Telegram Web Link
#ریشه_کلمه

صبح: این واژه در سنسکریت صوبه śubh می‌باشد که هم فعل است به معنی درخشیدن و هم نام چاویگ ( اسم مصدر ) و نام است به معنی درخشش، پرتو.

 فعل سببی آن صبه śobh است. یعنی درخشان کردن، پرتو انداختن.

این فعل سببی به صورت نام به زبان عربی راه یافته و با ح نوشته شده‌است ولی صاد آن که از زبان سنسکریت به عربی راه یافته، هم‌چنان باقی مانده.

( نگاه کنید به: فرهنگ سنسکریت - انگلیسی مونیر ویلیامز چاپ 1964 )

@nargesmirfeizi
4👍4
"کرند" به چه معناست؟
Anonymous Quiz
52%
اسب سرخ
48%
اسب زرد
1
ز شب‌بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟
که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی‌داند

#امیرخسرو_دهلوی

شب بخیر
@nargesmirfeizi
🕊51
ممنونم که هر سال وقتی به فراز "یا ماحی السیئات" می‌رسید، یادم می‌افتید و بهم پیام می‌دید...

تقدیر امسال‌تون سبز 🌱
دعا کنیم و نور بفرستیم برای همدیگه

#ماحی

@nargesmirfeizi
7🕊7
سلام اهالی خانه!
لطفا کلمه، صدا و موسیقی برام بفرستید. 🌱
از اینجا مستقیم به دستم می‌رسه:
@Narges1992Bot
کودکان سنگ
دنیا را خیره کردند
با آنکه در دستانشان جز سنگ نبود
چونان مشعل‌ها درخشیدند
و چونان بشارت از راه رسیدند
ایستادگی کردند، خروشیدند و شهید شدند.

#نزار_قبانی

@nargesmirfeizi
8🕊3
نمادهای مقاومت مردم فلسطین:

چفیه؛ نماد طغیان در برابر استکبار
چفیه سال‌هاست که به نماد مبارزه فلسطین برای تعیین سرنوشت و آزادی تبدیل شده است.

شاخه زیتون؛ نماد مقاومت در برابر اشغال
درخت زیتون ریشه‌های تاریخی و فرهنگی عمیقی در فلسطین دارد. یکی از شاخصه‌های بارز گیاه زیتون مقاومت در برابر خشکسالی، دمای زیر صفر و حتی آتش است که باعث شده تا به نماد مقاومت فلسطینی‌ها تبدیل شود.

هندوانه؛ استعاره‌ای از پرچم فلسطین
هندوانه که یکی از محصولات غالب کشاورزی در فلسطین به‌ویژه غزه است، به‌دلیل داشتن رنگ‌های مشابه پرچم فلسطین یعنی قرمز، سبز، سفید و سیاه به‌عنوان نمادی علیه سرکوب هویت فلسطینی‌ها استفاده می‌شود.

کلید؛ نماد امید و حق بازگشت
در سال۱۹۴۸ که صهیونیست‌ها حداقل 750هزار فلسطینی را از خانه خود آواره کردند فلسطینی‌ها کلیدهایشان را با خود بردند؛ چون مطمئن بودند که روزی باز می‌گردند. بسیاری هنوز کلید خانه‌های پدری خود را به‌عنوان نماد امید و عزم برای بازگشت نگه داشته‌اند.

#نمادها_اسطوره‌ها

@nargesmirfeizi
6👍3
برایم بنویس.
هروقت و هرچقدر که دوست داشتی.
تنهایم نگذار عزیزم.
آدم همیشه نیرومند نیست.
هر چقدر هم فکر کند تواناست
ممکن است نتواند بر رنج‌هایش چیره شود.
وقت‌هایی که آدم
خود را بیچاره‌ترین حس می‌کند
فقط نیروی عشق است که می‌تواند او را نجات دهد.

صبح🌱

#آلبر_کامو
@nargesmirfeizi
6
#تمرین_رایگان

با این ایده یک داستان سه خطی بنویس و برای من بفرست، همه رو می‌خونم. :) 

@nargesmirfeizi_admin

"گنجشک‌های خانه بغلی"

1️⃣ سخت نگیر. این فقط یک تمرینه. لازم نیست شاهکار خلق بشه. فقط خودت رو بسپار به کلمات. و هر چی به ذهنت اومد بنویس و ارسال کن.

2️⃣ برای حمایت از قلم‌تون، بعضی از داستانک‌ها رو با نام خودتون در کانال و صفحه اینستاگرام خانه نویسندگی منتشر می‌کنیم.

@nargesmirfeizi
1
خانه نویسندگی | نرگس میرفیضی
#تمرین_رایگان با این ایده یک داستان سه خطی بنویس و برای من بفرست، همه رو می‌خونم. :)  @nargesmirfeizi_admin "گنجشک‌های خانه بغلی" 1️⃣ سخت نگیر. این فقط یک تمرینه. لازم نیست شاهکار خلق بشه. فقط خودت رو بسپار به کلمات. و هر چی به ذهنت اومد بنویس و ارسال…
#شما_فرستادید

از زمان به من نگو
از اضطراب ثانیه‌ها ...
مگر نمی‌دانی که  لبخندم زمان رسیدن خورشید خواب خواهد‌ماند.
تنها از دقایقی‌ بگو که چشمانم را بسته‌ام و با دلی تنگ به دیواری تکیه زده‌ام که نیمی از آن از صدای هیاهوهای‌ دور از تو فرو‌ریخته است.
نَه!
تو سکوت کن...
اما من مگر می‌شود چیزی نگویم از تمام ساعت‌هایی که حرف در گلویم جا زد و بغض هایم به قایق خیال چسبید...
نَه نَه دیگر هیچ نخواهم گفت از زمانی که صدای پُتک دردهایم را تنها گنجشک‌های خانه بغلی شنیدند و آرام شد از صدای گنجشک‌ها تمام بیقراری‌هایم.

مهدیه غلامی

#تمرین_رایگان

@nargesmirfeizi
4
#شما_فرستادید

بهار که آمد
شکوفه‌های زرد و نارنجی درخت توی حیاط
به گلدان‌های باغچه پز می‌دادند
انگار آماده‌ی
عروسیِ گنجشک‌های خانه بغلی بودند.

فاطمه گنجی

@nargesmirfeizi
9
#شما_فرستادید

صبح که آفتاب دمید، روزنه‌های نور از لابه‌لای شاخ و‌ برگ درختان همچون چلچراغی چشم‌هایمان را روشن کردند. آواز گنجشک‌های خانه بغلی موسیقی گوش نواز اول صبح را برایمان تدارک دیده بودند.

نرگس پارچه باف

@nargesmirfeizi
11
#شما_فرستادید

گفتم نگاه کن؛ گنجشک‌های خانه بغلی جوری به سمت پنجره‌ی گاهی باز و گاهی بسته‌ی پرواز می‌کنند که مطمئنند همیشه صاحبخانه، دانه‌هایشان را برایشان پشت آن پنجره ریخته است...

حالا می‌توانی فکر کنی خدا رحمت و برکتش را از تو دریغ می کند!؟

شیما رستگار

صبح🌱

@nargesmirfeizi
10
روز معلم رو به معلم اول ابتداییم خانم حسامیان، معلم دوم ابتداییم خانم فلکیان، معلم سوم ابتداییم خانم غیاثی (که فامیلی شوهرش قیاسی بود)، و معلم چهارم ابتداییم خانم شین (که ازش متنفر بودم و هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور جلوی همه مسخره‌م می‌کرد و می‌خندید) و خانم شاد (با اون لهجه گیلکیِ خوشمزه‌ش) و معلم ادبیات اول راهنماییم (که منو از زنگ انشا متنفر کرده بود) و معلم ادبیات دبیرستانم آقای داودی (که منو دوباره شیفته‌ی ادبیات کرد) و آقای فتوحی (معلم داستان‌نویسیم در شانزده هفده سالگی که خیلی ازش یاد گرفتم) و البته بقیه اساتیدم در دنیای داستان و شعر مثل آقایان شهسواری، اکبرپور، شمس، سیدعلی‌اکبر و بکتاش تبریک می‌گم. :)

و البته تبریک ویژه‌ی این روز تقدیم می‌شه به معلم علوم اجتماعی سوم راهنماییم که وقتی علاقه همزمانم به شعر و داستان و تئاتر و سرود رو می‌دید، همیشه جلوی همه توی سرم می‌زد: تو با از این شاخه به اون شاخه پریدنات، هیچچچی نمی‌شی میرفیضی، هیچچچی!
خانم محترمی که حتی فامیلیت یادم نیست اما قیافه‌ی برج‌زهرمارت و اخم‌های خودشیفته‌ت هرگز از خاطرم بیرون نمی‌ره، تمام دو سال بعدش به جای اینکه با فکر کردن به حرفات انگیزه بگیرم، همه‌ش ذهنم درگیر این ترس بود که نکنه واقعا هیچی نشم و تو درست گفته باشی!

درباره معلم شیمی دبیرستانم هم چیز خاصی نمی‌نویسم؛ چون برای حل کردن فضای سمّی خالصی که به‌ناحق توی مدرسه و بین همکلاسیام برای من درست کرد، هرگز نتونستم ببخشمش. شاید باورتون نشه ولی همین چند ماه پیش، بعد از ۱۵ سال، از فکر کردن به تلخی کاری که با من کرد رفتم توی اینستا پیداش کردم تا یه پیام واسش بذارم و بگم لطفا الان معلم بهتری باش، چون کاری که با من کردی بعد از ۱۵ سال برام حل نشده. :) بعد دیدم الان یه مدرسه تاسیس کرده! و به این فکر کردم که نوشتن این پیام برای شخصی مثل اون، هیچ فایده‌ای نداره. چون دلش به شهرت فوق‌العاده‌ش و کلاسای کنکورش خوشه و شاید حرف من براش جدی نباشه. اما درِگوشی بگم که اون اسفندماهی که من دلم خون بود و از خدا خواستم پاسخِ این رفتار ناحق رو به حق نشونش بده، وقتی بعد از عید برگشتیم مدرسه و توی کلاس گفت: کل عید از خونریزی معده بیمارستان بوده و نتونسته از تعطیلات لذت ببره، اصلا ناراحت نشدم. از بُعد انسانی لابد باید ناراحت می‌شدم. اما نشدم. چون حتی بعد از این اتفاقات هم نفهمید کارش اشتباه بوده و تا مدت‌ها بعد که منو می‌دید چیزی در وجودش تغییر نکرده بود. بعید می‌دونم الانم تغییر کرده باشه. البته خدا کنه من اشتباه کرده باشم.
.
.
.
فکر می‌کنم هیچ‌وقت این بخش از تجربه‌م با معلم‌ها رو در فضای عمومی ننوشته بودم.
اما دلم می‌خواست وسط تبریک‌های این روز، پسِ تاریک این اتفاق رو هم ببینیم و چشم نبندیم روش.

راستشو بگم، روز معلم اصلا برای من روز خوشایندی نیست. و حتی وقتی بابت همین اندک‌تجربه‌ی معلمی برام تبریک می‌فرستن، خوشحال نمی‌شم. چون در روز معلم بیشتر از اینکه با فکر کردن به معلم‌های خوب و درجه‌یکی که داشتم حالم خوب بشه، یادم میاره بعضی از معلم‌های عقده‌ای چطور پشت سپر محترمِ این عنوان، رفتارهای نسنجیده و ظالمانه‌ای داشته‌ند و شخصیت یک کودک یا نوجوان رو توی اون سن حساس، چطور جلوی جمع خرد می‌کردند و چه تروماهایی براش می‌ساختند. رنجی که الان بعد از مثلا ۱۵ سال هنوز واسه یکی مثل من حل نشده!

حقیقتا من هیچ‌وقت نمی‌تونم به یک معلم برای چنین کوتاهی‌هایی حق بدم یا ببخشمش.

هیچ معلمی حق نداره به خاطر مشکلات شخصی و خانوادگی، نارضایتی از حقوق، کمبودهای نظام آموزش پرورش، یا حتی سر کار اومدنش به اجبارِ نون شب، این چالش‌ها و مشکلات رو پراجکت کنه روی دانش‌آموزانش.
چون اون‌ها روی اون صندلی‌ها ننشسته‌ند که منِ معلم رو برای مشکلاتم درک کنند یا سپر بلام بشن یا من حق داشته باشم به بهانه‌ی مشکلاتم، دردها و رنج‌هام رو سرِ اونا خالی کنم و اونا هم بهم حق بدن!
"معلم" برای یک دانش‌آموز مثل بقیه مشاغل و خدمات نیست که اگه خوشش نیومد به این راحتی بتونه عوضش کنه.
اگر گیر یه معلم سمّی بیفته، تا به خودش بیاد، تا به مدرسه و خانواده ثابت کنه توی چه وضعیتیه، اگر حتی بتونه توی اون مدت عزت‌نفسش رو نجات بده و له نشه، نهایتا ماه‌ها طول می‌کشه تا یک معلم یا یک کلاس یا یک مدرسه رو تغییر بده. و بازم بعدش اثراتش همراهشه.

خواهش می‌کنم، اگر توان ندارید مشکلات و رنج‌ها و گرفتاری‌ها و طرحواره‌های شخصیتی‌تون رو بذارید بیرون در و بعد برید توی کلاس، لطفا به هیچ‌وجه معلم نشید. به هیچ وجه.
👍5💔5
و اگر شدید و حال بدتون رو به بچه‌ها منتقل کردید و بازم مجبور بودید ادامه بدید، یادتون نره هر یک روزی که با این وضع به ارتباط با بچه‌های مردم ادامه بدید، تا ابد بابت رنجی که به حال و آینده‌ی اون‌ها می‌دید، مسئولید.
چون شاید شما یادتون رفته باشه، ولی من یادتون میارم، کودکی و نوجوانی مهم‌ترین دوران شکل‌گیری شخصیت یه انسانه.
خانواده‌ای که اجازه داده فرزندش، بخش مهمی از مهم‌ترین دورانش رو با تو بگذرونه، بهت اعتماد کرده. به اعتمادش خیانت نکن.

ببخشید انقدر صریح و تلخ گفتم. جور دیگه‌ای نوشتنم نیومد. :)

به هر حال روز معلم مبارک!

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴

@nargesmirfeizi
👏6💔5👍2
ما در جست‌وجوی یک همکار در حوزه بین‌الملل هستیم (کارآموز یا کارشناس مبتدی) که به صورت نیمه‌وقت در یک انتشارات کتاب کودک همراهی‌مون کنه.

شرایط شما:

- در دسترس بودن به صورت آنلاین در طول هفته (چون کل تیم دورکاره)
- زمان کافی و متمرکز (حداقل ۲۰ ساعت در هفته) و امکان تداوم همکاری حداقل ۶ ماه الی ۱ سال
- ریسک‌پذیری بالا، اشتیاق زیاد به یادگیری و تجربه‌های متنوع
- مدیریت همزمان مسائل پیچیده و توان حل مسئله
- اشتیاق بالا در ارتباط گرفتن با آدم‌ها
- مهارت جستجوی پیشرفته و تسلط به ابزارهای آنلاین
- تسلط به زبان انگلیسی در سطح بالاتر از متوسط
- تعهد و به نتیجه رساندن کارها
- علاقه و/یا سابقه کار در حوزه بین‌الملل، کودک‌ونوجوان، کتاب و انتشارات
- تجربه‌های کاری و تحصیلی امتیاز به حساب میان، مثل تحصیل در رشته‌های ادبیات، زبان انگلیسی، ارتباطات و... اما نداشتن تجربه یا تحصیلات مرتبط مانع این همکاری نیستند. اشتیاق و مهارت‌های ارتباطی شما برای ما مهم‌ترن. و اگر جنرالیست باشید با توجه به موقعیت فعلی‌مون، برامون مطلوبیت داره.
- تسلط به نرم‌افزارهای گرافیکی و توانایی تدوین و طراحی اولیه مزیت به حساب میاد، اما اجباری نیست. اگر دستی بر کمک گرفتن از هوش مصنوعی در سرعت بخشیدن به کارهاتون هم دارید، حتما بهش اشاره کنید.
- چون دورکاریم می‌تونید ساکن هر جایی از کره خاکی باشید. (اما اگر تهران هستید، بنویسید که آیا امکان حضور در برخی رویدادهای ملی و بین‌المللی رو دارید یا نه.)

شرایط ما:

- دورکاری و کار شناور آنلاین (مناسب برای دانشجوها یا کسانی که شرایط کار ثابت ندارند.)
- فرصت کسب تجربه و یادگیری در فضای کاری بین‌المللی با تسک‌های متنوع
- فرصت‌های رشد شغلی در یک کسب‌وکار سریع و روبه‌پیشرفت در حوزه ادبیات و نشر، همراه با آموزش مستمر
- نیازهای روزمره ما برای این موقعیت شغلی، عمدتا از جنس تحقیق بازار در حوزه نشر کتاب، برنامه‌ریزی اجرایی و پیگیری و هماهنگیه.
- در صورتی که کارآموز باشید، بعد از دوره آموزشی، توافقی برای پرداخت دستمزد به صورت پروژه‌ساعتی خواهیم داشت. در صورتی که مهارت‌های پایه رو داشته باشید (جونیور) و آموزش لازم نباشه، برای پرداخت دستمزد از همون ابتدا توافق می‌کنیم.

این موقعیت به درد کیا نمی‌خوره؟ :) ⬇️

- اگه زبان انگلیسی‌تون در حد I am a window باشه؛
- اگه از فشار ذهنی فراری هستید و ترجیح می‌دید کاری آروم و کم‌فشار داشته باشید؛
- اگه مسائل پیچیده یا تنوع کاری مضطرب‌تون می‌کنه و دوست دارید همیشه یکی بیاد مشکل رو واستون حل کنه یا بار رو از دوشتون برداره تا شما با خیال راحت ادامه بدید؛
- اگه کار در سطحی متداول از ابهام و عدم قطعیت اذیت‌تون می‌کنه و مانع تصمیم‌گیری‌تون می‌شه،
- اگر خودتون رو در اجرا مستقل نمی‌دونید و مدام نیاز دارید یکی هل‌تون بده و ازتون کارها رو دقیقه‌‌ی ۹۰ پیگیری کنه،
- اگر جسورانه و شجاعانه به سمت چالش‌ها شیرجه نمی‌زنید و از حل مسئله لذت نمی‌برید،
- اگر وقت برای شروع کار جدید ندارید و با خودتون تعارف دارید و فکر می‌کنید وقت دارید؛
پس احتمالا برای موقعیت دیگه‌ای مناسب‌تر باشید. :)

اما اگر اشتیاق زیاد برای روبه‌رو شدن با یک تجربه‌ی بین‌المللی رو دارید و با پیش‌نیازهای یک کسب‌وکار سریع آشنایید، ما مشتاقیم رزومه شما رو داشته باشیم.
لطفا رزومه‌تون رو برای این آیدی در تلگرام بفرستید:
@storyakids
یا به این آدرس ایمیل کنید:
[email protected]
و در چند خط یا یک صوت هم اضافه کنید که چرا به این موقعیت شغلی علاقه‌مند هستید؟
4
"این جنگ، جنگِ آفرودیت و آتناست."

جمله‌ای که دیشب، بعد از دو ساعت نشخوار فکری، ذهنم را آزاد کرد و گذاشت راحت بخوابم، کشف همین جمله بود.
همین که فهمیدم آن‌چه دو روز است در برخورد با یک زن آزارم می‌دهد، هیچ ربطی به عیب‌وایرادهای شخصی هر کدام از ما ندارد. بلکه تفاوت عمیق شخصیتی‌ست که ریشه در کهن‌الگوهای اسطوره‌ای متفاوت دارد.
که من یک آفرودیت‌ِ سرکشم و او یک آتنای دربندکشنده‌ی تمام‌عیار. که من یک آرتمیسِ حدومرزدار و محافظ قلمرو هستم و او ملکه‌ی "منم که تعیین می‌کنم و دستور می‌دهم چه کسی تحت قلمروی من چگونه مرزبندی شود و چطور رفتار کند".

و همین تفاوت‌های ماهوی آشکار، باعث شده بود در موقعیت‌هایی شفاف، بی‌آن‌که خودمان بفهمیم ریشه‌اش چیست، جرقه بزنیم.
اگر چه در یک خویشتن‌داری آشکارا و مدارایی دوسویه، تا لحظه‌ی آخر سفر سعی کردیم با هم بسازیم و رو در رو نجنگیم، اما لحظه‌ی خداحافظی، لحظه‌ی چشم‌درچشمِ جدا شدن، به من ثابت کرد که احتمالا همه‌ی جنگ‌هایی که من در سرم داشته‌ام در سرِ او هم گذشته.
و لابد برای همین تا خواستم بروم، در آمد که: می‌خواستم باهات حرف بزنم نرگس... و من هم بی‌مکث گفتم: اتفاقا من هم می‌خواستم باهات حرف بزنم...
و هر دو گفتیم: شاید فرصتی دیگر‌..‌.
و خداحافظی کردیم و رفتیم.
بی‌آن‌که دقیقا بدانیم ار سرِ دیگری چه فکرهایی عبور کرده.

راستش دیشب وقتی از شدت خشم نمی‌توانستم بخوابم، تنها چیزی که کمکم کرد از پرتگاهِ "او چقدر سخت‌گیر و یک‌دنده و آزارگر است" و منجلابِ "نکند من زیادی متوقع یا زیادی بی‌ملاحظه‌ام؟" نجات پیدا کنم، مرور اولین درس‌های رمان‌نویسی بود و بازخوانیِ شخصیت‌ها براساس کهن‌الگوهای اسطوره‌ای.
چرا که تحلیل داستانِ این سه روز‌، با در نظر گرفتنِ الگوی شخصیت‌ها، رفتارهایشان را "باورپذیر و درک‌شدنی" جلوه می‌داد. نه لزوما منطقی یا توجیه‌شده، اما تا حدی پذیرفتنی. و قدرت پذیرش که بالا می‌رفت، آدم می‌توانست کمی به خودش و دیگری حق بدهد.

که بفهمد آن‌چه شب اول آن‌قدر مرا به هم ریخت، در وهله اول به رسمیت نشناختنِ آزادی آفرودیت با سوال‌های کنترلگرانه‌ی نابه‌جا و دستور دادن‌های تحکمی بود؛ و چند ساعت بعدش نادیده گرفتن دیوارهای آرتمیس با ورود بی‌اجازه به حریمم و لگدمال کردن مرزهایی بود که خیلی برایم مهم بودند. به حدی که انتهای شب اول، آتنای درونم (به‌عنوان سومین کهن‌الگو) از خواب بیدار شد و به کندوکاو و انتقاد از آتنای قدرتمند روبه‌رویش مشغول شد و به تکرار افتاد که: اگر این زن، این‌قدر ادعای تسلط و برنامه‌ریزی و نظم دارد و در اولین ساعات ملاقات، این‌قدر تلاش کرد آفرودیتِ مرا شماتت کند و به بند بکشد و در چارجوب خودش بیاورد؛ پس چرا چارچوبی که خودش چیده این‌قدر سست و بی‌نظم است و چرا این همه گزاره‌ی پیش‌بینی‌ناپذیر دارد و تازه از دیگران هم طلبکار است که همین است که هست و خیلی هم دلتان بخواهد و من بهترین برنامه‌ی موجود را برایتان چیده‌ام و "اگر کم و کسری هم هست، مشکل خودتان است، نه من" و نه برنامه‌ریزیِ بی‌نقص و کامل و همه‌چیز تمامِ من! و کسی حق ندارد تمامیت مرا زیر سوال ببرد.

روز دوم، این جرقه‌ها وارد مرحله‌ی جدیدی شد. آتنای بیدارشده‌ی درونم به خرده‌گیری از عیب‌وایرادهای برنامه‌ریزی آتنا ادامه داد و مدام حرص خورد. که چرا فلان‌چیز کم است، چرا فلان‌جا این قدر ناهماهنگی دارد، چرا آتنای کمال‌گرای روبه‌رو بابت این ناهماهنگی و بی‌برنامگی‌های مکرر، شرمنده نیست و حداقل عذرخواهی نمی‌کند؟ و چرا شمشیر را از رو بسته و به دیگران حمله می‌کند و بی‌مسئولیتی خودش را گردن آن‌ها می‌اندازد؟

دلیل این نشخوارها را آن موقع نمی‌فهمیدم. اما حالا می‌دانم. اگر آن زن در نخستین ساعاتِ دیدار، در شب اول، این‌قدر بی‌زحمانه آرتمیس و آفرودیت مرا نشانه نمی‌رفت، آن‌ها را به رسمیت می‌شناخت و اعلان جنگ نمی‌کرد، من هم در روز دوم آتنایم را برای رویارویی با او فراخوان نمی‌کردم. و با وحشی‌گری آرتمیسم تیر پرتاب نمی‌کردم سمتش. و با جلوه‌گری‌های آفرودیتم، اعصابش را بیشتر به هم نمی‌ریختم.

این کشمکش‌ها ادامه داشت، تا حوالی عصر روز دوم که در یک موقعیت آزاردهنده، با بی‌حرمتی به من و شخصیتم در جمع و خصوصا جلوی همسرم، آرتمیس درونم را خشمگین کرد و با نادیده گرفتن من و درخواست خیلی خیلی کوچکم، آفرودیتم را سخت رنجاند‌. در حالی که احتمالا از نگاه خودش صرفا داشته "نظم را برقرار می‌کرده تا چیزی از برنامه‌ریزی قبلی‌اش خارج نشود، حتی به قیمت آزردن و کوچک کردن دیگران."

و چند ساعت بعد، در شب دوم، با گفتن جمله‌ای در جمع، بار همه‌ی بی‌نظمی‌ها را گردن بقیه انداخت و سر همه منت گذاشت که من خیلی خوبم و اگر عیبی هست از شما و نحوه‌ی زیستن شماست که بی‌نظمید.
6
و یک ساعت بعد از این حرف، همین حرف خودش را زیر سوال برد، این بار با نادیده گرفتن خیلی جدیِ برنامه‌ریزی خودش، و آب سرد ریخت روی نقشه‌های آتنا و رفت خوابید.

و من نیم ساعت در سرما و کنار هیزم‌های خاموش، روی صندلی‌های نم‌گرفته‌ی حیاط در تنهایی نشستم و همان‌طور که با پسرکم بازی می‌کردم دوباره آتنای سرزنشگرم آمد بالا و به این فکر کردم که او چه آتنای انتقادگرِ بی‌ملاحظه‌ای‌ست که هر جا خودش می‌خواهد چارچوب می‌چیند و همه را در نظم دیکته‌شده‌اش به بند می‌کشد و هر جا هم نمی‌خواهد، یکهو همه چیز را رها می‌کند و می‌رود! و از اینکه شب آخرم را خراب کرده بود به شدت عصبانی بودم.

و نیمه‌شب هر چه کردم نتوانستم بخوابم. هر چه پهلو به پهلو شدم، آرام نگرفتم. و هر چه تلقین کردم خب به درک، خب به جهنم، هیچ کدام از نشخوارهای فکری‌ام به درک و جهنم واصل نشدند. و همچنان مغزم را خوردند تا صبح‌.

و روز سوم، یا همان روز آخر، دوباره ناخودآگاه، آتنای درونم را احضار کردم. آتنایی که مدام از کم‌وکسری‌های برنامه‌ریزی او ایراد می‌گرفت و هر کدام از نقص‌های او را با آن جمله‌ی دیشب که کم‌وکسری‌ها را به گردن بقیه انداخته بود و مسئولیتش را نپذیرفته بود، تطبیق می‌داد و بیشتر حرص می‌خورد.
آتنای من از اینکه آتنای روبه‌رویش تا آخرین لحظه حتی یک بار نه مسئولیت بی‌نظمی‌ها را پذیرفت و نه حداقل زبان به عذرخواهی باز کرد، شماتت کرد او را. و آفرودیتم رنجور از دوباره و دوباره نادیده گرفته شدن، و مرورِ شماتت‌های آتنای سلطه‌گر، سرخورده و غم‌انگیز از آنجا رفت. و آرتمیسم از مرور جنگ‌های این سه روز، در حالی که به مقصود جنگ اینجا نیامده بود، با هدفِ برداشتن تیروکمانش سوار ماشین شد و دور شد از او. و مدام لب گزید که جنگ را او شروع کرده، اما من تمامش می‌کنم.

حالا اما که همه این‌ها را نوشته‌ام، که تک به تک جرقه‌ها را تحلیل کرده‌ام، فکر می‌کنم این مخمصه به راه حل نیاز ندارد. به پذیرش نیاز دارد. به کنار آمدن. و حتی به هیچ کاری نکردن و عبور کردن و به پر و پای هم نپیچیدن. چرا که در دنیای اسطوره‌ها، نه قدرت‌نمایی و سلطه‌گری آتنا تمام می‌شود، نه آزادی‌طلبیِ آفرودیت سیرابش می‌کند، و نه آرتمیس می‌تواند بی پرتاب تیر از جنگ برگردد.

حالا دارم فکر می‌کنم کاش او هم می‌فهمید، یا حداقل می‌توانستم به او بفهمانم، آن‌چیزی که هر دو ما را رنجور کرده نه ربطی به زمین مشترکی دارد که این چند روز در آن بوده‌ایم نه سخت‌گیری‌های زنانه‌ی هر کدام‌مان. بلکه فقط و فقط تفاوت آشکارای دو زن کاملا متفاوت با ویژگی‌های متضاد است که احتمالا اگر قلمروشان را از همدیگر جدا کنند، می‌توانند در صلح و آرامش به زیستن ادامه بدهند؛ و هر جا هم مجبور شدند پا در قلمروی دیگری بگذارند، بدانند و مراقب باشند که ‌کجا آمده‌اند و هر عمل به‌ظاهر ساده شاید اعلان جنگی باشد که در اعماق قلب‌شان هیچ دوست نداشته‌اند آغازش کنند. جنگی که تنها از پذیرا نبودن نسبت به تفاوت‌های دیگران می‌آید.

هر چند، احتمالا اگر آن گفتگویی که وعده‌اش را به همدیگر داده‌ایم پیش بیاید؛ در لایه‌ی دیگری جلو خواهد رفت. در لایه‌ای سطحی مانند "من یک بازخورد سازنده برای پیشرفتت دارم که امیدوارم کمکت کند." یا مثلا: "فلان اتفاق نادرست و ناخوشایند بود چون فلان پیامد و احساس را ساخت."

احتمالا هیچ‌وقت درباره ریشه‌ی بزرگ‌ترِ این ماجرا و تصویر کامل پازل گفتگو نخواهیم کرد. چون بیشتر آدم‌ها، خصوصا جزءنگرهایی مانند آتناها‌، توان تماشا و تحلیل این تصویر بزرگ‌تر را ندارند؛ و به خاطر همان سلطه‌گری و کمالگرایی مخصوص به خودشان، تحمل پذیرش انتقاد و زیر سوال رفتن ماهیت وجودی‌شان را ندارند.

پس چه بهتر که آدم فقط درون خودش این تحلیل‌ها را باز کند بلکه ذهنش آرام بگیرد و بتواند به خودش و دیگران حق بدهد برای اینکه نتوانسته‌اند سه روز، فقط سه روز کنار هم باشند و این همه به جانِ هم جرقه نزنند!

درود و رحمت به اویی که اول‌بار، باب تحلیل شخصیت‌ها و رفتارها را بر مبنای کهن‌الگوهای اسطوره‌ای باز کرد. و بعدتر اویی که باب این تحلیل را در دنیای داستان‌ها گشود. و اوصیکم به پذیرش خودمان و رنجی که از همین خودمان بودن می‌بریم.

#نرگسنوشت
۳ خرداد ۱۴۰۴
5
تنها خبری که می‌تونست امروز رو بشوره ببره این بود.

کتاب If I Find My Bike
به مالایی ترجمه شده و همین الان به نمایشگاه کتاب کوالالامپور (مالزی) رسیده.
در این تصویر می‌شه کتاب سمت چپ.
کتاب سمت راست هم مال سنا جان ثقفیه.
Once upon A Watermelon

هر دو کتاب تا حالا از سوی ناشران فارسی، عربی و اسپانیایی هم ترجمه شده‌ند و نسخه هلندی‌شون هم در راهه‌...

@nargesmirfeizi
👏93
2025/10/24 06:45:50
Back to Top
HTML Embed Code: