🖋پشت پرده (بخش سوم)
ضلع سوم این سازۀ ناساز، یعنی شرایطی که ظهور و بقای قدرتهای سیاسی ناهمساز با نظم جهانی را کارسازی میکند، وضعیت روابط و مواضع میان دولتها است.
هنگامی که شوروی سقوط کرد بسیاری، بهطور معقول، اینطور تصور کردند که دوران جنگ سرد بهسر آمده است. بعد از چند سالی، و با آمدن این تزار انتخابی به عرصۀ قدرت، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. معلوم شد کمی به مارکسیسم ظلم شده، و بخش مهمی از مفاسد شوروی سابق، زیر سر روسیبودن بوده است.
چین همکه با لیبرالیزه کردن اقتصاد، با صدایی حتی بلندتر و رسواتر از شوروی، مرگ مارکسیسم را اعلام کرد، باری، با نگهداشت انحصار قدرت سیاسی، گسلهای سابق تمدنی با غرب را همچنان فعال نگه داشت.
روسیه به عنوان کشوری بیبته و بیتاریخ، و عقبمانده همواره به اروپاییها حسد میبرده و جنگهای دورۀ تزارها، دورۀ بلشویکها، و دورۀ پساکمونیسمش، همه تاحدی از همین حسادت مایه میگرفت. برای همین هم مواضع جنگ سرد را ادامه داد. چین ولی، تمدنی بزرگ و با سابقه داشت و زمانهایی حتی حرف اول را در جهان میزد، و گاهی هم از سوی غربیها تحقیر شده بود. برای همین، قابل فهم بود که اگر با کمونیسم نتوانست با غرب رقابت کند، اینک با لیبرالیسم میتواند.
به این ترتیب، ترکیب این دو با هم، که نه در دوران کمونیستی نه در دوران حاضر خودشان روابط عمیقی با هم نداشته و ندارند، باری، در دستنخورده باقیگذاشتن تقسیم جهان به دو بلوک غرب/شرق کمال همیاری نامستقیم را با هم دارند. هیچکدام از این دو قدرت، رابطهای جدی و دوستانه با هیچیک از مراکز محور شرارت، از کرۀ شمالی تا افغانستانِ طالبان و سوریه و از القاعده تا داعش و بقیه ندارند، ولی وجود اینها را همچون عوامل دردسر ساز برای غرب و فاکتورهایی برای چانهزنی سیاسی با غرب برای خود مفید میدانند و بدون اینکه با آنها اتحادی داشته باشند، از موجودیت این موجودات حمایت میکنند.
در این میان، کشورهایی مثل فرانسه هم هستند که، بدون یک دلار یا یک سرباز خرج کردن، میخواهند بگویند علیآباد هم دهی است برای خودش. و راه این کار را این دیدهاند که چوب لای چرخ تلاشهای آنگلوامریکن برای کمتوان کردن تروریسم سازمانی و دولتی (از شمال غربی اقیانوس هند تا شرق مدیترانه) بگذارند.
انبوه کشورکهای عالم از امریکای مرکزی و جنوبی تا افریقا و آسیای میانه هم هستند که خیلی درکی از این مسائل ندارند، ولی برای حفظ و تقویت استقلال عمل و در واقع خودکامگی خود، در شیپور «دخالت در امور داخلی نکنید» و «جهان سوم را به حال خود بگذارید» میدمند.
با چنین وضعی دور از تصور نیست که روسیه به اوکراین حمله کند، حماس به اسراییل و فلان دولت عمق استراتژیک داشته باشد. گویی جهان پاسبانی ندارد، و بینالملل عرصۀ حاکمیت آنارشیسم است. القصه قدرتهای بزرگ شیرانی شدهاند که با دمشان بلکه با کلیۀ اعضای دیگرشان میشود بازی یا حتی جدی کرد، و آنها در برابر دعوت به مذاکره میکنند.
@mardihamorteza
ضلع سوم این سازۀ ناساز، یعنی شرایطی که ظهور و بقای قدرتهای سیاسی ناهمساز با نظم جهانی را کارسازی میکند، وضعیت روابط و مواضع میان دولتها است.
هنگامی که شوروی سقوط کرد بسیاری، بهطور معقول، اینطور تصور کردند که دوران جنگ سرد بهسر آمده است. بعد از چند سالی، و با آمدن این تزار انتخابی به عرصۀ قدرت، انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته. معلوم شد کمی به مارکسیسم ظلم شده، و بخش مهمی از مفاسد شوروی سابق، زیر سر روسیبودن بوده است.
چین همکه با لیبرالیزه کردن اقتصاد، با صدایی حتی بلندتر و رسواتر از شوروی، مرگ مارکسیسم را اعلام کرد، باری، با نگهداشت انحصار قدرت سیاسی، گسلهای سابق تمدنی با غرب را همچنان فعال نگه داشت.
روسیه به عنوان کشوری بیبته و بیتاریخ، و عقبمانده همواره به اروپاییها حسد میبرده و جنگهای دورۀ تزارها، دورۀ بلشویکها، و دورۀ پساکمونیسمش، همه تاحدی از همین حسادت مایه میگرفت. برای همین هم مواضع جنگ سرد را ادامه داد. چین ولی، تمدنی بزرگ و با سابقه داشت و زمانهایی حتی حرف اول را در جهان میزد، و گاهی هم از سوی غربیها تحقیر شده بود. برای همین، قابل فهم بود که اگر با کمونیسم نتوانست با غرب رقابت کند، اینک با لیبرالیسم میتواند.
به این ترتیب، ترکیب این دو با هم، که نه در دوران کمونیستی نه در دوران حاضر خودشان روابط عمیقی با هم نداشته و ندارند، باری، در دستنخورده باقیگذاشتن تقسیم جهان به دو بلوک غرب/شرق کمال همیاری نامستقیم را با هم دارند. هیچکدام از این دو قدرت، رابطهای جدی و دوستانه با هیچیک از مراکز محور شرارت، از کرۀ شمالی تا افغانستانِ طالبان و سوریه و از القاعده تا داعش و بقیه ندارند، ولی وجود اینها را همچون عوامل دردسر ساز برای غرب و فاکتورهایی برای چانهزنی سیاسی با غرب برای خود مفید میدانند و بدون اینکه با آنها اتحادی داشته باشند، از موجودیت این موجودات حمایت میکنند.
در این میان، کشورهایی مثل فرانسه هم هستند که، بدون یک دلار یا یک سرباز خرج کردن، میخواهند بگویند علیآباد هم دهی است برای خودش. و راه این کار را این دیدهاند که چوب لای چرخ تلاشهای آنگلوامریکن برای کمتوان کردن تروریسم سازمانی و دولتی (از شمال غربی اقیانوس هند تا شرق مدیترانه) بگذارند.
انبوه کشورکهای عالم از امریکای مرکزی و جنوبی تا افریقا و آسیای میانه هم هستند که خیلی درکی از این مسائل ندارند، ولی برای حفظ و تقویت استقلال عمل و در واقع خودکامگی خود، در شیپور «دخالت در امور داخلی نکنید» و «جهان سوم را به حال خود بگذارید» میدمند.
با چنین وضعی دور از تصور نیست که روسیه به اوکراین حمله کند، حماس به اسراییل و فلان دولت عمق استراتژیک داشته باشد. گویی جهان پاسبانی ندارد، و بینالملل عرصۀ حاکمیت آنارشیسم است. القصه قدرتهای بزرگ شیرانی شدهاند که با دمشان بلکه با کلیۀ اعضای دیگرشان میشود بازی یا حتی جدی کرد، و آنها در برابر دعوت به مذاکره میکنند.
@mardihamorteza
🖋پشت پرده (بخش چهارم)
شاید به این فکر کرده باشید که عنوان «پشت پرده» برای چنین تحلیلی مناسب نیست، و حق هم دارید. معمولاً چنین عنوانی این ادعا و این انتظار را پیش میکشد که عوامل ناپیدای مؤثر بر اتفاقی پیدا شود. درحالی که ظاهراً چنین چیزی در سخنان من نبود.
به گمان من، نگاه پشتپردهای یک نگاه راحتطلب و آسانگیر یا همان سهلانگار است. ما دوستتر داریم چیزهای ناخوشایند معلول تصمیمهای نامشروع و در خفای افرادی ریاکار باشد تا محصول شرایطی آشکار. برای همین است که یکی از جملههای معروف ادبیات انقلابی این بود که «چه دستی در کار است که ...». نه اینکه آن زمان یا این زمان دستهایی در کار نبوده و نیست، البته که هست؛ باری، اولاً آن دستها اغلب شناخته و بلکه رسوا هستند. آنچه گاه پنهان میماند تاکتیک است، استراتژی جلوی چشم است. و دوم اینکه بسا دخالت عواملی که صرفاً و صریحاً از بدخواهی این یا آن فرد در خفا برنمیخیزد: محصول یک ساخت، یک سازمان، یک ایدئولوژی است.
پندار رایج این است که دنیای سیاست دنیای دروغ و دغل است. نیست! این مهم نیست که کاندیدای انتخاب در دمکراسی وعدههایی میدهد که عمل نمیکند یا اصلاً عملی نیست. این مهم نیست که کسانی در سیستمهای تمامیتخواه از اخلاق و ارزش حرف میزنند، در حالی که تا بن دندان آلوده به حسد و حسرت و نفسانیتاند. اینها دروغ و دغل هست، ولی چون دروغ و دغل بودنش آشکار است دیگر دروغ و دغل محسوب نمیشود؛ دروغگوی رسوا، بیشتر رسوا است تا دروغگو. دروغهای او یا تاکتیک است که چندان مهم نیست یا تبلیغات است که شنونده نباید جدی بگیرد.
به این وجه ماجرا نگاه کنید که کدام کشور است در دنیای امروز که اهداف سیاسیاش برای ما نامعلوم باشد. چین؟ روسیه؟ عربستان؟ ایران؟ و حتی فرانسه یا امریکا؟ بله، البته در دمکراسیهای بزرگ با تغییرات در انتخابها گاهی برخی تغییرات در سیاست داخلی و خارجی صورت میگیرد؛ اما (امایی که مهم است) این تغییر اصلاً چیز پنهانی نیست. به صدای بلند اعلام میشود. آیا کسی در فهم این مشکلی دارد که خطوط استراتژیک سیاست داخلی و خارجی اوباما چه بود و از آنِ ترامپ چه؟
بیایید سراغ بستهترین نظام سیاسی جهان در ایران. آیا خطوط اصلی سیاست خارجی و داخلی این حکومت بر کسی مجهول است؟ ابداً! نه اینکه آنها دروغ بگویند و مردم حقیقت را فهمیده باشند. اصلاً دروغ نمیگویند. دقت کنید وجه تاکتیکی و وجه تبليغاتي را با مرامنامه و اساسنامه اشتباه نکنید. این مهم نیست که آنها ادعا کنند برای اعتلای دین و میهن یا مردم این کارها را میکنند، مهم این است که مسیر و مقصد خود را صریحاً اعلام میکنند:
در داخل، درخواست تبعیت و سرکوب هر نوع مقاومت، اعم از مدنی و جز آن؛ انحصار بخش اصلی اقتصاد و مالیه در دست دولت و عوامل مطیع و آشنا؛ اهمیت ندادن به توسعه فنی و تولیدی و صادراتی و، در برابر، تمرکز بر پیشرفت نظامی؛ در خارج: تمرکز بر ضربه زدن به امریکا و اسراییل و تَوسُّعاً غرب، یا لااقل ضربه به منافع آنان؛ جلو بردن انگشت مداخله تا هر جایی که بشود؛ هماهنگی، اگر نه اتحاد کامل، با بلوک شرق در رویارویی با غرب.
کدامیک از اینها را حکومت فعلی انکار میکند؟ هیچکدام. حالا اینکه اسم دخالت را بگذارد حمایت از فلان رژیم یا گروه مظلوم یا اسم همراهی با چین و روسیه را بگذارد مبارزه با امپریالیسم یا برخی فعالیتهای میکروفیزیکی را صلحطلبانه اعلام کند، تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند.
@mardihamorteza
شاید به این فکر کرده باشید که عنوان «پشت پرده» برای چنین تحلیلی مناسب نیست، و حق هم دارید. معمولاً چنین عنوانی این ادعا و این انتظار را پیش میکشد که عوامل ناپیدای مؤثر بر اتفاقی پیدا شود. درحالی که ظاهراً چنین چیزی در سخنان من نبود.
به گمان من، نگاه پشتپردهای یک نگاه راحتطلب و آسانگیر یا همان سهلانگار است. ما دوستتر داریم چیزهای ناخوشایند معلول تصمیمهای نامشروع و در خفای افرادی ریاکار باشد تا محصول شرایطی آشکار. برای همین است که یکی از جملههای معروف ادبیات انقلابی این بود که «چه دستی در کار است که ...». نه اینکه آن زمان یا این زمان دستهایی در کار نبوده و نیست، البته که هست؛ باری، اولاً آن دستها اغلب شناخته و بلکه رسوا هستند. آنچه گاه پنهان میماند تاکتیک است، استراتژی جلوی چشم است. و دوم اینکه بسا دخالت عواملی که صرفاً و صریحاً از بدخواهی این یا آن فرد در خفا برنمیخیزد: محصول یک ساخت، یک سازمان، یک ایدئولوژی است.
پندار رایج این است که دنیای سیاست دنیای دروغ و دغل است. نیست! این مهم نیست که کاندیدای انتخاب در دمکراسی وعدههایی میدهد که عمل نمیکند یا اصلاً عملی نیست. این مهم نیست که کسانی در سیستمهای تمامیتخواه از اخلاق و ارزش حرف میزنند، در حالی که تا بن دندان آلوده به حسد و حسرت و نفسانیتاند. اینها دروغ و دغل هست، ولی چون دروغ و دغل بودنش آشکار است دیگر دروغ و دغل محسوب نمیشود؛ دروغگوی رسوا، بیشتر رسوا است تا دروغگو. دروغهای او یا تاکتیک است که چندان مهم نیست یا تبلیغات است که شنونده نباید جدی بگیرد.
به این وجه ماجرا نگاه کنید که کدام کشور است در دنیای امروز که اهداف سیاسیاش برای ما نامعلوم باشد. چین؟ روسیه؟ عربستان؟ ایران؟ و حتی فرانسه یا امریکا؟ بله، البته در دمکراسیهای بزرگ با تغییرات در انتخابها گاهی برخی تغییرات در سیاست داخلی و خارجی صورت میگیرد؛ اما (امایی که مهم است) این تغییر اصلاً چیز پنهانی نیست. به صدای بلند اعلام میشود. آیا کسی در فهم این مشکلی دارد که خطوط استراتژیک سیاست داخلی و خارجی اوباما چه بود و از آنِ ترامپ چه؟
بیایید سراغ بستهترین نظام سیاسی جهان در ایران. آیا خطوط اصلی سیاست خارجی و داخلی این حکومت بر کسی مجهول است؟ ابداً! نه اینکه آنها دروغ بگویند و مردم حقیقت را فهمیده باشند. اصلاً دروغ نمیگویند. دقت کنید وجه تاکتیکی و وجه تبليغاتي را با مرامنامه و اساسنامه اشتباه نکنید. این مهم نیست که آنها ادعا کنند برای اعتلای دین و میهن یا مردم این کارها را میکنند، مهم این است که مسیر و مقصد خود را صریحاً اعلام میکنند:
در داخل، درخواست تبعیت و سرکوب هر نوع مقاومت، اعم از مدنی و جز آن؛ انحصار بخش اصلی اقتصاد و مالیه در دست دولت و عوامل مطیع و آشنا؛ اهمیت ندادن به توسعه فنی و تولیدی و صادراتی و، در برابر، تمرکز بر پیشرفت نظامی؛ در خارج: تمرکز بر ضربه زدن به امریکا و اسراییل و تَوسُّعاً غرب، یا لااقل ضربه به منافع آنان؛ جلو بردن انگشت مداخله تا هر جایی که بشود؛ هماهنگی، اگر نه اتحاد کامل، با بلوک شرق در رویارویی با غرب.
کدامیک از اینها را حکومت فعلی انکار میکند؟ هیچکدام. حالا اینکه اسم دخالت را بگذارد حمایت از فلان رژیم یا گروه مظلوم یا اسم همراهی با چین و روسیه را بگذارد مبارزه با امپریالیسم یا برخی فعالیتهای میکروفیزیکی را صلحطلبانه اعلام کند، تفاوتی در اصل ماجرا نمیکند.
@mardihamorteza
🔍پشت پرده (بخش پنجم و پایانی)
خب، حالا فایدۀ این بحث؟
فایدهاش اینکه بدی یک حکومت تمامیتخواه دروغگویی او نیست، زورگویی آن است. نتیجه؟ وقتی دروغ و ریا از نقش اول بودن کنار رود، دیگر افشا هم مهمترین کاری نیست که باید انجام دهیم. دیگر لازم نیست دنبال اخبار پشت پرده باشیم. پشت پرده خبری نیست. هر چه هست همین است که جلوی پرده است. پس چاره مشکل، هزاران خبرگزاری و سایت و پلتفرم درست کردن و اخبار رسوایی را چرخاندن و از پشت پرده خبر دادن نیست.
آخر چه اهمیتی دارد که نفت ایران را کدام آقازاده میفروشد و اختلاس میلیارد دلاری را چه کسی مجوز داده و چه کسی از آن بهره برده؟ مهم این است که اینها بیشتر روال رایج است تا استثنا، و این را همه میدانند. این که حسن این کار را کرده یا حسین، ارزشی بیش از آخر داستان رمانهای جنایی و پلیسی ندارد.
وانگهی، وقتی ما تا این حد شیفتۀ این میشویم که پشت پرده چه خبر است، از پیش پرده غافل میشویم؛ مثلاً همین حرفهایی که من در سه قسمت قبل زدم. و این قدرت فهم و تبیین ما را تحلیل میبرد. روی خبر، زیاد سرمایهگذاری میکنیم که نتیجهاش سر کار گذاشتن همدیگر و القای دروغین حس کاری کردن و، نهایتاً، خود را در معرض افسردگی و اضطرابِ بیشتر گذاشتن است. اگر بپذیریم که مشکل اصلی زورگویی است نه دروغگویی، به جلوی پرده و تحلیل روابط قدرت داخلی و خارجی بیشتر توجه میکنیم و دید واقعبینانهتری از امور به دست میآوریم.
از جمله اینکه:
هیچیک از دمکراسیهای بزرگ رفاقتی با این حکومت ندارند و نه رابطۀ پشتپردهای. علاقهای هم به بقای آن ندارند. ولی برنامهای هم برای درگیر شدن جدی با آن ندارند. به تمامی دلایلی که در سه قسمت اول گفتم. از جمله اینکه در هر تغییر بزرگی، بهویژه با اقدام نظامی، ریسکی میبینند که احتیاط در حذر از آن است.
@mardihamorteza
خب، حالا فایدۀ این بحث؟
فایدهاش اینکه بدی یک حکومت تمامیتخواه دروغگویی او نیست، زورگویی آن است. نتیجه؟ وقتی دروغ و ریا از نقش اول بودن کنار رود، دیگر افشا هم مهمترین کاری نیست که باید انجام دهیم. دیگر لازم نیست دنبال اخبار پشت پرده باشیم. پشت پرده خبری نیست. هر چه هست همین است که جلوی پرده است. پس چاره مشکل، هزاران خبرگزاری و سایت و پلتفرم درست کردن و اخبار رسوایی را چرخاندن و از پشت پرده خبر دادن نیست.
آخر چه اهمیتی دارد که نفت ایران را کدام آقازاده میفروشد و اختلاس میلیارد دلاری را چه کسی مجوز داده و چه کسی از آن بهره برده؟ مهم این است که اینها بیشتر روال رایج است تا استثنا، و این را همه میدانند. این که حسن این کار را کرده یا حسین، ارزشی بیش از آخر داستان رمانهای جنایی و پلیسی ندارد.
وانگهی، وقتی ما تا این حد شیفتۀ این میشویم که پشت پرده چه خبر است، از پیش پرده غافل میشویم؛ مثلاً همین حرفهایی که من در سه قسمت قبل زدم. و این قدرت فهم و تبیین ما را تحلیل میبرد. روی خبر، زیاد سرمایهگذاری میکنیم که نتیجهاش سر کار گذاشتن همدیگر و القای دروغین حس کاری کردن و، نهایتاً، خود را در معرض افسردگی و اضطرابِ بیشتر گذاشتن است. اگر بپذیریم که مشکل اصلی زورگویی است نه دروغگویی، به جلوی پرده و تحلیل روابط قدرت داخلی و خارجی بیشتر توجه میکنیم و دید واقعبینانهتری از امور به دست میآوریم.
از جمله اینکه:
هیچیک از دمکراسیهای بزرگ رفاقتی با این حکومت ندارند و نه رابطۀ پشتپردهای. علاقهای هم به بقای آن ندارند. ولی برنامهای هم برای درگیر شدن جدی با آن ندارند. به تمامی دلایلی که در سه قسمت اول گفتم. از جمله اینکه در هر تغییر بزرگی، بهویژه با اقدام نظامی، ریسکی میبینند که احتیاط در حذر از آن است.
@mardihamorteza
🟢 کیخسرو خطاب به افراسیاب
تو را چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار، کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بَر شَوَم بر سپهر
بشُستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
شاهنامه
@mardihamorteza
تو را چند خواهی سخن چرب هست
به دل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار، کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بَر شَوَم بر سپهر
بشُستی بر این گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر ز گفتار و دل پر دروغ
برِ مرد دانا نگیرد فروغ
شاهنامه
@mardihamorteza
غلطواره فکر سیاسی (1).pdf
3.8 MB
📌 کتاب غلطواره، نوشتۀ مرتضی مردیها، در سال ۱۳۸۰ نوشته و تدوین شد، اما امکان انتشار نیافت. باری، اینک در اینجا بارگذاری میشود، شاید هنوز هم خواندن آن بتواند گرهی باز کند.
@mardihamorteza
@mardihamorteza
مرتضی مردیها
غلطواره فکر سیاسی (1).pdf
📖 غلطواره فکر سیاسی در ایران
سال ۱۳۸۰ بود؛ نزدیک پایان دور نخست ریاست جمهوری اصلاحگرا. جمعی از دوستان از من خواستند که در ضمن یک مجموعه سخنرانی، با شنوندگان محدود، به بحث و بررسی کارنامۀ اصلاحات بپردازم. تأملی کردم و پذیرفتم و البته نیتی بیش از آنی داشتم که آنها در سر داشتند.
با خود گفتم فرصتی است برای نقد فکر و عمل سیاسی در ایران مدرن. تصورم این بود که برای رسیدن به امروز باید کمی از دورترها شروع کرد و برای صحبت از سیاست باید به مبانی فکری و حواشی تاریخی آن هم عطف عنایتی نمود.
قرار سخنرانیها را گذاشتیم و هر روز که از خانه، که آن وقتها در قلهک بود، به سمت جایی که قرار گردهمایی بود در نزدیکی دانشگاه تهران میآمدم، در طول طی این مسافت که کمابیش یک ساعتی میشد، به موضوع بحثم فکر میکردم و ذهنم را برای آن مرتب. بیش از آن وقتی نداشتم و وقتی هم نمیخواست.
هر جلسه را به یکی از موضوعات، مثلاً اندیشۀ سیاسی، استعمار، استبداد، امپریالیسم، روشنفکری، انقلاب، استقلال و نظایر اینها اختصاص دادم؛ تا در دو بحث انتهایی به اصلاحات و نقد آن برسم. در ذیل هر کدام از این عناوین هم، ابتدا یک بحث مختصر نظری مطرح میکردم و پس از آن به بحث مصداقی و تاریخی آن در ایران معاصر میپرداختم.
ده جلسه شد. گفتهها ضبط و پیاده شد و ویرایش مختصری هم روی آن صورت گرفت. حاصل آن، در حدود ششصد صفحه، با همین عنوان بالا برای مجوز انتشار به ارشاد رفت.
جوابیه بخش بررسی کتاب ارشاد خواندنی بود. در قالب متنی که بیشتر به یک دادخواست شبیه بود، در هفده بند، مرا به دفاع از امپریالیسم، دفاع از استعمار، دفاع از استبداد و سلطنت، انکار انقلاب و مواردی از این دست متهم کرده بود که تنها یک بند آن برای خمیرکردن کتاب یا حتی نویسندهاش کافی بود.
به توصیۀ ناشر، ویرایشی در کتاب صورت دادم و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را هم کاستم. فایدهای نبخشید. ناشر دیگری که با ارشاد روابط خوبی داشت پیشنهاد کرد که اینبار او پا پیش گذارد. برای آن هم تلخیص و ویراستی انجام دادم، ولی باز هم جواب منفی بود.
چند فصل از کتاب را در مجلۀ «آفتاب» منتشر کردم که گویا به همین دلیل توقیف شد. سرانجام به توصیۀ دوستی، و بهناچار، بخشهای نظری کتاب را جمع و تدوین کردم که کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» را تشکیل داد و در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.
اینک بیش از دو دهه از عمر این لاکتاب گذشته است. چند باری به این فکر افتادم که پیدیاف آن را در جایی برای استفاده عموم بگذارم، ولی مطمئن نبودم پس از گذشت اینمدت زمان آن سر نیامده باشد. باری، نهایتاً، با ترغیب جمعی از دوستان، اینطور به نظر آمد که ممکن است برای برخی یاران مفید باشد. بر آن شدم تا متن آن را در اینجا بگذارم.
@mardihamorteza
سال ۱۳۸۰ بود؛ نزدیک پایان دور نخست ریاست جمهوری اصلاحگرا. جمعی از دوستان از من خواستند که در ضمن یک مجموعه سخنرانی، با شنوندگان محدود، به بحث و بررسی کارنامۀ اصلاحات بپردازم. تأملی کردم و پذیرفتم و البته نیتی بیش از آنی داشتم که آنها در سر داشتند.
با خود گفتم فرصتی است برای نقد فکر و عمل سیاسی در ایران مدرن. تصورم این بود که برای رسیدن به امروز باید کمی از دورترها شروع کرد و برای صحبت از سیاست باید به مبانی فکری و حواشی تاریخی آن هم عطف عنایتی نمود.
قرار سخنرانیها را گذاشتیم و هر روز که از خانه، که آن وقتها در قلهک بود، به سمت جایی که قرار گردهمایی بود در نزدیکی دانشگاه تهران میآمدم، در طول طی این مسافت که کمابیش یک ساعتی میشد، به موضوع بحثم فکر میکردم و ذهنم را برای آن مرتب. بیش از آن وقتی نداشتم و وقتی هم نمیخواست.
هر جلسه را به یکی از موضوعات، مثلاً اندیشۀ سیاسی، استعمار، استبداد، امپریالیسم، روشنفکری، انقلاب، استقلال و نظایر اینها اختصاص دادم؛ تا در دو بحث انتهایی به اصلاحات و نقد آن برسم. در ذیل هر کدام از این عناوین هم، ابتدا یک بحث مختصر نظری مطرح میکردم و پس از آن به بحث مصداقی و تاریخی آن در ایران معاصر میپرداختم.
ده جلسه شد. گفتهها ضبط و پیاده شد و ویرایش مختصری هم روی آن صورت گرفت. حاصل آن، در حدود ششصد صفحه، با همین عنوان بالا برای مجوز انتشار به ارشاد رفت.
جوابیه بخش بررسی کتاب ارشاد خواندنی بود. در قالب متنی که بیشتر به یک دادخواست شبیه بود، در هفده بند، مرا به دفاع از امپریالیسم، دفاع از استعمار، دفاع از استبداد و سلطنت، انکار انقلاب و مواردی از این دست متهم کرده بود که تنها یک بند آن برای خمیرکردن کتاب یا حتی نویسندهاش کافی بود.
به توصیۀ ناشر، ویرایشی در کتاب صورت دادم و حدود ۲۰۰ صفحه از آن را هم کاستم. فایدهای نبخشید. ناشر دیگری که با ارشاد روابط خوبی داشت پیشنهاد کرد که اینبار او پا پیش گذارد. برای آن هم تلخیص و ویراستی انجام دادم، ولی باز هم جواب منفی بود.
چند فصل از کتاب را در مجلۀ «آفتاب» منتشر کردم که گویا به همین دلیل توقیف شد. سرانجام به توصیۀ دوستی، و بهناچار، بخشهای نظری کتاب را جمع و تدوین کردم که کتاب «مبانی نقد فکر سیاسی» را تشکیل داد و در سال ۱۳۸۶ منتشر شد.
اینک بیش از دو دهه از عمر این لاکتاب گذشته است. چند باری به این فکر افتادم که پیدیاف آن را در جایی برای استفاده عموم بگذارم، ولی مطمئن نبودم پس از گذشت اینمدت زمان آن سر نیامده باشد. باری، نهایتاً، با ترغیب جمعی از دوستان، اینطور به نظر آمد که ممکن است برای برخی یاران مفید باشد. بر آن شدم تا متن آن را در اینجا بگذارم.
@mardihamorteza
✉️ محبوبه حسام
چه زندگی را موهبت بدانیم، چه آن را «بحران» یا اجبار، اگر تصمیم گرفتهایم زندگی کنیم، آنگاه «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.»
اما واقعیت این زندگی چیست؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و از همه مهمتر چرا و برای چه هدفی اصلاً باید زندگی کرد؟
ما یاد گرفتهایم پاسخ این پرسشها را از فلسفه بجوییم و نیز این نکته که این پرسشها حتماً باید پاسخی داشته باشند. اما هر دوی این گزارهها شاید اشتباه باشند چراکه فلسفه گویا فقط یک مشترک لفظی است و اگر به آن اشاره میکنیم باید این را متذکر شویم که مقصود ما از فلسفه دقیقاً چیست(فلسفه در نظر فیلسوفان متفاوت تعاریف مختلفی دارد و حتی گاهی طبق تعاریفی زیر سؤال و در نتیجهٔ این دست تعاریف پاسخش به این پرسشها نامعتبر است.) و نیز نسبت به این حقیقت رهاییبخش نادانیم که بسیاری از پرسشها پاسخی ندارند و بسیاری از مسائل فاقد راه حل هستند.
با این همه من دوست دارم از همان مشترک لفظی استفاده کنم و تعریفی را که لوک فری از فلسفه میدهد با تسامح بپذیرم. او فلسفه را «یادگیری زیستن» میداند، فرایند تفکری که دارای سه مرحله است: «نظری، اخلاقی و مرحلۀ نهایی رستگاری یا حکمت». اگر عجالتاً باید زندگی کرد، زندگی تاحد ممکن خوب (چگونگی) جز با شناخت چیستی جهان ممکن نخواهد بود، و چیستی جهان جز با توضیحات علمی مقبول و معتبر نیست؛ جز با تنظیم خود با واقعیات جهان، تا آن اندازه که مقدور است.
پس طبق این تعریف و همانگونه که خود فری اذعان میدارد فلسفه نمیتواند با علم و تجربه در تضاد باشد. جنبهٔ بعدی این تعریف ناظر به چرایی است و وی معتقد است که با دانستن چرایی میتوان نجات یافت، نه در معنای مذهبی یا فلسفی آن، بلکه حتی در معنایی دنیوی. اما نجات یا رستگاری شاید ادعای بزرگ و غیرممکنی به نظر برسد و اینجا همان جایی است که برخی با پاسخی که فری به آن میدهد، چندان موافق نیستند.
درست که فلسفه از نظر روش و معیار در دنیای باستان بسیار از علم فاصله دارد و بیشتر نوعی فحص عقلی است، اما مکاتبی از آن با هدف بهزیستی انسان، در ارتباط نزدیکی با زندگی روزمره قرار داشتند، امری که در غرقگی در دنیای علمی پاره پاره و تخصصی امروز گم گشته است و از دیدرس خارج شده است. به جای آن اصالت ارزشهایی ترسیخ، مسلط و قطعی شده که تردید در آنها به ذنب لایغفر میماند.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
چه زندگی را موهبت بدانیم، چه آن را «بحران» یا اجبار، اگر تصمیم گرفتهایم زندگی کنیم، آنگاه «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.»
اما واقعیت این زندگی چیست؟ و چگونه باید زندگی کرد؟ و از همه مهمتر چرا و برای چه هدفی اصلاً باید زندگی کرد؟
ما یاد گرفتهایم پاسخ این پرسشها را از فلسفه بجوییم و نیز این نکته که این پرسشها حتماً باید پاسخی داشته باشند. اما هر دوی این گزارهها شاید اشتباه باشند چراکه فلسفه گویا فقط یک مشترک لفظی است و اگر به آن اشاره میکنیم باید این را متذکر شویم که مقصود ما از فلسفه دقیقاً چیست(فلسفه در نظر فیلسوفان متفاوت تعاریف مختلفی دارد و حتی گاهی طبق تعاریفی زیر سؤال و در نتیجهٔ این دست تعاریف پاسخش به این پرسشها نامعتبر است.) و نیز نسبت به این حقیقت رهاییبخش نادانیم که بسیاری از پرسشها پاسخی ندارند و بسیاری از مسائل فاقد راه حل هستند.
با این همه من دوست دارم از همان مشترک لفظی استفاده کنم و تعریفی را که لوک فری از فلسفه میدهد با تسامح بپذیرم. او فلسفه را «یادگیری زیستن» میداند، فرایند تفکری که دارای سه مرحله است: «نظری، اخلاقی و مرحلۀ نهایی رستگاری یا حکمت». اگر عجالتاً باید زندگی کرد، زندگی تاحد ممکن خوب (چگونگی) جز با شناخت چیستی جهان ممکن نخواهد بود، و چیستی جهان جز با توضیحات علمی مقبول و معتبر نیست؛ جز با تنظیم خود با واقعیات جهان، تا آن اندازه که مقدور است.
پس طبق این تعریف و همانگونه که خود فری اذعان میدارد فلسفه نمیتواند با علم و تجربه در تضاد باشد. جنبهٔ بعدی این تعریف ناظر به چرایی است و وی معتقد است که با دانستن چرایی میتوان نجات یافت، نه در معنای مذهبی یا فلسفی آن، بلکه حتی در معنایی دنیوی. اما نجات یا رستگاری شاید ادعای بزرگ و غیرممکنی به نظر برسد و اینجا همان جایی است که برخی با پاسخی که فری به آن میدهد، چندان موافق نیستند.
درست که فلسفه از نظر روش و معیار در دنیای باستان بسیار از علم فاصله دارد و بیشتر نوعی فحص عقلی است، اما مکاتبی از آن با هدف بهزیستی انسان، در ارتباط نزدیکی با زندگی روزمره قرار داشتند، امری که در غرقگی در دنیای علمی پاره پاره و تخصصی امروز گم گشته است و از دیدرس خارج شده است. به جای آن اصالت ارزشهایی ترسیخ، مسلط و قطعی شده که تردید در آنها به ذنب لایغفر میماند.
@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝️🏻)
زندگی انسان یعنی بودن موجودی عاقل و با احساس در این جهان، یعنی سروکارداشتن با نظم یا بینظمی پدیدههای جهان، سروکارداشتن با طبیعت غیرجاندار و جاندار آن و البته حضور در مدنیت؛ متأثرشدن از مناسبات خانوادگی، اجتماعی و سیاسی؛ حضوری در جهان، در تاریخ و در جغرافیا. حضور در واقعیت. حضور در کالبدی تکامل یافته و تطبیق یافته از نظر ذهنی و احساسی با این جهان به منظور هدایت او در مواجههٔ درست با واقعیات بیرونی. زندگی یعنی نیاز و رفع نیاز، میل و تشفی میل، خرد، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فردیت، اخلاق، تفریح، هنر،... که در نهایت شادی و رنج انسان را سبب خواهند شد.
پس زندگی فقط و فقط سیاست نیست، فقط و فقط اقتصاد نیست، فقط و فقط اخلاق نیست، فقط و فقط فردیت نیست، و این نکتهای است که دکتر مردیها به فراست دریافته است و هرگاه که از سیاست دفاع میکند و چه خوب هم دفاع میکند و یا اگر از عقل، از آموزش، از...، به هوش است که زندگی در این میانه گم نشود، زخمی نشود. او اگر از لیبرالیسم دفاع میکند برای آن است که این نظریه را یک نظریۀ زندگی میداند که بر رفاه انسان تأکید دارد و میافزاید، و از آموزش غافل نمیشود برای «تربیت اخلاق، تربیت احساس، تربیت عقل، تربیت بدن، تربیت بینش» و این آیا غیر از ارتقا و بهسازی زندگی است؟
مردیها میگوید «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.» و این راهنمای او است در جستجوگریهایش. او مراقب است که در کانون توجه چه نشسته باشد. او مراقب پرسشها هست. برای داشتن یک زندگی خوب پرسشها مهم هستند، اما این خطر را دارند که یک عمر در پیداکردن پاسخ آنها سپری شود و هدر رود.
یک مواجهۀ شجاعانه و تمام کننده میخواهد: «در چیستی و چرایی این عالم جدی و عمیق فکر نکن، به نتیجهای نخواهی رسید، برای زندگی به دنبال معنا و هدفی نباش، وجودندارد، ناگزیزی خودت چیزهایی به این عنوان برای آن فرض کنی.» بسیاری از مسائل در این دنیا راه حلی ندارد و گاه اصلاً هیچ راه حلی ندارد. به قول آلن بلوم «امید به راه حل، آسان یا دشوار، و امید داشتن به آن تأثیر مدرنیته است.» و باز به قول بلوم «برخلاف آنچه رفتارگراها دوست دارند به ما بباورانند، انسان فقط یک موجود مسأله حل کن نیست، بلکه یک موجود مسألهشناس و مسألهپذیر است... . انسانهای پیشین سرکردن با آن مشکلات را فضیلت میشمردند.» جرأت این روشنبینیها است که امکان نجات تتمهٔ زندگی را که با ارزشهای غیراصیل کم مقدار شده است، فراهم میسازد.
و استاد مردیهای فرزانهٔ نیکخواهِ «خیرپیشه» وقتی از فلسفه سخن میگوید فلسفهای را مد نظر دارد که «بیشتر عملی است تا نظری» و «فقط فلسفهای برای فلسفه، برای دانش، برای رفع بیکاری نیست.»، یک فلسفهٔ متکی بر علم و تجربه و مشاهده و آزمون و منطق که «در زندگی ما در رنج و شادی ما هم بیتأثیر نیست.» او کاربلد مدیریت زندگی است. او بیش از هرچیز معلم «زندگی» است، که چه در نظر و چه در عمل شریک زندگی میگردد تا این زندگی درحد ممکن درخور و شایستهٔ زندگان باشد.
@mardihamorteza
زندگی انسان یعنی بودن موجودی عاقل و با احساس در این جهان، یعنی سروکارداشتن با نظم یا بینظمی پدیدههای جهان، سروکارداشتن با طبیعت غیرجاندار و جاندار آن و البته حضور در مدنیت؛ متأثرشدن از مناسبات خانوادگی، اجتماعی و سیاسی؛ حضوری در جهان، در تاریخ و در جغرافیا. حضور در واقعیت. حضور در کالبدی تکامل یافته و تطبیق یافته از نظر ذهنی و احساسی با این جهان به منظور هدایت او در مواجههٔ درست با واقعیات بیرونی. زندگی یعنی نیاز و رفع نیاز، میل و تشفی میل، خرد، اقتصاد، سیاست، فرهنگ، فردیت، اخلاق، تفریح، هنر،... که در نهایت شادی و رنج انسان را سبب خواهند شد.
پس زندگی فقط و فقط سیاست نیست، فقط و فقط اقتصاد نیست، فقط و فقط اخلاق نیست، فقط و فقط فردیت نیست، و این نکتهای است که دکتر مردیها به فراست دریافته است و هرگاه که از سیاست دفاع میکند و چه خوب هم دفاع میکند و یا اگر از عقل، از آموزش، از...، به هوش است که زندگی در این میانه گم نشود، زخمی نشود. او اگر از لیبرالیسم دفاع میکند برای آن است که این نظریه را یک نظریۀ زندگی میداند که بر رفاه انسان تأکید دارد و میافزاید، و از آموزش غافل نمیشود برای «تربیت اخلاق، تربیت احساس، تربیت عقل، تربیت بدن، تربیت بینش» و این آیا غیر از ارتقا و بهسازی زندگی است؟
مردیها میگوید «تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است.» و این راهنمای او است در جستجوگریهایش. او مراقب است که در کانون توجه چه نشسته باشد. او مراقب پرسشها هست. برای داشتن یک زندگی خوب پرسشها مهم هستند، اما این خطر را دارند که یک عمر در پیداکردن پاسخ آنها سپری شود و هدر رود.
یک مواجهۀ شجاعانه و تمام کننده میخواهد: «در چیستی و چرایی این عالم جدی و عمیق فکر نکن، به نتیجهای نخواهی رسید، برای زندگی به دنبال معنا و هدفی نباش، وجودندارد، ناگزیزی خودت چیزهایی به این عنوان برای آن فرض کنی.» بسیاری از مسائل در این دنیا راه حلی ندارد و گاه اصلاً هیچ راه حلی ندارد. به قول آلن بلوم «امید به راه حل، آسان یا دشوار، و امید داشتن به آن تأثیر مدرنیته است.» و باز به قول بلوم «برخلاف آنچه رفتارگراها دوست دارند به ما بباورانند، انسان فقط یک موجود مسأله حل کن نیست، بلکه یک موجود مسألهشناس و مسألهپذیر است... . انسانهای پیشین سرکردن با آن مشکلات را فضیلت میشمردند.» جرأت این روشنبینیها است که امکان نجات تتمهٔ زندگی را که با ارزشهای غیراصیل کم مقدار شده است، فراهم میسازد.
و استاد مردیهای فرزانهٔ نیکخواهِ «خیرپیشه» وقتی از فلسفه سخن میگوید فلسفهای را مد نظر دارد که «بیشتر عملی است تا نظری» و «فقط فلسفهای برای فلسفه، برای دانش، برای رفع بیکاری نیست.»، یک فلسفهٔ متکی بر علم و تجربه و مشاهده و آزمون و منطق که «در زندگی ما در رنج و شادی ما هم بیتأثیر نیست.» او کاربلد مدیریت زندگی است. او بیش از هرچیز معلم «زندگی» است، که چه در نظر و چه در عمل شریک زندگی میگردد تا این زندگی درحد ممکن درخور و شایستهٔ زندگان باشد.
@mardihamorteza
🔵 این سرمقاله را، که متعلق به حدود دو دهه پیش است، یکی از کاربران گرامی و از دوستان نادیده برای من ارسال کردند. راستش اگر به من میگفتند چنین یادداشتی نوشتهام شاید اصلاً یادم نمیآمد.
دقیقاً نمیدانم اگر امروز میخواستم این مطلب را بنویسم چقدرش تغییر میکرد، ولی بعید میدانم چیزی به کلی متفاوت میشد.
مرتضی مردیها
@mardihamorteza
👇🏻
دقیقاً نمیدانم اگر امروز میخواستم این مطلب را بنویسم چقدرش تغییر میکرد، ولی بعید میدانم چیزی به کلی متفاوت میشد.
مرتضی مردیها
@mardihamorteza
👇🏻
🫱🏻🫲🏻 فرقۀ ناجیۀ سابسکرایبیه
دوستان قاعدتاً در جریان هستند که من این دنیا را سهطلاقه کردهام و چون به مُحلّل هم اعتقادی ندارم، لابد امکان رجوع هم منتفی است. به قول حافظ، ماییم و کهنهدلقی کاتش در آن توان زد.
میدانم الان گرهی به ابروان دادهاید که فلانی چه میخواهد بگوید. حق هم دارید، چون این حرفها را هر وقت کسی میزند این شک را درمیاندازد که لابد حقهای در آستین دارد؛ و چه بسا ماجرا برعکس است.
معمولاً مقدمۀ کلاهبرداری، فصلی مشبع سخنراندن در فواید صداقت و درستکاری است، و مقدمۀ مخزنی، تأکید بر این است که هرگز فکر نمیکردم عشق سراغ من بیاید، که اساساً جذابیتهای تنانه خیلی توجهم را جلب نمیکرده، یا مقدمۀ تقاضای وام و کمک مالی خواندن این بیت حافظ که «گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم/ گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم» (که گویا خود این شعر هم مقدمۀ تقاضای مقرری از دربار بوده است). بگذریم، میخواستم بگویم من خیلی اهل سابسکرایب و اینها نیستم، ولی خب برای پیشبرد امور معنویه و عقاید حقه، سابسکرایب هم بد نیست و فوایدی دارد.
کانال یوتیوب را مهتاب با ابتکار و همت خودش درست کرده و امید داشته است که اندکاندک خیلی شود و قطرهقطره سِیلی، و سپس بیاید به من خبرش را بدهد. من هم که دلم نمیاید دلش بشکند گفتم باشد، همیاری میکنم. از این جهت اعلام میشود که هرکس این کانال یوتیوبی را سابسکرایب کند، من قول میدهم اگر قیامتی بود وکالت او را مجانی (به انگلیسی فور فری) قبول کنم و چنان دفاعی از کردارهای موسوم به گناه او بکنم که قاضی و دادستان، کل پرونده کیفرخواست را لوله کنند و بیندازند توی جهنم.
دیگر سفارش نکنم، اگر از مطالب خوشتان آمد و دوست داشتید سابسکرایب کنید، اگه خوشتان نیامد و دوست نداشتید هم سابسکرایب کنید! ضرری که ندارد.
@mardihamorteza
آدرس کانال یوتیوب👇🏻:
https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
دوستان قاعدتاً در جریان هستند که من این دنیا را سهطلاقه کردهام و چون به مُحلّل هم اعتقادی ندارم، لابد امکان رجوع هم منتفی است. به قول حافظ، ماییم و کهنهدلقی کاتش در آن توان زد.
میدانم الان گرهی به ابروان دادهاید که فلانی چه میخواهد بگوید. حق هم دارید، چون این حرفها را هر وقت کسی میزند این شک را درمیاندازد که لابد حقهای در آستین دارد؛ و چه بسا ماجرا برعکس است.
معمولاً مقدمۀ کلاهبرداری، فصلی مشبع سخنراندن در فواید صداقت و درستکاری است، و مقدمۀ مخزنی، تأکید بر این است که هرگز فکر نمیکردم عشق سراغ من بیاید، که اساساً جذابیتهای تنانه خیلی توجهم را جلب نمیکرده، یا مقدمۀ تقاضای وام و کمک مالی خواندن این بیت حافظ که «گرچه گردآلود فقرم شرم باد از همتم/ گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم» (که گویا خود این شعر هم مقدمۀ تقاضای مقرری از دربار بوده است). بگذریم، میخواستم بگویم من خیلی اهل سابسکرایب و اینها نیستم، ولی خب برای پیشبرد امور معنویه و عقاید حقه، سابسکرایب هم بد نیست و فوایدی دارد.
کانال یوتیوب را مهتاب با ابتکار و همت خودش درست کرده و امید داشته است که اندکاندک خیلی شود و قطرهقطره سِیلی، و سپس بیاید به من خبرش را بدهد. من هم که دلم نمیاید دلش بشکند گفتم باشد، همیاری میکنم. از این جهت اعلام میشود که هرکس این کانال یوتیوبی را سابسکرایب کند، من قول میدهم اگر قیامتی بود وکالت او را مجانی (به انگلیسی فور فری) قبول کنم و چنان دفاعی از کردارهای موسوم به گناه او بکنم که قاضی و دادستان، کل پرونده کیفرخواست را لوله کنند و بیندازند توی جهنم.
دیگر سفارش نکنم، اگر از مطالب خوشتان آمد و دوست داشتید سابسکرایب کنید، اگه خوشتان نیامد و دوست نداشتید هم سابسکرایب کنید! ضرری که ندارد.
@mardihamorteza
آدرس کانال یوتیوب👇🏻:
https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
🖌که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
مولوی در مثنوی حکایتی آورده است از زمرۀ داستانهای علمی-تخیلی صوفیه. شخصیتی هست بهنام ابراهیم ادهم که گویا در حوالی قرن دوم حاکم بلخ بوده است. در حکایت ولی شاعر او را پادشاه هفتاقلیم مینامد. ماجرا چنان است که در نیمشبی ادهم در کاخ خود بر تخت سلطنت خفته است، که از روی پشت بام صدای گامهایی را میشنود. ندا میدهد که کیست، و صدایی پاسخ میدهد که شترم را گم کرده، پی او میگردم! ادهم میپرسد که مگر کسی روی پشتبام شتر پیدا میکند، و صدا در جوابش میگوید که اگر روی تخت پادشاهی میشود خدا را یافت چرا روی پشتبام شتر را نتوان!
ادهم میفهمد که این سروش حق است. بلافاصله از تخت بهزیر میآید، جامۀ درویشی به تن میکند و در کوه و بیابان انزوا میجوید و عمر به نماز و نیاز میگذراند. سالیانی سپری میشود. قضا را چنان اتفاق میافتد که شیخ زمانی بر لب دریایی نشسته بوده و خرقۀ خود را وصله میزده. امیری از امرای سابقش از آنجا میگذشته، نگاه میکند و ادهم را میشناسد. بسیار تعجب میکند که چگونه ممکن است کسی پادشاهی را رها کند و به سلک فقرا درآید، چندانکه پوستین پارۀ خود را وصله زند.
مطابق نقل صوفیه، ادهم ذهن امیر سابق خود را میخواند و سوزنی را که در دست داشته به دریا میاندازد. ناگاه اتفاقی شگفت میافتد. از زبان شعر بشنویم.
صدهزاران ماهی اللهیی
سوزن زر بر لب هر ماهیی
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
آری، مطابق روایت، به یُمن ترک مقام دنیوی و پیوستن به حق، جایزۀ او این شد که وقتی سوزنش را در دریا انداخت، ۱۰۰ هزار ماهی هرکدام سوزنی از طلا بر لب گرفتند و سر از آب برآوردند و پیشکش او کردند، و امیر سابق هم جواب خود را گرفت.
من که پادشاه نبودم و نه حتی حاکم بلخ. استادی دانشگاه حتی نوع مبرّز آن، در این دانشگاهها که میدانم و میدانید، شاید بیش از سپوری بلخ نباشد. (منظورم از حیث اعتبار مقام است نه جایگاه معنوی.) باری، دیروز که نیمجدی-نیمشوخی تقاضایی کوچک کردم، با چنان رفتاری از سوی دوستان اغلب نادیدهایم مواجه شدم که یاد داستان ادهم افتادم. من سوزنم را (که هرچند یه کرسی تدریس بیقدر ولی به هرحال شغلم بود) در آب انداختم و اینک هزاران ماهیِ ماه
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق.
----------
پینوشت:
البته که از نگاه من، نه اصل این داستان ممکنالوقوع است و نه ترک مقام دنیوی و پیشهکردن درویشی، کاری خویشکارانه است. نقد خود بر این نوع حکایات را در مجموعۀ «فردوسی یا مولوی» آوردهام. برداشت من از این داستان صرفاً نمادین است.
@mardihamorteza
📌https://www.youtube.com/@MortazaMardiha
مولوی در مثنوی حکایتی آورده است از زمرۀ داستانهای علمی-تخیلی صوفیه. شخصیتی هست بهنام ابراهیم ادهم که گویا در حوالی قرن دوم حاکم بلخ بوده است. در حکایت ولی شاعر او را پادشاه هفتاقلیم مینامد. ماجرا چنان است که در نیمشبی ادهم در کاخ خود بر تخت سلطنت خفته است، که از روی پشت بام صدای گامهایی را میشنود. ندا میدهد که کیست، و صدایی پاسخ میدهد که شترم را گم کرده، پی او میگردم! ادهم میپرسد که مگر کسی روی پشتبام شتر پیدا میکند، و صدا در جوابش میگوید که اگر روی تخت پادشاهی میشود خدا را یافت چرا روی پشتبام شتر را نتوان!
ادهم میفهمد که این سروش حق است. بلافاصله از تخت بهزیر میآید، جامۀ درویشی به تن میکند و در کوه و بیابان انزوا میجوید و عمر به نماز و نیاز میگذراند. سالیانی سپری میشود. قضا را چنان اتفاق میافتد که شیخ زمانی بر لب دریایی نشسته بوده و خرقۀ خود را وصله میزده. امیری از امرای سابقش از آنجا میگذشته، نگاه میکند و ادهم را میشناسد. بسیار تعجب میکند که چگونه ممکن است کسی پادشاهی را رها کند و به سلک فقرا درآید، چندانکه پوستین پارۀ خود را وصله زند.
مطابق نقل صوفیه، ادهم ذهن امیر سابق خود را میخواند و سوزنی را که در دست داشته به دریا میاندازد. ناگاه اتفاقی شگفت میافتد. از زبان شعر بشنویم.
صدهزاران ماهی اللهیی
سوزن زر بر لب هر ماهیی
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
آری، مطابق روایت، به یُمن ترک مقام دنیوی و پیوستن به حق، جایزۀ او این شد که وقتی سوزنش را در دریا انداخت، ۱۰۰ هزار ماهی هرکدام سوزنی از طلا بر لب گرفتند و سر از آب برآوردند و پیشکش او کردند، و امیر سابق هم جواب خود را گرفت.
من که پادشاه نبودم و نه حتی حاکم بلخ. استادی دانشگاه حتی نوع مبرّز آن، در این دانشگاهها که میدانم و میدانید، شاید بیش از سپوری بلخ نباشد. (منظورم از حیث اعتبار مقام است نه جایگاه معنوی.) باری، دیروز که نیمجدی-نیمشوخی تقاضایی کوچک کردم، با چنان رفتاری از سوی دوستان اغلب نادیدهایم مواجه شدم که یاد داستان ادهم افتادم. من سوزنم را (که هرچند یه کرسی تدریس بیقدر ولی به هرحال شغلم بود) در آب انداختم و اینک هزاران ماهیِ ماه
سربرآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق.
----------
پینوشت:
البته که از نگاه من، نه اصل این داستان ممکنالوقوع است و نه ترک مقام دنیوی و پیشهکردن درویشی، کاری خویشکارانه است. نقد خود بر این نوع حکایات را در مجموعۀ «فردوسی یا مولوی» آوردهام. برداشت من از این داستان صرفاً نمادین است.
@mardihamorteza
📌https://www.youtube.com/@MortazaMardiha