رفت روی تخت و خوابید.
غمش هم
جای دیگری نداشت برود،
کنارش دراز کشید...
هاروکی موراکامی
غمش هم
جای دیگری نداشت برود،
کنارش دراز کشید...
هاروکی موراکامی
توی دلم یه دیوار ساختی واسه خودت که شاید هیچوقت به روت نیارم و نشونت ندم اما دیگه قرار نیست مثل قبل دوست داشته باشم.
Forwarded from Ferفِری (Fatemeh)
حالا فعلا موشمو بغل میکنم میخوابم ناراحتیام یادم بره تا فردا.
دلم میخواد من باشم و یه کولهپشتی و گشتن دنیا. نه زنگی، نه درسی، نه کاری. سبک سفر کنم و دنیا و فرهنگها و غذاها رو تجربه کنم و بتونم ادعا کنم “زندگی کردم”.
آنچه از دستم برمیآمد با آنچه دلم میخواست انجام دهم،منافات داشت...