Telegram Web Link
نگاه pinned «پست‌های مربوط به مسابقه( قوانین، موضوع و..) سلاااام 🙋🏻‍♀️ اومدم بگم کهههههههه موافق یک ایونت نویسندگی با هدیه داخل نگاه و البته با قوانین جدید و جایزه کتاب هستیددددد؟ قوانین جدیدمونم از بین نظرات شما بعد از مسابقه دوم تصحیح و تعریف کردیم... پس حتما ایرادهای…»
📌قوانین جدید ایونت پیش‌رو!
۱- نمره‌ی هر نوشته از ۵۰ خواهد بود:

۱۸نمره به بالاترین تعداد ری‌اکشن تعلق خواهد گرفت، و بقیه در مقایسه با آن بین ۱۵ نمره تا ۲ نمره خواهند گرفت.( پس فوروارد کردن، تبلیغ و.. کاملا آزاد و در چهارچوب این نمره هست، برای ایجاد تراز اختلاف نمره نفر دوم در این مقایس با نفر اول سه نمره خواهد بود)

۱۷ نمره بر اساس نظر ۴ داور عمومی و‌ تصادفی از بین مخاطبین چنل نگاه.(که برای این ایونت از قبل با آن‌ها ارتباط گرفته شده است)

۱۰ نمره توسط اعضای مجموعه‌ی نگاه به جز ادمین و‌ دو مسئول مسابقه و ناظر.

۳ نمره بر اساس خلاقیت نگارش و صحیح بودن چهارچوب نگارشی است .( به طور مثال خاطره، نمایشنامه، گفت و گو و...)

۲ نمره توسط هوش مصنوعی در مقایسه نوشته‌ها با یکدیگر( چت جی پی تی ورژن پلاس بر اساس پرامپتی که برای آن طراحی شده است).




جایزه نگاه مانند همیشه و بر اساس بافت هدف چنل، کتاب خواهد بود!

اما اندفعه فقط به یک نفر آن‌هم دو جلد کتاب تعلق خواهد گرفت.


هدف از مسابقه ایجاد انگیزه برای نگارش شما عزیزان است!
برای دیدن تجربه خود و به اشتراک گذاری و ثبت آن، از این رو هیچ‌محدودیتی در نحوه انتقال این‌تجربه از طریق کلمات نیست به جز:


تعداد کلمات استفاده شد بین ۱۰ تا ۵۰۰ کلمه باید باشد( هرچند انعطاف لازم وجود دارد!)

استفاده از واژگانی که با محتوای کانال و مخاطبین در تعارض باشد امکان گذاشتن آن به صورت عمومی نیست اما خوانش آن‌برای ما ارزشمند خواهد بود.


ممنون که با دادن فیدبک و‌نظرات خود طی دو دوره قبلی به بهبود این امر کمک کردید، و حالا با شرایط جدید منتظر خواندن متن‌های زیبای شما هستیم!!

موضوع مسابقه و اطلاعات مربوط به نحوه ارسال و تاریخ ارسال و.. توسط ادمین اطلاع رسانی خواهد شد.

(شرایط انتخاب نوشته برتر در این پست مطالعه فرمایید)

❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
99👏3332
موضوع ایونت پیش رو" این دوازده روز..."
هست.
(دوازده روز، می‌تواند به دوره پر فشار روانی مربوط به جنگ اشاره شود، همواره برای ما خلاقیت شما و تداعی شما مهم بوده و هست)

مهلت ارسال آثار از روز
پنج شنبه ۱۹ تیر ماه تا پنج شنبه ۲۶ تیر ماه می‌باشد( تا روز جمعه ۲۷ تیرماه ساعت ۲۱:۰۰ تمدید شد).

هر نوشته تا قبل از انتشار آن در چنل نگاه قابل ادیت و تغییر هست.
بعد از پایان مهلت ارسال، به روال قبل، روزی سه نوشته به ترتیب تاریخ ارسال در چنل قرار خواهد گرفت( بسته به تعداد ارسالی از یک نوشته الی ...) بعد از انتشار اخرین متن، بین چهار تا شش روز، نتیجه نهایی اعلام می‌شود و با نویسنده مورد نظر برای تقدیم دو کتاب تماس برقرار خواهد شد.
( برای اطلاعات بیشتر پس قوانین ایونت را مطالعه فرمایید)

یکی از دو کتاب تقدیمی؛
درمان کودک دیده نشده در بزرگ‌سالی/ کاترین استاوفر از نشر بینش‌نو خواهد بود.

لطفا آثار خود را فقط از طریق ایدی ارتباطی نگاه ارسال فرمایید:

@Negahmoderator


❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
66433
نویسنده چشمانش را بسته بود و گفت و گویی را تجسم می‌کرد؛

درمانگری که خود با اتفاق‌های اخیر دست و پنجه نرم می‌کرد به مراجع گفت:
خب چطوری می‌تونم کمکت کنم؟

اما آیا مراجع به دنبال کمک بود؟ آیا این سوال همان سوالی بود که نیاز داشت خودش ابتدا به آن جواب بدهد؟
نویسنده در نقش درمانگر بود یا مراجع یا راوی...

مراجع همزمان چند فکر در سرش آمد، از رابطه، از ارتباطاتش از گفت و گوهای قبلی؛ خانه یک مکان نیست، هست؟(ایونت اول) یا من هم عشق اول کسی بوده‌ام( ایونت دوم) اما اندفعه چیزی بهت زده در دور دست روانش به این مکالمه می‌نگریست، مجبور شد جمله خود را اینگونه شروع کند؛
این دوازده روز.....




❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
5126👏333
نگاه
📌قوانین جدید ایونت پیش‌رو! ۱- نمره‌ی هر نوشته از ۵۰ خواهد بود: ۱۸نمره به بالاترین تعداد ری‌اکشن تعلق خواهد گرفت، و بقیه در مقایسه با آن بین ۱۵ نمره تا ۲ نمره خواهند گرفت.( پس فوروارد کردن، تبلیغ و.. کاملا آزاد و در چهارچوب این نمره هست، برای ایجاد تراز اختلاف…
این دوازده روز:

( تا پایان ایونت و از امروز( یکشنبه) هیچ محتوایی جز نوشته شما عزیزان منتشر نخواهد شد،
پس از پایان ایونت بر اساس قوانین(پست قوانین مطالعه شود) اعلام شده سه الی چهار روز از انتشار اخرین نوشته، نوشته اول مشخص خواهد شد، بخش اعظمی از نمره در اختیار تیم نگاه نیست و مربوط به رعایت نگارش، ری‌اکت و نمره‌دهی داوران انتخاب شده از چنل بوده است پس حتما با دوستان خودتون به اشتراک بذارید)
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید!
👍1110321
✍️ یادداشت اول- ایونت سوم:


این دوازده روز بیشتر از هرزمان دیگری به مرگ فکر میکردم.
انگار بیشتر از همه بهم نزدیک بود بیشتر از همیشه به امنیت نزدیک بود؛ خواب همون فعالیت امن مورد علاقه من، عزیزان امن من! دیگر نه خواب برایم امنیت داشت نه عزیزانم که هربار میدیم یا صحبت بین ما رد و بدل می‌شد دیگر برایم امن نبود! میت‌رسیدم! می‌ترسیدم از از دست دادنشان! نبودنشان!
آری، این دوازده روز برای من بیش از هرچیزی ترس از مرگ رو همراه داشت اما مرگ درکنار زندگی معنی پیدا میکند؛ زندگی برای من اروم تر شد،عجله کنم که چی؟ کجا برم؟
می‌خواهم همینجا و همین لحظه با جریان زندگی پیش برم.


❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
611👏22👍1
🔀 یادداشت دوم- ایونت سوم:


در جنگ، فقط باید زنده ماند

دوباره شب شده. همه‌جا تاریک است. اما امشب، برخلاف تمام شب‌های قبل، صدای انفجار و آژیر خطر جایش را به صدای تیک‌تاک ساعت داده. فرقی ندارد صدای انفجار باشد یا سکوت بعد از آن، حتی آن سکوت هم بیشتر از هر صدایی تو را می‌ترساند.

به زور چشمانم را محکم روی هم می‌گذارم. نه برای خوابیدن، بلکه برای فرار؛ شاید این تاریکیِ پشت پلک‌هایم، اندکی مرا از واقعیت جدا کند. اما نمی‌شود.

با خودم حرف می‌زنم. با خودیی که در میان آژیرها و تصویر خانه‌های آوار شده گمش کردم. به خودم می‌گویم: «می‌گذرد... غمی نیست... تمام می‌شود.» اما نمی‌دانم این جمله‌ها را برای آرام کردن خودم می‌گویم یا برای خفه کردن آن بخش از وجودم که حسابی ترسیده است. بدنم می‌لرزد، اما نمی‌گذارم ترس بر من غلبه کند. عزمم را جزم می‌کنم و دوباره ادامه می‌دهم : «امشب هم سالم می‌مانیم... موشکی به خانه‌‌ی ما اصابت نمی‌کند... ظاهراً آن‌ها کاری با ما ندارند... تو قرار نیست شاهد زیر آوار ماندن عزیزانت باشی... زنده می‌مانید... دوام می‌آورید... و بعد، زندگی، به همان شکلی قبلی‌ش دوباره آغاز می‌شود.»

اما ناگهان صدایی از درونم برمی‌خیزد: «اگر فقط چند روز نباشد چه؟ اگر این “چند روز” تبدیل شود به هفته‌ها، ماه‌ها و حتی سال‌ها؟ اگر هر روز بدتر شود؟ اگر آن‌قدر بماند تا دیگری چیزی از ظرفیت روانت باقی نماند چه؟...»
و این «اگر»ها، بی‌پایان‌اند. دنبال من راه افتادند و من را تعقیب می‌کنند. هر چقدر سریع‌تر قدم برمی‌دارم، اگرهایم یک قدم از من جلوترند.

وسط روز، خواهرم را می‌بینم که از ترس خودش را در اتاقش پنهان کرده. مادرم با لیوان آبی می‌رود تا آرامش کند. شب، همدیگر را در آغوش می‌کشیم. محکم. آن‌قدر محکم که انگار این آغوش، می‌تواند سپری باشد برای موشک‌ها و آسمانی که هر لحظه ممکن است بر سرمان فرو بریزد. انگار وقتی کنار همیم، وقتی این‌قدر بهم نزدیکیم، دیگر نمی‌ترسیم. انگار آن ترس ناپدید می‌شود.

حالا نوبت آیاهاست که شکنجه‌م‌ دهند. آیا این آخرین شب‌مان است؟ فقط به همین لحظه فکر می‌کنم. به این‌که الان بغل‌شان کرده‌ام. به این‌که الان سالمیم. به این‌که الان کنار همیم. فقط همین مهم است.

از آینده می‌پرسی؟
در جنگ، پرسش از آینده بی‌معناست.
جنگ که می‌رسد، فردا برایت رنگ می‌بازد. تو دیگر آن آدم قبل از جنگ نیستی. رؤیاهایت را می‌دزدند. برنامه‌هایت را با خود می‌برند. تنها چیزی که در جنگ می‌خواهی، دوام آوردن است. جاه‌طلبی پوچ می‌شود. آن‌چه مهم است فقط... نفس کشیدن است‌. فقط زنده ماندن.

جنگ، آرزوها را می‌کُشد. امید را دفن می‌کند. خیال ساختن آینده‌ای بهتر، جایش را می‌دهد به تقویمی که فقط با زنده ماندن ورق می‌خورد. دم و بازدم، که پیش از این، بی‌ارزش‌ترین اتفاق جهان بود، حالا شده تمام چیزی که از این روزها می‌خواهی.

کامو می‌گفت: «آن‌چه از آن می‌ترسم، زندگی در مرگ است.» و من با خودم می‌گویم: «مگر می‌شود در مرگ زندگی کرد؟» وقتی بوی مرگ همه‌جا را گرفته، تو دیگر زندگی نمی‌کنی. فقط، اگر خوش‌شانس باشی، زنده می‌مانی. شاید همین است آن "زندگی در مرگی" که کامو از آن حرف می‌زد : وقتی زندگی خلاصه می‌شود در هراس، در فرار، در نفس‌نفس زدن، در دست کشیدن از خواستن، از ساختن...

در جنگ، دیگر نمی‌خواهی «زندگی کنی».
فقط می‌خواهی به پایان نرسی.

✍🏻 واژه‌هایم در مسیر پیدا شدن



❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
119👏5👍44211
🔀 یادداشت سوم- ایونت سوم:



جبر یا اختیار ؟!
به دنیا می‌آیی بدون هیچ دخالت و انتخابی!
تقدیم میشوی به خانواده ای بدون هیچ صلاحیتی!
اسم گذاشته میشوی بدون هیچ نظری!
بزرگ میشوی بدون هیچ سلامت روانی !
و حال با تمامی این ها کنار آمده ای ؛ در گوشه اتاقت غرق فکر در گذشته و تلاش برای ساختن آینده ای که جبر بازهم دست بر گریبانت میگذارد و حال حتی جانت در دستانت هم نیست، در دستان جبر است، جبری که حالا با فرود بمب و جلسات مذاکره به وجود آمده و اگر زنده ماندی آه از سوختن آینده ، آه از آرزوهایی که حال در یک قدمی محال است.
هیچ گاه گمان نمیکردم چیزی ترسناک تر از ارزش پول و بی ارزشی پاسپورت باشد ، که صدای لالایی بمب های شبانه و کوله اضطراری بر دوشم ترس جدیدی رغم زد.
آه ای روزهای خوش محال اختیار کی به سراغم می آیی؟!


❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1👍1174👏321
🦋 یادداشت چهارم- ایونت سوم:


«عزیزم داری گریه می‌کنی؟ بیا بغلم من پیشتم.
دوست داری برات کتاب‌ بخونم؟ نه؟ چرا؟ می‌فهمم. چون فکر می‌کنی حالا خیلی از آلیس دورتری. می‌دونم بازم خوابت نمی‌بره، نترس، تا صبح کنارت می‌مونم.
می‌خوای بریم با هم شربت «من‌و بنوش» درست کنیم‌ تا کوچولو بشیم‌و بریم سرزمین عجایب؟
نه دخترم نمی‌تونیم خاله رو هم با خودمون ببریم.
چون خاله رفته خونه‌ی مامان‌جون.
اره عزیزم ما هم میریم.
نه خوشگلم نمی‌تونیم خونه‌مونم ببریم ولی همه‌ی عروسکات‌و می‌بریم، خوبه؟
اره قشنگم اون بچه‌ها الان پیش خدان، مواظبشونه، نگران نباش. چطوره فردا بریم براشون عروسک بخریم تا بغلش کنن و خوشحال بشن؟
-بخشی از مکالمات ۱۲ روزه‌ام با دختر بچه‌ی ناآرومی که گوشه قلبم مچاله شده»

❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1376👍5432
🦋 یادداشت پنجم- ایونت سوم:


دلنوشته (در میانه ی آن دوازده روز)
من میدانستم که همه چیز ناپایدار است و به همه این را میگفتم.
میگفتم: چرا غصه میخورید آیا "در" روی یک پاشنه میچرخد؟ نه !
همه چیز ناپایدار است و ما از فردای خود بی خبریم.
هر روز صبح با بیدار شدن از خواب با دیدن نور خوشحال و سرمست و گاهی خواب آلود میگفتم "خدایا شکرت که امروز هم فرصت زندگی بمن دادی" .
و هر روز را طوری شاد زیستم ک گویی امروز آخرین روز زندگی ام خواهد بود.
خوشحال و قانع به آنچه رخ میداد
گاهی میگریستم و گاهی لبخند میزدم و آرامش را میطلبیدم و برای رسیدن به آن از هیچکاری دریغ نمیکردم.
اما صبحی رسید که جنگ به اینجا آمد
کاسه ی صبرم لبریز شد
در خواب گریستم این چه سرنوشتی بود؟
ناپایدار تر از آنچه می اندیشیدم.
به اتاقم‌ نگاهی انداختم جایی که برایم محل آرامش بود.
آیا اینجا همیشه برای من خواهد بود؟
به کتابهایم،
به گل های خشک روی میزم،
و به گل های سبز در گلدان که گوشه اتاق خودنمایی میکردند.
آیا این ها با من خواهند ماند و آرامش را ادامه خواهم داد؟
سخت بود شاد زیستن و شاد ماندن. لااقل باز میخندیدم.
و ترس از صدای انفجار آن موقع شب که شاید انفجار بعدی من باشم و این سوال در سرم میپیچید: آیا اینگونه تمام میشود؟ آیا دوباره آغازی خواهد بود؟ و چطور خواهد گذشت...
ترس تمام وجودم را پر کرد و التماس کردم خدایا به ما رحم کن و نفس نفس زنان از خدا فرصتی دوباره میخواستم. آیا این صحنه برایم آشنا نبود؟ گویی این را در خواب دیده بودم. در تاریکی و ملتمسانه به خدا که فرصتی دوباره را نصیبم گرداند.
اما مادر بمن میخندید که چه ترسی داری دختر؟ فاصله بسیار بود از این صدا نترس تا خدا نخواهد اتفاقی نخواهد افتاد.
اما اگر خدا میخواست چه؟ آیا من خواسته ی خداوندم را میدانستم؟
مگر من نمیگفتم که میخواهم تا ۹۹ سال به زندگی ادامه دهم. اما الان فقط ۳۴ سال داشتم. هنوز ۶۵ سال باقی مانده بود...
اما اگر مرگ بخواهد اینگونه بیاید بگذار در خواب بیاید. نمیخواهم بترسم. میخواهم وقتی چشمانم را باز میکنم آغاز دنیای دیگرم باشد
کاش میشد که این ابهام پایان یابد. کاش میشد که این جنگ پایان یابد.
این فقط من نبودم و همه ی آن هایی که درگیر هستند و به آینده ای نامعلوم خیره شده اند.
چه خواهد شد آیا به رستگاری خواهیم رسید؟ آیا عاقبتمان بخیر خواهد شد
تنها کورسوی امیدی در دلم سوسو میزد و گمان میکردم شاید این امید بتواند نجات بخش باشد...
من به دنبال صلح بودم و به دنبال عشق... عشق به همنوعانم و دوست داشتن تمام آدمهایی که در همین راه قدم می گذاشتند
کاش صلح را نه فقط به عنوان یک واژه بلکه به عنوان یک مفهوم میپذیرفتیم.
من برای رسیدن به خدا و عشق به این دنیا آمده بودم و این با جنگ میسر نمیشد و تنها صلح ... این میتوانست نجات بخش زندگی ما باشد.

❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
174👏2👍1
🦋 یادداشت ششم- ایونت سوم:


این دوازده روز، خیلی چیزها نیمه‌کاره موند.
حرف‌ها مونده تو گلومون، خنده‌ها مثل قبل نبود، دعاها فقط یه ذره امید بهمون داد.
ساعت‌ها کند گذشتن و هر خبری که می‌رسید، دل‌مون سنگین‌تر می‌شد.
همه منتظر یه نشونه بودیم، یه چیزی که آروم‌مون کنه.

جنگ اصلی، تو دل خودمون بود؛
یه جایی بین دلواپسی و امید، ترس و تحمل.
خونه هنوز خونه بود، ولی دیگه اون حس پناهگاه رو نداشت.
چای دم می‌کشیدیم، اما طعمش همون آرامش قبلی رو نداشت.
خنده‌ها بود، اما یه فاصله‌ای بین ما و خنده‌ها بود.

تو این دوازده روز فهمیدیم، زنده موندن خودش یه جور جنگه؛
جنگی بی‌صدا، اما ماندگار.


❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1👍4320👏952
یادداشت هفتم- ایونت سوم:

گاهی نیکو طوری منو بغل می‌کنه که گویی میخواد در من حل بشه!
میگم نیکو من و تو جامدیم. جامد در جامد حل نمیشه!
اما نیکو نمی‌فهمه که! فقط میخواد در من حل بشه!
انگار که من یک لیوان آب ولرمم و اون چندحبه قند.
انگار که من دریام و میخواد در امواج متلاطم درونم شنا کنه!
انگار که من اقیانوسم و اون تمام یون های محلول در آب تمام اقیانوس‌ها!

از شما چه پنهون منم این روزها دلم میخواد تو خاک این کشور حل بشم!
انگار که این جغرافیای به وسعت تاریخ، اقیانوسه و من یه دونه یون سردرگم متمایل به حل شدن در آب اقیانوس ....
دلم میخواد ایرانمو محکم بغل کنم، ببوسم
و بعد، در اون محو بشم ...

❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1103👍2👏1
یادداشت هشتم- ایونت سوم:


وقتی فضای مجازی را بعد از حمله‌ی اسرائیل به ایران چک می‌کردم، تنها چیزی که برای توصیف وضعیت‌مان به‌عنوان یک ایرانی به ذهنم رسید، اصطلاح «از این‌جا رانده، از آن‌جا مانده» بود. تجربه‌ای از بی‌پناهی و دربه‌دری. کسی نیست که وقتی نیاز به کمک داریم، دست‌مان را بگیرد و بگوید: «من برای تو این‌جا هستم.» نه از سوی کشور خودمان، نه از سوی جهان.

ایران نتوانست برای ما آن مادر به‌اندازه‌ی کافی خوبی باشد که وقتی می‌ترسیم، ما را آرام کند؛ که وقتی مضطربیم، ما را بشنود. حدس می‌زنم جنگ‌زده بودن چنین تجربه‌ای‌ست: تجربه‌ی بی‌کسی و تنهایی مطلق. بی‌پناه ماندن، ترسناک است، و این را در حال حاضر حس می‌کنم.

در گذشته، وقتی در کتاب‌هایم درباره‌ی افرادی که ترومای جنگ را تجربه کرده‌اند می‌خواندم، یا وقتی درباره‌ی آن‌چه حس می‌کردند مطالعه می‌کردم، چیزی از جنس همدردی را تجربه می‌کردم؛ همدردی، نه همدلی. نمی‌دانستم دقیقاً چه بر سر آدم می‌آید. می‌توانستم تصورش کنم، اما دنیایِ خیالی من از خانه‌های ویران و مردم هراسان، با واقعیتی که این روزها از نزدیک لمس می‌کنم فاصله داشت. آن تصویرها خیال بودند، این یکی اما واقعی‌ست.


آن روزها با این نیت درباره‌ی چنین تجاربی می‌خواندم که بفهمم تروما چیست و چگونه زندگی یک انسان را تباه می‌کند. باور داشتم که قبل از هر کمکی، باید ذره‌ای از آن‌چه دیگری می‌چشد را چشید. فکر می‌کردم برای فهمیدن رنج دیگران باید کمی از آن را درک کرد. امروز اما نگرانم. نگرانم که نکند هر آن‌چه خوانده بودم، به سرم بیاید. آن دانسته‌ها حالا یقه‌ام را گرفته‌اند. نکند خانواده‌ام و هم‌وطنم را از دست بدهم و با این حجم عظیم از غم و سوگ و سردرگمی و این‌طرف و آن‌طرف شدن مواجه شوم. برایش آماده‌ نیستم. ظرفیتش را ندارم. نمی‌خواهم باورش کنم.

ذهنم به من می‌گوید رخ نمی‌دهد. خودت را درگیرش نکن. انکارش می‌کند. ردش می‌کند. تکذیبش می‌کند. و بله، مثل همیشه، اولین واکنش به آن‌چه دردش برایمان قابل‌تحمل نیست، فرار است.

قبلاً می‌خواستم بدانم جنگ چگونه است و چطور یک انسان را تحت تأثیر قرار می‌دهد؛ اما هیچ‌وقت نمی‌خواستم خودم در میدان جنگ باشم. به‌عنوان یک ایرانی، ما این روزها بیش از هر چیز، ابهام را تجربه می‌کنیم؛
ابهام درباره‌ی این‌که:
آیا کسی هست که قول بدهد آسیب نمی‌بینیم؟
آیا کسی می‌فهمد که جنگ نمی‌خواهیم و ترسیده‌ایم؟ آیا کسی هست که با جملاتش و حضورش برای لحظه‌ای اضطراب را از ما دور کند؟ که به ما قول امنیت بدهد؟

و هیچ صدایی در پاسخ به این فریادها نمی‌شنویم. فقط خودمان هستیم. فقط خودمانیم که می‌خواهیم دست همدیگر را بگیریم. و همین است که نوری‌ست برای من در میان این روزهای تاریک...

انکار کردن بحرانی بودن شرایط و تجربه‌ی سختی که داشتیم بی‌فایده است. آن لحظه‌‌ای که انگار در آسمان و زمین معلق بودیم. آینده‌ای که نمی‌دانستیم خواهیم داشت یا نه، جنگی که نمی‌دانستیم رخ خواهد داد یا نه، سوگ‌های بیش‌تری که نمی‌دانستیم تجربه خواهیم کرد یا نه، انتقامی که نمی‌دانستیم‌ شعله‌ورتر خواهد شد یا نه و از همه مهم‌تر : زندگی‌ای که نمی‌دانستیم دوباره تجربه‌اش خواهیم کرد یا نه...

آن لحظه‌ی «هیچ چیز از آینده را نمی‌دانم»، و نمی‌دانمی که از همه‌چیز دردناک‌تر است.
«نمی‌دانم»‌ها ما را می‌ترسانند.
«نمی‌دانم»‌ها ما را خلع سلاح می‌کنند.
آن‌ها به ما نشان می‌دهند که چقدر ناتوانیم،
که چقدر ضعیفیم، که در خطریم.
و این‌که ما در مرکز جهان نیستیم
و همه‌چیز مطابق میل‌مان پیش نمی‌رود.

هر کس فراموش کند، برای من فراموش‌کردنی نیست که روزهایی آمدند که زندگی‌ برایمان تهدید بود و بیش‌تر از همیشه چهره‌ی مرگ و ویرانی را نشانمان می‌داد.

واژه‌هایم در مسیر پیدا شدن


❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1114👍3
یادداشت نهم - ایونت سوم:


خاک...
وطن و تنی که به هیچ قیمتی نمی توانم از آن بگذرم.
آه ای دردمند استوار من!
ای زخمی همواره سبز و سربلند!
ای دردکشیده ی مقدس!
ای وجود من!
و تو چه دردها که نکشیدی،چه زخم ها که نخوردی،چه غم ها که در دلت جا نداده ای،چه شهیدها که در دلت خاکت به ارث نگذاشته ای،چه اشک ها که در دل خلیج فارست نهان نکرده ای...
بعد از خوردن شام به سمت اتاقم رفتم زیرا یقین داشتم که تک تک بغض هایی که سر شام با هر قاشق غذا قورت داده بودم حالا همچو کوه آتشفشان منفجر خواهند شد.
مثل دخترکی بی پناه که زمین خورده بود جلوی آینه ی قدی ام نشستم،دستم را جلوی دهانم گذاشتم،باران حوضچه چشمانم سرازیر شد.درد میهن در هر قطره ی اشکم گرد می شد و فرو می ریخت.چشمانم،خودِ ایران بودند؛سبزی جنگل های شمال نقش بسته در رنگی چشم هایم،سفیدی ابرهای صلح ایران آغشته در سفیدی چشمانم و خونِ درد همان رگه های قرمز چشم هایم که با گریه هر لحظه بیشتر و بیشتر هویدا می شد.
عیبی ندارد مست میکنم و موشک ها را ستاره می بینم اما ویرانی سرایم ایران را با کدام مخدری نادیده بگیرم؟با کدام قرص آرام بخشی دل گنجشک مامان را آرام کنم؟با دل عاشقِ وطن و وابسته به تن چه کنم؟
این همه کار مرد گُرد می خواهد نه سبای خُرد؛
چگونه نویسم دردِ سه حرفی اما پرِ حرف را و چگونه توصیف کنم غم را با یک مترادف اما پر از ترادف ها...
-وطن

❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
194👏3
یادداشت دهم- ایونت سوم:


به سختی در زد.
صدای انفجار آن دورترها تمام نمی شد.
این صداهای تازه واردِ نفرت انگیز ناخوانده خیال رفتن نداشتند.
با نوک‌کفش خاک گرفته اش دوباره به در کوبید
دخترک در را باز کرد.
باموهایی که ناشیانه ولی نسبتا مرتب بافته شده بودند.
لبخند کودکانه و نارس دخترک روی لب ش خشک شد.
صدای انفجاری که در دور دست به گوش می رسید دخترک را ترساند.
دیدن پدرش با دستانی پر از شاخه های هم اندازه و هم سان ِ گل سرخ ،
غمگین ترش کرد.
ترسیم آن همه غم و ترس چقدر برای آن صورت زیبا زود بود.
دخترک از لابلای گلها بالاخره صورت پدرش را جست،گویی گلها هم سعی داشتند
با پدر برای دیده نشدن صورت شرمسارش
همدستی کنند
صدای دخترک به زور شنیده می شد
باقیمانده ی بغض و اندوه ش را با ناامیدی از گلوی خشک ش بیرون راند
امشب هم گلهایت را نخریدند پدر؟ ....

❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1522
یادداشت یازدهم- ایونت سوم:



حدود ساعت ۵ عصر شنبه بود راه افتادم رفتم عروسی شهرستان. یکشنبه که خبرارو میخوندم فهمیدم از همون ساعتایی که من از تهران خارج شدم بمبارون تهران شروع شده. کاری توی تهران نداشتم اما خواهر و بچه هاشون تهران بودن و دلم نمیومد تنهاشون بزارم، دوشنبه بعد از ظهر راه افتادم سمت تهران اما هم خواهرم میگفت نیا اگه بخاطر من میای هم از خوندن اون همه خبر بمبارون یه اضطرابی یواشکی وجودمو کرفته بود؛ برای همین دو سه بار وسط راه متوقف شدم و از خودم پرسیدم چرا باید برم و جوابم این بود که نصف خانوادم تهران موندن و اگه الان برم زودتر تر به جنگ و بمبارون عادت میکنم.
مردم هنوز شروع به خارج شدن از تهران نکرده بودن برای همین اتوبان خالی و پمپ بنزین ها خالی بود تا نزدیک تهران. شب بود رسیدم خونه خواهرم و با صحنه ی بحثشون برای خارج شدن یا نشدن از تهران روبرو شدم که پسرش میگفت موندن عاقلانه نیست دخترش میگفت من هرجا میرم که مامان بره و مامان میگفت من هیچ جا نمیرم میخام برم سر کارم و حالا سر کارش کجاست؟ بله نزدیک به منطقه نظامی بیدگنه! با چشمای خودش زد و خورد موشکارو میدید. چند شبی موندم خونه خواهرم تا یکمی اروم شه شرایط و دور از هم نباشیم، شبها همه باهم توی حال میخوابیدیم که پنجره نداشت اما صدای انفجارها هر شب تمام پنجره ها رو میلرزوند و بچه ها به سختی جرات خوابیدن داشتن ولی مدام بهشون میگفتم نگران نباشید جنگ نمیشه چون جنگ برای هیچ کدوم از طرفین توجیه اقتصادی نداره پس مجبورن زود تمومش کنن و بچه ها در مورد خبرهایی که از جنگنده بی۲ خونده بودن و حمله به غیر نظامی های اسرائیل میگفتن و حسابی ترسیده بودن. بالاخره بعد از چند روز احساس کردم حالا میتونم برم خونه خودم و غروب برگشتم خونه اما تمام مسیر فقط تهرانی رو دیدم که حتی از عصر جمعه هم غمگین تر و ساکت تر و خالی تر بود غم همه وجودمو گرفت و شب وقتی صدای انفجارهارو بالای سرم شنیدم غم و اضطراب باهم دست به یکی کردن و تنها پناهی که پیدا کردم زنگ زدن به دوست قدیمی ای بود که معمولا خیلی از من اروم تر بود. همین که زنگ زدم و چند جمله حرف زدم صدای گریه ام بلند شد ولی دوستم با همون شیوه که من سعی میکردم بچه ها رو اروم کنم خودمو اروم کرد و بهم قول داد که اتفاقی نمیفته و این حرفها و قول ها دو سه باری تکرار شد تا بالاخره واقعا اتفاقی نیفتاد. اما توی همه این مدت یک شب بود که علی رغم همه خونسردیم با صدای انفجار از خواب پریدم ساعت ۳ صبح بود همون اخرین شب کذایی یجوری تند تند صدای انفجار میومد که دیگه عجیب نبود اگر اتفاقی میفتاد ولی من خیلی خوابم میومد و دیدم هرجا بخابم نزدیک پنجرست پس برای اینکه خوابم نبره توی خونه راه رفتم تا نزدیک صبح که صداها اروم شد و خوابیدم. با تمام اینها قضیه برای من اونقدرها جدی نبود چون از نظر عقلی جنگ برای هیچ کدوم از طرفین به صرفه نبود ولی وقتی نگاه میکنم میبینم دنیارو ادم های عاقل اداره نمیکنن که! اما امیدوارم همه چیز همینجا تموم شه و پایان.


❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
17👍1👏1
یادداشت دوازدهم- ایونت سوم:

بنام یگانه مهندس هستی


۱۲ روزِ جهنم –
روایت ناپیدای روان ما

۱۲ روز بیشتر نبود...
اما آیا روانِ یک ملت می‌تواند در ۱۲ روز سقوط کند؟
می‌تواند در کمتر از دو هفته، از درون فروبپاشد؟

در جنگ ایران و اسرائیل، توپ و تانک فقط خاک را هدف نگرفتند؛
روانِ مردم ایران بود که بی‌وقفه زیر بمباران اضطراب، ترس، و ناپایداری خُرد شد.

کودکانی که صدای آژیر برای‌شان لالایی شبانه شد،
مادرانی که نگاه‌شان مدام سقف را می‌پایید، نه برای ترک،
بلکه برای آن‌که بفهمند بمب بعدی کجاست.

در روانشناسی، از "ترومای دسته‌جمعی" حرف می‌زنیم —
یعنی زخم‌هایی که شخصی نیستند، بلکه به جانِ جامعه می‌افتند.
در این ۱۲ روز، میلیون‌ها انسان، با یک درد مشترک نفس کشیدند:
ترس از ناپدید شدن.

نه فقط جان‌، بلکه زندگی. معنا. امید.

دختر جوانی که شب‌ها با لباس بیرون می‌خوابید،
که اگر خانه فروریخت، لااقل زیر آوار نماند.
پسری که نفسش حبس می‌شد از هر صدای بلند،
و مردی که مجبور شد جسد عزیزش را لابه‌لای خاک‌های سوخته دفن کند
بی‌هیچ بدرقه، بی‌هیچ وداعی.

در جنگ‌های امروزی، مغز اولین و آخرین جبهه است.
همه‌چیز از روان شروع می‌شود و به روان ختم.
و این بار، ما شاهد سقوط درونی مردمی بودیم
که حتی بلد نبودند احساسات‌شان را فریاد بزنند.

بمب‌ها، شاید شهرها را ویران کنند،
اما سکوت، روان ما را می‌کُشد.

افسردگی، بی‌خوابی، حملات اضطرابی، فوبیای آینده،
همه‌ی این‌ها، «تلفات خاموش» جنگ ۱۲ روزه‌اند —
کسانی که زنده ماندند، اما دیگر زندگی نمی‌کنند.

و ما، به عنوان بازماندگان این کابوس،
مسئولیم صدای این زخم‌های خاموش باشیم.
روایت کنیم، فریاد بزنیم، گریه کنیم…
تا در انکار، دفن نشویم.

اگر از روانمان نگذریم،
روزی این درد، نسل بعد را خواهد بلعید —
در قالب خشونت، فرار، افسردگی، یا بی‌اعتمادی به آینده.

بیایید بپذیریم:
ما زخمی‌ایم. و زخمی بودن، ضعف نیست.
آغازِ درمان است.

۱۲ روز جنگ، کافی بود تا نسل جدیدی از روان‌های خسته شکل بگیرد.
نسلی که نه با گلوله،
بلکه با خاطره‌ی گلوله‌ها می‌میرد.

امروز، مسئولیت ماست که این نسل را تنها نگذاریم.
که فقط و فقط با شفقت، آگاهی، و درمان جمعی،
بتوانیم از زیر آوار روان‌مان برخیزیم…
و دوباره «انسان» شویم.



❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1👏102👍1
یادداشت سیزدهم- ایونت سوم:


— این دوازده روز...
— به من عجیب گذشت.
درمانگر سکوت کرده بود.
مراجع نگاهی به درمانگر انداخت؛ شاید منتظر واکنشی بود.
دوباره شروع به صحبت کرد:
— یعنی خب... منم خیلی ترسیده بودم، ولی چطور بگم؟ خیلی هم نترسیده بودم.
صدای انفجار که می‌اومد، منم می‌ترسیدم. اخبار رو که می‌خوندم، منم ناراحت می‌شدم.
ولی یک فکر دائماً همراهم بود.
درمانگر که توجهش به ور رفتن دست‌های مراجع با موهایش جلب شده بود، گفت:
— می‌خوای از اون فکر بیشتر بگی؟
مراجع دیگر به درمانگرش نگاهی نکرد.
سرش را پایین انداخت و با صدایی آرام‌تر از قبل جواب داد:
— به این فکر... که اگر الان منم یکی از کشته‌های این جنگ باشم، چندان بد نمی‌شه.
مراجع سرش را بالا آورد و با عجز گفت:
— می‌دونید چی می‌گم؟ مردن منو که نمی‌ترسوند، هیچ؛ خوشحالمم می‌کرد.
این در حالیه که من اصلاً به خودکشی هم فکر نمی‌کنم...
درمانگر سؤال‌هایی داشت، و انتخاب کرد که با همدلی صحبتش را شروع کند:
— چه‌قدر این تجربه برای تو سخت بوده، می‌دونی که ما همه آدمیم، و شنیدن اینکه مردن برات حسِ آسودگی...
ناگهان سکوتی فضا رو پر کرد. درمانگر دوازده ثانیه ساکت مانده بود.
«ما همه آدمیم» — انگار اولین بار بود صدای خودش را می‌شنید.
ثانیه‌ی سیزدهم، شروع به حرف زدن کرد.
این‌بار، سیزده چندان هم بدیمن نبود.
این‌بار، همه‌چیز از سیزده شروع شده بود...



❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
1203👏1
✏️ سیزده نوشته،
سیزده نوشته و سیزده تجربه، بعضی تجربه‌های مشترک و بعضی بیان بدیع...

🙏 از دوستانی که شرکت کردند بسیار متشکر هستیم، نگاه همواره به دنبال تجربه احساس و بیان حس بوده است نه فقط دادن اطلاعات!

قلم شما قطعا روح مضاعف به این صفحه‌ی بی‌روح مجازی ما داده است.

از دوستانی هم که با صبوری ما را همراهی می‌کنند و مطالعه می‌کنند بسیار ممنون هستیم، پیام‌های انتقادی شما نیز مثل همیشه مطالعه شد و قطعا در ایونت بعدی تاثیر خواهد داشت.

نتایج این دوره تا روز شنبه بعد از ظهر اعلام خواهد شد و جوایز اعلامی برای برنده ارسال خواهد شد.

از صبوری و محبت همه‌ی عزیزان بی‌نهایت متشکر هستیم.



(تعداد ری اکت تا ساعت ۲۰:۰۰ روز جمعه حساب می‌شود و بعد از آن برای مسابقه شمارش نمی‌شود)
❤️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
15👏42
🖤 پایان ایونت سوم

🔀 در جایی، فاکنر، نوشته بود، در نوشتن باید عزیزت را بکشی.

اما عزیز چیست؟
مگر ممکن است آدمی که عشق را تجربه می‌کند، عزیزتر از خودش را درک کند؟ در واقع عشق به خود است که امکان عاشق بودن را فراهم می‌کند، تنفر از خود تنفر به دیگری را طلب می‌کند و شکی بی‌انتها از عدم اعتماد به عشق دیگری. کلاین با ادبیاتی دیگر تایید می‌کند که در واقع، در تجربه عشق است که هنر خلق می‌شود.

"در جنگ فقط باید زنده ماند"

🦋 جمله‌ی آغازین یادداشت دوم در کمال سادگی تعارض شدید درون روانی را نشان می‌دهد، نه کشتن تا زنده ماندن، نه زنده ماندن به هر قیمت، بلکه فقط باید زنده ماند.

در واقع یادداشت دوم پر از "اگر" های وسواس‌گونه است، وسواس محصول هراس از آینده نامعلوم، تعادلی ظریف بین زنده ماندن( انکار مرگ) و و و و مهم‌تر پذیرش اضطراب مرگ.

سبک ادبی شامل یک مونولوگ درونی، تصویر سازی و همراه با شعور تیتوفسکی در بازنمایی عمق رنج تحمیل شده است، هرچند رنج تحمیل نمی‌شود بلکه ساخته می‌شود و شاید درد باشد.
معیارهای نگارشی از جمله ریتم متغیر، آرایه‌های بلاغی، انسجام به زیبایی نگارش شده است.

🎁 و این چنین، یادداشت دوم، طبق نمره‌دهی به عنوان یادداشت انتخاب شده این ایونت اعلام می‌شود.


✏️ امیدوار هستیم در ایونت‌های بعدی مجددا نوشته‌های شما عزیزان را مطالعه کنیم و دوستان جدید هم به این امر اضافه شوند.

⭐️ "نگاه" همیشه مشتاق شنیدن شما و پاسخ دادن به سوال و ارائه خدمات تخصصی روان‌تحلیلی هست، پس با ما در ارتباط باشید!

☕️

❤️
@Negahpsychodynamic 💓
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
67👏43
2025/10/17 22:06:28
Back to Top
HTML Embed Code: