پارت ۲۰۱
مالک پیشونیمو بو_سید و گفت : امشب اول ماه ...صورتمو زیر نور ماه بالا گرفت و نگاهم کرد ...
ارومگفت: من دوتا ماه دارم یکی رو زمین و یکی تو اسمون ..
سرمو به سرش تکیه کردم و گفنم: منم تو دنیا دو تا خـ.ـدا دارم ...
خدای اولم تو اسموناست و خدای دومم اینجا روی زمین کنارم ....
مالک لبخندی زد و گفت : چه شاعرانه گفتی خانم...
اونشب تا دم دمای صبح باهم گپ ز...دیم ...حقیقت زندگی من دوست داشتن مالک بود.....
***
یه دسته گل بزرگ از گلفروشی خر _یدم و از عقب ماشین بیرون رو نگاه میکردم...
جابر از آینه نگاهم کرد و گفت:مامان؟
نگاهش کردم و گفتم:جان مادر...
دو سا_له اون روسری مشکی رو سرته نمیخوای در...ش بیاری؟
ز_ن جابر به عقب چرخید و گفت:مامان جان میدونم که عاشق اقاجون بودید...ولی دیگه باید با نبودنش کنار بیاین...
اشک هام ناخواسته ریخت...تو همون فبر _ستونی که ار _باب د_فن بود طبق وصیتش د_فن شد...
دوسا_له مالک نیست و من تنهام...
محبوب و پسر و دخترهاش همسایه منن و من تو اون عمارت بزرگ با نوه و بجه هام زندگی میکنم...
زمان انقدر زود گذشت که حتی فرصت درست و حسابی زندگی کـ.ـردن رو به ادم ها نداد...
سر فبر _ش نشستم و با گلاب سنگشو شستم...
مرحوم مالک خان...
اشک چشمم روی سنگ افتاد و گفتم: بی معرفت دوسا_له تنهام گزاشتی...
سا_لگرد فو_ت مالک بود...
فروزان و عروس و دامادش اومده بودن و ته تغاری من امیر مالکم...
روزی که امیر بدنیا اومد مالک به همه اهل عمارت شیرینی داد...
دستی رو روی شونه ام حس کردم...
سرمو بلند کردم محبوب لبخندی زد و گفت:دیر کردم...
یک ماهی بود ندیده بودمش...موهای فر خورده سفید کنار روسریشو داخل زد و گفت:دیشب خواب مالک خان رو دیدم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
توی یه جای قشنگ بود...
ا_هی کشیدم و گفتم:دلتنگشم محبوب...
محبوبه تمام زندگیمون رو برای بجه ها تعریف کرده بود...بجه هام و نوه هام تو زیبایی به من رفته بودن...
بعد از فاتحه خوانی برگشتیم عمارت شام خوردیم و دور هم نشستیم...
جای خالی مالک روی صندلیش ناراحتم میکرد...
ولی به جابر و امیر که نگاه میکردم دلم قــ.ـ._ـر _ص میشد...
فروزان و دختر محبوب با هم رفیق بودن و داشتن عکس های قدیمی رو نگاه میکردن...
کنار پنجره به حیاط عمارتم نگاه میکردم...
محبوب کنارم ایستاد مثل قدیم دستهای همو گرفتیم و به بیرون خیره شدیم...
جای همه اونایی که رفتن خالی بود...
خدا رحمتشون کنه..مادرم..خانم بزرگ..خانم جون ...
و مالکم خدای روی زمینم...
بی صبرانه منتظر روزی ام که بیام کنارت...
»پایان«
مالک پیشونیمو بو_سید و گفت : امشب اول ماه ...صورتمو زیر نور ماه بالا گرفت و نگاهم کرد ...
ارومگفت: من دوتا ماه دارم یکی رو زمین و یکی تو اسمون ..
سرمو به سرش تکیه کردم و گفنم: منم تو دنیا دو تا خـ.ـدا دارم ...
خدای اولم تو اسموناست و خدای دومم اینجا روی زمین کنارم ....
مالک لبخندی زد و گفت : چه شاعرانه گفتی خانم...
اونشب تا دم دمای صبح باهم گپ ز...دیم ...حقیقت زندگی من دوست داشتن مالک بود.....
***
یه دسته گل بزرگ از گلفروشی خر _یدم و از عقب ماشین بیرون رو نگاه میکردم...
جابر از آینه نگاهم کرد و گفت:مامان؟
نگاهش کردم و گفتم:جان مادر...
دو سا_له اون روسری مشکی رو سرته نمیخوای در...ش بیاری؟
ز_ن جابر به عقب چرخید و گفت:مامان جان میدونم که عاشق اقاجون بودید...ولی دیگه باید با نبودنش کنار بیاین...
اشک هام ناخواسته ریخت...تو همون فبر _ستونی که ار _باب د_فن بود طبق وصیتش د_فن شد...
دوسا_له مالک نیست و من تنهام...
محبوب و پسر و دخترهاش همسایه منن و من تو اون عمارت بزرگ با نوه و بجه هام زندگی میکنم...
زمان انقدر زود گذشت که حتی فرصت درست و حسابی زندگی کـ.ـردن رو به ادم ها نداد...
سر فبر _ش نشستم و با گلاب سنگشو شستم...
مرحوم مالک خان...
اشک چشمم روی سنگ افتاد و گفتم: بی معرفت دوسا_له تنهام گزاشتی...
سا_لگرد فو_ت مالک بود...
فروزان و عروس و دامادش اومده بودن و ته تغاری من امیر مالکم...
روزی که امیر بدنیا اومد مالک به همه اهل عمارت شیرینی داد...
دستی رو روی شونه ام حس کردم...
سرمو بلند کردم محبوب لبخندی زد و گفت:دیر کردم...
یک ماهی بود ندیده بودمش...موهای فر خورده سفید کنار روسریشو داخل زد و گفت:دیشب خواب مالک خان رو دیدم...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد...
توی یه جای قشنگ بود...
ا_هی کشیدم و گفتم:دلتنگشم محبوب...
محبوبه تمام زندگیمون رو برای بجه ها تعریف کرده بود...بجه هام و نوه هام تو زیبایی به من رفته بودن...
بعد از فاتحه خوانی برگشتیم عمارت شام خوردیم و دور هم نشستیم...
جای خالی مالک روی صندلیش ناراحتم میکرد...
ولی به جابر و امیر که نگاه میکردم دلم قــ.ـ._ـر _ص میشد...
فروزان و دختر محبوب با هم رفیق بودن و داشتن عکس های قدیمی رو نگاه میکردن...
کنار پنجره به حیاط عمارتم نگاه میکردم...
محبوب کنارم ایستاد مثل قدیم دستهای همو گرفتیم و به بیرون خیره شدیم...
جای همه اونایی که رفتن خالی بود...
خدا رحمتشون کنه..مادرم..خانم بزرگ..خانم جون ...
و مالکم خدای روی زمینم...
بی صبرانه منتظر روزی ام که بیام کنارت...
»پایان«
عزیزم فصل اکرانِ تو هم تمام شد، من تو را از پردهی چشمهایم پایین آوردم...!
امیدوارم به برکت عید، غمهاتون بسوزه و گل شادی و امید در دلتان غنچه بزند🙏✨
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو1
آروم داخل خونه شدمو دور تا دور خونه رو از زیر نظرم گذروندم.
نفس عمیقی کشیدم تا از حجم استرسم کم کنم.با احتیاط جلوتر رفتم.پس چرا کسی نبود؟!
همین باعث میشد استرسم بیشتر بشه.
سمت مبلا رفتمو در انتهایی ترین قسمت مبل نشستم و همون گوشه کز کردم.
دستم خیس از عرقم روی زانوهام فشار دادم تا از لرزششون کم کنم.برای اولین بار پا از تمام ممنوعه ها فراتر گذاشته بودم و اومده بودم خونه ی کسی که میخواستم باهاش حس های ممنوعه ایی رو تجربه کنم...
با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد به خودم نهیب زدم...
_ چته باران آروم باش
نگاهم دور چرخوند تا ببینم کسی اومد یا نه.چطور در واحدو باز گذاشته و خودش نبود.
با دیدن در باز ضربه ای به پیشونیم زدم
از استرسم حتی فراموش کرده بودم درو ببندم.
از جام بلند شدمو سمت در رفتم خواستم ببندمش که ناگهان فکری به ذهنم اومد.بهتر بود اصلا از اینجا برم. من چه به این کارا؟؟از اولم اومدنم اشتباه بود.
با گذاشته شدن دستی رو در و بسته شدنش سریع به پشت برگشتم. با دیدن هیکل عضلانی و چهارشونه اش اونم درست تو فاصله چند میلیمتری ام عقب رفتم و به در چسبیدم.
حالا که خودشو دیده بودم استرسم چند برابر شده بود.ضربان قلبم رو هزار بود انگار قلبم داشت از جاش درمیومد.
نگاهشو پایین اوردو به چشمام دوخت...
_ دربیار
ترسیده نگاهش کردم.مغزم اصلا همراهی نمیکرد. حس میکردم پاهام توانشون برای ایستادن دارن از دست میدن.دستام از عرق خیس شده بود.
به وضوح لرزش لبم حس میکردم.لبمو داخل دهنم کشیدم و به دندون گرفتمش دستشو بالا آورد و زیر چونم گذاشت.
فشار آرومی به لبم آورد و لبمو از زیر دندونم خارج کرد.دهن باز کردم تا چیزی بگم که انگشتشو روی لبم قرار داد و وادار به سکوتم کرد.
دستشو نوازش وار روی پوست گونه ام کشیدو موهامو که از شالم بیرون زده بود پشت گوشم فرستاد.
_ هیشش آروم باش
نگاهش پایین سوق داد و روی بدنم نشوند...
_ لباستو دربیار همینجا جلوی در...میخام بدن دختر کوچولوم رو ببینم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو1
آروم داخل خونه شدمو دور تا دور خونه رو از زیر نظرم گذروندم.
نفس عمیقی کشیدم تا از حجم استرسم کم کنم.با احتیاط جلوتر رفتم.پس چرا کسی نبود؟!
همین باعث میشد استرسم بیشتر بشه.
سمت مبلا رفتمو در انتهایی ترین قسمت مبل نشستم و همون گوشه کز کردم.
دستم خیس از عرقم روی زانوهام فشار دادم تا از لرزششون کم کنم.برای اولین بار پا از تمام ممنوعه ها فراتر گذاشته بودم و اومده بودم خونه ی کسی که میخواستم باهاش حس های ممنوعه ایی رو تجربه کنم...
با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد به خودم نهیب زدم...
_ چته باران آروم باش
نگاهم دور چرخوند تا ببینم کسی اومد یا نه.چطور در واحدو باز گذاشته و خودش نبود.
با دیدن در باز ضربه ای به پیشونیم زدم
از استرسم حتی فراموش کرده بودم درو ببندم.
از جام بلند شدمو سمت در رفتم خواستم ببندمش که ناگهان فکری به ذهنم اومد.بهتر بود اصلا از اینجا برم. من چه به این کارا؟؟از اولم اومدنم اشتباه بود.
با گذاشته شدن دستی رو در و بسته شدنش سریع به پشت برگشتم. با دیدن هیکل عضلانی و چهارشونه اش اونم درست تو فاصله چند میلیمتری ام عقب رفتم و به در چسبیدم.
حالا که خودشو دیده بودم استرسم چند برابر شده بود.ضربان قلبم رو هزار بود انگار قلبم داشت از جاش درمیومد.
نگاهشو پایین اوردو به چشمام دوخت...
_ دربیار
ترسیده نگاهش کردم.مغزم اصلا همراهی نمیکرد. حس میکردم پاهام توانشون برای ایستادن دارن از دست میدن.دستام از عرق خیس شده بود.
به وضوح لرزش لبم حس میکردم.لبمو داخل دهنم کشیدم و به دندون گرفتمش دستشو بالا آورد و زیر چونم گذاشت.
فشار آرومی به لبم آورد و لبمو از زیر دندونم خارج کرد.دهن باز کردم تا چیزی بگم که انگشتشو روی لبم قرار داد و وادار به سکوتم کرد.
دستشو نوازش وار روی پوست گونه ام کشیدو موهامو که از شالم بیرون زده بود پشت گوشم فرستاد.
_ هیشش آروم باش
نگاهش پایین سوق داد و روی بدنم نشوند...
_ لباستو دربیار همینجا جلوی در...میخام بدن دختر کوچولوم رو ببینم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو2
_ اخه....
_ کاری که گفتم بکن.
انقدر قاطع گفته بود و با اون چشماش جدی نگاهم میکردکه انگار قدرت اراده رو ازم گرفته بود.
انگار به مغزم تلقین میکرد کاری که اون گفته رو باید انجام بدم.
آروم دستم سمت لباسم بردم.جالب این بود که اون هیچ کاری نمیکرد.انگار منتظر بود من مو به مو کاری که خواسته بود انجام بدم.
مانتو و تاپم رو درآوردم و آروم شلوار جینمو پایین کشیدم.تمام مدت نگاهم روی چشماش ثابت بود.
تک تک حرکاتمو دنبال میکرد.دستشو از کنار سرم که روی در بود برداشت...
_ حالا برو و روی مبل دراز بکش.
اول پاهام قفل کرده بود از ترس.اما الان بی اراده کارایی که میگفت انجام میدادم.
سمت مبل رفتمو روش دراز کشیدم.چیزی حالت زیرانداز زیر پهن کرد.نمیفهمیدم اینا برای چیه ؟؟زیر پام نشست و دستشو سمت شور*تم برد.
با قرار گیری دستش روی کش بالای شور*تم ناخوداگاه به مچ دستش چنگ زدم.
تا حالا هیچ مردی به بدن من دست نزده بودچه برسه که جلوش لخت بشم و با سوتین و شور*ت باشم.همین الانم کلی از خط قرمز های خودم فاصله گرفته بودم.
بدون اینکه دعوام کنه یا تنبیه ام کنه،چیزی که همیشه فکر میکردم ددی ها موقعی که لیتلی کاری که خواستن انجام نده ؛ تنبیه اش میکنن، اما اون در کمال آرامش مچ دستمو گرفت و روی شکمم گذاشتش.
_ دستت از اینجا تکون نمیخوره خب؟؟
هیچ کدوم از حرفاش با داد نبود.اما نمیدونم چرا با همین صدای آروم جوری ازش حساب میبردم.
نگاهش و تک تک کلماتش با آرامش بوداما من با همین یک جمله اش جرعت دوباره تکون دادن دستم از روی شکمم رو نداشتم.
شور*تمو پایین کشید و پایین مبل انداخت.به رون پام چنگ زد و از هم بازشون کرد....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو2
_ اخه....
_ کاری که گفتم بکن.
انقدر قاطع گفته بود و با اون چشماش جدی نگاهم میکردکه انگار قدرت اراده رو ازم گرفته بود.
انگار به مغزم تلقین میکرد کاری که اون گفته رو باید انجام بدم.
آروم دستم سمت لباسم بردم.جالب این بود که اون هیچ کاری نمیکرد.انگار منتظر بود من مو به مو کاری که خواسته بود انجام بدم.
مانتو و تاپم رو درآوردم و آروم شلوار جینمو پایین کشیدم.تمام مدت نگاهم روی چشماش ثابت بود.
تک تک حرکاتمو دنبال میکرد.دستشو از کنار سرم که روی در بود برداشت...
_ حالا برو و روی مبل دراز بکش.
اول پاهام قفل کرده بود از ترس.اما الان بی اراده کارایی که میگفت انجام میدادم.
سمت مبل رفتمو روش دراز کشیدم.چیزی حالت زیرانداز زیر پهن کرد.نمیفهمیدم اینا برای چیه ؟؟زیر پام نشست و دستشو سمت شور*تم برد.
با قرار گیری دستش روی کش بالای شور*تم ناخوداگاه به مچ دستش چنگ زدم.
تا حالا هیچ مردی به بدن من دست نزده بودچه برسه که جلوش لخت بشم و با سوتین و شور*ت باشم.همین الانم کلی از خط قرمز های خودم فاصله گرفته بودم.
بدون اینکه دعوام کنه یا تنبیه ام کنه،چیزی که همیشه فکر میکردم ددی ها موقعی که لیتلی کاری که خواستن انجام نده ؛ تنبیه اش میکنن، اما اون در کمال آرامش مچ دستمو گرفت و روی شکمم گذاشتش.
_ دستت از اینجا تکون نمیخوره خب؟؟
هیچ کدوم از حرفاش با داد نبود.اما نمیدونم چرا با همین صدای آروم جوری ازش حساب میبردم.
نگاهش و تک تک کلماتش با آرامش بوداما من با همین یک جمله اش جرعت دوباره تکون دادن دستم از روی شکمم رو نداشتم.
شور*تمو پایین کشید و پایین مبل انداخت.به رون پام چنگ زد و از هم بازشون کرد....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
گفت او هرشب آرزو میکرد، کاش پنجرهی اتاقش میلهای نداشت، تا جلوی پرواز رویاهایش به خیابان را بگیرد، و من میلهای بودم، که عاشق او شده بود …!
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو3
از خجالت لبمو به دندون گرفتمو
چشمامو بستم.راهی بود که اومده بودم و الان نمیتونستم برگردم.
ممنوعه ترین قسمت بدنم درست توی دیدش قرار داشت ومن بدون هیچ مخالفتی ساکت روی مبل خوابیده بودم.
دستشو که روی بهشتم گذاشت.خواستم پاهامو ببند که متوجه شد.به رونم چنگ زد و همونطور از هم باز نگهشون داشت
داشتم از خجالت آب میشدمگ
پره های بهشتمو از هم باز کرد و با دقت چکش کرد.بهشتم از ترس نبض میزد.
دست دیگش زیر باس.نم گذاشت و کمی بالاتر آوردم.همونطور با لحن مهربونی گفت:میخوام یه چکاپت کنم آروم باش خانوم کوچولو...
با انگشتاش پره های بهشتم از هم فاصله دادو با دقت داخل سوراخم نگاه کرد.
_ تا حالا خود ارض.ایی کردی؟؟
آب دهنمو قورت دادم.نکنه به خاطر خودارض.اییم میخواست دعوام کنه و تنبیه ام کنه.
آروم و ترسیده سرمو به نشونه تایید تکون دادم. از وسط پام خودش بالا کشید.
سیلی آرومی رو بهشتم زدکه پاهامو بستم اما چون بین پاهام قرار داشت نمیتونستم بهم چفتشون کنم.
دستشو بالا آورد و انگشتش روی لبم قرار داد...
_ از این به بعد بدون اجازه من آبم نمیخوری.
دهنمو باز کردم تابگم چشم که انگشتاشو داخل دهنم فرستاد.
قبل اینکه بخوام کاری کنم دست دیگش روی بهشتم گذاشت و...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو3
از خجالت لبمو به دندون گرفتمو
چشمامو بستم.راهی بود که اومده بودم و الان نمیتونستم برگردم.
ممنوعه ترین قسمت بدنم درست توی دیدش قرار داشت ومن بدون هیچ مخالفتی ساکت روی مبل خوابیده بودم.
دستشو که روی بهشتم گذاشت.خواستم پاهامو ببند که متوجه شد.به رونم چنگ زد و همونطور از هم باز نگهشون داشت
داشتم از خجالت آب میشدمگ
پره های بهشتمو از هم باز کرد و با دقت چکش کرد.بهشتم از ترس نبض میزد.
دست دیگش زیر باس.نم گذاشت و کمی بالاتر آوردم.همونطور با لحن مهربونی گفت:میخوام یه چکاپت کنم آروم باش خانوم کوچولو...
با انگشتاش پره های بهشتم از هم فاصله دادو با دقت داخل سوراخم نگاه کرد.
_ تا حالا خود ارض.ایی کردی؟؟
آب دهنمو قورت دادم.نکنه به خاطر خودارض.اییم میخواست دعوام کنه و تنبیه ام کنه.
آروم و ترسیده سرمو به نشونه تایید تکون دادم. از وسط پام خودش بالا کشید.
سیلی آرومی رو بهشتم زدکه پاهامو بستم اما چون بین پاهام قرار داشت نمیتونستم بهم چفتشون کنم.
دستشو بالا آورد و انگشتش روی لبم قرار داد...
_ از این به بعد بدون اجازه من آبم نمیخوری.
دهنمو باز کردم تابگم چشم که انگشتاشو داخل دهنم فرستاد.
قبل اینکه بخوام کاری کنم دست دیگش روی بهشتم گذاشت و...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو4
قبل اینکه بخوام کاری کنم دست دیگشو روی بهشتم گذاشت.با انگشت روی چو..لم مالیدو کم کم سرعتشو بیشتر کرد.
بودن انگشتاش توی دهنم نمیذاشت ناله کنم. نمیدونم چرا میل زیادی به مک زدن انگشتاش پیدا کرده بودم.زبونم دور انگشتاش چرخوندم
با ولع انگشتاشو مک میزدم و زبونمو روشون میکشیدم. انگار که چیز خوشمزه ایی باشه.
انگشتشو پایین تر برد و دور سوراخ باس.نمو با ترشحاتم خیس کرد.
ناگهان انگشتشو وارد سوراخ باس.نم کرد.به خاطر تنگی بیش از حدم خودمو منقبض کردم بی توجه به من دوتا انگشتاشو بی حرکت داخل سوراخم نگه داشت.
کم کم داشتم به اندازه اشون عادت میکرد.شروع کرد حرکت دادنشون داخل سوراخ باس.نم
ناله ی آرومی کردم.داشتم به اوج میرسیدم که ناگهان انگشتشو از تو سوراخ باس.نم بیرون کشیدواز روم بلند شد.
گیج و خمار نگاهش کردم.اما اون بی توجه به من سمت آشپزخونه رفت و دستش رو زیر آب شست
به حدی حالم بد بود که حتی توانایی بستن پاهامو نداشتم.
خودار..ضایی زیاد کرده بودم.اما تا حالا اینجوری تا نزدیکی ارض*ا شدن نرفته بودم.انگار از یه صخره بلند پرت شده باشم پایین...
بسختی از جام بلند شدم.نمیتونستم پاهامو درست و حسابی ببندم و راه برم.
انگار درد داشتم که فقط با ارض*ا شدنم آروم میگرفت.گفته بود بدون اجازه اش نباید هیچ کاری بکنم.یعنی نباید خودارضایی میکردم.
میدونستم حتی از اونجا هم حواسش بهم هست
پس نباید خطایی میکردم.سمتش رفتم و همونجا کنار در ایستادم.
انگار دیگه برام مهم نبود مقابلش با چه وضعیتی ایستادم.تنها چیزی که میخواستم این بود که دوباره انگشتشو داخل سوراخم حس کنم و اون ارض*ام کنه.
وقتی قیافمو دید بهم اشاره کرد جلو برم.با همون حال زارم سمتش رفتم.خیلی راحت دو طرف کمرمو گرفت و بلندم کرد روی اپن آشپزخونه گذاشتم.
انگار به سبکی یه پر بودم که اونجوری بلندم کرد
هرچند من لاغر و کوچولو بودمو اون چهار شونه و هیکلی.....
معلوم بود وزن من براش چیزی نیست.میدونستم اپنش با ترشحاتم کثیف میشه و این کمی معذبم میکرد.
سردی اپن و داغی بهشتم تضاد عجیبی داشت
باعث میشد حالم بدتر بشه.اما توانایی اعتراض کردن رو نداشتم.
نفهمیدم کی شیر داغ کرده بود.با شیشه شیر صورتی رنگی سمتم اومد.اول کمی روی دستش ریخت تا از میزان گرماش مطمئن بشه.
وقتی فهمید اونقدر داغ نیست سمت لبم آورد
من اصلا شیر دوست نداشتم.مبخواستم مخالفت کنم سرم برگردوندم اما سر شیشه شیر به لبم فشار دادو وادارم کرد داخل دهنم ببرمش.
مک آرومی بهش زدم که انگار ناگهانی اشتهام چند برابر شد.دستمو دو طرف شیشه شیر گرفتم و با ولع مکش زدم.
سرمو گرفت و آروم روی اپن خوابوندتم.من عین بچه ها پام توی شکمم جمع کرده بودم و شیشه شیر رو مک میزدم..
باورم نمیشد داشتم همچین کاری میکردم.اونم منی که تو عمرا یه بارم شیر نخورده بودم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو4
قبل اینکه بخوام کاری کنم دست دیگشو روی بهشتم گذاشت.با انگشت روی چو..لم مالیدو کم کم سرعتشو بیشتر کرد.
بودن انگشتاش توی دهنم نمیذاشت ناله کنم. نمیدونم چرا میل زیادی به مک زدن انگشتاش پیدا کرده بودم.زبونم دور انگشتاش چرخوندم
با ولع انگشتاشو مک میزدم و زبونمو روشون میکشیدم. انگار که چیز خوشمزه ایی باشه.
انگشتشو پایین تر برد و دور سوراخ باس.نمو با ترشحاتم خیس کرد.
ناگهان انگشتشو وارد سوراخ باس.نم کرد.به خاطر تنگی بیش از حدم خودمو منقبض کردم بی توجه به من دوتا انگشتاشو بی حرکت داخل سوراخم نگه داشت.
کم کم داشتم به اندازه اشون عادت میکرد.شروع کرد حرکت دادنشون داخل سوراخ باس.نم
ناله ی آرومی کردم.داشتم به اوج میرسیدم که ناگهان انگشتشو از تو سوراخ باس.نم بیرون کشیدواز روم بلند شد.
گیج و خمار نگاهش کردم.اما اون بی توجه به من سمت آشپزخونه رفت و دستش رو زیر آب شست
به حدی حالم بد بود که حتی توانایی بستن پاهامو نداشتم.
خودار..ضایی زیاد کرده بودم.اما تا حالا اینجوری تا نزدیکی ارض*ا شدن نرفته بودم.انگار از یه صخره بلند پرت شده باشم پایین...
بسختی از جام بلند شدم.نمیتونستم پاهامو درست و حسابی ببندم و راه برم.
انگار درد داشتم که فقط با ارض*ا شدنم آروم میگرفت.گفته بود بدون اجازه اش نباید هیچ کاری بکنم.یعنی نباید خودارضایی میکردم.
میدونستم حتی از اونجا هم حواسش بهم هست
پس نباید خطایی میکردم.سمتش رفتم و همونجا کنار در ایستادم.
انگار دیگه برام مهم نبود مقابلش با چه وضعیتی ایستادم.تنها چیزی که میخواستم این بود که دوباره انگشتشو داخل سوراخم حس کنم و اون ارض*ام کنه.
وقتی قیافمو دید بهم اشاره کرد جلو برم.با همون حال زارم سمتش رفتم.خیلی راحت دو طرف کمرمو گرفت و بلندم کرد روی اپن آشپزخونه گذاشتم.
انگار به سبکی یه پر بودم که اونجوری بلندم کرد
هرچند من لاغر و کوچولو بودمو اون چهار شونه و هیکلی.....
معلوم بود وزن من براش چیزی نیست.میدونستم اپنش با ترشحاتم کثیف میشه و این کمی معذبم میکرد.
سردی اپن و داغی بهشتم تضاد عجیبی داشت
باعث میشد حالم بدتر بشه.اما توانایی اعتراض کردن رو نداشتم.
نفهمیدم کی شیر داغ کرده بود.با شیشه شیر صورتی رنگی سمتم اومد.اول کمی روی دستش ریخت تا از میزان گرماش مطمئن بشه.
وقتی فهمید اونقدر داغ نیست سمت لبم آورد
من اصلا شیر دوست نداشتم.مبخواستم مخالفت کنم سرم برگردوندم اما سر شیشه شیر به لبم فشار دادو وادارم کرد داخل دهنم ببرمش.
مک آرومی بهش زدم که انگار ناگهانی اشتهام چند برابر شد.دستمو دو طرف شیشه شیر گرفتم و با ولع مکش زدم.
سرمو گرفت و آروم روی اپن خوابوندتم.من عین بچه ها پام توی شکمم جمع کرده بودم و شیشه شیر رو مک میزدم..
باورم نمیشد داشتم همچین کاری میکردم.اونم منی که تو عمرا یه بارم شیر نخورده بودم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو5
با حس دستش روی بهشتم شیشه رو از لبم فاصله دادم.
_ یه قطره اشم روی اپن نمیریزه.
یه قطره چی ؟؟
انگشتشو این بار روی بهشتم بردوبی حرکت نگه داشت.بدنم تازه سر شده بود که با این کارش دوباره تحریک شده بودم.
دستشو بالا اورد و شیشه رو داخل دهنم گذاشتو
با تحکم گفت: بخورش
به حرفش گوش کردم ودوباره شروع به مک زدن کردم.اونم همزمان با من شروع به حرکت دادن انگشتش کرد.
سر شیشه رو دندون زدم و اون حرکت دستش تند تر کرد.بدنم لرز آرومی کرد ولی اون از قبل روی شکمم گرفت تا از اپن پایین نیفتم.
شیشه رو از دستم بیرون کشیدو روی اپن قرار داد. دستاشو به دو طرف باز کرد.
انگار خودم فهمیده بودم که باید چیکار کنم
با ذوق از روی اپن بلند شدم و خودمو توی بغلش پرت کردم.
منی که تا چند دقیقه پیش از این مرد به شدت میترسیدم حالا خیلی راحت توی بغلش رفته بودم
حتی حس میکردم چقدر این بغل برام آرامش بخشه.
پاهامو دور کمرش حلقه کردم که دستشو دور کمرم گذاشت.سرمو روی شونه اش قرار دادم و اونروی اپنو با دستمال پاک کرد.
سمت اتاق حرکت کرد ومن روی تخت قرار داد
تازه نگاهم به لباسش افتاد.
به خاطر مشکی بودنش و ترشحات من پایین لباسش سفید شده بود.
با خجالت لب گزیدم و سرم پایین انداختم
لباسشو از تنش بیرون کشید که نگاهمو ازش دزدیدم.
باحس دستش زیرچونم نگاهمو سمتش چرخوندم.لباسشو عوض کرده بود و حالا کنار من روی تخت قرار گرفته بود
_ دختر کوچولوم از چی خجالت کشیده؟؟
حرفی نزدم و با ارامش نگاهش کردم.نمیدونم چرا تک تک کلماتش اینقدر به دلم مینشست....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو5
با حس دستش روی بهشتم شیشه رو از لبم فاصله دادم.
_ یه قطره اشم روی اپن نمیریزه.
یه قطره چی ؟؟
انگشتشو این بار روی بهشتم بردوبی حرکت نگه داشت.بدنم تازه سر شده بود که با این کارش دوباره تحریک شده بودم.
دستشو بالا اورد و شیشه رو داخل دهنم گذاشتو
با تحکم گفت: بخورش
به حرفش گوش کردم ودوباره شروع به مک زدن کردم.اونم همزمان با من شروع به حرکت دادن انگشتش کرد.
سر شیشه رو دندون زدم و اون حرکت دستش تند تر کرد.بدنم لرز آرومی کرد ولی اون از قبل روی شکمم گرفت تا از اپن پایین نیفتم.
شیشه رو از دستم بیرون کشیدو روی اپن قرار داد. دستاشو به دو طرف باز کرد.
انگار خودم فهمیده بودم که باید چیکار کنم
با ذوق از روی اپن بلند شدم و خودمو توی بغلش پرت کردم.
منی که تا چند دقیقه پیش از این مرد به شدت میترسیدم حالا خیلی راحت توی بغلش رفته بودم
حتی حس میکردم چقدر این بغل برام آرامش بخشه.
پاهامو دور کمرش حلقه کردم که دستشو دور کمرم گذاشت.سرمو روی شونه اش قرار دادم و اونروی اپنو با دستمال پاک کرد.
سمت اتاق حرکت کرد ومن روی تخت قرار داد
تازه نگاهم به لباسش افتاد.
به خاطر مشکی بودنش و ترشحات من پایین لباسش سفید شده بود.
با خجالت لب گزیدم و سرم پایین انداختم
لباسشو از تنش بیرون کشید که نگاهمو ازش دزدیدم.
باحس دستش زیرچونم نگاهمو سمتش چرخوندم.لباسشو عوض کرده بود و حالا کنار من روی تخت قرار گرفته بود
_ دختر کوچولوم از چی خجالت کشیده؟؟
حرفی نزدم و با ارامش نگاهش کردم.نمیدونم چرا تک تک کلماتش اینقدر به دلم مینشست....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو6
کنارم به پهلو دراز کشیده بود.دستشو زیر سرش زد و نگاهشو روی اجزای صورتم چرخوند.دستشو جلو آورد که ناخوداگاه چشمام بستم.آروم موهامو پشت گوشم زد.
_ اسم دختر کوچولوم چیه؟؟
نمیدونم چرا اینقدر پیشش لوس شده بودم
یا دوست داشتم خودمو لوس کنم تا اون نازم بکشه و باهام مهربون باشه...
_ شما که میدونید.
_میخوام از دهنت بشنم.
_باران
رفتارایی که هیچ وقت تا حالا نداشتم انگار الان همشون رو اومده بود.شاید چون هیچ وقت کسی نبود که اینجوری بهم اهمیت بده تا من خودمو براش لوس کنم.
ناگهان از کنارم بلند شد.یه آن پیش خودم فکر کردم نکنه بدش اومده.
خواستم از روی تخت بلند بشم و دنبالش برم که با وسایلی تو دستش داخل اتاق برگشت.از همه بیشتر چشمم لباس صورتی که دستش بود رو گرفته بود.
دوباره آروم سرجام برگشتم و اون پایین پام نشست.
من تازه یادم اومد تمام این مدت جلوش لخت با یک سوتین بودم اونم بی هیچ خجالتی،منی که اولش میخواستم ازش فرار کنم.حالا دوست داشتم دوباره دستاش تنم رو لمس کنه..
_ نمیخوام روز اول بهت سخت بگیرم فقط میخوام با یک سری قوانین آشنات کنم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.پاهامو بالا گرفت و زیراندازی زیرم پهن کرد.پاهامو از هم باز کرد و اول با دستمال مرطوبی بهشت و سوراخ باس*نم رو کامل تمیز کرد.
دلم میخواست سرمو بلند کنم تا ببینم داره چیکار میکنه.کمی سرمو از بالش فاصله دادم و نگاهش کرد.
کمی پودر بچه روی سوراخ باس*نم ریخت.
دستشو بالا آورد و بدون اینکه نگاهم کنه
دستش روی پیشونیم گذاشت و سرمو هل داد عقب و وادارم کرد روی تخت بخوابم.
با لب های آویزون سرمو روی بالشت قرار دادم.
با ریختن چند قطره از چیز سردی درست روی بهشتم پاهامو به تخت فشار دادم و سعی کردم نبندمشون..
دستشو روی بهشتم گذاشت و روغنی که روش ریخته بود کامل روی بهشتم پخش برد.دستشو آروم لای چاک بهشتم کشید.دوباره داشتم تحریک میشد...
لبم به دندون گرفتم تا ناله ای نکنم.انگار فهمید که سیلی آرومی به بهشتم زد..
_ حق خیس کردن نداری سعی کن کنترل کنی خودتو....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو6
کنارم به پهلو دراز کشیده بود.دستشو زیر سرش زد و نگاهشو روی اجزای صورتم چرخوند.دستشو جلو آورد که ناخوداگاه چشمام بستم.آروم موهامو پشت گوشم زد.
_ اسم دختر کوچولوم چیه؟؟
نمیدونم چرا اینقدر پیشش لوس شده بودم
یا دوست داشتم خودمو لوس کنم تا اون نازم بکشه و باهام مهربون باشه...
_ شما که میدونید.
_میخوام از دهنت بشنم.
_باران
رفتارایی که هیچ وقت تا حالا نداشتم انگار الان همشون رو اومده بود.شاید چون هیچ وقت کسی نبود که اینجوری بهم اهمیت بده تا من خودمو براش لوس کنم.
ناگهان از کنارم بلند شد.یه آن پیش خودم فکر کردم نکنه بدش اومده.
خواستم از روی تخت بلند بشم و دنبالش برم که با وسایلی تو دستش داخل اتاق برگشت.از همه بیشتر چشمم لباس صورتی که دستش بود رو گرفته بود.
دوباره آروم سرجام برگشتم و اون پایین پام نشست.
من تازه یادم اومد تمام این مدت جلوش لخت با یک سوتین بودم اونم بی هیچ خجالتی،منی که اولش میخواستم ازش فرار کنم.حالا دوست داشتم دوباره دستاش تنم رو لمس کنه..
_ نمیخوام روز اول بهت سخت بگیرم فقط میخوام با یک سری قوانین آشنات کنم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.پاهامو بالا گرفت و زیراندازی زیرم پهن کرد.پاهامو از هم باز کرد و اول با دستمال مرطوبی بهشت و سوراخ باس*نم رو کامل تمیز کرد.
دلم میخواست سرمو بلند کنم تا ببینم داره چیکار میکنه.کمی سرمو از بالش فاصله دادم و نگاهش کرد.
کمی پودر بچه روی سوراخ باس*نم ریخت.
دستشو بالا آورد و بدون اینکه نگاهم کنه
دستش روی پیشونیم گذاشت و سرمو هل داد عقب و وادارم کرد روی تخت بخوابم.
با لب های آویزون سرمو روی بالشت قرار دادم.
با ریختن چند قطره از چیز سردی درست روی بهشتم پاهامو به تخت فشار دادم و سعی کردم نبندمشون..
دستشو روی بهشتم گذاشت و روغنی که روش ریخته بود کامل روی بهشتم پخش برد.دستشو آروم لای چاک بهشتم کشید.دوباره داشتم تحریک میشد...
لبم به دندون گرفتم تا ناله ای نکنم.انگار فهمید که سیلی آرومی به بهشتم زد..
_ حق خیس کردن نداری سعی کن کنترل کنی خودتو....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو7
یعنی چی مگه میشد؟؟چجوری باید تحریک شدنمو کنترل میکردم اخه؟؟
سعی کردم حواسمو جای دیگه ای بدم تا لمساش باعث تحریکم نشه.دستشو پایین تر برد و دور سوراخ باس*نمو چرب کرد.
بالاخره کارش تموم شد که نفس راحتی کشیدم. لااقل تونسته بودم تا یه جای حرفش عمل کنم.
شور*ت صورتی و عروسکی جلوی پام گرفت.
به نوبت پاهام از داخلش رد کردم و بالا کشیدش و کمرمو بلند کرد و شور*تو کامل پام کرد.
_ بلند شو
به حرفش گوش کردم و بلند شدم و در حالی که اون وسط پام نشسته بود.پاهام دوطرفش بود.
روی تخت نشستم. دست برد و از پشت سوتینم باز کرد.نگاهش روی سی*نه هام نشست که با خجالت سرم پایین انداختم.
_ چون روز اولته چیزی بهت نمیگم اما دلم نمیخواد از من خجالت بکشی متوجه ی منظورم که میشی خانوم کوچولو؟؟
با صدای زیر و نازکی همون طور که سرم پایین بود چشم آرومی گفتم که خنده ای روی لبش نشست.
بدون اینکه سوتینی تنم کنه.لباس عروسکی صورت و سفید که دامن چین چینی داشت آروم از سرم رد کرد.
دستامو به نوبت داخلش کرد و لباس پایین کشید.بلندی دامنش درست تا یکم پایین شور*تم بود.جوری که با یکم خم شدن شور*تم پیدا میشد.ولی من عاشق این لباسا بودم.
نمیدونم با اینکه بچگونه و کیوت بودن چرا اینقدر ازشون خوشم میومد.
لبخند گل و گنده ای زدم که آروم دماغم کشیدو با همون قیافه جدیش گفت: دوستش داری؟؟
با ذوق سرمو بالا و پایین تکون دادم
موهای بلندمو جمع کرد و از داخل لباس بیرون کشیدودورم ریخت.
موهام طلایی بود و بلندیشون تا روی کمرم بود.از جاش بلند شدو کنارم ایستاد.
_ تو خونه ی من باید اینجوری باشه
این میشد یه قانون.داشت کم کم آموزشم میداد.من چقدر اولش برای این اموزش ترسیده بودم..
مطمئن بودم همون میزان که الان باهام خوش اخلاقه اگر اشتباهی بکنم تنبیه سختی دارم .همین کمی میترسوندتم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو7
یعنی چی مگه میشد؟؟چجوری باید تحریک شدنمو کنترل میکردم اخه؟؟
سعی کردم حواسمو جای دیگه ای بدم تا لمساش باعث تحریکم نشه.دستشو پایین تر برد و دور سوراخ باس*نمو چرب کرد.
بالاخره کارش تموم شد که نفس راحتی کشیدم. لااقل تونسته بودم تا یه جای حرفش عمل کنم.
شور*ت صورتی و عروسکی جلوی پام گرفت.
به نوبت پاهام از داخلش رد کردم و بالا کشیدش و کمرمو بلند کرد و شور*تو کامل پام کرد.
_ بلند شو
به حرفش گوش کردم و بلند شدم و در حالی که اون وسط پام نشسته بود.پاهام دوطرفش بود.
روی تخت نشستم. دست برد و از پشت سوتینم باز کرد.نگاهش روی سی*نه هام نشست که با خجالت سرم پایین انداختم.
_ چون روز اولته چیزی بهت نمیگم اما دلم نمیخواد از من خجالت بکشی متوجه ی منظورم که میشی خانوم کوچولو؟؟
با صدای زیر و نازکی همون طور که سرم پایین بود چشم آرومی گفتم که خنده ای روی لبش نشست.
بدون اینکه سوتینی تنم کنه.لباس عروسکی صورت و سفید که دامن چین چینی داشت آروم از سرم رد کرد.
دستامو به نوبت داخلش کرد و لباس پایین کشید.بلندی دامنش درست تا یکم پایین شور*تم بود.جوری که با یکم خم شدن شور*تم پیدا میشد.ولی من عاشق این لباسا بودم.
نمیدونم با اینکه بچگونه و کیوت بودن چرا اینقدر ازشون خوشم میومد.
لبخند گل و گنده ای زدم که آروم دماغم کشیدو با همون قیافه جدیش گفت: دوستش داری؟؟
با ذوق سرمو بالا و پایین تکون دادم
موهای بلندمو جمع کرد و از داخل لباس بیرون کشیدودورم ریخت.
موهام طلایی بود و بلندیشون تا روی کمرم بود.از جاش بلند شدو کنارم ایستاد.
_ تو خونه ی من باید اینجوری باشه
این میشد یه قانون.داشت کم کم آموزشم میداد.من چقدر اولش برای این اموزش ترسیده بودم..
مطمئن بودم همون میزان که الان باهام خوش اخلاقه اگر اشتباهی بکنم تنبیه سختی دارم .همین کمی میترسوندتم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو8
ناگهان نگاهم روی ساعت نشست.خدای من انگار چند دقیقه بود پیشش بودم.اما در واقعیت چندین ساعت شده بود .
گذر زمان اصلا برام حس نشده بود.حالا چجوری باید بهش میگفتم که باید برگردم؟
انگار خودش از قیافه نگرانم و نگاهم به ساعت فهمید که گفت: باید برگردی؟؟
با خجالت و شرمندگی سری به نشونه تایید تکون دادم.دلم نمیخواست برم انگار یه جوری به اینجا عادت کرده بودم.
اینجا خیلی از خونه ی خودمون بهتر بود یا شاید بهتر بگم قابل مقایسه نبود.
_ لباستو دربیار اما شور*تتو نه تا فردا که میای پیشم همین شور*ت پات باشه.
انگار دوست داشتم از حرفاش حساب ببرم و کسی اینطوری بهم دستور بده .آروم حرفشو تایید کردم و گفتم:چشم
لباسام پایین بود.جلوتر حرکت کرد که پشت سرش حرکت کردم و پایین رفتم.
با دیدن لباسم که همونجا جلوی در افتاده بود
با یاداوری چند دقیقه پیش لبخندی گوشه لبم نشست.
سمتشون رفتم و لباسمو دراوردمو لباسهای خودم تنم کردم و لباس عروسکی روی مبل گذاشتم.
_ برنامه درسیت ساعت رفت و برگشت از مدرسه رو بهم میگی.
دستش جلو اورد...
_ گوشیت
خجالت میکشیدم اون گوشی قدیمی رو بهش بدم
تقریبا داغون بود ولی همین که لمسی بود و باهاش تب و اینستا داشتم تونسته بودم ددی ام پیدا کنم برام کافی بود.
گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و کف دستش گذاشتم که شماره ای رو وارد کرد.
_ رسیدی خونه بهم پیام میدی
حرفی نزدم که گفت: متوجه شدی باران؟؟
_ بله یعنی چشم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو8
ناگهان نگاهم روی ساعت نشست.خدای من انگار چند دقیقه بود پیشش بودم.اما در واقعیت چندین ساعت شده بود .
گذر زمان اصلا برام حس نشده بود.حالا چجوری باید بهش میگفتم که باید برگردم؟
انگار خودش از قیافه نگرانم و نگاهم به ساعت فهمید که گفت: باید برگردی؟؟
با خجالت و شرمندگی سری به نشونه تایید تکون دادم.دلم نمیخواست برم انگار یه جوری به اینجا عادت کرده بودم.
اینجا خیلی از خونه ی خودمون بهتر بود یا شاید بهتر بگم قابل مقایسه نبود.
_ لباستو دربیار اما شور*تتو نه تا فردا که میای پیشم همین شور*ت پات باشه.
انگار دوست داشتم از حرفاش حساب ببرم و کسی اینطوری بهم دستور بده .آروم حرفشو تایید کردم و گفتم:چشم
لباسام پایین بود.جلوتر حرکت کرد که پشت سرش حرکت کردم و پایین رفتم.
با دیدن لباسم که همونجا جلوی در افتاده بود
با یاداوری چند دقیقه پیش لبخندی گوشه لبم نشست.
سمتشون رفتم و لباسمو دراوردمو لباسهای خودم تنم کردم و لباس عروسکی روی مبل گذاشتم.
_ برنامه درسیت ساعت رفت و برگشت از مدرسه رو بهم میگی.
دستش جلو اورد...
_ گوشیت
خجالت میکشیدم اون گوشی قدیمی رو بهش بدم
تقریبا داغون بود ولی همین که لمسی بود و باهاش تب و اینستا داشتم تونسته بودم ددی ام پیدا کنم برام کافی بود.
گوشی رو از جیبم بیرون اوردم و کف دستش گذاشتم که شماره ای رو وارد کرد.
_ رسیدی خونه بهم پیام میدی
حرفی نزدم که گفت: متوجه شدی باران؟؟
_ بله یعنی چشم.
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو9
دستشو جلو اورد که ناخوداگاه چشمامو بستم.
با حس دستش روی سرم چشمامو باز کردم.
اروم روی موهام نوازش کرد.
_ افرین دختر خوب حالا میتونی بری.
نمیدونم چرا حرفاش اینقدر حالمو خوب میکرد.
دوست داشتم همش تشویق و نوازشم کنه.در خونه رو برام باز کرد و منتظر شد بیرون برم.
با تردید بیرون رفتم.انگار دلم نمیخواست از اینجا دل بکنم.اما چاره چی بود..
دیگه به پشت سرم نگاه نکردم و سمت اسانسور رفتم و دکمه همکف رو زدم.هنوز هوا تاریک نشده بود.
من تا قبل تاریک شدنش باید خونه میبودم.وگرنه قصه امون دوباره شروع میشد.سوار مترو شدم
خداروشکر اونجا به مترو نزدیک بودو راحت میتونستم برم و بیام.
لعنتی چرا اینقدر داشت طول میکشید.
موقع اومدن نیم ساعته رسیدم اما الان ۴۵ دقیقه شده بود و من هنوز چند تا ایستگاه دیگه داشتم
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
باتوقف ناگهانی قطار کلافه ازجام بلند شدم
چی شد؟؟ پس چرا وایستاد؟؟از توی بلندگو اعلام کردن تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنن.
حتما قطار قبلی تو ایستگاه بود که این نمیتونست بره. یه رب بعد شروع به حرکت کرد
خیلی دیرم شده بود.
بالاخره بعد چند ایستگاه رسیدم.سریع پیاده شدم و پله های مترو دوتا یکی بالا رفتم.وقت ایستادن واسه ماشین رو نداشتم باید خودم میرفتم
راهم از پیاده رو پیش گرفتم و سمت بالا حرکت کردم.
هوا تاریک تاریک بودونم نم بارونو حس میکردم.
فقط دعا میکردم بارون گیاد لااقل تا وقتی من برسم خونه...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو9
دستشو جلو اورد که ناخوداگاه چشمامو بستم.
با حس دستش روی سرم چشمامو باز کردم.
اروم روی موهام نوازش کرد.
_ افرین دختر خوب حالا میتونی بری.
نمیدونم چرا حرفاش اینقدر حالمو خوب میکرد.
دوست داشتم همش تشویق و نوازشم کنه.در خونه رو برام باز کرد و منتظر شد بیرون برم.
با تردید بیرون رفتم.انگار دلم نمیخواست از اینجا دل بکنم.اما چاره چی بود..
دیگه به پشت سرم نگاه نکردم و سمت اسانسور رفتم و دکمه همکف رو زدم.هنوز هوا تاریک نشده بود.
من تا قبل تاریک شدنش باید خونه میبودم.وگرنه قصه امون دوباره شروع میشد.سوار مترو شدم
خداروشکر اونجا به مترو نزدیک بودو راحت میتونستم برم و بیام.
لعنتی چرا اینقدر داشت طول میکشید.
موقع اومدن نیم ساعته رسیدم اما الان ۴۵ دقیقه شده بود و من هنوز چند تا ایستگاه دیگه داشتم
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
باتوقف ناگهانی قطار کلافه ازجام بلند شدم
چی شد؟؟ پس چرا وایستاد؟؟از توی بلندگو اعلام کردن تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنن.
حتما قطار قبلی تو ایستگاه بود که این نمیتونست بره. یه رب بعد شروع به حرکت کرد
خیلی دیرم شده بود.
بالاخره بعد چند ایستگاه رسیدم.سریع پیاده شدم و پله های مترو دوتا یکی بالا رفتم.وقت ایستادن واسه ماشین رو نداشتم باید خودم میرفتم
راهم از پیاده رو پیش گرفتم و سمت بالا حرکت کردم.
هوا تاریک تاریک بودونم نم بارونو حس میکردم.
فقط دعا میکردم بارون گیاد لااقل تا وقتی من برسم خونه...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو10
دلم نمیخواست لباسام از خیسی به تنم بچسبه از اینمتنفرم بودم.
ساعت رو نگاه کردم.خدای من نیم ساعت دیر کرده بودم.سرعتمو بیشتر کردم.
انقدر خیابون های این اطراف تاریک بود که ادم میخاست تا بالا بره باید کلی مناجات و دعا و نذر و نیاز میکرد بلا ملایی سرش نیارن وسالم برسه خونه.
بند های کوله امو تو مشتم فشردم.نگاهم به دور و اطراف بود حواسم به جلوی پام نبودو نفهمیدم پام به چی گیر کرد.
داشتم کله پا میشدم با صورت میخوردم رو اسفالتکه دستمو جلوی صورتم حائل کردم.
پام روی آسفالت کشیده شده بود میسوخت همینطور آرنجم،ولی من وقت واسه این سوسول بازی ها نداشتم.
شاید هردختر دیگه ای بود یه ساعت اه و ناله میکرد اما منی که با کتک بزرگ شده بودم این زخما واسم چیزی نبود.
یاد گرفته بودم خودم باید زخم خودمو درمان کنم وگرنه کسی نیست به دادم برسه.از جام بلند شدمو شلوارم تکوندم.
فقط یه چیز برام مهم بود.شلوار و لباسم پاره نشده باشه که اون موقع یه گوشمالی حسابی میدادنم.
لباسامو چک کردم وقتی خیالم راحت شد،نفس اسوده ای کشیدم وسمت خونه حرکت کردم.
اینقدر دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم
دستم روی زانوهام گذاشتم و رو به جلو خم شدم تا نفسم بالا بیاد.وقتی حالم جا اومد بلند شدم و زنگ ایفون زدم.
در باز شد و داخل رفتم.خودمو اماده غر غراش کرده بودم.در خونه رو باز کردم هنوز داخل نیمده گفت:کدوم گوری بودی ؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو10
دلم نمیخواست لباسام از خیسی به تنم بچسبه از اینمتنفرم بودم.
ساعت رو نگاه کردم.خدای من نیم ساعت دیر کرده بودم.سرعتمو بیشتر کردم.
انقدر خیابون های این اطراف تاریک بود که ادم میخاست تا بالا بره باید کلی مناجات و دعا و نذر و نیاز میکرد بلا ملایی سرش نیارن وسالم برسه خونه.
بند های کوله امو تو مشتم فشردم.نگاهم به دور و اطراف بود حواسم به جلوی پام نبودو نفهمیدم پام به چی گیر کرد.
داشتم کله پا میشدم با صورت میخوردم رو اسفالتکه دستمو جلوی صورتم حائل کردم.
پام روی آسفالت کشیده شده بود میسوخت همینطور آرنجم،ولی من وقت واسه این سوسول بازی ها نداشتم.
شاید هردختر دیگه ای بود یه ساعت اه و ناله میکرد اما منی که با کتک بزرگ شده بودم این زخما واسم چیزی نبود.
یاد گرفته بودم خودم باید زخم خودمو درمان کنم وگرنه کسی نیست به دادم برسه.از جام بلند شدمو شلوارم تکوندم.
فقط یه چیز برام مهم بود.شلوار و لباسم پاره نشده باشه که اون موقع یه گوشمالی حسابی میدادنم.
لباسامو چک کردم وقتی خیالم راحت شد،نفس اسوده ای کشیدم وسمت خونه حرکت کردم.
اینقدر دویده بودم به نفس نفس افتاده بودم
دستم روی زانوهام گذاشتم و رو به جلو خم شدم تا نفسم بالا بیاد.وقتی حالم جا اومد بلند شدم و زنگ ایفون زدم.
در باز شد و داخل رفتم.خودمو اماده غر غراش کرده بودم.در خونه رو باز کردم هنوز داخل نیمده گفت:کدوم گوری بودی ؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو11
حرفی نزدم.
ازتوی آشپرخونه با کفگیر بیرون اومد.به پیشونیش چینی داد...
_ ورپریده مگه با تو نیستم کدوم گوری بودی تا ۹ شب هااا؟؟
_ تو مترو مامان
_ از ساعت ۳ که مدرسه ات تموم شده تو مترویی اره؟؟ ذلیل مرده دروغ میگی؟
_ دروغ نگفتم
_ پس چی؟؟ عین ادم بگو کجا بودی تا ندادمت دست بابات.
_ اصلا به شما چه ربطی داره
دستش جلو دهنش گذاشت.
_ اااا اااا چه یه روزه برای من زبون دراوردی تقصیر اون دوست های...
ناراحت و کلافه گفتم:نخیر به دوستهام هیچ ربطی نداره.
قبل اینکه بخواد دوباره داد و بیدادشو شروع کنه
رفتم داخل اتاق و در محکم بهم کوبیدم.
نمیفهمیدم چرا نمیذارن من به حال خودم باشم
به خاطر دو دقیقه این ور اون ور باید تن و بدنم عین چی میلرزید که میرسم خونه یه وقت به خاطرش سلاخیم نکنن.
روی تخت دراز کشیدم.با یاداوری اینکه باید بهش پیام بدم سریع گوشیمو برداشتم.
تلگرامم که با این گوشی زپرتی به زور بالا میومد
داخل واتساپ رفتم وتایپ کردم...
( من رسیدم....)
نه این خوب نبود یعنی چی من رسیدم.بهتر نبود یکم با جزئیات میگفتم ؟؟
(مترو خراب شد برای همین الان رسیدم خونه...)
دوباره پاکش کردم.پوف کلافه ای کشیدم.لعنتی چی باید مینوشتم ؟؟ هیچ کدوم از این جمله ها خوب نبود.
داخل واتساپ انلاین شد.نفسم برای لحظه ای قطع شد..
با آنلاین شدنش استرسم بیشتر شد.الان میدید انلاینم اونوقت از اینکه هنوز پیام ندادم عصبی میشد.
باید چی مینوشتم....؟
با باز شدن ناگهانی در گوشی روی تخت گذاشتم.
_ پاشو بیا شام
با دیدن بیتا نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگرده.کامل داخل اومد و دیوار تکیه زد...
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو11
حرفی نزدم.
ازتوی آشپرخونه با کفگیر بیرون اومد.به پیشونیش چینی داد...
_ ورپریده مگه با تو نیستم کدوم گوری بودی تا ۹ شب هااا؟؟
_ تو مترو مامان
_ از ساعت ۳ که مدرسه ات تموم شده تو مترویی اره؟؟ ذلیل مرده دروغ میگی؟
_ دروغ نگفتم
_ پس چی؟؟ عین ادم بگو کجا بودی تا ندادمت دست بابات.
_ اصلا به شما چه ربطی داره
دستش جلو دهنش گذاشت.
_ اااا اااا چه یه روزه برای من زبون دراوردی تقصیر اون دوست های...
ناراحت و کلافه گفتم:نخیر به دوستهام هیچ ربطی نداره.
قبل اینکه بخواد دوباره داد و بیدادشو شروع کنه
رفتم داخل اتاق و در محکم بهم کوبیدم.
نمیفهمیدم چرا نمیذارن من به حال خودم باشم
به خاطر دو دقیقه این ور اون ور باید تن و بدنم عین چی میلرزید که میرسم خونه یه وقت به خاطرش سلاخیم نکنن.
روی تخت دراز کشیدم.با یاداوری اینکه باید بهش پیام بدم سریع گوشیمو برداشتم.
تلگرامم که با این گوشی زپرتی به زور بالا میومد
داخل واتساپ رفتم وتایپ کردم...
( من رسیدم....)
نه این خوب نبود یعنی چی من رسیدم.بهتر نبود یکم با جزئیات میگفتم ؟؟
(مترو خراب شد برای همین الان رسیدم خونه...)
دوباره پاکش کردم.پوف کلافه ای کشیدم.لعنتی چی باید مینوشتم ؟؟ هیچ کدوم از این جمله ها خوب نبود.
داخل واتساپ انلاین شد.نفسم برای لحظه ای قطع شد..
با آنلاین شدنش استرسم بیشتر شد.الان میدید انلاینم اونوقت از اینکه هنوز پیام ندادم عصبی میشد.
باید چی مینوشتم....؟
با باز شدن ناگهانی در گوشی روی تخت گذاشتم.
_ پاشو بیا شام
با دیدن بیتا نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگرده.کامل داخل اومد و دیوار تکیه زد...
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو12
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
_ هیچی
ابروشو بالا داد و گفت:واقعا؟؟
سمتم خیز برداشت که گوشیو برداره. زودتر ازش دستشو خوندم و گوشی رو قاپیدم.
طلبکار گفتم:چیکار میکنی؟؟
_ دارم هیچیتو چک میکنم.
_ به تو چه بخوای چکش کنی.
_ باشه باران خانوم فقط بهتره دست از پا خطا نکنی خودت که بهتر میدونی چه اتفاقی میفته.
سمت در رفت و از اتاق خارج شد.اداشو دراوردم.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
فضول خانوم....کافی بود دو دقیقه این ور اون ور برم ریپورتمو به مامان بده که داشته با گوشی کار میکرده.بعد همین گوشی چسکی هم ازم بگیرن.
سر میز نشستم.بی اشتها کمی از شاممو خوردم.
خواستم ازپشت میز بلند بشم که مامان گفت: کجا؟؟
_ میرم بخوابم
_ بشین غذاتو تموم کن بعد.
_ میلم نمیکشه خوابم میاد.
بیتا با تمسخر گفت: مطمئنی خوابت میاد دیگه؟
با ابرو به اتاق اشاره کرد و ادامه داد...
_ یا کسی منتظرته هاا؟؟
بابا بی تفاوت داشت شامشو میخوردو حتی کوچکترین توجهی هم به حرفامون نشون نمیداد.
_ منتظر کی؟؟
با این سوال مامان سمتش برگشتم.
_ هیچی داره چرت میگه.
_ من چرت میگم؟
مامان روی میز کوبید...
_ بسه عین سگ و گربه میمونید
رو به من گفت: با خواهر بزرگت درست حرف بزن
سمت اتاق رفتم و زیر لبی گفتم:فقط سنی خواهر بزرگه وگرنه عقلش که همون مونده.
قبل اینکه بیتا بخواد باز چیزی بارم کنه داخل اتاق چپیدم.از اینکه حرف اخر من زده بودم اون مونده بود بی جواب خوشحال بودم.
خواستم سمت تخت برم که تازه یادم اومد نه از واتس آپ بیرون رفته بودم نه بهش پیام داده بودم.
خاک بر سرم.الان هم انلاینی مو دیده بود همین که چقدر وقته رسیدم هیچ پیامی ندادم.
با استرس سمت تخت رفتم.حتی جرئت برداشتن گوشی ام نداشتم.
هنوز تو صفحه چتش بودم همش تقصیر این بیتا بی شعور بود.نگاهی به صفحه چت انداختم
هیچ پیامی نداده بود.
گفتم حتما الان نوشته چرا پیام نمیدی،اما هیچی تازه افلاینم بود.خب شاید اصلا ندیده باشه انلاین بودنمو...
اره بهتر بود خودم ، خودمو خیط نکنم.تایپ کردم... (من الان رسیدم )
سریع براش فرستادم.حتما ندیده که اف شده دیگه.گوشیو خاموش کردم و تو شارژ گذاشتم.
قبل اینکه باز بیتا سر برسه و بخواد بهم گیر بده خودم رو به خواب زدم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانمکوچولو12
_ داشتی چیکار میکردی با اومدن من رنگ از رخت پرید؟؟
_ هیچی
ابروشو بالا داد و گفت:واقعا؟؟
سمتم خیز برداشت که گوشیو برداره. زودتر ازش دستشو خوندم و گوشی رو قاپیدم.
طلبکار گفتم:چیکار میکنی؟؟
_ دارم هیچیتو چک میکنم.
_ به تو چه بخوای چکش کنی.
_ باشه باران خانوم فقط بهتره دست از پا خطا نکنی خودت که بهتر میدونی چه اتفاقی میفته.
سمت در رفت و از اتاق خارج شد.اداشو دراوردم.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
فضول خانوم....کافی بود دو دقیقه این ور اون ور برم ریپورتمو به مامان بده که داشته با گوشی کار میکرده.بعد همین گوشی چسکی هم ازم بگیرن.
سر میز نشستم.بی اشتها کمی از شاممو خوردم.
خواستم ازپشت میز بلند بشم که مامان گفت: کجا؟؟
_ میرم بخوابم
_ بشین غذاتو تموم کن بعد.
_ میلم نمیکشه خوابم میاد.
بیتا با تمسخر گفت: مطمئنی خوابت میاد دیگه؟
با ابرو به اتاق اشاره کرد و ادامه داد...
_ یا کسی منتظرته هاا؟؟
بابا بی تفاوت داشت شامشو میخوردو حتی کوچکترین توجهی هم به حرفامون نشون نمیداد.
_ منتظر کی؟؟
با این سوال مامان سمتش برگشتم.
_ هیچی داره چرت میگه.
_ من چرت میگم؟
مامان روی میز کوبید...
_ بسه عین سگ و گربه میمونید
رو به من گفت: با خواهر بزرگت درست حرف بزن
سمت اتاق رفتم و زیر لبی گفتم:فقط سنی خواهر بزرگه وگرنه عقلش که همون مونده.
قبل اینکه بیتا بخواد باز چیزی بارم کنه داخل اتاق چپیدم.از اینکه حرف اخر من زده بودم اون مونده بود بی جواب خوشحال بودم.
خواستم سمت تخت برم که تازه یادم اومد نه از واتس آپ بیرون رفته بودم نه بهش پیام داده بودم.
خاک بر سرم.الان هم انلاینی مو دیده بود همین که چقدر وقته رسیدم هیچ پیامی ندادم.
با استرس سمت تخت رفتم.حتی جرئت برداشتن گوشی ام نداشتم.
هنوز تو صفحه چتش بودم همش تقصیر این بیتا بی شعور بود.نگاهی به صفحه چت انداختم
هیچ پیامی نداده بود.
گفتم حتما الان نوشته چرا پیام نمیدی،اما هیچی تازه افلاینم بود.خب شاید اصلا ندیده باشه انلاین بودنمو...
اره بهتر بود خودم ، خودمو خیط نکنم.تایپ کردم... (من الان رسیدم )
سریع براش فرستادم.حتما ندیده که اف شده دیگه.گوشیو خاموش کردم و تو شارژ گذاشتم.
قبل اینکه باز بیتا سر برسه و بخواد بهم گیر بده خودم رو به خواب زدم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀