📘 کتاب هنرجوی پرتلاشمون چاپ و منتشر شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ خانم « سارا ابراهیمی» با وجود اینکه 16 سال بیشتر ندارند اما در دوره ی نویسندگی ما شرکت کردند و بعد از دو ماه به درجه ای از نویسندگی رسیدن که « لحظه های نانوشته» رو چاپ و روانه ی بازار کردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تلاش و اراده ی ایشون ستودنی و مثال زدنیست که در مدت کوتاهی تونستن به این درجه از نویسندگی برسن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز شنبه جشن امضای کتابشون برگزار میشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅ خانم « سارا ابراهیمی» با وجود اینکه 16 سال بیشتر ندارند اما در دوره ی نویسندگی ما شرکت کردند و بعد از دو ماه به درجه ای از نویسندگی رسیدن که « لحظه های نانوشته» رو چاپ و روانه ی بازار کردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تلاش و اراده ی ایشون ستودنی و مثال زدنیست که در مدت کوتاهی تونستن به این درجه از نویسندگی برسن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز شنبه جشن امضای کتابشون برگزار میشه.
https://chat.whatsapp.com/LptNdV0v9Y1F75E8ZHQ0Jy
گروه تخصصی « دفتر پژوهشی نادری» را در واتساپ از طریق لینک بالا دنبال کنید:
گروه تخصصی « دفتر پژوهشی نادری» را در واتساپ از طریق لینک بالا دنبال کنید:
WhatsApp.com
دفتر پژوهشی نادری
WhatsApp Group Invite
پوستاندازی، پذیرفتن زخمهایی است که التیامی ندارند.
دردهایی که از گوشت و خونت عبور میکنند و به استخوانت میرسند. باید بپذیری که این دردها، بخشی از تو هستند. نمیشود از آنها فرار کرد، نمیشود پشتشان پنهان شد.
هر لایهای که جدا میشود، حس میکنی بخشی از خودت را از دست دادهای، اما چارهای نیست.
این مسیر، تنها راهی است که باید در آن بمانی، حتی اگر زخمهایت تو را از نفس بیندازند.
درد، جزئی از این پوستاندازی است. و تو نمیتوانی هیچچیز را تغییر دهی؛ فقط باید تحملش کنی، بگذاری هر دردی که هست، هر اشکی که جاری میشود، تمام وجودت را ببلعد.
گاهی تنها باید نگاه کنی، بپذیری، و از میان این درد عبور کنی، بیآنکه بدانی انتهایی دارد یا نه.
شاید این همان حقیقت زندهماندن است؛ تحملکردن، نفسکشیدن، و ادامهدادن… با درد، با زخم، با هر چیزی که بر تنت میماند.
#منصور_نادری
@mansournaderi2m
دردهایی که از گوشت و خونت عبور میکنند و به استخوانت میرسند. باید بپذیری که این دردها، بخشی از تو هستند. نمیشود از آنها فرار کرد، نمیشود پشتشان پنهان شد.
هر لایهای که جدا میشود، حس میکنی بخشی از خودت را از دست دادهای، اما چارهای نیست.
این مسیر، تنها راهی است که باید در آن بمانی، حتی اگر زخمهایت تو را از نفس بیندازند.
درد، جزئی از این پوستاندازی است. و تو نمیتوانی هیچچیز را تغییر دهی؛ فقط باید تحملش کنی، بگذاری هر دردی که هست، هر اشکی که جاری میشود، تمام وجودت را ببلعد.
گاهی تنها باید نگاه کنی، بپذیری، و از میان این درد عبور کنی، بیآنکه بدانی انتهایی دارد یا نه.
شاید این همان حقیقت زندهماندن است؛ تحملکردن، نفسکشیدن، و ادامهدادن… با درد، با زخم، با هر چیزی که بر تنت میماند.
#منصور_نادری
@mansournaderi2m
دوستان تصمیم دارم داستان نیمه کاره ی « مرده ها عاشق میمیرند» را مجدد ادامه بدم. چون درخواست های زیادی داشتیم.
اما قبل از شروع پارت جدید لازمه که یک بار دیگر پارت های قبلی رو مطالعه کنین تا یاد آوری بشه.
لینک هر قسمت رو پایین میذارم که مطالعه کنید: 👇
1️⃣ قسمت اول
2️⃣ قسمت دوم
3️⃣ قسمت سوم
4️⃣ قسمت چهارم
5️⃣ قسمت پنجم
6️⃣ قسمت ششم
اما قبل از شروع پارت جدید لازمه که یک بار دیگر پارت های قبلی رو مطالعه کنین تا یاد آوری بشه.
لینک هر قسمت رو پایین میذارم که مطالعه کنید: 👇
1️⃣ قسمت اول
2️⃣ قسمت دوم
3️⃣ قسمت سوم
4️⃣ قسمت چهارم
5️⃣ قسمت پنجم
6️⃣ قسمت ششم
Telegram
کافه نادری☕️
نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند! »
نویسنده: منصور نادری
قسمت: دوم
دکترها و پرستارها با عجله وارد می شوند. با گام های بلند به سمت تختم می آیند. هر کدام از آنها مشغول انجام کاری رویِ جسمِ نحیفم می شود. حسِ آدمی در حال مرگ وارد مغزم می شود، آدمی…
نویسنده: منصور نادری
قسمت: دوم
دکترها و پرستارها با عجله وارد می شوند. با گام های بلند به سمت تختم می آیند. هر کدام از آنها مشغول انجام کاری رویِ جسمِ نحیفم می شود. حسِ آدمی در حال مرگ وارد مغزم می شود، آدمی…
کافه نادری☕️ pinned «دوستان تصمیم دارم داستان نیمه کاره ی « مرده ها عاشق میمیرند» را مجدد ادامه بدم. چون درخواست های زیادی داشتیم. اما قبل از شروع پارت جدید لازمه که یک بار دیگر پارت های قبلی رو مطالعه کنین تا یاد آوری بشه. لینک هر قسمت رو پایین میذارم که مطالعه کنید: 👇 1️⃣…»
عنوان داستان: « مرده ها، عاشق میمیرند
قسمت هفتم
نویسنده: منصور نادری
دقایقی بعد، آلند با قدمهایی آهسته برگشت. چهرهاش هنوز از نگرانی پر بود، اما لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست. شاید این لبخند، لبخندی از نوعی تسلی خاطر بود، اما من نمیتوانستم تشخیص دهم که این لبخند، چقدر واقعی است.
_ خبری نشد؟
_ نه، هیچ خبری نبود. هیچکس از خاله مریم خبری نداشت. از همسایهها هیچکس ندیده بودش که بیاید. بچهها هم که برای عید میاومدن، شاید ازش خبری ندارن.
دلم سنگین شد. حتی در همین لحظات کوتاه، به چالشهای آلند بیشتر پی برده بودم. او، با همهی دلهرههایش، تنها مانده بود تا مشکلات دیگران را حل کند، بیآنکه کسی به کمکش بیاید. هیچ چیز نمیتوانست این بار سنگین را از دوش او بردارد.
ماشین را روشن کردیم و دوباره به سمت بیمارستان برگشتیم. در سکوتی سنگین که فضای ماشین را پر کرده بود، فقط صدای باران بود که به شیشهها میخورد. صدای آن، برای من آرامشبخش بود، اما برای آلند، به نظر میرسید که تنها بر نگرانیاش میافزود.
_ آقا نیما، میدونی، گاهی آدمها توی زندگیشون، برای خودشان هیچ چیزی نمیخواهند، جز اینکه دیگران خوشحال باشند. و وقتی خودت رو برای دیگران بذاری، اونوقت تنها میمونی.
تمام بدنم از این حرفها لرزید. حرفهای آلند مثل تیغهای تیز به قلبم فرو رفت. انگار که خودم را در آن جملات میدیدم. در زندگی من هم همیشه همینطور بود. همیشه خودم را برای دیگران میگذاشتم و هر بار بیشتر از پیش، از خودم فاصله میگرفتم.
_ اما بعضی وقتها همین که دیگران خوشحالند، خود آدم هم خوشحال میشه، حتی اگر خودش چیزی نداشته باشه.
آلند سرش را به عقب خم کرد و به من نگاهی انداخت. چشمانش، پر از حسی بود که هیچ وقت نتوانستم به خوبی تشخیص دهم. او، کسی بود که همیشه دلش به حال دیگران میسوخت. شاید همین دلسوزی او بود که باعث شده بود به اینجا بیفتد. با این حال، آن نگاهش، همچنان در ذهنم مانده بود. نگاه کسی که در دلش، همدردی بیپایانی برای همه داشت.
به بیمارستان که رسیدیم، آلند سریع از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت. من از پشت شیشه، او را تماشا میکردم. وقتی وارد بخش اورژانس شد، به یاد حرفهایش افتادم. او در زندگی خود به گونهای زندگی میکرد که هیچکس نمیخواست همانطور زندگی کند، اما برای او، همین زندگی، تنها راه ممکن بود. تنها راهی که میتوانست در آن احساس کند که هنوز برای چیزی یا کسی مفید است.
مردم به دنبال جوابهای سریع بودند، اما آلند در دنیای خود، فقط به دنبال راحتی و آرامش برای دیگران بود. این حس، در عین حال که او را به فردی قوی تبدیل کرده بود، در دلش دردهایی نهفته بود که کسی از آنها باخبر نبود.
یکباره در دل شب، صدای زنگ بیمارستان بلند شد. همه نگاهها به سمت در دوخت شده بود. دکتر با لباس سفید، بیرون آمد و به سمت آلند رفت. دستانش به شدت لرزید. آلند با استرس به او نزدیک شد. دکتر، لبخند کمرنگی زد و گفت:
_ خبر خوشی داریم، خونریزی داخلی قطع شده، خاله مریم حالش بهتر شده.
این خبر، مثل یک نسیم تازه بود. در دل آلند، امیدی جدید جوانه زد. برای اولین بار از وقتی که وارد بیمارستان شده بودیم، چهرهاش کمی آرامتر شد. شاید این خبر، چیزی بود که او به آن نیاز داشت، اما چیزی که بیش از همه برای من جالب بود، احساس سبکی و راحتی در آلند بود که به طور ناگهانی بر چهرهاش نشست.
_ میگم آقا نیما، شاید همیشه باید به خدا اعتماد کرد. اوضاع بد به نظر میرسید، اما حالا داریم میبینیم که همه چیز درست میشه.
چشمان آلند پر از اشک شده بود. لبخندی زدم و گفتم:
_ خدارو شکر حالش بهتر شده، شما هم بهتره کمی به خودت استراحت بدی.
گویی این لحظه، تنها لحظهای بود که همهچیز درست و به جای خود قرار گرفته بود. اما من میدانستم که این پایان داستان نبود. هنوز خیلی چیزها در دل آلند باقی مانده بود. هنوز خیلی سوالات بیجواب برایش وجود داشت.
این داستان ادامه دارد…
#مرده_ها_عاشق_می_میرند
@mansournaderi2m
قسمت هفتم
نویسنده: منصور نادری
دقایقی بعد، آلند با قدمهایی آهسته برگشت. چهرهاش هنوز از نگرانی پر بود، اما لبخندی کمرنگ روی لبانش نشست. شاید این لبخند، لبخندی از نوعی تسلی خاطر بود، اما من نمیتوانستم تشخیص دهم که این لبخند، چقدر واقعی است.
_ خبری نشد؟
_ نه، هیچ خبری نبود. هیچکس از خاله مریم خبری نداشت. از همسایهها هیچکس ندیده بودش که بیاید. بچهها هم که برای عید میاومدن، شاید ازش خبری ندارن.
دلم سنگین شد. حتی در همین لحظات کوتاه، به چالشهای آلند بیشتر پی برده بودم. او، با همهی دلهرههایش، تنها مانده بود تا مشکلات دیگران را حل کند، بیآنکه کسی به کمکش بیاید. هیچ چیز نمیتوانست این بار سنگین را از دوش او بردارد.
ماشین را روشن کردیم و دوباره به سمت بیمارستان برگشتیم. در سکوتی سنگین که فضای ماشین را پر کرده بود، فقط صدای باران بود که به شیشهها میخورد. صدای آن، برای من آرامشبخش بود، اما برای آلند، به نظر میرسید که تنها بر نگرانیاش میافزود.
_ آقا نیما، میدونی، گاهی آدمها توی زندگیشون، برای خودشان هیچ چیزی نمیخواهند، جز اینکه دیگران خوشحال باشند. و وقتی خودت رو برای دیگران بذاری، اونوقت تنها میمونی.
تمام بدنم از این حرفها لرزید. حرفهای آلند مثل تیغهای تیز به قلبم فرو رفت. انگار که خودم را در آن جملات میدیدم. در زندگی من هم همیشه همینطور بود. همیشه خودم را برای دیگران میگذاشتم و هر بار بیشتر از پیش، از خودم فاصله میگرفتم.
_ اما بعضی وقتها همین که دیگران خوشحالند، خود آدم هم خوشحال میشه، حتی اگر خودش چیزی نداشته باشه.
آلند سرش را به عقب خم کرد و به من نگاهی انداخت. چشمانش، پر از حسی بود که هیچ وقت نتوانستم به خوبی تشخیص دهم. او، کسی بود که همیشه دلش به حال دیگران میسوخت. شاید همین دلسوزی او بود که باعث شده بود به اینجا بیفتد. با این حال، آن نگاهش، همچنان در ذهنم مانده بود. نگاه کسی که در دلش، همدردی بیپایانی برای همه داشت.
به بیمارستان که رسیدیم، آلند سریع از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی رفت. من از پشت شیشه، او را تماشا میکردم. وقتی وارد بخش اورژانس شد، به یاد حرفهایش افتادم. او در زندگی خود به گونهای زندگی میکرد که هیچکس نمیخواست همانطور زندگی کند، اما برای او، همین زندگی، تنها راه ممکن بود. تنها راهی که میتوانست در آن احساس کند که هنوز برای چیزی یا کسی مفید است.
مردم به دنبال جوابهای سریع بودند، اما آلند در دنیای خود، فقط به دنبال راحتی و آرامش برای دیگران بود. این حس، در عین حال که او را به فردی قوی تبدیل کرده بود، در دلش دردهایی نهفته بود که کسی از آنها باخبر نبود.
یکباره در دل شب، صدای زنگ بیمارستان بلند شد. همه نگاهها به سمت در دوخت شده بود. دکتر با لباس سفید، بیرون آمد و به سمت آلند رفت. دستانش به شدت لرزید. آلند با استرس به او نزدیک شد. دکتر، لبخند کمرنگی زد و گفت:
_ خبر خوشی داریم، خونریزی داخلی قطع شده، خاله مریم حالش بهتر شده.
این خبر، مثل یک نسیم تازه بود. در دل آلند، امیدی جدید جوانه زد. برای اولین بار از وقتی که وارد بیمارستان شده بودیم، چهرهاش کمی آرامتر شد. شاید این خبر، چیزی بود که او به آن نیاز داشت، اما چیزی که بیش از همه برای من جالب بود، احساس سبکی و راحتی در آلند بود که به طور ناگهانی بر چهرهاش نشست.
_ میگم آقا نیما، شاید همیشه باید به خدا اعتماد کرد. اوضاع بد به نظر میرسید، اما حالا داریم میبینیم که همه چیز درست میشه.
چشمان آلند پر از اشک شده بود. لبخندی زدم و گفتم:
_ خدارو شکر حالش بهتر شده، شما هم بهتره کمی به خودت استراحت بدی.
گویی این لحظه، تنها لحظهای بود که همهچیز درست و به جای خود قرار گرفته بود. اما من میدانستم که این پایان داستان نبود. هنوز خیلی چیزها در دل آلند باقی مانده بود. هنوز خیلی سوالات بیجواب برایش وجود داشت.
این داستان ادامه دارد…
#مرده_ها_عاشق_می_میرند
@mansournaderi2m
امیدوارم به همین زودیا
سرتو بگیری رو به آسمون و تو دلت
بهش بگی، خدایا میدونم که
تو منو شنیدی وقتی سکوت کرده بودم
تو کنارم موندی وقتی کسی نبود
و تو نورو بهم نشون دادی وقتی همه جا تاریک بود
مرسی که هستی و خدایی میکنی …🌱
- هستی جلیلی
@mansournaderi2m
سرتو بگیری رو به آسمون و تو دلت
بهش بگی، خدایا میدونم که
تو منو شنیدی وقتی سکوت کرده بودم
تو کنارم موندی وقتی کسی نبود
و تو نورو بهم نشون دادی وقتی همه جا تاریک بود
مرسی که هستی و خدایی میکنی …🌱
- هستی جلیلی
@mansournaderi2m
Episode 43
DialogueBox
تو این اپیزود
از خاطرات آدما از موزیکهایی که
خط پر رنگی تو ذهنشون انداخته میشنوی
حس قشنگی داره
حوصله داشتی گوشش بده
@mansournaderi2m
از خاطرات آدما از موزیکهایی که
خط پر رنگی تو ذهنشون انداخته میشنوی
حس قشنگی داره
حوصله داشتی گوشش بده
@mansournaderi2m
کار کنید رفقا؛
کار کردن هیچ فرصتی برای بحثِ بچگانه باقی نمیذاره، فرصتی برای رفتوآمدِ بیدلیل و پوچ باقی نمیذاره،
کار کردنه که باعث میشه ذهن و روحِ شما از فکر و خیالِ نیمهشب آروم بمونه و خوابتون کافی باشه،
کار کردن افسارِ زندگی شما رو دودستی تقدیم میکنه به خودتون، قدرت میده بهتون، قدرتِ تصمیمگیری؛
کار کنید رفقا، کار کردن نجاتدهندهست!
@mansournaderi2m
کار کردن هیچ فرصتی برای بحثِ بچگانه باقی نمیذاره، فرصتی برای رفتوآمدِ بیدلیل و پوچ باقی نمیذاره،
کار کردنه که باعث میشه ذهن و روحِ شما از فکر و خیالِ نیمهشب آروم بمونه و خوابتون کافی باشه،
کار کردن افسارِ زندگی شما رو دودستی تقدیم میکنه به خودتون، قدرت میده بهتون، قدرتِ تصمیمگیری؛
کار کنید رفقا، کار کردن نجاتدهندهست!
@mansournaderi2m
یه چیزی بگم؟
تو زندگیت صبر و یاد بگیر
حرص نزن،ریلکس باش
ببین،بشنو،بگذر،رها باش،جدی نگیر
همه کارات به موقعش میشه
بعضی وقتا صبر خود تلاشه !
@mansournaderi2m
تو زندگیت صبر و یاد بگیر
حرص نزن،ریلکس باش
ببین،بشنو،بگذر،رها باش،جدی نگیر
همه کارات به موقعش میشه
بعضی وقتا صبر خود تلاشه !
@mansournaderi2m
هر چه در زندگی به پیش میروم و بالا
و پایینهای بیشتری را تجربه میکنم،
بیشتر به این باور میرسم که:
تهش هیچ خبری نیست!
بجنگید و زندگی کنید و بسازید اما
سخت نگیرید که واقعا تهش هیچ خبری نیست!
#سیامک_قاسمی
@mansournaderi2m
و پایینهای بیشتری را تجربه میکنم،
بیشتر به این باور میرسم که:
تهش هیچ خبری نیست!
بجنگید و زندگی کنید و بسازید اما
سخت نگیرید که واقعا تهش هیچ خبری نیست!
#سیامک_قاسمی
@mansournaderi2m
از نظر روانشناسی هم؛
بعضی از مردم اصرار دارند که
خود را به دیگران بشناسانند و
ثروت خود را به رخ آنها بکشند.
اما این نوع آدمها در درون خود زجر می کشند
زیرا شادی آنها وابسته به تفکر دیگران است.
مهم بودن را فراموش کنید تا
آرامش نصیب تان شود.
هر چه کمتر نیازمند تحسین دیگران باشید،
بیشتر تحسین می شوید.
@mansournaderi2m
بعضی از مردم اصرار دارند که
خود را به دیگران بشناسانند و
ثروت خود را به رخ آنها بکشند.
اما این نوع آدمها در درون خود زجر می کشند
زیرا شادی آنها وابسته به تفکر دیگران است.
مهم بودن را فراموش کنید تا
آرامش نصیب تان شود.
هر چه کمتر نیازمند تحسین دیگران باشید،
بیشتر تحسین می شوید.
@mansournaderi2m
Daryaa Kojaast
Chaartaar
بعضی از آهنگارو میشه صدبار شنید...!
نمیدونم کجای این آهنگ یه گیرایی خاصی داره که باعث شده من بارها و بارها پلی کنم...!
اونجا که میگه:
شاعرترین عاشقت می نگاشت
با شعله ات شب حقیقت نداشت
لب تَر کنی هرچه خواهی شوم
دیوانه تا بی نهایت روم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بی نظیره.
@mansournaderi2m
نمیدونم کجای این آهنگ یه گیرایی خاصی داره که باعث شده من بارها و بارها پلی کنم...!
اونجا که میگه:
شاعرترین عاشقت می نگاشت
با شعله ات شب حقیقت نداشت
لب تَر کنی هرچه خواهی شوم
دیوانه تا بی نهایت روم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بی نظیره.
@mansournaderi2m
یه سکانس تو سریال در انتهای شب ماهرخ به پدرش اعتراض کرد چرا اجازه ندادی بازیگر بشم؟!
و پدرش جواب داد
« تو اگر واقعا میخواستی بازیگر بشی به حرف من گوش نمیدادی و میشدی»
میدونی میخوام چی بگم؟!
راهِ خودتو برو چون بعداً کسی حسرتای تورو گردن نمیگیره
حتی همون آدمی که محدودت کرده...!
@mansournaderi2m
و پدرش جواب داد
« تو اگر واقعا میخواستی بازیگر بشی به حرف من گوش نمیدادی و میشدی»
میدونی میخوام چی بگم؟!
راهِ خودتو برو چون بعداً کسی حسرتای تورو گردن نمیگیره
حتی همون آدمی که محدودت کرده...!
@mansournaderi2m
ظرفیت ثبت نام جدید کارگاه مجازی « آموزش نویسندگی»:
✅ فقط 5 نفر پشتیبانی می شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شما ثبت نام می کنید و آموزش ها رو بهتون میدم و برای همیشه عضو کانال خصوصی ما می شوید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آموزش ها و ارتباط با استاد ساعت خاصی نداره، هر وقت که شما مایل باشید می توانید تمرینات خود را ارسال کنید تا نقد شوند و اشکالات شما گرفته شود و با هم تبادل نظر و گفتگو داشته باشیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای ثبت نام واژه ی « نویسندگی» را به آیدی زیر ارسال کنید:
@mansour2m
✅ فقط 5 نفر پشتیبانی می شود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شما ثبت نام می کنید و آموزش ها رو بهتون میدم و برای همیشه عضو کانال خصوصی ما می شوید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آموزش ها و ارتباط با استاد ساعت خاصی نداره، هر وقت که شما مایل باشید می توانید تمرینات خود را ارسال کنید تا نقد شوند و اشکالات شما گرفته شود و با هم تبادل نظر و گفتگو داشته باشیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای ثبت نام واژه ی « نویسندگی» را به آیدی زیر ارسال کنید:
@mansour2m