This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حواست باشه
زمان هیچ وقت به عقب برنمیگردد
لحظات طوری میروند که خودشان بخواهند هم تکرار نمیشوند
و تو با پوست و گوشتت لمس میکنی که گذشته گذشت!
مثل عطر تن آقاجان که دیگر در خانه نیست
یا صدای لالایی‌های مادربزرگ که دیگر در وقت تنهایی شنیده نمیشود...
#محدثه_محبوبی

@mohadese_mahboobi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انگار چیزی از من در گذشته جا مانده.
داخل تیک‌تاک ساعت جیبی دایی جان.
یا پشت رادیوقدیمیِ آقاجان.
شاید هم در گوشه‌ی سمت راست جانماز مادربزرگ، وقتی کنار مهرش میخوابیدم تا به وقت نماز، نگاهش کنم.
شاید هم تمام من آن‌جا مانده، همانجایی که زندگی هنوز لبخند زدن را بلد بود و حالا فقط کالبدی از من به قید حال آمده تا خالی نباشد مسند تنهایی امروز.
#محدثه_محبوبی


@mohadese_mahboobi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیا زیبایی‌های دنیا را تقسیم کنیم.
تمام قشنگی‌هایش مال تو
لبخند تو مال من...
#محدثه_محبوبی


@mohadese_mahboobi
برای جناب پاییز دسته‌گلی بفرستید
تا بداند چقدر خوشحالیم از آمدنش
کم چیزی نیست با اینهمه رنگ، اینگونه یکرنگ باشی.
#محدثه_محبوبی

@mohadese_mahboobi
#داستان_کوتاه
🍂

تا همین‌چند سال پیش عادت نداشتم از قبل به اتفاقات زندگی ام فکر کنم. میگذاشتم تا آن اتفاق بیفتد، بعد بررسی کنم ببینم میتوانم دوستش داشته باشم یا نه.
اوبین روز مدرسه ام، مامان مرا به مدرسه برد، دایی با خواهرم در خانه ماندند. یونیفرمم آبی بود با مقنعه‌ی سفید.
تمام مسیر به خانه فکر میکردم.
یعنی الان دایی با مهدیه چه بازی‌هایی میکند؟
وقتی مامان به خونه برگردد، چه کارهایی میکنند؟
به مدرسه رسیدیم و زنگ خورد.
توی صف ساکت ایستاده بودم. بنظرم بقیه بچه ها غیرمنطقی شاد بودند.
شاید اون‌ها میدونستن مدرسه چیه؟ یعنی قبلا مدرسه اومده بودن؟
متاسفانه سر صف کادویی بهمون ندادن، چون جشن ما کلاس اولیارو قبلا تو شهریور گرفته بودند، دقیقا همون روزی که عروسی آبجی رقیه؛ دخترخالمم بود.
مامان میگفت احتمالا روز اول کادو منو بدن، چون هزینه اش رو گرفته بودن و من منتظر بودم اون خانم که بهش میگفتند خانم ناظم کادوم رو بیاره.
با صف، از زیر قرآن رد شدیم و رفتیم سر کلاس.
من نمیدونستم مدرسه چیه.
میخواستم بفهمم چیه؟ پس جلو نشستم چون فکر میکردم مدرسه یعنی همون خانم معلم و اگه دور از معلم بشینم نمیتونم متوجه بشم مدرسه چیه.
خانم معلم که اومد ازمون اسممون و شغل و مدرک تحصیلی پدرومادر را پرسید. تقریبا هممون هم سطح بودیم اما الان که فکر میکنم اولین درس رو همان روز بهمون یاد داد.
"اگه پدر ومادرت تحصیلات یا شغل بهتری داشته باشند، تو بهتری"
سوال و جواب ها که تموم شد به من گفت : تو ماشاالله قدت بلنده.
تا اینجای حرفش مشکلی نداشتم
خانم معلم ادامه داد: بهتره عقب بشینی، چون بقیه بچها که پشتت نشستن نمیتونن تخته رو ببینن.
و من رفتم اخرین نیمکت. کنار فرشته.
که صمیمی ترین دوستم شد در طول دوران ابتدایی و نیمکت آخر شد مامن امن من تا آخر دوران تحصیل.
مثل تموم روزهای زندگی، اون روز و اون سال گذشت اما هیچ وقت خانم ناظم کادوی من رو نیاورد.
#محدثه_محبوبی


@mohadese_mahboobi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پروانه را دیدی؟
دمی گوشه‌ای نمینشیند.
شاید یادش می‌آید قبل از بافتن پیله‌ی پروازش، زمین‌گیر بود و آسمان و ابرها در رویا دست‌یافتنی بودند.
و حالا از خاک به پرواز رسیده و میتواند عشق‌بازی کند با گل‌ها زیر انوار طلایی خورشید.
مدام میپرد و در میان گل‌ها پرواز میکند و در گوش تمام گلبرگ ها و جوانه ها باور را زمزمه میکند.
باور به بهترین بودن در دنیای شدنی‌ها.
پیله را پاره کن.
دنیای تو از جنس پرواز است.
از جنس شادیِ همیشگی.
#محدثه_محبوبی

@mohadese_mahboobi
در من چیزی میشکفد
هرگاه به آسمان نگاه میکنم
چیزی مثل شوق پرواز
به سمت بینهایت
و رسیدن به اوج قله‌ای که پروردگارم برای من کنارش گذاشته و منتظر است تا فتحش کنم.
#محدثه_محبوبی

@mohadese_mahboobi
گفتند ماه
یادم امد قمر
قمری که حتی روی نیزه هم
درس ادب میداد
و از پس خورشید میرفت...
#محدثه_محبوبی



@mohadese_mahboobi
پاییز تو شمال این شکلی که
انارها رخ نشون میدن
در حالی که برگ ها همچنان سبزن.
مثل شمال باش
که اگه خزان هم به سراغت اومد
و نوبت به رسیدن انارهای خونی تو باغ زندگی‌ات رسید، همچنان سبز بمان
#محدثه_محبوبی


@mohadese_mahboobi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و من هزاران بار حرفایم را به تو میگویم،حرف هایی که یک روز از زبان خودت شنیدم!
حرفایی از جنس دوست داشتن،عشق،باهم بودن و تکرار مداوم خوشبختی...
حرفایم را بارها به تو میگویم،در کافه ها،زیر باران،در خط خطِ نوشته هایم..
حرفایی که تو یک بار گفتی و من هزاران بار باور کردم.همه آن ها را بارها و بارها برایت تکرار میکنم؛اما در خیالم
چون فقط همان جا کنارم هستی.‌‌‌...
#محدثه_محبوبی


@mohadese_mahboobi
اگر فانوسی را
در روز روشن کنی
یا به وقت دریا رفتن
با خودت بشکه‌ی آب ببری
بیهوده تر از آن نیست
که فراموش کنی خدایی هست و ناامید شوی...
#محدثه_محبوبی


@mohadese_mahboobi
یلدای امسال را بیشتر بخند.
به‌اندازه‌ی نود شبی که تا بهار داری.
به اندازه‌ی باران و برفی که از آسمان سربی روی حوض کاشی می‌افتند.
و به اندازه‌ی رویاهایی که درختانِ در خواب برای طراوت فرداها میبینند.
یلدای امسال را متفاوت جشن بگیر
یلدا را مزین کن به راه‌پیپایی دونفره به بهانه‌ی یک دقیقه‌ی بیشتر کنار هم بودن با گرمای دستانی که در آغوش هم در جیب کتی جا خوش کرده‌اند.
خنده‌هایت را با خیابان شریک شو و نور ماه را حایل کن میان لب هایت و لبهایش.
برای غربت آنکه تنهاست تفالی بزن و با حافظ فرداهای روشن را فریاد کن.
در یک دقیقه‌ی بیشتر امسال، آمین بگو به تمام دعاهای خیری که راهی آسمان میشوند.
یلدا را مبارک کن با آوازی از عمق جان برای خسته ای که منتظر ندایی است که او را بخواند به سوی شوق رسیدن به همان فردایی که نخواهد آمد
یلدای امسال را معجزه کن که پروردگارت تو را میبیند، صدایت را میشنود و منتظر حرکت توست تا برکت باشد برای هر لحظه‌ات.
#محدثه_محبوبی

@mohadesemahboobi
گاهی
بی‌قرار تر از نفس‌هایم میشوم
بی‌قرار تر از حرکات سلول‌های بدنم
بی‌قرار‌تر از ضربانِ بی‌امان قلبم
دقیقا میشوم مثل الکترون‌های منفی آخرین مدار اتمی که با اخرین توان و سرعت میچرخد و میگردد
گاهی خیلی غمگین میشوم
مثل سیاره ای که نمیداند در کدام منظومه‌ی هستی و برای چند سال به انتظار نشسته تا شاید شازده‌کوچولویی بیاید و گل سرخش را در دامنش بزرگ کند
گاهی خیلی سردرگم میشوم
مثل برگی که بخاطر وزش ناغافلِ بادِ تابستانی از شاخه اش جدا شد و نمیداند حالا چه میشود...
و چه حال بدی است وقتی احساس میکنم
سردرگمی بی قرارم که عجیب غمگین است.
حالم به این میماند که برگ، سیاره و الکترون را کنار هم بگذارید و از آن‌ها بخواهید از تنهایی، بگویند
همانقدر غریب
همانقدر سوزناک
#محدثه_محبوبی



@mohadese_mahboobi
روزهای زندگیم گذشت و من
هیچ لذتی را تجربه نکردم شیرین از لبخندهای تو
هیچ آرامشی را نیافتم دلچسب‌تر از آغوش تو
و هیچ نگاهی را ندیدم دلسوزانه تر از غربت چشمان تو
مادرم ، تو ذوق فردای منی
امید روزهای دلواپسی‌ام
و تمام بهانه‌ام برای شاد بودن
الهی عمرت به اندازه رحمت خدا و شادی‌ات به قدر مهر خدا باشد
تا ابد سبز و سلامت و پر از حال خوب باشی
خداوند روزی‌ام کند هر روز شادی‌ات را ببینم.
روزت مبارک مادرم
#محدثه_محبوبی



@mohadese_mahboobi
#داستان_کوتاه

قرار شد برخلاف همیشه شب رو نباشیم و این‌بار زودتر بیرون بریم و تا قبل از غروب برگردیم.
نه اینکه از چهارشنبه سوری خوشمون نیاد، نه اتفاقا؛ فقط خیلی موافق نظرِ جماعتِ مدرن دوست و هیجان طلب نیستیم که قاشق‌زنی و دور آتش‌های کوچیک رقصیدنو بد اما صداهای فوق بلند رو لاکچری میدونن؛ نیستیم.
همچی طبق برنامه پیش رفت و ساعت پنج و نیم عصر خونه بودیم اما هنوز لباس عوض نکرده، خواهر اعتراف کرد که لباسی که بهش نشون داده بودمو نخریده بود، چقدر بهش میومد و صدها حیف از اهمالش در گوش سپاری به پیشنهاد جذاب بنده.
منم که مهربون، گفتم پاشو بریم.
حالا ساعت چند بود؟؟ شش ونیم و یکمی قبل از شروع جنگ های پراکنده سطح شهری.
دستای همو گرفته بودیم تا قدرتمند‌تر جمعیتو باز کنیم و بریم جلو، از مناطق مختلف صدای انفجار بمب‌های دست‌ساز وطنی میومد. خیابونا بگی نگی روشن بود. خواهرم به زمین نگاه میکرد و من به آسمون که نکنه یه وقت بالن پر شده از آرزوهای فردی به شاخه ای گیر کرده باشه و لونه‌ی پرنده ای با آرزوهاش بسوزه.
تند تند داشتیم میرفتیم که نزدیک پارک گیر کردیم بین یه سه راهی آتشین. همه راه ها بسته بود. هر لحظه سیگارت آتیش میزدن، نامرتب بمب میترکوندن و با صداهای بلند برای هم کل میخوندن. نمیدونستیم از کجا بریم که یدفعه یه پیرمرد مهربون که شاید اومده بود تو این آتش و انفجار، پسرشو پیدا کنه گفت بیاین از این طرف برین. این طرف وضعیت سفیده!
راست میگفت. بلاخره رسیدیم و لباسو خریدیم. راه برگشت راحت‌تر بود چون مسیرهای پاکسازی شده رو شناخته بودیم.
تو راه برگشت دلم میخواست چادری که مادربزرگ برام دوخته بودو سرم کنم و برم پشت در خونه ها تا گوش واستمو قاشق زنی کنمو شکلات بگیرم اما به دو دلیل منصرف شدم.
اول اینکه فکر نکنم همون همسایه هایی که تو جنگ پراکنده شرکت کردن از قاشق زنی خوششون بیاد؛ دوم اینکه معلوم نبود خونشون شکلات کاکائویی داشته باشن یا نه ؛)
#چهارشنبه_سوری_مبارک


@mohadese_mahboobi
انگار خدا گل‌ها را آفرید تا به همه چیز بیاید !
هم زیبا باشند، هم پر از عطر خوش، هم پر از شکوه؛
تا حرف دل عاشق شود وقتی به معشوق تقدیم میشود، لبخند خسته‌ی کسی شود که به دیدار عزیزان سفرکرده‌اش میرود و یا حتی در گلدان گوشه‌ی اتاق، نفس بکشد و روح ببخشد.
بیا در وانفسای کوتاه زندگی، مثل گل باشیم.
زنده ، با طراوت، پر از حس خوب و هرجایی که هستیم را زیباتر کنیم.
گل بودن قشنگ است، امتحانش کن رفیق... :)
#محدثه_محبوبی

@mohadese_mahboobi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگه خونه داشته باشی، اینکه یه نیمه‌شب با یار کنار خیابون بشینید و چیپس و ماست بخورین میشه عاشقانه اگه خونه نداشته باشین میشه تکرار دردناک یه کمبود
اگه پول داشته باشی، پوشیدن یه لباس تکراری تو یه مهمونی میشه روشنفکری و اگه پول نداشته باشی میشه قناعت
اگه هر روز ساعت ۸ صبح بیدارشی، خوابیدن تا سرظهر جمعه میشه حال خوب اگر نه، میشه روال هر روز
اگه هر وقت دلت بخواد فیلم ببینی میشه روتین اما اگه فیلم دیدن برای زمان های خاص باشه میشه تفریح
هرچیزی تو شرایطی که باشه مفهوم پیدا میکنه.
این شرایط موقع بروز یه اتفاق هست که باعث میشه خوب باشن یا بد، درست باشن یا نادرست، سیاه باشن یا سفید
حتی مرگ یا زندگی
پس اگه الان اون درست و سفیده نیستی بدون هنوز تو شرایط درست قرار نگرفتی.
بلند شو
خوب به اطرافت نگاه کن
حرکت کن
و تغییر بده شرایط رو حتی شده به اندازه روزی یه صفحه کتاب خوندن
روزی نیم ساعت قدم زدن
روزی پنج دقیقه خلوت با خدا
روزی یه کمک بی منت کردن به بقیه
اینجوری مطمئن باش هم سفید میشی هم درست، هم پر از زندگی رفیق
#محدثه_محبوبی

@mohadese_mahboobi
کاش دری بود که رو به گذشته باز میشد
رو به ظهرهای جمعه خانه مادربزرگ
لابلای عطر قرمه‌سبزی پیچیده در حیاط کوچک
و شادی گل‌های شمعدانی کنار حوض
رو به روزهای خوبی که گل میگفتیم و گل میشکفتیم
و انگار خدا هم لبخند میزد...
#محدثه_محبوبی
@mohadese_mahboobi
بی‌تو همچنان خورشید میتابد
درختان سبزند
و گنجشککان میخوانند
اما تو که باشی
خورشید زیباتر میتابد
برگ درختان مثل زمرد میدرخشند
و گنجشککان عاشقانه میخوانند
چون حال من خوب است
خوبِ خوب
محدثه_محبوبی

@mohadese_mahboobi
2024/05/03 14:18:31
Back to Top
HTML Embed Code: