Telegram Web Link
پارت_صدو_پنجاه_وسه

مامان میگفت رفتم جلو درشون رحمت خیلی گرسنه بود ...
چندبار خواهش کردم برم داخل ولی رحیمه یه تیکه نون و پنیر بهم داد و گفت : تو جات تو همون خرابه هاست ...
برو زیر یه دیوار بشین و زندگی کن ...
مردم‌ صدقه هاشون رو برات میارن ...
اون روز مادرمو کوچیک کرده بود به رحمت و رضا اهانت کرده بود ...
بادی تو غبغب انداختم و گفتم : برگرد تو پستوت و غذاتو بپز ...
چنان جدی گفتم که جا خورد و بهم خیره بود ...
برای من سخت بود ولی دستمو جلو بردم و اشاره کردم که پشتشو ببوسه ...
خاله رحیمه با خنده گفت : جواهر من خاله بزرگتم ...این کارا چیه ؟
ابرومو بالا دادم و گفتم: خانم‌...از امروز خانم صدام میزنی ...
روشو به مامان کرد و گفت : تو یچیزی بگو...
مامان دنباله تورم رو تو دست گرفته بود و خودشو با طرح و نگار اون سرگرم کرده بود و گفت : رحیمه اون روزی که اومدم درب خونه ات ...بچه هام یه لقمه نون نداشتن ...
دخترمو کشته بودن‌...
خونه ام خراب بود اواره بودم ...
یادت میاد بهم چی گفتی ؟‌
این زمین میچرخه ...و الان نمیخوام مثل خودت رفتار کنم ...
سرمو بالا گرفتم و گفتم : برو بیرون ....
خاله رحیمه شرمنده شد و به طرف بیرون رفت ...
مامان بغض کرده بود ...
شونه هاشو تو دست گرفتم و گفتم : اروم باش ...درسته کارمون غلط بود اما میارزید به درست شدن خاله رحیمه ...
بزار یکم‌ حساب کار دستش بیاد ...

پارت_صدوپنجاه_وچهار

ظرف حنا رو گل زده و اماده بردن تو سالن ...
خانم‌جون اومد دنبالم و گفت : عروس خانمم بیا که مهمونا اومدن ...
بچه ها دنباله لباسمو گرفتن و با دود اسپند و نقل و نبات به طرف سالن راه افتادیم‌...
تو حیاط مردها دور ساز و دهل جمع بودن و با ذکر صلوات و بیرون اومدن عروس گوساله رو بریدن ....
پسر بچه ای روی انگشت خون قربونی اورد و جلوی پاهام زمین زد ...
وارد سالن که شدم‌...همه متحیر از دیدن عروس به اون زیبایی بودن ...
خانم بزرگ بالا روی صندلی نشسته بود و نگاهم میکرد ...
خانم جون اشاره کرد جلو برم و پشت دستشو ببوسم‌...
اما هنوز بهش نرسیده بودم‌ که صدای هوی کشیدن دخترها بلند شد ...
مالک تو چهارچوب در بود ...کت و شلوار کرمی تنش بود و لبخند قشنگی بهم زد ...
بهش خیره بودم و بالاخره تمام مشکلاتم حل میشد ...
با صدای شفاف و بلندش گفت : خانم بزرگ اینجا عمارت منه و خانم بزرگ این عمارت از این پس جواهره ...
چشم های همه گرد شد و متعجب بودن ...
مالک انگشتری تو انگشتش بود و گفت : از امروز ارباب کنار رفت و همه چی رو،، به انگشترش که روش مهر بود اشاره کرد و گفت : به من سپرد ...
پارت_صدوپنجاه_وپنج

خانم جون کل کشید و گفت : مالک خان شده اربابتون ...
کی باورش میشد ...
پدری بتونه از قدرت کناره گیری کنه تا پسرش به قدرت برسه...
خیره به مالک بودم و گفت :این چشم روشنی عروسی منه ...
خانم بزرگ عصبی بلند شد و گفت : مگه میشه ؟‌
ارباب هنوز زنده است ...
به طرف مالک قدم برداشت و همونطور که زیر پاهاش میوه و شیرینی رو له میکرد گفت : مگه اینکه من مرده باشم ...
هنوز به مالک نرسیده بود که مالک با صدای بلند گفت : برگرد سر جات بشین ...
فردا میفرستمت عمارتت ...
_ داری تبعیدم میکنی ؟‌
_ نه دارم با زبون خوش باهات حرف میزنم‌...
خانم‌ بزرگ و مالک رو در روی هم بودن و همه نفس ها حبس شده بود ...
مجلس زنونه بود و زنها پچ‌ پچشون بالا گرفت ولی همه میدونستن که مالک مورد حمایت مردمشه ...
خانم بزرگ سرجاش برگشت و دایره رو از دست دایره زن گرفت و گفت : بزنین که روز دهم دامادی مالک خان میخوام همه جا رو چراغونی کنم ...
اون زنی نبود که بیجا حرف بزنه و کسی رو ناراحت کنه ...
اون یچیزی تو نگاهش بود چیزی داشت که میتونست مالک رو زمین بزنه ...
طلا خواست حرفی بزنه که خانم بزرگ چپ‌ چپ نگاهش کرد...
مالک جلوتر اومد و جلوی چشم های همه تو انگشتم حلقه انداخت ....
یه دسته پول روی سرم ریخت و اروم گفت : خوش اومدی ...

پارت_صدوپنجاه_وشش

بچه ها به طرفمون دویدن و از زیر پاهامون پولهارو جمع میکردن ...
مالک میخندید و دوباره براشون پول ریخت ...
بچه ها دنیای قشنگی داشتن و دلشون به همین چیزای کوچیک خوش بود ...
زنها براش دست میزدن و مالک از بینشون گذشت و بیرون رفت ...
دلشوره حرف خانم بزرگ رو دلم نشست و نمیدونستم چطور میتونم اون وسط اروم بگیرم ...
مامان کنارم اومد و گفت : جواهر بخند مادر چرا لبهات غمگینه ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : امروزم نزاشتن خوش باشیم‌...
خانم جون از کنارم گفت : کسی نمیتونه امروز رو برای ما تلخ کنه ‌...
صدای دایره ها بلند بود و خانم جون وسط رفت برای عروسی مالک خان از ته دلش شاد بود...
ظرف حنا رو جلو اوردن و خانم جون خودش دستمو حنا بست ...
پاهامو بست ...
مهمونا تک تک میومدن و بهم چشم روشنی میدادن ....سکه هارو به پارچه حنا سنجاق میکردن ‌‌...
پول سنجاق میزدن ...
خانم‌بزرگ با اخم جلو اومد ...
به محبوب اشاره کرد سکه هاشو سنجاق بزنه و خودش خم شد و همونطور که صورتمو میبوسید اروم گفت : دل به این خوشی نبند ....خیلی زود گذره ...
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : چرا میخواین امروز رو خراب کنین ؟‌
نگاهشو بهم دوخت و گفت : چون مالک نباید مالک همه چیز بشه ...
پارت_صدوپنجاه_وهفت

خانم بزرگ سرفه کنان به سمت صندلیش رفت ...
اونجا جای گرفت و برام کف میزد ...
از نگاهاش خوشم نمیومد و اون مدام نگاهم میکرد ...
خبری از طلا نبود ...
معلوم نبود کجا رفته ...
سفره های ناهار رو پهن کردن و همه مشغول خوردن شدن صدای قاشق ها میومد که به ته دیس های استیل میخورد ...
پارچ های پر از یخ رو اوردن ...
و یه دیس پلو و مرغ برای من اوردن ...
عروسی مالک خان تموم میشد و دم غروب تک تک مهمونا میرفتن ...
خانم بزرگ تو اتاقش بود و از اون سکوتش همه میترسیدن ..‌.
اون زن بی پروایی بود ...اون از کسی ترسی نداشت انگار ادم هارو فقط وسیله ای میدید برای رسیدن به خواسته های خودش ...
تو اتاق مالک نشستم و مامان اومد ...
رضا و حبیب رو ندیده بودم ...
مامان دستی به سرم کشید و گفت : خوشبخت بشی ...دیشب ملا صمد اومده بود سراغ من خبر دار شده بود تو زنده ای ...
اگه اسم مالک خان نبود دوباره خونه خرابم میکرد ...
سپردمت به مالک خان ...
بغض کرده بود و نمیخواست جلوی من گریه کنه ...
مامان داشت میرفت و تحمل نکردم از پشت سر بغلش گرفتم و گفتم : خیلی دوستت دارم مامان ...
دستهامو بوسید و گفت : منم دوستت دارم ...

پارت_صدوپنجاه_وهشت🌸

هوا تاریک شده بود و دیگه کسی تو عمارت نبود ...عروسی که میگفتن هفت شبانه روز طول میکشه رو مالک یک روزه تموم کرد تا بقیه اشو خرج نیازمندا کنن ...
چراغ اتاق خاموش بود و چشم هام جایی رو نمیدید ...تاریک شده بود و تو حیاط عمارت داشتن ظروف کثیف رو میشستن ...
صدای پر از محبت مالک بود و وارد اتاق شد ...
از رو تخت پایین اومدم و نگاهش کردم ...
دستشو سمت چراغ نبرد و گفت : نخوابیدی ؟
اخم کردم و گفتم : چطور بدون مالکم بخوابم ...بدون ارباب جدیدمون ...
خنده اش گرفت و گفت : ارباب ..‌چه اسم پر از ابهتی ...ارباب از رو شونه های خودش دردسر رو برداشت و گردن من انداخت ...
میدونست دیگه نمیتونه حریف ول گردی های مراد و مادرش بشه ...
منو تو بد مخمصه ای گزاشت ...
یه طرف برادرم و یه طرف مادرش ...
اروم گفتم‌: طلا چی ؟‌
مالک تو چشم هام‌ خیره شد و گفت : طلا و من قصه کهنه ای داریم ...
_ دوست دارم اون قصه رو بدونم‌...
_ اون برای طلا قصه بود و برای من کابوس ...نمیخوام بدونی میخوام ندونسته به من اعتماد کنی ...
سکوت کردم و جلو امد...
سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم و مالک هم نمیتونست از من چشم برداره و...
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
#پارت_صدوپنجاه_ونه

گرمای دستهای مالک وجودمو به اتیش میکشید ...
پایه های تخت شکست و روی زمین افتاد ..‌. هر دو از خنده بهم نگاه میکردیم‌...
مالک‌ با اخم گفت : صدبار گفتم یچیز درست میکنید درست و حسابی باشه ...
عصبی بود ولی من نبودم‌...
تو چشم هام خیره شد و گفت : جادوم‌ کردی ...
نفس هام به شماره افتاده بود ...
نزدیک گوشم گفت : از چیه من بداخلاق خوشت اومده ؟‌
چشم هامو بستم‌ و گفتم : تو برای من بهترین و قشنگترین مرد روی زمینی .....
مالک مثل دیوونه ها شده بود
انگار که داشت هزیون میدید...
دستهاشو رو گلوم میفشرد و...
جونمو داشت میگرفت ...
خلاص که شد حالت طبیعی نداشت ...
چشم هاشو باز و بسته میکرد و نمیتونست انگار منو ببینه ...
از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و...

پارت_صدوشصت

از ترس خودمو زیر پتو کشیدم و از درد لبمو میگزیدم‌...
چندبار خواست زمین بیوفته و بالاخره نزدیک در زمین افتاد...
انگار مریضی داشت و من فقط با ترس نگاهش میکردم ...
جلوتر رفتم ...
خر و پف میکرد ...
دل درد داشتم...
بدنم میلرزید و بهم شام نداده بودن ...
از تو قندون چندتا قند داخل دهنم گذاشتم ...انگار منم داشتم بیهوش میشدم ...
چشمم به پلو و مرغی افتاد که نخورده بودم‌ و به سفارش مامان گرسنه مونده بودم ...
مالک وقتی اومده بود غذاشو خورده بود...
حتما توی اون غذا چیزی ریخته بودن ...
کنار مالک روی زمین دراز کشیدم و سرمو به بازوش چسبوندم و خوابیدم ...
دم دمای صبح بود و هوا داشت روشن میشد ...
مالک موهامو از رو صورتم‌ کنار زد ...
چشم هامو که باز کردم‌ ...
با لبخندی نگاهم‌ میکرد ...
چشم های هر دومون خسته و طالب خواب بود ...
اروم سرمو بو، سید و گفت : خیلی سر درد دارم ...دیشب چی شد ؟‌
انگار چیزی یادش نمیومد ...تو جام نشستم و از درد صدام بلند شد ...
مالک متعجب گفت : چی شده ؟
به تختِ شکسته اشاره کردم و گفتم : بخاطر دیشب ...
متعجب نگاهم میکرد و گفتم : یادت نمیاد دیشب چی شد؟
سرشو تکون داد و گفت : نه ...چی شد؟!...
پارت_صدوشصت_ویک

مالک متعجب نگاهم کرد و گفت : یادم نمیاد...چی شد ؟‌
خنده ام گرفته بود و به جای انگشت هاش روی گردنم اشاره کردم و گفتم : داشتی خفه ام میکردی ...تو حال خودت نبودی ...انگار یه ادم دیگه پیشم بود ...اومدی اینجا افتادی و خوابت برد ...
چنگی تو موهاش زد ...کلافه بود از اینکه چیزی یادش نمیاد ....اب دهنشو قورت داد گلوش خشک بود ...
پارچ رو از رو طاقچه برداشت همونطور سر کشید ...اب از کنار دهنش ریخت و گفت : چرا یادم نمیاد ...
انگار یکساله خواب بودم‌...
پارچ رو از دستش گرفتم زمین گزاشتم وبا گوشه پیراهنم صورتشو خشک کردم و گفتم : اروم باش ...
دلم طاقت نداره اینطوری ببیندت ...
سرشو به قلبم فشردم و اروم گفتم : هرچی بود بخیر گذشت ...
با ناراحتی گفت : اینا بازی خانم بزرگ‌...
من سالها قبل این شبو تجربه کردم‌..‌.
اون یچیزی به من داد و من صبحش تو اتاق طلا بودم‌...
داره بهم هشدار میده ‌...
میخواد بهم بفهمونه که از اموال خودم و پدرم دوری کنم ...
یه لحظه ترسیدم‌...
اون روزها ترس برای زنهای زائو بود که ال و جن نبرتشون ولی انگار خانم بزرگ از ال و جن هم ترسناکتر بود ...

پارت_صدوشصت_ودو

مالک یکم سکوت کرد و گفت : طلا هم بازیچه خواهرشه ...
اون نمیدونه که داره به اونم‌ اسیب میزنه ...
_ دارم ازش میترسم‌ اون چی به خوردت داد ؟
_ نمیدونم‌ چی تو غذام بود ...طعمشو حس کردم ...همون طعم اشنا رو میداد ...
تو عمارت من نفوذ کرده ...
معلومه میخواد بهم بفهمونه ...
ترسیده بودم و گفتم : مالک من از مردن خودم نمیترسم‌...من از اینکه به تو اسیب بزنن میترسم‌...
از اینکه لحظه ای نداشته باشمت ...لحظه ای نباشی ...
من برای با تو بودن نفس میکشم‌...
مالک ازم جدا شدم لبخندی زد و گفت : اروم باش اتفاقی برای من نمیوفته ...
چرا دیشب رو که اون همه انتظارشو میکشیدم بخاطر نمیارم‌...
هیچی یادم نیست ...
خجالت زده سرمو پایین انداختم و گفتم : زمان بسیار برای تجربه دوباره ...من از این چیزا ترسیدم از خانم بزرگ اون انگار یه ال و میخواد ما رو با خودش ببره ...
دستشو زیر چونه ام گزاشت و گفت : خانم بزرگ استغفرالله خدا نیست اون فقط داره برای مال دنیا میجنگه ...
مراد رو نمیتونه جای من بزاره ...
مالک سرمو به قلبش فشرد و گفت : من از این میترسم‌ که اگه روزی نباشم چی به سر تو میارن ...
پارت_صدوشصت_وسه

مالک ادامه داد: می‌خوام برای امنیت تو و مادرم بجنگم ...
وگرنه مال دنیا برای من ارزشی نداره ...
لبخند زدم و مالک اروم قلقلکم داد...
با شیطنت از دستش فرار کردم ....
اون ارامبخش بود برای تمام دردهای من ....
وقتی میخندید تمام دردهام فرو کش میکرد ...
به سمت دیگه ای رفتم و گفتم : قرار نیست همینطور الکی الکی بغلم کنی ...
مالک از دور دستهاشو برام باز کرد و گفت : در مقابل ا،غوش من نمیتونی مقاومت کنی ...
حق میگفت من شیفته مالکم بودم ....
به ا،غوشش رفتم و گفتم : تو خدای دوم منی ...
با ضربات اروم به درب چشم باز کردم ...
مالک تو جا نبود و دستپاچه بلند شدم...و گفتم : بیا داخل ...
محبوب سرشو اورد وداخل و با لبخندی گفت : اجازه هست خانم بزرگ ؟‌
اخمی کردم و گفتم : محبوب اول صبحی اذیتم نکن ...
محبوب با یه سینی اومد داخل و گفت: خانم جون خودش برات کاچی پخته برای عروس خانمش ...
میخواد حسابی گرمی بخوری و یدونه شازده پسر تحویلش بدی ...
دلم برای داشتن اون شازده پسر میرفت و گفتم : آمین ...
از خدا جون سالم و یدونه بچه میخوام ...

۱۶۴
محبوب به تخت شکسته نگاه کرد و گفت : جنگ‌ بوده دیشب ؟‌
خجالت زده گفتم : نخیر شور و شوق عشق بوده ...
کنارم نشست و گفت : گفتم حموم رو اماده کنن ...با حسرت نگاهم میکرد ...
دستشو فشردم و گفتم : چرا تو نگاهت غم نشسته ؟‌
محبوب اهی کشید و گفت : یعنی منم میتونم‌ همچین شبی رو با احمد تجربه کنم ...
_ چرا نتونی تو اولین کار خانم بودن ازدواج تو رو قرار دادم‌...مگه من دیگه خانم ارباب نیستم پس میخوام‌ شوهرت بدم‌...
محبوب بهم خیره موند و گفتم : بعد از دهمم برات لباس سفید میخرم‌...
بعد از شب عروسی عروس باید تا روز دهم جایی نمیرفت و روز دهم حموم دهم میگرفت .....
اون ده روز تمام خوردنی های سرد رو ممنوع میکردن و فقط چیزهای گرم میخورد تا زودتر به بچه بشینه ...
محبوب سرشو رو شونه ام گزاشت و گفت : ممنونتم ...من هیچ وقت خانواده ای نداشتم ولی امروز حس میکنم تو خواهرمی ...
سرشو بوسیدم و چند قاشق از کاچی خوردم و گفتم‌: خودم برات کاچی میپزم ...
_ ممنونم ...توکل بخدا ....برای مادرت دیس شیرینی فرستادیم ..‌الان فهمیده تو اتاق مالک خان دیگه دوشیزه نیست ...
یهو شب قبل یادم اومد و به محبوب تعریف کردم ..
۱۶۵
محبوب بهم خیره موند و گفت : دارن ازارتون میدن ...
اون خانم بزرگ خودش جادوگر ...اون و ملا صمد قبلا میگفتن قصه عاشقانه داشتن و خودشو با جادو و جمبل زن ارباب کرده ...
میگن دعا نویسی بلده ...
اخمی کردم و گفتم‌: اینا همش خرافات اصلا بهش فکر هم نکن ...
_ خرافات نیست ...
ملا صمد پسر عموی خانم بزرگ ...اونم‌ ناتنی...‌اونا اجدادشون جادوگر بودن ...
ادم از چشم های خانم بزرگ میترسه ...طلا رو نبین چقدر اروم اونم‌ جادو کردن ...
پشتم لرزید و گفتم : داری منو میترسونی ...
_ من خودم ترسیدم ...ولی خیالت راحت من هستم‌ مالک خانم هست ....من چشم و گوشم برای حفاظت از تو میزارم‌...
محبوب بهترین دوست من بود ...
کمک‌ کرد برم حموم و بقدری دل درد داشتم که برام جوشونده اورد و تو حموم خوردم‌...
موهامو شونه میزدم و گفتم : محبوب نوکشو قیچی بزن میخوام کوتاهتر بشه .‌..
بهترین پیراهنمو تنم‌کردم و تو همون حموم رژ لب زدم‌...
محبوب به صورتم‌ صلوات فرستاد و فوت کرد و گفت : معجزه خدایی...
فراموش کرده بودم‌ روبند بزنم و مالک بعد از کلی شیطنت همونطور که پیشونیش خیس عرق بود ...نفس زنان با چشم های خمارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت : اینجا ازادی اما تا موقعی که مراد هست با روبند بیرون میری ...پیراهن بلند تنت کن ...
نمیخوام‌ ظرافتتو حتی یه تار موهاتو ببینه ...
میخوام این همه زیبایی فقط برای من باشه ...

۱۶۶
چشمی گفتم و چقدر زود فراموش کردم‌...
تو راهرو میرفتم‌ به طرف اتاق که مراد روبروم سبز شد
عادت داشت مثل جن سر راه من سبز بشه ...
الحق که مادرش دعا نویس قهاری بود ...برام یه دسته گل اورده بود و گفت : برای زن داداش عزیزم‌...
تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت : میخوام برای خوشبختی شما دعا کنم‌...
هرچی باشه مالک تنها برادر منه و الانم که دیگه ارباب شده ..‌.
خم شد پشت دستمو بوسید و گفت : منو ببخش اگه دلخورت کرده بودم‌...
تو صورتش تاسف و ناراحتی موج میرد ...
نگاهش کردم و گفتم : نیازی نیست عذر خواهی کنی ...
از کنارش رد میشدم که گفت : اون محبوب رو بردم تو اتاقم‌...میخوام برای تنهایی هام درمونی باشه ...
به ارباب خبرشو شما بده که برادر ارباب میخواد با خدمتکار خانم خلوت کنه ...
گوشهام سوت کشیدن و برگشتم سرجام و گفتم‌: محبوب کجاست ؟‌
به اتاق تهی اشاره کرد و گفت : اونجا در انتظار تازه دامادش ...
چقدر حقه قشنگی بود برای بی اعتماد کردن مالک نسبت به من ...
بدو بدو به طرف اونجا رفتم دربشو هول دادم و رفتم داخل ...
محبوب رو صدا زدم ولی کسی نبود ...دیر متوجه حقه مراد شدم...
به پشت سرم که چرخیدم مراد رو تو چهارچوب دیدم‌...
شیشه مشـ*و*ب کنار پنجره بود و داشت نگاهم‌ میکرد ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۶۷
صدام در نمیومد و مراد داشت لبخند میزد ...
از دور صدای پاهای مالک بود حسش میکردم‌...
مراد چشمکی زد و گفت : تو بازنده ای ...مراد با صدای بلند گفت : اره زن داداش اینجا اتاق منه ..‌. میخوام به سلیقه شما اماده بشه ...
خوشبحال داداش مالک که خانمی مثل شما داره ...
مالک شنید و به طرف ما اومد ...
هرچی نزدیکتر میشد بیشتر من داشتم میلرزیدم ...
مالک کنار مراد ایستاد ...
از چشم هاش خون میبارید ...
نگاهی به رژ و پیراهن کوتاه و موهای فر خورده دورم انداخت .....
موهامو باز گزاشته بودم تا مالک ببینه ...
میخواستم نشونش بدم که موهامو کوتاهتر کردم ....
مالک اشاره کرد برم بیرون ...تمام وجودم رو ترس از اون نگاه مالک برداشت ...پاهام میلرزید و همونطور که به طرف اتاقمون میرفتم صداشو شنیدم که به مراد گفت : همین الان برگرد عمارت بالا ...
مراد ترسیده بود ولی به خواسته کثیفش رسیده بود ...
وسط اتاق نرسیده بودم که صدای کوبیده شدن درب بهم‌ چشم هامو بست ...
مالک شونه امو گرفت به طرف خودش چرخوند داغی سیلی اشو رو گونه ام نشوند و ...

۱۶۸
مالک شونه امو گرفت به طرف خودش چرخوند داغی سیلی اشو رو گونه ام نشوند و گفت : این سر و وضعت برای کیه ؟‌
دستمو روی صورتم گزاشتم و از سوزش سیلی اش نمیتونستم حرف بزنم ...
لبهام میلرزید و فریاد زد با توام‌...
از ترس زبونم‌ بند اومده بود و گفت : چندبار باید بگم‌ اینطور بیرون نرو ...
میترسیدم نگاهش کنم و اروم گفتم : بخاطر تو ...
جلو اومد بقدری عصبی یود که نمیتونست خودشو کنترل کنه ...چنگی تو موهام زد و از حرص دندوناش بهم میخورد و گفت : برای همین تو اتاق با اون مراد بودی ...
داری منو دیونه میکنی جواهر ...سرخود نباش ....
موهام رو میکشید و درد میکرد ...دستمو رو دستش گزاشتم ولی بی اهمیت بیشتر چنگ زد و گفت خ منو به جوش نیار ...
از درد نالیدم و گفتم : برام دام چیده بود ....
موهامو ول کرد و گفت : بهت هشدار دادم اینا دشمن منن ..گفتم با این سر وضع جایی نرو ...
تو گوشت نموند ...
اشکهام میریخت ...
لابه لای انگشت هاش تارهای موهام بود ...
به پیراهنم اشاره کردم و گفتم‌: میخواستم‌ تو رو خوشحال کنم‌...
پوشیدم تا به تلافی دیشب ببینی...خودت گفتی وقتی رژ میزنم‌ نمیتونی ازم‌ چشم برداری......
میخواستم یکم دلت شاد بشه وسط این همه مشکلات ...


۱۶۹
مالک خشمگین با مشت تو آینه روی میز کوبید ...
تصویرم تو اینه هزار تکه شد ...
دستهامو رو گوشم گذاشتم و جیغ زدم ...
از انگشت هاش خون میچکید و به بیرون رفت ...
محبوب دستپاچه پشت درب رسیده بود و میخواست بیاد داخل که به مالک برخورد کرد ...
مالک عصبی به محبوب گفت : اجازه نداره جایی بره ...‌
از این در خراب شده پاشو بیرون نزاره تا وقتی مراد اینجاست ...
مالک رفت و از انگشتش خون میچکید ....
خانم جون با ترس دنبالش دوید و گفت : انگشتت چی شده ...
محبوب جلوتر اومد پاشو با احتیاط روی تکه های آینه گذاشت و گفت : چی شده جواهر ؟‌
با گریه رفتم تو بغلش و گفتم : نمیزارن خوشبخت باشم‌...
از روزی که بدنیا اومدم بخاطر این صورتم از همه چیز محروم بودم ...کاش منم زشت بودم‌ ولی شانس داشتم ...
محکم منو فشرد و گفت : گریه نکن الانم تو خوشبختی ...ندیدی رگ گردن مالک خان رو چطور برات غیرتی شده بود ...
اون غیرت داره مخصوصا روی تو ...
نباید دلخور بشی ...عصبی بود خواست اینطور خودشو خالی کنه ...
تو نبود من که حمام رفته بودم‌ تخت رو تعویض کرده بودن ...
محبوب کمک کرد نشستم و صدا زدن بیان اتاق رو تمیز کنن ...
.

۱۷٠
خونِ دستش روی تکه های آینه ریخته بود که انگار به قلب من فرو میرفت ...
خاله با هراس اومد داخل و گفت : جواهر چخبره اینجا ؟‌
اشکهامو پاک گردم و گفتم : دستش بریده بود ...
خاله فوتی کرد و گفت : رفت بیرون ...وقتی عصبی میشه میره بیرون تا دل کسی رو نشکنه ...
تعریف کن چی شده ؟
براش گفتم و پشت دستش زد و گفت : خداروشکر که نکشدت ...مالک از هرچیزی بگذره از ناموسش نمیگذره ...
مراد باید بره ...من به ارباب میگم برگردن عمارت خودشون ...
اون با دادن اربابی به مالک میخواد اینجا بمونه...نمیتونم تحمل کنم اینطور بگذره ...
اون مراد مرد کثیفی اون عادت داره به دست درازی کردن به ناموس بقیه ...
محبوب با اشاره به خاله جای انگشت های مالک رو روی صورتم نشون میداد متوجه شدم و گفتم : این درد مهم نیست ...
اینکه مالک اونطور ازم رو گرفت عذابم میده اینکه دستش اونطور زخمیت بود ...
اینا میخوان مالک رو زمین بزنن ...
خاله اهی کشید و گفت : تو نقطه ضعف مالک‌ شدی ...
اونا میدونن مالک روت حساسه و دارن از تو وارد میشن ...
میخوان مالک رو زمین بزنن ..‌‌.
اما اون مالک خان اون خان بزرگ شده با سختی جون گرفته اون نوزادی که از نیش مار جون سالم بدر برده ....
۱۷۱
اتاق رو جمع کردن و خاله سفارش کرد درب رو قفل کنم و تا نرفتن مراد بیرون نیام تا مالک عصبی نشه ...
محبوب اخمی کرد و گفت : اخم هاتو باز کن ...مالک خان هرجا رفته باشه زودی میاد دلش برات یذره میشه ...
مگه میتونه از جواهرش دور بمونه ...
جای انگشت های مالک روی صورتم‌ کبود شده بود ..‌...
تا شب داخل اتاق بودم و مراد رفته بود ...ارباب گفته بود برای شام همه دور هم باشیم و میخواست منم اونجا باشم‌...
محبوب اومد دنبالم ...زانوهامو بغل گرفته بودم و روی تخت نشسته بودم‌...
محبوب با لبخندی گفت : خود مالک خان امر کردن بیای ...
با لبخندی گفتم : مگه مالک اومده ؟
_ بله اومده تو اتاق غذا خوری و سفارش کرده شما هم بیای ...یه پیراهن بلند تنم کردم و رفتم ...
دلتنگش بودم ...
با اینکه اون مقصر بود ولی من دلتنگش بودم‌...
وارد اتاق شدم و سلام کردم ...
خانم بزرگ‌ ابروشو بالا داد و جواب سلامم رو نداد ...
طلا کنارش نشسته بود و غذا میخوردن ...
جلو رفتم و پشت دست ارباب رو بوسیدم ...یکم جابجا شد و گفت : بشین کنار من و مالک ...
بین اون دو جای گرفتم ...قلبم تند تند میزد ...
نگاهی بهم انداخت و گفت: صورتت چی شده جواهر ؟‌
چی میتونستم بگم و سکوت کردم ...
۱۷۲
سکوت کردم...
خانم‌ جون گفت : چیزی نیست تخت شکسته زمین افتاده ...
نخواست خانم بزرگ دلش شاد بشه ...
ولی خانم بزرگ با لبخندی گفت : چه تخت خوش دستی بوده درست روی گونه اش نشسته ...
مالک بدون اینکه نگاهش کنه گفت : ارباب اینجا میمونه شما رو فردا صبح میبرن عمارتتون ...
مراد تا الان رسیده ...
برو بالا سرش باش تا کمتر کارای بیهوده کنه ...
خانم بزرگ تازه فهمید و گفت : پسرم کجاست ؟‌
مالک تو چشم هاش نگاه کرد و گفت : عمارتی اربابی ...فعلا اونجاست ...
میخوام بیام اونجا همه اهالی عمارت و ارباب اینجا میمونه تا استراحت کنه تا از طبیعتش لذت ببره ‌...
خانم بزرگ نمیتونست مخالفت کنه چون دیگه مالک ارباب بود و فقط خود خوری میکرد ...
با زحمت بلند شد و گفت : ارباب سفره اتون پر برگت باشه ...
همین شبونه راهی میشم‌....
برای حموم ده خانم بزرگ میام‌...
میخوام اولین هدیه رو خودم بهتون بدم‌...
طلا به مالک خیره بود ...
ازش چشم برنمیداشت ...
مالک با دست اشاره کرد ...
محبوب بگو خانم بزرگ‌ رو صبح ببرن و تا صبح مهمون ماست ...
خانم بزرگ‌ نفس میکشید و پره های بینی اش بزرگ میشد ...
عصبی بود و لنگون لنگون بیرون رفت ...

۱۷۳
طلا اروم رو به مالک گفت : منم باید برم؟!
مالک سرشو بالا اورد نگاهش کرد و گفت : اینجا موندن یا نموندن تو رو خودت انتخاب میکنی ....
من بارها بهت گفتم اسیر خواسته های خواهرت نشو ...
طلا اشک هاش میریخت و گفت : علاقه من بهت خواسته اون نیست ...اگه بود الان جای جواهر من کنارت بودم‌...
من مقصر نبودم ...من بیشتر از تو درد کشیدم ..‌. اشکهاشو پاک کرد و به بیرون دوید ...
ارباب قاشق رو تو بشقاب کوبید و گفت: نمیزارن یه لقمه راحت بخوریم‌...
من اینجا موندم که این اخر عمری راحت زندگی کنم ...ولی نعیمه ( خانم بزرگ ) از روزی که شد زن من برام مصیبت داشت ...
هر روز یجور دلمو لرزوند ...
بلند شد و گفت : هربار سر سفره است انگار دارم زهر میخورم‌...
ارباب بیرون رفت و دیگه کسی جز ما نمونده بود ...
خانم‌جون اهی کشید و گفت : خدا از روی زمین برت داره نعیمه ...
مالک غذاشو خورده بود و گفت : میرم بخوابم‌...
به مادرش شب بخیر گفت و بی تفاوت به من رفت ...
جلو در به محبوب گفت: تا اتاق باهاش بیا ...
محبوب چشمی گفت و مالک رفت ...
حق با ارباب بود جای غذا انگار زهر از گلوم پایین میرفت ...
شب بخیر گفتم و محبوب که مطمئن شد رفتم داخل، رفت...

۱۷۴
مالک چراغ رو خاموش کرده بود و یه طرفه خواب بود ...
لبه تخت نشستم و موهای بافته شده امو باز کردم‌...
اروم نگاهی به دستش انداختم‌...خون روی پارچه ای که دور دستش پیچیده بود نشسته بود ...
اروم دستشو بین دستم گرفتم‌...
لبهامو روی اون پارچه گذاشتم و بوسیدمش....
یهو دستشو از بین دستم کشید ...
نزدیکتر رفتم و گفتم‌: بزار دستتو بشورم و بعد ببندم‌...
خیلی بد زخمی شده ...
چشم هاشو باز کرد و گفت: زخم دستم خوب میشه ولی زخم قلبم‌ نه ...
چطور قبول کنم وقتی ارایش کرده پیش مرادی ...چطور بتونم کنار بیام ...
من بی غیرت نیستم‌...
عصبی بود و گفتم : نزاشتی توضیح بدم ...
اجازه بده بزار بگم‌...
تو نشنیده داری منو قضاوت میکنی ...
مالک عصبی نگاهم کرد و گفت : دیگه تکرار نشه ...
چشم هاشو بست و وادارم کرد سکوت کنم‌...
میدونستم که نباید عصبیش کرد ...
چشم هامو بستم و با بغض تو گلوم‌ خواستم بخوابم ...
سنگینی دستش رو روی شکمم حس کردم ....خوابیده بود و دستش رو روی من انداخته بود ...
خنده ام گرفت از مالک خانَم ...
سرمو به بازوش فشردم و خوابیدم ...
اونشب خیلی خواب بدی دیدم ...
دست و پاهامو بسته بودن ...مراد منو میکشید و برد تو همون خونه خرابه ...
جیغ میزدم و مالک رو صدا میزدم ولی اون کنار طلا بود ...

۱۷۵
با صدای جیغ خودم از خواب پریدم ...
مالک بیدارم کرد و شونه هامو تو دستش بود و صدام میزد که بیدار بشم ...
چشم هامو باز کردم ولی هنوز تو همون حال و هوای خواب بودم‌...
میلرزیدم و تنم خیس عرق بود ...
مالک تو چشم هام نگاه کرد و گفت : جواهر خوبی ؟‌
اب دهنمو قورت دادم و گلوم از جیغ هام میسوخت ....سرمو به بازوش تکیه کردم و گفتم : خوبم خواب بدی دیدم ...
مالک دلش به رحم اومده بود و بغلم گرفت و خوابیدیم ...
روزهای قشنگ میگذشت و از صبح مهمون داشتیم‌...
حموم رو گرم کرده بودن و طبق رسومشون همگی رفتیم حموم ...
زنها میخوندن ...هندوانه میخوردن و دایره میزدن و برای من میخوندن...
هرکسی یه کاسه اب میریخت سرم و دخترای مجرد پایین پاهام بودن و از قطرات ابی که از موهام میچکید روی سرشون میریختن ...
ابگوشت بار کرده بودن و سبدهای سبزی خوردن رو کنار حیاط چیده بودن ‌...
خانم جون اخرین کاسه اب رو روی سرم ریخت و گفت : برام نوه پسر بیار ...
میخوام اسمشو بزارم سهراب ...
کل میکشیدن ...
محبوب دستهاشو تو سـ*ـنه اش قلاب کرده بود و نگاهم میکرد ...
از دور بهش لبخندی زدم و قول داده بودم که تو اولین فرصت عروسش کنم‌...
تو دهنم مغز بادام میزاشتن و میگفتن بادوم بدنیا بیار ‌...

۱۷۶
یه پیراهن سفید تنم کردن و موهامو بافتن...
از حموم که بیرون اومدین جلوی پاهام گوسفند قربونی کردن و شکر میریختن ...
رسم های خاصی داشتن ...
میخواستم چادر سر کنم‌ که خانم جون اجازه نداد ‌...
شربت درست کرده بودن و همه تو سالن میخوردن ....
صدای خنده ها بالا گرفته بود و یه کوچولو کف دستم حنا گذاشتن تا خوش یومن باشه ...
بچه ها داد میزدن ماشین خانم بزرگ ...خانم بزرگ اومد ....
کلا فراموشش کرده بودم و به طرف پنجره رفتم ...پرده رو کنار زدم ...
ماشین خودش بود ...
با همون ابهتش پیاده شد و نگاهی به عمارت انداخت ...
طلا از اونیکی در پیاده شد تو صورتش غم موج میزد ...
خانم بزرگ‌ نفس عمیقی کشید و گفت: خانم بزرگ اومده ..‌مالک خان کجایی ؟‌
همه به ایوان هجوم بردن ...
از بین جمعیت گذشتم و رفتم سمت حیاط ....
پشت سر مالک پله هارو پایین رفتم ...
رو اخرین پله بودم که مالک گفت : برگرد بالا جواهر نمیخوام بهت اسیب بزنه ...
نتونستم تنهاش بزارم و گفتم : همه جا پشت سرت میام ...
خانم بزرگ یا دیدنم گفت : حموم رفتی ؟ حنا روز ده گزاشتی ؟‌
جوابشو ندادم و ادامه داد ...برات هدیه اوردم برای مالک هدیه اوردم ...
همه اینجان ...ارباب کجاست ؟

۱۷۷
ارباب سرفه کنان از اتاق بیرون اومد و گفت : چخبره نعیمه اومدی باز دعوا راه بندازی؟‌
خانم بزرگ به ابروهاش سرمه زده بود و گفت : اتفاقا امروز اومدم تا شما رو خوشحال کنم‌...
به ماشین اشاره کرد و گفت : براتون یه چیزی اوردم‌...
درب نیمه باز کامل باز شد و یه پسر بچه پیاده شد ...
چه شباهت خاصی بین اون بچه و مالک بود ...
همون چشم ها همون نگاه ها همون صورت ...
خانم بزرگ دستشو رو شونه اون پسر گزاشت و گفت : این سهراب منه ...
سهراب پسر مالک خان ...
سهراب پسر اربابتون ...
ادامه دهنده این قدرت ...این املاک ...
لبخند زد و گفت: این همون بچه ای که فکر میکردین سقط شد ...
خودم بزرگش کردم ...
دور از شماها نگهش داشتم تا امروز برات بیارمش ...
سهراب جان این اقا پدرته ...
همون که وعده اشو داده بودم‌...
طلا درسته زنت نیست ولی اون روزا محرمت بود ...
این بچه ارشد توست ...
بچه طلا و تو ...
گوشهام درست نمیشنید ...
همه متعجب بودن ولی اون شباهت دروغ نبود و مالک و پسرش شباهت داشتن ...
طلا فقط به مالک نگاه میکرد و کلمه ای به زبون نیاورد ......
۱۷۸
سهراب مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده مالک بود ...
سهراب جلو اومد و به مالک خیره بود ....
مالک حتی نگاهشم‌ نمیکرد و گفت : بساطتت رو جمع کن نعیمه خانم اینجا جای جادو بازی تو نیست ....
خانم بزرگ سر سهراب رو بالا گرفت و گفت:قشنگ نگاهش کن شباهتشو نمیبینی؟‌
مالک سرشو پایین اورد ...
تو صورت پسرش خیره موند ...
خون اونو میکشید ...
مالک جلو رفت ...
روبروش زانو زد ...
هر دو بهم‌ خیره بودن ...
خانم جون اشک میریخت و پایین رفت و گفت : اون همون بچه است ؟‌
مگه سقط نشده بود ...
طلا جرئت پیدا کرده بود جلوتر اومد درست روبروی مالک ایستاد ...

دستشو بالا برد و روی صورت مالک گزاشت ...
وجود من داشت اتیش میگرفت ...قلبم کندتر میزد و صداش بقدری خفه بود که حس میکردم مردم‌...
اون دستشو رو صورت مالک من گزاشته بود ...چرا ترس اون لحظه اونقدر در من جوونه میزد ‌...
طلا با صدایی که اغشته تو بغض بود گفت : این همه سال صبر کردم‌...
چرا یکبارم نخواستی اون شب رو به یاد بیاری ...
من اونشب از وجود تو سیراب شدم و خدا این بچه رو به من داد ...
بزرگ‌ شده ؟
شبیه خودته ...بزار از امروز همه ببینن مالک خان چه پسری داره ...

۱۷۹
طلا رو به سهراب گفت : بیا پسرم بهت گفته بودم پدرت از مسافرت میاد ...
سهراب خشکش زده بود و مالک هم مثل اون خشک شده بود ...
طلا دست سهراب رو گرفت جلوتر کشید و گفت : بیا عزیزم خجالت نکش ...
نگاهش رو به من دوخت و گفت : تو پسر ارشد مالک خانی ...تو از امروز سهراب خانی و پدرت ارباب ...
مالک روبروی سهراب زانو زد ...
صدای همهمه بلند شد ...
اولین باری بود که مالک روبروی کسی زانو میزد ...
دستشو بالا برد ...
رو شونه های پسرش گذاشت و گفت : انگار یه آینه جلوی روم و این خودمم ...
سهراب لبهاشو از هم باز کرد و گفت : شما پدر منی ؟‌
طلا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت : ایشون ارباب ما هستن ...باید پشت دستشو اول ببوسی ...بهشون احترام بزاری ...
سهراب لبخند زد و اجازه خواست تا دست مالک رو ببوسه ...
مالک مانع شد و گفت : بزار اول نگاهت کنم‌...
بزار چشم هام ازت سیر بشه ...
بادی تو غبغب خانم بزرگ دیدم و اون برنده شده بود ...
اون درست تو روزی که وعده داده بود تونست میراثی رو بیاره که تمام مشکلاتشو حل میکرد ...
اون‌ شباهتش به مالک کافی بود ...

۱۸۰
دستمو به درخت تکیه دادم و تونستم سرپا بمونم ...
مالک سهرابشو روی دست بلند گرد و گفت : همه ببینین این سهراب خان شماست ...
طلا میخندید و اون لحظات حتی مالک نچرخید تا از حال من با خبر بشه ...
سهراب رو تو بغل گرفته بود ...
میشد خوشحالی مالک رو دید میشد عشق یه پدر رو به فرزندشو حس کرد ...
مالک بلند بلند میخندید و نتونستم تحمل کنم ...
با عجله به اتاق برگشتم‌...
قلبم رو میفشردم و انگار درد میکرد...
برای اون پسر بچه خوشحال بودم که پدرشو پیدا کرده ولی حسی قشنگ‌ نداشتم‌...
حس تلخی بود ...‌
حس حسادت برای عشقت ...
صدای سرفه خانم‌ بزرگ منو به خودم اورد ...
اومده بود داخل اتاق و گفت : اومدم حموم دهمت رو تبریک بگم‌...
نمیتونستم نگاهش کنم اگه نگاهم بهش میوفتاد اشک هام میریخت و اون میدید ...
صداشو صاف کرد و گفت : میدونستم‌ یه روزی مالک بر علیه من و مراد قد علم میکنه ...
اون ارباب شوهر منه ولی قدرتی نداشت ...مردم کوچه و خیابون همه داد میزنن مالک خان ...
نمیخواستم جلوش زانو بزنم‌...اون پسر اونه ولی پرورش یافته منه ....قوانین منو پیروی میکنه ...
طلا و مالک عقد میکنن تا سهراب وارث پدرش بشه و اونوقت من میشم همه کاره ...
به سمتم اومد نزدیکتر و نزدیکتر شد ...
تو چشم‌ هام خیره شد و گفت : مالک دشمن منه ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۸۱
خانم بزرگ تو چشمهام خیره شد و گفت: مالک دشمن منه...فکر نکن امروز به روش خندیدم‌ من اونو از پا در میارم‌...و اما تو ...
من و تو قصه کوتاهی داریم قصه مردن صفر ...
تو اونو کشتی و تونستی با حیله بیای عمارت ...
جایی که من سالها برای قدرتش جنگیدم و صبوری کردم ...
نمیتونی اینجا بمونی ...
منتظر باش تا برت گردونن‌...
بیرون میرفت که گفت : هنوز کسی اون روی منو ندیده ...
بیرون که رفت پخش زمین شدم ....
دلم داشت میترکید ...
مالک نیومد بالا و رفت اتاق ارباب...
صدای خندهاشون میومد که همه برای سهراب خوشحال بودن ...
کسی حتی منو یاد نمیکرد که چیکار میکنم‌...که چطور سقف ارزوهام فرو ریخته ...
نه برام اشکی مونده یود نه نایی برای گریه کردن ...
فقط به اتاق خیره بودم‌...
هوا تاریک و تاریکتر میشد و اون اتاق برای من شده بود یه جهنم‌...
دور هم بودن و خبری از مالک نبود ...
محبوبه تنها کسی بود که یادش افتاد من هم‌ تو اون عمارتم‌...
اومد داخل اتاق و گفت : الهی من دورت بگردم‌...
نگاهش کردم تو تاریکی صورتش پیدا بود ...
جلوتر اومد و گفت : مالک خان تو اتاق پیش سهراب مونده ...
سهراب تازه پدرشو پیدا کرده و نمیتونه ازش جدا بشه ...
گفت به جواهرم بگو امشب باید تنها بخوابه ...
پوزخندی زدم‌ و گفتم‌ خیلی وقته انگار من تنهام و نمیدونستم ...
مالک منو فراموش کرد ...

۱۸۲
محبوب جلوتر اومد و گفت : نزن این حرفو ...همه میدونن مالک جونشم برای اون جواهر زیبا روش میده ...
دستشو دراز کرد چراغ رو روشن کنه که مانع شدم و گفتم‌: سرم درد میگنه روشنایی اذیتم میکنه ...
دستمو محکم‌ فشرد و گفت : بخواب خانم ...
بالاخره خورشید توام طلوع میکنه ...
محبوب دستمو فشرد و بیرون رفت ...
از عصبانیت و ناراحتی خواب به چشم هام نمیرفت ...
نیمه های شب بود و همه جا سکوت و تاریک ...اروم اروم‌ به سمت اتاقی رفتم که مالکم داخلش بود ...
از پشت پنجره دیده میشدن ...
خانم‌ جون و مالک کنار سهراب خواب بودن ...
سهراب رو بین خودشون گذاشته بودن و دستش بین دست خانم جون بود ...
اروم رفتم‌ داخل ...
چقدر از دیدن اون صحنه لذت بردم اصلا به بودن سهراب حسادت نکردم ...
مالکم‌ اروم‌ خواب بود ...
تنها جا زیر پاهاش بود و منم اونجا به زحمت دراز کشیدم‌...
پاهامو زیر لحافش بردم و خیلی زود خوابم برد ...
حس کردم کسی موهامو نوازش میکنه و تا چشم هامو باز کردم‌...
مالک دستشو رو دهنم گذاشت ...
و اروم‌گفت : هیس ...
منو از زمین بلند کرد و به طرف اتاقمون برد ...تمام مسیر فقط نگاهش میکردم‌...
سرمو بوسید با پاش درب رو بست و منو زمین گذاشت ...

۱۸۳
مالک همونطور که نگاهم میکرد گفت: نیمه های شب وقتی چشم هام رو باز میکنم و میبینمت ...همین برام کافیه تا یه عمر دیوانه وار داشته باشم ...
اروم‌ میبوسیدم ...
دستهامو کنار سرش گذاشتم و گفتم : تو در منی یا من در توام ...
این همه خوشبختی یجا برای من خیلی قشنگتره ....
با صدای خانم‌ جون چشم هامو باز کردم‌...
تو اون اتاق بودم پایین پاهاشون ...
خانم جون صدام زد و گفت : اینجا چرا خوابیدی ...
متعجب به اطراف نگاه کردم اون همش یه خواب بود ...
و مالک تو جاش خواب بود ...
دست پسرشو چسبیده بود و من داشتم تو رویا میدیدمش ...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: نتونستم بدون مالک بمونم ...
_ برو تو اتاقت بخواب...
خانم جون هم یجور سرد باهام رفتار کرد ...
انگار دوست نداشت نزدیک مالک باشم ...
بلند شدم با بغض بیرون میرفتم که مالک گفت : جواهر ؟
با لبخند به سمتش چرخیدم و گفتم‌: جان جواهر ؟‌
تو جا نشست و گفت: صبر کن با هم میریم‌...
رو به مادرش گفت : از سهراب چشم بر ندار...
دنبالم راه افتاد و باورم نمیشد ...
همش فکر میکردم باز دارم خواب میبینم‌...
هزاربار چرخیدم و پشت سرمو نگاه کردم داشت میومد ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۸۴
وارد اتاق که شدیم به پشت چرخیدم و محکم تو اغوش گرفتمش ...
محکم‌ میفشردمش و تنشو بو میکشیدم ...
مالک دستهاشو پشتم گذاشت و گفت : جایی نرفته ام که اینطور بی تابی میکنی ...
اشکهامو با پیراهنش پاک کردم و گفتم : کنارمم هستی دلم برات تنگ میشه وای به ساعاتی که نیستی ...مگه میتونم تحمل کنم ...
مالک ازم فاصله گرفت و گفت :اینجا بمون ...
دلم میخواست اون خواب حقیقی بشه و مالک بمونه ...
ولی فقط لباسهاشو عوض کرد و بیرون میرفت که مکث کرد و گفت : طلا مادر سهراب ...نمیتونم‌ ولش کنم ...
ولی نمیخوامم اینجا باشه ...
تا شب میفرستمش بره ...
لبخند رضایت زدم و حداقل دلم یکم قرص شد ...
محبوبه خودش برام‌ صبحونه اورد ...
با قلقلک بیدارم کرد و میدونست ناراحتم میخواست شادم کنه ...
میخندیدم و اون با شدت قلقلک میداد ...
نفس زنان به عقب هلش دادم و گفتم‌: میخوای منو بکشی از خنده ؟‌
اخمی کرد و گفت : نخیر میخوام بخندی فقط انقدر بخندی که شاد باشی ...
به سفره اشاره کرد و گفت : همه امروز صبحانه جگر دارن ...گوسفندی و تازه...‌
اول صبح کباب کردن به خوش یومی اومدن سهراب خان کوچولو ...
خم شد به طرف دهانم یه تیکه اورد و گفت : خوش بحال شما ما که همون نون و پنیرمون رو باید بخوریم ....

۱۸۵
محبوب تکه جگر کبابی رو به دهنم‌ گرفت و گفت : نوش جونت ...
دستشو پس زدم و گفتم : اول صبحی چطور بخورم‌...
_ بمونه بیات میشه از دهن میوفته ...
جگر رو تو دهنش گذاشتم و گفتم : تو جای من بخور ...تو انگار خواهرمی ...با لبخند جگرهارو تو دهانش گذاشت ...
سرشو رو پاهام‌ گذاشت و گفت : اگه زود بچه بیاری من خودم میشم پرستار بچه ات ...نمیزارم کسی بهش نزدیک بشه ...
خندیدم و گفتم : قراره شوهرت بدیم تا بری مگه قراره تا ابد کنار ما بمونی ...
اخمی کرد و گفت : اره تا ابد من کنارتونم‌...میخندید و جگر میخورد...نگاهم کرد و گفت : دلخوری از اینکه یهو مالک خان پسر دار شده ؟‌
سکوت کردم و ادامه داد ...باید دلخور بشی ...تصورشم برای همه سخته ...
اونم تویی که جون و روحت مالک خان بوده ...
_ مالک همه وجود منه اون همه زندگی منه ...نفس هام به اون نفس هاش بنده ...
اگه ثانیه ای نبینمش مطمئن باش میمیرم ...
صدای جیغ های خانم بزرگ بود که به گوش میرسید ...
نفهمیدم چطور بیرون رفتم ...
همه بیرون اومده بودن و جلوی اتاق ارباب جمع بودن ...
مالک همه رو کنار زد و گفت: چی شده ...صدای گریه های خانم بزرگ بود گه به گوش میرسید ...داخل که رفتم ارباب گوشه ای از سفره افتاده بود و از دهانش خون میریخت ...
چشم‌هاش به سفیدی نشسته بود و سیاهی چشم هاش نبود ..‌.

۱۸۶
مالک پدرشو تکون میداد و صداش میزد ...
دنبال طبیب فرستاده بودن و من از ترس جلو نمیرفتم‌...
خانم جون اومد داخل و همه ترسیده بهمدیگه نگاه میکردیم‌...
ارباب جونی نداشت و انگار مرده بود ...مالک محکم تکونش میداد و میگفت : چشم هاتو نبند ...نفس بکش ...
خون رو با دستش پاک میکرد و انگار تمام بدنش خون بود ...
محبوب کنارم بود و یهو حس کردم داره خر خر میکنه ...تا نگاهش کردم از دهانش خون بیرون پاچید ...
روی زمین افتاد و من از ترس جیغ میزدم‌...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم و فقط جیغ میزدم‌...
خانم جون محبوب رو تکون داد و گفت: چی شده ؟‌
مالک‌ پدرشو زمین گذاشت و گفت : مسموم شدن ...
سم خوردن ...
خانم جون تو سرش کوبید و گفت : سم خوردن...؟‌!!!
محبوب همینطور از دهنش خون بیرون میومد ‌‌....
نتونستم طاقت بیارم ...
روی زمین نشستم و گفتم‌: محبوب طاقت بیار ...مالک مارو کنار زد و بیرون دوید...
نمیدونستم کجا میره ولی وقتی طلا هم دنبالش دوید تازه فهمیدم پدر و مادر کجا رفتن ...تو هر شرایطی فقط به فکر پاره تنشون هستن ...
مالک داخل اومد و گفت : طبیب رسید ...سهراب تو بغل طلا بود ...محبوب نگاهم میکرد و من داشتم داغون میشدم ...
نمیتونست تکون بخوره و دستشو اروم بالا اورد ...
لبخونی کردم که اسم احمدرضا رو به زبون اورد ...اشکهام روی صورتش میریخت ...
خصو♡جـــواهر♡صی :
۱۸۷
طبیب ارباب رو معاینه کرد رو به مالک گفت : متاسفانه ارباب تموم کردن ...اینطور که پیداست معده اشون حونریزی کرده ....
به سفره نگاه کرد ...
پنیر اگه مسموم بود رنگش اونطور سفید نمیشد ...
عسل و کره هم معمولی بودن ...
نگاهش به جگر ها افتاد و گفت : اون جگرها اونا رو بدید گربه بخوره ...
خانم‌ جون برشون داشت و پاچید تو حیاط ...
طلیب بالا سر محبوب اومد و گفت :داره جون میده دورشو خلوت کنین ...
به دهن طبیب خیره موندم و گفتم : یکاری کن ...نزار بمیره ...نجاتش بده ...اون‌ گناهی نداشت ...اون نباید بمیره ...دستهامو تو موهام بردم ...موهای خودمو میکشیدم ...
حس میکردم‌موهام داره از سرم جدا میشه ...
خانم جون منو بیرون کشید و نخواست جون دادن محبوب رو ببینم‌...
گربه ها جگرهارو میخوردن و من مثل دیوونه ها داد میزدم ...محبوب رو صدا میزدم‌....برای سهراب هم جگر برده بودن و اون نخورده بود ....ارباب و محبوب مردن ...صدای صلوات فرستادنشون گواهی از مرگ محبوب میداد...
خدمتکارا کنار من نشستن و با من گریه میگردن برای محبوبم‌ که دیگه نبود ...
سرمو به دیوار میزدم و صداش میزدم‌...عصبانیت مالک روهمه احساس میکردن ...

۱۸۸
خبر مسمومیت همه جا دهن به دهن داشت میچرخید ...
چشم هام دیگه اشکی نداشت که بخوام بریزم ...سرمو چرخوندم روی محبوبه ملحفه سفید انداختن و بوی خون همه جا رو برداشته بود ...
خودمو داخل کشیدم ...
خانم جون رو بهم گفت : نرو نزدیک خطرناکه ...
سرمو تکون دادم و گفتم: نباید میمرد ...
اون هزارتا ارزو داشت ...
اون خیلی جوون بود ...
دستمو رو پاهاش کشیدم‌...
کف پاهاش ترک خورده بود ...
چقدر رو پاهاش حساس بود ...
شبها پی دنبه رو اب میکرد میبست تا این ترک ها از بین بره ...
لبهام میلرزید اروم تکونش دادم و گفتم : محبوب ...میشه بلند بشی ؟‌
من بهت نیاز دارم ‌...
ببین مگه قرار نبود خودم عروست کنم ...
خدمتکارا با من گریه میکردن ...
مالک از دور نگاهم میکرد و میشد ناراحتی رو تو نگاهش دید...
محبوب خوابیده بود مثل یه دختر بچه اروم و بی صدا ...
چهار دست و بالا بالاتر رفتم ...
ملحفه رو اروم پایین کشیدم‌...صورت قشنگش خونی بود ...
با دامنم پاکش کردم و گفتم : نمیزارم کثیف بمونی ...تو فقط بیدار شو ...
دستهامُ میمالیدم ...

۱۸۹
حالم دست خودم نبود...
شده بودم یه دیوونه که نمیفهمید چی میگه ...
نگهبان با عجله داخل اومد و گفت : مالک خان گربه ها مردن ...
دیگه مشخص بود اون جگر سالم نیست ...
میخواستن منم بکشن ولی قسمت محبوب بود ...
دو دستی تو سرم میزدم و گفتم : محبوب بیدار شو ....
مالک مثل یه شیر زخمی روبروی خاله رحیمه ایستاد و گفت : جیگرو کی پخته ؟
خاله دست و پاهاش از ترس میلرزید و گفت : مالک خان من گناهی ندارم ...
گفتن خانم دستور داده گوسفند جگرشو برای صبحونه بپزیم ...
منم اول صبحی فقط پختم ...
مالک به خانم بزرگ خیره شد و گفت : چرا گفتی جگر بپزن ؟‌
خانم بزرگ به سر سهراب دستی کشید و گفت : من نگفتم ...منم مثل تو بی خبرم ...
مالک به خاله خیره موند و خاله گفت : ارباب جواهر خانم دستور داده بودن ...
و بعدش گفتن به اتاق ارباب و سهراب خان بفرستیم ...
من فقط دستوراتشون رو اطاعت کردم ...
مالک به من خیره بود از درد مردن محبوب داشتم داغون میشدم و نمیتونستم حرفی بزنم ...
مالک جلوتر اومد و گفت : چی شده ؟ اینا چی میگن ...؟
به خاله رحیمه خیره شدم و گفتم : من کی دستور دادم ؟‌
من که خواب بودم ...
من مگه گفتم ؟ دستهام میلرزید ...
دو نفر مرده بودن و داشتن به گردن من مینداختن ...

برای دریافت لینک کانال وی آی پی رمان پیام بدین
۱۹۰
❤️💙💚💜💛🧡
❤️💙💚💜💛
❤️💙💚💜
❤️💙💚
❤️💙
❤️
مالک جلوتر اومد و گفت : جواب منو بده جواهر ...
لبهامو بهم چسبونده بودن و خاله جواب داد ...
به من دستور دادن ...من فقط پختم ...
مالک خان من سی ساله اشپز اینجام ...
من چطور جرئت میکنم به ارباب سم بدم ...
برای سهراب خان شما جگر مسموم بفرستم‌!!...
خاله جلو رفت به دست و پای مالک افتاد و گفت : من گناهی ندارم‌...
مالک با پا عقب انداختش و به طرف من هجوم اورد ...
زانوهام میلرزید و به زور سرپا شده بودم‌...
دستشو جلو اورد ...
روی گردنم گذاشت به چهارچوب در خوردم ...
انگشت هاش داشت گلومو میفشرد و گفت : تو به چه جرئتی تونستی به پسر من سم بدی ...
تو قا*تل اربابی ...
داشتم خفه میشدم و چشم هام سیاهی میرفت ...
تو چشم های مالک خون بود و صداش میلرزید ...
دستشو فشار میداد ...
طلا جلو اومد و گفت : داری میکشیش ولش کن ...
اویز دست مالک شد ولی مالک ولم نمیکرد ...
دیگه داشتم مرگ رو با چشمم میدیدم‌...
طلا جیغ میکشید و با زور دست مالک رو جدا کرد ...
روی زمین افتادم و تند تند نفس میکشیدم ...
گلوم درد میکرد و انگار سرم داشت از جا کنده میشد ...
۱۹۱
مالک فریاد میزد ...
به چه حقی برای قتل تو عمارت من دسیسه کردی ؟‌
با لگد زد و چهارچوب خورد شد و زمین ریخت ...
همه فرار میکردن ....
طلا سر سهراب رو به س*نه فشرد بوده و سهراب از ترس نمیتونست نفس بکشه ...
طلا فریاد میزد بس کن ...
تو رو خدا پسرم ترسیده ...
مالک شیشه هارو شکست و داد میزد پدرم‌ مرده ...
تو عمارت من مرده و اونوقت میگی من اروم‌ باشم ...
با مشت بغل سر من به دیوار کوبید ...
مالک دیوونه شده بود و همه جارو بهم میریخت ...
رو به خاله رحیمه گفت : تک تکتون رو اتیش میزنم ...
صداش گرفت از بس داد میزد ...
خانم‌ بزرگ بالا سر ارباب رفت ...
زانو زد و گفت : قرار نبود اینطوری بری ....
بچه بودم که اومدم عمارتت ...
سرم هوو اوردی دم نزدم‌...
عمارتمو جدا کردی حرفی نزدم‌...
مالک شد نور چشمیت دلخور نبودم‌...
اما امروز دلخورم چون قرار نبود بری ...
انگشتشو به طرف من اورد و گفت : اون دختر نحس و شوم بود...اون اومد اون تا فهمید سهراب هست ترسید ...
بهش حق میدم‌...
چون منم یه روزی ترسیدم وقتی مالک بود ترسیدم وقتی شد خان ترسیدم‌...
جواهر هم ترسید از اینکه سهراب بزرگ و نور چشمی بشه....
برای همین میخواست اونو بکشه ...

۱۹۲
اشکهای خانم بزرگ میریخت و مدام منو داشت مقصر میخوند ...
مالک رو به نگهبان گفت : بندازینش تو انبار ...
نگهبان جلو اومد ...
با گریه گفتم : ولم‌ کنین مالک تو رو خدا بزار حرف بزنم ...
من بی گناهم ...
اون جگرهارو محبوب تو اتاق من خورد ...
میخواستن منم بکشن ...
اینا همش حقه های خانم بزرگ ...
اون داره منو مقصر جلوه میده اون گفته بود ...
مشت مالک تو دهنم نشست و طعم خون رو تو دهنم مزه کردم‌...
لبم پاره شد و خون از کنار لبم میریخت ...
دستهامو محکم بستن نمیرفتم و به زور منو میکشیدن ...
التماسشون میکردم ولی ولم نمیکردن ...
پرتابم کردن داخل انبار و به گریه و زاری من اهمیت ندادن ...
تنم درد میکرد از بس روی زمین منو کشیدن ...
مالک بقدری عصبی بود که صداش هنوزم به گوشم میرسید ...
اونا میخواستن منم بکشن ولی محبوب جای من مرد ...
دلم داشت هزار تیکه میشد برای نبودن محبوب برای اینکه مرده بود بی گناه از این دنیا رفته بود ...
مالک ازم رو برگردوند فکر میکرد من قا*تل پدرش و محبوب هستم ...
۱۹۳
وقتی کسی که عاشقشی کتکت میزنه و تمام باورهاتو خراب میکنه ...
پشت سر هم منو میزد و پوستمو میبرید و خون میریخت ...
مالک اولین باری بود که اونطور میدیدمش...
اشک میریخت و به من ضربه میزد ...
خسته تازیانه رو به دیوار کوبید و گفت : تو نباید انقدر گرفتار حسادت میشدی ...
تو برای خودت چی فکر کردی ؟‌
اگه اون طفل معصوم میمرد تو راضی میشدی ...؟‌
نفس زنان گفت : تو اولین زنی بودی که انقدر تونست تو قلبم جا باز کنه ...
من خاک برسر عاشق تو بودم‌...من برای تو جونمم میدادم‌...
نمیتونستم بدون تو نفس بکشم‌...تو چطور تونستی با من بازی کنی ...
روی زمین نشست ...
پاهاش سست شد ...کمرش خم شد ...
مالک جلو چشم هام گریه میکرد ...
همه تو حیاط جمع شده بودن ولی کسی جرئت نمیکرد جلو بیاد ...خانم بزرگ‌ رخت سیاه تو تنش بود و چشم هاش از شدت گریه ورم کرده بود...
خودمو جلو کشیدم ...
پیراهنم تو تنم تکه تکه شده بود ...
به مالک که رسیدیم خم شدم تا بتونم تو چشم هاش نگاه کنم و گفتم : من نکشتم ...
من همون ادمی هستم که اونطور عاشقش بودی ...من رو نگاه کن من چطور میتونم مسبب مرگ محبوب باشم‌...
خم‌شدم نوک انگشت های مالک رو بوسیدم و گفتم : نزار بینمون فاصله بندازن ...

۱۹۴
مالک سرشو بلند کرد با عصبانیت گفت: برو عقب ...
خودم با دست های خودم اعدامت میکنم ...
به همه میفهمونم‌ کسی که اشتباه کنه حتی اگه ناموسمم باشه بهش رحم نمیکنم ...
بلند شد و همونطور که بیرون میرفت گفت: کسی حق نداره بیاد داخل و جواهر بیرون نمیره ...
درب رو بستن و دوباره تاریکی منو فرا گرفت ...
حتی چشم هام درست نمیدید هیچ نور گیری نداشت و همه جا ظلمات محض بود ...
کار من از گریه هم گذشته بود ...
بدبختی من تمومی نداشت ...
خورشید بالا میومد و مهمونای عزای ارباب اومده بودن ...
تک تک تسلیت میگفتن و قرانخون رو اورده بودن ...
صدای سید هاشم بود که قران میخوند ...
گلوم خشک شده بود و دلم میخواست زندگیم تموم بشه من بدون مالک زندگی نداشتم ...
نمیدونم کی از زیر در یه تیکه نون داخل انداخت و طولی نکشید که از شیشه هایی که شکسته بودن و از بیرون تخته میخ کرده بودن به پنجره دستی برام اب اورد ...
فقط اون اب رو خوردم و گفتم‌:چه بهتر که مسمومم کنه تا بمیرم‌...
اگه محبوب بود برای نجاتم هرکاری میکرد...
اون اب و نون رو حتما مالک فرستاده بود اون نمیتونست ببینه که من دارم از تشنگی هلاک میشم ....
برای تشییع جنازه رفتن و ارباب رو دفن کردن ... از در و دیوار ادم بود که میومد و حتی تو ایوان سفره پهن کرده بودن ...
پارت ۱۹۵
محبوب قشنگترین عروس بود ...
وارد مجلس که شد تو چشم هاش اشک جمع شده بود و بغض داشت ...
روی صندلی نشست ...
احمد دستشو ول نمیکرد ...مادراحمد جلو رفت و تبریک گفت و با کلی عشـ.ـوه یه گوشواره انداخت تو گوشهای محبوب ...
روز قبل با اجازه مالک از تمام طلـ..اهایی که از خانم جون و خانم بزرگ تو عمارت مونده بود یه سینی براش طلا اماده کردم‌...
اون روزها فقط ز_ن های ار _بابی اونطور عروسی داشتن و طلا ...
جلو رفتم و سینی رو روبروی محبوب گرفتم و گفتم : یه لحظه گوش بدید ...
امروز دختر مالک خان عروس شده ...
محبوب دختر ماست و براش سنگ تموم گزاشتم ...
طلاهارو زمین گزاشتم و گفتم‌: تا خونه اشون ساخته بشه اتاقشون جاهاز چیده اماده است ...
محبوب طاقت نیاورد و اشک ذوق میریخت و اومد توی بغـ.ـلم ...
سرشو بو_سیدم و گفتم : مبارکت باشه ....
زنها میر _قصیدن و دلمون شاد بود...سفره هارو پهن کردن و همه ناهار خوردن ...
تمام خانواده و اقوام احمد انگشت به د_هن مونده بودن ..عصر بود که عروس و داماد راهی اتاق خودشون شدن ...
مادر احمد جلو اومد و گفت: خیلی ممنون شما سنگ تموم گزاشتین ...
خواستم تشکرشو جواب بدم که مالک دستشو پشتم گزاشت و گفت : جواهر تمام زحمات رو کشید ...
محبوب جزو خانواده منه ...
برای خوشبختیش هر کاری میکنم ...کسی اجازه نداره دلشو بشکـ.ـنه ....
متوجه منظورش بودم که میخواست به مادر احمد بفهمونه که نبا...ید تو زندگیشون دخالت کنه ...
اون ز...ن هم نتونست در مقابل مالک حرفی بزنه وفقط سرشو پایین انداخت ...
شام محبوب و احمد رو براشون تو اتاقشون بردن و من با بجه ها سرگرم بودم‌...
روزها میگذشت و هر روز قشنگتر از قبل بود ...
بجه ها راه میرفتن و یکسال از اومدنمون به اونجا میگذشت ....تولد یکسالگی بجه هارو جشن گرفتیم و چیزی به سالگرد مراد نمونده بود ....
خانم بزرگ‌ وابستگی خاصی به مالک پیدا کرده بود و ازش جدا نمیشد ...


پارت ۱۹۶
بالاخره مالک گفت عمارت ما اماده است ...
یکسال گذشته بود ...
اون روزها محبوب باردار بود و نمیزاشتم دست به سیاه و سفید بز...نه ...
دختر و پسرم بیشتر از ما به مریم وابسته بودن ....
هممون اماده شدیم و راهی عمارت جدیدمون شدیم ...
یه عمارت نو ساز وسط یه باغ بزرگ ...
مثل قبل نبود که دها اتاق داشته باشه ...مهندسیش رو مالک از تهران اورده بود و سالن بزرگی داشت ...دور تا دورش پنجره و اتاق ها طبقه بالا بودن ...
یه راهپله از داخل و یکی از بیرون داشتن و اتاق های پشت برای خدمه بودن ...
همه چیز مد...رن و شیک شده بود ...کی باور میکرد اون عمارت برای ماست ...
هممون د...هن هامون باز مونده بود ...
بغض کردم و گفتم : اینجا خیلی قشنگه ...
مالک اشاره کرد پشت سرش رفتم طبقه بالا ..یه اتاق بزرگ پنجره خور به باغ بود ...
یه تحت سفید طلایی درست ز...یر پنجره ...مالک سرشو نزدیک گوشم اورد و گفت : قول دادم جبران میکنم ....قسـ.ـ.ـم خوردم جون خودتو که تموم اون روزا رو جبران میکنم ...تمام اون بدبختی هارو...
اون روزایی که زن و بجه ام نبودن ...
از رو...ت شرمنده بودم ...از روی تو و بجه هام‌...سهراب بیشتر از همه سختی دیده و میخوام اونم خوشبختی رو مزه کنه ...
دستهاشو گرفتم و چرخیدم‌...
میخندیدم و صدامون تو اتاق پیچیده بود ...
نفسم بند اومد و دراز کشیدم...
مالک کنارم دراز کشید و گفت : نظر تو برام مهمه که بپسندی و خوشت بیاد ...
_ همه چیزش قشنگه ...
به سمت من چرخید و گفت : ته باغ برای محبوب خونه درست کردم ...
_ شما همه جوره برای من دلبری میکنی ...
چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری از راه بدرم میکنیا ؟‌
بینی اشو بین دست گرفتم و تکون دادم و گفتم : تو هم داری دل منو مید...ز...دی ...هر چند خیلی وقته دز...دیدی و خبر نداری ...
لبخند زد و گفت : هرچقدر نگاهت میکنم...
دلم ازت سیر نمیشه ...
تو برای من خلق شدی ....
پارت ۱۹۷
تو چشم های هم خیره بودیم و مالک گفت: یه تشکر به ملا بدهکـ.ـار بودم و مر...د ...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چرا ؟‌
خندید و گفت : چون میخواست تو رو اتـ.ـ.ـیش بز...نه ...وگرنه با اون روبندت هیچ وقت تو رو نمیدیدم‌...
سرمو روی بازوش گزاشتم و چشم هامو بستم‌...
مالک موهامو نوازش کرد و گفت : تو قشنگترین رویای من بودی ...
چشم هامو بستم و با ارامش تو بغـ.ـل مالک خوابیدم ...
محبوب خونه اشو که دید ذوق کـ.ـرده بود ...وسایلشو اوردن و براش میچیدن ...
خیلی باد کـ.ـرده و همه میگفتن بخاطر نمکی که مدام میخورد ...
یواشکی تند تند نمک میخورد و ویارش نمک بود...
خونه اش دو تا اتاق بزرگ بود و یه اشپزخونه گوشه اتاق ...
لوازمش چیده شد و اول اون رفت خونه اش بخاطر شـ.ـ.ـکم بزرگش خیلی مراعاتشو میکردیم ...
جابجا شدیم و خانم بزرگ با ما نیومد ...
مالک دستهای پیرشو نوازش کرد و گفت : خانم بزرگ اینجا تنها چطور میخوای بمونی ؟
_ من اهل این عمارتم‌...
به زمین فرش شده بیشتر از سنگ شده عادت دارم ...
مرادم اینجا د...فن شده میخوام بمونم اما تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
_ اینجا بمونی من دلنگرون میشم ...
_ نه نشو ...خدمتکارا هستن ...من دیگه مر _دنی ام فبر _ستون‌ صدام میز _نه ...
نگاهی تو چشم های من انداخت و گفت : حلالم کردی ؟
لبخندی به روش ز... دم و گفتم زنده باشین ...
_ ممنونم ازت دخترم ...
_ کاش با ما میومدی خانم بزرگ ...
_خوشبخت باشین ...
دیگه حرفی نزد ...
اتاق خصوصی برای بجه ها اماده کردیم و مریم هم کنارشون موند ....
مریم پیش اونا میخوابید و مراقبشون بود ...
زندگی جدیدی رو داشتیم تجربه میکردیم ...رضا ز...ن گرفته بود و مامان و رحمت با عروس جدید زندگی میکردن ...
مامان ترجیح داد پیش پسراش بمونه ...
سهراب پسر کم حرفی بود ولی خیلی مهربون بود ...خانم جون خیلی دوستش داشت و بیشتر مواقع با هم بودن ...
همه چیز عالی بود و دیگه چیزی کم نداشتیم ...
داشتم اتاق رو مرتب میکردم که مریم داخل و گفت ....


پارت ۱۹۸
مریم اومد داخل و گفت : جواهر خانم محبوب در... داش زیاد شده ‌‌....
موقعش رسیده بود ...لبخند رو لـ.ـبهام نشست و بیرون رفتم‌...با عجله بیرون میرفتم و سمت خونه محبوب ...
مریم رو بهم گفت : من کمکش میکنم زا _یمان کنه ...
احمد جلوی درب تر _سیده بود بهم خیره شد و گفت : جواهر خانم‌...حالش بده ...محبوب حالش بده ...
کنار ز... دمش و رفتم داخل ...محبوب در _د داشت و یاد خودم افتادم‌...چطور غریبانه زا_یمان کـ.ـردم ...
چطور د_رد میکشیدم و کسی نبود ...تو کوچه و خیابون میوفتادم و میخواستم به عمارت برسم ...
اشک صورتمو خـ.ـ.ـیس کرد و گفتم‌: محبوب من اینجام نتـ.ـ.ـر_س ...
مریم جلو رفت و گفت : بجه داره بدنیا میاد ...
من و مریم اون دومین باری بود که با هم شاهد بدنیا اومدن یه بجه بودیم ...
یه پسر شبیه احمد رضا بود.از شد_ت گریه خوشحالی هق هق میکردم و پسرشو لای دستمال پیچیدم و به سـ.ـ.ـنه فشـ.ـ.ـردم ...
بوی همون روزی میومد که دو قلوهامو تو بغـ.ـل گرفتم و بو_سیدم ...
محبوب بجه رو نگاه کرد و گفت : ببینمش ...
صورتشو بو_سید و گفت : بزار مالک رو ببینم‌...با اومدن اسم مالک خندیدم و محبوب اسم پسرشو مالک گزاشته بود ...
خبر زود به گوش همه رسید و همه فهمیدن مالک کوچک بدنیا اومده بود ...
کنار محبوب نشستم موهای خـ.ـ.ـیس عـ.ـر_قشو خشک کـ.ـردم و گفتم : اروم باش ...
اشپز جدید عمارتمون رو صدا ز_دم داخل اومد و گفت : بله خانم ؟
_ برای محبوب بگو گ_و_س_ف_ند فر_بونی کـ.ـ.ـنن و جگـ.ـ.ـرشو کـ.. باب کنن بیارن ...
گـ.ـ.ـوشت تازه براش بپزید ...
محبوب سرشو روی شونه ام گزاشت و گفت :دو قلوها کجان ؟‌
_ سهراب داره باهاشون بازی میکنه ...
_ چقدر زا_یمان سخته ...
_ محبوب الکی نیست که مادر بودن انقدر مقام بزرگی ...
_ خدارو شکر سالم بدنیا اومد استر _س داشتم‌...
_ الان دیگه راحت بخواب ...احمد رفته مادرشو خبر کنه الان مادرشوهرت میاد ...
محبوب ا_هی کشید و گفت : کاش منم مادر داشتم‌...
با ا_خ_م گفتم : پس من چی هستم ...


پارت ۱۹۹
با ا_خ_م به محبوب گفتم : پس من چی هستم ...من مادرتم دیگه ....دستمو بو_سید و گفت : واقعا مادرمی ...
محـ.ـکم‌ بغـ.ـلش گرفتم ...من و محبوب کنار هم روزهای خیلی سختی رو گذرونده بودیم و حالا در انتظار خوشبختی بودیم ...
مالک کوچولو خیلی ارومتر از اونی بود که میشد تصور کرد ...ما تا شش ماهگیش حتی بیداریشو کم میدیدیم و مدام خواب بود ...
تپل شده بود و انقدر شیرین بود که حتی نمیشد در مقابلش خودتو کنترل کنی و دلت میخواست مدام بو_سش کنم...
حالت تهوع های دم صبح خیلی آز _ارم میداد ...
نمیدونم چرا اونطور شده بودم‌...
احتمال میدادم باردار باشم ...
محبوب داشت مالک رو بعد حموم لباس میپوشوند و گفت : جواهر چرا رنگت انقدر زرد شده ؟
_ نمیدونم‌...
ا_خ_می کرد و گفت : نمیدونی یا نمیخوای بگی ...
ا_هی کشیدم و همونطور که
از پنجره به بچه ها نگاه میکردم که بازی میکنن گفتم‌: محبوب دلم نمیخواد دوباره تجربه اش کنم‌...
محبوب جلو اومد و گفت : جواهر این نعمت خداست به هر کسی نمیده ....
_ میدونم ولی باور کن اون روزهای حاملگی انقدر برام سخت گذشت که دیگه نمیخوام تکرار بشه ...
_ مالک خان میدونه ؟‌
_ نه احتمالش کمه ...که باردار باشم‌...خدا قهرش نگیره ولی نمیخوام‌...
همین دوتا کافیه ...
خدا همین دوتا رو برام نگه داره ...
_ اینجوری نگو ...من امروز کنارتم ...مالک خان رو ببین چطور داره به بجه ها نگاه میکنه ...
روی صندلی نشسته بود و به بجه ها نگاه میکرد ...
با تـ.ـفنـ.ـ.ـگـ.ـ.ـش داشت نشونه گیری میکرد و به سهراب اموزش میداد...
موهای کنار گوشش سفید شده بود و بقدری سختی دیده بود که بخواد زودتر از هرکسی پیر بشه ...
بهش خیره موندم‌...انگار سنگینی نگاهمو حس کرد...
سرشو بالا اورد و تو چشم هام خیره شد...
اون برای من با ارزش تر از هر چیزی بود ...اون برام از بجه هامم عزیزتر بود ...
شاید من تنها زنی بودم که شوهرمو بیشتر از بجه هام دوست داشتم‌...
تو نگاهم فقط عشق بود، بهم خیره بود ...
براش چشمکی ز...دم و از خنده سرشو تکون داد ...


پارت ۲۰۰
برای مالک چشمکی ز...دم و اونم از خنده سرشو تکون داد ...
یهو بی هوا بهم چشمکی ز...د و من از شـ.ـد_ت هیحـ.ـان روی زمین افتادم ...
محبوب تر _سیده بود و گفت : خا_ک به سرم چی شد یهویی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم‌: مالک خان بهم چشمک ز... د ...
محبوب با تعجب گفت : جواهر اشتباه دیدی مالک خان‌؟‌
_ بله ...مالک خان ...
هر دو بلند بلند میخندیدیم ...
حدسم درست بود و باردار بودم‌...اینبار میخواستم خودم به مالک بگم‌...
بعد شام ازش خواستم بریم قدم بز...نیم‌....بجه ها به لطف مریم ...مادر مهربونشون خوابیده بودن ...
مالک کنارم قدم میز...د ...
هوا یکم سرد بود و گفتم : هوا داره سرد میشه فصل گرما تموم شد ...
دستشو دورم پیچید و گفت : بزار گرمت کنم ...
لبخندی ز...دم و گفتم‌: چقدر امشب ستاره تو اسمون هست ...
مالک سرشو که بالا گرفت زیر گلوشو بو...._سیدم و گفتم : گولت ز _دم ...
لبخندی ز_د و گفت : امان از دست تو ...
دستی تو موهاش کشیدم و گفتم : پیر شدی مالک خانم ...پیر شدی ...
ا_هی کشید و گفت: کنار تو پیر شدنم دوست دارم
لپمو کشید و گفت : چرا اومدیم قدم بز_نیم؟!
تو صورتش نگاه کردم و گفتم : میخواستم یچیزی بهت بگم‌...
_ جانم‌؟‌
_ بجه ها دیگه بزرگ شدن و شاید خواست خدا بوده ...
نتونستم بگم یکم مکث کردم و گفتم : دوباره داری پدر میشی ...
تو صورتم نگاه نکرد ولی چشم هاش برق میز_د و گفت : حدس میز_دم‌...
با تعجب گفتم‌: از کجا حدس میز_دی ؟‌
روبروم ایستاد دستهامو تو دست گرفت بو_سید و گفت : از اینجا که چشمهات حالتش عوض شدن ...
از اینکه میدونم‌ دوست نداشتی دوباره مادر بشی ...
خواستم دلیلیشو بگم که مانع حرف ز_دنم شد و گفت : اینبار نمیزارم اونطور بگذره اینیار همه چیز رو درست مدیریت میکنم‌...
اوندفعه هرروزش بهت سخت گذشت ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : عوضش به نتیجه اش میارزید ...
به جابر و فروزان به اون دوتا فرشته قشنگم می ارزید ...
به اینکه الان خوشبخت ترینم ...
2025/07/08 23:08:18
Back to Top
HTML Embed Code: