Telegram Web Link
🔍 برخی دوستان در مقام پرسش و استفسار و برخی دیگران در مقام ایراد گرفتن و تناقض جستن گفتند: آیا این حرف من (در پست پیشین) به‌قول زبانزدی فرنگی، دور انداختن نوزاد شسته شده همراه هرزابه تشت حمام نیست؟ که غرض از آن این است که به قصد پرهیز از چیزی ناخوشایند، چیز مهمی را همراه آن طرد کنیم.

روشن‌تر بگویم: می‌پرسند آیا این پذیرفتنی است که برای جلوگیری از سواستفاده برخی از این موارد، که در اصل ارزش‌هایی ارجمندند، کل آن را به قلاب تردید و انکار بیاویزیم! در این صورت، نسبت ما لیبرال‌ها با حقوق زنان، حقوق کودکان، احترام به اقوام و اقلیت‌ها و موارد مشابه چه می‌شود؟

پاسخ این است که البته انسانیت و اخلاق و فرهیختگی مستلزم رعایت «درجاتی پذیرفتنی» از «معانی معقول» این ارزش‌ها است. جایی که این دغدغه‌ها در آن منکوب شود می‌شود همین‌جایی که ما در آن هستیم و از بدی آن فریاد‌مان بلند است. پذیرشِ نوعِ بودنِ دیگران و مراعات آنان و دستگیری از افراد و گروه‌هایی که معرض آزار یا بی‌اعتنایی واقع شده‌اند (با فرض بی‌گناهی)، چیزی نیست که در میان آنانی که بهره‌ای از آدمیت دارند انکار کردنی باشد.

آیا اگر کسانی پول تقلبی چاپ کردند، معنایش این است که باید همه اسکناس‌های رایج را آتش زد؟ آیا اگر کسانی مهربانی می‌کنند تا پس از جلب اعتماد خیانت کنند، باید هر لبخندی و هر دست نوازشی را با گریز و ستیز پاسخ داد؟ البته که نه. باری، باری، یک مشکل به جا می‌ماند: چنان که گفته‌اند، عیب بزرگ پول تقلبی این است که ارزش پول واقعی را از بین می‌برد؛ وقتی که در پذیرش معامله با هر کسی که نمی‌دانیم پولش تقلبی است یا نه، درنگ می‌کنیم.

به عنوان نمونه، خانم‌هایی که با پیشنهاد دوستی و یاری از جانب مردی ناآشنا مواجه می‌شوند، بسا که اولین واکنش آنها تردید و رد باشد؛ در حالی که همۀ مردان چنین پیشنهادی را با نیت سواستفاده مطرح نمی‌کنند. حال هر چه جامعه‌ای تجربیاتی تلخ‌تر در این مورد داشته باشد، بیشتر به قاعدۀ «احتیاط در سو ظن است» عمل خواهد کرد. بیایید یک مثال مربوط‌تر بزنیم: دفاع از حقوق اقلیت‌های جنسی.

لیبرال‌ها، به‌عبارتی خردمندان منصف، بخش‌هایی از آنچه را که ذیل عنوان بالا مطرح می‌شود قبول دارند. از جمله، ناروایی هرگونه آزار و تمسخر و تحقیر؛ هرچند البته محافظه‌کارترهایشان بسا ترجیح دهند که نزدیکانشان چنین نباشند یا با چنین کسانی ارتباط نزدیکی نگیرند و حتی آن را نوعی نقص طبیعی به شمار آورند. باری، هرچه که باشد، در عرصۀ خصوصی آنها دخالتی نمی‌کنند و در عرصۀ عمومی هم معتقد به ضرورت امنیت و آزادی و امکان کار و کوشش و زندگی برای آنها هم هستند.

اما (امایی که مهم است) باور ندارند که دنیای مدرن، به صفت مدرنیت، ظلمی بر آنها روا داشته است. ستمکاری در حق این جماعت از دوران سنت وجود داشته؛ دنیای مدرن، همچون در بسیاری موارد دیگر، در این زمینه هم از شدت ستم کاسته است. پس جای سپاس دارد نه ستیز. نیز گمان دارند که این هم یکی از صدها مشکل بشریت است و میزان پوشش خبری و طرح مسأله و ارائۀ راه حل و هر چیزی از این دست بایستی متناسب با همین کسر یک/چندصدم باشد نه بیشتر.

حال وقتی که می‌بینیم میزان توجه به این مسأله در رسانه‌ها، در آثار هنری، در بحث‌های اجتماعی و فرهنگی، متناسب نیست و وقتی می‌بینیم مثلاً به فیلم‌های بی‌کیفیتی که به این موضوع پرداخته شده خارج از ردیف جایزه می‌دهند، و حتی سخن از این است که باید برای اینان در جاهایی مثل تحصیل و شغل سهمیه در نظر گرفت و، به‌ویژه، وقتی می‌بینیم طرح این مسأله شکل شلوغ‌بازی و معرکه‌گیری و اقامۀ دعوا علیه حکومت‌های لیبرال دمکراتیک و نظم مدرن به خود می‌گیرد، همچو منی اعلان اخطار می‌کند.

ترجیح می‌دهد، بدون ترس از مد روشنفکری رایج، بگوید این ماجرا «در این حد» و «به این شکل»، یک شبه‌مسأله است به قصد متهم و متزلزل کردن نظم لیبرالی دنیای معاصر، و کار کسانی است که چون در انقلاب کمونیستی شکست خورده‌اند، اینک این را روشی ظاهر‌فریب برای حمله از جناحی دیگر و در وضعیت استتار می‌بینند.

حالا شما سؤال کنید آن‌وقت تکلیف دگرباشان جنسی چه می‌شود، و آیا چون برخی حامیان آنها نیت نادرست دارند، باید چوبش را اینان بخورند! پاسخ البته منفی است، ولی باید مواظب هم باشیم، چنانکه جایی دیگر هم یادآور شدم، جوری رفتار نکنیم که «دشمنان جامعه» روی ساده‌دلی ما زیاده حساب باز کنند. تلاش برای بهینه‌سازی‌ها، آری، بزرگنمایی نقص‌ها برای برنامه‌ریزی نوعی دیگر از فاندامنتالیسم کمونیستی، هرگز!

@mardihamorteza
🖌 لطفاً کمی زندگی کنید

یکی از خاطره‌های انزجار‌آوری که از عصر جاهلیت دارم، این است که گاهی که می‌خواستیم کمی شادی کنیم به‌ خود نهیب می‌زدیم که مثلاً خوشنودی ما روزی است که از ظلم اثری نباشد. این در حالی بود که تجربۀ مستقیم خود من در جنگ نشان داد حتی در شرایطی که از یک دقیقه بعد خودت خبر نداری و هر لحظه ممکن است ترکشی به گوشۀ جانت گیر کند و آن را با خود ببرد، مجبوری زندگی کنی. یعنی گاهی از خوردن چیزی یا دیدن کسی یا گرفتن نامه‌ای یا هر چیزی به همین‌اندازه‌ها خوشحالی کنی.

بگذاريد مسئله را به شکل دیگری مطرح کنم. اگر من بپذیرم ما از نظر سیاسی در یکی از بدترین (یا بدترین) دوران تاریخ ایران زندگی می‌کنیم، آیا ناسازگار است با این‌که در همان حال بگویم روا نیست که سیاست و سرنوشت و فجایعِ آن، تمام فکر و احساس ما را از خود بیانبارد؟

نه! تنها مسئولیت واقعی ما در این دنیا زندگی است. هرچند حتی آن را هم خودمان انتخاب نکرده‌ایم، ولی حالا که به این دنیا آورده شده‌ایم راهی جز زندگی کردن نیست و زندگی یعنی لذت و تنوع و رضایت. بله، بسا که چیزهایی برای این لازم است که به‌راحتی دسترس نیست؛ باری، لااقل برای کسانی که هست و به قدری که هست، آن را زیر هیمنۀ خشم‌ها و افسوس‌ها نیمه‌جان نکنیم.

فرایند بهبود وضع ایران یک روال دنباله‌دار است که در دوران‌های مختلف شاید اقتضائات متفاوتی داشته باشد، ولی فدایی نمی‌خواهد؛ به این معنا که کسی لحظه‌ای از فکر مصائب آن خالی نباشد. همه چیز برای بهتر زیستن است. پس حتی اگر در حال جنگ هم هستید از یک قوطی کنسرو، یک چای، یک لبخند، یک نامه، یک بغل ... شادی کنید. اگر اینطور خیال می‌کنید که زمانی خواهد رسید که نوبت زندگی و شادی است، باور کنید چنان زمانی هرگز نخواهد رسید.

تمام عمر ما روی بلَمی در رودخانه‌ای می‌گذرد. در ضمنِ همین بالا و پایین‌ها و پیچ و خم‌های آن است که زندگی متولد می‌شود و رشد می‌کند و می‌میرد. تمامی آن را از هول و هراس و انتظار و آرزو و حسرت پر نکنیم.

@mardihamorteza
🟣 یادداشت استاد دربارۀ «سیاست هنرمندان»

استوری مربوط به خانم تیلور سویفت واکنش‌هایی هم داشت، مبنی بر اینکه ایشان گویا ابزاری تبلیغاتی برای چپ امریکا یا همان حزب دمکرات شده است و نباید آب به آسیاب آن ریخت. این هوشیاری مبارکی است، در‌عین‌حال، ملاحظاتی هم در این میانه قابل تأمل است.

هنر تا عصر مدرن و حتی تا قرن بیستم اصولاً یک پدیدۀ اعیانی و آریستوکرات بود. مجسمه و نقاشی چیزی نبود که عامۀ اکثریت بتوانند سفارش دهند یا بخرند. این خاص خاصان بود. حتی موسیقی کلاسیک و تئاتر کلاسیک در قدیم هم که برای بهره‌مندی از آن قاعدتاً قرار نبود چیزی بیش از قیمت یک بلیط هزینه شود، لابد برای لایه‌های متوسط به بالا قابل استفاده بود. با به عرصه آمدن سینما و گرامافون (و حتی تئاتر بولوار) ماجرا تغییر کرد و حتی مقادیری وارونه شد.‌ بلیط سینما و صفحۀ گرام ارزان بود، و از همین جهت مشتری آن سطح وسیعی از جامعه، شامل لایه‌های پایین‌دست، را در برگرفت. برای همین هم غریب نبود اگر این صنعت یا تجارت مخاطبِ هدفِ خود را بیشتر در میان عامه جست و یافت و ناگزیر رو به این راه نهاد که با ذائقۀ آنان بیشتر تطبیق کند.
به اولین فیلم‌های سینما اگر توجه کنیم می‌بینیم که در آن، اغلب، فقرا شخصیت مثبت فیلم هستند و اغنیا شخصیت منفی. کافی است فیلم‌های چاپلین را به یاد آوریم که قهرمان اصلی آن یک دوره‌گرد بی‌شغل و بی‌خانمان است و هرچند گاهی دله‌دزدی و دیگر خرده‌خلاف‌ها هم‌ می‌کند ولی محبوب است، و برعکس، کسانی که از رده و ردیف او نیستند، حال چه جنتلمن باشند و کارخانه‌دار چه پلیس و کارمند، بسا که موجوداتی ابله و مسخره بازنمایی می‌شوند.

به گمان‌من، یک علت‌ مهم چنین رویکردی، وجۀ مالی و تجاری و مشتری‌گیر بودن آن است. عامه، جمعیت بیشتری دارد و تطبیق با ذائقۀ فرهنگی و اجتماعی آن، در کنار عوامل دیگری چون رمانتیسم و جذابیت‌های صوری، نقش مهمی در جذب جمعیت دارد.

در مورد موسیقی هم تاحدودی‌ ماجرا از همین قرار است. موسیقی البته، به اندازۀ سینما و فیلم، رتوریک و محتوا ندارد و عامه‌پسند بودنش بسا که از طریق نوع ملودی و ترانه یا آواز هویت می‌یابد (مثل پاپ و راک و جاز در برابر سمفونی کلاسيک). محتوای ترانه‌ها عموماً مغازله و شکر و شکایت از یار است، چه از نوع کلاسیک و چه جدید. با اشاراتی گهگاهی به ماهیت زندگی و دنیا و انسان و نظایر آن. باوجود‌این، در ادوار اخیر به‌خصوص، گاهی ترانه‌ها شامل گزاره‌هایی در چند و چون اموری جز اینها هم شدند. چه گزاره‌هایی، چه ادعاهایی در ترانه‌ها ممکن است جلب توجه بیشتری از مشتریان بکند؟ چیزهایی که با مدهای رایج روشنفکری، ادعای اخلاق و درستکاری و دادگری (righteousness)، که قدرت اغفال عامه را دارد، بیشتر جور درآید. حالا دعوای نگرانی برای محیط زیست باشد یا دفاع از بینوایان یا تاختن به صاحب‌منصبان سیاسی و مالی.

@mardihamorteza

(ادامه👇🏻)
(ادامه☝🏻)

همچون یک نمونه، به ترانۀ مایکل جکسون با نام they don't care about us
توجه کنید که هم در لیریک و هم در کلیپ تمام‌قد به تألیف دل‌های مستمندان ایستاده است. یا به ترانۀ دیگر او earth song که در آن کلام و تصویر مُشیر به نابودی محیط زیست است و اعلام نگرانی برای آن و حتی، به‌شکلی تلویحی، اشاره به بالادستانی که عامل آن معرفی می‌شوند. (هرچند او با ریگان، رییس‌جمهور خیلی ریپابلیکن، هم در کاخ سفید دیدار کرد!)

حدس این دشوار نیست که مدیربرنامه‌ها و مشاوران هنرمندان بزرگ به آنها می‌آموزند که اگر می‌خواهند محبوب‌تر باشند و بازارشان داغ‌تر باشد، بهتر است با مدهای رایج درستی و دلسوزی و دادگری همراه باشند. این همراهی یک‌قسمش همان گنجاندن اشاراتی به آن موارد در فیلم‌ها و ترانه‌ها است. باری، چیز دیگری هم هست که شاید از این هم مسأله‌سازتر هم باشد: سلبریتی‌ها تشویق می‌شوند که با احزاب و جریا‌ن‌های پروگرسیست همراهی کنند. از باب نمونه، سریال بیوگرافی آقای مایکل جردن (بسکتبالیست) صراحتاً به این اشاره دارد که تا چه حد برای دفاع از حزب دمکرات و کاندیداهای آن مورد توصیه، بلکه تحت فشار بوده است. همه یا اکثر شخصیت‌های هنری و ورزشی ولی به هوشمندی جردن نیستند. اغلب استعداد زیادی برای گول خوردن و جذب شدن به بازار عامه‌گرایی یا حتی عوام‌فریبی سیاسی و روشنفکری دارند. گفته‌اند در هالیوود تا ۹۰ درصد دست‌اندرکاران به ساز دمکرات‌ها می‌رقصند.

در ترانه‌های خانم سویفت اشارات صریحی به مواضع «پروگرسیست» ندیدم، ولی بیرون از آن در عرصه سوشال اکتیویسم چنین ابرازاتی دارد که البته کسانی هم از این شهرت و محبوبیت برای پیشبرد آنها استفاده می‌کنند. این که خود او تا چه حد به این مواضع باور دارد و تا چه حد با بازار عقاید خوش‌فروش همراهی می‌کند، من نمی‌دانم.‌ باری، هرچه که باشد، آیا می‌توان به این استناد، ارزش هنر او و زیبایی و جذابیت کار او را انکار کرد؟ بدیهی است که کسی چون من نمی‌تواند تأثیرگذاری منفی سیاسی و فرهنگی امثال او را نادیده بگیرد، ولی این نمی‌تواند مانع دوست‌داشتن وجه هنری او باشد.

........
پی‌نوشت:

بارها به دانشجویان دکتری در رشته‌های علوم سیاسی و مطالعات فرهنگی پیشنهاد کرده‌ام به تحلیل‌ محتوای برخی فیلم‌ها یا ترانه‌ها، از این جهت خاص، دست ببرند و داده‌هایی از این طریق فراهم کنند که می‌تواند دری دیگر به تحلیل برخی امور فرهنگی و سیاسی باز کند، ولی گویا کسی حوصلۀ پیمودن چنین راه‌های طی‌نشده‌ای را نداشت.

@mardihamorteza
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔵 مؤسسۀ پانوراما برگزار می‌کند

🎥 کارگاه «سینمای دهۀ ۴۰ و ۵۰؛ پیامدهای فرهنگی»

🔍 «نگاهی به القائات و آموزه‌های فرهنگی و سیاسی فیلم‌های موج کهنه و موج نو»

📆پنجشنبه و جمعه ۲۸ و ۲۹ دی ماه ۱۴۰۲

🕰 ساعت ۱۴ تا ۱۶ و ۱۷ تا ۱۹

👈🏻 برای ثبت نام و اطلاعات بیشتر:

📞 09053153439
📞 02122226572

📌 https://www.instagram.com/panoraa.ma/

@mardihamorteza
🖌استقلال علم و دانشگاه

من هم که از کاروان اخبار به طور خودخواسته عقب هستم، ناچار پس از مدتی برخی خبرهای مهمتر به‌ شکلی به گوشم می‌خورد. این شاید خیلی هم بد نباشد. در گرماگرم وقوع برخی خبرها، فضا شلوغ و گاهی متشنج است و کمتر گوشی برای شنیدن حرف حساب فراهم.
رؤسای دو دانشگاه امریکا، از جمله «هاروارد»، مشهورترین دانشگاه جهان، از مقام خود استعفا کردند و در واقع به‌ شکلی اخراج شدند. این دو زن بودند و دومی زن سیاهپوست بود. آنهایی که مرا می‌شناسند می‌دانند که در بیان آنچه درست می‌دانم خیلی پروای نام و ننگ ندارم. برهمین‌اساس، آنچه در این‌باره می‌گویم چندان تزیین‌شده و برای خوشامد نیست.

من زنان را نیمۀ برتر بشریت می‌دانم و اگر نه سروری آنان بر جهان، لااقل، حضور افزاینده و محسوس‌تر آنان را در عرصۀ سیاست و اجتماع آرزو داشته‌ام. در مورد سیاهان هم باور به ذاتی‌بودن عقب‌ماندگی آنان ندارم و خوشحال بوده‌ام از اینکه راه برای پیشرفت آنها بازتر شده است. حتی شاید بتوانم این را هم اضافه کنم که مخالف درجاتی از تبعیض مثبت هم نبوده‌ام، تا با دادن امتیازاتی سعی در جبران گذشته و تقویت آینده شود. باری، یکی از تأکیدات من این بوده است که هر چیزی در دنیای ما به «حد» ختم می‌شود. یعنی اگر بایستگی چیزی پذیرفته شد، به دنبال آن امر مهم‌تری وجود دارد که «چقدر؟». برای نمونه، پذیرفته است که انسان‌ها بایستی سخاوت کنند یا تواضع داشته باشند یا سخت‌کوشی کنند و ... ولی چقدر. خوبیِ کاری به‌ معنای هرچه بیشتر بهتر نیست، حتی خود خوبی.

در مدتی که به کار پژوهشی در هاروارد مشغول بودم از نزدیک دیدم که بسا از اساتید و پژوهشگرانی که پذیرفته شده بودند، به ویژه سیاهان و چینی‌ها و زنان و جوانان، که از نظر علمی حتی متوسط هم نبودند. در میان پنجاه سخنرانی که در رادکلیف ارائه شد (و سخنرانان از خارج و داخل و زن و مرد سفید و رنگین پوست)، بیش از یکی دو نفر را ندیدم که سخنی نو، مهم، و مستدل ارائه کنند. و این یعنی تبعیض مثبت به حدی بود که می‌توانست پیشرفت علم و کارکرد دانشگاه را دچار فتور کند. با این اوصاف، به‌گمانم قرار دادن یک زن سیاهپوست در موقعیت رئیس هاروارد می‌تواند نشانه‌ای از افراط در تبعیض مثبت تلقی شود.

این را هم اضافه کنم که آنچه اخیراً در بسیاری از فیلم‌ها و سریال‌ها دیده می‌شود مبنی بر اینکه موقعیت‌های مهمی همچون ریاست دادگاه، ریاست بیمارستان‌های معتبر، یا وکلا و پزشکانِ سطح بالا و دیگر مواردِ مدیریتی و تخصصی و فنی را سیاهان و زنان و مکزیکی‌ها پر کرده‌اند واقعیت ندارد. مشاهدۀ من وفور چنين افرادی را در چنان موقعیت‌هایی نشان نمی‌داد.

@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝️🏻)

یک سؤال دیگر هم در اینجا مهم است: آیا انگیزۀ اصلی از سپردن این جایگاه‌ها به چنان افرادی تماماً یا عمدتاً عبارت است از تلاش برای برابری؟ پاسخ من منفی است. پشت این ماجرا یک نیروی سیاسی است (اصالتاً متکی به حزب دمکرات و نیز جریان‌های روشنفکری موسوم به پروگرسیست) که می‌توان آن را چپ نامید و در پی سربازگیری سیاسی این بار از میان گروه‌های اجتماعی مارجینالیزه و کم امید، برای کسب رأی و شرکت در تظاهرات است. اینجاست که نقش دانشگاه‌ها پررنگ‌تر می‌شود.

مطابق تحقیقات مکرر و مفصل، در امریکا ۷۵ درصد از استادان دانشگاه به حزب دمکرات رأی می‌دهند، و این پایان ماجرا نیست. طبق تحقیقات آقای جاناتان هایت (که پژوهشگری سنتریست و میانه‌رو محسوب می‌شود) در برخی از دپارتمان‌های دانشگاه‌ها گاهی از مثلاً صد نفر عضوِ هیأت علمی حتی یک نفر غیرخودی (یعنی ریپابلیکن) هم یافت نمی‌شود، و این عیار داعیۀ آزادی‌خواهی و تکثرگرایی دمکرات‌ها را نشان می‌دهد.

اگر بخواهم از دیگر تجربیات تقریباً مستقیم خود در این باب بگویم اینکه یک دانشجوی دکتری از دانشگاهی در لندن (دانشگاهی پزشکی که‌ دانشجویان سال آخر همزمان مشغول کار در بیمارستان دانشگاه هم بودند) با من تماس گرفت که از سوی بخش مدیریت منابع انسانی برای ادای پاره‌ای توضیحات احضار شده است. اتهام این بود که مشار‌الیه در بعضی محافل دانشجویی (از جمله سر میز ناهار) سخنانی گفته است در نقد مواضع موسوم به پروگرسیست. این پاسخ او که حرف‌هایش کدهایی از مهم‌ترین دانشمندان و صاحب‌نظران داشته است مرجع مذکور را متقاعد نکرده بود و در آستانۀ اخراج به من التجا کرد. من به او یاد دادم که بنا به مصلحت از در دیگری وارد شود و بگوید اشکال از ضعف بیان اوست که‌ نتوانسته است منظور خود را به‌ خوبی بیان کند و باعث برداشت اشتباه شده است. اینگونه او توانست از خطر اخراج، جان به در برد!

اینک در بسیاری از دانشگاه‌های کشورهای صنعتی چیزی شبیه پلیس مخفی وجود دارد که‌ گزارش می‌دهد و اظهار نظر مخالف برخی ایده‌های حزب دمکرات یا کارگر یا سوسیالیست یا همان جزم‌های روشنفکری جدید (که به بدیهیاتی مسلم و معیار عام راستی و درستی تبدیل شده) جرم محسوب می‌شود. این هم نشانۀ دیگری بر این‌که دمکرات‌ها واقعاً چقدر تکثرگرا و آزادی‌خواه هستند!

باز هم به عنوان یک تجربۀ مستقیم. در دانشگاهی در امریکا، خانمی ایرانی و البته بیگانه با علم (از اعضای گروه‌های رادیکال مبارز) را دیدم که به من گفت حزب دمکرات را قبول ندارد و اصلاً رأی نمی‌دهد، چون از نگاه او حتی شرکت در رأی‌گیری، مشروعیت‌بخشی به هیأت حاکمه و نظام سیاسی امریکایی است. این خانم‌ رئیس دپارتمان‌ مهمی در دانشگاه معتبری بود و به تازگی ارتقا هم یافته بود.

@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝🏻)

اما اشاره‌ای هم به بحث استقلال دانشگاه و علم که به تصور من مورد بدفهمی و حتی سواستفاده قرار گرفته است. در اغلب کشورهای صنعتی اکثریت دانشگاه‌ها به مارکت متعلق‌اند یعنی بودجه‌ای نمی‌گیرند و از محل درآمدهای خود، ثبت‌نام‌ها، و نیز چاریتی و دونیشن اداره می‌شوند‌. ولی حتی آنهایی که تماماً یا نیمه‌دولتی‌اند و بودجه هم می‌گیرند قرار نیست دولت به آنها حکم کند که باید چه بکنند و چه‌ نکنند. سیاست‌های جذب استاد و دانشجو، برنامۀ درسی، مصرف منابع، همه به تصمیم رئیس یا شورا بسته است. به ویژه در مسائل علمی، خنده‌دار است که دولت بخواهد دخالتی بکند. و همین است معنای استقلال دانشگاه.

باری، فرض کنید دانشگاهیان (اعم از دانشجو و استاد) بخواهند یک گروه تروریست را مورد حمایت قرار دهند و از نسل‌کشی آدم‌ها دفاع کنند و صدای مخالف را هم‌ منکوب، آیا این هم‌ مشمول استقلال دانشگاه می‌شود؟ اگر این پذیرفته شود از کجا که فردا به سربازگیری و توزیع سلاح و اعزام به منطقه دست نبرند؟ دانشگاهیان آزادند که عقاید خود را ابراز کنند، مشروط به دو شرط: یکی اینکه جلوی ابراز عقیدۀ مخالفان خود در دانشگاه را نگیرند (البته با این فرض که هنوز نسل آنها را منقرض نکرده باشند) و دوم اینکه ابراز عقیده و تبلیغاتشان ارکان امنیت را متزلزل نکند.

از نگاه من، آنچه اینک در قالب آزادیخواهی و دادگری دانشگاهی مطرح می‌شود، تا حدود زیادی، دنبالۀ همان جریانی است که فرمول بمب اتم را به دست استالین رساند، زیر نام صلح‌طلبی، ویتنام را به اردوی کمونیسم ملحق کرد و اصرار داشت (باز هم زیر عنوان صلح‌طلبی) که غرب به شکل یک‌طرفه سلاح‌های استراتژیک خود را معدوم کند‌. اینها ستون پنجم (گاهی مهمتر از ستون‌های چارگانه) کمونیسم جهانی و دشمن لیبرالیسم و نظام آزاد غربی بوده‌اند. الان ابزارهای کهنه و ناکارآمد و رسوا را کنار گذاشته‌اند و خود را به نوعی سلاح شیمیایی-فرهنگی مجهز کرده‌اند: پروگرسیسم.

و در انتها، ماجرای سرقت علمی رئیس سابق دانشگاه هاروارد شاید چیز مهمی نباشد، ولی می‌تواند نشانه‌ای بر این باشد که تبعیض مثبت وقتی کش و پیمان نداشته باشد و به‌ ویژه وقتی نه به نیت خیرخواهی اجتماعی، بلکه به سوی مقاصد مشکوک سياسی باشد، کار فاسدی است. میان علم و اخلاق شاید رابطۀ مستقيمی وجود نداشته باشد، چنانکه بتوان گفت به ازای هر «الف»ی یک «ب» وجود دارد، چنانکه تشدید «الف» تشدید «ب» خواهد بود («الف» دانشمندی و «ب» تعهد اخلاقی، در معنای عام‌گرا)، باری عملاً احتمال زیادی هست که چنین باشد. شاید از این بابت که کسانی که اغراض تند و تیز سیاسی و حزبی دارند خیلی وقت و حوصلۀ مطالعه و تحقیق عمیق و جدی و بی‌طرف ندارند.

دانشگاه، به ویژه در کشورهای صنعتی، متشکل است از دانشجویان جوانی که درصد قابل‌توجهی از آنان پر از شور و خالی از امید توفیقات جدی در آینده‌اند؛ و از اساتید میان‌سال یا مسنّی که بسا از جایگاه مالی و اجتماعی خود راضی نیستند. این شاید عامل مهمی در صف‌بستن آنان مقابل نظم موجود باشد. آخر امریکایی که سهم قابل‌توجهی از شکوه آن برای من نباشد، قصۀ همان دیگی است که برای من نمی‌جوشد، پس بهتر همان که سرِ صلح و امنیت و پيشرفت در آن نجوشد.

@mardihamorteza
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 سخن استاد دربارۀ 

📚کتابِ چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟

بخش اول: سخنرانی

📍شیراز، بوکلند شعبۀ ارم

📆 Dec 23, 2023

@mardihamorteza
Dr.Mardiha.SezavariLiberalism_2024_01_19_16_48_49_412
<unknown>
🎧 سخن استاد دربارۀ

📚 کتابِ چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟

بخش اول: سخنرانی

📍شیراز، بوکلند شعبۀ ارم

📆 Dec 23, 2023

@mardihamorteza
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 سخن استاد دربارۀ 

📚کتابِ چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟

بخش دوم: پرسش و پاسخ

📍شیراز، بوکلند شعبۀ ارم

📆 Dec 23, 2023

@mardihamorteza
Dr.Mardiha.Porsesh&pasox_2024_01_21_18_22_37_267
<unknown>
🎧 سخن استاد دربارۀ

📚 کتابِ چرا روشنفکران لیبرالیسم را دوست ندارند؟

بخش دوم: پرسش و پاسخ

📍شیراز، بوکلند شعبۀ ارم

📆 Dec 23, 2023

@mardihamorteza
🖌کی بُرده کی باخته

در آستانۀ سالگردهایی که برای بسیاری غصه‌آور و غمگین‌ساز است، می‌خواهم بر این اصرار کنم که به‌رغم این شرایط باید تا می‌شود و تا می‌توان از غم و غصه بگریزیم. اگر اوضاع را نمی‌توان عوض کرد، احوال را عوض کنیم. این هم‌ ممکن است هم واجب.
دیدن مشکلات و آرزوی بهبود و البته پس از برآورده نشدن آن زدن به در افسوس و افسردگی آسان‌ترین و عادی‌ترین کاری است که می‌شود کرد و می‌کنند. زیرکی و زرنگی در آن است که بکوشیم از این روال رایج کمی فاصله بگیریم.

اول به دلیل اینکه دنیا بدون این حکومت هم جای خیلی شیرین و شکرینی نیست؛ و دوم به دلیل اینکه اگر قدرت اهورا در خوب کردن این دنیا محدود است، قدرت اهریمن هم در تباهکاری بی‌نهایت نیست. از منظر شرایط واقعی و بیرونی همیشه چیزهایی برای ناراحتی و ناامیدی هست، وظیفۀ عقلی و اخلاقی ما است که با تغییراتی در روحیه و انتظارات خود به جنگ آن برویم. حتی اگر تمامی مشکلات و مصیبت‌های ما صرفاً سیاسی بود، رندانه و هوشمندانه بود که چنین نینگاریم، و شادی را به دُمِ دَم و دستگاه گره نزنیم و به تغییر آن مشروط نکنیم.

عزیزان، اگر با استناد به انبوه خرابی‌ها و جواب ندادن برخی تلاش‌ها برای تغییر، دچار افسردگی و ملال شدن خود را عادی و موجه می‌دانید، در اشتباهید. البته که اوضاع عمومی ما رقت‌انگیز است، ولی رقت‌انگیزتر آن است که بخواهیم از فشار شکست‌ها دق کنیم.
هرچند در همین موضوع شکست هم، به گمان من، بایستی تأمل کرد.

البته که ما شکست خورده‌ایم. از روز اولش شکست خوردیم؛ تلخ و سیاه و تباه‌. این که قابل انکار نیست. ولی آن طرف هم خیلی پیروز نیست. برای اولین بار در عمرش، در یکی از دو موضع اصلی‌اش، که بودنش با آن تعریف شده بود، در برابر مردم (زنان) شکست خورد و آشکارا عقب نشست. و نقد و تحلیل بی‌رودربایست حکومت هم چنان داستانی شد بر سر هر بازار که دیگر ملاحظه و احتیاط در بیان آن نیست. و نیز بسیاری از باورهایی که زمانی دراز آبرویی داشت بی‌آبرو شد و بسیاری باورهایی که بسا سال‌های سخت باعث بی‌آبرویی و تمسخر و تحقیر بود از لاک خود به در آمد و سخت‌رو و چالاک دعوی آبرو و اعتبار کرد. پس اینطور هم نیست که کماکان سلسلۀ شکست‌ها به زیان مردم باشد.

از این گذشته، دقیقاً برای وارد کردن شکست دیگری به خصم، باید تا می‌توانیم از غم و غصه (حالا از گرانی باشد یا فشار زورگویی، از بی‌آبرویی جهانی یا مجازات بیگناهان) دوری کنیم. نمی‌گویم آسان است. نمی‌گویم به میزان بسیار شدنی است. می‌گویم به وجوه مثبت خودمان و زندگی نگاه کنیم و سعی کنیم به‌زور خود را سر پا نگاه داریم. اصلاً فکر کنیم خصم می‌خواهد ما غمگین و با حسی از شکست‌خوردگی باشیم؛ مبارزۀ ما، یک قسم، درافتادن با این خواستۀ اوست.

@mardihamorteza
🖌چگونه می‌توان رادیکال نبود

هستند کسانی که آدم‌های بدی نیستند؛ منظورم این است که از آن دسته نیستند که اگر واژه‌هایی مثل انسانیت، انصاف، همدلی، و نظایر اینها به گوششان بخورد مثل اهالی برره خیره خیره نگاه کنند و بگویند: «ای که گفتی یعنی چه؟». در یک کلام، آدم حکومتی نیستند و به ساز آنها نمی‌رقصند. باوجود‌این، گاهی به اکثریت جامعه انتقاد می‌کنند که چرا به براندازی فکر می‌کنند و آیا نمی‌دانند که خشونت خشونت می‌آورد، و نمی‌ترسند که، پس از سقوط، یکپارچگیِ سرزمینی در خطر افتد و جنگ داخلی شود، و نمی‌دانند که رادیکالیسم آن‌سو را با رادیکالیسمی دیگر نمی‌شود پاسخ داد، و سخنانی از این دست. هرگاه از چنین افرادی بپرسیم از نظر شما راه چیست و چه باید کرد، برخی سکوت می‌کنند که احتمالاً معنایش این است که نمی‌دانند چه باید کرد ولی می‌دانند چه نباید کرد. دسته‌ای هم هستند که در پاسخ این سؤال، چیزهایی می‌گویند که در نهایت فرقی با دستۀ نخست ندارد، جز اینکه طاقت سکوت ندارند و باید کلماتی از دهان خود خارج کنند، هرچند آن کلمات از این ناتوانند که مخاطب را متقاعد کنند که گوینده در به‌کار‌گیری آنها از عقل هم استفاده کرده است.

اما دستۀ سوم، آنهایی‌اند که سفت و سخت معتقدند همیشه راهی هست؛ راهی مسالمت‌آميز که به‌رغم همۀ ناهمواری‌ها و تنگناها اجازه می‌دهد از ظرفیت‌های قانونی موجود استفاده شود. از جمله شرکت در انتخابات؛ فارغ از اینکه چه میزان امکان مشارکت، رقابت، و نهایتاً انجام کاری وجود دارد یا ندارد. از نظر این جماعت، هیچ زمانی و هیچ شرایطی قابل تصور نیست که بتوان گفت مشارکت در این حکومت بی‌معنی و بی‌فایده و اصلاً مسخره است. از نظر اینان چون رادیکالیسم بد است، چون قهر کردن مسخره است، چون آدم حسابی همواره می‌کوشد از میان سنگلاخ هم راهی پیدا کند، چون نمی‌شود که نشست و کاری نکرد، و نیز چون خوش‌بینی و قناعت حکم می‌کند هیچ‌وقت ناامید نشویم و امکانات حداقلی را نادیده نگیریم، پس فرقی نمی‌کند که آنها چه می‌کنند، هر چه کنند ما یک راه بیشتر نداریم و آن انجام هر مقدار از مشارکت است که ممکن باشد با هر میزان اندکی از نتیجه و فایده. اینها صلح کلند!

من تصورم این بوده است که بعد از قضایای کوی دانشگاه و آچمز شدن کامل دولتِ اصلاحات، پروندۀ مشارکت سیاسی به قصد انجام حداقل‌ها بسته شد، و رأی‌دادن‌ها در انتخابات‌های بعدی بیشتر به نیت یک اعلام موضع صریح علیه هستۀ سخت قدرت بود، نه باور به اینکه از انتخابات آبی گرم می‌شود.‌ باری، اگر هم هنوز خوشبینی‌هایی وجود داشت با سلسله سرکوب‌های منتهی به خیزش پاییز پارسال دیگر حساب‌ها پاک شد. باور نمی‌کردم دیگر کسی جرأت کند راجع به انتخابات و مشارکت و چیزهایی از این قبیل سخنی به زبان آرد. ولی آوردند. آن هم برای مجلس، که همیشه هیچکاره بوده است، حالا که هیچ.‌ می‌خواهم به این بپردازم که چه چیز باعث می‌شود این افراد چنین مواضعی بگيرند و در مقابل عقل سلیم اکثریت جامعه بایستند.

اولین چیزی که در این باره به ذهن هرکسی می‌رسد این است که اینان در پی پول و مقام هستند. هرچند این مقام‌ها بیشتر شبیه آفتابه است و تازه دست اینها که می‌رسد به آفتابۀ سوراخ شبیه می‌شود، ولی چون این دوستان درویش و اهل قناعت و کم‌خواهی هستند همین قدرت‌های لرزان و پول‌های سیاهی که از آن به‌دست می‌شود هم خوب است. اینان شاید اگر می‌شد آن‌ طرف هم بایستند می‌‌ایستادند ولی خب اتفاقات آنان را به این سمت آورده و آن سمت هم بهشان احتیاجی و اعتمادی ندارد. من‌منکر وجود چنین کسانی یا وجود چنین انگیزه‌هایی نیستم ولی سخنم در باب اینان نیست.

@mardihamorteza
(ادامه👇🏻)
(ادامه☝🏻)

دستۀ دومی هم هستند. کسانی که سوابقی دارند که این گمان را که انگیزۀ اصلی‌شان پول و مقام باشد، سست می‌کند. به نظر می‌رسد اینان به آرزوهای کرمِ حسرت خوردۀ مردم ایران در خصوص آزادی و آبادی واقعاً باور دارند، ولی درعین‌حال انگار هنوز به این هم باور دارند که انتخابات و مشارکت راهی به دهکوره‌ای هست. اینان کسانی‌اند که از منظر فکری، فکر می‌کنند همواره راهی هست برای رفتن و همواره کاری هست برای کردن، و از منظر عملی، بعد عمری کار سیاسی نمی‌توانند سراغ مشغولیت دیگری بروند یا بازنشسته شوند.

ولی این را نمی‌گویند. نمی‌گویند ای مردم، ما طاقت اینکه موضع محکمی بگیریم و به زندان برویم نداریم، ولی آرام و غمگین در گوشه‌‌ای هم‌ نمی‌توانیم بنشینیم. آدم‌های مهمی هستیم و باید کاری بکنیم، هیچ کاری نشود کرد بالاخره انتخابات‌بازی می‌کنیم حوصله‌مان سر نرود. به جایش قیافۀ عاقل اندر سفیه می‌گیرند و جوانسری و تندروی و رادیکالیسم و ناامیدی را محکوم می‌کنند و خود را معتدل و فهیم و ظریف‌اندیش و باریک‌بین و دلسوز و اهل عمل وامی‌نمایند.

برای نشان دادن اینکه وجه فکری موضع اینان چه وضعیتی دارد می‌توان مثالی زد. فرض کنید کسی در استخدام در و دکانی است. کاری می‌کند و حقوقی می‌گیرد. فرض کنید پس از مدتی صاحب‌کار به او بگوید از این‌ماه حقوق تو نصف می‌شود، و ماه بعد بگوید از این پس کار تو دو برابر می‌شود، و ماه بعد بگوید از این پس سهمی هم از کتک و توهین و تحقیر به تو تعلق خواهد گرفت. در همه این موارد، فرد مزبور می‌تواند کلاهش را این‌طور قاضی کند که اوضاع بد است، من به‌ شدت محتاجم و شغل نایاب است، چاره‌ای جز سوختن و ساختن و رضا به قضا دادن نیست. فرض کنید همۀ این موارد، کاستن حقوق، افزودن کار، و چاشنی کردن آزار و اذیت و اهانت رو به افزایش داشته باشد. و چه بسا صاحب‌کار هوس کند کارهای دیگری هم با او یا نزدیکانش صورت دهد. سؤال این است که تا کجا این فرد می‌تواند بگوید طوری نیست، بهتر از بیکاری و گرسنگی است؟ تا بی‌نهایت؟ آیا عقل سلیم ما نمی‌گوید که بالاخره در یک جایی این آدم می‌بُرَد و انزوا و قحطی و مرگ را به چنین شغلی ترجیح می‌دهد.

اما این کردار را از منظر عملی چگونه‌ می‌توان فهمید؟ مسلم است که بیکاری، تغییر شغل، یا بازنشسته شدن کاری است سخت. به‌ویژه که کار کسی فقط حرف زدن باشد، آن هم حرف زدنی که تنها چیزی که در آن‌ مهم نیست نتیجه یا فایده داشتنش باشد. چنین کسانی بایستی به روانشناس و مشاور مراجعه کنند. چون این یک اعتیاد است و مثل هر معتادی که نمی‌تواند از عادت پر خطا و خسارت خود دست بردارد ضرورت است که به متخصص ترک اعتیاد مراجعه کند.

گمان مبرید آنچه‌ گفتم فقط حامل شال شبه‌معتدلانی است که اعتدال را بهانه انتخابات‌بازی کرده‌اند. آنانی که از صبح تا شام به تحلیل امور مشغول‌اند هم دست کمی ندارند. مسائل ایران چیزی برای تحلیل ندارد. همه چیز روشن است و البته تلخ و بالاتر از تلخ. (چنانکه بارها گفته‌ام این کشاندن بازی به زمین نادانستن چیزی برای روپوش مشکل اصلی یعنی ناتوانستن است. هرچه کمتر کاری از دست‌مان برمی‌آید بیشتر تحلیل می‌کنیم. هیشکی نمی‌تونه مث ما تحلیل کنه!) اینها هم از همان دو مشکل رنجورند: از منظر فکری، فکر می‌کنند غیراخلاقی است اگر هیچ کاری نکنند که هیچ، حتی هیچ حرفی هم نزنند. حتی اگر تحلیل‌های هر روزه‌شان راجع به اوضاع سیاسی کشور، از سنخ کی بد است چی خوب است، کجای کار لنگ است چرا راه تنگ است و .... در این بیت خلاصه شود که:
آنچه در جوی می‌رود آب است
وآنکه بیدار نیست در خواب است
و البته راست هم می‌گویند، ولی تکرار بی‌حاصل مکررات.
و از منظر عملی (که شاید مهم‌تر هم باشد) طاقت بازنشستگی ندارند‌. طاقت ندارند بروند روستای پدری ماهیگیری کنند یا غازها را به چرا ببرند. یا هر کاری از این دست که اگر فایده ندارد دست‌کم زیان هم نزند.

چهار نوع حکومت در جهان وجود دارد. حکومت‌های دمکراتیک (مثل غرب)، حکومت‌های استبدادی (مثل عربستان)، حکومت‌های توتالیتر (مثل کرۀ شمالی)، و دمکراسی‌های ضعیف یا فاسد (مثل پاکستان یا روسیه). تکلیف مردم با این حکومت‌ها تا حدودی روشن است. تا جایی که اطلاعات تاریخی‌ام نشان می‌دهد، هیچ نمونۀ دیگری جز ایران امروز نمی‌شناسم که یک حکومت تمامیت‌خواه دمکراسی را مسخره کند و در همان حال برای مشارکت در یک «انتخوابات» تبلیغ کند و کسانی از عقلای مجانین هم آتش‌بیار این معرکه شوند؛ حالا چه در مقام فعالیت و چه تحلیل.
حتی اگر انتخابات در ایران کاملاً آزاد و رقابتی بود، مادامی که هیچ‌گونه قدرت تصمیم و اقدام مهمی در اختیار انتخاب‌شدگان نیست، هر نوع مشارکتی، و حتی هر نوع تحلیل و اما و اگر در آن، دست‌انداختن خود و مردم است.

@mardihamorteza
🖌 کِس کلیا دو پلوز امپوختان!

این جمله را حتماً شنیدید. بله جملۀ همان دو جانورِ خوشبختانه کمیاب ‌(و به‌قول خود فرانسوی‌ها، آن ووآ دو دیسپغیسیون، در مسیر انقراض) در موزۀ لوور. معنی جمله این است که «چه چیزی مهمتر است؟» خب البته حرف‌شان روشن است، سخن من راجع به جنس این مواجهه است.

فراوان پیش‌ می‌آید که آدم‌ها بر سر این‌که چه چیز مهم‌تر است اختلاف نظر دارند. اصلاً شاید اصلی‌ترین یا یکی از اصلی‌ترین چیزهایی که مبنای اختلاف‌نظرها، از درون خانواده تا بالاترین سطوح مدیریت، است همین باشد که چه چیز مهم‌تر است. می‌توان سخنرانی کرد، مقاله نوشت، فیلم ساخت، تظاهرات کرد و بسا کارهای دیگر از همین نوع. ولی ممکن است بسیاری متقاعد نشوند و هنوز هم بر عقیدۀ خود بمانند، که مثلاً دیدار از تابلوی مونالیزا مهم‌تر از توجه به اعتراضات کشاورزان است؛ اصل مطلب اینجاست: حالا چه باید کرد؟

از منظر عقلا و انسان‌ها و لیبرال‌ها، هیچ کاری نمی‌توان کرد. می‌توان این بیت حافظ را به افسوس خواند و سری تکان داد و رفت:
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمودم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
باری، باری، بنیاد‌گراها، کمونیست‌ها، فاشیست‌ها، تا این حد اهل کوتاه آمدن نیستند. آنها چنان دلسوز بشریت هستند که نمی‌توانند دست روی دست بگذارند و بنشینند تا او خود را نابود کند. با هر روشی سعی می‌کنند حالی‌اش کنند که چه چیز مهم‌تر است.

از نظر شما، این حضرات آش‌پاش (با توجه به اعتماد به نفس و قاطعیتی که از خود نشان دادند) اگر کمی دست‌شان بازتر بود چه می‌کردند؟ آیا دوست‌تر نمی‌داشتند سوپ را توی چشم‌وچار بازدید‌کنندگان از مونالیزا بپاشند؟ یا اگر باز هم چشم آنها به این «حقیقت» باز نشد که «کِس کلیا دو پلوز امپوختان» آن وقت می‌شد راه‌های کارآمدتری را به‌کار گرفت. مثلاً تابلو را از دیوار برداشت و با آن آنقدر توی مخ بازدید‌کنندگان کوبید تا یا سر عقل بیایند یا مغزشان بپاشد! آخر مغزی که حرف حساب سرش نشود به چه درد می‌خورد!؟

این دقیقاً همان چیزی است که در شوروی، چین، و ایران اتفاق افتاد!
بارها گفته‌ام از فمینیسم رادیکال تا محیط‌زیست‌گرایی رادیکال، همه نقاب‌های خوش‌نمایی است بر صورت کریه زورگیری کمونیستی. آیا ویدئوی آش‌پاشان تأییدی قطعی بر این سخن نبود؟

بگذریم که ربط میان محیط زیست و تقاضا برای «الیمانتاسیون دوغابل» یا همان تأمین غذای مفت برای بیکارگان، چنان است که بوی ناخوشایند خرید سوسیالیستی از آن تنوره می‌کشد. در واقع چنانکه در اعلامیه مربوطه آمده طالب «تغییرات بنیادین برای اقلیم و برای جامعه» هستند، که گویا «اقلیم» حفاظی است گردادگرد «جامعه» تا دلسوزیِ اقلیمی رویِ سیاه مصادره اموال را بپوشاند.

@mardihamorteza
🖌 زمانی برای عذرخواهی مردان تیز‌خشم

روزی در جبهه‌های جنگ، منطقۀ آبادان، نبرد سختی درگرفته بود. نزدیک‌های روستای سلمانیه (که پارسال که از پس ۴۰ سال دوباره به آنجا رفتم محلی‌ها «سلمانه» تلفظش می‌کردند) عراقی‌های بدسگال حمله آورده بودند. توپ و خمپاره و تیربار همه جا را به رنگ و بوی سرب، باروت، تی‌ان‌تی درآورده بود. در گرماگرم نبرد که من هم مثل هر کسی، با مقادیری هراس، تلاش می‌کردم با چسبیدن به زمین، گلوله‌ها و ترکش‌ها را تا اطلاع ثانوی ناکام بگذارم، ناگاه چشمم به قامت بلند یکی از هم‌رزمان افتاد که انگار نه انگارِ این هنگامۀ آتش و زخم و مرگ، راست راست راه می‌رفت و با حالتی خنده‌ناک گفت: «نه! اینا انگار راست راستی قصد جون ما را دارن!»

این آقا کی بود؟ اسمش که نه یادم مانده و نه اهمیتی دارد، ولی رسمش چرا. درست روز قبل، که خط آرام بود و خبری از درگیری نبود، ایشان خودش یک‌تنه یک درگیری به‌راه انداخت: بر سر کم بودن مقدار گوشت موجود در یقلوی ناهارش. باور کنید یا نه، تا فردایش خورۀ این فکر رهایم نمی‌کرد که مگر ممکن است در گیرودار این‌ همه ماجرا و مسأله، کسی که هر لحظه ممکن است به مغاک مرگ فرو رود، مشکلش بودن یا نبودنِ گوشت در غذایش باشد.‌ حالا همان کسی که دیروزش آن بود امروزش این بود که به‌ شکلی حیرت‌آور خطر و مرگ را به مضحکه گرفته بود!

بعدها تجربیات دیگری در همین مایه از سر گذراندم. اینکه کسی که رنگ جنگ به خود ندیده بود و اگر دیده بود رنگ به رویش نمانده بود، بی‌محابا می‌نوشت و می‌گفت و باکیش از گزمه و شحنه نبود. یا کسی که در ورزش‌های پرخطر که خالی از بازی با جان نبود محابا نداشت و هم او اگر رنگ لباس محتسبی می‌دید راه عقب‌عقب را پیش می‌گرفت. سرانجام اینکه فهمیدم انواع شجاعت هست، و ابداً تضمینی نیست که کسی که در یکی پیشتاز و جانباز است در دیگری ترسان و هراسان نباشد.

این همه را گفتم تا برسم به اینکه در شگفت نشوید اگر کسانی را دیدید که مردوار و پایدار عمری را در سلول‌های آدمی‌خوار گذرانده‌اند، ولی دریغ از یک ذره شجاعت در نقد گذشته خود و اقرار به اشتباه. آن شجاعت دیگر است و این شجاعت دیگر. می‌گویند آن زمانه و آن فضا چنان اقتضایی داشت و همه همینطور بودند و ما هم بیگناه، پس لااقل اینک که فضا و زمان عوض شده است شما هم به رسم زمانه شوید و با صراحت بگویید که آن حرف‌ها تمامش، یا تقریباً تمامش، یاوه بود. از تاج-زاده یاد بگیرید و از او پیش‌تر بروید.

آنانی که در تبدیل لیبرالیسم نه فقط به یک فحش بلکه در وانمایی آن همچون منشأ تمام بدی‌ها چه کوشش‌ها که‌ نکردند، که شعارهای الزرع للزارع (و لابد الجنس للکارگر) ولو کان غاصبا، روکش دینی افکارِ تا بن کمونیستیشان بود و رسوایی در حدی که تیتر کرده بودند «دولت باید از واردات کامپیوتر جلوگیری کند چون امپریالیسم آن را ساخته است» الان هم که سرودهای انقلابی (که مشهورترین‌هایش کار امثال کرامت دانشیان و منفردزاده و جهانبخش پازوکی و محمدرضا لطفی بود نه آخوندها و مداحان) پخش می‌شود، به جای دریغ و درد و حسرت، لابد خاطره‌های شور مقدس انقلابی را به‌یاد می‌آورند و مردان تیز‌خشم و پیکارشان را. و نه‌انگار که حاصل آن تیزخشمی جز فلاکت و عقب‌ماندگی نبود و نشد.

سفارش من به کسانی که، بسا با نهایت شجاعت و حسن نیت، در قالب ملی‌مذهبی، امتی، شریعتیستی، مجاهد، فدایی، پیکاری، توده‌ای، خطِ فلانی‌، و ده‌ها اسم دیگر (که البته همگی رسم واحدی داشتند) این است که دست از لجاج با عقل خود بردارند و شجاعت اقرار به آن اشتباه بزرگ را تمرین کنند. پشت هم به زندان و دادگاه رفتن، یا غرقه کردن خود در انبوه انتقادات بدیهی و توصیه‌های مطلقاً بی‌فایده و بلکه مسخره در مورد روال جاری امور سیاسی را بهانۀ فرار از اعتراف اصلی نکنید. قدری به قضاوت مردم، به قضاوت تاریخ فکر کنید.‌

در رمان «پابرهنه‌ها» اثر استانکو، که راجع به زندگی یک جماعت عقب‌مانده روستایی است، جایی صحنه‌ای را روایت می‌کند که فرد سالخورده‌ای به دادگاه مراجعه کرده و خواهان طلاق است، قاضی از او می‌پرسد که چرا می‌خواهی جدا شوی، جواب می‌دهد بد است و زشت، قاضی می‌گوید چهل سال وقت لازم داشتی تا این را بفهمی!؟

از چنین تمسخری خوف نکنید. حتی چهل سال خود را به کوری زدن، بهتر از تا وقت مرگ چنین کردن است. اعتراف کنید، بخشیده شوید، و با وجدان سبک‌تری به مزار تاریخ بپیوندید. بیایید اعتراف کنید و آن همه بی‌باکی در فکر و عملِ نابودگر را با اندکی شجاعت برای خود را به کوچۀ علی چپ نزدن جبران کنید.
ای غلط‌کردگان، اعتراف کنید که غلط کردید.

@mardihamorteza
2024/05/30 18:31:37
Back to Top
HTML Embed Code: