Telegram Web Link
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
(ابتدا ویدئو را تماشا کنید)

معماریِ فاشیسم

#مسعود_ریاحی : این یکی از سکانس‌های فیلمِ «دندان نیش» [#dogtooth#یورگوس_لانتیموس است؛ جایی که پدرِ خانواده، به بچه‌هایش می‌گوید: «می‌خوایین آوازخوندن پدربزرگ‌تون رو بشنوین؟» و بعد صفحه را در دستگاه می‌گذارد و #فرانک_سیناترا شروع به خواندن می‌کند و ما می‌فهمیم که این هم یکی از دروغ‌های دیگر به بچه‌هاست[صدای پدربزرگ آن‌ها نیست]؛ و بعد دست به تحریف شعر آن نیز می‌زند!

پدر، در ترجمه شعرِ موزیک، در «زبان» دست می‌برد و روابط را طوری می‌چینید که در نهایت وضع موجود را تثبیت و توجیه و تحکیم کند. شعرِ عاشقانه‌ی فرانک سیناترا تبدیل به شعری تربیتی برای بچه‌ها می‌شود؛ و دوستت دارم، تبدیل به ترکت نمی‌کنم.

تمامِ این فیلم، ترسیمِ شمایلی از ساز و کارِ #فاشیسم‌ است.

#دندان_نیش، روایتِ خانواده‌ای استعاری‌ست که والدین، معنایِ کلمات را به دل‌خواه به فرزندانِ حتی بزرگ خود می‌آموزند؛ مثلا می‌گویند شاتگان نامِ پرنده‌ای‌ست یا دریا چیزی‌ست که روی آن می‌نشینند. والدین، رابطه‌ی فرزندان با جهانِ بیرون را قطع کرده‌اند؛ با ساختِ دشمنِ خیالیِ خطرناک، آن‌ها را در مرز خانه محصور و فرمانبردار کرده‌اند. فرزندان گمان می‌کنند که هواپیماهای توی آسمان، تویِ دست جا می‌شوند؛ فرزندان پای‌شان را از درِ حیاطِ خانه بیرون نگذاشته‌اند، بیرون را سراسر تهدید آموخته‌اند[ابزار ترس]؛ حتی میلِ جنسی‌شان[شاید غیرِ سیاسی‌ترین میل] را هم ادراک نکرده‌اند. این پدر است که آن میل را کنترل و کانالیزه می‌کند.

همچنین به فرزندان آموخته‌اند که آن‌ها گناه‌کارند و باید مدام در حالِ تربیت باشند[یکی‌ از مهم‌ترین ابزارِ فاشیسم برای کنترل جمعیت]، در تحریف شعر نیز مشهود است: «اما من همیشه سعی می‌کنم بهتر بشم»
این احساسِ گناه تا آن‌جاست که بازی‌های این بچه‌های بزرگ، حاوی شکلی از خشونتِ رو به درون است[تحملِ درد، ماندنِ بیش‌تر زیرِ آب و ...] فرزندان، نمی‌توانند خارج از این میدانِ زبانی فکر کنند. والدین، راه‌های دست‌یابی به بیرون از این میدانِ زبانی را بسته‌اند؛ حتی این فرزندان از وجود دستگاهی بنام تلفن بی‌خبرند و گمان می‌کنند مادرشان در اتاق، با خودش حرف می‌زند.

این‌جا در این #سکانس مهم؛ پدر به مثابه یک میدانِ زبانی یا نهادی امنیتی، شعر را تحریف [ترجمه] می‌کند؛ کاری که در سراسرِ زندگیِ آن فرزندان انجام داده؛ یعنی تحریفِ جهان، به واسطه‌ی دست‌کاریِ مستقیم در زبان و ساخت گفتمان‌های کنترل کننده.


http://Telegram.me/masoudriyahii
الامان ای جوخه،
ماشه را نچکان
هنوز اندکی شب است...

بهرام اردبیلی
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : نمی‌دانم چرا، ولی وقتی اینجا #روبرتو_بنینی از ناتوانی همه‌ی قدرت‌ها در مقابل میل به زندگی یک سوژه می‌گوید، یاد رفیق دوران دبستان افتادم؛ مهدی احمدی.
مهدی آغازین‌ترین تصویر من از مقاومت و #مبارزه برای زندگی‌است، در هشت یا نه سالگی. مهدی اساسا در نظم مبتذل و استبدادی اردوگاهی به‌نام #مدرسه حل نمی‌شد و نشد. همیشه می‌افتاد بیرون از هر دستورالعمل و قانون کنترلی مدرسه. هیچ ربطی به آنچه در یک مدرسه رخ می‌داد نداشت. عوضش مجنونِ نافرمانی و بازی بود، مجنون فرار کردن از کلاس‌ها.
اما همه‌ی این‌ها را نوشتم که برسم به اینجا، به لحظه‌ی اوج ساختار درام مهدی احمدی در پنجم ابتدایی، آن‌جا که وحشی‌ترین و مستبدترین معلم تاریخ طول تحصیلاتم، آنکه حتی کسانی که بچه‌ی، این مدرسه نبودند، وقتی در کوچه و خیابان می‌دیدندش، می‌شاشیدند به خودشان. با هر وسیله‌ای ما را می‌زد : شیلنک، الکترود جوشکاری، تخته، چوب درخت سنجد، خط‌کش‌آهنی، دست و پا و کله، کتاب و خودکار.
مهدی دقیقا در ساختار این درام، بریدگی و گسست ایجاد کرد.
درست آنجا که آن معلم مذکور، دقیقا پانزده دقیقه او را عین یک حمله‌ی نظامی واقعی، بمباران کرد.
مهدی عین صلیب دستانش را باز کرده بود که او بزند. می‌زد. یک مرد گنده، یک بچه‌ی کلاس پنجمی را با تمام توانش، با چوب می‌زد. مهدی سانتی‌متری دستش را نمی‌کشید. از یک جایی به بعد دیدیم که #معلم دارد می‌لرزد که چرا مهدی نمی‌شکند، چرا یک «ببخشید»، یک «بار آخرم بود»، حتی یک «آخ»ساده نمی‌گوید.
معلم عرق می‌ریخت و می‌لرزید و توان زدنش خوابیده بود.
ما نگاه کردیم به مرد گنده‌ی تمام‌شده‌ای که انگار دارد به ساختمان مخروبه‌ای که رویش ایستاده، پتک می‌زند.
تمام آن هیبت، تمام آن رعب و وحشتی که سالها داشتیم که آخ قرارست کلاس پنجمی بشویم و او ما را بزند؛ فروپاشید.
مهدی، وقتی پتک زدن‌های معلم تمام شد، لبخند زد و گفت : «تمام شد؟»
جمله‌ی مهدی بیست و اندی سال است که رهایم نکرده که تمام شد؟
انگار که گفته باشد، «هرآنچیز که سخت و استوار است، دود می‌شود و به هوا می‌رود»، انگار گفته باشد «آهای حرومزاده‌ها من هنوز زنده‌ام.»
مهدی همه‌ی این کتک‌ها را خورد چون وقتی برف آمده بود، رفته بود دم در مدرسه تا مجنون‌وار و شورمندانه، برف بازی کند، چراکه برف‌های بیرون از مدرسه، دست نخورده و پاک و تمیز بود و می‌درخشید.


http://Telegram.me/masoudriyahii
کارگاه نویسندگی(آنلاین)
با تاکید بر«تجربه زیسته» و «نسبت نوشتن با دستگاه روان»

تابستان ١۴٠٢

در دو سطح برگزار می‌شود

ترم ١:
شرکت در این ترم، پیشنیاز نویسندگی لازم ندارد
در این دوره علاوه بر طرح مباحث مبانی و عناصر دراماتیک داستان، تلاش خواهد شد تا هنرجو با توجه به«تجربه زیسته‌» خودش، توان و امکان اندیشیدن و نوشتن را پیدا کند. مباحث و تمرین‌های کارگاه پیوند مستقیمی با مباحث روانشناختی خواهد داشت. برای فهم و توضیح نحوه‌ کار«روان» و تجارب گذشته و اکنون از رویکردهایی چون روانکاوی و مایندفولنس(Mindfulness)یاری خواهیم گرفت.

ترم ٢:
این ترم مناسب کسانی‌است که سابقه نوشتن دارند(دو نمونه اثر داستانی جهت بررسی ارسال کنید)

طول دوره: ١٠جلسه، ٢ساعته؛ هفته‌ای ١جلسه

برای ثبت‌نام یا کسب اطلاعات به این شماره در واتس‌اپ ‌پیام دهید(فایل صوتی توضیحات تکمیلی برایتان ارسال می‌شود)

٠٩٩٢‌٣٢۴٢٢٨٢
یا تلگرام :
@kargahnevisandegi

جلسات در«googlemeet» برگزار خواهند شد

ساعت و روز با توافق اعضاست ولی روزهای پیشنهادی این‌هاست:


شنبه و یکشنبه و دوشنبه

15-17
16-18
20-22

شروع از هفته چهارم مرداد

http://Telegram.me/masoudriyahii
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
http://Telegram.me/masoudriyahii
[ابتدا تصویر ضمیمه را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : این دیوار نوشته‌ی متناقض، به چهار شکل خوانده می‌شود :
«نرو، بمان»، «برو، نمان»، «نرو، نمان»،  «برو، بمان»
نمی‌خواسته یکی‌شان باشد، نمی‌توانسته هیچ‌کدام‌شان را به‌تنهایی بگوید، ناتوان بوده از گفتن اینکه: «نرو، بمان»، یا «برو، نمان» و یا آن دوتای دیگر.
در هر «نه»گفتن و «نرویی» یک «آری» و «برو» پنهان‌شده است؛ آری و برویی که به سبب رنج‌اش، سرکوب و وارونه می‌شود. در آنکه می‌رود هم احتمالا همین‌ها، در شکلی دیگر، رخ می‌دهد. ملغمه‌ای‌ست از امیالی متضاد، تکه‌ای که می‌خواهد بِبُرد، تکه‌ای که کنده می‌شود و می‌ماند.

چند ماهی‌است در هر جمعی که می‌روم، قرارست به‌زودی چند تکه از آن کنده شود و ازهم بپاشد و بعد هر تکه، پرتاب شود به یک‌طرف جهان. چند شبِ پیش در جمعی هفت نفره بودم که قرار بود چهار نفرش، به‌شکلی قطعی #مهاجرت کنند؛ به‌شوخی گفتم: «حداقل یکی‌تون بمونید شاید خواستیم حُکم بازی کنیم»، خندیدند؛ خندیدیم، احتمالا برای آخرین دفعات.

ازدست دادن، زمانی برایم در یک‌آن رخ می‌داد و غافلگیرش می‌شدم؛ حالا دارم در یک ازدست‌دادنِ کش‌آمده‌ای زندگی می‌کنم؛ با کسی، با کسانی آشنا می‌شوم که قرارست خیلی زود، ازدست بدهم‌شان، قرارست نمانند، قرارست بروند؛ قطعی‌تر و زودتر از موعدِ #مرگ، قطعی‌تر و زودتر از موعد جدایی و فراق‌های مرسومِ عاطفی. تا می‌آیم بگویم: «نرو، بمان»، توی کله‌ام ملغمه‌ای می‌شود از چیزی شبیهِ این نوشته‌ی متناقض روی دیوار؛ که : «نرو، نمان»، «برو، بمان»، «برو، نمان»
حالا با سرعتی بیشتر از قبل، درحالِ وداع با چیزها و حتی کسانی‌ام، که هرگز نداشتم‌شان. پیش از آنکه بدست‌آورم، ازدست می‌دهم. چیزهایی که ندارم را هم ازدست می‌دهم، یک ازدست‌دادن ماخولیایی.

اگر کسی از آن آینده‌ی موهومی که نمی‌دانم چیست و کی ممکن می‌شود، کسی پرسید، هی فلانی، در آن روزها و سالهای تلخِ این مملکت، چگونه می‌گذشت؟ این دیوار نوشته را هم نشانش خواهم داد که چنین هم بود؛ هر کس را تکه‌هایی بود که می‌خواست برود(اگر می‌توانست) و نرود، می‌خواست بماند و نماند، می‌خواست هم بماند، هم برود، می‌خواست هم نرود و هم نماند. هر کس را تکه‌هایی بود که هر طرفش به چهار گوشه‌ای وصل بود و کشیده می‌شد، درست عین شکنجه‌های قرون‌وسطایی که متهم را می‌بستند به چهار حیوان و می‌کشیدندش تا متلاشی شود؛ تا بپاشد از هم. آنکه این جمله را روی دیوار نوشته، با چهار نقطه‌ی متناقض‌اش، بر این زیستِ متناقض و غریب، #شهادت خواهد داد، بر همه‌ی این ازدست‌رفته‌ها، بر همه‌ی این تکه‌های متلاشی‌شده.

#نرو_بمان
#برو_نمان

http://Telegram.me/masoudriyahii
سوژه‌ای که ضرورت ناکامی را با آغوش باز می‌پذیرد، می‌تواند کام‌یاب باشد.

نظریه روانکاوانه فیلم، تاد مک گوان

http://Telegram.me/masoudriyahii
نشست نقد و بررسی مجموعه داستان تعمید، در کتاب‌فروشی نشرچشمه کارگر، ١٨ شهریور ١۴٠٢

http://Telegram.me/masoudriyahii
Audio
نقد ‌‌'حسام سلامت' بر «مجموعه داستان تعمید»، نوشته‌ی مسعود ریاحی

کتاب‌فروشی نشر چشمه کارگر
١٨شهریور ١۴٠٢
http://Telegram.me/masoudriyahii
Audio
نقد ‌'عرفان خلاقی' بر «مجموعه داستان تعمید»،نوشته‌ی مسعود ریاحی

در کتاب‌فروشی نشر چشمه کارگر،
١٨ شهریور ١۴٠٢
http://Telegram.me/masoudriyahii
Audio
نقد ‌‌'سالار خوشخو' بر «مجموعه داستان تعمید»،نوشته‌ی مسعود ریاحی

در کتاب‌فروشی نشر چشمه کارگر
١٨شهریور ١۴٠٢
http://Telegram.me/masoudriyahii
Audio
نقد ‌‌'امیر خداوردی' بر «مجموعه داستان تعمید»،نوشته‌ی مسعود ریاحی

در کتاب‌فروشی نشر چشمه کارگر
١٨شهریور ١۴٠٢
http://Telegram.me/masoudriyahii
Audio
نقد ‌‌'فرزاد نعمتی' بر «مجموعه داستان تعمید»، مسعود ریاحی

در کتاب‌فروشی نشر چشمه کارگر
١٨شهریور ١۴٠٢
http://Telegram.me/masoudriyahii
آن چیزی که فهم نشود، همیشه باز می‌گردد. به همین شکل، یک روح در عذاب هم تا زمانی که معمایش حل نشود، در عذاب خواهد ماند.

فروید، شرح حال هانس، ۱۹۰۹

http://Telegram.me/masoudriyahii
خیال، چیزی را که موضوع میل و آرزوی ماست،‌ به ما عرضه می دارد.

تأویل رویا

http://Telegram.me/masoudriyahii
پدر مگر نمی‌بینی که دارم می‌سوزم؟

شرایط مقدماتی این رویای نوعی به این شرح بود: پدری شب و روز در کنار بستر فرزند بیمارش از او تیمارداری می‌کرد. پس از مرگ کودک، این پدر به اتاق کناری رفت تا کمی استراحت کند، اما لای در را باز گذاشت تا بتواند از اتاق خودش اتاق مجاور را ببیند، همان اتاقی که تن بی‌جان پسرش در آن میان دایره ای از شمع‌های بلند آرام گرفته بود.

پیرمردی که او را در اتاق گذاشته بودند تا بپای جسد باشد، کنار پیکر پسرک نشست و زیر لب دعا خواند. پدر پس از چند ساعت خواب کوتاه در رویا دید که فرزندش در کنار تخت او ایستاده، بازوی او را گرفته و با حالتی ملامت آمیز فریاد می زند که: «پدر، مگر نمی‌بینی که دارم می سوزم؟» پدر از خواب بیدار شد و متوجه نوری درخشان شد که منبعش اتاق کناری بود.

او سراسیمه به اتاق کناری رفت و دید که پیرمرد خوابش برده، و شمدها و یک بازوی پسر محبوبش با شمعی فرو افتاده سوخته است.

فرويد در شرح اين رويا، نقل می‌كند كه

پدر در اتاقي به خواب رفته بود كه جنازه پسرش قرار داشت و او مشغول شب‌زنده‌داري در برابر جنازه پسر محبوبش بوده كه خواب او را در ربوده است. در اين ميان، شمع روشن كنار جسد واژگون می‌شود و شروع به سوزاندن تابوت مي‌كند.
در اينجا، مكانيزمي طبيعي به كار مي‌افتد: فردي كه در حال خواب‌ و بيداري است با واقعه‌ای مزاحم روبه‌رو مي‌شود و براي ادامه دادن به خواب، به سناريویی متوسل مي‌شود كه اين واقعه مزاحم را به واقعه‌اي طبيعي در رويايش بدل سازد و بدين طريق بتواند به خوابش ادامه دهد.
پدر نيز به همين مكانيزم ناخودآگاه متوسل می‌شود، اما اين سناريو او را با ميل حقيقي خودش مواجه مي‌سازد و از همين رو، به واقعيت چنگ مي‌اندازد تا از اين مواجهه مرگبار فرار كند: پدر از خواب می‌پرد و شعله‌های آتش را خاموش می‌كند.

 
زیگموند فروید
تأویل رویا
2024/06/03 14:35:26
Back to Top
HTML Embed Code: