Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : ششم 6⃣ ژانر : وحشت ، رازآلود 🀄️ نویسنده: سیما توجه: +15 کشیش بعد از کمی مکث گفت : راستی شما چطور داخل اومدین؟ ویلیام لبخندی زد و گفت از پنجره!! خب معلوم در دیگه! اما طولی نگذشت لبخندشو جمع کرد چون پدر روحانی خیلی جدی نگاه می…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : هفتم 7⃣
ژانر : وحشت ، رازآلود 🀄️
نویسنده : سیما
توجه: +15

پدر گفت : نگران نباش من شیطان نیستم !
ویلیام اومد کنارم و گفت جان تو اتاقه خسته بود فکر کنم خوابش برد.
پدر روحانی گفت: این ماجرا به ۸۰ سال پیش بر می گرده ، ۸۰ سال پیش اینجا یک کلیسای مخفی درست میشه اون کلیسا متعلق به یک محفل شیطان پرست بود توی اون دوران این منطقه دشت و جنگل بود و میشه گفت اون کلیسا تنها ساختمون این منطقه بودش ، مردمی که به شیطان روی آورده بودن در ازای گرفتن قدرت از اون و اجرای طلسم ها اینجا قربانی هدیه می دادن!
طبق تاریخ مخفی که توی زیر زمین اینجا نوشته شده ۸۰ سال پیش اینجا حدود ۲۰۰ نفر قربانی شدن و به صدها کودک و دختر تجاوز شده! بعد از اینکه حکومت از این موضوع با خبر شد دستور داد اینجا رو منحل کنند. اما ۱۰ سال بعد از اون اتفافا که شهر سازی تو این منطقه شروع شده بود مردم‌ می گفتن صداهای فریاد و گریه کودکان از اینجا شنیده میشه حتی ۶ کودک گم شدن و هنوزم پیدا نشدن!
از واتیکان یک کشیش و چند محقق به اینجا فرستاده شد اونا گفت اینجا نفرین شده و هیچ جوری نمیشه مشکلو حل کرد تنها قدرتی که می تونه جلوی این نفرین ها رو بگیره یک کلیسا هستش!
به همین خاطر اون ساختمون تعمیر شد و تبدیل شد به کلیسای مرکلینی که الان اینجا هستین شد !

ویلیام گفت : اگه اون شیطانی که بدن دوست ما رو تسخیر کرده اینجاست حتما این کلیسا قدرت کافی رو نداره!

پدر چند قدمی راه رفت و گفت نه فرزندم این طور نیست! اینجا قوی ترین دعا ها نوشته شده که از ورود شیاطین جلوگیری میکنه!
اون طور که این خانم جوان برام تعریف کرد اون شیطان بدن دوست شما رو تسخیر کرده و بخاطر همین تونسته وارد اینجا بشه چون بدن انسانی داره! و اینو بدونین اگه اون نتونسته به شما صدمه بزنی دلیلش اینکه زندانی هستش!

من سریع گفتم: زندانی اون از بیمارستان فرار کرده چه جوری زندانیه؟
پدر گفت : من توی واتیکان آموزش علوم غیب رو خوندم خانم جوان! اون شیطان می تونست همین جا شما رو بکشه اما نتونست! چون توی بدن دوست شما زندانیه! جالبه بدونید که قوی ترین زندان طبیعت برای شیاطین بدن انسان هستش! اون شیطان بخاطر همین به دنبال بچه ی شماست اگه بچه ی شما رو شیاطین بهتون هدیه داده باشن خونش از اونهاست و شیطان اگه بتونه وارد بدن فرزند شما بشه آزاد میشه !

ویلیام به دیوار تکیه داد حسابی عرق کرده بود و بعد گفت: پدر اون دختر قربانی شد شیطان چطور تو بدنش زندانی هستش!؟

♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : هفتم 7⃣ ژانر : وحشت ، رازآلود 🀄️ نویسنده : سیما توجه: +15 پدر گفت : نگران نباش من شیطان نیستم ! ویلیام اومد کنارم و گفت جان تو اتاقه خسته بود فکر کنم خوابش برد. پدر روحانی گفت: این ماجرا به ۸۰ سال پیش بر می گرده ، ۸۰ سال پیش…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : هشتم 8⃣
ژانر : وحشت ، رازآلود 🀄️
نویسنده : سیما
توجه : +15


پدر گفت این خانم جوان...
سریع گفتم پدر اسم من سوآن هستش.
پدر گفت بله شما گفتین که وقتی با شیطان معامله کردین اون دوست تون رفت توی اتاق و اون اتفاق براش افتاد و همین طور گفتین دوست تون به شدت مذهبی هستش !
اگر اشتباه نکنم دوست شما زمانی که شیطان بهش حمله کرده اونو توی بدن خودش زندانی کرده!

ویلیام گفت چطور ممکنه پدر؟ پس چرا اون خودش نیست و شیطان داره کنترلش میکنه!؟

پدر گفت روح اون با شیطان داره می جنگه بخاطر اون قدرت کافی برای کنترل جسم نداره و بله دعا های بسیاری در انجیل و ... هستش که کمک میکنن شیاطین رو محصور کنیم.
من گیج شده بودم سریع گفتم: اگه این طوره پس یعنی شیطان نتونسته بدن دوستم رو کامل تسخیر کنه پس چطور من تونستم باردار بشم این قدرت چطوری به من داده شد؟
پدر درنگی کرد خودش هم تعجب کرده بود و ناگهان متوجه شدیم جان پشت در اتاق ایستاده و بهمون لبخند میزنه!
وقتی پدر لبخند جان رو دید روی زمین افتاد و چشماشو بست و فریاد زد پروردگارا کمکم کن پرودگارا ، خدای یکتا این شیطان را از من دور کن.
جان شروع کرد به گریه کردن دویدم سمتش و گفتم چیشده جان؟ جان گفت خواب بد دیدم وقتی تو رو دیدم که اینجایی خوشحال شدم ولی اون آقاهه با گریه اش منو ترسوند!
پیشونی جان رو بوسیدم و گفتم برو توی اتاق عزیزم اینجا جات امنه الان میریم درو بستم و به سمت پدر اومدم ، ویلیام پدر رو از روی زمین بلند کرد و من گفتم: نمی خواین بگین که از یه بچه این همه ترسیدین!؟
پدر گفت: اون بچه ی تو نیست دخترم اون بچه ی تو نیست اون رو بکش!
سرش داد زدم و گفتم چی داری چی میگی تو دیوانه شدی مرتیکه؟
شونه هامو گرفت و تکون داد و با فریاد گفت: من دیدمش!
ویلیام ترسیده بود با دستها لرزانش دست پدرو گرفت و گفت: تو چی دیدی؟
پدر گفت: نمی تونم‌ بگم! اون شیطان رو با خودتون از اینجا ببرین بیرون!
سرش داد زدمو گفتم شیطان خودتی مرتیکه بی شعور ما هم همین حالا از این خراب شده میریم.. رفتم در اتاقی که جان اونجا بود رو که باز کردم جا خوردم!
جان روی صندلی نشسته بود و داشت با دیوار حرف میزد و می خندید سریع درو بستم و قفل کردم!
نفسم ها تند تند شده بود! نمی تونستم نفس بکشم این بار اولی نبود که جان داشت به تنهایی حرف‌میزد بعد کاری که پدر کرد جرئت نداشتم درو باز کنم ، دویدم سمت پدر روحانی و گفتم: التماست میکنم بگو چی دیدی؟ اون بچه ی منه چیکار کنم؟
پدر لیوان آبی که ویلیام براش آورده بود رو گذاشت روی میزو گفت: جاناتان
ویلیام گفت: کی؟
پدر با جدیت گفت: جاناتان اون یک محقق واتیکانه قراره فردا بیاد اینجا برین پیش اون !
بعد رو به من کرد و گفت: چیزی که من دیدم فراتر از تصورم بود و من با تمام تجربیاتم توی این چندین سال و کارای مذهبی نتونستم درکش کنم! اگه تو چهره واقعی اون بچه رو توی اتاق بیینی سکته میکنی!
و بعد گفت بهت اطمینان میدم اون انسان نیست! اگه تو از یک مرد حامله شدی ، فرزند تو رو عوض کردن! اون کسی که توی اتاقه انسان نیست اون یکی از شیاطینه اگه تونسته وارد اینجا بشه یعنی طلسم اینجا شکسته باید هرچه سریعتر از اینجا ببرینش!
ماجرای واقعی شما از فردا شروع میشه اگه اون ابلیس توی اتاق رو بتونین ببرین پیش پدر جاناتان..... مشخصات اونو براتون می نویسم فردا ساعت ۲ بعدازظهر میاد فرودگاه!

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : هشتم 8⃣ ژانر : وحشت ، رازآلود 🀄️ نویسنده : سیما توجه : +15 پدر گفت این خانم جوان... سریع گفتم پدر اسم من سوآن هستش. پدر گفت بله شما گفتین که وقتی با شیطان معامله کردین اون دوست تون رفت توی اتاق و اون اتفاق براش افتاد و همین…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : نهم پایان فصل اول
ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️
نویسنده : سیما
توجه؛ +15


کل اون شب رو توی یه هتل لعنتی گذروندیم! که نه ویلیام و نه من هیچ خوابی به چشممون نیومد و ویلیام هم دائم داشت صلیب هایی رو که از فروشگاه هتل خریده بود رو به در و دیوار می چسبوند...
جان خواب بود ما هم بیرون روی کاناپه نشسته بودیم هیچ حرفی نمی زدیم و فقط به ساعت روبرومون که داشت ساعت ۱۳ رو نشون می داد زل زده بودیم!
ویلیام انگشتش رو به لب های خشک و پاره ی خودش کشید و گفت: باورم نمی شد یه روزی شاهد چنین اتفاقاتی باشم!
نوشیدنی ((‌مشروب الکلی )) رو گذاشتم رو میز و با حالت نیمه مستی گفتم: چیه فکر نمی کردی یه روزی پای شیطان به زندگی ات باز شه؟! شیطانی که این همه توی کتاب و فیلم و جاهای دیگه دیدیم!

ویلیام آهی کشید و به مبل تکیه داد و گفت: راستش واقعا باورم نمیشه شاید اگه بقیه فرصت می کردن اونو ببینین هیچ وقت دنیا چنین جای بدی نبود!
با عصبانیت گفتم : اوه مرد بس کن داری راجب چی حرف میزنی! کسی که الان مطمئنا داره هم مارو میبینه و هم صدامونو می شنوه ولی بهمون حمله نمیکنه!
ویلیام گفت: خب اینجا پر از صلیبه!
با خنده گفتم خب اگه خلاف جهت صلیب ها حرکت کنه میشه علامت خودش یعنی صلیب برعکس! درضمن فکر نکنم شیطانی نه تونست به یه کلیسا با اون همه کتاب و ... وارد بشه صلیب براش سخت باشه!
ویلیام گفت: خودشه!
- چی خودشه؟ چی داری میگی؟
ویلیام گفت: اگه صلیب و انجیل روش تاثیر نمیزاره باید بریم سراغ چیزای دیگه
گفتم : نکنه می خوای یک به یک کتابا و.. دینای دیگه رو امتحان کنیم!؟
گفت: دقیقا !

وسط بحث مون با شنیدن صدای زنگ سکوت کردیم و برش داشتم کشیش دیشب توی کلیسا بود شمارمونو بهش داده بودیم تا خبر رسیدن دوستش به فرودگاه رو بهمون بده!
گفتم: بله؟
- سلام پرواز اونا نیم ساعته دیگه میرسه فرودگاه! من همه چی رو راجب شما بهش توضییح دادن یادت نره وقتی دیدیش فقط بگو روز موعود ! اون خودش میشناسه شما رو...

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : نهم پایان فصل اول ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️ نویسنده : سیما توجه؛ +15 کل اون شب رو توی یه هتل لعنتی گذروندیم! که نه ویلیام و نه من هیچ خوابی به چشممون نیومد و ویلیام هم دائم داشت صلیب هایی رو که از فروشگاه هتل خریده بود رو به…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : دهم0⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده : سیما
توجه: +15


فرودگاه پر بود از جمعیتی که حتی نمی شد تو شلوغی بهشون نگاه کرد چه برسه به پیدا کردن اون پدر جاناتان!
ویلیام روی یه کاغذ بزرگ نوشته بود دنبال جاناتان هستیم! با خوردن تنه ی مسافرا هر لحظه فکر می کردیم جاناتان هستش! تا اینکه بالاخره یکی بین جمعیت که داشت به سمت مون میومد خودنمایی کرد! لباس مسیحی سیاه رنگش و صلیب نقره ای توی گردنش به سمتش رفتیم و ویلیام گفت: پدر جاناتان؟
تایید کرد و گفت خیلی مشتاق بودم ببینمتون !
ویلیام چمدون های پدر رو گرفت و به سمت در خروجی رفتیم.

سوار ماشین که شدیم پدر جاناتان گفت: خب ! بچه کجاست؟
ما با حساسیت خاصی گفتم: نخواستم بترسه بردمش مدرسه فکر کنم جاش امنه!
ویلیام گفت: پدر راه خلاصی هست !؟

پدر گفت: بهتره همین الان برین خونه شما باید نگاهی به فضای خونه تون بندازم...
..
..
ماشینو جلوی خونه پارک کردیم که جاناتان سردرد عیبی گرفت و با تلخی گفت: اینجا وحشتناکه نیروهای شیطانی خیلی ان !
با شندین کلمات بیشتر ترس من رو فرا می گرفت ترس از دست دادن پسرم جان!
وارد خونه شدیم جاناتات مقابل در ایستاده بود و با تعجب یک نگاه به داخل و بعد بیرون خونه می کرد.
ویلیام پرسید: اتفاقی افتاده چیزی فهمیدین؟
جاناتان گفت: اینجا یه چیزی عجیبه فرق داره
پرسیدم: چی؟
گفت: فضای خونه به شدت روحانی و مثبته در حالی که بیرون خونه فضا به شدت منفی هستش ! شما آدم مذهبی هستین؟
گفتم : نه من خیلی وقته به کلیسا و... نرفتم.
پدر گفت: پس باید یه چیزی تو این خونه باشه که مانع از نفوذ انرژی های منفی میشه و باید اونو پیدا کنیم!
ویلیام گفت خب الان باید چیکار کنیم!
جاناتان دستی به ریش های سیاهش کشید و گفت جای جان اینجا امن تره بهتره اول اونو برگردونین خونه...

📜 @natural_club📜
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♨️به دنبال صدای مشکوک درخانه♨️
📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : دهم0⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده : سیما توجه: +15 فرودگاه پر بود از جمعیتی که حتی نمی شد تو شلوغی بهشون نگاه کرد چه برسه به پیدا کردن اون پدر جاناتان! ویلیام روی یه کاغذ بزرگ نوشته بود دنبال جاناتان هستیم! با…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : یازدهم 1⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده : سیما
توجه: +15



بعد از چند ساعت که جان توی اتاقش خوابید و من به دوستام زنگ زدم همگی توی اتاق مهمان جمع شدیم پدر جاناتان ایستاده بود تا با همه مون صحبت کنه چون دوستان سونا بودیم!
جز ویلیام و پدر جاناتان هیچکس نمی دونست من با شیطان معامله کردم! و قرار شد تا پایان این ماجرا حرفی از این موضوع نزنیم!

همه یه جورایی نگران بودن و کسی هم به قهوه اش لب نزد!
پدر جاناتان به شومینه تکیه داد و گفت: می دونم همه ی شما از اون شب و از اوت اتفاق ترس توی وجودتون هستش و هر لحظه این ماجرا مثل کابوس شما رو آزار میده!
من اینجام تا کمک تون کنم و سونا رو پیدا کنیم!
اول از همه با توجه به اطلاعتی که دوستانتون بهم داد باید بگم: اون موجودی که اون بیرونه! سونا نیست! اون سونا رو تسخیر کرده و هدفش شما هستین! اون روح تک تک شما رو می خواد!

همه سکوت کرده بودند و با نگرانی به حرف های پدر جاناتان گوش میدادن به طوری که حتی از ترس صدای نفس های تند هم دیگه رو می شنیدیم....

پدر جاناتان گفت : من باید اول بشناسم اون شیطان کیه ؟ و شما اون شب چندین سال پیش کی رو احضار کردید!؟
پس باید تمامی خاطرات و اتفاقاتی که بعد اون شب‌ براتون افتاد و شما رو نگران کرد رو بهم بگین ، باید اول بدونیم طرف مقابل ما کیه!

از همه اول ویلیام گفت: بهتره من اول شروع کنم!

پدر جاناتان لبخندی زد و گفت : می شنویم...
ویلیام گفت:

بعد اون شب حدود سه سال بعد من ازدواج کردم! اما از شب ازدواج همسرم خواب های وحشتناک می دید به دکترای مختلفی رفتیم حتی کلیسا اما هیچ کدوم جوابی واسه ی ما نداشتن... تا اینکه همسر من باردار شد اما هفته ششم بارداری اش اون زمانی که من خونه نبودم دچار تشنج شد و بچه مون رو از دست دادیم!

اون یه چیزی دیده بود ولی هیچ وقت بهم نگفت! و ازم جدا شد....


پدر جاناتان کمی قدم زد و یه چیزایی رو توی دفترچه یادداشتش نوشت و گفت: همسر سابقت الان حالش چطوره؟
ویلیام نفس عمیقی کشید و گفت : ندیدمش ولی شنیدم حالش خوبه حتی ازدواج کرده و یه بچه داره!
بخاطر همون مطمئنم مشکل از من بوده!!

پدر جاناتان به ویلیام خیره شد و گفت: پس یه جورایی اون شیطان یا چیزی که اون شب احضار کردین تو رو نفرین کرده!

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : یازدهم 1⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده : سیما توجه: +15 بعد از چند ساعت که جان توی اتاقش خوابید و من به دوستام زنگ زدم همگی توی اتاق مهمان جمع شدیم پدر جاناتان ایستاده بود تا با همه مون صحبت کنه چون دوستان سونا…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : دوازدهم 2⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده : سیما
توجه : +15

ماریا بعد از ویلیام اجازه ی سکوت رو نداد و سریع گفتم: برای منم یه اتفاقی بعد از اون سال ها افتاده!

همه مون به ماریا نگاه می کردیم و منتظر بودیم داستانشو بعد از اون شب چند سال پیش تعریف کنه همه مضطرب بودن انگار بعد اون ماجرا اتفاقای زیادی افتاده بود و همه حرفی واسه گفتن داشتن !

ماریا شروع کرد به حرف زدن از خاطره ی تلخش بعد از اون سال ها....

من یک سگم داشتم به اسم آقای فرد! همیشه باهام بود می تونم بگم کنارش احساس آرامش می کردم! البته سه سال پیش از دستش دادم!
سه سال پیش من به شدت به طور ناگهانی دچار افسردگی شده بودم!

توی خونه ام خودم‌ رو زندانی می کردم و اشک می ریختم و خودمو کتک می زدم کارم شده بود همین با خودم حرف میزدم و خودمم جواب خودمو به طور نا خودآگاه می دادم....

تا اینکه یک شب یه لایو (( پخش زنده )) اینستاگرام گذاشتم من یه صفحه اینستاگرامی دارم و با چند هزار فالور!
شروع کردم به گفتن از مشکلات زندگی ام خاطراتم ! و همه هم نظر میدادن بعضیا فحش میدادن و باعث شد حالت روحی ام بد تر شه و تو لایو شروع کردم به گریه کردن و داد و فریاد کردن که این زندگی لعنتی هیج چیز خوبی نداره! و خودمم جواب خودمو می دادم! مثلا می گفتم چرا داره اونم اینه که آدمای بدو خوشحال میکنه بعد می خندیدم و گریه می کردم برای خودم طبیعی بود تا اینکه یک ساعت بعد لایو چندین عکس از فالور (( مخاطب ، دنبال کننده )) هام گرفتم که وقتی داشتم به خودم توی لایو جواب میدادم همزمان با من یه سایه دیگه روی دیوار پشتم درست شبیه خودم داشت ادا های حرفامو در میاورد! همه نوشته بودن این چیه! خودت اینو درست کردی! از خونه برو اونجا روح زده است!!


با دیدن عکسا حسابی هول شده بودم حتی جرئت نگاه کردن به عقب خودم رو هم نداشتم!
از اون شب حضور یه چیزی رو مدام حس می کردم حضور چیز عجیبی که تا به حال حسش نکرده بودم!

کم کم رفتار سگم هم بد تر شد اون مدام به طرف بعضی جاهایی که کسی نبود پارس می کرد تا اینکه یک شب خوابیده بودم با صدای پارسش بلند شدم ! اون مدام لباس منو میکشد و پارس می کرد ولی خسته بودم روز کاری سختی داشتم و ساعتم ۲ نصف شب بود!

بهش محل ندادم تا اینکه از دهنش کف ریخت و گازم گرفت و منو کشون کشون برد تو خیابون با صدای داد و فریاد هام همسایه ها اومدن تو خیابون وحشتناک بود کم مونده بود دستمش از جاش کنده شه اون سگ یه چیزی دیده بود !
که یهو با صدای شلیک به خودم اومدم و دیدم یکی از همسایه ها با تیر به سگم زد!
خون از دستم می رفت و همه دورم جمع شده بودن!
به سمت سگم خم شدم اشک از چشمام ریخت ! با چشماش برای آخرین بار بهم نگاه کرد آروم شده بود با زبونش دستمو لیسید انگار آروم گرفته بود!
و چشماشو بست!
یهو آتیش خونه ام رو فرا گرفت وقتی از زمین بلند شدم دیدم خونه ام داره تو آتیش میسوزه انگار یکی از قبل می خواست خونمو آتیش بزنه!
به پنجره اتاقم که نگاه کردم.. داشت توی آتیش می سوخت یه آدم دیدم که چهره اش معلوم نبود و یه فندک دستش بود بعد رفت توی آتیش و ناپدید شد!....

سگم جون منو نجات داده بود اون می دونست اون چیز عجیب می خواست آتیشم بزنه!

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : دوازدهم 2⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده : سیما توجه : +15 ماریا بعد از ویلیام اجازه ی سکوت رو نداد و سریع گفتم: برای منم یه اتفاقی بعد از اون سال ها افتاده! همه مون به ماریا نگاه می کردیم و منتظر بودیم داستانشو…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه: سیزدهم 3⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده: سیما
توجه: +15


اتاق تاریک بود نمیشد چیزی رو درست دید!

با اینکه چند ثانیه صبر کردم تا چشمام عادت کنه اما هیچ چیز عوض نشد هنوزم تاریکی مانع دیدن اطراف میشد بلند داد زدم: مامان میشه چراغ قوه ی گوشیتو بیاری اینجا خیلی تاریکه!

صدام توی فضای نمناک اینجا پخش میشد و بازتابش بهم بر می گشت صدای هر قطره آبی که از لوله ها می چکید با تاریکی فضا حس خلا رو بهت القا می کرد!

بین تاریکی یه چیز تیره تر رو احساس کردم از پله های موتور خونه داره میاد پایین فکر کردم مامانمه و گفتم: چطور راه میری!؟ تو این تاریکی!؟ خب چراغو روشن کن دیگه!

صدای قدم های اونو می شنیدم که از پله های سنگی موتور خونه داشت پایین میومد و پاش به آب و سنگ پله می خورد !

چند ثانیه نگذشت که نور از سالن تابید و چهره مامانمو دیدم ! با تعجب بهش نگاه می کردم! ترس خاصی بدنم رو به لرزه درآورد سریع با همون نور کم به اطراف نگاه کردم کسی نبود!
مامانم به پله ها رسید و گفت: اوه کی برقا رفت؟
بهم که از بالای پله ها نگاه می کرد گفت: عزیزم چرا رنگت پریده!؟

نمی تونستم حرف بزنم داشت بهم حمله عصبی دست میداد با لکنت گفتم یکی اینجاست!

مادرم نور گوشیش رو به اطراف انداخت و گفت: کی ؟ من که کسی رو نمی بینم؟

با نفس های تنگ و پر تپش گفتم: قبل اینکه بیای یکی داشت از پله ها پایین میومد!

مادرم مکث کوتاهی کرد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت: لابد تو تاریکی فکر و خیال کردی بیا بریم زنگ زدم به تعمیر کار الان میرسن!

عصبانی شدم و بلند داد زدم : نه ! نه! خودم صدای پایین اومدنشو شنیدم

بین بحث های ما ناگهان برقا اومد!
مامانم خنده بلندی کرد و گفت: واقعا کار این تعمیر کاره حرف نداره چه سریع! بیا بریم بالا...

بعد مامانم رفت ! دنبالش که می رفتم رو نرده ی پله ها یه چیزی دیدم که حک شده بود وقتی خوندمش :
نوشته بود از دیدنت خوشحال شدم!

این حرفا بخشی از آخرین داستان یکی دیگه از ما بدبختای نفرین شده بود! که یک شیطان ازمون می خواست انتقام بگیره!

پدر قدم کوتاهی برداشت و گفت خب پس همتون تجربه هاتون رو گفتین حالا وقتشه بفهمیم این شیطان نقطه قوتش چیه!؟
ویلیام سریع گفت: یه ویژگی داره که سیاه رنگه اکثر ما سیاه رنگ دیدیمش و اینکه تاحالا به کسی آسیب نزده!

پدر لبخندی زد و گفت: خب معلومه ! این طور که می بینم همتون یه صلیب گردنتونه! و به خدا ایمان دارید...

من خنده ای کردم و گفتم: بعد اون اتفاق چند سال پیش همه مون مسیحی شدیم! خیلی ترسیده بودیم!

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه: سیزدهم 3⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده: سیما توجه: +15 اتاق تاریک بود نمیشد چیزی رو درست دید! با اینکه چند ثانیه صبر کردم تا چشمام عادت کنه اما هیچ چیز عوض نشد هنوزم تاریکی مانع دیدن اطراف میشد بلند داد زدم: مامان…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه: چهاردهم 4⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده: سیما
توجه: +15

پدر جاناتان رو به بقیه کرد و گفت: می تونید اینجا بمونید!؟
و بعد رو به من کرد و گفت : البته اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه!؟

من لبخندی زدم و گفتم نه البته که نه ! اینجا به حد کافی کاناپه هست و اگه بازشون کنیم تخت میشن !

بقیه حرفی نزدند و قبول کردند....
از اتاق بالایی کلی پتو و بالش آوردم پایین یه چراغم وسط مبلا گذاشته بودیم و همه مون دورش نشسه بودیم با یه لیوان قهوه!
البته پدر جاناتان طبقه بالا داشت روی دیوار ها دعوا نویسی می کرد...

ویلیام گفت: خیلی وقته دلم واسه همچین لحظه ای تنگ شده بود ! که دوباره دور هم جمع شیم...
ماریا خنده ای کرد و گفت: کی فکرشو می کرد بخاطر یه اتفاقی که سال ها پیش از هم جدا شدیم دوباره پیش هم برگردیم و همون تیم بشیم...
بچه ها خندیدن و من گفتم: البته یکی از ما نیست اونم بخاطر حماقت منه!
مارکو دستم رو گرفت و گفت: همه مون اشتباهاتی توی زندگی مون داشتیم ولی مهم اینکه با وجود همه ی این اشتباهات پشیمون باشیم و کنار هم بمونیم تا همه چی رو درست کنیم!

جک روی مبل نشست و کمی قهوه نوشید و گفت: بچه ها به نظرتون سونا الان اون بیرون کجاست!
ماریا کمی لرزید و به موهاش چنگی زد گفت: شاید الان داره ما رو از یکی از پنجره ها میبینه!
ویلیام سریع بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: نمی خوام با این فکر و خیال های وحشتناک امشب بخوابم پس پرده ها رو میکشم...

منم گفتم: بچه ها متاسفم ولی من باید برم بالا پیش جان ! می دونید که...
ماریا لبخندی زد و گفت: می دونیم عزیزم راحت باشه برو پیش بچت ! اون بیش تر از ما بهت نیاز داره...

پله ها رو بالا رفتم که دیدم پدر جاناتان رو پله ها نشسته و گریه میکنه و صلیب رو توی دستش می چرخونه.. کنارش نشستم و گفتم: اتفاقی افتاده!؟
لبخندی زد ، اشکش رو پاک کردم و گفت: می دونی خیلی سخته که با وجود این همه ترس و وحشتی که همه ی شما تجربه کردین بازم دارین بهم دیگه امید می دین! درست مثل زمانی که من به همسرم امید می دادم....
دست پدرو گرفتم و گفتم: اوه من نمی دونستم همسرت رو از دست دادی! چه اتفاقی براش افتاده؟
پدر رو به من کرد و گفت: اون کشتش!
-کی؟
-شیطان

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه: چهاردهم 4⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده: سیما توجه: +15 پدر جاناتان رو به بقیه کرد و گفت: می تونید اینجا بمونید!؟ و بعد رو به من کرد و گفت : البته اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه!؟ من لبخندی زدم و گفتم نه البته…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه: پانزدهم 5⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده: سیما
توجه: +15

- چی ؟ متوجه نشدم ! یعنی چی شیطان همسرت رو کشت!؟
پدر دستشو رو زانوم گذاشت و گفت فقط تو نیستی که بخاطر داشتن بچه حاضر شدی با شیطان معامله کنی!

فکرم بهم ریخت و پرسیدم: متوجه نشدم! یعنی تو بخاطر بچه همسرت رو کشتی!؟

پدر سرشو تکون داد و سریع گفت: نه معلومه که نه!
ما چند سالی می شد بچه مون رو از دست داده بودیم اسمش نادیا بود توی ۸ سالگی یه عده دزدیدنش و بعد چند ماه پلیس جسدش رو توی یکی از انبار های قدیمی پیدا کرد! پلیس گفت اون آدما بچه ی منو بخاطر یه مراسم شیطانی قربانی کردن!

اشک از چشمای پدر ریخت صورتش قرمز شده بود ! معلوم بود فشار سختی رو تحمل میکنه! نمی تونست بقیه اش رو بگه صورت پدر رو سمت خودم چرخوندم و گفتم: می دونم جاناتان غم از دست دادن نزدیکان چه حسی داره! ولی می تونی بگی ، می تونی به من بگی!

گفت: همسرم افسردگی شدید گرفت و چند باری اقدام به خودکشی کرد خسته شده بودم مسیحیت و کلیسا رو کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم انتقام بگیرم!
یه احضار انجام دادم و خواستم علوم غریبه رو فرا بگیرم تا بتونم از کسایی که نادیا رو کشتن انتقام بگیرن!
اون هم در عوض ازم خواست وقتی می خوام انتقام بگیرم همه شون رو بکشم و خونشون رو به شیطان اهدا کنم!

سریع گفتم: تو اینکارو کردی؟
چشماش می لرزید معلوم بود حتی وقتی به اون دوران فکر می کرد دچار اضطراب شدید می شد...

پدر گفت: بعد اون هرشب اون بهم علوم غریبه رو یاد می داد!
همسرم حالش بهتر می شد انگار همه چیز داشت بهتر می شد تا اینکه یه روزی بهم گفت تو آماده ای و نشون داد بهم که اونا کجان!

به بهانه ی سفر از خونه زدم بیرون انتقام چشمم رو گرفته بود آدرس هر سه تای اون آدما رو داشتم که بچم رو کشته بودن!
به یکی از خونه های خرابه اطراف شهر رسیدم تعجب کرده بودم! احتمال میدادم اونا دارن مراسمی انجام میدن!

از کنار آجر های خراب نزدیک شدم هر سه تاشون رو دیدم ! اونقدر فلاکت زده بودن که خودمم دلم سوخت هیچ چیزی نداشن لباس های پاره و چند پاکت سیگار و پتو! و دور و برشون پر از کثافت..!

ناگهان اونو دیدم!

سریع گفتم: پدر کیو دیدی؟
پدر گفت: شیطان رو دیدم! به شکل آدم کنار خرابه ایستاده بود! و لبخند میزد منتظر بود اونها رو قربانی کنم!

اما یهویی یه حس متفاوتی در من زنده شد انگار وجدانم بیدار شد با خودم گفتم همینا دختر منو کشتن بخاطر یه مراسم شیطانی و خونش رو به همین شیطانی که اینجا ایستاده هدیه دادن ! حالا همین شیطان داره توسط من جون آدمای خودشو میگیره!

تو دلم ترسی ایجاد شد اسلحه ام رو انداختم زمین و گفتم: من این کارو نمی کنم!
شیطان نزدیک تر شد و گفت: تو به قولت عمل نکردی پس عواقبش هم با خودته!
ترس وجودم رو فرا گرفت همسرم ! همسرم جونش در خطر بود....
قبل اینکه حتی سوار ماشین بشم گوشیم زنگ خورد همسرم توی تصادف جونش رو از دست داده بود....اون راننده و ماشین هیچ وقت پیدا نشد...

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه: پانزدهم 5⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده: سیما توجه: +15 - چی ؟ متوجه نشدم ! یعنی چی شیطان همسرت رو کشت!؟ پدر دستشو رو زانوم گذاشت و گفت فقط تو نیستی که بخاطر داشتن بچه حاضر شدی با شیطان معامله کنی! فکرم بهم ریخت و…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه: شانزدهم 6⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده: سیما
توجه: +15


توی تخت خواب داشتم به حرفای پدر توی راه پله فکر می کردم انگار شیطان از قبل همه ی اینا رو می دونست و حالا که همه مون یکجا جمع شدیم می خواد انتقام بگیره!
لرزش خاصی رو بدنم ایجاد شد و بدنم گز گز کرد ترسناک بود!
هنوز نمی تونستم بخوابم ! ترجیح دادم حداقل یکم روی پروژه کاریم کار کنم تا خوابم بیاد..

پشت کامپیوتر نشستم داشتم روی داده های شرکت کار می کردم و ثبتشون می کردم اونقدر حواسم پرت بود که اصلا یادم رفت یه سه ساعتیه گذشته و منم پشت میزم! سرمو گذاشتم روی میز انگار داشت خوابم میومد !
هوا سرد بود نمی دونستم بخاطر اینکه خوابم میاد دمای بدنم پایین اومده و یا واقعا هوا سرده!
با صدای پنجره یهو از جام بلند شدم خیلی ترسیده بودم به عقب که نگاه کردم فهمیدم باد پنجره رو باز کرده هوای بیرون خیلی طوفانی بود! پنجره رو که بستم دیدمش!
نور کامپیوتر که افتاده بود روی شیشه باعث شد توی شیشه ببینمش !
مطمئن بودم یکی کنار تختم ایستاده! نمی تونستم واضح ببینمش ولی جرئت برگشتن به عقب رو هم نداشتم!
خیلی بی حرکت ایستاده بود طوری که انگار زنده نیست اما می تونستم ببیینم که شکل یه آدمه!
لبم خشک شده بود و کف سرم عرق کرده بود و موهام به هم چسبیده بود! موهای تنم سیخ شده بود نمی دونستم چیکار کنم داشتم خودمو آماده می کردم که فریاد بزنم بقیه بیان!
که همه چی بد تر شد کامپیوتر خاموش شد!
دیگه هیچ نوری تو اتاق نبود! انگار ماه هم از ترسش پشت ابر ها پنهان بود!
نمی تونستم جایی رو بیینم اون یه جایی توی این تاریکی بود چشمام از حدقه زده بود بیرون و می خواستم اشک بریزم این همه ترس فشار زیادی بهم آورده به آرومی برگشتم ! وحشتناک بود یک اتاق غرق در تاریکی که می دونستم یکی داره با چشماش از توی این تاریکی بهم نگاه می کنه! که یهو روی شونه ام دستی رو حس کردم!
دیگه تاب و توان حمل رو نداشتم فریاد بلندی‌کشیدم !
صدای بچه ها رو که از پله ها میومدن رو شنیدم!
خوردم زمین! با باز شدن در یکی چراغ رو هم روشن کردن و داخل شدند!
نقش زمین شده بودم صورتم گز گز می کرد انگار ورم کرده چیزی حس نمی کردم حتی اختیار آب دهنم رو هم نداشتم که یهو ویلیام گفت: ماریا تو اینجا چیکار میکنی!؟
نمی تونستم سرمو تکون بدم با چرخوندن چشمام متوجه شدم کنارم ماریا ایستاده بود ! اونی که تو تاریکی توی اتاق من بود ماریا بودش!
که گفت: اومده بودم ازش قرص خواب آور بگیرم!

پدر کنارم نشسته بود و داد زد به اورژانس زنگ بزنین! فکر کنم سکته کرده!

مارکو جان رو بغل کرده بود و جان هم مدام مامان ، مامان می گفت و گریه می کرد....

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه: شانزدهم 6⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده: سیما توجه: +15 توی تخت خواب داشتم به حرفای پدر توی راه پله فکر می کردم انگار شیطان از قبل همه ی اینا رو می دونست و حالا که همه مون یکجا جمع شدیم می خواد انتقام بگیره! لرزش…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : هفدهم 7⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏
نویسنده: سیما
توجه: +15

چیزی حس نمی کردم صداهای اطرافم برام گنگ شده بود و سرم سنگینی می کرد هیچ چیز برام واضح نبود چشمامو بستم!
..
..
..
انگار چند ساعتی میشد که تو این حالتم چشمامو که باز کردم چهره خندان پرستار رو بالای سرم دیدم که به سمتم خم شد و گفت: تا چند دقیقه ی دیگه حالت بهتر میشه به دوستات میگم بیان تو!
و بعد از اتاق خارج شد!
نتونستم چیزی ازش بپرسم! هنوز بدنم تازه تازه داشت جون می گرفت...
..
..
چند دقیقه ای طول نکشید که در بازشد و ویلیام و ماریا داخل اتاق شدند...
با دیدن ماریا ترس بدنم رو گرفت خواستم بگم بیرونش کنین!
جا خوردم! دوباره تلاش کردم دهنم فقط تکون می خورد و حسی روی زبانم نداشتم!
اونقدر تلاش کردم که آب دهنم به شکل تف بیرون میومد ، ویلیام و ماریا ایستاده بودن ویلیام سریع دکتر رو خبر کرد!
ماریا چشماش پر اشک شده بود!
از جام به سختی بلند شدم و یقه ی ماریا رو گرفتم و داد می زدم ! نمی تونستم حرفی بزنم!
اشک از چشمام می ریخت‌....من نمی تونستم حرف بزنم...
دکتر و یه پرستار همراه با ویلیام داخل شدن.
ویلیام وقتی منو تو اون حالت دید سریع دستامو گرفت و گفت: به من نگاه کن! خواهش می کنم به من نگاه کن!
از چشمام اشک می ریخت تو چشماش خیره شدم داشت گریه می کرد مثل یه دوست وفادار!
گفت: عزیزم تو سکته کردی! خواهش می کنم آروم باش نمی خوام جان تو این وضعیت تو رو ببینه! قراره حالت بهتر شه بعد مدتی می تونی دوباره حرف بزنی!
رو تخت دراز کشیدم می دونستم قرار نیست درست بشه! ملافه رو کشیدم روم و شروع کردم به گریه کردن!
ویلیام دوباره خواست بیاد که دکتر گفت بیرون لطفا! باید با خودش کنار بیاد...

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : هفدهم 7⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🃏 نویسنده: سیما توجه: +15 چیزی حس نمی کردم صداهای اطرافم برام گنگ شده بود و سرم سنگینی می کرد هیچ چیز برام واضح نبود چشمامو بستم! .. .. .. انگار چند ساعتی میشد که تو این حالتم چشمامو که…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : هجدهم 8⃣1⃣ فصل دوم
ژانر: وحشت ، رازآلود🃏
نویسنده: سیما
توجه: +15


به دور خودم پیچیدم و از درد ناله می کردم!
که صدایی آروم گفت: درد داره؟
ملافه رو کنار زدم و دیدم یه زن با لباس دکتر روی مبل کنار پنجره نشسته با موهای فر کوتاه قهوه ای و قد بلند و لاغر!
بهش خیره شده بودم اما بخاطر اشک هام نمی تونستم صورتش رو واضح ببینم!
صورتمو پاک کردم و بهش زل زدم!
از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد دستشو به صورتم کشید! اصلا احساس خوبی نداشتم دستش بوی عجیبی می داد! یه بوی آشنا! بوی قدیمی!
سرنگ رو از روی میز برداشت و بهم خیره شد بعد یه لبخند عجیب گفت:
این سرنگ کمکت میکنه آروم آروم بمیری و جان ماله من شه!
نمی تونستم حرف بزنم شروع کردم به سر و صدا کردن که دستشو گذاشت رو دهنم!
دلم پر بود از کلماتی که نمی تونستم بگم! کمک..کمک
سرنگ رو به گردنم فرو کرد! درد بدی داشت سوزشش از گردنم شروع شد و یه جورایی صورتمو فلج کرد....
دستشو از روی صورتم برداشت که قیافه اش رو واضح دیدم درسته کمی تغییر کرده بود ولی الان واضح دیدمش سونا بود!!!
لبخندی زد و گفت شیطان اول مرگ تو رو می خواد بعد بچه ات رو!
به سمت در رفت و عینک دودیش رو زد و پالتوش رو پوشید و از اتاق خارج شد!
..
..
نمی دونستم چیکار کنم! اون شیطان منو پیدا کرده بود و الان هر طوری که شده می خواد منو بکشه! نمی تونستم به هیچکس اعتماد کنم بجز یک نفر! پدر جاناتان...

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : هجدهم 8⃣1⃣ فصل دوم ژانر: وحشت ، رازآلود🃏 نویسنده: سیما توجه: +15 به دور خودم پیچیدم و از درد ناله می کردم! که صدایی آروم گفت: درد داره؟ ملافه رو کنار زدم و دیدم یه زن با لباس دکتر روی مبل کنار پنجره نشسته با موهای فر کوتاه قهوه…
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯
شب نامه : نوزدهم 9⃣1⃣ پایان فصل دوم
ژانر: وحشت ، راز آلود 🃏
نویسنده : سیما
توجه : +15

چند ساعتی گذشته بود بدنم رو انگار با مشت و لگد کوبیده بودن باید هر طور که شد کاری می کردم!
تمی تونستم منتظر بمونم تا اونقدر ضعیف شم که روحم غذای یه حرومزاده باشه!

به سختی روی تخت نشستم هنوز چشمام سوسو می رفت و به دقت نمی تونستم ببینم ، دمپایی های پلاستیکی رو پوشیدم و به سمت در اتاق رفتم... می تونستم صدای پرستارا رو بشنوم! خوشحال بودم که تنها نیستم....
درو باز کردم و داخل سالن شدم! کسی نبود! اما صدای پرستارا از انتهای سالن میومد!
می خواستم قدمی بزنم ، به دنبال یکی از همراهام بودم و با خودم می گفتم کاش یکی اینجا باشه! من باید بگم ماریا خطرناکه!
..
..
اما متوجه یه صدای عجیب دیگه شدم طنین سرد صداش بدنم رو می لرزوند درست مثل شبی که سکته کردم.
انگار یه میخ روی مغزم کشیدن! نمی تونستم تحمل کنم!
جلوتر رفتم به دنبال اون صدا!
یه آواز ! یه زمزمه ی عجیب....
ایستادم می دونستم این زمزمه از اتاق 66 میاد!
درش بسته بود هنوز جرئت اینو نداشتم بازش کنم!
اما می خواستم باهاش روبرو شم می دونستم این صدای شیطانه! من صداشو شنیدم...
سردی دستگیره فلزی در بهم یادآوری می کرد قرار نیست پشت این در چیز خوبی باشه!
با چرخوندن دستگیره زمزمه قطع شد!
هیچ نوری از داخل نمیومد با صدای جر جر کنان در که باز می شد و نور سالن داخل اتاق شده بود می تونستم مبل و صندلی رو ببینم!
چه گرد و خاکی بود!
که یهو نور افتاد روی یه چشم که پشت در بهم خیره شده بود و جیغ کشیدم و خوردم زمین و در محکم بسته شد...
نتونستم واضح ببینمش اما سرخی اش به رنگ خون بود خط تیره ی وسطش مثل یه دنیای تاریک و بی وزن بود....
یکی از پرستارا به سمتم دوید و گفت: کی از اتاقت خارج شدی!
ترسیده بودم به اتاق اشاره کردم...
پرستار گفت: اینجا که چیزی نیست! این اتاق سه ساله که خالیه و درش قفله!
با شنیدن این حرف ترس وجودم رو گرفت و بلند شدم دوباره به سمت در رفتمو و دستگیره رو چرخوندم اما باز نشد!
صدای خنده های پشت تر رو می تونستم بشنوم! اون داشت بازیم می داد‌....

این تازه شروع یک ماجراست...

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 💯 شب نامه : نوزدهم 9⃣1⃣ پایان فصل دوم ژانر: وحشت ، راز آلود 🃏 نویسنده : سیما توجه : +15 چند ساعتی گذشته بود بدنم رو انگار با مشت و لگد کوبیده بودن باید هر طور که شد کاری می کردم! تمی تونستم منتظر بمونم تا اونقدر ضعیف شم که روحم غذای یه…
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥
شب نامه: بیستم 0⃣2⃣ فصل سوم
ژانر: وحشت ، رازآلود🀄️
نویسندگان : سیما و سپیده
توجه: +15

مرخص شدم!!
نمی تونستم راه برم ویلیام به کمک پرستارا منو گذاشت روی صندلی تا ماشینو بیاره!
پدر جاناتان کنار در ایستاده بود!
با تکون دادن دهنم متوجه شد می خوام چیزی بگم!
به سمتم اومد و روی نیمکت نشست دستشو گرفتم توان اینو نداشتم فشارش بدم ولی ولش نمی کردم!
به چشماش نگاه کردم می خواستم حرفمو بفهمه!
گفت: تو می خوای چیزی بگی؟
که یهو ماریا با چندتا قهوه از راه رسید و گفت همگی بیاین قهوه آوردم!
ماریا حرفمو قطع کرد بهم لبخند زد و منم شروع کردم به سرو صدا کردن...
-سوآن سوآن چیشده؟
ماریا اومد کنارم نشست که شروع کردم به گریه کردن! بچه ها به ماریا نگاه می کردند جاناتان گفت ماریا لطفا بلند شو برو اون طرف!
ماریا با تمسخر گفت: چی میگی؟ من که کاریش نکردم؟
جاناتان با عصبانیت گفت: لطفا پاشو!
ماریا با عصبانیت بلند شد و رفت داخل بیمارستان تا از ما دور شه!
با چشمای اشک آلودم به پدر خیره شدم و اشک می ریختم پدر گفت: می دونم ازش می ترسی؟ تو بهش شک داری؟
با شنیدن این جمله محکم سرمو تکون دادم و لبخند زدم!
..
..
وسط بحث مارکو که اون طرف ایستاده بود گفت ویلیام ماشین رو آورد بچه ها!
جاناتان بغلم کرد که کمک کنه بلند شم کنار گوشم گفت: نگران نباش هواتو دارم!
..
ماشین ساکت بود کسی هیچ حرفی نمی زد و همه به روبرو نگاه می کردند جاناتان جان رو گذاشته بود خونه یکی از دوستانش که خودش و همسرش کشیش بودن!
ماریا جلو نشسته بود و می تونستم چشماشو ببینم که از آینه بغل ماشین بهم زل زده بود!
می ترسیدم!
خیلی سخت بود برام ، توانم‌ کم شده بود ، خصوصا بعد اون آمپول!
نمی دونستم ماریا هم شیطانه! یا از پیروان اون! ولی شک نداشتم اون آدم خوبی نیست و خطرناکه!
ماشین ترمز محکمی کرد و ویلیام گفت: رسیدیم!


📌 به زودی اتفاقات و قتل های مرموزی رخ خواهد داد.....😈🪑🔪

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥 شب نامه: بیستم 0⃣2⃣ فصل سوم ژانر: وحشت ، رازآلود🀄️ نویسندگان : سیما و سپیده توجه: +15 مرخص شدم!! نمی تونستم راه برم ویلیام به کمک پرستارا منو گذاشت روی صندلی تا ماشینو بیاره! پدر جاناتان کنار در ایستاده بود! با تکون دادن دهنم متوجه شد…
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥
شب نامه : بیست و یکم 1⃣2⃣ فصل سوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️
نویسندگان: سیما و سپیده
توجه: +15


جاناتان نگاهی به بقیه کرد و گفت! بچه ها بهتره من و ویلیام‌ باهاش باشیم! شما برین استراحت کنین!
بقیه حرفی نزدن!
ماریا ساکت بود! از سکوتش خوشم نمیومد احساس می کردم قراره چیزی بشه...
جاناتان کمکم کرد از ماشین پیاده شدم ویلیام حرکت کرد تا بقیه بچه ها رو با ماشین برسونه...
با دیدن خونه دیگه احساس امنیت نمی کردم! این بار یه احساس سرد و دلزدگی همه ی وجودم رو گرفته بود...
جاناتان که متوجه نگرانی من شده بود گفت: نگران نباش من کنارتم بیا...
با کمک جاناتان داخل شدیم..روی مبل کنار ورودی نشستم و جاناتان گفت می دونم خسته ای صبر کن برات یکم آب پرتقال درست کنم!
لبخندی زدمو و تو دلم گفتم: فکر نمی کردم یه کشیش این کارا رو هم بلد باشه!
بهم خندید و گفت : وقتی آوردم انگشتات رو هم باهاش می خوری!
..
..
تو فکر فرو رفته بودم...که قراره چی بشه بعد این! آیا می تونم بازم صحبت بکنم.....
کمی گذشت اما صدایی از آشپزخونه و جاناتان نمیومد.
سکوت سختی کل خونه رو گرفته بود و هوای بیرون هم بارونی بود ، قطره های بارون محکم به شیشه می خوردن ، انگار می گفتن از خونه بیا بیرون!
..
..
لرزان لرزان با کمک دستام و دیوار به سمت آشپزخونه می‌رفتم! تاریکی سردی توی خونه بود!
اصلا حس خوبی نداشتم!
خونه بوی بدی گرفته بود بوی خیلی بد....
به آشپزخونه نرسیدم که جا خوردم..روی میز داشت یه تبر رو تیز می کرد....
صدای خش ها تبر تو گوشم سوت می کشید....
وحشت کرده بودم! خنده ی شیطانی رو لب جاناتان بود....نمی دونستم می خواست چیکار کنه ولی با دیدن کیسه خواب روی زمین فهمیدم ممکنه بخواد منو بکشه و بندازه تو اون!
دست و پامو گم کردم! باورم نمیشد همه ی این مدت جاناتان دشمن اصلی بود!
با افتادن گلدان رو میز به زمین فهمیدم که به یه گلدان خوردم....صدای تیز شدن تبر قطع شد....
عرق سردی کرده بودم... لبام به هم دوخته شده بود دریغ از یک کلمه صحبت..

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥 شب نامه : بیست و یکم 1⃣2⃣ فصل سوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️ نویسندگان: سیما و سپیده توجه: +15 جاناتان نگاهی به بقیه کرد و گفت! بچه ها بهتره من و ویلیام‌ باهاش باشیم! شما برین استراحت کنین! بقیه حرفی نزدن! ماریا ساکت بود! از سکوتش خوشم نمیومد…
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥
شب نامه: بیست و دوم 2⃣2⃣ فصل سوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️
نویسندگان: سیما و سپیده
توجه: +15

خودمو با زور به پشت دیوار کشوندم ! نمی تونستم جم بخورم ، خیلی ترسیده بودم... حتی نمی تونستم حرف بزنم تا فریاد بزنم و کمک بخوام...
پاهام خسته شده بود و داشت گز گز می کرد هنوز حالم خوب نبود....
چاره ای نداشتم باید از خونه می رفتم بیرون ، به سمت در می رفتم و تو هر قدم به پشتم نگاه می کردم! هرلحظه احساس می کردم اون با لبخندش پشتم با یک تبر ایستاده!
عرقی که از پیشونیم به پلکام می چکید چشمامو تار می کرد!
به در رسیدم نفسی خفه کشیدم و دستگیره فلزی در رو چرخوندم! ....یک بار.... دو بار
باز نمیشد...ولی کی قفل شد؟ من که تمام مدت اینجا بودم!
فکرم درگیر بود که تازه فهمیدم اونی که الان اینجاست جاناتان نیست! چون همه چیز عجیب بود! ققل شدن بی دلیل در! و...
ولی هنوزم مطمئن نبودم! جلوی در هاج و واج مونده بودم باید یه راهی باشه!
_مامان!
_مامان!
درست شنیدم؟ این صدای جانه! بی اختیار لبخند رو لبام نشست و ناگهان این لبخند مثل ترسی شد که همه ی بدنم رو فلج کرد! نگرانش شدم..
نمی تونستم صداش کنم و بگم عشقم! نفسم! مامان اینجاست!
بی اختیار به سمت راه پله می رفتم که ناگهان چشمم به صلیب فلزی که روی میز بود افتاد! این صلیب جاناتانه! ایستادم...
نکنه این یه نشونه است... شاید اون صدای جان نیست...

با فکر کردن به این موضوع صدای خنده های جان طبقه بالا رو پر کرد ! اما می تونستم طنین خنده های شیطانی رو هم بین خنده های اون بشنوم!
قلبم مثل تیک تاک بمب ساعتی میزد...اشک می ریختم نمی دونستم چیکار کنم!
صدای قدم هاش رو می شنیدم! سایه اش روی دیوار راه پله افتاده بود....
دستام مثل بیدی که میان بادها وحشی گیر افتاده می لرزید...اون سایه انسان نبود ، اون یه..

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥 شب نامه: بیست و دوم 2⃣2⃣ فصل سوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️ نویسندگان: سیما و سپیده توجه: +15 خودمو با زور به پشت دیوار کشوندم ! نمی تونستم جم بخورم ، خیلی ترسیده بودم... حتی نمی تونستم حرف بزنم تا فریاد بزنم و کمک بخوام... پاهام خسته شده…
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥
شب نامه : بیست و سوم 3⃣2⃣ فصل سوم
ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️
توجه: +15

اون یه موجود عجیب بود!
صداشو توی ذهنم شنیدم! اون می دونست که نمی تونم صحبت کنم....
صدای قدم هاش قطع شد ولی می دیدم که سایه اش روی دیواره راه پله است! و کافیه یک قدم بیاد جلو تا نمایان شه! سایه اش نامفهوم بود ...
صداشو می شنیدم....
بهم سلام کرد...هنوز ترسیده بودم و دست و پاهم می لرزید و گوشام گز گز می کرد از شدت ترس هیچی نمی شنیدم جز صدای اون که تو سرم بود!
نفس عمیقی کشیدم! ولی هوا مثل سم بود! احساس سوختگی توی سینه ام کردم!
خنده های توی کل خونه پیچید!
گفت درد داره! این حس منه که وقتی تو به قولت عمل نکردی دچارش شدم! فکر میکنی می تونی جلوی من بایستی؟
چشمام پر اشک بود و یه امیدی که یکی بیاد بهم کمک کنه!
تو دلم پرسیدم: چی ازم می خوای؟ من دیگه هیچی ندارم! خسته ام...
گفت: یا خودت رو میدی بهم یا بچه ات رو!
تو دلم گفتم: دوستام چی؟
گفت : اونا تسخیر شدن کافیه تو به قولت عمل کنی تا همه چیز مثل اول شه!
..
..
چاره ای نداشتم نمی تونستم پسرم رو قربانی کنم اون آرزو داره مهندس بشه!
ما کلی روزای خوب باهم داشتیم نمی خوام خاطره اش از من بد شه! باید خودمو قربانی کنم تا همه از شر این بازی کثیف که ۱۳ سال پیش شروع شد خلاص شن.
تو دلم گفتم: من خودمو بهت میدم دست از سر بقیه بردار!
گفت: بیا به سمت من....
موهای تنم سیخ شده بود انگار داشت حرارتی رو حس می کرد! حرارت جهنم... نمی دونستم قراره چه بلایی سرم بیاد!؟
جلوی پله ها بودم! که از طبقه بالا صدای راه رفتن اومد!
ایستادم...با خودم‌گفتم حتما ماریا یا جاناتان هستن که تسخیر شدن!
که یهو صدای فریاد های‌ گوش خراش بلند شد!
چشمام تار شد صدا وحشتناک بود! چراغا روشن خاموش شدن...
چشمامو محکم بهم بستم حس کردم چیزی از کنارم رد شد! مطمئنم خودش بود...
ولی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده!
که صدای جاناتان رو شنیدم...
فرار کن سوآن ، فرار کن....
چشمامو باز کردم کف زمین پر آب بود! اون آب‌ مقدس رو ریخته بود... سریع به عقب برگشتم و به سمت در فرار کردم به هیچ سمتی نگاه نمی کردم که مبادا شیطان رو ببینم!
با نا امیدی دستگیره درو چرخوندم ولی باز شد....
خودمو به به خیابون پرت کردم...
که صدای ترمز ماشین...

📜 @natural_club📜
Natural Club
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥 شب نامه : بیست و سوم 3⃣2⃣ فصل سوم ژانر: وحشت ، رازآلود 🀄️ توجه: +15 اون یه موجود عجیب بود! صداشو توی ذهنم شنیدم! اون می دونست که نمی تونم صحبت کنم.... صدای قدم هاش قطع شد ولی می دیدم که سایه اش روی دیواره راه پله است! و کافیه یک قدم بیاد…
#هزار_فرسنگ_نفرین 🔥
شب نامه : بیست و چهارم 4⃣2⃣ پایان ⚠️
ژانر: وحشت ، راز آلود 🀄️
نویسنده : سیما و سپیده
توجه : +15

یه ماشین طوسی رنگ درست مقابلم ترمز کرد! روی زمین افتاده بودم نمی تونستم تکون بخورم!
که یهو متوجه شدم پدر دوباره تخسیر شده و از توی خونه داره میاد سمت من!
لبخند شیطانی اش با سر و وضع خونی و که داشت با قدم هایی آروم به سمتم میومد!
نمی تونستم حرف بزنم چشمام سیاهی می رفت!
پاهام بی حس شده بود! دستامو محکم می کوبیدم به ماشین تا یکی ازش پیاده شه! هیچکس تو خیابون نبود ! انگار همه چیز آماده بود تا شیطان منو بگیره!
که صدای باز شدن در ماشینو شنیدم! نقش زمین شده بودم و بی حسی پاهام نمیزاشت بلند شم!
به خونه که نگاه کردم دیدم پدر که تسخیر شده بود جلوی ورودی در ایستاده و حرکتی نمی کنه! اون لبخند هم از صورتش رفته بود....
صدای قدم هایی کسی که از ماشین پیاده شد رو می شنیدم....
از پشت بلندم کرد! خوشحال بودم که نجات پیدا کردم ولی هنوز نمی تونستم چهره اش رو ببینم ولی می دونستم زنه!
که یهو دیدم داره منو به سمت خونه میبره!
لبخند شیطانی دوباره به روی صورت پدر نشست...
شروع کردم به تقلا کردن ولی نمی تونستم کاری بکنم! بدنم گز گز می کرد انگار می دونست که توی خونه یک اتفاق بدی قراره بیوفته!

داخل خونه که شدیم در بسته شد زنه و پدر هرکدومشون از یه دست من گرفتن و کشون کشون به سمت اتاق کار طبقه اول بردن !
چشمام سیاهی می رفت چیزی رو واضح نمی دیدم...

به اتاق که رسیدیم دو تا صندلی بود وسط یه ستاره عجیب که دورش هم شمع روشن کرده بودن!
منو که روی صندلی نشوندن ! چهره زنه رو دیدم! اون سونا بود....
سعی کردم صحبت کنم...سسسسسوووووناااا
به صندلی که بسته شدم!
بلند شد! ظاهر شیکی داشت انگار دیگه اون دختر تسخیر شده نبود‌...
خودش هم روی صندلی کناری من نشست و بهم خیره شد ! بعد گفت:
نترس من دیگه تسخیر شده نیستم ! وقتی که اون بیرون بودم و تسخیر شده بودم خانواده ام رو کشتم!
حالا هم نمی خوام دیگه زنده باشم....خودم رو قربانی میکنم تا شیطان این بازی کثیف رو تموم کنه!
اما خون من کافی نیست ! تو هم باید قربانی شی یعنی جفت مون! تا بچه ات نجات پیدا کنه و این بازی لعنتی تموم شه!
..
..
تو شک بودم هیچ چیز رو واضح نمی شنیدم! تحمل اتفاق جدیدی رو نداشتم دیگه باید دست از زندگی کشید...با حرفاش موافق بودم...
پدر تفنگ رو از جیبش رو در آورد و به سونا شلیک کرد! یکی از بهترین دوستام مثل یه برگ پاییز جلوم افتاد زمین و غرق خون شد! دیگه طاقت نداشتم ! من زندگی اونو حروم کرده بودم....
پدر نگاهی به من کرد و گفت: من الان جاناتان نیستم! چون اون روحش رو بهم فروخت تا دست از سر شما بردارم ولی ساده لوح بود بیچاره..و منم تسخیرش کردم! نگران نباش از بچه ات یا بهتره بگم بچم مراقبت میکنم...در قالب یک انسان!
بهم خیره شد و با صدای گلوله دیگی چیزی حس نکردم یک درد و بعد خاموشی !
خونم چقدر گرم بود......
خداحافظ دنیا

📜 @natural_club📜
..
2025/10/31 07:42:48
Back to Top
HTML Embed Code: