🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو83
روی مبل نشستم و با تعجب نگاهش کردم.با صورت جدی و اخمی که جذاب و ترسناکش میکرد داشت با اونور خط حرف میزد.
مونده بودم کیه که آراد جوابشو داد؟!
همیشه وقتی با من بود تلفنهاشو نادیده میگرفت اما این بار این کار رو نکرده بود!!حتما شخص مهمی پشت خط بود.
با برگشتنش سمتم و قطع کردن تلفن آب دهنم تو گلوم پرید و افتادم به سرفه...
از شدت تک سرفه هایی که میزدم ته گلوم میسوخت و توی چشمام اشک جمع شده بود.
سمتم اومد و با همون چهره جدیش گفت:بلند شو آماده شو ، میری خونه...
قبل اینکه ازش بپرسم چرا باید آماده بشم خودش جوابم رو داده بود.
اما نمیفهمیدم چرا باید میرفتم خونه؟!
با اینکه از خدام بود برگردم خونه اما اتفاقی که چند دقیقه پیش برامون افتاده بود امیدوارم کرده بود که اخلاقش خوب شده و دوست داشتم پیشش بمونم.
شاید باز میخواست تنبیهم کنه و پسم بزنه و...
_ اما ددی....
دستش به نشونه سکوت جلوم گرفت...
_ حوصله کلکل کردن باهاتو ندارم باران فقط آماده شو..میرسونمت خودم باید برم جایی، سریع باش زیاد وقت ندارم
وقتی اجازه حرف زدن بهم نمیداد چی باید میگفتم...از جام بلند شدم و قبل رفتن سمتش برگشتم.
_ به خاطر....
روی مبل نشست و مشغول کار با گوشیش شد
دوباره حرفم قطع کرد و گفت:به خاطر اشتباهاتت بعدا خدمتت میرسم این به خاطر اونا نیست
حرفاش مثل همیشه نفسمو توی سینه ام حبس میکرد... چرا حس خوبی به این یهویی رفتن نداشتم؟؟!!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو83
روی مبل نشستم و با تعجب نگاهش کردم.با صورت جدی و اخمی که جذاب و ترسناکش میکرد داشت با اونور خط حرف میزد.
مونده بودم کیه که آراد جوابشو داد؟!
همیشه وقتی با من بود تلفنهاشو نادیده میگرفت اما این بار این کار رو نکرده بود!!حتما شخص مهمی پشت خط بود.
با برگشتنش سمتم و قطع کردن تلفن آب دهنم تو گلوم پرید و افتادم به سرفه...
از شدت تک سرفه هایی که میزدم ته گلوم میسوخت و توی چشمام اشک جمع شده بود.
سمتم اومد و با همون چهره جدیش گفت:بلند شو آماده شو ، میری خونه...
قبل اینکه ازش بپرسم چرا باید آماده بشم خودش جوابم رو داده بود.
اما نمیفهمیدم چرا باید میرفتم خونه؟!
با اینکه از خدام بود برگردم خونه اما اتفاقی که چند دقیقه پیش برامون افتاده بود امیدوارم کرده بود که اخلاقش خوب شده و دوست داشتم پیشش بمونم.
شاید باز میخواست تنبیهم کنه و پسم بزنه و...
_ اما ددی....
دستش به نشونه سکوت جلوم گرفت...
_ حوصله کلکل کردن باهاتو ندارم باران فقط آماده شو..میرسونمت خودم باید برم جایی، سریع باش زیاد وقت ندارم
وقتی اجازه حرف زدن بهم نمیداد چی باید میگفتم...از جام بلند شدم و قبل رفتن سمتش برگشتم.
_ به خاطر....
روی مبل نشست و مشغول کار با گوشیش شد
دوباره حرفم قطع کرد و گفت:به خاطر اشتباهاتت بعدا خدمتت میرسم این به خاطر اونا نیست
حرفاش مثل همیشه نفسمو توی سینه ام حبس میکرد... چرا حس خوبی به این یهویی رفتن نداشتم؟؟!!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو83
گفته بود لباس بپوشم تا راه بیافتیم. ولی با این پوشکی که تو پام بود و اون پلاگ کوفتی که تو پشتم بود چجوری باید لباس میپوشیدم؟
مسلما من که اجازه نداشتم درشون بیارم و خودش باید اینکارو میکرد.
رفتم جلوش و بدون حرف ایستادم. حتی دلم نمیخواست بهش بگم اینارو دراره. خجالت میکشیدم و دلخور بودم...
سربلند کردو گفت: چته؟مگه نگفتم آماده شو ببرمت؟ تنت میخاره مگه هان؟
_نمیشه..
_چی نمیشه؟درست حرف بزن ببینم.
چرا یه دقیقه خوب بود یه دقیقه اینجوری عصبی و بداخلاق میشد. اصلا چرا اومدم بهش بگم! وقتی گفته بود لباس بپوشم خب خودم حتما باید درش میاوردم دیگه...
یه قدم رفتم عقب وبا بغض گفتم: هیچی...
همون یه قدم فاصله رو پر کرد و اومد جلو. بازومو گرفت و با تشر گفت: مگه من با تو نیستم حرفتو بزن هان؟ بزنم تو دهنت؟ آرههه؟؟
از دادش و اینجور مواخذه کردنم بغضم ترکید و اشکام راه گرفت...
دستشو بالا آورد و محکم با پشت دست کوبید تو دهنم که هق هقم اوج گرفت و دستمو گرفتم جلوم تا نزنه....
_دستات پایین.. دستاتتت پاییننننن...
با ترس دستمو آوردم پایین و تند تند با گریه شروع کردم حرف زدن...
_ب..بخشید..بخدا .. گفتین لباس.. بپوشم. پو..پوشک...
چنان هق هق میکردم که درست نمیتونستم منظورمو برسونم، ولی انگار اسم پوشکو که آوردم خودش تا اخرشو فهمید.
_باشه...ساکت شو...صداتو نشونم
همینجور که بازوم تو دستش بود منو کشوند سمت راهرو و جلو یه در وایساد. درو باز کرد و رفت داخل و منم همراهش کشید...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو83
گفته بود لباس بپوشم تا راه بیافتیم. ولی با این پوشکی که تو پام بود و اون پلاگ کوفتی که تو پشتم بود چجوری باید لباس میپوشیدم؟
مسلما من که اجازه نداشتم درشون بیارم و خودش باید اینکارو میکرد.
رفتم جلوش و بدون حرف ایستادم. حتی دلم نمیخواست بهش بگم اینارو دراره. خجالت میکشیدم و دلخور بودم...
سربلند کردو گفت: چته؟مگه نگفتم آماده شو ببرمت؟ تنت میخاره مگه هان؟
_نمیشه..
_چی نمیشه؟درست حرف بزن ببینم.
چرا یه دقیقه خوب بود یه دقیقه اینجوری عصبی و بداخلاق میشد. اصلا چرا اومدم بهش بگم! وقتی گفته بود لباس بپوشم خب خودم حتما باید درش میاوردم دیگه...
یه قدم رفتم عقب وبا بغض گفتم: هیچی...
همون یه قدم فاصله رو پر کرد و اومد جلو. بازومو گرفت و با تشر گفت: مگه من با تو نیستم حرفتو بزن هان؟ بزنم تو دهنت؟ آرههه؟؟
از دادش و اینجور مواخذه کردنم بغضم ترکید و اشکام راه گرفت...
دستشو بالا آورد و محکم با پشت دست کوبید تو دهنم که هق هقم اوج گرفت و دستمو گرفتم جلوم تا نزنه....
_دستات پایین.. دستاتتت پاییننننن...
با ترس دستمو آوردم پایین و تند تند با گریه شروع کردم حرف زدن...
_ب..بخشید..بخدا .. گفتین لباس.. بپوشم. پو..پوشک...
چنان هق هق میکردم که درست نمیتونستم منظورمو برسونم، ولی انگار اسم پوشکو که آوردم خودش تا اخرشو فهمید.
_باشه...ساکت شو...صداتو نشونم
همینجور که بازوم تو دستش بود منو کشوند سمت راهرو و جلو یه در وایساد. درو باز کرد و رفت داخل و منم همراهش کشید...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو84
آورده بودم تو دسشویی...
شیر آب روشویی رو باز کردو صورتمو گرفت جلو و شروع کرد صورتمو شستن..
کارش که تموم شد با حوله صورتمو خشک کردو چسب جلوی پوشکمو باز کرد.
نمیدونم چم شده بود. میترسیدم ازش و دلم میخواست برم خونه ولی همچنان با تمام این کاراش بدتر خیس میشدم.
عین یه بچه خمم کرد رو دستشو پوشکو از پشت و لای پام کشید بیرون. تمام کاراش و برخورداش باهام چنان تحقیر آمیز بود که بدتر بدنم واکنش نشون میداد.
_خم شو با دستات لای باس*نتو باز کن کامل...
با حرفش به خودم لرزیدم. یعنی قرار بود باز درد بکشم؟
_زود باش وقت کودن بازی تورو ندارم.
به اندازه کافی عصبانی بود و بهتر بود الان هرکار میگفت انجام بدم تا اوضاع رو بدتر نکنم.
با پاهای لرزون خم شدم و با دستام دو طرف لپ باس*نمو باز کردم. هر لحظه منتظر درد بودم ولی خبری نبود.
_خوبه ولش کن پاشو... چقدم خودتو خیس کردی؟ این چیز لزجا چیه لاپات هان؟ من نگفتم حق نداری پوشکو کثیف کنی؟ اختیار خودتو نداری؟ باید کلا پوشک پات باشه تا عین یه بچه گربه اینور اونورو به گند نکشی آره؟
تحقیرم میکردو من فقط بابغض نگاهش میکردم...
_حیف که وقت ندارم. بعدا سر فرصت تربیتت میکنم. برو دسشویی اون ناز خیستو بشور و تمیز کن خودتو. ده دقیقه دیگه لباس پوشیده تو حیاط تو ماشینی...زود...
پس پلاگ چی؟ چرا درش نیاورد؟؟ داشت میرفت که دل زدم به دریا و با صدای لرزون گفتم: ددی پلاگ...
با اخم برگشت سمتم و گفت: فعلا تو کو*نت میمونه... ده دقیقه وقت داری زود...
یعنی چی که فعلا میمونه؟؟!! چجوری با این اخه.. اشکام همینجور میریخت....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو84
آورده بودم تو دسشویی...
شیر آب روشویی رو باز کردو صورتمو گرفت جلو و شروع کرد صورتمو شستن..
کارش که تموم شد با حوله صورتمو خشک کردو چسب جلوی پوشکمو باز کرد.
نمیدونم چم شده بود. میترسیدم ازش و دلم میخواست برم خونه ولی همچنان با تمام این کاراش بدتر خیس میشدم.
عین یه بچه خمم کرد رو دستشو پوشکو از پشت و لای پام کشید بیرون. تمام کاراش و برخورداش باهام چنان تحقیر آمیز بود که بدتر بدنم واکنش نشون میداد.
_خم شو با دستات لای باس*نتو باز کن کامل...
با حرفش به خودم لرزیدم. یعنی قرار بود باز درد بکشم؟
_زود باش وقت کودن بازی تورو ندارم.
به اندازه کافی عصبانی بود و بهتر بود الان هرکار میگفت انجام بدم تا اوضاع رو بدتر نکنم.
با پاهای لرزون خم شدم و با دستام دو طرف لپ باس*نمو باز کردم. هر لحظه منتظر درد بودم ولی خبری نبود.
_خوبه ولش کن پاشو... چقدم خودتو خیس کردی؟ این چیز لزجا چیه لاپات هان؟ من نگفتم حق نداری پوشکو کثیف کنی؟ اختیار خودتو نداری؟ باید کلا پوشک پات باشه تا عین یه بچه گربه اینور اونورو به گند نکشی آره؟
تحقیرم میکردو من فقط بابغض نگاهش میکردم...
_حیف که وقت ندارم. بعدا سر فرصت تربیتت میکنم. برو دسشویی اون ناز خیستو بشور و تمیز کن خودتو. ده دقیقه دیگه لباس پوشیده تو حیاط تو ماشینی...زود...
پس پلاگ چی؟ چرا درش نیاورد؟؟ داشت میرفت که دل زدم به دریا و با صدای لرزون گفتم: ددی پلاگ...
با اخم برگشت سمتم و گفت: فعلا تو کو*نت میمونه... ده دقیقه وقت داری زود...
یعنی چی که فعلا میمونه؟؟!! چجوری با این اخه.. اشکام همینجور میریخت....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو85
رفتم خودمو تمیز کردم و لباسامو پوشیدم و رفتم سمت حیات.
تو ماشین نشسته بود و داشت با گوشی حرف میزد. واقعا بودن اون چیز قطور تو مق*عدم اذیتم میکرد. دردش یه طرف و فکر کردن به اینکه آراد اونو کرده بود تو مق*عدم و اجازه نداشتم درش بیارم و باید با اون چیز تو پشتم میموندم واقعا تحقیر کننده بود و حس بی ارزش بودن بهم دست میداد.
آروم آروم رفتم سمت ماشین. درو باز کردم و خیلی سخت نشستم و درو بستم. نمیتونستم درست بشینم و سعی میکردم یه طرفه بشینم تا کمتر اذیت بشم.
نشستم تو ماشین مکالمشو با جمله ی؛ دارم میام فعلا... قطع کرد.
بی توجه به من و راه افتاد. خیلی دلم گرفته بود. نگاهمو داده بودم به بیرون و فقط نگاهم به اطراف بود. میخاستم زودتر برسم خونه و برم رو تختم و تا خود صبح زار بزنم زیر پتوم. پس چرا بعد از تنبیه منو نمیکشید تو بغلش و غصه هامو پاک نمیکرد؟؟ مگه قانون این رابطه این نیست؟
_درست بشین..
با صداش برگشتم سمتش و آروم گفتم: درد میکنه
_پلاگ تو پشتت؟
سرمو تکون دادم و گفتم: بله
_اومم..خوبه، دردش یادت میمونه که بی صاحاب نیستی که هرجور دلت خواست رفتار کنی.
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:بله ددی
دست آزادشو آورد سمتم و صورتمو نوازش کرد. چقدر دلم میخواست برم بغلش و زار بزنم...
_بغض نکن.. عوضش سعی کن همه این دردا و تحقیرا و تنبیه ها یادت بمونه که دیگه خطا نکنی.
_چشم...
یه خیابون مونده بود به خونه برسیم که راه کج کرد سمت یه کوچه، کوچه بن بست بود و قدیمی. در واقع یه کوچه باغ بود. چرا اومد اینجا! اون که خونمونو میدونست کجاست...
ماشینو خاموش کردو برگشت سمتم و گفت: مانتوتو بزن بالا. شلوار شور*تتو تا زانو بکش پایین...خم شو پشتتو کن به من و روتو سمت شیشه اونور نگهدار...
با بغض لب زدم:ددی...
_دختر خوبی باش باران نذار عصبانی بشم.زود باش وقت نیست..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو85
رفتم خودمو تمیز کردم و لباسامو پوشیدم و رفتم سمت حیات.
تو ماشین نشسته بود و داشت با گوشی حرف میزد. واقعا بودن اون چیز قطور تو مق*عدم اذیتم میکرد. دردش یه طرف و فکر کردن به اینکه آراد اونو کرده بود تو مق*عدم و اجازه نداشتم درش بیارم و باید با اون چیز تو پشتم میموندم واقعا تحقیر کننده بود و حس بی ارزش بودن بهم دست میداد.
آروم آروم رفتم سمت ماشین. درو باز کردم و خیلی سخت نشستم و درو بستم. نمیتونستم درست بشینم و سعی میکردم یه طرفه بشینم تا کمتر اذیت بشم.
نشستم تو ماشین مکالمشو با جمله ی؛ دارم میام فعلا... قطع کرد.
بی توجه به من و راه افتاد. خیلی دلم گرفته بود. نگاهمو داده بودم به بیرون و فقط نگاهم به اطراف بود. میخاستم زودتر برسم خونه و برم رو تختم و تا خود صبح زار بزنم زیر پتوم. پس چرا بعد از تنبیه منو نمیکشید تو بغلش و غصه هامو پاک نمیکرد؟؟ مگه قانون این رابطه این نیست؟
_درست بشین..
با صداش برگشتم سمتش و آروم گفتم: درد میکنه
_پلاگ تو پشتت؟
سرمو تکون دادم و گفتم: بله
_اومم..خوبه، دردش یادت میمونه که بی صاحاب نیستی که هرجور دلت خواست رفتار کنی.
سرمو انداختم پایین و آروم گفتم:بله ددی
دست آزادشو آورد سمتم و صورتمو نوازش کرد. چقدر دلم میخواست برم بغلش و زار بزنم...
_بغض نکن.. عوضش سعی کن همه این دردا و تحقیرا و تنبیه ها یادت بمونه که دیگه خطا نکنی.
_چشم...
یه خیابون مونده بود به خونه برسیم که راه کج کرد سمت یه کوچه، کوچه بن بست بود و قدیمی. در واقع یه کوچه باغ بود. چرا اومد اینجا! اون که خونمونو میدونست کجاست...
ماشینو خاموش کردو برگشت سمتم و گفت: مانتوتو بزن بالا. شلوار شور*تتو تا زانو بکش پایین...خم شو پشتتو کن به من و روتو سمت شیشه اونور نگهدار...
با بغض لب زدم:ددی...
_دختر خوبی باش باران نذار عصبانی بشم.زود باش وقت نیست..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو86
چطور ازم میخواست دختر خوبی باشم وقتی میدونستم قراره باهام چکار کنه و چه دردی قراره تحمل کنم.
اونهمه تنبیه بستم نبود؟ تو کوچه اونم تویه ماشین؟؟!! خیلی حس بی ارزش بودن داشتم. تو اون حال به این باور رسیده بودم که اصلا دوستم نداره و براش هیچ ارزشی ندارم.
بغضم به اشک ریختن تبدیل شده بود ولی مطمئنا کوتاه بیا نبود...
_باران باید همیشه با تنبیه حرف حالیت کنم؟ آره؟ مگه به توئه توله سگ نمیگم شلوارتو درار خم شو به پشت هان؟ هااانننن؟؟؟
از دادی که کشید با ترس تو جامپریدم و با دستای لرزون تند تند شروع کردم پایین آوردن شلوارم و شو*رتم..
همینجوریش به حد کافی عصبانی بود و منم به اندازه کافی اذیت شده بودم.
شلوارو شو*رتمو پایین کشیدم و برگشتم سمت شیشه کناریم و چهار دست و پا طوریکه باس*نم سمتش باشه وایستادم.
خیلی خیلی حس بدی داشتم. و عجیب بود که تمام این حالتهای تحقیر آمیز همزمان با حس بد داشت تحریکم میکرد...
ریز ریز اشک میریختم و هق هق میزدم که با دستش لای باس*نمو باز کرد که از ترس بدتر خودمو سفت کردم.
_خودتو سفت کنی یا شل کنی به حال من فرقی نداره جز اینکه تو خودت دردت بیشتر میشه و من خیلی بیشتر تمایل دارم به این موضوع اصلا..
و بی توجه به حالم با شدت اون پلاگ کوفتیو از مق*عدم دراورد که صدای جیغم بالا رفت و گریم شدت گرفت...
_ببند دهنتو نشنوم صداتو باران... خفه..خفهههه... درست کن سرو وضعتو توله سگ بی ارزش.. زود.. اینقد بی ارزشی که وسط تنبیه هم خودتو خیس میکنی... حیف الان وقت ندارم وگرنه جوری ادبت میکردم اون ناز بی ارزشت یاد بگیره با هرچیزی خیس نشه...
لباسامو مرتب کردم و با درد دوباره درست نشستم. اشکام بند نمیومد...
بطری آب کوچیکی از داشبرد برداشت و گرفت سمتم..
_درو باز کن دست و صورتتو با این بشور رفتی خونه نفهمن چقدر توله ی بی ارزشی هسی... یالا..
کاری که گفت رو سریعتر انجام دادم. فقط میخاستم الان برم تواتاقم و زیر پتوم...
منو رسوند خونه و قبل پیاده شدن گفت: پشتتو با آب گرم آروم بشور دردش کم بشه. یه مسکن میخوری و میخابی زود. از این به بعد هم بی اجازه من هیچ گهی نمیخوری..
_چشم..
درماشینو که بستم با سرعت حرکت کرد. هه.. چقدر عجله داشت واسه رفتن.... حالا باید چه بهونه ایی واسه برگشتن پیدا میکردم؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو86
چطور ازم میخواست دختر خوبی باشم وقتی میدونستم قراره باهام چکار کنه و چه دردی قراره تحمل کنم.
اونهمه تنبیه بستم نبود؟ تو کوچه اونم تویه ماشین؟؟!! خیلی حس بی ارزش بودن داشتم. تو اون حال به این باور رسیده بودم که اصلا دوستم نداره و براش هیچ ارزشی ندارم.
بغضم به اشک ریختن تبدیل شده بود ولی مطمئنا کوتاه بیا نبود...
_باران باید همیشه با تنبیه حرف حالیت کنم؟ آره؟ مگه به توئه توله سگ نمیگم شلوارتو درار خم شو به پشت هان؟ هااانننن؟؟؟
از دادی که کشید با ترس تو جامپریدم و با دستای لرزون تند تند شروع کردم پایین آوردن شلوارم و شو*رتم..
همینجوریش به حد کافی عصبانی بود و منم به اندازه کافی اذیت شده بودم.
شلوارو شو*رتمو پایین کشیدم و برگشتم سمت شیشه کناریم و چهار دست و پا طوریکه باس*نم سمتش باشه وایستادم.
خیلی خیلی حس بدی داشتم. و عجیب بود که تمام این حالتهای تحقیر آمیز همزمان با حس بد داشت تحریکم میکرد...
ریز ریز اشک میریختم و هق هق میزدم که با دستش لای باس*نمو باز کرد که از ترس بدتر خودمو سفت کردم.
_خودتو سفت کنی یا شل کنی به حال من فرقی نداره جز اینکه تو خودت دردت بیشتر میشه و من خیلی بیشتر تمایل دارم به این موضوع اصلا..
و بی توجه به حالم با شدت اون پلاگ کوفتیو از مق*عدم دراورد که صدای جیغم بالا رفت و گریم شدت گرفت...
_ببند دهنتو نشنوم صداتو باران... خفه..خفهههه... درست کن سرو وضعتو توله سگ بی ارزش.. زود.. اینقد بی ارزشی که وسط تنبیه هم خودتو خیس میکنی... حیف الان وقت ندارم وگرنه جوری ادبت میکردم اون ناز بی ارزشت یاد بگیره با هرچیزی خیس نشه...
لباسامو مرتب کردم و با درد دوباره درست نشستم. اشکام بند نمیومد...
بطری آب کوچیکی از داشبرد برداشت و گرفت سمتم..
_درو باز کن دست و صورتتو با این بشور رفتی خونه نفهمن چقدر توله ی بی ارزشی هسی... یالا..
کاری که گفت رو سریعتر انجام دادم. فقط میخاستم الان برم تواتاقم و زیر پتوم...
منو رسوند خونه و قبل پیاده شدن گفت: پشتتو با آب گرم آروم بشور دردش کم بشه. یه مسکن میخوری و میخابی زود. از این به بعد هم بی اجازه من هیچ گهی نمیخوری..
_چشم..
درماشینو که بستم با سرعت حرکت کرد. هه.. چقدر عجله داشت واسه رفتن.... حالا باید چه بهونه ایی واسه برگشتن پیدا میکردم؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو87
سرو وضعمو یکم مرتب کردم و رفتم سمت در خونه. کلید داشتم ولی نمیدونستم بهتره در بزنم یا خودم درو باز کنم برم داخل.
چه زندگیه مزخرفی داشتم من... از اونجا رونده و از اینجا مونده...
در نهایت کلیدو از کیفم درآوردم و درو باز کردم آروم رفتم داخل. صدای حرف زدن مامان میومد.
متوجه ورودم که شد رو برگردوند سمتم و با دستش اشاره کرد چرا اومدم. واقعا نمیدونستم چی باید جواب بدم. اینقدر حال جسمی و روحیمم خراب بود که هیچی به ذهنم نمیرسید.
تا لب باز کردم حرف بزنم، به آدم پشت خط با رودروایسی شروع کرد تعارف کردن و با دست اشاره زد برم.
نگرانیشون برام همینقدر بود؟! پدر تو اتاق خواب بود و مادرم مشغول تلفنی حرف زدن و خواهر رو مخمم اصلا خونه نبود و نبودن اون هیچ ایرادی نداشت... فقط من بودم که باید قانونمند میرفتم و میومدم و این سختگیریا اصلا از روی محبت نبود... نبود که با حال به این شدت خراب اومده بودم خونه و هیچکس متوجه حالم نشده بود...
بغض کردم و قطره اشکی از چشمم راه باز کرد. بی حرف سر انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم. قدم از قدم که بر میداشتم درد مق*عدم بهم یاد آوری میکرد چقدر امروز تحقیر شده بودم و چطور تا چند دقیقه پیش چهار دست و پا تو ماشین مونده بودم تا ددی پلاگو از تو پشتم دربیاره.
یادآوریش هم به گریه مینداختم.. تو مدت کم خیلی وابسته اش شده بودم و امروز و اینقدر تنبیه و تحقیر شدنم و بعدش رها شدنم، تنهایی چنگ میزد به قلبم...
باید دوش میگرفتم. باید میرفتم زیر آب گرم و یکم روح و جسممو آروم میکردم. کیفمو تو اتاق گذاشتم، حوله و لباس برداشتم و رفتم سمت حموم با همون لباسام رفتم تو حموم. باید همشونو میشستم.
لخت شدم و رفتم زیر دوش و ساعتها گریه کردم. چراباهام اینجوری کرده بود؟! یعنی کنجکاویم برای اینکه بدونم کی خونشه اینقدر کار خطایی بود که به این شدت تنبیه بشم؟
نمیدونم چند ساعت زیر دوش بودم و چقدر اشک ریختم. یکم آرومتر که شدم شروع کردم شستن خودم...
لای باس*نمو آروم باز کردم و خوب مقع*دمو با آب گرم شستم. تمام تنمو خوب شستم و اومدم بیرون. خودمو خشک کردم و لباسامو تنم کردم. نیاز داشتم یه مسکن بخورم و فقط بخوابم. حس مریضی داشتم و تنم داغ بود.
میترسیدم حتی سرخود قرص بخورم. گوشیمو از کیفم دراوردم و بهش پیام دادم که اجازه دارم قرص بخورم ؟ چند دقیقه خیره شده بودم به گوشی ولی هیچی...
حتما کار داشت که اصلا حواسش به من نبود. دوباره اشکم راه گرفته بود و همینجور لجوجانه خیره ی گوشی بودم. خیلی تنم درد میکردو هر دیقه انگار تنم داغتر میشد. بیحال دراز کشیدم رو تخت و گوشی به دست همینجور باز با لجبازی منتظر جوابش بودم که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتادو به خواب رفتم...
با لمس دستای خنکی رو صورتم بی حال چشم باز کردم که....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو87
سرو وضعمو یکم مرتب کردم و رفتم سمت در خونه. کلید داشتم ولی نمیدونستم بهتره در بزنم یا خودم درو باز کنم برم داخل.
چه زندگیه مزخرفی داشتم من... از اونجا رونده و از اینجا مونده...
در نهایت کلیدو از کیفم درآوردم و درو باز کردم آروم رفتم داخل. صدای حرف زدن مامان میومد.
متوجه ورودم که شد رو برگردوند سمتم و با دستش اشاره کرد چرا اومدم. واقعا نمیدونستم چی باید جواب بدم. اینقدر حال جسمی و روحیمم خراب بود که هیچی به ذهنم نمیرسید.
تا لب باز کردم حرف بزنم، به آدم پشت خط با رودروایسی شروع کرد تعارف کردن و با دست اشاره زد برم.
نگرانیشون برام همینقدر بود؟! پدر تو اتاق خواب بود و مادرم مشغول تلفنی حرف زدن و خواهر رو مخمم اصلا خونه نبود و نبودن اون هیچ ایرادی نداشت... فقط من بودم که باید قانونمند میرفتم و میومدم و این سختگیریا اصلا از روی محبت نبود... نبود که با حال به این شدت خراب اومده بودم خونه و هیچکس متوجه حالم نشده بود...
بغض کردم و قطره اشکی از چشمم راه باز کرد. بی حرف سر انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم. قدم از قدم که بر میداشتم درد مق*عدم بهم یاد آوری میکرد چقدر امروز تحقیر شده بودم و چطور تا چند دقیقه پیش چهار دست و پا تو ماشین مونده بودم تا ددی پلاگو از تو پشتم دربیاره.
یادآوریش هم به گریه مینداختم.. تو مدت کم خیلی وابسته اش شده بودم و امروز و اینقدر تنبیه و تحقیر شدنم و بعدش رها شدنم، تنهایی چنگ میزد به قلبم...
باید دوش میگرفتم. باید میرفتم زیر آب گرم و یکم روح و جسممو آروم میکردم. کیفمو تو اتاق گذاشتم، حوله و لباس برداشتم و رفتم سمت حموم با همون لباسام رفتم تو حموم. باید همشونو میشستم.
لخت شدم و رفتم زیر دوش و ساعتها گریه کردم. چراباهام اینجوری کرده بود؟! یعنی کنجکاویم برای اینکه بدونم کی خونشه اینقدر کار خطایی بود که به این شدت تنبیه بشم؟
نمیدونم چند ساعت زیر دوش بودم و چقدر اشک ریختم. یکم آرومتر که شدم شروع کردم شستن خودم...
لای باس*نمو آروم باز کردم و خوب مقع*دمو با آب گرم شستم. تمام تنمو خوب شستم و اومدم بیرون. خودمو خشک کردم و لباسامو تنم کردم. نیاز داشتم یه مسکن بخورم و فقط بخوابم. حس مریضی داشتم و تنم داغ بود.
میترسیدم حتی سرخود قرص بخورم. گوشیمو از کیفم دراوردم و بهش پیام دادم که اجازه دارم قرص بخورم ؟ چند دقیقه خیره شده بودم به گوشی ولی هیچی...
حتما کار داشت که اصلا حواسش به من نبود. دوباره اشکم راه گرفته بود و همینجور لجوجانه خیره ی گوشی بودم. خیلی تنم درد میکردو هر دیقه انگار تنم داغتر میشد. بیحال دراز کشیدم رو تخت و گوشی به دست همینجور باز با لجبازی منتظر جوابش بودم که نفهمیدم کی چشمام رو هم افتادو به خواب رفتم...
با لمس دستای خنکی رو صورتم بی حال چشم باز کردم که....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو88
با لمس دستای خنکی رو صورتم بی حال چشم باز کردم که دیدم مامانم بالا سرمه.
زیر لب ناله ایی کردم و چرخیدم به پهلو...
_چرا اینقدر تنت داغه تو؟ کجا بودی؟ مگه قرار نبود بری خونه دوستت درس بخونی؟ باران.. باران..
غرغر هاشو میشنیدم ولی نایی نداشتم حتی لب باز کنم حرف بزنم یا حتی قدرت باز نگه داشتم پلکامم نداشتم تا نگاهش کنم. تو زمین و آسمون بودم انگار. تنم کوره آتیش بود و فقط میخاستم بخابم...
به آنی به عالم بی خبری رفتم و خوابای عجق وجق و بی سروته و حرفای زیر لبی و هزیون...
با حس باد سردی که بهم میخورد و لرز کرده با بیحالی چشمامو باز کردم و به سختی نیم خیز شدم.
نگاهی به خودم کردم که از تعجب هنگ کرده خیره شدم به خودم. من... من چرا لخت بودم؟؟ اصلا من کجام؟لعنتی نکنه هنوز پیش آرادم؟؟ و..ولی اینجا که.. اینجا که اتاق منه!!
پس من چرا لخت مادر زاد رو ت..تختم... لباسام...
لباسام پایین تخت افتاده بود... اینجا چه خبره؟ ترسیده و بغض کرده، هراسون بلند شدم که
و اینا همش خواب بوده؟؟
با ترس بلند شدم که همزمان در باز شد و بیتا اومد داخل و با دیدنم صداشو داد بالا و گفت: داشتی چه گهی میخوردی تو هانننن؟ داشتی چه گهی میخوردیییی؟؟ این چه وضعشهههه؟؟؟
ترسیده دستامو پیچیدم دورم و سعی کردم تنمو بپوشونم. بدجور بغض داشتم و حس میکردم خطای بزرگی مرتکب شدم. اصلا یادم نمیومد کی من لباسامو دراوردم و اصلا چرا...
شاکی اومد سمتم و تا به خودم بیام کشیده ایی تو گوشم زد و چنگ انداخت تو موهام...
_اینقد سرخود شدی که تو اتاق راحت لخت میشی گه بخوری؟
با ترس و بی حال مچ دستشو گرفتم تا از فشاری که به موهام وارد میکرد کم کنم و همچنان اشک میریختم که مامانم اومد تو اتاق و با عصبانیت گفت: چکار میکنی بیتا؟ اینجا چه خبرهههه؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو88
با لمس دستای خنکی رو صورتم بی حال چشم باز کردم که دیدم مامانم بالا سرمه.
زیر لب ناله ایی کردم و چرخیدم به پهلو...
_چرا اینقدر تنت داغه تو؟ کجا بودی؟ مگه قرار نبود بری خونه دوستت درس بخونی؟ باران.. باران..
غرغر هاشو میشنیدم ولی نایی نداشتم حتی لب باز کنم حرف بزنم یا حتی قدرت باز نگه داشتم پلکامم نداشتم تا نگاهش کنم. تو زمین و آسمون بودم انگار. تنم کوره آتیش بود و فقط میخاستم بخابم...
به آنی به عالم بی خبری رفتم و خوابای عجق وجق و بی سروته و حرفای زیر لبی و هزیون...
با حس باد سردی که بهم میخورد و لرز کرده با بیحالی چشمامو باز کردم و به سختی نیم خیز شدم.
نگاهی به خودم کردم که از تعجب هنگ کرده خیره شدم به خودم. من... من چرا لخت بودم؟؟ اصلا من کجام؟لعنتی نکنه هنوز پیش آرادم؟؟ و..ولی اینجا که.. اینجا که اتاق منه!!
پس من چرا لخت مادر زاد رو ت..تختم... لباسام...
لباسام پایین تخت افتاده بود... اینجا چه خبره؟ ترسیده و بغض کرده، هراسون بلند شدم که
و اینا همش خواب بوده؟؟
با ترس بلند شدم که همزمان در باز شد و بیتا اومد داخل و با دیدنم صداشو داد بالا و گفت: داشتی چه گهی میخوردی تو هانننن؟ داشتی چه گهی میخوردیییی؟؟ این چه وضعشهههه؟؟؟
ترسیده دستامو پیچیدم دورم و سعی کردم تنمو بپوشونم. بدجور بغض داشتم و حس میکردم خطای بزرگی مرتکب شدم. اصلا یادم نمیومد کی من لباسامو دراوردم و اصلا چرا...
شاکی اومد سمتم و تا به خودم بیام کشیده ایی تو گوشم زد و چنگ انداخت تو موهام...
_اینقد سرخود شدی که تو اتاق راحت لخت میشی گه بخوری؟
با ترس و بی حال مچ دستشو گرفتم تا از فشاری که به موهام وارد میکرد کم کنم و همچنان اشک میریختم که مامانم اومد تو اتاق و با عصبانیت گفت: چکار میکنی بیتا؟ اینجا چه خبرهههه؟؟
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو89
مامان اومد تو اتاق و با عصبانیت گفت:چکار میکنی بیتا؟ اینجا چه خبرهههه؟؟
با شنیدن صدای مامان بیشتر شیر شدو همینجور که موهام تو چنگش بود برگشت سمت درو گفت: میبینیش این دختر هر*زه تو؟؟ چقد گفتم داره خراب میپره گوش ندادین.... به جایی رسیده تو خونه لخت میشه تا با خودش ور بره حتما... دلت هوس کرده بود آرهههه؟؟؟ آره ج*نده؟؟
اینقدر بیحال و ناتوان بودم که حتی دهنم باز نمیشد تا بخوام از خودم دفاع کنم. فقط اشکام عین سیل روون شده بود....
_دختره ی سلیطه ولش کن ببینممم.. ول کن اون مادر مرده رو. موهامو از تو چنگ بیتا آزاد کرد و رو بهش با خشم گفت: مگه این بچه بی پدر و مادره گرفتیش تو چنگت هی میکشیش اینور اونور و حرفای بیجا میزنی؟ این مزخرفاتو از کجا یاد گرفتی تو هاانن؟ بیتا پوستتو میکنم.. پوستتو میکنمم...
_منو یا اینو؟ خوبه حتی داری میبینی چجوری لخت مادرزاده مامان خانوم...
_من لباساشو درآوردم چون دیشب تو تب داشت میسوخت... لختش کردم تنشو خنک کنم تشنج نکنه... تو گه میخوری ندونسته هرجی دهنت میاد میگی... گمشو نبینمت بیتا... گمشو..
دستمو از تو دست مامان دراوردم و رفتم سمت تختم و مچاله شدم زیر پتوم.. دلم نمیخاست ببینمشون... هیچکدومشونو...هیچکسی..
تشت تخت پایین رفت و نشست کنارم. دست گرمشو نشوند یه سمت صورتم و با ارامش و مهربونی که شاید هم ترحم گفت: خوبی مامانم؟ داغی هنوز؟
_خو...بم
_بیتا اشتباه کرد باران. بین خواهرا پیش میاد از این دعواها... کمکت کنم لباس بپوشی؟
_خود...م م...میپوشم...
_بسته گریه نکن حالت بد میشه دوباره. پاشو لباس بپوش آماده شو ببرمت دکتر.
_نه...خوبم دکتر نمیخواد. درس دارم
خم شد رو سرمو بوسید و بدون اصرار یا حرف دیگه ایی از اتاق رفت. بسته شدن در همزمان شد، با صدای بلند گریه کردن من... دلم خیلی پر بود.
همینجور مشغول گریه بودم که صدای لرزش چیزی رو تخت اومد. بلند شدم و یکم پتورو جابه جا کردم که دیدم گوشیم زیر پاهامه و داره ویبره میره...
صفحه اش خاموش روشن میشد و اسم ددی افتاده بود. دلم نمیخواست جواب بدم. قهر بودم باهاش... خیلی هم قهر بودم.
جواب که ندادم و قطع شد.پیامی رسید. از کنجکاوی پیامو باز کردم...
(گوشیتو جواب میدی یا با روش خودم به حرفت بیارم؟ تو چرا مدرسه نرفتی؟ باران زود جواب بده...)
حتما باز میخواست مواخذه ام کنه. بستم بود از دیروز داشتم اشک میریختم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو89
مامان اومد تو اتاق و با عصبانیت گفت:چکار میکنی بیتا؟ اینجا چه خبرهههه؟؟
با شنیدن صدای مامان بیشتر شیر شدو همینجور که موهام تو چنگش بود برگشت سمت درو گفت: میبینیش این دختر هر*زه تو؟؟ چقد گفتم داره خراب میپره گوش ندادین.... به جایی رسیده تو خونه لخت میشه تا با خودش ور بره حتما... دلت هوس کرده بود آرهههه؟؟؟ آره ج*نده؟؟
اینقدر بیحال و ناتوان بودم که حتی دهنم باز نمیشد تا بخوام از خودم دفاع کنم. فقط اشکام عین سیل روون شده بود....
_دختره ی سلیطه ولش کن ببینممم.. ول کن اون مادر مرده رو. موهامو از تو چنگ بیتا آزاد کرد و رو بهش با خشم گفت: مگه این بچه بی پدر و مادره گرفتیش تو چنگت هی میکشیش اینور اونور و حرفای بیجا میزنی؟ این مزخرفاتو از کجا یاد گرفتی تو هاانن؟ بیتا پوستتو میکنم.. پوستتو میکنمم...
_منو یا اینو؟ خوبه حتی داری میبینی چجوری لخت مادرزاده مامان خانوم...
_من لباساشو درآوردم چون دیشب تو تب داشت میسوخت... لختش کردم تنشو خنک کنم تشنج نکنه... تو گه میخوری ندونسته هرجی دهنت میاد میگی... گمشو نبینمت بیتا... گمشو..
دستمو از تو دست مامان دراوردم و رفتم سمت تختم و مچاله شدم زیر پتوم.. دلم نمیخاست ببینمشون... هیچکدومشونو...هیچکسی..
تشت تخت پایین رفت و نشست کنارم. دست گرمشو نشوند یه سمت صورتم و با ارامش و مهربونی که شاید هم ترحم گفت: خوبی مامانم؟ داغی هنوز؟
_خو...بم
_بیتا اشتباه کرد باران. بین خواهرا پیش میاد از این دعواها... کمکت کنم لباس بپوشی؟
_خود...م م...میپوشم...
_بسته گریه نکن حالت بد میشه دوباره. پاشو لباس بپوش آماده شو ببرمت دکتر.
_نه...خوبم دکتر نمیخواد. درس دارم
خم شد رو سرمو بوسید و بدون اصرار یا حرف دیگه ایی از اتاق رفت. بسته شدن در همزمان شد، با صدای بلند گریه کردن من... دلم خیلی پر بود.
همینجور مشغول گریه بودم که صدای لرزش چیزی رو تخت اومد. بلند شدم و یکم پتورو جابه جا کردم که دیدم گوشیم زیر پاهامه و داره ویبره میره...
صفحه اش خاموش روشن میشد و اسم ددی افتاده بود. دلم نمیخواست جواب بدم. قهر بودم باهاش... خیلی هم قهر بودم.
جواب که ندادم و قطع شد.پیامی رسید. از کنجکاوی پیامو باز کردم...
(گوشیتو جواب میدی یا با روش خودم به حرفت بیارم؟ تو چرا مدرسه نرفتی؟ باران زود جواب بده...)
حتما باز میخواست مواخذه ام کنه. بستم بود از دیروز داشتم اشک میریختم..
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو90
از طرفی باهاش قهر بودم و دلم نمیخواست جوابشو بدم، از طرفی هم اگه جواب نمیدادم قطعا تنبیه میشدم و از کجا معلوم بدتر از دیروز نباشه...
به ناچار تایپ کردم (مریضم... تب داشتم نرفتم مدرسه)
خواستم گوشیو بذار کنار که به آنی پیامش اومد(اولا سلامت کو؟ دوما بی جا کردی به من خبر ندادی.. سوما زنگ میزنم بردار ...)
(نمیتونم... تنها نیستم...)
منتظر بودم جواب بده ولی هیچی. یه دو دقیقه ایی گوشیو نگه داشتم ولی جوابی نداد. باز داشتم گوشیو میذاشتم کنار که دوباره پیامش اومد...(عصر ساعت ۴ به بهونه خرید از سوپر مارکت از خونه میای بیرون... دقیق همون کوچه قدیمی بن بسته... میدونیکه کجا رو میگم؟؟)
چی باید جوابشو میدادم؟ اگه میگفتم نه نمیام قطعا عصبانی میشد و با خودمم دروغ نبودم بدجور تحریک شده بودم برم... فقط یه جواب نوشتم چشم و اجازه خوابیدن گرفتم و گوشیو گذاشتم کنار.
از الان دلشوره داشتم که باز میخواد باهام چکار کنه. هم بغضم میگرفت از ماجرای دیروز و هم زمان از یاداوریش حتی تحریک میشدم...
بلند شدم لباسامو بپوشم تا این تحریک شدنای لعنتی خیسم نکرده...
قبل اینکه لباسامو تنم کنم رفتم پیش آیینه میز آرایش و برگشتم به پشت و یکم خم شدم تا بتونم از آیینه ببینم.... دوطرف باس*نمو باز کردم تا ببینم مق*عدم قرمز یا زخم شده یا نه....
یکم قرمز بودو درد میکرد ولی زخم نبود..لباسامو پوشیدم و دوباره رفتم جلو آیینه تا موهامو شونه کنم که...
کثافت چنان سیلی بهم زده بود که رد دستش رو صورتم مونده بود. چرا اینقدر به بیتا بها میدادن ولی من نه؟ مگه بیتا فرقش با من چی بود؟؟
همیشه زمین تا آسمون بینمون فرق بود.. بهترینها واسه بیتا و اضافه ها به من میرسید... اون حتی سئوال نمیشد ازش راجب کاراش ولی من بی اجازه حتی گه نمیتونستم بخورم....
هوففف...با این فکر که بلاخره یه روز واسه همیشه از این خونه میرم، سعی کردم زیاد خودمو ناراحت نکنم و بیخیالی طی کنم فعلا.
از اتاق رفتم بیرون و دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپزخونه. خیلی گشنم بود و از بعد مدرسه با همون یکم شیر تا الان مونده بودم. مامان رو به گاز داشت چیزی درست میکرد که از شنیدن صدای پام برگشت سمتم...
_بیدار شدی؟ بیا بشین یه چیزی بخور.. خوبی؟
همینجور که میپرسید و حرفشو میزد اومد جلو و دست گذاشت رو صورتم تا چک کنه تب دارم یا نه... ولی سنگینی نگاهشو رو یه طرف صورتم قشنگ میفهمیدم..
هه...جای ضرب دست دختر عزیزش بود..
_خوبه انگار دیگه تب نداری.. بشین یه چیز بیار بخوری
چه مهربون شده بود! بی حرف نشستم که میزو چید ومنم شروع کردم به خوردن. بعدش رفتم سر درسام و تا ناهار یسره به تکالیفم رسیدم.
بعد ناهار که البته خودم تنهایی خوردم چون نمیخواستم همزمان با بیتا سر میز بشینم، رفتم یکم تلویزیون نگاه کردم و از ساعت ۳ دیگه یکسره نگاهم به ساعت بود و باز دلهره گرفته بودم. اگه مامان اجازه نمیداد برم یا باز بیتا یه گندی میزد به برنامم چی؟؟؟
دیگه ساعت ۳ و نیم بود که با استرس بلند شدم رفتم سمت مامان که داشت کتاب میخوند و صداش کردم که سر بلند کردو منتظر نگاهم کرد.....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو90
از طرفی باهاش قهر بودم و دلم نمیخواست جوابشو بدم، از طرفی هم اگه جواب نمیدادم قطعا تنبیه میشدم و از کجا معلوم بدتر از دیروز نباشه...
به ناچار تایپ کردم (مریضم... تب داشتم نرفتم مدرسه)
خواستم گوشیو بذار کنار که به آنی پیامش اومد(اولا سلامت کو؟ دوما بی جا کردی به من خبر ندادی.. سوما زنگ میزنم بردار ...)
(نمیتونم... تنها نیستم...)
منتظر بودم جواب بده ولی هیچی. یه دو دقیقه ایی گوشیو نگه داشتم ولی جوابی نداد. باز داشتم گوشیو میذاشتم کنار که دوباره پیامش اومد...(عصر ساعت ۴ به بهونه خرید از سوپر مارکت از خونه میای بیرون... دقیق همون کوچه قدیمی بن بسته... میدونیکه کجا رو میگم؟؟)
چی باید جوابشو میدادم؟ اگه میگفتم نه نمیام قطعا عصبانی میشد و با خودمم دروغ نبودم بدجور تحریک شده بودم برم... فقط یه جواب نوشتم چشم و اجازه خوابیدن گرفتم و گوشیو گذاشتم کنار.
از الان دلشوره داشتم که باز میخواد باهام چکار کنه. هم بغضم میگرفت از ماجرای دیروز و هم زمان از یاداوریش حتی تحریک میشدم...
بلند شدم لباسامو بپوشم تا این تحریک شدنای لعنتی خیسم نکرده...
قبل اینکه لباسامو تنم کنم رفتم پیش آیینه میز آرایش و برگشتم به پشت و یکم خم شدم تا بتونم از آیینه ببینم.... دوطرف باس*نمو باز کردم تا ببینم مق*عدم قرمز یا زخم شده یا نه....
یکم قرمز بودو درد میکرد ولی زخم نبود..لباسامو پوشیدم و دوباره رفتم جلو آیینه تا موهامو شونه کنم که...
کثافت چنان سیلی بهم زده بود که رد دستش رو صورتم مونده بود. چرا اینقدر به بیتا بها میدادن ولی من نه؟ مگه بیتا فرقش با من چی بود؟؟
همیشه زمین تا آسمون بینمون فرق بود.. بهترینها واسه بیتا و اضافه ها به من میرسید... اون حتی سئوال نمیشد ازش راجب کاراش ولی من بی اجازه حتی گه نمیتونستم بخورم....
هوففف...با این فکر که بلاخره یه روز واسه همیشه از این خونه میرم، سعی کردم زیاد خودمو ناراحت نکنم و بیخیالی طی کنم فعلا.
از اتاق رفتم بیرون و دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپزخونه. خیلی گشنم بود و از بعد مدرسه با همون یکم شیر تا الان مونده بودم. مامان رو به گاز داشت چیزی درست میکرد که از شنیدن صدای پام برگشت سمتم...
_بیدار شدی؟ بیا بشین یه چیزی بخور.. خوبی؟
همینجور که میپرسید و حرفشو میزد اومد جلو و دست گذاشت رو صورتم تا چک کنه تب دارم یا نه... ولی سنگینی نگاهشو رو یه طرف صورتم قشنگ میفهمیدم..
هه...جای ضرب دست دختر عزیزش بود..
_خوبه انگار دیگه تب نداری.. بشین یه چیز بیار بخوری
چه مهربون شده بود! بی حرف نشستم که میزو چید ومنم شروع کردم به خوردن. بعدش رفتم سر درسام و تا ناهار یسره به تکالیفم رسیدم.
بعد ناهار که البته خودم تنهایی خوردم چون نمیخواستم همزمان با بیتا سر میز بشینم، رفتم یکم تلویزیون نگاه کردم و از ساعت ۳ دیگه یکسره نگاهم به ساعت بود و باز دلهره گرفته بودم. اگه مامان اجازه نمیداد برم یا باز بیتا یه گندی میزد به برنامم چی؟؟؟
دیگه ساعت ۳ و نیم بود که با استرس بلند شدم رفتم سمت مامان که داشت کتاب میخوند و صداش کردم که سر بلند کردو منتظر نگاهم کرد.....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
• آدمای زندگیتونو جوری انتخاب کنید که برای موندنشون نیازی نباشه دست به قد و قوارهتون بزنید و تبدیل به آدمی بشید که
هیچوقت نبودید
هیچوقت نبودید
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو91
صداش کردم که سربلند کردو منتظر نگاهم کرد...
_میخوام برم تا سوپرمارکت یکم خوراکی بخرم.
_تو حالت خوبه مگه؟ مریضی کجا راه افتادی!
چرا هیچوقت من اینجا آدم حساب نمیشدم؟؟ چقدر از زندگی که داشتم بیزار بودم. دیگه حتی حوصله راضی کردنشم نداشتم. خسته بودم از همه چی..
بدون کلام حرفی باشه ایی گفتم و خواستم برم سمت اتاقم که صدام کرد. برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم. بلند شد اومد سمتم و دست گذاشت رو پیشونیمو گفت: حالت خوبه؟ داغ نیست تنت؟
_نه..
مردد نگاهم کرد و گفت: لباس گرم بپوش. پول داری؟
_چشم...دارم...
سمتم خم شد و صورتمو بوسید.. مدتها بود نه بغلم کرده بود و نه بوسیده بودم. از کارش هم شوکه شدم هم بغض گلومو چنگ انداخت...
ولی نمیخواستم جلوی هیچکدوم از خانواده ام ضعیف باشم.من خیلی سال قبل به محبت نیاز داشتم که لا بلای روزمره های زندگی منو فراموش کرده بودن. حالا دیگه بزرگ شده بودم و نیازی نمیدیدم...
_زود بیا، مواظب خودتم باش..
_باشه...
تا پشیمون نشده زودتر حاضر شدم و راه افتادم. دیگه به اینکه لباس زیرم چی باشه و ست باشه یا نه توجهی نکردم و اصلا حوصلشم نداشتم حقیقت. فقط چون عصبانی نشه و دلیل واسه تنبیهم نشه داشتم میرفتم جاییکه گفته بود.
رفتم تو همون کوچه قدیمی که گفته بود و ماشینشو دیدم که پارک کرده بود.
پس زودتر از من اومده بود و منتظرم بود!!
قدمهامو تندتر کردم و رفتم سمت ماشین درو جلو رو باز کردم و نشستم...
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب آروم گفتم سلام....
هیچ جوابی که نداد با کنجکاوی یکم سربلند کردم و نگاهش کردم که دیدم با اخم داره نگتهم میکنه...
_درست کامل برگرد سمت من سر بالا...
کاری که گفتو انجام دادم و تا سربلند کردم دستش با ضرب اومد سمت صورتم که با ترس چشمامو بستم و منتظر درد سیلی بودم که... نزد؟!
چشمامو باز کردم که دیدم خیره شده به صورتم. از سنگینی نگاهشم میتونستم بفهمم به چی خیره شده. با خجالت خواستم سرمو بندازم پایین که گفت: تکون نخور ببینم... این رد کبووی چیه رو صورتت؟
_هیچی...
نگاهشو از کبودی گرفت و خیره شد به چشمام و با خشمی که میترسوندم لب زد...
_گفتم رد کبودی چیه رو صورتت؟ کامل تعریف میکنی بدون یه کلمه کم و زیاد... سئوال رو تکرار کنم همینجا جوری تنبیهت میکنم که بپیچی به خودت...
با بغض شروع کردم تعریف کردن...
_دیشب رفتم خونه تب داشتم.. تو اتاقم خواب بودم مامانم اومد بالا سرم دید خیلی تنم داغه لباسامو دراورد که تشنج نکنم. صب بیدار شدم نمیدونستم چرا لباس تنم نیست بیتا درو باز کرد منو لخت دید فکر کرد کار خودمه بعد... بعد...
_بعد زد تو صورتت؟
_بله...
_کامل لخت بودی یا شو*رت و سوتی*ن؟؟
_همه رو دراورده بود..من نمیدونستم...
_الان خوبی؟
_بله...
یکم دودل نگاهم کرد و ماشینو روشن کرد و گفت:مطمئن نیستم... بهتره خودم چک کنم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو91
صداش کردم که سربلند کردو منتظر نگاهم کرد...
_میخوام برم تا سوپرمارکت یکم خوراکی بخرم.
_تو حالت خوبه مگه؟ مریضی کجا راه افتادی!
چرا هیچوقت من اینجا آدم حساب نمیشدم؟؟ چقدر از زندگی که داشتم بیزار بودم. دیگه حتی حوصله راضی کردنشم نداشتم. خسته بودم از همه چی..
بدون کلام حرفی باشه ایی گفتم و خواستم برم سمت اتاقم که صدام کرد. برگشتم سمتش و منتظر نگاهش کردم. بلند شد اومد سمتم و دست گذاشت رو پیشونیمو گفت: حالت خوبه؟ داغ نیست تنت؟
_نه..
مردد نگاهم کرد و گفت: لباس گرم بپوش. پول داری؟
_چشم...دارم...
سمتم خم شد و صورتمو بوسید.. مدتها بود نه بغلم کرده بود و نه بوسیده بودم. از کارش هم شوکه شدم هم بغض گلومو چنگ انداخت...
ولی نمیخواستم جلوی هیچکدوم از خانواده ام ضعیف باشم.من خیلی سال قبل به محبت نیاز داشتم که لا بلای روزمره های زندگی منو فراموش کرده بودن. حالا دیگه بزرگ شده بودم و نیازی نمیدیدم...
_زود بیا، مواظب خودتم باش..
_باشه...
تا پشیمون نشده زودتر حاضر شدم و راه افتادم. دیگه به اینکه لباس زیرم چی باشه و ست باشه یا نه توجهی نکردم و اصلا حوصلشم نداشتم حقیقت. فقط چون عصبانی نشه و دلیل واسه تنبیهم نشه داشتم میرفتم جاییکه گفته بود.
رفتم تو همون کوچه قدیمی که گفته بود و ماشینشو دیدم که پارک کرده بود.
پس زودتر از من اومده بود و منتظرم بود!!
قدمهامو تندتر کردم و رفتم سمت ماشین درو جلو رو باز کردم و نشستم...
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب آروم گفتم سلام....
هیچ جوابی که نداد با کنجکاوی یکم سربلند کردم و نگاهش کردم که دیدم با اخم داره نگتهم میکنه...
_درست کامل برگرد سمت من سر بالا...
کاری که گفتو انجام دادم و تا سربلند کردم دستش با ضرب اومد سمت صورتم که با ترس چشمامو بستم و منتظر درد سیلی بودم که... نزد؟!
چشمامو باز کردم که دیدم خیره شده به صورتم. از سنگینی نگاهشم میتونستم بفهمم به چی خیره شده. با خجالت خواستم سرمو بندازم پایین که گفت: تکون نخور ببینم... این رد کبووی چیه رو صورتت؟
_هیچی...
نگاهشو از کبودی گرفت و خیره شد به چشمام و با خشمی که میترسوندم لب زد...
_گفتم رد کبودی چیه رو صورتت؟ کامل تعریف میکنی بدون یه کلمه کم و زیاد... سئوال رو تکرار کنم همینجا جوری تنبیهت میکنم که بپیچی به خودت...
با بغض شروع کردم تعریف کردن...
_دیشب رفتم خونه تب داشتم.. تو اتاقم خواب بودم مامانم اومد بالا سرم دید خیلی تنم داغه لباسامو دراورد که تشنج نکنم. صب بیدار شدم نمیدونستم چرا لباس تنم نیست بیتا درو باز کرد منو لخت دید فکر کرد کار خودمه بعد... بعد...
_بعد زد تو صورتت؟
_بله...
_کامل لخت بودی یا شو*رت و سوتی*ن؟؟
_همه رو دراورده بود..من نمیدونستم...
_الان خوبی؟
_بله...
یکم دودل نگاهم کرد و ماشینو روشن کرد و گفت:مطمئن نیستم... بهتره خودم چک کنم....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو92
یکم دودل نگاهم کردو ماشینو روشن کردو گفت:مطمئن نیستم... بهتره خودم چک کنم...
با حرفش ترسیده برگشتم سمتش.. جرعت نداشتم بپرسم چیو چک کنه. میترسیدم حرفی بزنم و تنبیهم کنه. هنوز درد و تحقیرای دیروز تو جسم و روحم بود...
پاهامو اوردم بالا و حالت چمپاتمه زدن نشستم و سرمو رو زانوم گذاشتم و به این فکر کردم بازم میخواد کتکم بزنه و تحقیرم کنه؟؟
_درست بشین..
باشنیدن صداش با ترس پاهامو انداختم پایین که دوباره با تشر گفت: واسه چی داری گریه میکنی هان؟
با عصبانیت ماشینو کشید کنار خیابون و با شدت ترمز گرفت.. ترسیده نگاهش کردم که با اخم و چهره ایی که واقعا ازش میترسیدم گفت: گفتم واسه چی داری گریه میکنی؟
با دستام تند تند کشیدم رو صورتمو گفتم: گریه نمیکنم.
با حالتی که به وضوح معلوم بود داره بهم میگه کودن نگاهم کرد. چرا اینقد داشت بهم سخت میگرفت. دلم پر بغض بود...
_خوشم نمیاد لوس باشی... اشتباه میکنی و تنبیه میشی اونم به شدیدترین شکل.. و البته اینم بدون که دیروز به اندازه ایی که باید تنبیه نشدی.
این یعنی قرار بود تنبیهم ادامه داشته باشه؟؟
بلاخره نتونستم جلو دهنمو بگیرم و گفتم:ق.. قراره تنبیه بشم؟
_لازم باشه انجام میدم و تو هم تشکر میکنی. باهات هماهنگ نمیکنم تایم تنبیه شدنتو... هنوزم حد خودتو نمیدونی...
_ببخشید
بی حرف ماشینو روشن کردو دوباره راه افتاد. ترجیح میدادم دیگه هیچی نگم. به اندازه کافی گند زده بودم. جلوی یه کیلینیک نگه داشت و پیاده شد. نمیدونستم باید پیاده شم یا نه که خودش در سمت منو باز کرد و گفت برم پایین.
همراهش رفتم داخل کیلینیک و بهم گفت صبر کنم و خودش رفت جلوتر و باخانومی صحبت کردو دوباره منو همراه خودش برد داخل یه اتاق.
یعنی آورده بودم دکتر؟؟
به محض ورود با خانوم جوونی که تو اتاق بود شروع کرد احوالپرسی....
_سلام مهشید جان خوبی؟ بی زحمت یه معاینه دختر مارو بکن از دیشب تب شدیدی داشت.
دختر مارو؟؟! از تعجب و البته ترس قفل کرده بودم. یعنی اون میدونست من نسبتم با آراد چیه؟
ترسیده نگاهمو دوختم سمت اراد که انگار از نگاهم حرفمو خوند. اومد سمتم و آروم زیر گوشم گفت: مشکلی نیست.. حرف گوش کن..
بعد دستمو گرفت و بردم سمت تخت و کمکم کرد بشینم روتخت و دکتر هم اومد سمتمون تا معاینه ام کنه. نمیدونم چرا بشدت ترسیده بودم. بی ملاحظه محکم دست آراد رو گرفتم تو دستم...
دکتره نگاهی به دستم کردو گفت: دخترت چرا اینقد ترسیده آراد جان؟ آروم باش عزیزم... اسمت چیه؟
_باران...
حقیقتا داشتم گند میزدم. آروم دست آراد رو رها کردم و سعی کردم اروم باشم. اول فشارمو گرفت و گوش و حلقمو معاینه کردو درجه حرارت بدنم و بعد بهم گفت دگمه های مانتومو باز کنم و با گوشی هم تنفسمو چک کرد.
رو به آراد گفت :تنبیه جسمی شده؟
_نه زیاد..در حد اسپنک و پلاگ و..
از خجالت و بغض داشتم میمردم. این زن کی بود؟ چرا آراد داشت بهش میگفت. اشکم ریخت و با خجالت سرمو انداختم پایین. دلم میخواست همین الان میرفتم خونه...
_بی زحمت کمکش کن پشتشو معاینه کنم. شاید آسیبی دیده باشه یا زخمی چیزی...
با ترس همینجور که اشک میریختم سر بلند کردم که دیدم دکتره رفته پشت پرده. آراد اومد سمتم و گفت: باران داری با کارات عصبیم میکنی ها... حواست هست؟
_بریم خونه.. ددی...
اینقدر مظلوم گفته بودم که انگار دلش به حالم سوخت. اومد جلوتر و بوسه ایی رو لبام زدو گفت: دختر خوبی باشی همکاری کنی خیلی زود میبرمت..
حرفش که تموم شد شروع کرد دراوردن مانتوم و دگمه شلوارمو باز کردو خواست از پام دربیاره که گریم شدت گرفت... واقعا وضعیت بدی بود.
نمیخواستم یه زن که از قضا میدونست چطور تنبیه شدم مق*عدمو معاینه کنه. خیلی حس بدی بود...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو92
یکم دودل نگاهم کردو ماشینو روشن کردو گفت:مطمئن نیستم... بهتره خودم چک کنم...
با حرفش ترسیده برگشتم سمتش.. جرعت نداشتم بپرسم چیو چک کنه. میترسیدم حرفی بزنم و تنبیهم کنه. هنوز درد و تحقیرای دیروز تو جسم و روحم بود...
پاهامو اوردم بالا و حالت چمپاتمه زدن نشستم و سرمو رو زانوم گذاشتم و به این فکر کردم بازم میخواد کتکم بزنه و تحقیرم کنه؟؟
_درست بشین..
باشنیدن صداش با ترس پاهامو انداختم پایین که دوباره با تشر گفت: واسه چی داری گریه میکنی هان؟
با عصبانیت ماشینو کشید کنار خیابون و با شدت ترمز گرفت.. ترسیده نگاهش کردم که با اخم و چهره ایی که واقعا ازش میترسیدم گفت: گفتم واسه چی داری گریه میکنی؟
با دستام تند تند کشیدم رو صورتمو گفتم: گریه نمیکنم.
با حالتی که به وضوح معلوم بود داره بهم میگه کودن نگاهم کرد. چرا اینقد داشت بهم سخت میگرفت. دلم پر بغض بود...
_خوشم نمیاد لوس باشی... اشتباه میکنی و تنبیه میشی اونم به شدیدترین شکل.. و البته اینم بدون که دیروز به اندازه ایی که باید تنبیه نشدی.
این یعنی قرار بود تنبیهم ادامه داشته باشه؟؟
بلاخره نتونستم جلو دهنمو بگیرم و گفتم:ق.. قراره تنبیه بشم؟
_لازم باشه انجام میدم و تو هم تشکر میکنی. باهات هماهنگ نمیکنم تایم تنبیه شدنتو... هنوزم حد خودتو نمیدونی...
_ببخشید
بی حرف ماشینو روشن کردو دوباره راه افتاد. ترجیح میدادم دیگه هیچی نگم. به اندازه کافی گند زده بودم. جلوی یه کیلینیک نگه داشت و پیاده شد. نمیدونستم باید پیاده شم یا نه که خودش در سمت منو باز کرد و گفت برم پایین.
همراهش رفتم داخل کیلینیک و بهم گفت صبر کنم و خودش رفت جلوتر و باخانومی صحبت کردو دوباره منو همراه خودش برد داخل یه اتاق.
یعنی آورده بودم دکتر؟؟
به محض ورود با خانوم جوونی که تو اتاق بود شروع کرد احوالپرسی....
_سلام مهشید جان خوبی؟ بی زحمت یه معاینه دختر مارو بکن از دیشب تب شدیدی داشت.
دختر مارو؟؟! از تعجب و البته ترس قفل کرده بودم. یعنی اون میدونست من نسبتم با آراد چیه؟
ترسیده نگاهمو دوختم سمت اراد که انگار از نگاهم حرفمو خوند. اومد سمتم و آروم زیر گوشم گفت: مشکلی نیست.. حرف گوش کن..
بعد دستمو گرفت و بردم سمت تخت و کمکم کرد بشینم روتخت و دکتر هم اومد سمتمون تا معاینه ام کنه. نمیدونم چرا بشدت ترسیده بودم. بی ملاحظه محکم دست آراد رو گرفتم تو دستم...
دکتره نگاهی به دستم کردو گفت: دخترت چرا اینقد ترسیده آراد جان؟ آروم باش عزیزم... اسمت چیه؟
_باران...
حقیقتا داشتم گند میزدم. آروم دست آراد رو رها کردم و سعی کردم اروم باشم. اول فشارمو گرفت و گوش و حلقمو معاینه کردو درجه حرارت بدنم و بعد بهم گفت دگمه های مانتومو باز کنم و با گوشی هم تنفسمو چک کرد.
رو به آراد گفت :تنبیه جسمی شده؟
_نه زیاد..در حد اسپنک و پلاگ و..
از خجالت و بغض داشتم میمردم. این زن کی بود؟ چرا آراد داشت بهش میگفت. اشکم ریخت و با خجالت سرمو انداختم پایین. دلم میخواست همین الان میرفتم خونه...
_بی زحمت کمکش کن پشتشو معاینه کنم. شاید آسیبی دیده باشه یا زخمی چیزی...
با ترس همینجور که اشک میریختم سر بلند کردم که دیدم دکتره رفته پشت پرده. آراد اومد سمتم و گفت: باران داری با کارات عصبیم میکنی ها... حواست هست؟
_بریم خونه.. ددی...
اینقدر مظلوم گفته بودم که انگار دلش به حالم سوخت. اومد جلوتر و بوسه ایی رو لبام زدو گفت: دختر خوبی باشی همکاری کنی خیلی زود میبرمت..
حرفش که تموم شد شروع کرد دراوردن مانتوم و دگمه شلوارمو باز کردو خواست از پام دربیاره که گریم شدت گرفت... واقعا وضعیت بدی بود.
نمیخواستم یه زن که از قضا میدونست چطور تنبیه شدم مق*عدمو معاینه کنه. خیلی حس بدی بود...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو93
نمیخواستم یه زن که از قضا میدونست چطور تنبیه شدم مق*عدمو معاینه کنه. خیلی حس بدی بود...
هرچی گریه میکردم و خواهش میکردم حرفش یه کلام بود. خواستم پاشم که تو دهنی بهم زد و زیر گوشم غرید چموش بازی در بیارم بدون در نظر گرفتن مکان و موقعیتم همینجا تنبیهم میکنه که از ترس دیگه تکون نخوردم.
خوابوندم رو تخت و برم گردوند رو به شکم. واقعا تنم میلرزید و لخت بودن پایین تنه ام بدجور حس بدی داشت.
با دستش اروم رو باس*نم کشیدو گفت: هیشش.. دختر من یه دختر حرف گوش کن و مودبه. آروم میمونه تا دکتر کارش تموم بشه.
صدای خانوم دکتر که گفت: دخترتون اماده اس؟
_بله خانوم دکتر...
صدای قدمهای پاش که اومد دستمو بردم پشتم که اراد نذاشت و دستمو زد کنار. صورتمو رو تشک تخت فشار دادم تا صدامو خفه کنم.
_آروم باش عزیزم هیچ دردی نداره. فقط میخوام مطمئن باشم آسیب ندیده باشی.هیششش...
با دستش لای باس*نمو باز کرد که بیشتر خودمو منقبض کردم. با فرو رفتن یه چیز خیلی باریک و خنک از ترس تو جام تکونی خوردم که دوباره گفت:اع آروم تکون نخور... چیزی نیست فقط میخوام دمای بدنتو دقیق چک کنم..
بدجور داشتم تحقیر میشدم. چیزی که دوست داشتم ولی با وجود فرد دیگه ایی پر استرس بود برام و پر از حسهای متناقض...
اونو که از مق*عدم دراورد فکر کردم تموم شده ولی اینجور نبود....
_عزیزم چهار دست و پا رو تخت وایسا بتونم درست معاینه ات کنم.
آراد کمکم کرد به حالتی که دکتر گفته بود وایسم. ..
_پاهاتو یکم باز کن و باس*نتو بده عقب. گریه نکن خوشگلم خیلی زود تموم میشه...
کاری که گفت رو کردم. دوباره لای باس*نمو باز کردو با انگشتاش شروع کرد چیزی رو مثل کرم مالیدن به مق*عدم. انگشتشو داخل میکردو دیواره های مق*عدمو لمس میکرد. درد زیادی نداشت که قابل تحمل نباشه ولی حالت موندنم و یه جورایی انگشت شدنم چیز کمی نبود واسه منه بی تجربه...
کارش که تموم شد چیزی شبیه شیاف کرد داخل و گفت که خودمو منقبض کنم تا در نیاد و بعدش گفت که میتونم خودمو تمیز کنم و لباسمو بپوشم.
دکتر که رفت من همچنان هق هق میکردم. خواستم از تخت بیام پایین که اراد گفت: همین حالت وایسا تا تمیزت کنم.
دستمالی برداشت و کل لای باس*نمو کامل تمیز کردو رسید به لای پام. دستمالی لای پام کشید و گفت: خیس کردی که؟ ددی اجازه داد که دخترش از یه معاینه ساده خیس کنه؟
با خجالت فقط لب زدم: دست خودم نبود. ببخشید...
_کم کم کاری میکنیم دستت بیاد...
تمام لباسامو خودش تنم کردو مرتبم کرد. با هم رفتیم سمت دکتر و کامل به اراد توصیح داد از لحاظ جسمی مشکلی ندارم و هرچی بوده عصبی بوده و الان وضعم خوبه.
از مطب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم که گوشیش زنگ خورد. گوشیو برداشت و ریجکت کرد ولی بازم به ده شماره نرسیده زنگ خورد. ریجکت میکردو زنگ میخورد... چندین بار...
در نهایت با عصبانیا کشید کنار خیابون و همچین که تماسو برقرار کرد چنان فریادی زد که از ترس به صندلی چسبیدم....
_یکبار دیگه وقتی قطع میکنم زنگ بزنی ملاقاتمون طعم دیگه ایی میگیره برات... فهمیدیییییی؟؟؟
مات فقط داشتم به مکالمه اش نگاه میکردم...
_نه... نه... نمیتونم الان... نههه.. کار دارم. آره با دخترم هستم. نه.. گفتگ نه تموم..
گوشیو قطع کرد که....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو93
نمیخواستم یه زن که از قضا میدونست چطور تنبیه شدم مق*عدمو معاینه کنه. خیلی حس بدی بود...
هرچی گریه میکردم و خواهش میکردم حرفش یه کلام بود. خواستم پاشم که تو دهنی بهم زد و زیر گوشم غرید چموش بازی در بیارم بدون در نظر گرفتن مکان و موقعیتم همینجا تنبیهم میکنه که از ترس دیگه تکون نخوردم.
خوابوندم رو تخت و برم گردوند رو به شکم. واقعا تنم میلرزید و لخت بودن پایین تنه ام بدجور حس بدی داشت.
با دستش اروم رو باس*نم کشیدو گفت: هیشش.. دختر من یه دختر حرف گوش کن و مودبه. آروم میمونه تا دکتر کارش تموم بشه.
صدای خانوم دکتر که گفت: دخترتون اماده اس؟
_بله خانوم دکتر...
صدای قدمهای پاش که اومد دستمو بردم پشتم که اراد نذاشت و دستمو زد کنار. صورتمو رو تشک تخت فشار دادم تا صدامو خفه کنم.
_آروم باش عزیزم هیچ دردی نداره. فقط میخوام مطمئن باشم آسیب ندیده باشی.هیششش...
با دستش لای باس*نمو باز کرد که بیشتر خودمو منقبض کردم. با فرو رفتن یه چیز خیلی باریک و خنک از ترس تو جام تکونی خوردم که دوباره گفت:اع آروم تکون نخور... چیزی نیست فقط میخوام دمای بدنتو دقیق چک کنم..
بدجور داشتم تحقیر میشدم. چیزی که دوست داشتم ولی با وجود فرد دیگه ایی پر استرس بود برام و پر از حسهای متناقض...
اونو که از مق*عدم دراورد فکر کردم تموم شده ولی اینجور نبود....
_عزیزم چهار دست و پا رو تخت وایسا بتونم درست معاینه ات کنم.
آراد کمکم کرد به حالتی که دکتر گفته بود وایسم. ..
_پاهاتو یکم باز کن و باس*نتو بده عقب. گریه نکن خوشگلم خیلی زود تموم میشه...
کاری که گفت رو کردم. دوباره لای باس*نمو باز کردو با انگشتاش شروع کرد چیزی رو مثل کرم مالیدن به مق*عدم. انگشتشو داخل میکردو دیواره های مق*عدمو لمس میکرد. درد زیادی نداشت که قابل تحمل نباشه ولی حالت موندنم و یه جورایی انگشت شدنم چیز کمی نبود واسه منه بی تجربه...
کارش که تموم شد چیزی شبیه شیاف کرد داخل و گفت که خودمو منقبض کنم تا در نیاد و بعدش گفت که میتونم خودمو تمیز کنم و لباسمو بپوشم.
دکتر که رفت من همچنان هق هق میکردم. خواستم از تخت بیام پایین که اراد گفت: همین حالت وایسا تا تمیزت کنم.
دستمالی برداشت و کل لای باس*نمو کامل تمیز کردو رسید به لای پام. دستمالی لای پام کشید و گفت: خیس کردی که؟ ددی اجازه داد که دخترش از یه معاینه ساده خیس کنه؟
با خجالت فقط لب زدم: دست خودم نبود. ببخشید...
_کم کم کاری میکنیم دستت بیاد...
تمام لباسامو خودش تنم کردو مرتبم کرد. با هم رفتیم سمت دکتر و کامل به اراد توصیح داد از لحاظ جسمی مشکلی ندارم و هرچی بوده عصبی بوده و الان وضعم خوبه.
از مطب اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم که گوشیش زنگ خورد. گوشیو برداشت و ریجکت کرد ولی بازم به ده شماره نرسیده زنگ خورد. ریجکت میکردو زنگ میخورد... چندین بار...
در نهایت با عصبانیا کشید کنار خیابون و همچین که تماسو برقرار کرد چنان فریادی زد که از ترس به صندلی چسبیدم....
_یکبار دیگه وقتی قطع میکنم زنگ بزنی ملاقاتمون طعم دیگه ایی میگیره برات... فهمیدیییییی؟؟؟
مات فقط داشتم به مکالمه اش نگاه میکردم...
_نه... نه... نمیتونم الان... نههه.. کار دارم. آره با دخترم هستم. نه.. گفتگ نه تموم..
گوشیو قطع کرد که....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو94
و با حرص گوشیشو روی داشبرد پرت کرد و پوفی کشید. یهو بغضم گرفت. دلم میخواست بعد اون درد و تحقیری که تازه کشیدم حداقل رفتار خوبی داشته باشه؛ ولی عوضش چی شده بود؟
یکی زنگ زده بود و اون مشغول دعوا و بحث بود. اصلا انگار منو نمیدید یا شایدم دلش میخواست که منو نبینه...
یه لحظه فکر کردم صدای یه زنو از پشت گوشی شنیدم. ولی مگه جرعت داشتم حتی ازش سئوال کنم؟ که اگر هم جرعتشو داشتم جز یه تو دهنی چیزی نصیبم نمیشد...
نمیفهمیدم چرا این بغض هی بزرگتر میشد. هرچیم سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم بیفایده بود. فکر میکردم دلتنگمه ولی اشتباه کردم انگار. فقط میخواست ببینه جر نخورده باشم انگار...
به سختی خودمو نگه داشتم و با صدای لرزون گفتم:من برم خونه؟ به مامانم گفتم میرم سوپر مارکت و برمیگردم، دیر کنم شک میکنه.
هرچی سعی کردم صدام نلرزه فایدهای نداشت. تابلو بود بغض کردم و کم مونده گریه کنم.
با خودم فکر کردم مثلاً میشه بگه نرو؟
بگه الان نباید خونه بری؟ بگه میخوام دختر کوچولوم تو بغلم باشه...
انقدر دلتنگ ددی قبلی بودم که حاضر بودم حتی کتکای خونه رو هم به جون بخرم. نیاز داشتم بهم توجه کنه...
ولی فقط سرشو تکون داد و راه افتاد. بغض کرده رومو سمت بیرون کردم تا یه وقت متوجه نشه.
واقعاً حس میکردم حالم بده، این از رفتار ددی، اون از شرایط توی خونه و رفتارای....
انقدر توی فکر بودم که حتی متوجه مسیری که میرفت هم نشدم. فقط یه لحظه به خودم اومدم و دیدم چهار راهی که سمت خونه ما میرفت و دور زده و داره سمت خونه خودش حرکت میکنه.
مثلِ برق گرفتهها توی جام پریدم و سمتش برگشتم.از گوشه چشم نگاهم کرد و تک خندهای کرد....
_زنگ بزن مامانت بگو دیرتر میای. میریم خونه.
اصلاً حسمو نمیتونستم توصیف کنم. واقعاً دلم میخواست از سر و کولش بالا برم. ذوق کرده چشمی گفتمو برای مامان زنگ زدم.
خونه سرو صدا بود و نمیدونم چی شده بود ولی مامان پاپیم نشدو فقط با باشهای قطع کرد.
اراد از چند دقیقه قبل خیلی آرومتر شده بودو دیگه هرچی گوشیش زنگ میخورد نگاه هم نمیکرد.
خونهش که رسیدیم ماشینو جلوی در پارک کرد و خودش داخل اومد. راه رفتن برام سخت بود و پشتم میسوخت ولی باز سعی میکردم تند تند راه برم تا شونه به شونه اش باشم.
وقتی دید وضعم اینطوریه یکم قدماشو آرومتر کرد تا راحتتر راه برم. لبخندم پررنگتر شد از همین یه ذره توجه...
درو که باز کرد، خودش سمت اتاق خواب راه افتاد و خطاب به من گفت:یه چیز بخور ضعف نکنی بعد بیا اتاق...
ناخودآگاه با حرفش خودمو سفت کردم و تنم لرزید. یعنی دوباره میخواست تنبیهم کنه؟ حتی با فکر بهشم تنم درد میگرفت!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو94
و با حرص گوشیشو روی داشبرد پرت کرد و پوفی کشید. یهو بغضم گرفت. دلم میخواست بعد اون درد و تحقیری که تازه کشیدم حداقل رفتار خوبی داشته باشه؛ ولی عوضش چی شده بود؟
یکی زنگ زده بود و اون مشغول دعوا و بحث بود. اصلا انگار منو نمیدید یا شایدم دلش میخواست که منو نبینه...
یه لحظه فکر کردم صدای یه زنو از پشت گوشی شنیدم. ولی مگه جرعت داشتم حتی ازش سئوال کنم؟ که اگر هم جرعتشو داشتم جز یه تو دهنی چیزی نصیبم نمیشد...
نمیفهمیدم چرا این بغض هی بزرگتر میشد. هرچیم سعی میکردم جلوی خودمو بگیرم بیفایده بود. فکر میکردم دلتنگمه ولی اشتباه کردم انگار. فقط میخواست ببینه جر نخورده باشم انگار...
به سختی خودمو نگه داشتم و با صدای لرزون گفتم:من برم خونه؟ به مامانم گفتم میرم سوپر مارکت و برمیگردم، دیر کنم شک میکنه.
هرچی سعی کردم صدام نلرزه فایدهای نداشت. تابلو بود بغض کردم و کم مونده گریه کنم.
با خودم فکر کردم مثلاً میشه بگه نرو؟
بگه الان نباید خونه بری؟ بگه میخوام دختر کوچولوم تو بغلم باشه...
انقدر دلتنگ ددی قبلی بودم که حاضر بودم حتی کتکای خونه رو هم به جون بخرم. نیاز داشتم بهم توجه کنه...
ولی فقط سرشو تکون داد و راه افتاد. بغض کرده رومو سمت بیرون کردم تا یه وقت متوجه نشه.
واقعاً حس میکردم حالم بده، این از رفتار ددی، اون از شرایط توی خونه و رفتارای....
انقدر توی فکر بودم که حتی متوجه مسیری که میرفت هم نشدم. فقط یه لحظه به خودم اومدم و دیدم چهار راهی که سمت خونه ما میرفت و دور زده و داره سمت خونه خودش حرکت میکنه.
مثلِ برق گرفتهها توی جام پریدم و سمتش برگشتم.از گوشه چشم نگاهم کرد و تک خندهای کرد....
_زنگ بزن مامانت بگو دیرتر میای. میریم خونه.
اصلاً حسمو نمیتونستم توصیف کنم. واقعاً دلم میخواست از سر و کولش بالا برم. ذوق کرده چشمی گفتمو برای مامان زنگ زدم.
خونه سرو صدا بود و نمیدونم چی شده بود ولی مامان پاپیم نشدو فقط با باشهای قطع کرد.
اراد از چند دقیقه قبل خیلی آرومتر شده بودو دیگه هرچی گوشیش زنگ میخورد نگاه هم نمیکرد.
خونهش که رسیدیم ماشینو جلوی در پارک کرد و خودش داخل اومد. راه رفتن برام سخت بود و پشتم میسوخت ولی باز سعی میکردم تند تند راه برم تا شونه به شونه اش باشم.
وقتی دید وضعم اینطوریه یکم قدماشو آرومتر کرد تا راحتتر راه برم. لبخندم پررنگتر شد از همین یه ذره توجه...
درو که باز کرد، خودش سمت اتاق خواب راه افتاد و خطاب به من گفت:یه چیز بخور ضعف نکنی بعد بیا اتاق...
ناخودآگاه با حرفش خودمو سفت کردم و تنم لرزید. یعنی دوباره میخواست تنبیهم کنه؟ حتی با فکر بهشم تنم درد میگرفت!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو95
متوجه حالو روزم نبود انگار که بیتوجه به من به سمت اتاق رفت.
الان که تا اینجا اومده بودم تازه فکر تنبیه افتادم، انگار سوزش پشتم چند برابر شد از یاداوری اون تنبیهات...
بغض کرده توی آشپزخونه رفتم. کمی دور خودم چرخیدم ولی نمیتونستم چیزی بخورم. انگار توی گلوم سنگ گیر کرده بود. فقط یه لیوان آب خوردم و با یه نفس عمیق سمت اتاق راه افتادم.
دگمه های بولیز مردونه اش رو باز کرده بود و سر آستینشو بالا زده بود
انگار اماده شده بود تا دوباره تنمو سرخ کنه...
همینجور تو چهار چوب در داشتم با لبای اویزون نگاهش میکردم که رفت رو تخت نشست و گفت: چرا اونجا وایسادی؟ بیا داخل... بیا جلوم وایسا زود...
عجب غلطی کرده بودم که فکر میکردم نازکشی درانتظارمه...
قدم ب قدم و با امتناع رفتم جلوش به فاصله دو قدم ایستادم که گفت: جلوتر... کامل جلو...
مطیعانه رفت و درست جلوش وایسادم. بلند شد و شروع کرد دراوردن لباسام. مانتو وشال و بولیز و سوتین و شلوار... فقط شو*رتم تنم مونده بود.
دستی به سی*نه های گردم کشیدو رفت پشتم وایسادو دستشو قاب جفت سی*نه هام کرد و لباشو گذاشت رو گردنمو داغ بوسید...
_دختر کوچولوم ترسیده؟
_بله...
_خوبه.. باید از ددی بترسه تا کارهای اشتباهشو تکرار نکنه.. وگرنه میدونی چی در انتظارشه؟؟
با صدای لرزون گفتم:بله..تنبیه...
_آره تنبیه.. تنبیهای دردناک..
یکی از دستاشو از رو سی*نه ام برداشت و از کش شور*تم رد کرد و فرستاد داخل... دستشو نوازش وار کشید رو باس*نم و همینجور شروع کرد زمزمه کردن در گوشم...
_آره تنبیهای دردناک... جوری که نتونی بشینی... جوری که نتونی دستشویی بری...
دستشو سوق داد لای باشنم و انگشت فا*کشو آروم فرو کرد تو مق*عدم که رو نوک انگشتای پام بلند شدم تا از دستش فاصله بگیرم ولی کامل قفلش بودم...
انگشتشو آروم اروم تا آخر فرد کرد تو مق*عدم که هق زدم و اشکم ریخت...
_اینا واسه اینه که دختر من رفتار درست رو یاد بگیره. و الان تو یاد گرفتی باران؟
_ب...بله ددی... ببخشید.. دیگه تکرار نمیشه..
همینجور که انگشتش پشتم بود لاله ی گوشمو بوسید و گفت: خوبه... حالا واسه اینکه دختر خوبی شدی جایزه داری....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو95
متوجه حالو روزم نبود انگار که بیتوجه به من به سمت اتاق رفت.
الان که تا اینجا اومده بودم تازه فکر تنبیه افتادم، انگار سوزش پشتم چند برابر شد از یاداوری اون تنبیهات...
بغض کرده توی آشپزخونه رفتم. کمی دور خودم چرخیدم ولی نمیتونستم چیزی بخورم. انگار توی گلوم سنگ گیر کرده بود. فقط یه لیوان آب خوردم و با یه نفس عمیق سمت اتاق راه افتادم.
دگمه های بولیز مردونه اش رو باز کرده بود و سر آستینشو بالا زده بود
انگار اماده شده بود تا دوباره تنمو سرخ کنه...
همینجور تو چهار چوب در داشتم با لبای اویزون نگاهش میکردم که رفت رو تخت نشست و گفت: چرا اونجا وایسادی؟ بیا داخل... بیا جلوم وایسا زود...
عجب غلطی کرده بودم که فکر میکردم نازکشی درانتظارمه...
قدم ب قدم و با امتناع رفتم جلوش به فاصله دو قدم ایستادم که گفت: جلوتر... کامل جلو...
مطیعانه رفت و درست جلوش وایسادم. بلند شد و شروع کرد دراوردن لباسام. مانتو وشال و بولیز و سوتین و شلوار... فقط شو*رتم تنم مونده بود.
دستی به سی*نه های گردم کشیدو رفت پشتم وایسادو دستشو قاب جفت سی*نه هام کرد و لباشو گذاشت رو گردنمو داغ بوسید...
_دختر کوچولوم ترسیده؟
_بله...
_خوبه.. باید از ددی بترسه تا کارهای اشتباهشو تکرار نکنه.. وگرنه میدونی چی در انتظارشه؟؟
با صدای لرزون گفتم:بله..تنبیه...
_آره تنبیه.. تنبیهای دردناک..
یکی از دستاشو از رو سی*نه ام برداشت و از کش شور*تم رد کرد و فرستاد داخل... دستشو نوازش وار کشید رو باس*نم و همینجور شروع کرد زمزمه کردن در گوشم...
_آره تنبیهای دردناک... جوری که نتونی بشینی... جوری که نتونی دستشویی بری...
دستشو سوق داد لای باشنم و انگشت فا*کشو آروم فرو کرد تو مق*عدم که رو نوک انگشتای پام بلند شدم تا از دستش فاصله بگیرم ولی کامل قفلش بودم...
انگشتشو آروم اروم تا آخر فرد کرد تو مق*عدم که هق زدم و اشکم ریخت...
_اینا واسه اینه که دختر من رفتار درست رو یاد بگیره. و الان تو یاد گرفتی باران؟
_ب...بله ددی... ببخشید.. دیگه تکرار نمیشه..
همینجور که انگشتش پشتم بود لاله ی گوشمو بوسید و گفت: خوبه... حالا واسه اینکه دختر خوبی شدی جایزه داری....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو96
همینجور که انگشتش پشتم بود لاله ی گوشمو بوسید و گفت: خوبه... حالا واسه اینکه دختر خوبی شدی جایزه داری...
انگشتشو آروم از مق*عدم در اورد. مچ دستمو گرفت و رفت سمت تخت، رو تخت نشست و منو رو پاهاش نشوند. طوری که پاهام به دو طرف رو پاهاش باز بود و تنه ام رو به خودش تکیه داده بود.
دستشو اورد جلومو و نوازش وار کشید رو شکمم و اروم آروم سوق داد تا وسط پام و آروم شروع کرد نوازش به*شتم که کاملا باز شده تو دستش بود.
_دختر من بخاطر کار بدش تنبیه شده. و یار گرفته دیگه نباید تکرارش کنه. و چون امروز تو مطب دکتر توله ی حرف گوش کنی بوده و اجازه داده خانوم دکتر کامل معاینه اش کنه الان باید ددی بهش جایزه بده...
قلبم تند تند میزد و باورم نمیشد با هرکلمه از حرفاش لای پام داغ و داغ تر میشد. جوری که حتی دل دل زدن به*شتمو به وضوح حس میکردم.
اروم آروم شروع کرد مالیدن وسط به*شتم که از تب و تاب زیاد ناخوداگاه سعی کردم پاهامو جفت کنم که بیشتر قفلم کردو اجازه نداد. سیلی محکمی به به*شتم زد و غرید: پاهات بسته بشه تشویقتو به تنبیه تبدیل میکنم باران...
از ترس فورا پاهامو باز کردم و سعی کردم آروم بگیرم. ولی واقعا سخت بود.
مالیدناش تند تر شد و من بی طاقت تر. به وضوح جیغ میکشیدم و تاب میدادم تنمو، دستامو میبردم پشتم و به لباسش چنگ میزدم.
دیگه داشت اشکم در میومد. تو مرز خالی شدن بودم ولی نمیشد... نمیتونستم. قفل شده بودم انگار...
_ددی... ددیییی... ن...نمیتونم... نمیشه... ددی...
با گریه صداش کردم و خواستم کمکم کنه...
_هیششش.. آروم باش. همه چیز تو دست منه. آروم بگیر ددی کارشو بکنه...
منو بغل کردو خوابوند رو تخت و دوباره پاهامو باز کرد و اینبار دقیقا حساسترین نقطه رو به بازی گرفت و به ده دقیقه نکشید که بشدت خالی شدم
بغلم کردو نوک بینیمو بوسید..
_توله کوچولو سیلاب راه انداخته که... باید موقع ار*ضا شدن هم پوشکت کنما...
از تحقیرش لبخندی زدم و خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم. منو بوسید و سخاوتمندانه به آغوشش راهم داد.
چقد لذتبخش بود اینهمه نزدیکی. چنان آروم شده بودم که انگار همین بغل ساده آبی بود رو آتیش...
نمیدونم چقد تو بغلش بودم و خمار که بلند شد و عین یه بچه بغلم کرد. بی اعتراض تو بغلش موندم که منو برد سمت حموم. گذاشتم پایین و دوش رو برداشت و ابو سرد و گرم کرد...
_برگرد به پشت....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو96
همینجور که انگشتش پشتم بود لاله ی گوشمو بوسید و گفت: خوبه... حالا واسه اینکه دختر خوبی شدی جایزه داری...
انگشتشو آروم از مق*عدم در اورد. مچ دستمو گرفت و رفت سمت تخت، رو تخت نشست و منو رو پاهاش نشوند. طوری که پاهام به دو طرف رو پاهاش باز بود و تنه ام رو به خودش تکیه داده بود.
دستشو اورد جلومو و نوازش وار کشید رو شکمم و اروم آروم سوق داد تا وسط پام و آروم شروع کرد نوازش به*شتم که کاملا باز شده تو دستش بود.
_دختر من بخاطر کار بدش تنبیه شده. و یار گرفته دیگه نباید تکرارش کنه. و چون امروز تو مطب دکتر توله ی حرف گوش کنی بوده و اجازه داده خانوم دکتر کامل معاینه اش کنه الان باید ددی بهش جایزه بده...
قلبم تند تند میزد و باورم نمیشد با هرکلمه از حرفاش لای پام داغ و داغ تر میشد. جوری که حتی دل دل زدن به*شتمو به وضوح حس میکردم.
اروم آروم شروع کرد مالیدن وسط به*شتم که از تب و تاب زیاد ناخوداگاه سعی کردم پاهامو جفت کنم که بیشتر قفلم کردو اجازه نداد. سیلی محکمی به به*شتم زد و غرید: پاهات بسته بشه تشویقتو به تنبیه تبدیل میکنم باران...
از ترس فورا پاهامو باز کردم و سعی کردم آروم بگیرم. ولی واقعا سخت بود.
مالیدناش تند تر شد و من بی طاقت تر. به وضوح جیغ میکشیدم و تاب میدادم تنمو، دستامو میبردم پشتم و به لباسش چنگ میزدم.
دیگه داشت اشکم در میومد. تو مرز خالی شدن بودم ولی نمیشد... نمیتونستم. قفل شده بودم انگار...
_ددی... ددیییی... ن...نمیتونم... نمیشه... ددی...
با گریه صداش کردم و خواستم کمکم کنه...
_هیششش.. آروم باش. همه چیز تو دست منه. آروم بگیر ددی کارشو بکنه...
منو بغل کردو خوابوند رو تخت و دوباره پاهامو باز کرد و اینبار دقیقا حساسترین نقطه رو به بازی گرفت و به ده دقیقه نکشید که بشدت خالی شدم
بغلم کردو نوک بینیمو بوسید..
_توله کوچولو سیلاب راه انداخته که... باید موقع ار*ضا شدن هم پوشکت کنما...
از تحقیرش لبخندی زدم و خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم. منو بوسید و سخاوتمندانه به آغوشش راهم داد.
چقد لذتبخش بود اینهمه نزدیکی. چنان آروم شده بودم که انگار همین بغل ساده آبی بود رو آتیش...
نمیدونم چقد تو بغلش بودم و خمار که بلند شد و عین یه بچه بغلم کرد. بی اعتراض تو بغلش موندم که منو برد سمت حموم. گذاشتم پایین و دوش رو برداشت و ابو سرد و گرم کرد...
_برگرد به پشت....
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو97
کاری که گفت رو مطیعانه انجام دادم. از کمر منو عین یه بچه گرفت و شروع کرد شستن پایین تنه ام.
جوری تو دستاش بودم و دست میکشید و در حال شستنم بود که بدتر داشتم تحریک میشدم.
فکر میکردم چون داره میشورتم متوجه تحریک شدنم نمیشه ولی اشتباه میکردم...
_بازم گربه کوچولو داره خیس میکنه که! مگه چند ساعت پیش آبشو نیاوردم؟
با حالت زاری گفتم: ددی...
_میخوای اجازه بدم ار*ضا بشی؟
_بله..
_به حالت دستشویی بشین اینجا. با خودت ور برو...
فکر میکردم خودش اینکارو برام انجام میده و با خوشحالی گفته بودم بله. حالا با چیزی که گفته بود فقط درمونده نگاهش میکردم.
سیلی محکمی به باس*ن لختم زدو گفت: زودباش نیم ساعت وقت داری بعدش دیگه اجازه نداری حتی خیس کنی خودتو وگرنه تنبیهت میکنم.
با ترس زود به همون حالتی که گفت نشستم و شروع کردم با خودم ور رفتن. نگاه سنگین و پر تمسخرش رو روی خودم حس میکردم و با بغض فقط سرمو انداخته بودم پایین و تند تند خودمو میمالیدم تا رها بشم...
تو اوج بودم و نزدیک اومدن که گفت: سرتو بگیر بالا و به من نگاه کن. میخام وقتی داری میای به ددی نگاه کنی.. زود...
و این حالت دقیقا برای اون حس قدرت داشت و برای من حس تحقیر و کوچیک بودن... همون چیزی که مارو بهم وصل میکرد و مکمل همدیگه بودیم و لذت میبردیم.
ار*ضا که شدم اومد جلو بلندم کرد و پیشونیمو با مهربونی بوسید و دوباره و اینبار سریع منو شست. بردم بیرون و موهامو کامل ولی با سرعت خشک کردو لباسامو تنم کرد. باید زودتر میرفتم خونه و اونم انگار متوجه بود و کامل حواسش به موقعیتم بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
تو راه بازگشت حرفی بینمون رد و بدل نشد. فقط یه بسته پاستیل از داشبرد ماشینش درآورد بهم داد و تا خونه با خوشحالی با اون پاستیل مشغول بودم. و امروز و چیزایی که بینمون پیش اومد تمام ناراحتی ها و بغضای قبل از رفتمنو انگار از بین برده بود.
تو همون کوچه باغ نزدیک خونمون پارک کردو برگشت سمتم...
_دختر من وقتی رفت خونه به درساش میرسه و سر تایمش میخوابه..
اخمی کردو ادامه داد: وقتی پیام میدم یا زنگ میزنم جواب میدی.. وقتی مشکلی پیش میاد یا مریضی میای به من میگی. اینبار بدونم مشکلی داری و به من نگفتی جوری تنبیهت میکنم که از درد به خودت بپیچی باران. بار دیگه بخاطر تنبیه شدنات قهر کنی جور دیگه ایی باهات برخورد میکنم... شیرفهم شد؟
_بله...چشم
همون لحظه پیامی به گوشیش اومد. گوشیش رو باز کرد پیامووخوند و چیزی در جواب تایپ کرد و گوشیو گذاشت رو داشبرد. چرا اینقدر میل داشتم بدونم این آدمی که هربار من باهاشم بهش پیام میده و زنگ میزنه کیه؟! و چرا اصلا فکر میکردم مخاطب تمام این زنگا و پیاما فقط یه نفره؟!!
تو فکر بودم که با صداش به خودم اومدم...
_خوبه، برو مواظب خودت باش
از خوشی روز خوبی که داشتم فکرامو پس زدم. پیاده شدم و با خوشحالی رفتم سمت خونه. چقدر خوب آرومم کرده بود. اگه فقط دکتر رفتن و اون معاینه رو فاکتور میگرفتم واقعا روز فوق العاده ایی بود.
درو باز کردم و تا خواستم برم داخل تنه ایی بهم خورد و به سختی خودمو نگه داشتم تا از پشت پخش زمین نشم.
_اه برو کنار دیگه... حیف عجله دارم. خانوم ادا مریضارو در میاره بعد معلوم نیس کدوم گوری بوده...
با عجله تلق تلق کنان با اون کفشای پاشنه بلندش دویید رفت بیرون. واقعا چرا رفتن و اومدن بیتا نه تایمی داشت نه حساب پس دادن؟ مگه اون بچه ی این خونه نبود؟!
رفتم داخل و یه سره رفتم آشپزخونه. صدای طرف و ظروف و بوی غذا میومد و معلوم بود مامان مشغوله...
رفتم جلو و از سر ذوقی که داشتم لپشو ماچ کردم و گفتم: سلام مامان
_برو کنار ببینم... کجا بودی تاحالا؟ مگه تو مریض نیستی هان؟ جفتتون لنگه همید. این از تو با این رفتارات اونم از بیتا... اصلا به من بگو نونت کم بود،آبت کم بود، بچه میخواستی چکار...
_من که ازتون اجازه گرفتم..
_تا این ساعت؟
_این ساعت که بیتا تازه داره میره بیرون.
_اون هر غلطی بکنه تو هم اجازه داری؟برو تو اتاقت باران...
هه درسته.. قانع کننده بود که هرگهی بیتا بخوره من اجازشو نداشتم. بی حرف رفتم تو اتاقم. اصلا چرا باید ناراحت میبودم؟همینکه آراد رو داشتم کافی بود... بلاخره از این خونه میرفتم و راحت میشدم. کنار اراد بودن برام بزرگترین آرزو بود...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو97
کاری که گفت رو مطیعانه انجام دادم. از کمر منو عین یه بچه گرفت و شروع کرد شستن پایین تنه ام.
جوری تو دستاش بودم و دست میکشید و در حال شستنم بود که بدتر داشتم تحریک میشدم.
فکر میکردم چون داره میشورتم متوجه تحریک شدنم نمیشه ولی اشتباه میکردم...
_بازم گربه کوچولو داره خیس میکنه که! مگه چند ساعت پیش آبشو نیاوردم؟
با حالت زاری گفتم: ددی...
_میخوای اجازه بدم ار*ضا بشی؟
_بله..
_به حالت دستشویی بشین اینجا. با خودت ور برو...
فکر میکردم خودش اینکارو برام انجام میده و با خوشحالی گفته بودم بله. حالا با چیزی که گفته بود فقط درمونده نگاهش میکردم.
سیلی محکمی به باس*ن لختم زدو گفت: زودباش نیم ساعت وقت داری بعدش دیگه اجازه نداری حتی خیس کنی خودتو وگرنه تنبیهت میکنم.
با ترس زود به همون حالتی که گفت نشستم و شروع کردم با خودم ور رفتن. نگاه سنگین و پر تمسخرش رو روی خودم حس میکردم و با بغض فقط سرمو انداخته بودم پایین و تند تند خودمو میمالیدم تا رها بشم...
تو اوج بودم و نزدیک اومدن که گفت: سرتو بگیر بالا و به من نگاه کن. میخام وقتی داری میای به ددی نگاه کنی.. زود...
و این حالت دقیقا برای اون حس قدرت داشت و برای من حس تحقیر و کوچیک بودن... همون چیزی که مارو بهم وصل میکرد و مکمل همدیگه بودیم و لذت میبردیم.
ار*ضا که شدم اومد جلو بلندم کرد و پیشونیمو با مهربونی بوسید و دوباره و اینبار سریع منو شست. بردم بیرون و موهامو کامل ولی با سرعت خشک کردو لباسامو تنم کرد. باید زودتر میرفتم خونه و اونم انگار متوجه بود و کامل حواسش به موقعیتم بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
تو راه بازگشت حرفی بینمون رد و بدل نشد. فقط یه بسته پاستیل از داشبرد ماشینش درآورد بهم داد و تا خونه با خوشحالی با اون پاستیل مشغول بودم. و امروز و چیزایی که بینمون پیش اومد تمام ناراحتی ها و بغضای قبل از رفتمنو انگار از بین برده بود.
تو همون کوچه باغ نزدیک خونمون پارک کردو برگشت سمتم...
_دختر من وقتی رفت خونه به درساش میرسه و سر تایمش میخوابه..
اخمی کردو ادامه داد: وقتی پیام میدم یا زنگ میزنم جواب میدی.. وقتی مشکلی پیش میاد یا مریضی میای به من میگی. اینبار بدونم مشکلی داری و به من نگفتی جوری تنبیهت میکنم که از درد به خودت بپیچی باران. بار دیگه بخاطر تنبیه شدنات قهر کنی جور دیگه ایی باهات برخورد میکنم... شیرفهم شد؟
_بله...چشم
همون لحظه پیامی به گوشیش اومد. گوشیش رو باز کرد پیامووخوند و چیزی در جواب تایپ کرد و گوشیو گذاشت رو داشبرد. چرا اینقدر میل داشتم بدونم این آدمی که هربار من باهاشم بهش پیام میده و زنگ میزنه کیه؟! و چرا اصلا فکر میکردم مخاطب تمام این زنگا و پیاما فقط یه نفره؟!!
تو فکر بودم که با صداش به خودم اومدم...
_خوبه، برو مواظب خودت باش
از خوشی روز خوبی که داشتم فکرامو پس زدم. پیاده شدم و با خوشحالی رفتم سمت خونه. چقدر خوب آرومم کرده بود. اگه فقط دکتر رفتن و اون معاینه رو فاکتور میگرفتم واقعا روز فوق العاده ایی بود.
درو باز کردم و تا خواستم برم داخل تنه ایی بهم خورد و به سختی خودمو نگه داشتم تا از پشت پخش زمین نشم.
_اه برو کنار دیگه... حیف عجله دارم. خانوم ادا مریضارو در میاره بعد معلوم نیس کدوم گوری بوده...
با عجله تلق تلق کنان با اون کفشای پاشنه بلندش دویید رفت بیرون. واقعا چرا رفتن و اومدن بیتا نه تایمی داشت نه حساب پس دادن؟ مگه اون بچه ی این خونه نبود؟!
رفتم داخل و یه سره رفتم آشپزخونه. صدای طرف و ظروف و بوی غذا میومد و معلوم بود مامان مشغوله...
رفتم جلو و از سر ذوقی که داشتم لپشو ماچ کردم و گفتم: سلام مامان
_برو کنار ببینم... کجا بودی تاحالا؟ مگه تو مریض نیستی هان؟ جفتتون لنگه همید. این از تو با این رفتارات اونم از بیتا... اصلا به من بگو نونت کم بود،آبت کم بود، بچه میخواستی چکار...
_من که ازتون اجازه گرفتم..
_تا این ساعت؟
_این ساعت که بیتا تازه داره میره بیرون.
_اون هر غلطی بکنه تو هم اجازه داری؟برو تو اتاقت باران...
هه درسته.. قانع کننده بود که هرگهی بیتا بخوره من اجازشو نداشتم. بی حرف رفتم تو اتاقم. اصلا چرا باید ناراحت میبودم؟همینکه آراد رو داشتم کافی بود... بلاخره از این خونه میرفتم و راحت میشدم. کنار اراد بودن برام بزرگترین آرزو بود...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو98
همه چیز بعد اون روز آروم بود و میشد گفت عالی بود. برام وقت میذاشت، کنترلم میکرد ، بهم محبت میکردو گاهی هم واسه اشتباهاتم دعوام میکردو تنبیه میشدم ولی همه ی اینا چیزی بود که من میخواستم و لذت میبردم ازشون.
با همه ی سخت گیری های خانواده ام و محدودیت هایی که داشتم گاهگاهی منو میبرد بیرون و گردش و گاهی هم تو خونه اش و بازیهامون.
یه روز که طبق معمول از مدرسه تعطیل شده بودم و داشتم برمیگشتم خونه گوشیم زنگ خورد. جواب که دادم مامان بود که با عجله گفت واسه پدرم کاری پیش اومده و تا شب نمیان خونه و بیتا هم امشب خونه دوستش دعوته و منم امشبو برم خونه ی دوستم.
وقتی قطع کردم هاج و واج به گوشی خیره شده بودم. خیلی کم پیش میومد من همچین موقعیتهایی پیدا کنم.
_چیه باران؟ چی شده؟
برگشتم سمت دوستمو گفتم: نه چیزی نشده مامانم بود.
_خب چی میگفت؟
تمام حواسم پی این بود که سریعتا به ددی خبر بدم و برم پیشش. یه شب تا صبح با ددی عالی بود.
_باران... باران با توام...
گوشیو گرفتم دستم و شروع کردم با عجله پیاپ دادن به ددی و همون حال گفتم: هیچی گفت مواظی باش و زود بیا خونه...
پیامو فرستادم و منتظر جواب شدم ولی خبری نشد. میترسیدم دوباره پیام بفرستم و عصبانی بشه. ولی دیگه رسیده بودم خونه.
رفتم داخل و یسره رفتم حموم. خوب خودمو شستم و تمیز کردم. یه ست خوب پوشیدم و شروع کردم حاضر شدن.هر دو دقیقه یبار هم گوشیمو نگاه میکردم ولی هیچی به هیچی...
یعنی باید بهش زنگ میزدم؟ اخه نمیشد که خونه تنها بمونم شب.. اگه زنگ بزنم و عصبانی بشه چی؟ ولی خب نمیشد که سرخود برم اونجا. حداقل اگه قرار باشه خونه دوستمم برم شب بمونم که باید ازش اجازه میگرفتم.
بازم تا زمانی که کامل اماده بشم صبر کردم. آماده که شدم گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم.
هرچی زنگ خورد جواب نداد. بازم گرفتم.. بازم...بازم.... دیگه به دلشوره افتاده بودم. از دیشب که شب بخیر گفته بودم تا الان نه پیامی نه رنگی... الانم که هرچی زنگ میزدم برنمیداشت.
یه چیزی تو مغزم هی میگفت یه اتفاقی براش افتاده. نتونستم طاقت بیارم. آماده شده و پر استرس راه افتادم سمت خونه اش... که ایکاش قلم پام میشکست و هیچوقت دیگه بی خبر راه نمیافتادم اونجا.
ایکاش هشدار آراد رو برای بار اول بخاطر سپرده بودم و دوباره تکرارش نمیکردم...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو98
همه چیز بعد اون روز آروم بود و میشد گفت عالی بود. برام وقت میذاشت، کنترلم میکرد ، بهم محبت میکردو گاهی هم واسه اشتباهاتم دعوام میکردو تنبیه میشدم ولی همه ی اینا چیزی بود که من میخواستم و لذت میبردم ازشون.
با همه ی سخت گیری های خانواده ام و محدودیت هایی که داشتم گاهگاهی منو میبرد بیرون و گردش و گاهی هم تو خونه اش و بازیهامون.
یه روز که طبق معمول از مدرسه تعطیل شده بودم و داشتم برمیگشتم خونه گوشیم زنگ خورد. جواب که دادم مامان بود که با عجله گفت واسه پدرم کاری پیش اومده و تا شب نمیان خونه و بیتا هم امشب خونه دوستش دعوته و منم امشبو برم خونه ی دوستم.
وقتی قطع کردم هاج و واج به گوشی خیره شده بودم. خیلی کم پیش میومد من همچین موقعیتهایی پیدا کنم.
_چیه باران؟ چی شده؟
برگشتم سمت دوستمو گفتم: نه چیزی نشده مامانم بود.
_خب چی میگفت؟
تمام حواسم پی این بود که سریعتا به ددی خبر بدم و برم پیشش. یه شب تا صبح با ددی عالی بود.
_باران... باران با توام...
گوشیو گرفتم دستم و شروع کردم با عجله پیاپ دادن به ددی و همون حال گفتم: هیچی گفت مواظی باش و زود بیا خونه...
پیامو فرستادم و منتظر جواب شدم ولی خبری نشد. میترسیدم دوباره پیام بفرستم و عصبانی بشه. ولی دیگه رسیده بودم خونه.
رفتم داخل و یسره رفتم حموم. خوب خودمو شستم و تمیز کردم. یه ست خوب پوشیدم و شروع کردم حاضر شدن.هر دو دقیقه یبار هم گوشیمو نگاه میکردم ولی هیچی به هیچی...
یعنی باید بهش زنگ میزدم؟ اخه نمیشد که خونه تنها بمونم شب.. اگه زنگ بزنم و عصبانی بشه چی؟ ولی خب نمیشد که سرخود برم اونجا. حداقل اگه قرار باشه خونه دوستمم برم شب بمونم که باید ازش اجازه میگرفتم.
بازم تا زمانی که کامل اماده بشم صبر کردم. آماده که شدم گوشی رو برداشتم و باهاش تماس گرفتم.
هرچی زنگ خورد جواب نداد. بازم گرفتم.. بازم...بازم.... دیگه به دلشوره افتاده بودم. از دیشب که شب بخیر گفته بودم تا الان نه پیامی نه رنگی... الانم که هرچی زنگ میزدم برنمیداشت.
یه چیزی تو مغزم هی میگفت یه اتفاقی براش افتاده. نتونستم طاقت بیارم. آماده شده و پر استرس راه افتادم سمت خونه اش... که ایکاش قلم پام میشکست و هیچوقت دیگه بی خبر راه نمیافتادم اونجا.
ایکاش هشدار آراد رو برای بار اول بخاطر سپرده بودم و دوباره تکرارش نمیکردم...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو99
تاکسی گرفتم و جلوی در ایستادم تا بیاد. به محض رسیدنش سوار ماشین شدم و ادرس خونه آراد رو دادم...
_ میشه لطفا سریع تر برید اقا من عجله دارم
به چند دقیقه نکشید که به خونه اراد رسیدم.از ماشین پیاده شدم و پولش رو حساب کردم.
دلشوره بدی داشتم و قلبم روی هزار میزد انگار. دلمگواه بد میداد...
با عجله قدمام رو سمت خونه برداشتم. اینقدر عجله داشتم که نزدیک بود چند بار پام بهمپیچ بخوره و کله پا بشم.
کفشای بیتا رو پوشیده بودم و مثلا میخواستم براش شیک کنم،اما از ظهر حتی جواب زنگ هامو هم نداده بود.
با دیدن در باز خونه اش متعجب داخل حیاط نگاه کردم.چرا درش باز بود؟؟ بهتر نبود اول زنگبزنم بعد برم داخل؟؟
اما آراد هیچ وقت در خونه رو باز نمیزاشت!!
اینقدر با دقت بود که همه چیزش سر جاش بود
پس این نمیتونست تصادفی باشه ، نکنه دزدی چیزی رفته باشه تو خونه؟!
نباید زنگمیزدم و گرنه اینطوری شصتشون خبر دار میشد.نمیدونم این جرئتو از کجا پیدا کرده بودم.
اونم منی که از یه سوسک میترسیدم و دو متر میپریدم هوا،حالا ادای ادمای شجاع رو در میاوردم و شیر شده بودم.
انگار وقتی پای ددی در میون بود میزد به سرم و هیچی برام مهم نبود.حتی حاضر بودم از جونم هم مایه بزارم.
سریع داخل رفتم و با رسیدن به ورودی خونه کفشای پاشنه بلند رو دراوردمو دستم گرفتم.
باید توی بی صدا ترین حالت ممکن میرفتم داخل
کفشامو اروم جلوی در گذاشتم و دست بردم سمت دستگیره و پایین کشیدمش.
بی صدا درو باز کردم و نگاهی به خونه تاریک انداختم.شکم داشت به یقین تبدیل میشد. حتما دزدی اومده بود که چراغا هم خاموش بود.
نفس عمیقی گرفتم. نباید میترسیدم.حالا که ددی نبود باید یه کاری میکردم.داخل شدم و در پشت سرم بی صدا بستم.
کمیایستادم تا چشمم به تاریکی خونه عادت کنه و بتونم راهم رو پیدا کنم.قدمامو اروم سمت داخل خونه برداشتم که با صدایی که از بالا اومد موهای تنم سیخ شد.
سر جام ثابت و بی حرکت ایستادم.داشتم از ترس سکته میکردم اما بازم دلم میخواست ددی به دخترش افتخار کنه که اینقدر شجاعه.
سمت پله ها رفتم و اروم از پله ها بالا رفتم.با دیدن چراغ روشن داخل اتاق آراد هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم.
حتما اونجا بودن اما الان باید چیکار میکردم؟!
خودم بی کله میرفتم داخل؟؟
گوشیمو در آوردم و دوباره شماره اراد رو گرفتم
باید ازش کمک میگرفتم قطعا حریف چند تا آدم نمیشدم...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو99
تاکسی گرفتم و جلوی در ایستادم تا بیاد. به محض رسیدنش سوار ماشین شدم و ادرس خونه آراد رو دادم...
_ میشه لطفا سریع تر برید اقا من عجله دارم
به چند دقیقه نکشید که به خونه اراد رسیدم.از ماشین پیاده شدم و پولش رو حساب کردم.
دلشوره بدی داشتم و قلبم روی هزار میزد انگار. دلمگواه بد میداد...
با عجله قدمام رو سمت خونه برداشتم. اینقدر عجله داشتم که نزدیک بود چند بار پام بهمپیچ بخوره و کله پا بشم.
کفشای بیتا رو پوشیده بودم و مثلا میخواستم براش شیک کنم،اما از ظهر حتی جواب زنگ هامو هم نداده بود.
با دیدن در باز خونه اش متعجب داخل حیاط نگاه کردم.چرا درش باز بود؟؟ بهتر نبود اول زنگبزنم بعد برم داخل؟؟
اما آراد هیچ وقت در خونه رو باز نمیزاشت!!
اینقدر با دقت بود که همه چیزش سر جاش بود
پس این نمیتونست تصادفی باشه ، نکنه دزدی چیزی رفته باشه تو خونه؟!
نباید زنگمیزدم و گرنه اینطوری شصتشون خبر دار میشد.نمیدونم این جرئتو از کجا پیدا کرده بودم.
اونم منی که از یه سوسک میترسیدم و دو متر میپریدم هوا،حالا ادای ادمای شجاع رو در میاوردم و شیر شده بودم.
انگار وقتی پای ددی در میون بود میزد به سرم و هیچی برام مهم نبود.حتی حاضر بودم از جونم هم مایه بزارم.
سریع داخل رفتم و با رسیدن به ورودی خونه کفشای پاشنه بلند رو دراوردمو دستم گرفتم.
باید توی بی صدا ترین حالت ممکن میرفتم داخل
کفشامو اروم جلوی در گذاشتم و دست بردم سمت دستگیره و پایین کشیدمش.
بی صدا درو باز کردم و نگاهی به خونه تاریک انداختم.شکم داشت به یقین تبدیل میشد. حتما دزدی اومده بود که چراغا هم خاموش بود.
نفس عمیقی گرفتم. نباید میترسیدم.حالا که ددی نبود باید یه کاری میکردم.داخل شدم و در پشت سرم بی صدا بستم.
کمیایستادم تا چشمم به تاریکی خونه عادت کنه و بتونم راهم رو پیدا کنم.قدمامو اروم سمت داخل خونه برداشتم که با صدایی که از بالا اومد موهای تنم سیخ شد.
سر جام ثابت و بی حرکت ایستادم.داشتم از ترس سکته میکردم اما بازم دلم میخواست ددی به دخترش افتخار کنه که اینقدر شجاعه.
سمت پله ها رفتم و اروم از پله ها بالا رفتم.با دیدن چراغ روشن داخل اتاق آراد هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گرفتم.
حتما اونجا بودن اما الان باید چیکار میکردم؟!
خودم بی کله میرفتم داخل؟؟
گوشیمو در آوردم و دوباره شماره اراد رو گرفتم
باید ازش کمک میگرفتم قطعا حریف چند تا آدم نمیشدم...
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو100
با بلند شدن صدای زنگ گوشی از داخل همون اتاق اخمی بین ابروهام نشست...
یعنی چی ؟؟ یعنی ددی داخل اون اتاق بود؟؟
تماسو قطع کردم و قدمام ناخوداگاه سمت اون اتاق حرکت کردن..
نیرویی منو سمتش میکشید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.درو باز کردم و با دیدن دختر لختی روی تخت که پشتش به من بود هنگ کردم.
لخت مادرزاد روی تخت ددی دراز کشیده بود چشمام از تعجب و شکی که بهم وارد شده بود گرد شد.
نفسم حبس شده بود و انگار دستی مانع نفس کشیدنم میشد.احساس خفگی بهم دست داده بود
دستمو به چارچوب در گرفتم تا بتونم تعادلم نگه دارم.
دختر برگشت و اینقدر توی حال خودش بود که متوجه من نشد.
چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم
اونی که لخت روی تخت ددی بود بیتا بود؟؟ خواهر من؟؟!!
خنده ی سرمستانه ای کرد و به کسی که اون طرف ایستاده بود و من بهش دیدی نداشتم خیره شد.
پاهاش به دو طرف باز کرد و با لودگی گفت: اگر تو اینو میخوای برات انجامش میدم
اون طرف جوابی نداد که بیتا تابی به گردنش داد
انگشتاش داخل دهنش بردم و خیسشون کرد
پاهاش به دو طرف باز کرد تا بهشتش مشخص بشه .
دو انگشتش رو داخل سوراخ به*شتش کرد و ناله ای کرد.
نمیتونستم نگاهمو از اون صحنه بگیرم...
انقدر شک شده بودم که همونجا میخ شده بودم نه میتونستم کاری کنم نه اینکه حرفی بزنم
بیتا داشت برای آراد خودارضایی میکرد؟؟چرا این کارو باهام کرده بود؟؟
باورم نمیشد یه وسیله بودم......یعنی آراد از اولم بیتا رو میخواست و از من سو استفاده کرده بود؟!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🎀🎀
🎀🎀🎀
#خانومکوچولو100
با بلند شدن صدای زنگ گوشی از داخل همون اتاق اخمی بین ابروهام نشست...
یعنی چی ؟؟ یعنی ددی داخل اون اتاق بود؟؟
تماسو قطع کردم و قدمام ناخوداگاه سمت اون اتاق حرکت کردن..
نیرویی منو سمتش میکشید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.درو باز کردم و با دیدن دختر لختی روی تخت که پشتش به من بود هنگ کردم.
لخت مادرزاد روی تخت ددی دراز کشیده بود چشمام از تعجب و شکی که بهم وارد شده بود گرد شد.
نفسم حبس شده بود و انگار دستی مانع نفس کشیدنم میشد.احساس خفگی بهم دست داده بود
دستمو به چارچوب در گرفتم تا بتونم تعادلم نگه دارم.
دختر برگشت و اینقدر توی حال خودش بود که متوجه من نشد.
چیزی رو که میدیدم نمیتونستم باور کنم
اونی که لخت روی تخت ددی بود بیتا بود؟؟ خواهر من؟؟!!
خنده ی سرمستانه ای کرد و به کسی که اون طرف ایستاده بود و من بهش دیدی نداشتم خیره شد.
پاهاش به دو طرف باز کرد و با لودگی گفت: اگر تو اینو میخوای برات انجامش میدم
اون طرف جوابی نداد که بیتا تابی به گردنش داد
انگشتاش داخل دهنش بردم و خیسشون کرد
پاهاش به دو طرف باز کرد تا بهشتش مشخص بشه .
دو انگشتش رو داخل سوراخ به*شتش کرد و ناله ای کرد.
نمیتونستم نگاهمو از اون صحنه بگیرم...
انقدر شک شده بودم که همونجا میخ شده بودم نه میتونستم کاری کنم نه اینکه حرفی بزنم
بیتا داشت برای آراد خودارضایی میکرد؟؟چرا این کارو باهام کرده بود؟؟
باورم نمیشد یه وسیله بودم......یعنی آراد از اولم بیتا رو میخواست و از من سو استفاده کرده بود؟!
🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀🎀