🔸احمد غلامی
♦️نویسنده و روزنامهنگار
محمدعلی موحد میگوید: «پیری مثل عاشقی است، تا تجربهاش نکنی آن را نمیفهمی». اما گویا پیری چندان او را آزار نمیدهد و با لحظههای دشوار آن کنار آمده است. کنارآمدن یعنی خوکردن به ضعفها و قوتهای بدن در دوران کهنسالی. واژه عجیبی است کهنسالی: «این فصل دیگریست که سرمایش از درون درکِ صریحِ زیبایی را پیچیده میکند».
محمدعلی موحد روی صندلیِ خودش نشسته است، من در کنارش و حسین گنجی با فاصلهای بیشتر در روبهرویش قرار دارد؛ اما هر دو در تیررس نگاهش هستیم. هر دوِ ما را میکاود و عیارمان را میسنجد. نعلینی به پا دارد و لباسهای پاکیزه و مرتبش رشکبرانگیز است. از پشت سر او میز کارش پیدا است. مرتب و منظم نیست و نباید هم باشد. کارِ مدام و کنکاش در روزگار سپریشده نظمی از آنِ خود میطلبد. نظمی در عین بینظمی. آشوبی بهقاعده و منظم که فقط خود موحد آن را میفهمد. زمانی که کتاب «خواب آشفته نفت» را خواندم، هرگز فکر نمیکردم روزگاری در برابر نویسندهاش بنشینم و اینک در برابر او نشستهام و هرچه ذهنم را میکاوم تا نکته درخور شأنِ این کتاب ماندگار بیابم و بحث را به آن بکشانم نمییابم. قرارمان این نبود تا وارد بحثهایی از جنس گفتوگو درباره آثارش شویم. با این وصف، قصدم این بود نکتهای، تصویری یا توصیفی از زوایای نامکشوف زندگی محمدعلی موحد بیابم تا آن را دستمایه روایتهای «مکانها و آدمها» کنم، اما هرچه تلاش کردم او آگاهانه از زیر پرسشهایم فرار کرد و البته بهرسم ادب و مهماننوازی چیزهایی گفت که مطمئنم چندان خوش ندارد آنها را بازگو کنم، پس از خیرش میگذرم و به برداشت خودم اعتماد میکنم.
شاید در طول این سالیان آنچه موحد را بیش از هر چیز آزار داده است همان چیزی باشد که نیچه به بهترین وجه در «چنین گفت زرتشت» آن را بیان کرده است: «بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از بانگِ بزرگمردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین میبینم. جنگل و خَرسنگ نیک میدانند که با تو چگونه خاموش باید بود. دیگر بار چونان درختی باش که دوستش میداری؛ همان درختِ شاخهگستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است. پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آنجا که بازار آغاز میشود، همچنین آغازِ هیاهوی بازیگران بزرگ است و وِز وِز مگسانِ زهرآگین... پُر است بازار از دلقکانِ باوقار، و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش میبالد! اینک برای او خداوندگارانِ این دَماند. اما دَم برایشان زور میآورد و آنان بر تو زور میآورند و از تو نیز «آری» یا «نه» میطلبند... کارهای بزرگ را همه دور از بازار و نامآوری کردهاند. پایهگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نامآوری زیستهاند. بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از مگسانِ زهرآگین زخمگین میبینم. بگریز بدانجا که باد تند و خُنک وزان است...».
محمدعلی موحد کار در بازار را ناخرسند مییابد و در همان ایام نوجوانی از آنجا میگریزد. حتی کار در شرکت نفت و کارمندی را نیز ناخرسند میداند. روحش در قالب کارهای اینچنینی نمیگنجد. شعر «تابوتِ خاطرهها» یادگار آن دوران است. موحد میگوید: «وقتی نفت ملی شد، به آبادان رفتم. به دلیل اضطرار رفتم چون کارم در بازار به بنبست رسیده بود. این شعر یادگار سفر اول من به آبادان است. بیش از ده سال در بازار بودم. مضمون شعر اشارههایی به حالوهوای بازار دارد. قطار اهواز از تهران دور میشد. اواخر پاییز بود و تنگ غروب بود و روز بار سفر برمیبست...».
«همراهِ دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم./ تا چند شدن چو گرگ تا بتوان/ از چنگِ سگان ربود ستخوان را؟/ وز نقدِ فضیلت و شرف دادن/ تا چند بهای پارهای نان را؟/ این عمرِ حقیر و خوار کی ارزد/ آن مایه گران و سخت تاوان را؟!/ جز درد و غم و عنا نیفزودم/ چندانکه بکاستم تن و جان را/ سیر آمدم ای عجب صبوری چند/ بر روی جگر فشرده دندان را./ بگذار مگر فراغتی افتد/ این خستهدلِ نژند نالان را/ در گور فرامشی سپارم این/ تابوتِ خواطر پریشان را./ همراه دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم.»
@movahed1302
♦️نویسنده و روزنامهنگار
محمدعلی موحد میگوید: «پیری مثل عاشقی است، تا تجربهاش نکنی آن را نمیفهمی». اما گویا پیری چندان او را آزار نمیدهد و با لحظههای دشوار آن کنار آمده است. کنارآمدن یعنی خوکردن به ضعفها و قوتهای بدن در دوران کهنسالی. واژه عجیبی است کهنسالی: «این فصل دیگریست که سرمایش از درون درکِ صریحِ زیبایی را پیچیده میکند».
محمدعلی موحد روی صندلیِ خودش نشسته است، من در کنارش و حسین گنجی با فاصلهای بیشتر در روبهرویش قرار دارد؛ اما هر دو در تیررس نگاهش هستیم. هر دوِ ما را میکاود و عیارمان را میسنجد. نعلینی به پا دارد و لباسهای پاکیزه و مرتبش رشکبرانگیز است. از پشت سر او میز کارش پیدا است. مرتب و منظم نیست و نباید هم باشد. کارِ مدام و کنکاش در روزگار سپریشده نظمی از آنِ خود میطلبد. نظمی در عین بینظمی. آشوبی بهقاعده و منظم که فقط خود موحد آن را میفهمد. زمانی که کتاب «خواب آشفته نفت» را خواندم، هرگز فکر نمیکردم روزگاری در برابر نویسندهاش بنشینم و اینک در برابر او نشستهام و هرچه ذهنم را میکاوم تا نکته درخور شأنِ این کتاب ماندگار بیابم و بحث را به آن بکشانم نمییابم. قرارمان این نبود تا وارد بحثهایی از جنس گفتوگو درباره آثارش شویم. با این وصف، قصدم این بود نکتهای، تصویری یا توصیفی از زوایای نامکشوف زندگی محمدعلی موحد بیابم تا آن را دستمایه روایتهای «مکانها و آدمها» کنم، اما هرچه تلاش کردم او آگاهانه از زیر پرسشهایم فرار کرد و البته بهرسم ادب و مهماننوازی چیزهایی گفت که مطمئنم چندان خوش ندارد آنها را بازگو کنم، پس از خیرش میگذرم و به برداشت خودم اعتماد میکنم.
شاید در طول این سالیان آنچه موحد را بیش از هر چیز آزار داده است همان چیزی باشد که نیچه به بهترین وجه در «چنین گفت زرتشت» آن را بیان کرده است: «بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از بانگِ بزرگمردان کَر و از نیشِ خُردان زخمگین میبینم. جنگل و خَرسنگ نیک میدانند که با تو چگونه خاموش باید بود. دیگر بار چونان درختی باش که دوستش میداری؛ همان درختِ شاخهگستری که آرام و نیوشا بر دریا خمیده است. پایانِ تنهایی آغازِ بازار است؛ و آنجا که بازار آغاز میشود، همچنین آغازِ هیاهوی بازیگران بزرگ است و وِز وِز مگسانِ زهرآگین... پُر است بازار از دلقکانِ باوقار، و ملت از مردانِ بزرگِ خویش بر خویش میبالد! اینک برای او خداوندگارانِ این دَماند. اما دَم برایشان زور میآورد و آنان بر تو زور میآورند و از تو نیز «آری» یا «نه» میطلبند... کارهای بزرگ را همه دور از بازار و نامآوری کردهاند. پایهگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نامآوری زیستهاند. بگریز، دوستِ من، به تنهاییات بگریز! تو را از مگسانِ زهرآگین زخمگین میبینم. بگریز بدانجا که باد تند و خُنک وزان است...».
محمدعلی موحد کار در بازار را ناخرسند مییابد و در همان ایام نوجوانی از آنجا میگریزد. حتی کار در شرکت نفت و کارمندی را نیز ناخرسند میداند. روحش در قالب کارهای اینچنینی نمیگنجد. شعر «تابوتِ خاطرهها» یادگار آن دوران است. موحد میگوید: «وقتی نفت ملی شد، به آبادان رفتم. به دلیل اضطرار رفتم چون کارم در بازار به بنبست رسیده بود. این شعر یادگار سفر اول من به آبادان است. بیش از ده سال در بازار بودم. مضمون شعر اشارههایی به حالوهوای بازار دارد. قطار اهواز از تهران دور میشد. اواخر پاییز بود و تنگ غروب بود و روز بار سفر برمیبست...».
«همراهِ دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم./ تا چند شدن چو گرگ تا بتوان/ از چنگِ سگان ربود ستخوان را؟/ وز نقدِ فضیلت و شرف دادن/ تا چند بهای پارهای نان را؟/ این عمرِ حقیر و خوار کی ارزد/ آن مایه گران و سخت تاوان را؟!/ جز درد و غم و عنا نیفزودم/ چندانکه بکاستم تن و جان را/ سیر آمدم ای عجب صبوری چند/ بر روی جگر فشرده دندان را./ بگذار مگر فراغتی افتد/ این خستهدلِ نژند نالان را/ در گور فرامشی سپارم این/ تابوتِ خواطر پریشان را./ همراه دلی شکسته هان ای روز/ بگذار که با تو همسفر گردم/ وین بار گرانِ درد و محنت را/ برگیرم و چون تو دربهدر گردم.»
@movahed1302
❤41👍5👏2
روايت حجتالله ايوبي از ملاقات محمدعلي موحد با عباس كيارستمي
خُمِ متصل به دريا
این یادداشت به مناسبت صدمين زادروز استاد موحد نوشته شدهاست
حجتالله ايوبي
يكي از مريدان استاد موحد خواست كه درباره اين دردانه قرن مطلبي بنويسم. نوشتن درباره استاد موحد از عهده چون مني بيرون است. درباره آن فرزانه دهر «مرا اهليت گفتن نيست». اما روايتگر لحظههاي ناب با او بودن شايد روا باشد. به بهانه صدمين سال ولادت اسطوره ادب و عرفان و اخلاق روزگارمان، روايت ميكنم يك ديدار را. ديدار خُم و دريا. رويارويي آينه و آفتاب. ميخواهم روايت كنم يك وصال شيرين و بيمانند را. ميكوشم حكايت كنم رسيدن ماهي به دريا را در يك غروب آرام و زيبا. ديدار ديده و دل و پرشدن خمي از مي ناب و جانافزا.
ميخواهم روايت كنم ديدار مردي كه همه ديده بود و چشم. مردي از جنس فرهنگ كه به ديدار مرادش محمد علي موحد رسيده بود. اگرچه ميدانيم كه «آنجا كه پرده برافتد آنجا همه ديده است چه جاي سخن». آنجا به راستي همه ديده بود و جايي براي سخن نيست. او همه چشم بود. عباس كيارستمي در آن روز بيمانند غرق تماشاي خورشيد بود. «تماشا ميروي، تماشا ميخواهي، بيا اندرون من تماشا كن». ديدار عباس كيارستمي و استاد محمدعلي موحد تماشايي بود.
در يكي از روزهاي زمستان 94 كه هوا خيلي هم سرد نبود، با عباس آقا راهي لواسان شديم. در اوج گرفتاريهايم در سازمان سينمايي و آن همه فشار و حاشيه، ديدار با عباس كيارستمي شيرين بود و آرامشآفرين. مدتي هم بود كه برخي از دوستان حسابي خدمت عباس آقا رسيده بودند. عباس آقا حال خوبي نداشت. از هر دري سخني. از سينما ميگفت و گرفتاريهايش و خوشحال بود از راهاندازي گروه هنر و تجربه. صحبت از اهالي عرفان و ادب شد. عباس آقا ميدانست كه بخت يارم بود و دستم به دامان پر فيض استاد موحد ميرسد. ميگفت در حسرت يك ملاقات با استاد موحد است. حس كردم ديدار با استاد براي عباسآقا يك آرزوست. فكر كردم در آن روزهاي سخت هيچ هديهاي بالاتر از اين ديدار نيست. ميدانستم كه ديدار موحد خود درمان است. بيمهريهايي كه در حقش شده بود درمانش در لواسان بود. با ذوق و شوق اطمينان دادم كه همه تلاشم را براي اين ديدار خواهم كرد. براي خودم اين ديدار باشكوه و زيبا بود. عباس كيارستمي به وجد آمد. بيقرار اين ملاقات بود. استاد موحد كيارستمي را رصد ميكرد و دوستش داشت. قرار هماهنگ شد. همهچيز براي اين ديدار آماده بود. خبرش حال عباس آقا را خوب كرده بود.
خلاصه آن روز رسيد. من و عباس آقا به منزل زيباي استاد محمدعلي موحد رسيديم. بر درگاه آن بارگاه پر از نور ايستاده بوديم. عباس آقا دلشوره داشت. باورش نميشد. خود استاد به پيشواز آمده بود. بالا بلند و زيبا. آراسته و معطر و پيراسته. با آن لبخند هميشگي و متانت و مهر. با يك جهان محبت عباس آقا را در آغوش كشيد. دستش را به گرمي فشرد. دستش را رها نميكرد. احترام كرد و حسابي به او رسيد. دست در دستانش او را برد و روبهروي خودش در بالاي محفل نشاند. عباس آقا غرق در شعف بود و شادماني. استاد با ته لهجه شيرين تركي كيارستمي را غرق در مهرباني كرد. ستايشها كرد. از موفقيتهايش و خدمتش به فرهنگ ايران گفت. از سينماي ايران و حاشيههايش. همهچيز را ميدانست. نوازشها كرد و صبوريها داد. ازاهميت كار فرهنگ گفت. از ايران گفت و شكوه فرهنگ اين سرزمين. از جايگاه والاي سينماي ايران. عباس آقا محو بود. باورش نميشد. طنازيهاي موحد هوش از سر كيارستمي برده بود. در لابهلاي صحبتها، استاد محمدعلي موحد حواسش به همهچيز بود. پيوسته تعارف ميكرد. كيارستمي پلك نميزد. او نميخواست حتي يك لحظه را از دست بدهد. عباس كيارستمي همه ديده بود و چشم. پرده افتاده بود. او كمتر سخن ميگفت. ميخواست همه لحظهها را بشنود و تمام ديده باشد. عباس كيارستمي از عكسهايش گفت، از فيلمهايش و از پروژه ناتمام كه با چينيها داشت. نزديك به دوساعت به چشم بر هم زدني گذشت. هنگام رفتن بود. استاد خودش برخاست. دست در دستان عباس آقا كيارستمي. اصرار بيفايده بود. استاد بايد تا سر كوچه ميآمد و ما را تا سوار شدن بر خودرو همراهي ميكرد. كناري ايستاد. آنقدر تا از نظرش پنهان شويم. كيارستمي دستهايش را تكان ميداد و از او چشم نميدوخت. ديگر از آن كوچه پر از نور و زيبايي بيرون آمده بوديم. عباس كيارستمي رنگ به رخسار نداشت. حالش دگرگون بود. مست بود و پر از شادي و شور. از هوش سرشار استاد، از ادب و احترام و از حال و هوايش ميگفت. افسوس ميخورد. افسوس از اينكه دوربيني نداشت كه اين لحظهها را ثبت كند. ميگفت كاش ميشد همه اين لحظهها را فيلم گرفت. ميگفت اين فيلم را براي ديگران نميخواست. براي خودِ خودش براي تنهاييهايش و براي لحظههاي دلتنگياش ميخواست.
خُمِ متصل به دريا
این یادداشت به مناسبت صدمين زادروز استاد موحد نوشته شدهاست
حجتالله ايوبي
يكي از مريدان استاد موحد خواست كه درباره اين دردانه قرن مطلبي بنويسم. نوشتن درباره استاد موحد از عهده چون مني بيرون است. درباره آن فرزانه دهر «مرا اهليت گفتن نيست». اما روايتگر لحظههاي ناب با او بودن شايد روا باشد. به بهانه صدمين سال ولادت اسطوره ادب و عرفان و اخلاق روزگارمان، روايت ميكنم يك ديدار را. ديدار خُم و دريا. رويارويي آينه و آفتاب. ميخواهم روايت كنم يك وصال شيرين و بيمانند را. ميكوشم حكايت كنم رسيدن ماهي به دريا را در يك غروب آرام و زيبا. ديدار ديده و دل و پرشدن خمي از مي ناب و جانافزا.
ميخواهم روايت كنم ديدار مردي كه همه ديده بود و چشم. مردي از جنس فرهنگ كه به ديدار مرادش محمد علي موحد رسيده بود. اگرچه ميدانيم كه «آنجا كه پرده برافتد آنجا همه ديده است چه جاي سخن». آنجا به راستي همه ديده بود و جايي براي سخن نيست. او همه چشم بود. عباس كيارستمي در آن روز بيمانند غرق تماشاي خورشيد بود. «تماشا ميروي، تماشا ميخواهي، بيا اندرون من تماشا كن». ديدار عباس كيارستمي و استاد محمدعلي موحد تماشايي بود.
در يكي از روزهاي زمستان 94 كه هوا خيلي هم سرد نبود، با عباس آقا راهي لواسان شديم. در اوج گرفتاريهايم در سازمان سينمايي و آن همه فشار و حاشيه، ديدار با عباس كيارستمي شيرين بود و آرامشآفرين. مدتي هم بود كه برخي از دوستان حسابي خدمت عباس آقا رسيده بودند. عباس آقا حال خوبي نداشت. از هر دري سخني. از سينما ميگفت و گرفتاريهايش و خوشحال بود از راهاندازي گروه هنر و تجربه. صحبت از اهالي عرفان و ادب شد. عباس آقا ميدانست كه بخت يارم بود و دستم به دامان پر فيض استاد موحد ميرسد. ميگفت در حسرت يك ملاقات با استاد موحد است. حس كردم ديدار با استاد براي عباسآقا يك آرزوست. فكر كردم در آن روزهاي سخت هيچ هديهاي بالاتر از اين ديدار نيست. ميدانستم كه ديدار موحد خود درمان است. بيمهريهايي كه در حقش شده بود درمانش در لواسان بود. با ذوق و شوق اطمينان دادم كه همه تلاشم را براي اين ديدار خواهم كرد. براي خودم اين ديدار باشكوه و زيبا بود. عباس كيارستمي به وجد آمد. بيقرار اين ملاقات بود. استاد موحد كيارستمي را رصد ميكرد و دوستش داشت. قرار هماهنگ شد. همهچيز براي اين ديدار آماده بود. خبرش حال عباس آقا را خوب كرده بود.
خلاصه آن روز رسيد. من و عباس آقا به منزل زيباي استاد محمدعلي موحد رسيديم. بر درگاه آن بارگاه پر از نور ايستاده بوديم. عباس آقا دلشوره داشت. باورش نميشد. خود استاد به پيشواز آمده بود. بالا بلند و زيبا. آراسته و معطر و پيراسته. با آن لبخند هميشگي و متانت و مهر. با يك جهان محبت عباس آقا را در آغوش كشيد. دستش را به گرمي فشرد. دستش را رها نميكرد. احترام كرد و حسابي به او رسيد. دست در دستانش او را برد و روبهروي خودش در بالاي محفل نشاند. عباس آقا غرق در شعف بود و شادماني. استاد با ته لهجه شيرين تركي كيارستمي را غرق در مهرباني كرد. ستايشها كرد. از موفقيتهايش و خدمتش به فرهنگ ايران گفت. از سينماي ايران و حاشيههايش. همهچيز را ميدانست. نوازشها كرد و صبوريها داد. ازاهميت كار فرهنگ گفت. از ايران گفت و شكوه فرهنگ اين سرزمين. از جايگاه والاي سينماي ايران. عباس آقا محو بود. باورش نميشد. طنازيهاي موحد هوش از سر كيارستمي برده بود. در لابهلاي صحبتها، استاد محمدعلي موحد حواسش به همهچيز بود. پيوسته تعارف ميكرد. كيارستمي پلك نميزد. او نميخواست حتي يك لحظه را از دست بدهد. عباس كيارستمي همه ديده بود و چشم. پرده افتاده بود. او كمتر سخن ميگفت. ميخواست همه لحظهها را بشنود و تمام ديده باشد. عباس كيارستمي از عكسهايش گفت، از فيلمهايش و از پروژه ناتمام كه با چينيها داشت. نزديك به دوساعت به چشم بر هم زدني گذشت. هنگام رفتن بود. استاد خودش برخاست. دست در دستان عباس آقا كيارستمي. اصرار بيفايده بود. استاد بايد تا سر كوچه ميآمد و ما را تا سوار شدن بر خودرو همراهي ميكرد. كناري ايستاد. آنقدر تا از نظرش پنهان شويم. كيارستمي دستهايش را تكان ميداد و از او چشم نميدوخت. ديگر از آن كوچه پر از نور و زيبايي بيرون آمده بوديم. عباس كيارستمي رنگ به رخسار نداشت. حالش دگرگون بود. مست بود و پر از شادي و شور. از هوش سرشار استاد، از ادب و احترام و از حال و هوايش ميگفت. افسوس ميخورد. افسوس از اينكه دوربيني نداشت كه اين لحظهها را ثبت كند. ميگفت كاش ميشد همه اين لحظهها را فيلم گرفت. ميگفت اين فيلم را براي ديگران نميخواست. براي خودِ خودش براي تنهاييهايش و براي لحظههاي دلتنگياش ميخواست.
👍22❤13😢4😁1
عباس آقا گفت بگذار رازي را برايت بگويم. با حسرت و همچنان در بهت سخن ميگفت. ميگفت امروز با ديدن استاد موحد، پرونده يكي از فيلمهايي كه سالها در انديشه ساختش بود، براي هميشه بسته شد. يكي از قديميترين فيلمنامههايش را براي هميشه بايگاني كرد. با شگفتي از دليلش پرسيدم. داستان فيلم را كوتاه برايم تعريف كرد.
سكانس اول فيلم با خريد و فروش لوازم يك زندگي آغاز ميشود. پيرمردي با قد بلند و ته لهجه تركي در مقام فروشنده است. بعد از چند لحظه از سخنان و چانهزنيهاي رندانه و ظاهرش ميشود فهميد كه قيمت اصلا براي فروشنده مهم نيست. فروشنده گويي ميخواهد همه وابستگيهايش به دنيا را بيرون بريزد. فروشنده ترك تبريز است. شوخيهايش شيرين است. در حال اسبابكشي است. آهنگ كوچ كرده. راه درازي گويي در پيش دارد و بايد خود را از شر همه اين اسباب و اثاثيه، از فرشهاي زيباي تبريز گرفته تا ساعتهاي ديواري گرانبها و تابلو فرشهاي زيبا رها كند. هر وسيلهاي كه به فروش ميرسيد گويي او سبكتر ميشد. صحنه بعدي اما معماي اين سفر را روشنتر ميكند. پيرمرد با يك راننده مشغول گفتوگوست. راننده با شگفتي در او زل زده و با حيرت به او خيره شده است. باورش نميشود. به راننده نشاني جايي را در اطراف تبريز ميدهد. دوربين ميرود روي آمبولانس. پيرمرد به تابوت اشاره ميكند. ميگويد مرا داخل اين تابوت بگذار. و هنگامي كه به نشاني مورد نظر برسيد من از دنيا رفتهام. معما حل ميشود. فيلمنامه را نخواندم. ولي عباس آقا ميگفت رابطه اين دو نفر با هم در اين راه طولاني موضوع اصلي فيلم است. مسافري كه هنوز زنده است و رانندهاي كه براي اولينبار ميتواند با عارفي در تابوت حرف بزند و درد دل كند.
عباس آقا گفت بيست سال است كه در جستوجوي اين پير عارفم. و پس از بيست سال امروز پيدايش كردم. خودِ خودش بود. آن فردي كه سالها در ذهن داشتم استاد محمدعلي موحد بود. براي همين اين فيلم ديگر هرگز نميتواند ساخته شود. هيچكس نميتواند شبيه محمد علي موحد باشد و نقش او را بازي كند. نقش موحد بازيكردني نيست. از اين پس برخلاف گذشته ديگر موضوع صحبتهاي من و عباس آقا تنها سينما نبود. از محمدعلي موحد ميپرسيد و آن لحظههاي باشكوه وصال را پي در پي و با حس و حال روايت ميكرد.
آن روزهاي خوش سپري شد و روزهاي بد رسيد. در آستانه نوروز 94 بوديم. خبر رسيد كه عباس آقا بستري است. اطرافيانش آرام سخن ميگفتند. خبر محرمانه بود. از من ميخواستند هيچكس باخبر نشود. عباس آقا عمل كرده و نميخواهد كسي از اين ماجرا خبردار شود. به بيمارستان رفتم. نگران كارهاي ماندهاش. نگران فيلمي كه قرار بود براي چينيها بسازد و باز هم از محمد علي موحد گفت و آن ديدار فرخنده.
تعطيلات نوروز به پايان رسيد. و آن روزهاي تلخ فرا رسيد. عباس كيارستمي حالش بد و بدتر شد. به ديدارش رفتم. اينبار نه از فيلمهايش گفت و نه از برنامه ناتمامش با چين. گفت اگر خوب شد تنها آرزوي ديداري ديگر با استاد محمدعلي موحد دارد. راستش اصلا نميدانستم كه حالش خوب خواهد شد يا نه. دوست داشتم در اولين فرصت، ديدار ديگري تدارك شود. دوست داشتم او خوشحال باشد و به اين خواستهاش زودتر برسد.
روز 20 فروردين با آقاي فرشتهخو، داماد استاد كه فرشتگان بايد خوي فرشتگي از او بياموزند گفت و گو كردم. حال روز عباس آقا و آرزويش را برايش شرح كردم. ساعاتي ديگر اين پاسخ استاد موحد برايم از سوي داماد نازنينش پيامك شد كه استاد فرمودند «نيت خير مگردان كه مبارك فاليست... و به فال نيك ميگيريم اين ديدار را.». قرار ديگري اينبار در بيمارستان و بر بالين عباس آقا هماهنگ شد. ساعت 12 روز 21 فروردين استاد موحد از راه رسيد. بلندبالا، استوار چون كوه و پر از اشتياق ديدار با عباس كيارستمي. اطرافيان كيارستمي نگران بودند. عباس آقا ملاقاتي نداشت. آنها اما نميدانستند كه اين ديدار از جنس ديگري است. لباس بيمارستان پوشيديم. رفتيم به بالين عباس كيارستمي. ساعت 12 روز 21 فروردين 95 دومين ديدار ماهي و دريا را نظاره ميكردم. استاد كنارش ايستاد. سرودهاي از حضرت مولانا را كه در صفحه اول هديهاش يعني «گيتا: سرود خدايان» براي عباس آقا نوشته بود؛ شروع كرد به خواندن. كيارستمي فقط چشم بود و سكوت. اطرافيانش اجازه ضبط نميدادند. عباس آقا اشاره كرد، ضبط كنيد. از استاد خواست دوباره بخواند و من آن صحنه زيبا را فيلمبرداري كردم. عباس آقا چندين بار دست استاد را گرفت و فشرد. خوشحال بود. رضايت و خرسندي را ميشد در چشمانش ديد و خواند. فرداي آن روز يكي از همراهان عباس آقا تماس گرفت. ميگفت عباس كيارستمي فيلم را ميخواهد. دوست دارد اين فيلم را ببيند. فيلم را فرستادم. شنيدم كه بارها اين فيلم را ديد و مرور كرد.
سكانس اول فيلم با خريد و فروش لوازم يك زندگي آغاز ميشود. پيرمردي با قد بلند و ته لهجه تركي در مقام فروشنده است. بعد از چند لحظه از سخنان و چانهزنيهاي رندانه و ظاهرش ميشود فهميد كه قيمت اصلا براي فروشنده مهم نيست. فروشنده گويي ميخواهد همه وابستگيهايش به دنيا را بيرون بريزد. فروشنده ترك تبريز است. شوخيهايش شيرين است. در حال اسبابكشي است. آهنگ كوچ كرده. راه درازي گويي در پيش دارد و بايد خود را از شر همه اين اسباب و اثاثيه، از فرشهاي زيباي تبريز گرفته تا ساعتهاي ديواري گرانبها و تابلو فرشهاي زيبا رها كند. هر وسيلهاي كه به فروش ميرسيد گويي او سبكتر ميشد. صحنه بعدي اما معماي اين سفر را روشنتر ميكند. پيرمرد با يك راننده مشغول گفتوگوست. راننده با شگفتي در او زل زده و با حيرت به او خيره شده است. باورش نميشود. به راننده نشاني جايي را در اطراف تبريز ميدهد. دوربين ميرود روي آمبولانس. پيرمرد به تابوت اشاره ميكند. ميگويد مرا داخل اين تابوت بگذار. و هنگامي كه به نشاني مورد نظر برسيد من از دنيا رفتهام. معما حل ميشود. فيلمنامه را نخواندم. ولي عباس آقا ميگفت رابطه اين دو نفر با هم در اين راه طولاني موضوع اصلي فيلم است. مسافري كه هنوز زنده است و رانندهاي كه براي اولينبار ميتواند با عارفي در تابوت حرف بزند و درد دل كند.
عباس آقا گفت بيست سال است كه در جستوجوي اين پير عارفم. و پس از بيست سال امروز پيدايش كردم. خودِ خودش بود. آن فردي كه سالها در ذهن داشتم استاد محمدعلي موحد بود. براي همين اين فيلم ديگر هرگز نميتواند ساخته شود. هيچكس نميتواند شبيه محمد علي موحد باشد و نقش او را بازي كند. نقش موحد بازيكردني نيست. از اين پس برخلاف گذشته ديگر موضوع صحبتهاي من و عباس آقا تنها سينما نبود. از محمدعلي موحد ميپرسيد و آن لحظههاي باشكوه وصال را پي در پي و با حس و حال روايت ميكرد.
آن روزهاي خوش سپري شد و روزهاي بد رسيد. در آستانه نوروز 94 بوديم. خبر رسيد كه عباس آقا بستري است. اطرافيانش آرام سخن ميگفتند. خبر محرمانه بود. از من ميخواستند هيچكس باخبر نشود. عباس آقا عمل كرده و نميخواهد كسي از اين ماجرا خبردار شود. به بيمارستان رفتم. نگران كارهاي ماندهاش. نگران فيلمي كه قرار بود براي چينيها بسازد و باز هم از محمد علي موحد گفت و آن ديدار فرخنده.
تعطيلات نوروز به پايان رسيد. و آن روزهاي تلخ فرا رسيد. عباس كيارستمي حالش بد و بدتر شد. به ديدارش رفتم. اينبار نه از فيلمهايش گفت و نه از برنامه ناتمامش با چين. گفت اگر خوب شد تنها آرزوي ديداري ديگر با استاد محمدعلي موحد دارد. راستش اصلا نميدانستم كه حالش خوب خواهد شد يا نه. دوست داشتم در اولين فرصت، ديدار ديگري تدارك شود. دوست داشتم او خوشحال باشد و به اين خواستهاش زودتر برسد.
روز 20 فروردين با آقاي فرشتهخو، داماد استاد كه فرشتگان بايد خوي فرشتگي از او بياموزند گفت و گو كردم. حال روز عباس آقا و آرزويش را برايش شرح كردم. ساعاتي ديگر اين پاسخ استاد موحد برايم از سوي داماد نازنينش پيامك شد كه استاد فرمودند «نيت خير مگردان كه مبارك فاليست... و به فال نيك ميگيريم اين ديدار را.». قرار ديگري اينبار در بيمارستان و بر بالين عباس آقا هماهنگ شد. ساعت 12 روز 21 فروردين استاد موحد از راه رسيد. بلندبالا، استوار چون كوه و پر از اشتياق ديدار با عباس كيارستمي. اطرافيان كيارستمي نگران بودند. عباس آقا ملاقاتي نداشت. آنها اما نميدانستند كه اين ديدار از جنس ديگري است. لباس بيمارستان پوشيديم. رفتيم به بالين عباس كيارستمي. ساعت 12 روز 21 فروردين 95 دومين ديدار ماهي و دريا را نظاره ميكردم. استاد كنارش ايستاد. سرودهاي از حضرت مولانا را كه در صفحه اول هديهاش يعني «گيتا: سرود خدايان» براي عباس آقا نوشته بود؛ شروع كرد به خواندن. كيارستمي فقط چشم بود و سكوت. اطرافيانش اجازه ضبط نميدادند. عباس آقا اشاره كرد، ضبط كنيد. از استاد خواست دوباره بخواند و من آن صحنه زيبا را فيلمبرداري كردم. عباس آقا چندين بار دست استاد را گرفت و فشرد. خوشحال بود. رضايت و خرسندي را ميشد در چشمانش ديد و خواند. فرداي آن روز يكي از همراهان عباس آقا تماس گرفت. ميگفت عباس كيارستمي فيلم را ميخواهد. دوست دارد اين فيلم را ببيند. فيلم را فرستادم. شنيدم كه بارها اين فيلم را ديد و مرور كرد.
❤22👍9
خبرها از وضع جسماني كيارستمي نااميدكننده بود. خلاصه آن حادثه تلخ رخ داد. از پزشكان فرانسوي هم كاري بر نيامد. خبر ناگوار درگذشتش همه را به بهت فرو برده بود. كيارستمي پركشيد و جهان فرهنگ عزادار شد. رييس سازمان سينمايي بودم و صاحب عزا. در فرودگاه امام خميني مراسم استقبال از آخرين سفرش به پاريس برگزار شد. براي مراسمهايش آماده ميشدم. با ناباوري و در گرماگرم برنامهها، آقاي فرشتهخو تماس گرفت. تسليت گفت. ميگفت استاد بسيار ناراحتند و پيامي نوشتهاند كه خواستند به دستتان برسد. استاد محمدعلي موحد از استانبول پيام دادند. پيامي كوتاه و خواندني در سوگ به بيان خودش «خمي متصل به دريا» در وصف آنكس كه همه وجودش ديده بود و چشم. استاد نوشتند:
كاروان شهيد شد از پيش
و آن ما رفته گير و ميانديش
از شمار دو چشم يك تن كم
وز شمار خرد هزاران بيش
ديشب گفتند كاروان كيارستمي هم رفت، ميدانم بسياري چون من در شنيدن اين خبر آن دو بيت را كه هزار سال پيش در سوگ شهيد بلخي نوشته شده است زمزمه كردهاند. آري؛ اما واقعا دو چشم هنرمند همان دو چشمي است كه ديگران هم دارند؟ آنچه هنرمند ميبيند ما نيز ميبينيم؟
ياد ميكنم از مولانا كه آدمي را در همان دو چشم او خلاصه ميكند.
آدمي ديدهست باقي گوشت و پوست
هرچه چشمش ديده است آن چيز اوست
چون به دريا راه شد از جان خم
خم با جيحون برآرد اشتلم
داد دريا چون ز خم ما بود
چه عجب گر ماهي دريا بود
اينك ماهي را از دست دادهايم كه خود دريا بود و چشماني كه با ژرفاي رها در بيكرانگي دريا مانوس بود.
به دوست عزيزم حجتالله ايوبي گوهرشناس با فراستي كه واسطه آشنايي من با آن «خم متصل به دريا» بود تسليت ميگويم.
استانبول 5 تيرماه 1395
محمدعلي موحد
@konjedenjefarhang
كاروان شهيد شد از پيش
و آن ما رفته گير و ميانديش
از شمار دو چشم يك تن كم
وز شمار خرد هزاران بيش
ديشب گفتند كاروان كيارستمي هم رفت، ميدانم بسياري چون من در شنيدن اين خبر آن دو بيت را كه هزار سال پيش در سوگ شهيد بلخي نوشته شده است زمزمه كردهاند. آري؛ اما واقعا دو چشم هنرمند همان دو چشمي است كه ديگران هم دارند؟ آنچه هنرمند ميبيند ما نيز ميبينيم؟
ياد ميكنم از مولانا كه آدمي را در همان دو چشم او خلاصه ميكند.
آدمي ديدهست باقي گوشت و پوست
هرچه چشمش ديده است آن چيز اوست
چون به دريا راه شد از جان خم
خم با جيحون برآرد اشتلم
داد دريا چون ز خم ما بود
چه عجب گر ماهي دريا بود
اينك ماهي را از دست دادهايم كه خود دريا بود و چشماني كه با ژرفاي رها در بيكرانگي دريا مانوس بود.
به دوست عزيزم حجتالله ايوبي گوهرشناس با فراستي كه واسطه آشنايي من با آن «خم متصل به دريا» بود تسليت ميگويم.
استانبول 5 تيرماه 1395
محمدعلي موحد
@konjedenjefarhang
❤40👍15😢12
Forwarded from مصطفی ملکیان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سخنرانی استاد مصطفی ملکیان
در شب صدسالگی استاد محمدعلی موحد
مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی
سهشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۲
@mostafamalekian|@bukharamag
در شب صدسالگی استاد محمدعلی موحد
مرکز دایرهالمعارف بزرگ اسلامی
سهشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۲
@mostafamalekian|@bukharamag
❤21👍4
Forwarded from صدای ایران
❇️ نگاهی به حاضران و نه سخنرانان شب 100 سالگی محمد علی موحد / راز استقبال گسترده از آیینی فرهنگی؛ جامعه تشنه است!
بخش اول
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- حضور انبوه جمعیت در آیین 100 ساله شدن دکتر محمد علی موحد مولانا پژوه، حقوقدان و نویسندۀ کتاب های چهار گانه و سترگ «خواب آشفته نفت» حاضران را به شگفتی واداشت خاصه آنان که پای ثابت شبهای بخارا یا مراسمی از این دست هستند و نشستهای 100 تا 500 نفره را به خاطر میآورند و اگر چهره مشهوری نباشد حتی کمتر.
نویسنده این سطور هم به سبب علایق شخصی و هم حرفهای و هم تلاش برای تنوعبخشی به روزها و پرهیز از تکرار ملالآور در زمرۀ همین پاهای ثابت است ولو همواره اطلاعات حاصله یا لذت آن را با مخاطبان در میان نگذاشته باشد چرا که گاه اسباب دردسر می شود و رشکهایی را برمیانگیزد. نشست سه شنبه دوم خرداد 1402 در دارآباد اما شبیه هیچ یک نبود. بیشتر به خاطر انبوهی جمعیت که سالنهای اصلی و فرعی و راهروها را پر کرده بودند. کیفیت هم البته بسیار مطلوب بود ولی مگر مثلا مراسمی که برای دکتر پرویز ممنون که تدریس تئاتر در ایران را آکادمیک کرد کیفی نبود؟ یا دهها شب برگزار شدۀ دیگر؟
ستقبال گسترده مایه شگفتی بود و از بخت خوش دیدم کنار من یک استاد نازنین جامعهشناسی ایستاده که در همین تارنما چند گفتوگوی پرمایه با او منتشر کردهایم و اگر نام او را نمیآورم بدین سبب است که به صفت روزنامهنگار با او سخن نگفتم تا آسوده باشد در بیان دیدگاه و ترسیم نگاه.
با هم دربارۀ چرایی این استقبال گفتوگو کردیم و چند احتمال را بررسیدیم. نخست این که در این سطح و با این کیفیت شاید اولین بعد از کرونا باشد. اما این گزاره اگر دلیل اصلی باشد بعد از کرونا مراسم دیگر هم برگزارشده است.
دومی شخصیت خود دکتر موحد و این که خیلیها تا به حال انسانی در این آوازه را در 100 سالگی ندیدهاند. این کنجکاوی هم نیاز به صرف هزینه و وقت برای رسیدن به محل مراسم که برای اکثر قریب به اتفاق جمعیت دور بود نیاز نداشت و از طرق رسانهها قابل پی گیری بود.
دلیل سوم نام شهرام ناظری و حدس سه تار نواختن و خواندن ابیاتی از مولانا به احترام استاد موحد. بله، این عامل قطعا مؤثر بود و از کیفیت تشویق او هم میشد فهمید بیشک برخی به خاطر صدای او آمدهاند و در روزگار بلیتهای چند صد هزار تومانی انگار به کنسرتی رایگان آمدهاند. پس هم فال است و تماشا!
اما آخر کنسرتی در کار نبود و شهرام ناظری همان کاری را کرد که دهها سال است انجام می دهد و در آن چیرهدست است و حتی قابل حدس بود کدام شعر مثنوی را میخواند: ای طبیب جمله علتهای ما/ ای تو افلاطون و جالینوس ما. بر چشم این نویسنده هم اشک نشاند اما بیشتر به این خاطر که چرا چند سال است نمیخواند؟ با این حال عامل اصلی حضور جمعیت را صدای شهرام ناظری هم نمیتوان دانست چرا که از پیش مشخص نبود قصد خواندن هم دارد یا نه.
بر همین سیاق میتوان به نام دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی اشاره کرد اما او نیز در کمتر مجلسی سخن میگوید.
شاید گفته شود معلوم است خوب. به خاطر خود دکتر موحد. اما آیا همه آثار ادبی و تحقیقی و حقوقی او را خواندهاند؟ یعنی برخی به خاطر سفرنامه ابن بطوطه آمدهاند و بعضی معرفی شمس تبریزی و مولانا از زبان او و گروهی هم به احترامِ احترام او به دکتر محمد مصدق؟
همه اینها هست اما تمام داستان را بازنمیتاباند. راز همان بود که با جامعهشناس فرزانه بر سر آن به توافق رسیدیم. این که جامعه تشنه است؛ تشنه معنویت و فرهنگ.
🎼 @SedayIrann
بخش اول
عصر ایران؛ مهرداد خدیر- حضور انبوه جمعیت در آیین 100 ساله شدن دکتر محمد علی موحد مولانا پژوه، حقوقدان و نویسندۀ کتاب های چهار گانه و سترگ «خواب آشفته نفت» حاضران را به شگفتی واداشت خاصه آنان که پای ثابت شبهای بخارا یا مراسمی از این دست هستند و نشستهای 100 تا 500 نفره را به خاطر میآورند و اگر چهره مشهوری نباشد حتی کمتر.
نویسنده این سطور هم به سبب علایق شخصی و هم حرفهای و هم تلاش برای تنوعبخشی به روزها و پرهیز از تکرار ملالآور در زمرۀ همین پاهای ثابت است ولو همواره اطلاعات حاصله یا لذت آن را با مخاطبان در میان نگذاشته باشد چرا که گاه اسباب دردسر می شود و رشکهایی را برمیانگیزد. نشست سه شنبه دوم خرداد 1402 در دارآباد اما شبیه هیچ یک نبود. بیشتر به خاطر انبوهی جمعیت که سالنهای اصلی و فرعی و راهروها را پر کرده بودند. کیفیت هم البته بسیار مطلوب بود ولی مگر مثلا مراسمی که برای دکتر پرویز ممنون که تدریس تئاتر در ایران را آکادمیک کرد کیفی نبود؟ یا دهها شب برگزار شدۀ دیگر؟
ستقبال گسترده مایه شگفتی بود و از بخت خوش دیدم کنار من یک استاد نازنین جامعهشناسی ایستاده که در همین تارنما چند گفتوگوی پرمایه با او منتشر کردهایم و اگر نام او را نمیآورم بدین سبب است که به صفت روزنامهنگار با او سخن نگفتم تا آسوده باشد در بیان دیدگاه و ترسیم نگاه.
با هم دربارۀ چرایی این استقبال گفتوگو کردیم و چند احتمال را بررسیدیم. نخست این که در این سطح و با این کیفیت شاید اولین بعد از کرونا باشد. اما این گزاره اگر دلیل اصلی باشد بعد از کرونا مراسم دیگر هم برگزارشده است.
دومی شخصیت خود دکتر موحد و این که خیلیها تا به حال انسانی در این آوازه را در 100 سالگی ندیدهاند. این کنجکاوی هم نیاز به صرف هزینه و وقت برای رسیدن به محل مراسم که برای اکثر قریب به اتفاق جمعیت دور بود نیاز نداشت و از طرق رسانهها قابل پی گیری بود.
دلیل سوم نام شهرام ناظری و حدس سه تار نواختن و خواندن ابیاتی از مولانا به احترام استاد موحد. بله، این عامل قطعا مؤثر بود و از کیفیت تشویق او هم میشد فهمید بیشک برخی به خاطر صدای او آمدهاند و در روزگار بلیتهای چند صد هزار تومانی انگار به کنسرتی رایگان آمدهاند. پس هم فال است و تماشا!
اما آخر کنسرتی در کار نبود و شهرام ناظری همان کاری را کرد که دهها سال است انجام می دهد و در آن چیرهدست است و حتی قابل حدس بود کدام شعر مثنوی را میخواند: ای طبیب جمله علتهای ما/ ای تو افلاطون و جالینوس ما. بر چشم این نویسنده هم اشک نشاند اما بیشتر به این خاطر که چرا چند سال است نمیخواند؟ با این حال عامل اصلی حضور جمعیت را صدای شهرام ناظری هم نمیتوان دانست چرا که از پیش مشخص نبود قصد خواندن هم دارد یا نه.
بر همین سیاق میتوان به نام دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی اشاره کرد اما او نیز در کمتر مجلسی سخن میگوید.
شاید گفته شود معلوم است خوب. به خاطر خود دکتر موحد. اما آیا همه آثار ادبی و تحقیقی و حقوقی او را خواندهاند؟ یعنی برخی به خاطر سفرنامه ابن بطوطه آمدهاند و بعضی معرفی شمس تبریزی و مولانا از زبان او و گروهی هم به احترامِ احترام او به دکتر محمد مصدق؟
همه اینها هست اما تمام داستان را بازنمیتاباند. راز همان بود که با جامعهشناس فرزانه بر سر آن به توافق رسیدیم. این که جامعه تشنه است؛ تشنه معنویت و فرهنگ.
🎼 @SedayIrann
Telegram
attach 📎
👍14❤8
Forwarded from صدای ایران
❇️ نگاهی به حاضران و نه سخنرانان شب 100 سالگی محمد علی موحد / راز استقبال گسترده از آیینی فرهنگی؛ جامعه تشنه است!
بخش دوم
وقتی شماری سرگرم قدرت و بهره مادی از معنویت شدهاند و جز تهدید و برخورد هنری ندارند و نه که آبی نمی نوشانند که گاه چراغی را هم خاموش میکنند مردمان معنویت را در ادبیات و در فرهنگ می جویند به سان تشنگانی در جستوجوی آب.
آنها که خیال میکردند طبقه متوسط زیر فشار تورم له میشود و دغدغه فرهنگ را وا می نهد خواستهای جامعه را به ادعای تأمین حداقلی معیشت فروکاستند و مطالبات فرهنگی را فروکوفتند. بگذریم ازاین که در تأمین همان حداقلها هم ماندهاند کما این که کارشناسان درباره سه رقمی شدن تورم مواد غذایی هشدار میدهند.
از بام تا شام در جستوجوی لقمه ای نان دویدن اگرچه ممکن است مطالبات و علایق فرهنگی را از چشم دور کرده باشد اما تا نوری از روزنه بتابد چشم آن را میبیند و فیل وجود یاد هندوستان می کند! مگر میشود کام تشنه با آب بیگانه شود؟
با این توصیفات استقبال از یک شخصیت فرهنگی 100 ساله و نه سلبریتی فضای مجازی یا شخصیت معترض سیاسی را هم می توان به ذوق تماشای درختی کهنسال نسبت داد، هم ناشی از علاقه به مولانا و شمس دانست، هم تجلیل از نویسندهای که برای شناساندن تاریخ نفت و نقش بی بدیل دکتر محمد مصدق کوشیده ، هم احترام به زیست پاک در روزگاری که پارهای ارزشها رو به فراموشی نهاده و هم البته گوش سپردن به نوای خنیاگری چون شهرام ناظری در غیاب آن کوچیده اما اینها هیچ یک برای توجیه جامعه شناسیک قضیه یا بررسی وجوه جامعه شناختی کافی نیست و راز را باید در همان تعبیری جُست که در عنوان آوردهایم: جامعه تشنه است و دنبال آب زلال... آب نه سراب. آبی گوارا بیافزودنی.
اتفاقی بزرگ در جامعه ایران رخ داده است. ممکن است درعرصه سیاست انکار شود ولی در نگاه فرهنگی مردمان به وضوح قابل مشاهده است.
جامعۀ ایران تشنۀ فرهنگ و ادبیات ناب است. بی پیوست. بی اندرز. با شوری از جنس مولانا و شمس...
🎼 @SedayIrann
بخش دوم
وقتی شماری سرگرم قدرت و بهره مادی از معنویت شدهاند و جز تهدید و برخورد هنری ندارند و نه که آبی نمی نوشانند که گاه چراغی را هم خاموش میکنند مردمان معنویت را در ادبیات و در فرهنگ می جویند به سان تشنگانی در جستوجوی آب.
آنها که خیال میکردند طبقه متوسط زیر فشار تورم له میشود و دغدغه فرهنگ را وا می نهد خواستهای جامعه را به ادعای تأمین حداقلی معیشت فروکاستند و مطالبات فرهنگی را فروکوفتند. بگذریم ازاین که در تأمین همان حداقلها هم ماندهاند کما این که کارشناسان درباره سه رقمی شدن تورم مواد غذایی هشدار میدهند.
از بام تا شام در جستوجوی لقمه ای نان دویدن اگرچه ممکن است مطالبات و علایق فرهنگی را از چشم دور کرده باشد اما تا نوری از روزنه بتابد چشم آن را میبیند و فیل وجود یاد هندوستان می کند! مگر میشود کام تشنه با آب بیگانه شود؟
با این توصیفات استقبال از یک شخصیت فرهنگی 100 ساله و نه سلبریتی فضای مجازی یا شخصیت معترض سیاسی را هم می توان به ذوق تماشای درختی کهنسال نسبت داد، هم ناشی از علاقه به مولانا و شمس دانست، هم تجلیل از نویسندهای که برای شناساندن تاریخ نفت و نقش بی بدیل دکتر محمد مصدق کوشیده ، هم احترام به زیست پاک در روزگاری که پارهای ارزشها رو به فراموشی نهاده و هم البته گوش سپردن به نوای خنیاگری چون شهرام ناظری در غیاب آن کوچیده اما اینها هیچ یک برای توجیه جامعه شناسیک قضیه یا بررسی وجوه جامعه شناختی کافی نیست و راز را باید در همان تعبیری جُست که در عنوان آوردهایم: جامعه تشنه است و دنبال آب زلال... آب نه سراب. آبی گوارا بیافزودنی.
اتفاقی بزرگ در جامعه ایران رخ داده است. ممکن است درعرصه سیاست انکار شود ولی در نگاه فرهنگی مردمان به وضوح قابل مشاهده است.
جامعۀ ایران تشنۀ فرهنگ و ادبیات ناب است. بی پیوست. بی اندرز. با شوری از جنس مولانا و شمس...
🎼 @SedayIrann
❤17
Forwarded from صدای ایران
01.pdf
271.4 KB
🌐 صد سال سلوک عاشقانه ؛ مطالب و یادداشتهای روزنامه شرق به مناسبت صد سالگی علامه ذوالقرنین محمدعلی موحد
🎼 @SedayIrann
🎼 @SedayIrann
02.pdf
159.8 KB
🌐 صد سال سلوک عاشقانه ؛ مطالب و یادداشتهای روزنامه شرق به مناسبت صد سالگی علامه ذوالقرنین محمدعلی موحد
🎼 @SedayIrann
🎼 @SedayIrann
03.pdf
242.3 KB
🌐 صد سال سلوک عاشقانه ؛ مطالب و یادداشتهای روزنامه شرق به مناسبت صد سالگی علامه ذوالقرنین محمدعلی موحد
🎼 @SedayIrann
🎼 @SedayIrann
04.pdf
277.7 KB
🌐 صد سال سلوک عاشقانه ؛ مطالب و یادداشتهای روزنامه شرق به مناسبت صد سالگی علامه ذوالقرنین محمدعلی موحد
🎼 @SedayIrann
🎼 @SedayIrann
❤15👍3👏1
…گفت: «هذا فراقٌ.
دوری است میانِ من و تو».
موسی علیهالسّلام بیدار شد؛
دید،
دلبر شده،
شمع مُرده،
ساقی خفته…
خُنُک آن را که بندهای را یافت
و قصّهی موسی و خضر را پیشِ دل نگاه داشت
و امامِ خود ساخت.
مقالاتِ شمسِ تبریزی، تصحیح و تعلیقِ محمّدعلی موحّد
@movahed1302
دوری است میانِ من و تو».
موسی علیهالسّلام بیدار شد؛
دید،
دلبر شده،
شمع مُرده،
ساقی خفته…
خُنُک آن را که بندهای را یافت
و قصّهی موسی و خضر را پیشِ دل نگاه داشت
و امامِ خود ساخت.
مقالاتِ شمسِ تبریزی، تصحیح و تعلیقِ محمّدعلی موحّد
@movahed1302
❤52👍4
Forwarded from گل های معرفت
.
عارفان و حکیمان وارسته، اصولاً، مرگ را نه فنا و نابودی که آزادی میدیدند؛ آزادی از قفس تن و تنگناهای حیاتِ حسّی. از این دیدگاه، مرگ در واقع پرواز در فراخنای عالَمِ معنا و رسیدن به روشنایی آرامشبخش و دیدار با جانِ جهان توصیف میشود.
مولانا از قول حمزه عموی پیامبر به کسانی که او را پند میدادند که بدون زره و لاابالیوار خود را در معرکه نیندازد، میگوید:
آنکه مُردن پیشِ چشمش تَهلُکهست
امرِ "لاتُلقوا" بگیرد او به دست
وآنکه مردن پیشِ او شد فتحِ باب
"سارِعُوا" آید مر او را در خطاب
(مثنوی معنوی، دفتر سوم)
شمس تبریز از قول حکیم شهاب هریوه نقل میکند که گفت:
"مرگ بر من همچنین است که بر پشت شخصی ضعیف جوالِ گران[=بارِ سنگین] نهاده باشند عَوانان[= مأموران، سرهنگان] به ظلم، و در وَحَلی[= گِل و لای] میرود یا بر کوه بلندی میرود به هزار جانکندن، کسی بیاید و ریسمان آن جوال را که بر گردن او بسته است فرو بُرد، تا جوال از پشت او فرو افتد، چون سبُک شود و خلاص یابد و جانش تازه شود!" (مقالات، ص۲۸۶)
تصویری که شمس از مرگ دارد و آنچه پس از آن در انتظار آزادگان و اهل استقامت است شنیدنی است:
انا الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا... ایشان را در قیامت کی آرند؟ همین که به لبِ گور رسیدند، صد هزار شعله نور ببینند. مَلَکالموت کجاست؟ ایشان را ملکالحیات است، گور کجاست؟ ایشان را خلاص است از گور و زندان...، اگر ایشان را به قیامت آرند، قیامت کی مانَد؟ آن روز کشف سرایر است، سِرّ ایشان حق است حق ظاهر شود قیامت کی مانَد؟ ایشان را به زنجیرهای نور بسته باشند تا در قیامت نیایند؛ تا آنچه کردنی است با اینها[=اصناف مردم] بکنند...، ایشان زنجیر میدرانند تا در قیامت آیند، باز زنجیری دیگر از نور بدیشان میبندند، تا آن وقت که آخر آید."
(مقالات شمس، تصحیح استاد موحد، ص۱۳۱)
در احوالات حسین بن علی آمده است که در روز عاشورا هرچه به لحظهی پایانی عمرش نزدیک تر میشد، آثار بهجت و شادابی در صورتش آشکارتر میگشت. شاهدان نقل کردهاند که در یکی از خطابه های بین راه فرمود: إنّی لا أرَی المَوتَ إلّا سَعادَةً، وَالحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ إلّا بَرَما. ( من مرگ را جز خوشبختی، و زندگی با ستمپیشهگان را جز مایهی ستوه و ملالت نمی بینم.(تحف العقول، ص۲۷۶)
@golhaymarefat
عارفان و حکیمان وارسته، اصولاً، مرگ را نه فنا و نابودی که آزادی میدیدند؛ آزادی از قفس تن و تنگناهای حیاتِ حسّی. از این دیدگاه، مرگ در واقع پرواز در فراخنای عالَمِ معنا و رسیدن به روشنایی آرامشبخش و دیدار با جانِ جهان توصیف میشود.
مولانا از قول حمزه عموی پیامبر به کسانی که او را پند میدادند که بدون زره و لاابالیوار خود را در معرکه نیندازد، میگوید:
آنکه مُردن پیشِ چشمش تَهلُکهست
امرِ "لاتُلقوا" بگیرد او به دست
وآنکه مردن پیشِ او شد فتحِ باب
"سارِعُوا" آید مر او را در خطاب
(مثنوی معنوی، دفتر سوم)
شمس تبریز از قول حکیم شهاب هریوه نقل میکند که گفت:
"مرگ بر من همچنین است که بر پشت شخصی ضعیف جوالِ گران[=بارِ سنگین] نهاده باشند عَوانان[= مأموران، سرهنگان] به ظلم، و در وَحَلی[= گِل و لای] میرود یا بر کوه بلندی میرود به هزار جانکندن، کسی بیاید و ریسمان آن جوال را که بر گردن او بسته است فرو بُرد، تا جوال از پشت او فرو افتد، چون سبُک شود و خلاص یابد و جانش تازه شود!" (مقالات، ص۲۸۶)
تصویری که شمس از مرگ دارد و آنچه پس از آن در انتظار آزادگان و اهل استقامت است شنیدنی است:
انا الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا... ایشان را در قیامت کی آرند؟ همین که به لبِ گور رسیدند، صد هزار شعله نور ببینند. مَلَکالموت کجاست؟ ایشان را ملکالحیات است، گور کجاست؟ ایشان را خلاص است از گور و زندان...، اگر ایشان را به قیامت آرند، قیامت کی مانَد؟ آن روز کشف سرایر است، سِرّ ایشان حق است حق ظاهر شود قیامت کی مانَد؟ ایشان را به زنجیرهای نور بسته باشند تا در قیامت نیایند؛ تا آنچه کردنی است با اینها[=اصناف مردم] بکنند...، ایشان زنجیر میدرانند تا در قیامت آیند، باز زنجیری دیگر از نور بدیشان میبندند، تا آن وقت که آخر آید."
(مقالات شمس، تصحیح استاد موحد، ص۱۳۱)
در احوالات حسین بن علی آمده است که در روز عاشورا هرچه به لحظهی پایانی عمرش نزدیک تر میشد، آثار بهجت و شادابی در صورتش آشکارتر میگشت. شاهدان نقل کردهاند که در یکی از خطابه های بین راه فرمود: إنّی لا أرَی المَوتَ إلّا سَعادَةً، وَالحَیاةَ مَعَ الظّالِمینَ إلّا بَرَما. ( من مرگ را جز خوشبختی، و زندگی با ستمپیشهگان را جز مایهی ستوه و ملالت نمی بینم.(تحف العقول، ص۲۷۶)
@golhaymarefat
👍20❤13🤔2
Forwarded from Bookcity Cultural Center
آپارات - سرویس اشتراک ویدیو
دکتر صمد موحد از کتاب «کوی طریقت»میگوید
چهارم مرداد روز بزرگداشت صفیالدین اردبیلی است. وی یکی از پرنفوذترین و برجستهترین چهرههای تصوف ایران است که از یک سو در گسترش این شیوهی زندگی در میان طبقات روستایی و ایلات و عشایر و تودهی شهرنشین سهم عمدهای دارد و از سوی دیگر زمینهساز یکی از مهمترین…
❤14👏4👍2
"این مُقْری[قاری قرآن]، قرآن را دُرست میخوانَد؟ آری، صورتِ قرآن را دُرست میخوانَد، ولیکن از معنی بیخبر است. دلیل بر آنکه حالی که معنی را مییابد رَد میکند، به نابینایی میخواند. نَظیرش مردی در دست قُندُز [حیوانی است دارای پوست قشنگ و قیمتی] دارد، قُندُزی دیگر از آن بهتر آوردند، رَد میکند. پس دانستیم قُندُز را نمیشناسد. کسی این را گفته است که قُندُز است، او به تقلید به دست گرفته است. همچون کودکان که با گِردَکان بازی میکنند چون مغزِ گِردَکان به ایشان دهی رَد کنند یا روغن گِردَکان را هم رَد کنند، که گِردَکان آن است که جغجغ[یا چغچغ: صدای به هم خوردن دو چیز سخت] کند، این را بانگی و جغجغی نیست. آخِر خَزاینِ خدای بسیار است و عِلمهای خدای بسیار. اگر قرآن را به دانش میخوانَد، قرآنِ دیگر را چرا رَد میکند؟
با مُقریی تقریر میکردم که قرآن میگوید: قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ(کهف/۱۰۹)[بگو اگر دریا مرکّب بود برای نوشتن کلمات پروردگار من، دریا هر آینه تمام میشد پیش از آنکه کلمات پروردگار من تمام شود]. اکنون به پنجاه دِرَمسنگ مُرَکّب این قرآن را توان نبشتن[درمسنگ: سنگی که به اندازه یک درم باشد]. این رمزی است از عِلم خدای. همه عِلمِ خدا تنها این نیست. عَطّاری در کاغذپارهای دارویی نهاد، تو گویی همه دُکّانِ عطّار در اینجاست، این اَبلهی باشد. آخِر در زمان موسی و عیسی و غَیرُهُما قرآن بود، کلام خدا بود، به عربی نبود. تقریرِ این میدادم، دیدم در آن مُقری اثر نمیکرد تَرکش کردم."
(اسطرلاب حق: گزیده فیه ما فیه، انتخاب و توضیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
@movahed1302
با مُقریی تقریر میکردم که قرآن میگوید: قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَاداً لِکَلِمَاتِ رَبِّیْ لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ اَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّیْ(کهف/۱۰۹)[بگو اگر دریا مرکّب بود برای نوشتن کلمات پروردگار من، دریا هر آینه تمام میشد پیش از آنکه کلمات پروردگار من تمام شود]. اکنون به پنجاه دِرَمسنگ مُرَکّب این قرآن را توان نبشتن[درمسنگ: سنگی که به اندازه یک درم باشد]. این رمزی است از عِلم خدای. همه عِلمِ خدا تنها این نیست. عَطّاری در کاغذپارهای دارویی نهاد، تو گویی همه دُکّانِ عطّار در اینجاست، این اَبلهی باشد. آخِر در زمان موسی و عیسی و غَیرُهُما قرآن بود، کلام خدا بود، به عربی نبود. تقریرِ این میدادم، دیدم در آن مُقری اثر نمیکرد تَرکش کردم."
(اسطرلاب حق: گزیده فیه ما فیه، انتخاب و توضیح محمدعلی موحد، ص۱۰۸)
@movahed1302
❤26👍6🤔1
"بهنظرم محمدعلی موحد با خدا همکاری خوبی داشت؛ خدا از انسان دعوت کرده بیاید و در بهبود این جهان یاری کند. جهان گاه خوب از آب درنیامده، شر زیاد است....مگر اینکه با حضور انسانهای خردمند این جهان بهتر شود.
موحد دو اکتشاف مهم داشت: کشف تجربه آفاق در ابنبطوطه، و تجربه انفس در شمس و مولانا که به سالها دود چراغ خوردن نیاز داشت.
موحد در روزگار یأس و سرخوردگی سیاسی ایران متوجه بود که جامعه ایرانی فقط عالَم سیاسی نیست و عوالم ایرانی وسیعاند؛
مانند صوَر خیال ایرانی که وسیع است...و رنسانس ایرانی باز نمیایستد و به عقب برنمیگردد."
مقصود فراستخواه در سخنرانی شب استاد محمدعلی موحد
@movahed1302
موحد دو اکتشاف مهم داشت: کشف تجربه آفاق در ابنبطوطه، و تجربه انفس در شمس و مولانا که به سالها دود چراغ خوردن نیاز داشت.
موحد در روزگار یأس و سرخوردگی سیاسی ایران متوجه بود که جامعه ایرانی فقط عالَم سیاسی نیست و عوالم ایرانی وسیعاند؛
مانند صوَر خیال ایرانی که وسیع است...و رنسانس ایرانی باز نمیایستد و به عقب برنمیگردد."
مقصود فراستخواه در سخنرانی شب استاد محمدعلی موحد
@movahed1302
👏28❤14👍8
