احترام به ایران

دکتر جلال متینی نوشته است:
«احترام به ایران، حتی در آخرین روزهای زندگانی پربار استاد ذبیح‌الله صفا، یعنی در زمانی که به سبب خونریزی مغزی دیگر نه قادر به حرکت بود و نه می‌توانست به روانی سخن بگوید، از این عبارات که در مصاحبه‌ای اظهار داشته است نیز کاملاً هویداست:

مملکت من شایستهٔ احترام است و من این احترام را همیشه نگه‌ داشته‌ام. مملکت من سرزمینی ست که نزدیک چهارهزار سال پیشرو ممالک متمدن دنیا بوده است، و من این حرف را از روی خودپرستی نمی‌زنم بلکه این حقیقت است و چنین مملکتی را باید دوست داشت، باید نسبت به او متواضع بود باید او را عزیز داشت و من عزیز می‌دارم. همین حالت در من هست، به گفتهٔ آن شاعر عرب که" من او را در روزگار سخت و در روزگار خوش در هر دو دوست داشتم، و در هر دو به یادش بودم و در هر دو [حال] او را محترم داشتم و دارم".
مملکت ما مملکتی ست که با فرهنگ عمیقش شایستگی این را دارد که هیچ‌گاه و به‌هیچ‌وجه و به‌هیچ‌طریق، از یاد ساکنان خودش و از یاد فرزندان خودش غافل نماند و فرزندان آن هم موظف‌اند که چنین مادری را بپرستند ، چنین مادری را احترام کنند و چنین مادری را در حقیقت بر روی چشم بگذارند.

همین دوستی صادقانهٔ استاد صفا به ایران و فرهنگ ایران و زبان و ادب فارسی سبب شد که در بیست سال اخیر بارها در ایران... بر او بتازند... و نیز جای تأسف است که پس از درگذشت این مرد بزرگ که مایهٔ افتخار ایران و ایرانیان است، نه دولت ایران، نه دانشکدهٔ ادبیات دانشگاه تهران، نه دانشگاه تهران و نه کمیسیون ملی یونسکو در ایران و ... هیچ یک حتی مجلس یادبودی برای وی برگزار نکردند. لابد بدین منظور که نام وی را از خاطره‌ها بزدایند در حالی که آثار ارجمند صفا در کتابخانه‌ها حضور دائمی استاد صفا را در سراسر جهان اعلام می‌دارند. نه فقط امروز بلکه در سالهای بعد نیز» (۱).

یادم نیست در کدام یک از مقالات دکتر مهدی محقق خواندم که یک‌بار در سال‌های پس از انقلاب دکتر صفا برای شرکت در کنگره‌ای به ایران آمد. زنده‌یاد جلال‌الدین آشتیانی، با آن هیمنه و عظمت، در حضور جمع خم شد و دست صفا را بوسید. لابد برای اینکه به آن پیر ایران‌دوست بگوید اگر کسانی، در کشورش او را «هو» کردند و می‌کنند، کسانی هم هستند که قدر خدمات او را خوب می‌دانند.

صفا در سال‌های هجرت، به تکمیل کتاب عظیم‌الشأن تاریخ ادبیات در ایران پرداخت و جلد پنجم آن را، در سه مجلد و دوهزار صفحه، در غربت نوشت. درحالیکه برای مراجعه به منابع، در سال‌های شصت و هفتاد عمر، مجبور شد چندبار و هربار چندماه، به پاریس و شهرهای دیگر برود و از کتابخانهٔ آن شهرها استفاده کند. که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست.

حیف است چند سطری از نامهٔ او به ایرج افشار را نقل نکنم:

«شایعهٔ مربوط به بازگشت من نمی‌دانم چگونه در تهران رواج یافته بود. من که چنین برنامه‌ای نداشتم و خودتان می‌دانید که در اینجا گرفتار نگهداری پسر و دخترم هستم. بازماندهٔ کتابخانهٔ من هم در اینجاست. مقدار زیادی تعهدات معنوی هم دارم که اخلاقاً خود را به اجرای آنها موظف می‌دانم. حال مزاجی من هم با داشتن قند و اوره و سیاتیک و بالاتر از همه بیماری پیری آن قدر مساعد نیست که به تهران بیایم و بی یار و خانمان و غیره و غیره زندگی کنم. در اینجا به قول جناب‌عالی سرم در لاک خودم است. و من واقعاً و بی هیچ‌گونه مداهنه و ریا در ایران و در همه جای ایران زندگی می‌کنم.
آن وقت‌ها که تهران بودم فقط هنگامی که کاری و شغلی داشتم در بیرون از خانه به سر می بردم و مابقی را در خانه و در دفتری که آنجا داشتم و جناب‌عالی و جناب دانش‌پژوه آن را دیده‌اید، معتکف بودم. حالا کجا بیایم و کجا باشم و چقدر در بیرون از منزل و مکانی که ندارم پرسه بزنم و مزاحم این و آن باشم و تازه از مختصر، و بسیاربسیار مختصر، فعالیتی که دارم هم باز بمانم.

اما ایرج جان عزیز به شما قول می‌دهم که من همیشه در ایران به سر می‌برم؛ در بیداری که مسلم است، در خواب هم در ایران بخصوص در زادگاهم و نیز در مازندران زندگی می‌کنم.
با این همه دارم بعضی مقدمات را بخصوص آنچه مربوط به فرزندانم در آینده است، فراهم می‌کنم و به بعضی واجبات زندگی می‌رسم تا سفرم را به ایران تسهیل کند و بعد از آن به خاک‌بوسی میهن خواهم آمد و از خدا هم می‌خواهم که مرا در آغوش همان خاک مقدس جای دهد و از تحمل بار سنگین و ملال‌آور زندگی معاف فرماید» (۲).

پانوشت
۱.متینی، جلال، «ایران‌دوستی استاد صفا»، ایران‌شناسی، س۱۱، ش۳، پاییز ۱۳۷۸، صص ۴۸۶-۴۸۵.
۲.افشار، ایرج، «درگذشت دکتر ذبیح‌الله صفا»، بخارا، ش۷، مرداد و شهریور ۱۳۷۸، صص ۹۱-۹۰.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
استاد محمدعلی دهقانی

وقت آن شیرین‌قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقهٔ زنار داشت.

استاد محمدعلی دهقانی در کنار استاد شفیعی‌ کدکنی. هجدهم مهر ۱۴۰۲. قم. نام شریف عکاس را نمی‌دانم. هر کس که هست قدحش پر می باد.

دربارهٔ استاد دهقانی این یادداشت و این یادداشت را ببینید.

بعدالتحریر
عکاس استاد عزیز آقای دکتر رسول جعفریان است. ایشان قدح از دست پیغمبر ستاناد.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
نامهٔ شفیعی کدکنی به محمدعلی دهقانی

وقتی استاد محمدعلی دهقانی به رکود علمی منسوب شد، و این طنز بی‌مزه‌ای بود که استادی که در کار خودش موی به دو نیم می‌شکافت و مدام در تکاپو و تحقیق بود، به رکود متهم شود، ایشان که از نفس فرشتگان هم ملول می‌شد، دانشگاه را رها کرد و رفت.

دانشجویان به دهقانی دلبسته بودند و سخت نگران و آشفته بودند. ماجرا را در کلاس با استاد شفیعی در میان گذاشتند. ایشان این نامه را در همان کلاس و در حضور دانشجویان به دکتر دهقانی نوشتند. خوب یادم هست که برای دانشجویان هم نامه را خواندند.

اما رندان در نهایت ماجرا را آن‌طور که می‌خواستند پیش بردند و شد آنچه شد. محمدعلی دهقانی از دانشکدهٔ ادبیات رفت. اما یاد و خاطره‌اش نه.
ما شاگردان دهقانی هر جا بودیم از وارستگی و آزادگی و شرف و نجابت و مقام علمی و اخلاقی او گفتیم و همچنان خواهیم گفت.

دوست عزیزم استاد جواد بشری که از شاگردان و دوستداران دیرین دکتر دهقانی است، آن روز در کلاس بود. زیرکی کرد و رونوشتی از این نامه برداشت.
امروز تصادفا آن را در میان کتابی یافت. محبت کرد و به این ارادتمند خود سپرد تا در نور سیاه منتشر کنم.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
پیش‌کسوت طرزی افشار

در زبان عربی این مثل مشهور است: خالف تشهر یا خالف تعرف یا خالف تذکر (برای نمونه نک: امثال و حکم دهخدا، ج۲، ص ۷۱۱).
در توصیف کسانی که برای نامجویی و شهرت‌طلبی  به‌جای اینکه به مسیر پرزحمت کسب هنر و انجام کار سازنده بروند، از راه آسان مخالف‌خوانی و خلاف‌آمدعادت‌جویی درمی‌آیند (همچنین نک: امثال و حکم دهخدا، ج۱، ص ۳۸۹، ذیل «به چاه زمزم شاشیدن»).

در رسالهٔ پیروزی و مقالهٔ نوروزی، نوشتهٔ محمود بن عمر نجاتی نیشابوری (زنده تا ۷۳۷ قمری)، بیتی دیدم در رابطه با همین مثل «خالف تذکر» (تصحیح بهروز ایمانی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، ۱۴۰۰، ص ۱۵۲):

آن گاوریش خالِف تُذْکَر شنیده بود
بیچاره خالفید ولیکن نتذکرید!

نکتهٔ جالب این است که شاعر، برای رساندن طعن و تمسخر، از «خالف» و «تذکر» عربی، مصدرهای جعلی فارسی ساخته است. در واقع کاری خلاف عرف و هنجار زبان فارسی کرده تا «خالف تذکر» آن گاوریش/نادان را عملا نشان بدهد و از آن کاریکاتور بسازد و مسخره‌اش کند.

شاعر این بیت، هر کس که هست، چند قرن پیش از طرزی افشار، این امکان زبان فارسی را کشف و از آن استفاده کرده است.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«ایرانی حکم کسی را داشته که یک قدح چینی گرانبها زیر بغلش بوده و همهٔ سرمایه‌اش همان بوده. می‌ترسیده که اگر بیفتد این قدح بشکند. به هر قیمت خواسته است آن را نگاه دارد. از این‌رو دست‌به‌عصا راه می‌رفته. با خود نگفته: «یا زنگی زنگ یا رومی روم»! با خود نگفته: «مرگ یک‌بار، شیون یک‌بار»! این قدح عبارت بوده است از «موجودیت ایرانی» که او می‌خواسته است حفظ کند. 
برای حفظ این امانت خود را به هر آب‌وآتشی زده. به هر رنگی که لازم بوده درآمده و از همین روست که در تاریخ ایران بهترین انسانها دیده شده‌اند و بدترین نیز.

می‌توان دریافت که راه چقدر ناهموار و پرخطر بوده است و ایرانی می‌بایست شخصیت دوگانه به خود بگیرد: هم در راه باشد و هم در بیراه؛ هم همراه باشد و هم حریف. تمام نیروی این ملت نگون‌بخت در طی تاریخ به این نحو مصرف شده است؛ اینکه هم خود باشد و هم آنچه به آن واداشته می‌شده است باشد. «دینامیسم» فرهنگی او نیز از همین خصوصیت سرچشمه می‌گیرد.

فرهنگ ایران، فرهنگ ناشی از دوگانگی و مقاومت است و به همین سبب توانسته فرهنگی بسیار نیرومند از آب درآید» (ایران و تنهائیش، محمدعلی اسلامی ندوشن، ص۵۵ و ۶۴-۶۳).
https://www.tg-me.com/n00re30yah
Forwarded from نور سیاه
ژاله آموزگار

که آموزگارت مسیحای تست
دم پاکش افسون احیای تست

معروف است که اسم‌ها از آسمان فرومی‌آیند. استاد ژاله آموزگار گواه راستین این سخن است.

در فرهنگ‌های کهن نوشته‌اند که ژاله «قطره‌ای باشد که از سردی بر برگ نشیند». پس ژاله محصول سردی روزگار دم‌سرد است. ژاله به دو شکل بر برگ می‌نشیند: یکی تگرگ. به تگرگ سنگک و یخچه هم می‌گفتند. قطرۀ فسردۀ سنگ‌شده که موجب ویرانی کشت و باغ است. همچنین شبنم و بارانک ملایم بامدادی را نیز ژاله می‌نامیدند. اشک چشمان نجیب عاشقان و مظلومان به ژاله تشبیه شده است.

ژاله آموزگار خواست و توانست که در سردترین شب‌های ظلمانی تگرگ نباشد شبنم باشد. باران باشد. بر گل و برگ و درخت بنشیند و ببارد تا باغ‌ها زنده و زاینده و تر و باطراوت بماند. هرچه روزگار سردتر شد آموزگار شبنم تر شد باران تر شد. روان تر شد. دلش از مهر سرد نشد. یخ نبست. خورشید شد. گرما بخشید. نور پاشاند. آموزگار ماند. مسیحا ماند. احیا کرد. گریه را فروخورد. خشم را فروخورد. خندید. امید داد. تشویق کرد. آموخت. آموزاند. نوشت. برای همه نوشت. عُجب دانشگاهی را یکسو نهاد و با زبانی که همه بدانند و بخوانند نوشت. از ایران گفت. از زبان فارسی گفت. از یکپارچگی ایران گفت. از یاد پدر اندر پدر اندر پدر گفت. گفت که ما نیز مردمی هستیم. بر استمرار دیرینۀ تاریخ و تمدن ایران پای‌افشرد. آموزگار ما از ایران باستان برای نفی بخش دیگر تاریخ ایران حربه نساخت. فقط به سهم خود نگذاشت خامان و بدرَگان تاریخ و تمدن ما را انکار کنند و از یادها بزدایند.

استاد ژاله آموزگار هشتادساله شد. سال هشتاد و یکم بر تو مبارک بادا.

پنجاه سال کِشتی «بانوی» اوستاد
پنجاه سال باش که از کِشته بدروی

https://www.tg-me.com/n00re30yah
دو مقاله از دکتر شهرام آزادیان
 
دکتر شهرام آزادیان (۱۸ آذر ۱۳۵۱ـ ۲۲ تیر ۱۴۰۲)، استاد درگذشتۀ گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران، در میان همکاران و شاگردان و دوستان خود به دقت و سخت‌گیری نام‌آور بود؛ از این‌جا بود که بسیار کم نوشت و از آن‌چه نوشت تنها بخشی را به‌صورت عمومی انتشار داد. گسترۀ علایق او، نه در زمینۀ ادبیات فارسی که در همۀ زمینه‌های فرهنگ و هنر ایران و جهان، بسیار پهناور بود، اما از میان نویسندگان معاصر پژوهش در زندگی و آثار صادق هدایت را بسیار دوست می‌داشت. دو مقاله‌ای که در پی آمده‌اند می‌توانند نموداری از دقّت و نکته‌بینی او باشند، در کنار تسلّطش بر منابع و پیشینۀ پژوهش. از سوی دیگر در مقالۀ نخست  ــ که شاید بتوان آن را از مهم‌ترین و هوشمندانه‌ترین تحلیل‌ها دربارۀ بوف کور به شمار آورد ــ  می‌توان پایبندی او به ایجاز و پرهیز او از درازگویی را به‌وضوح دید؛ جایی که او پس از نزدیک به شش صفحه شرح پیشینۀ پژوهش (که خود چکیدۀ سال‌ها پژوهش است و می‌تواند مقالۀ مروری ارزشمندی به شمار رود)، تحلیل خود را در کمتر از سه صفحه، به اختصاری هرچه تمام‌تر، به دست می‌دهد. این ویژگی البته ممکن است خوانندۀ کم‌حوصله را در اهمّیّت این مقاله به تردید افکند.
باری این دو مقاله به عللی کمتر دیده و خوانده‌شدند و ارج آن‌ها آن‌گونه که باید دانسته‌نشد. اکنون، به یاد شهرام آزادیان و به مناسبت زادروز او، این دو مقاله را بار دیگر انتشار می‌دهیم تا افزون بر پاس‌داشت این دو یادگار او، بسیاردانی و کم‌نویسی و مهم‌تر از آن سخت‌پسندی و وسواس علمی را گرامی بداریم.

نشانی مقالات:"«از اغماء»، تأملی در ساختار و پیرنگ «بوف کور»"، منتشرشده در جشن‌نامۀ دکتر سیروس شمیسا، به‌کوشش دکتر یاسر دالوند (تهران: ١٣٩٨، کتاب سده)؛
"حذفیات کتاب صادق هدایت محمود کتیرایی"، منتشرشده در ایران‌نامگ (سال ۴، شمارۀ ١، بهار ١٣٩٨/ ٢٠١٩).

توضیح: یادداشت بالا نوشتهٔ دانشجویان استاد فقید شهرام آزادیان است.


https://www.tg-me.com/n00re30yah
چون مجلس برای فردوسی است...
.
کتاب این دفتر بی‌معنی را کم‌کم و بریده‌بریده می‌خوانم که تمام نشود. بخصوص یادداشت‌های روزانهٔ ایرج افشار را. در این چندین ساعت که کتاب کنار دستم است،  بیشتر خیال‌بازی کرده‌ام. کوشیده‌ام چهره و صدا و حضور و محضر افشار را در ذهنم بازسازی کنم. افشار،  افشار سالهای آخر، خیلی در این کتاب زنده است.
دربارهٔ فوائد فرهنگی و اطلاعات قیمتی این کتاب باید یادداشت‌های دیگری بنویسم. آنچه اکنون نظرم را جلب کرد یادداشت‌ روز ۲۶ فروردین ۱۳۸۶ است. نوشته است:

«احمد وکیلیان، مدیر مجلهٔ فرهنگ و مردم، زنگ زد که برگزارکنندگان جلسات شاهنامه‌خوانی در درود خواسته‌اند که چند کلمه پیغام بنویسم (زیرا از رفتن عذر خواسته بودم).
چون مجلس برای فردوسی است یک صفحه‌ای نوشتم که به وکیلیان بدهم تا بخواند» (این دفتر بی‌معنی؛ یادگارنمای فرهنگی از ایرج افشار، به کوشش بهرام، کوشیار، آرش افشار، سخن، ۱۴۰۲، ص ۴۳۲-۴۳۳).
این جمله: «چون مجلس برای فردوسی است یک صفحه‌ای نوشتم…».
 
افشار می‌گفت من شاهنامه‌شناس نیستم «شاهنامه‌شمار» هستم. اما او در وهلهٔ نخست بسیار عاشق فردوسی و شاهنامه بود و این عشق و احترام بیشتر جنبهٔ ملی داشت. مقالات و یادداشت‌هایی دربارهٔ شاهنامه و فردوسی نوشته بود که در کتابشناسی او فهرست کرده‌ام. تتبعات و مکتوباتی درباب آرامگاه فردوسی داشت. وقتی ۱۳۶۹ را سال شاهنامه نامیدند، در مجله آینده یاد شاهنامه را به‌طور خاص گرامی داشت. در معرفی و نشر برخی نسخ کهن شاهنامه کار کرده بود. همچنین او مؤلف کتاب‌شناسی شاهنامه و فردوسی است؛ کتابی مرجع در پژوهش‌های مربوط به فردوسی و شاهنامه. کتابی که بسیار به آن مراجعه و از آن استفاده می‌شود اما کمتر نامی از ایرج افشار برده می‌شود و چه باک! نبرند!
نام ما گو ننگارند به دیباچهٔ عقل
هرکجا نامهٔ عشق است نشان من و تست

دل افشار به این خوش بود که این کتاب کمکی به استوارتر شدن پایه‌های تحقیقی مباحث شاهنامه‌پژوهی خواهد بود.

ایرج افشار از توجه به شاهنامه در هر سطحی و به هر شکلی شاد می‌شد. شاهنامه را «واسطة‌العقد افکار عمومی ملّی» می‌دانست. رونق بایسته و بسزای «شاهنامه‌خوانی، شاهنامه‌شناسی، شاهنامه‌پردازی (چاپ شاهنامه)، شاهنامه‌‌آرایی، شاهنامه‌‌نویسی، شاهنامه‌‌جویی و شاهنامه‌‌خوانی و حتی شاهنامه‌‌خری» را مغتنم می‌شمرد و ارج می‌نهاد. اعتقاد داشت هرچه با شاهنامه پیوند دارد، ملّی است و «هر کدام از این عوالم ملّی، گوشه‌ای و نشانه‌ای است از شاهنامه‌دوستی که با ذات و شخصیت ایرانی بودن ما همراه است» (بخارا، ش ۹-۱۰، ص ۳۲۲).
برای همین به احترام فردوسی و برای تکریم خادمان شاهنامه، هم در مراسم رونمایی شاهنامه تصحیح استاد خالقی‌مطلق که سالها با او دوست بود، سخن می‌گفت (همان،ص ۴۳۶ و ۴۶۲-۴۶۳ نیز نک: بخارا، ش۶۴، صص ۱۲۱-۱۲۷) و هم به شاهنامه‌خوانان ناشناختهٔ درود، درود می‌فرستاد (بخارا، ش۶۲، ص۲۱۲و ۲۱۴). هر کس بازار فردوسی و شاهنامه را گرم می‌کرد، دوست افشار بود و نزد او حرمت داشت.  

این جملات روشن را در«پیغام» به شاهنامه‌خوانان درود نوشت: 
«فردوسی تنها شاعر حماسی ما نیست؛ شاعر اصیل و هنرمند و خردورز ماست. نمونهٔ ایرانی درست‌اندیش تاریخ ماست. حكيم على‌الاطلاق برای بینش فرهنگی ماست. نگاه‌دارنده زبان ماست. بی‌گمان رشتهٔ ناگسستنی پیوند است میان همهٔ فارسی‌گویان همهٔ قرون»… 

سزاوار است دوستان فردوسی این جملات را بپراکنند. مثل نور. مثل عطر.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
Forwarded from نور سیاه
مقالهٔ بالا در شمارهٔ ۵۲ اندیشهٔ پویا چاپ شده. نشان دادم که در موضوع حیاتی غائلهٔ آذربایجان، صادق هدایت؛ این روشنفکر و هنرمند شریف و ایران‌دوست، چقدر خام و «عوامانه»می‌اندیشید. هدایت وابستگی حزبی و ایدئولوژیک نداشت و هرچه می‌گفت حرف دلش بود ولی استغراق در اوهام روشنفکرمآبانه و نفرت بی‌حد از حکومت شاه، مانع شد تا حقیقت عریانی را ببیند که پیش چشم‌ها بود و هرروز به‌بانگ‌بلند در روزنامه‌ها فریاد زده می‌شد.
هدایت حقیقت فاش را ندید و ندانست که دارودستهٔ پیشه‌وری، «پیشرو» و «اصلاحگر» نیستند بلکه به دستور استالین، مأمور تجزیه ایران هستند.
بعد از سقوط شوروی که اسناد آرشیوهای مسکو و باکو منتشر شد، معلوم شد که هدایت چقدر در فهم خطری که بقا و تمامیت ارضی ایران را تهدید می‌کرد، به خطا رفته بود.

عنوان مقاله از مجله است. آن را به‌مناسبت ۲۱ آذرماه؛ سالگرد نجات آذربایجان از غائلهٔ فرقهٔ پیشه‌وری در نور سیاه منتشر می‌کنم. با یاد قوام‌السلطنه آن سیاستمدار بزرگ؛ با یاد احمد کسروی و حسن تقی‌زاده و حسین علاء و سید ضیاء و همهٔ کسانی که در آن روزهای خوف و خطر از ایران دفاع کردند و به احترام کاوه بیات.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
Forwarded from نور سیاه
یادی از محمدتقی دانش‌پژوه

دوست عزیز و دانشمند آقای دکتر رسول جعفریان کتاب جالبی منتشر کرده است به اسم محمدتقی دانش‌پژوه در دانشگاه تهران (کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران، ۱۳۹۸). این کتاب اسناد اداری سال‌های خدمت استاد دانش‌پژوه در دانشگاه تهران است؛ یعنی سال‌های میان ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۵. دانش‌پژوه یکی از دانشمندان برجستهٔ ایران معاصر بود. با کارنامه‌ای درخشان. او کتابشناسی بزرگ و فهرست‌نگاری کم‌نظیر بود. متون بسیاری را تصحیح و منتشر کرد. مقالات بسیار نوشت. آثارش مورد استناد ایران‌شناسان بود و هست. نامش در مجامع ایران‌شناسی بلند بود و هست. او اعتبار دانشگاه تهران بود و هست.
ایرج افشار برآورد کرده که دانش‌پژوه قریب به صدهزار نسخهٔ خطی و سند را در کتابخانه‌های ایران و جهان دیده و فهرست کرده است. همو دانش‌پژوه را «فهرست‌نگاری جهانی» نامیده است.
دانش‌پژوه مردی خاموش و بی‌هیاهو بود. به پیش چشم‌ها نمی‌کشید خود را. سرش به کارش بود. مستغرق بود. افشار نوشته با دانش‌پژوه و اللهیار صالح به سفر کاشان می‌رفتند تا چند نسخهٔ خطی ببینند. در کویر میان آران و کاشان به شب افتادند و طوفان شن شد. چشم چشم را نمی‌دید. از ماشین پیاده شدند و افشار مقداری شاخه و بوته کند تا زیر چرخ بگذارد که ماشین راه بیفتد. دانش‌پژوه در آن مخمصه به افشار گفت اگر نتوانیم به راهمان ادامه بدهیم سرنوشت آن نسخه‌ها و فهرست کردنشان چه می‌شود. افشار پرخاش می‌کند که مرد حسابی داریم زیر شن دفن می‌‌شویم تو به فکر نسخه هستی. صالح به او گفت شما به این فکر باشید که اگر ماشین راه نیفتد امشب در این کویر چه باید بکنیم؟

هر سفری که می‌رفت برای این بود کتاب خطی ببیند و فهرست کند. افشار نوشته که دانش به میزبانان می‌گفت که مرا صرفا به کتابخانه و مسجد و گورستان ببرید. برای دیدن کتاب و کتیبه. از اروپا و شوروی و آمریکا به افشار نامه می‌نوشت و نسخه‌هایی را که دیده بود معرفی می‌کرد و افشار نامه‌هایش را در مجله‌اش چاپ می‌کرد.
دانش‌پژوه نماد تحقیق درست و اصیل و سودمند بود. آثارش مبنای پژوهش درست است. او اعتبار ایران و دانشگاه تهران بود.

دانش‌پژوه دکتر نبوده و مدارج دانشگاهی را طی نکرده بود. برخی از سندهای کتاب نشان می‌دهد اوضاع مالی پریشانی داشته و با حقوقی اندک سر می‌کرده است. همچنین این سندها نشان می‌دهد که دوستان دانش مثل افشار و زریاب و زرین‌کوب چقدر دلسوزش بوده‌اند. چند نامه از افشار به اولیای دانشگاه هست که در آنها مقام علمی دانش‌پژوه را توضیح داده است.

بهترین جای کتاب آنجاست که دانش قرار است بازنشسته شود و مقررات اجازه نمی‌دهد با رتبۀ استادی بازنشسته شود. همه به تکاپو می‌افتند. دانش مقاله به زبان انگلیسی ننوشته بود و به همین دلیل نمی‌توانست استاد شود. منصوره اتحادیه، احسان اشراقی، افشار، باستانی پاریزی، محمداسماعیل رضوانی، منوچهر ستوده و هما ناطق استادان گروه تاریخ به عزت‌الله نگهبان، رئیس وقت دانشکده ادبیات، نوشتند که دانش‌پژوه در خلال تحقیقات خود هیچ‌گاه درصدد برنیامد آثارش را با ضوابط اداری تطبیق دهد و ترفیع بگیرد. اگر مراد از مقاله به انگلیسی نوشتن این است که نام دانشگاه تهران در مجامع خارجی آوازه بیابد، کتاب‌های دانش‌پژوه همه‌جا هست و فرنگی و ایرانی به کارهایش ارجاع می‌دهند. این نامه را باید افشار نوشته باشد.

نامه‌ای هم زریاب‌خویی به رئیس وقت دانشگاه نوشته که خیلی نامۀ قشنگی است. به رئیس دانشگاه تذکر داده مقام و اعتبار علمی دانش‌پژوه فراتر از این مقررات و آیین‌نامه‌های عادی دانشگاه است و با احترام گذاشتن به مقام علمی دانش‌پژوه همه می‌فهمند که دانشگاه تهران دربارهٔ استادان بزرگ خود محبوس مقررات عادی نیست و زبان طاعنان هم بسته می‌شود که دانشگاه تهران به چنین دانشمند بزرگی مرتبۀ استادی نداد. نامۀ زریاب یکی از عالی‌ترین ستایش‌ها از مقام علمی دانش‌پژوه است.

نامۀ لطیفی هم دکتر زرین‌کوب به رئیس دانشگاه نوشت. گفت استادان دانشکده ادبیات متأسف هستند که نمی‌توانند از لحاظ عناوین مرسوم، خود را هم‌مرتبۀ دانش‌پژوه - که دانشیار بود- بیابند. می‌گوید افتخار این است که شبیه دانش‌پژوه باشیم. ادب را می‌بینید. بزرگواری و ظرافت را ملاحظه می‌کنید.

دانشگاه تهران و رئیس وقت آن دکتر هوشنگ نهاوندی هم این شعور و درایت را داشت که به این توصیه‌ها و دلسوزی‌ها توجه کنند و سرانجام استاد دانش‌پژوه به عنوان اداری استادی ملقب گشت و با این مرتبه بازنشسته شد.

این نامه‌ها را که می‌خواندم با خودم می‌گفتم معنی متحد جانهای مردان خداست یعنی این. این استادان چون بزرگ بودند و نجیب بودند و بلندنظر بودند، حرمت دوست و همراه بزرگ و نجیب و یگانه خود را پاس می‌داشتند.

همه چیز فانی است. اینان که نام و یادشان در این کتاب آمده عموما رفته‌اند. همه چیز برگذشتنی است. افسانۀ نیک شو نه افسانۀ بد.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
درگذشت امیربانو کریمی

خانم دکتر امیربانو کریمی استادی بشکوه بود. سربلند و والا. یکرویه و مهربان. با همتی بزرگ که موجب می‌شد دامنش به خردک‌نگرشی‌هایی که از زمین و زمان می‌جوشید، تر نشود. نازنینی ملکهٔ طبع شریفش بود. در جبلتش بود این احتشام نازنینانهٔ بشکوه. سخناننش غالبا بر وجه کبریا می‌آمد و در متلک‌گویی و نکته‌پرانی به‌وقت ضرورت آیتی بود و این به محضر و کلاسش مزه و طرفگی می‌داد. ذره‌ای در این زن ابتذال نبود. نجابت و نژادگی محض. درشتی و نرمی به‌هم آمیخته. به‌جایگاه رفعت، رفعت و به‌مقام تواضع، تواضع. بی ادا و بازی. صریح و صمیمی. آزاد و آزاده. بایسته و رشک‌انگیز.

اولین بار که با ایشان هم‌کلام شدم، تازه دانشجوی لیسانس شده بودم. هنوز با ایشان کلاس نداشتم. دربارهٔ استاد فروزانفر می‌پرسیدم. بیشتر از خاطرات فروزانفر با پدرش استاد امیری فیروزکوهی گفت. خاطراتی از خانهٔ پدرش. هم خندید و هم نم اشکی بر چشمانش نشست. به یاد پدرش.

عشق و شیفتگی شگفتی به پدرش داشت. به قول خودش «عشقی افلاکی زاید بر علقهٔ فرزندی». به پدرش سخت وفادار بود و از حریم حرمتش جانانه حمایت می‌کرد. با دوستان پدر دوست بود و با مخالفان پدر مخالف.
عشقش به صائب میراث پدر بود و گزیدهٔ مشهوری که از غزل صائب فراهم آورد، برایش در حکم پناه بردن دختری پدرازدست‌داده به آغوش پدربزرگ (صائب) بود. این را خودش نوشته است.

قدر و قیمت این جملاتش را که در مقدمهٔ دیوان امیری فیروزکوهی نوشته، وقتی خودم دختردار شدم، فهمیدم: «پیوسته با او بودم که او همه چیز من بود. با او همه بودم و بی او هیچ» و این جملات:
«اکنون پنج سال است که او در دل سرد خاک آرمیده است و من در برودت استخوان‌سوز غربت خاک، تنهای تنها، برجای مانده‌ام و به‌راستی از این‌همه سخت‌جانی در عجبم:
ز دوری تو نمردم چه لاف مهر زنم
که خاک بر سر من باد و مهربانی من».

من از یادت نمی‌کاهم استاد...

https://www.tg-me.com/n00re30yah
استعفای آبتین گلکار از دانشگاه

استعفای آبتین گلکار از دانشگاه خبری تلخ و مأیوس‌کننده است.
در کتابخانهٔ کوچکم قفسه‌ای به کتابهای آبتین گلکار اختصاص دارد. هر چه ترجمه کند می‌خرم و می‌خوانم. طیف گسترده‌ای از کتاب‌خوانان از ذوق و دانش و حسن انتخاب او بهره‌مند شده‌اند و بهره‌وری از فیض او منحصر به دانشجویان و محصور به دانشگاه نیست.

امیدوارم زمینهٔ ادامهٔ حضور ایشان در دانشگاه فراهم آید.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
Forwarded from نور سیاه
نامه‌ای تاریخی از استاد عباس زریاب خویی

در شمارۀ ۶۳ اندیشهٔ پویا سندی مهم منتشر شده است. نامۀ عباس زریاب به هیئت تجدید نظر دانشگاه تهران. انقلاب که شد زریاب را بازنشسته کردند. حقوق استاد فقید مدتی پرداخت می‌شد تا اینکه سال ۱۳۶۰ ایشان را از دانشگاه اخراج کردند و حقوقش هم قطع شد.

زریاب را به عضویت در تشکیلات فراماسونری متهم کردند. اتهامی که سندش کتاب کذایی فراموشخانه و فراماسونری در ایران تألیف اسماعیل رائین علیه‌ ما‌ علیه بوده است (ج۳، ص۳۱، ۶۵۷،۵۴۴). زریاب در این نامه می‌گوید: آقایان انقلابی و مسلمان! به موازین شرع و قانون پایبند باشید. اصل بر برائت و بیّنه بر مدعی است. اتهام را باید با سند ثابت کنید. آنچه در کتاب رائین آمده سند محکمه‌پذیر نیست. خود رائین هم حرفش را پس گرفته است.
در آخر هم با استفاده از قرآن نوشته غم و شکایتش را به خدا می‌برد. که خدا روزی‌رسان است و روزی را بر هر کس که بخواهد گشایش می‌دهد یا تنگ و فروبسته می‌دارد. ای شمایان! سرخوش نباشید که دنیا به کام شما رفته و بر زندگی و آبروی مردم مسلط شده‌اید. این‌ها می گذرد و اعتباری ندارد. اصل آخرت است. اصل قضاوت تاریخ است. اصل داوری داور زمان است.

تاریخ داوری خود را کرده است. استاد بی‌همتا مثل زرّ ناب از بوتۀ ایام بی‌غش برآمده است. مثل آفتاب می‌درخشد. همان قومی که از دانشگاه اخراجش کردند، به او جایزۀ کتاب سال دادند. در صداوسیما برایش بزرگداشت گرفتند. این یعنی آن تهمت‌ها که به او زدند به کردار بازی بوده است.

حقوق زریاب را بریدند و استاد یگانهٔ روزگار، برای گذران معاش، پیرانه‌سر، مجبور شد به بچه‌مدرسه‌ای‌ها درس بدهد و برای دراهم معدود حق‌التألیف، روضة‌الصفا را تجدید تحریر کند. خاتمت شاهنامه‌شناس بزرگ شد مثل خاتمت فردوسی. به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است.

زریاب نمونهٔ ایران‌دوستیِ معتدل و خردمندانه و پخته و علمی است. از مصاحبانش شنیده‌ام که خلق و خویش عظیم‌تر از فضل و دانش عظیمش بوده است؛ روزگار حقیر شیرین‌عقل نتوانست استاد بزرگ را تلخ و کوچک کند. تا دم مرگ مهربان و مهرآئین و فروتن ماند. ایران‌دوست و مردم‌دوست ماند. با دل خونین لب خندان آورد.

حکیما بخردا رادا به دانایی که می‌شاید
اگر بر ناتوانی‌های این خردان ببخشایی

متن نامهٔ تاریخی استاد عباس زریاب را بخوانید:

«هیئت محترم تجدیدنظر دانشگاه طهران
در پاسخ مرقومه مورخ ۱۱/۱۲/۱۳۶۱ با شمارۀ۶۹۴ ه.ت که در آن مرا به «عضویت در تشکیلات فراماسونری» متهم داشته‌اید، معروض می‌دارد:
۱.همچنانکه بارها در نامه‌های اعتراضیهٔ خود به دانشگاه طهران اظهار داشته‌ام من در تشکیلات فراماسونری عضو نبوده‌ام و این معنی را به شدت تکذیب می‌کنم.

۲. دلیل اتهام را تأیید «مرکز اسناد انقلاب اسلامی ایران» ذکر فرموده‌اید. حاشا که انقلاب اسلامی که خود را منبعث از اسلام و مجری احکام اسلامی می‌داند، چنین اتهام بی‌مأخذی را تأیید کند. لولا إذ سمعتموه ظن المؤمنون والمؤمنات بأنفسهم خيرا وقالوا هذا إفک مبين [نور/۱۲]. مسلمان واقعی کسی را بی‌جهت متهم نمی‌سازد. آن چه سندی است که من به موجب آن متهم به عضویت در تشکیلات مذکور هستم؟

۳.اگر مقصود از سند کتاب فراماسونری در ایران تألیف اسماعیل رائین است باید بگویم که کتاب مذکور نه بر اساس موازین شرع اسلام و نه بر مبنای قوانین عرفی و دادرسی «سند» قانونی محسوب نمی‌شود. هر آنچه در آن هست اتهام است و اتهام باید با دلیل و مدرک ثابت شود. و لولا إذ سمعتموه قلتم ما يكون لنا أن نتكلم بهذا سبحانك هذا بهتان عظيم [نور/۱۶].

۴.إن جاءكم فاسق بنباء فتبينوا [حجرات/۶]. این دستور اسلام است. اگر او [=رائین] را عادل می‌دانید شهادت عدل واحد در مورد اتهام ارزشی ندارد و شهادت عدلين لازم است. آن شاهد عادل دیگر کجاست؟

۵. اگر او را عادل می‌دانید و شهادت عدل واحد را می‌پذیرید باید بگویم که او از شهادت خود رجوع کرده است و اتهام مذکور را در روزنامهٔ رویداد (مورخ ۲۰/ ۵/ ۱۳۵۸) و در روزنامهٔ بامداد (مورخ ۱٠/ ۶/ ۱۳۵۸) تکذیب کرده است و من فتوکپی تکذیب‌نامۀ او را در روزنامهٔ بامداد که در صفحۀ ۹ شمارۀ مذکور چاپ و منتشر شده است، برای شما می‌فرستم. هر دو شماره در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران موجود است. اگر مرکز اسناد انقلاب اسلامی تهمت‌نامه‌ای را به عنوان سند اتهام نگاه می‌دارد، باید تکذیب‌نامه را هم جزء اسناد داشته باشد.

۶.اما اگر بنا بر قبول اتهام مدعیان و ردّ تظلّم و دادخواهی متهمان است و اگر بنا بر این است که قول مدّعی را بدون بیّنه بپذیرد و قول منکِر و یمین او را نادیده بگیرند باید بگویم: فالي الله المشتکی. انما أشكو بثي وحزني الى الله [یوسف/۸۶: درد و اندوهم را فقط با خداوند در میان می‌گذارم]. الله يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر و فرحوا بالحياة الدنيا و ما الحياة الدنيا في الآخرة إلا متاع [ رعد/۲۶].
عباس زریاب».

https://www.tg-me.com/n00re30yah
ملال!

امروز ملالی به‌کمالم دارد
باور نکنی که بر چه حالم دارد

از هر چه بر اندیشهٔ مردم گذرد
زان چیز و ز عکس آن ملالم دارد
.

پانوشت
دیوان کمال اسماعیل، طبع بحرالعلومی، ص۸۵۰.

https://www.tg-me.com/n00re30yah
آزادگی!

استاد ایرج افشار پس از درگذشت استاد سیدجعفر شهیدی، در یادداشت‌های روزانهٔ خود، جملاتی دربارهٔ ایشان نوشته است: 

«جعفر شهیدی این بود که مؤمن بود ولی به کسی امر و نهی نداشت و دینش را به رخ دیگران نمی‌کشید. آزادگی را آموخته بود» (این دفتر بی‌معنی، ص ۵۱۴). 


https://www.tg-me.com/n00re30yah
Forwarded from نور سیاه
تیراندازی برخی ایرانیان به بیستون و نقش‌ رستم

عارف قزوینی در پیشانی یک تصنیفش یادداشت تأمل‌برانگیز و تکان‌دهنده‌ای نوشته است:
«هیچ وقت فراموشم نخواهد شد و الحق فراموش شدنی هم نیست که در موقع عقب‌نشینی از جنگ روس‌ها، بعضی از ژاندارم‌ها و مجاهدین نزدیک بیستون رسیدند، تمثال بی‌مثال داریوش را که نام و نشانش از افتخارهای دیرین این ملت حق‌ناشناس است، بنا کردند به شلیک و قریب چندصد فشنگ بر آن کوه باشکوه خالی نمودند‌؛ کوهی که وقتی کمر چرخ در مقابل عظمت آن خم بود. تا وقتی که یک نفر سوئدی یا آلمانی رسیده و فریاد زد که چه دشمنی با شرافت ملّی و تاریخی خود دارید؟ این بود دست کشیده و رفتند به جایی که عرب نی انداخت» (کلیات عارف قزوینی، به اهتمام عبدالرحمان سیف آزاد، تهران، امیرکبیر، ۱۳۵۷، ص ۳۵۶).

استاد فقید علیرضا شاپور شهبازی در مقدمۀ کتاب ارزشمند شرح مصوّر نقش رستم فارس نوشته است:

«در آخر دورۀ قاجارها تفنگچیان کنار جوی آب نقش رستم بساط پهن می‌کردند، و بر سر به‌ هدف خوردن گلوله‌هایشان بر چشم و چهرۀ تصاویر بی‌دفاع نیاکانشان شرط می‌بستند و چون با گلوله‌ای به کندن و یا پاشیدن پیکر تراشیده‌ای توفیق می‌یافتند، فریاد شادیشان به هوا می‌رفت و زمین از گناه بی‌اعتنائی‌شان می‌لرزید»(ص۵).

تا سیطرۀ جهل و خودکامگی و ظلم و وهن و فقر، مردم را در سه‌کنج نومیدی و سرخوردگی و خشم و عطلت و نفرت درمانده می‌کند، تا کرامت انسانی و عزّت ملّی پامال وهن و غدر و بیداد است، بیم تیرافکندن به بیستون و تخت‌جمشید و مسجد شیخ لطف‌الله هست. بیم هزار چیز دیگر هم هست.

رهزن دهر نخفته‌است مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده است که فردا ببرد

https://www.tg-me.com/n00re30yah
همای همایون

سال ۱۴۰۲ را با دیده شدن ناگهانی هما به یاد خواهم آورد. همای همایون. طایر غایب‌ازنظر که گفته‌اند: «همایون ز کم دیدن آمد همای». مرغ دورپرواز آسمان اسطوره و راز. دورپروازتر از هر پرنده. زیرپرآورندهٔ هر ستیغ. فرخ‌فال فرخنده‌فر. با شاه‌پری سایه‌گستر و فره‌مند. همان‌که گفت: «تو هیچ سایه همایون‌تر از همای مدان».
بر درفش و چتر و تخت ایرانیان نشان پیکرش بود. به قصد تبرک. با زر و گوهر تندیسش را می‌ساختند. برای بشگونی. پر خجسته‌اش آویزۀ تاج شاهان بود. تا فال نیکو گرفته آید. دودی که از پرش برمی‌خاست رمانندۀ خرفستران بود. هر که دست و لب به خونش می‌آغشت به دست و پای می‌مرد. و چشم‌های سرخش که شاعران به شراب و اشک ماننده‌اش کرده‌اند. مرغ ارمغان‌آور انگور. در‌آمیخته با شراب. به خواب دیدنش هم مژده‌بخش برکت و باران و خوشی و دوستکامی بود.

فری آن جثهٔ کلانش. آن تن مبارک نیرومندش. پیروزمند بی‌آزار. با بوم صبور و با زاغ بردبار. خرسند اندک‌خوار. کوتاه‌شهوت. بلندهمت. لب به جیفه نیالاینده. خاموش‌ هنرنمای. گیتی‌آرای. شکاننده و فروبرنده و گدازندهٔ هر استخوان تیز. فراخ‌حوصله. چونان ایران که به صبر و ثبات هر استخوان صعب برنده‌ای را بشکند و فروبرد و بگدازد و بگوارد. باور نکنی؟ گنبد سلطانیه و مسجد گوهرشاد و شاهنامهٔ بایسنغری گواهان تاریخ بر این چینه‌دان شگرف وحشی‌گوار.

مرغ رمز. مرغ راز. طرف تشبیه برای عقل و عدل و انصاف؛ این گوهران گم‌بوده؛ آرزوهای در محاق‌مانده: «همای عدل ملِک استخوان ظلم خورد».
اگر خرد دانای پیشینه نهیب می‌زد که: «دولت نبخشد همای»، باب تأویل به رویش گشوده بود که:
خورش ده به گنجشک و کبک و حمام
که یک روزت افتد همایی به‌ دام

تا مرغ کناره‌جو به یاری تأویل همچنان در میانه باشد.

مرغ امید. مرغ امید. که در تنگنای فروبستگی بال می‌گشاید و سایه می‌افکند. زیر فرّه پرش چه یک نفر چه یک شهر و چه ایران‌شهر. گشایش و رهایش می‌آورد. دادگر و دادگری. شادی و شادبختی. رمزی است برای بهروزی نابیوسان وقتی هر راه چاره بسته می‌نماید. زایش خورشید است در اقصای زمستان. آتش نمیرنده در ظلمت زمهریر. تا ایران مأیوس و مستأصل نشود و تاب و طاقت بیاورد. بماند که فردا روز بهتری است.
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه؟

چو رستم بیاید بدین رزمگاه
بدی‌ها سرآید همه بر سپاه

نباشد ز یزدان کسی ناامید
اگر شب شود روی روز سپید

ترا سلامت باد ای طایر قدسی ای مرغ ایران! سپاست باد که رخ نمودی و ما را با خود به آفاق اساطیر بردی. به اقلیم ایماها و اشاره‌ها. شاد باش که هنوز انبوهی از ایرانیان، به‌رغم مدعیان، به دیدنت شادند.

ای سایهٔ پرّ تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک

https://www.tg-me.com/n00re30yah
2024/05/10 14:55:25
Back to Top
HTML Embed Code: