سه‌تا دختربچه نیست. ما بزرگ شدیم و دیگر بچه نیستیم. بابا می‌گوید شماها بزرگ می‌شین ما پیر. دارد پیر می‌شود؟ بعد ماجرای آنّه بابا خیلی عوض شد. تا چندماه فقط صدای ضبط‌شده از مکالمه‌های آنّه را گوش می‌داد. نمی‌دانستیم چطوری باید کمکش کنیم‌ تا حالش خوب شود. راستش فکر می‌کنم غم از دست دادن هیچ‌وقت خوب نمی‌شود، آدم فقط به مرور زمان یاد می‌گیرد چگونه‌ با غمش کنار بیاید. یک‌بار بابا بهم گفت که حالا دیگر نه مادرش را دارد، نه پدرش را. حالا واقعا یتیم است...
پشت دست‌های بابا که همیشه مشغول کار بوده، پشت موهایش که پر است از تارهای سفید، پشت همه‌ی بابا بودنش، مردی‌ست که، نه، پسربچه‌ایست که دلش برای آنّه تنگ می‌شود و او را گم کرده و نمی‌یابدش، سن‌وسالش اهمیتی ندارد چون هنوز دلش گرفتنِ پرِ چادرِ مادرش را می‌خواهد... به ما نمی‌گوید، حرفی نمی‌زند، به روی خودش نمی‌آورد، غمش را می‌ریزد توی دلش و بلد نیست غمش را اشک کند و بلند بلند بگرید. بابا با مرد که گریه نمی‌کنه زجر می‌کشد و با باباها مثل کوه قوی‌ن کمرش خم می‌شود از تنهایی، و این‌ها همه می‌شوند تارهای سفیدِ بیشتر، چین‌های گوشه‌ی چشم، می‌شوند خواب آشفته‌ی دختر بزرگش که در خواب برای تنهایی باباش گریه کرده...
2024/05/04 03:13:16
Back to Top
HTML Embed Code: