Telegram Web Link
نگارش دهم تا دوازدهم
بچه هارو دونه دونه بغل کردم و یه دل سیر اشک ریختیم، رفتم سمت زهرا خانم و گفتم:از روزی که عروست شدم از من خوشت نیومد، نمیدونم چرا هرچقدر فکر کردم نفهمیدم چیکار کردم که نتونستی منو دوست داشته باشی ولی ادب حکم میکنه باهات خداحافظی کنم حتی الان که با من قهری...…
خندیدم و گفتم اگه خیلی دلت میخواد میتونی یه کوچولو بیاری
معصومه خندید و گفت اتفاقا یه خبرهایی هست!!
_واقعا؟
_اره یه ماهی هست!
_مبارک باشه خیلی خوشحال شدم..
عمه یهو برگشت گفت قمرتاج عمه مگه قرار نبود از این خونه بری پس چی شد؟
_چی بگم عمه دست رو دلم نزار که خونه هرچی به محسن میگم همش میگه پول ندارم.
_اره راست میگه!!
_یعنی چی عمه؟
اومد نزدیکم و گفت عمه جون سرت و مثل کبک کردی زیر برف شوهرت خیلی وقته معتاد شده!!!
همونجا وا رفتم توقع نداشتم به همچین بلایی هم دچار بشم تا تونستم خودمو زدمو گریه کردم.
خداروشکر معصومه بچه رو گرفته بود و برده بود خوابونده بود.
عمه شونه هامو ماساژ داد و گفت دخترم ازاین خونه برو شوهرتو از دوستاش دور کن ادریس و فرستادم ته توی همه چیو در اورده اگه پولم بخوای من بهت میدم فقط جدا شو برو دنبال زندگیت...
اون روز عمه خیلی بامن حرف زد تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده کل مسیر رو گریه کردم ورفتم خونه..
چشمهای پف کرده و قرمزم نشون میداد که حال و روز خوبی ندارم.. در و بستم و رفتم تو اتاق بچه رو گذاشتم کنار بخاری تا سردش نشه..
زهرا خانم جرات نمیکرد نزدیک بشه خودشم میدونست اگه پرم به پرش بگیره دیگه اون قمرتاج ساکت و نمیبینه..
منتظر محسن شدم حسابی شاد و شنگول بود، تازه فهمیدم دلیل شادی های این مدلیش چیه!!
 
اومد تو اتاق و گفت:خانمم اینجایی بدو بیا شام بدو!
بدون اینکه نگاهش کنم رو به پنجره خیره شدم و گفتم نمیخورم شامتو بخور بیا کارت دارم.
شونه ای بالا انداخت و رفت. با اینکه بهش گفته بودم شامتو خوردی بیا تا اخرشب همونجا موند و با خونوادش بگو و بخند میکرد، محمد اقا اون شب خونه نبود..
اخرشب تازه محسن یادش افتاد که قمرتاجی هم هست بچه ای هم هست
اومد تو اتاق رفت سروقت بچه که هنوز خواب بود، دخترم کلا خوابالو بود و خیلی میخوابید
محسن گفت چرا نیومدی بیرون مادرم ناراحت شد این چه رفتاریه!!
اون شب دیونه شده بودم تا اون روز خودمو اینجوری ندیده بودم از قصد با صدای بلند گفتم به درک که مادرت ناراحت شد به جهنم.
_هیس صداتو بیار پایین!
_اگه نیارم چی میشه ها میزنی تو گوشم!؟
_تو چته امشب؟
_من چمه یه نگاه به خودت کردی اصلا قیافتو تو اینه دیدی،هرکی ببینتت وحشت میکنه.
محسن یکم عرق از صورتش اومد که سریع پاک کرد فهمیدم هول شده سریع گفت:
چیزیم نیست بخاطر کار زیاد خستم!
_کار؟ کدوم کار؟ محسن تو فکر کردی من احمقم؟ آره حق داری من خر بودم که هیچی نفهمیده بودم ولی الان خوب میدونم داری چه غلطی میکنی..
عصبی شد و خیز برداشت منو بزنه ولی پشیمون شد و گفت دهنتو ببند منو کفری نکن!!
همون لحظه با صدای داد و بیداد ما بچه بیدار شد بچه رو بغل کردم و بردم دادم به مهدیه، زهرا خانم یه گوشه نشسته بود و اخمهاش توهم بود معلوم بود حرفهامو شنیده.
رفتم تو اتاق در و بستم و گفتم:
من میدونم تو معتاد شدی، اره دیر فهميدم بس که سادم بس که احمقم هرکی بیاد بزنه تو سرم اخ نمیگم، فکر کردم خیلی خوشبختم که پسر سر به راه و سختی کشیده ای مثل تو سر راهم قرار گرفت، فکر کردم خوشبختم فکر کردم میتونیم باهم زندگی بسازیم خوشبخت بشیم مال هم بشیم بچه دار بشیم اما کو؟ مگه قول ندادی خوشبختم میکنی خب پس کو من که جز بدبختی و فلاکت چیزی نمیبینم..
محسن گفت انگار خیلی دلت پره!
با گریه و صدای بلند گفتم اره خیلی دلم پره خیلی اونقدی دلم پره که میتونم یه کتاب بنویسم، من از روزی که چشمم به این دنیا باز شد فقط و فقط سختی کشیدم فقط دارم عذاب میکشم چرا؟ مگه من چیکار کردم که خدا فقط برای من سختی میخواد محسن به من بد کردی به خودت بد کردی به این بچه داری بد میکنی، چی کم داشتی که رفتی معتاد شدی ها؟
محسن کلافه شده بود نمیدونم حرفهامو میفهمید یا نه ولی گفت بسه مغزمو خوردی انقد ور زدی چیه هی معتاد معتاد من معتاد نیستم فهمیدی یه دفعه دیگه بگی میزنم دهنت پر خون بشه!!
گفتم:باشه محسن باشه معتاد نیستی پس حالا که چیزیت نیست فقط یه هفته وقت داری یه خونه پیدا کنی منو از اینجا ببری!
_هزار بار گفتم صبر کن دستم باز شه!!
_دستت باز بشه که بری مواد بخری؟ خبر دارم چیکار میکنی!!
_قمرتاج خفه شو خفه شو زنیکه لال شو
شروع کرد به کتک زدن خودش با عجله از اتاق اومدم بیرون بچمو از بغل مهدیه گرفتم و چادرمو سرم کردم زهرا خانم گفت کجا میری این وقت شب مگه تو حیا نداری این بی ابروی ها چیه سر ما میاری الان بری بیرون جواب در و همسایه رو چی بدیم!!
بی توجه بهش رفتم خونه عمه، همه جا تاریک بود و ترسناک اما با تمام توان میدویدم تا برسم خونه عمه تو کوچه هیچکس نبود ساره گرسنه بود و گریه میکرد بسم الله بسم الله خودمو به خونه عمه رسوندم، و در زدم یکم گذشت که ادریس در و باز کرد از دیدنم اون موقع شب اونجا وحشت کرد بدون جواب دادن رفتم تو پشت سرم اومد و گفت قمرتاج قمرتاج چیه چی شده.. نفس زنان گفتم بیا بالا بهت میگم..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
بچه هارو دونه دونه بغل کردم و یه دل سیر اشک ریختیم، رفتم سمت زهرا خانم و گفتم:از روزی که عروست شدم از من خوشت نیومد، نمیدونم چرا هرچقدر فکر کردم نفهمیدم چیکار کردم که نتونستی منو دوست داشته باشی ولی ادب حکم میکنه باهات خداحافظی کنم حتی الان که با من قهری...…
همه خواب بودن از دیدن من وحشت کردن خودم شرمنده شدم که اونجوری وارد خونه شدم ولی چاره‌ ای نداشتم... با گریه همه چیز و تعریف کردم عمه فقط گوش میداد، ادریس بهم ریخته بود و گفت باید برم یه درس حسابی به این مرتیکه بدم خیلی دم در اورده، همش تقصیره تو مامان بس که هوای این اشغال و داشتی..
هیچ کدومم نتونستیم حریف ادریس بشیم و ادریس رفت..
عمه حرص میخورد و گفت اگه بره یه کاری دستش بده من چه خاکی برسرم بریزم خدایا چیکار کنم معصومه برو دنبال خان عمو بهش بگو بره دنبال ادریس برو..
معصومه با گریه رفت... از اومدنم پشیمون شده بودم میخواستم برگردم برم که عمه نذاشت و گفت کجا بری؟ بری تو دهن شیر؟ بری اونجا اتیش بیار معرکه میشی پس بشین همینجا!!
_اما عمه!
عمه داد زد برای اولین بار و گفت حرف گوش بده همینکه گفتم بشین به بچت برس..
ساکت شدم و ساره رو گرفتم بغلم و بهش شیر دادم انقد گرسنه بود که تند تند میخورد. عمه نگاهی به بچه کرد و گفت: طفل معصوم هنوز بدنیا نیومده سرگذشتش بدتر از مادرششه..
نمیدونم چقدر گذشته بود که سر و صدای چند نفر اومد..
خوب که گوش دادم صدای داد و بیداد زهرا خانم بود تن و بدنم میلرزید. عمه رفت پرده رو کنار زد و گفت:این زنیکه اینجا چی میخواد!!
بعدم برگشت سمت من و گفت:خوب گوش کن قمرتاج، همینجا میمونی بیرونم نمیای..
عمه لباس پوشید و رفت بیرون... نمیتونستم طاقت بیارم از پشت پرده همه چیو دیدم..
ادریس و خان عمو یه گوشه ایستاده بودن و زهرا خانم و همسایمون صدیقه که رفیق جون جونیه زهرا خانم بود وارد حیاط شده بودن..
عمه از پله ها پایین رفت و گفت:چیه زن؟ چیه صداتو انداختی رو سرت؟ هیچ میدونی ساعت چنده؟
زهرا خانم بلند بلند خندید و گفت:مگه شما بی ابروها وقت و ساعتم حالیتون میشه؟ ببین میدم پدر پسرتو در بیارن حالا دیگه دست رو بچه من بلند میکنه؟ ابرو براتون نمیزارم یه کاری میکنم از اینجا جمع کنین برین.. بعد رو به ادریس گفت:فکر کردی شهر هرته بیای بزنی بری اره؟ صبر کن صبر کن به من میگن زهرا یه کاری میکنم مرغهای اسمون برات های های اشک بریزن...
عمه گفت:خبه خبه جمع کن برو رد کارت، هیچ کس تورو نشناسه من تورو میشناسم چه عفریته ای هستی، هیچکس از شرت در امان نیست، روزی که پسرت اومد خواستگاری برادرزاده من فکرشم نمیکردم همچین ادمی باشه دستی دستی برادرزادمو بدبخت کردم. اما تا اخرش هستم هیچ فرقی با دخترم برام ندارم، یه دیقه دیگه اجازه نمیدم پاشو تو اون خونه بزاره که ادمی مثل تو این همه بلا سرش بیاره...
_برو خانم، میخوام چیکار کنم برادرزادتو!! شما عادتونه فرار کردن تو خونتونه!!! یه روز از ننه باباش فرار کرده امشب از خونه پسرم جلو چشمم.. خدا میدونه چه کارها ازش بربیاد که ما بی خبریم...
عمه گفت:ادریس این زن و بنداز بیرون دیگه اینورا پیداش نشه اگه یک ثانیه دیگه اینجا موند بگو آژان و خبر کنیم..
عمه با چشم گریون اومد داخل... چقدر شرمنده بودم که بخاطر من اون حرفهارو شنیده بود... جرات نداشتم حرف بزنم.. ادریس اومد داخل و گفت:ردش کردم رفت، چقدر این زن بی ابروعه..
عمه گفت:چیکار کردی تو ادریس؟ میدونی این زن تا مارو به خاک سیاه نشونه ول کن نیست؟
_چی میگی مامان؟ دوتا زدم تو گوش پسرش حقش بود فردا خودش میاد به غلط کردن میفته..
_نباید میرفتی مادر نباید...
_قمرتاج خواهر منه، کی و جز ما داره؟ انقد سکوت کردیم که اینجوری سوار شدن دیگه!!!
عمه سری تکون داد یهو بغضم ترکید و گفتم:هم‌ تقصیر منه، خدا منو بکشه که این همه دردسر ساختم براتون تو در و همسایه‌ ابرو براتون نموند...
_گریه نکن مادر خدای توام بزرگه..
_کدوم خدا؟ کدوم خدا عمه؟ خدایی که منو ول کرده؟ یه روز خوش ندارم...
اون شب خیلی به همه سخت گذشت از روی همه شرمنده بودم.
به جرات میتونم بگم تا صبح به چشم هیچکس تو اون خونه خواب نیومد، میدونستم معصومه چقدر از دستم ناراحته و به خاطر عمه و ادریس حرفی بهم نمیزنه.
میخواستم از این به بعد رو پای خودم باشم بسه هرچی به بقیه تکیه کردم بسه هرچقدر از اینو اون حرف شنیدم و تو سری خوردم، میخواستم منم برای خودم صاحب خونه زندگی باشم مگه چی از این دنیا کم میشد؟؟؟
صبح زود بود که صدای در اومد، تازه چشم همه گرم شده بود ادریس در و باز کرد یکم جر و بحث کرد سریع رفتم رو پنجره محسن و دیدم پایین ایستاده و داره با ادریس حرف میزنه جفتشون عصبی بودن... عمه صدارو شنید بلند شد رفت بیرون و با محسن برگشت داخل، محسن عصبی گفت:پاشو بریم خونه..
میترسیدم برم اما تا کی باید مزاحم عمه میشدم؟!
عمه به جای من گفت:علیک سلام،اومدی زنتو ببری ولی قلبش قرار بود یه خونه براش بگیری..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
بچه هارو دونه دونه بغل کردم و یه دل سیر اشک ریختیم، رفتم سمت زهرا خانم و گفتم:از روزی که عروست شدم از من خوشت نیومد، نمیدونم چرا هرچقدر فکر کردم نفهمیدم چیکار کردم که نتونستی منو دوست داشته باشی ولی ادب حکم میکنه باهات خداحافظی کنم حتی الان که با من قهری...…
محسن گفت:پس اینا همه رو شما یادش میدین اره؟
_حرف دهنتو بفهم پسر، خودت حالیت نمیشه که باید مستقل بشی؟ تا کی محمد اقا بیچاره باید خرجتو بده، دو روز دیگه این بچه بزرگ میشه خرج میخواد زندگی میخواد اینده میخواد...
_پاشو قمرتاج، باشه گفتم باشه یه خونه میگیرم ولی الان ندارم ندارم..
_من بهت قرض میدم..
محسن چشمهاش خندید و گفت:نه بابا شما چرا، خودم کار میکنم نه..
_خیله خب میل خودته پس برو هروقت خونه گرفتی بیا..
_ها، نه میگیرم ولی به این زودیا نمیتونم پس بدم بهتون..
_مهم نیست فقط بگرد یه خونه خوب پیدا کن برادرزادمو ببر خونه خودش تا اون روزم قمرتاج اینجا مهمون منه..
محسن با خوشحالی و سر خوشی رفت، ادریس گفت مامان چرا انقد پروش میکنی اخه؟
به جای عمه من گفتم:راست میگه عمه شما چرا باید بدی؟ بسه دیگه نمیخوام مزاحمت بشم بیشتر از یه مادر برام زحمت کشیدی بیشتر از این نمیخوام وبال گردنت بشم..
_زبونتو گاز بگیردختر، تو از خون منی، تورو میبینم یاد خودم میفتم جیگرم اتیش میگیره، یاد تنهاییام میفتم یاد بی کسی هامه هیچکس نبود بیاد خبرمو بگیره، حداقل تو خوب زندگی کن با ارامش با دلخوش...
عمه رو بغل کردم و تو بغل همدیگه گریه کردیم...
سه روز بعد محسن یه خونه پیدا کرده بود و اومده بود دنبال منو عمه که بریم خونه رو ببینیم، سریع آماده شدیم و رفتیم..
محسن با پرویی تمام گشته بود و یه خونه خوب داخل شهر پیدا کرده بود، چون میدونست عمه پولی که بده رو هیچ وقت پس نمیگیره اونم یه خونه خوب پیدا کرده بود...
دروغ چرا، خونه خیلی خوبی بود ولی همونجا گفتم :هیچ میدونی اجاره این خونه ها چنده؟ از کجا باید بیاری محسن؟
_ای بابا تو دیگه به این‌چیزها چیکار داری؟ مگه خونه نمیخواستی؟ خب اینم خونه..
_این خونه ها گرونه به خدا از پسش برنمیای بگرد یه جای دیگه پیدا کن..
محسن کلافه گفت:وای چقدر غر میزنی گشتم خیلی هم گشتم، این جارو خوشم اومد گرفتم، اقا بریم قولنامه کنیم..
بعد رو به عمه گفت :چیزه عمه خانم پول مول همراهت هست دیگه؟
عمه سری تکون داد و دست کرد داخل جیب ژاکتش یه بسته پول در اورد داد به محسن..
محسن از ذوق نمیدونست چیکار کنه، وای که چقدر از رفتارش خجالت کشیدم...
خونه رو اجاره کردیم همونجا دست عمه رو بوسیدم واقعا در حقم بزرگی کرده بود...
قرار بود تا اخر هفته اینجا مستقر بشیم.. وسایل زیادی نداشتیم و جا به جا شدن زیاد طول نمی‌کشید... عمه رو رسوندیم و با محسن برگشتیم خونه..
_محسن چه جوری میخوای اجاره بدی؟ این پولی که عمه داد مگه تا کی میمونه؟
_تو چی میگی مثل پشه هی ور گوشم وز وز میکنی؟ الان دردت چیه؟ کار میکنم تو کار میکنی اجاره میدیم..
_اها پس بگو رو من حساب کردی؟! نخیر من دیگه نمیتونم کار کنم بچمو باید پیش کی بزارم؟
_دِ واسه همین چیزها گفتم بمونیم خونه مادرم دیگه..
_چقدر پرویی محسن تو واقعا که...
رفتارهای محسن عوض شده بود واقعا اعتیاد از محسن یه آدم دیگه ساخته بود..
بچه رو سپردم به مهشید و مشغول جمع و جور کردن شدم مادرشوهرم با من قهر بود و حرف نمیزد، دست کردم تو جعبه طلاهام دیدم طلایی که عمه بهم داده بود نیست...
همه جارو دوباره ریختم بهم نبود که نبود!!!
شنیده بودم معتادها وسایل و میفروشن ولی باورم نمیشد محسن به همین زودی شروع کرده باشه..
شب محسن و کشیدم کنار و گفتم:تو خجالت نمیکشی؟ اون همه عمه بهت پول داد اون وقت تو گرفتی طلا رو فروختی؟
محسن با تعجب گفت:چی میگی تو؟ باز خواب دیدی... طلا چیه اخه؟
_بسه محسن واسه من فیلم بازی نکن..
_قمرتاج زیادی زبونت دراز شده ها میزنم تو دهنت، خفه شو..
_اون یادگاری از عمم بود، چشم روشنی ساره بود.
_چشمهای کور شدتو باز کن ببین کجا گذاشتی..
یه جوری حرف زد که باورم شد محسن نگرفته ولی اخه اگه کار محسن نیست، پس کجاست؟؟ داشتم دیونه میشدم.
تو اون دو سه روز واقعا عصبی بودم، فکر گم شدن اون طلا منو بهم ریخته بود با ارزش ترین چیزی بود که داشتم، یهو یاد پولهایی که قایم کردم افتادم سریع رفتم تشک ها و رختخواب هارو مثل دیونه ها ریختم بهم خداروشکر پولها سر جاش بود...
نمیدونستم محسن داره دروغ میگه یا کس دیگه ای برداشته.
همه وسایلها کلا یه ماشین هم نبود همه رو فرستادیم خونه جدید زهرا خانم باهام قهر بود و حرف نمیزد دلم نمیخواست با ناراحتی برم بلاخره باهم زندگی کرده بودیم و ادب حکم میکرد باهم خداحافظی کنیم مهدیه و مهشید دلشون نمیومد از ساره جدا بشن، محمد اقا اومد جلو و گفت:دخترم حلالمون کن اگه بهت سخت گذشت بیشتر از این از دستم برنیومد..
دستشو گرفتم تو دستم دستاشو بوسیدم و گفتم خدا حفظت کنه خیلی برامون زحمت کشیدی..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
بچه هارو دونه دونه بغل کردم و یه دل سیر اشک ریختیم، رفتم سمت زهرا خانم و گفتم:از روزی که عروست شدم از من خوشت نیومد، نمیدونم چرا هرچقدر فکر کردم نفهمیدم چیکار کردم که نتونستی منو دوست داشته باشی ولی ادب حکم میکنه باهات خداحافظی کنم حتی الان که با من قهری...…
بچه هارو دونه دونه بغل کردم و یه دل سیر اشک ریختیم، رفتم سمت زهرا خانم و گفتم:از روزی که عروست شدم از من خوشت نیومد، نمیدونم چرا هرچقدر فکر کردم نفهمیدم چیکار کردم که نتونستی منو دوست داشته باشی ولی ادب حکم میکنه باهات خداحافظی کنم حتی الان که با من قهری...
زهرا خانم ناچارا بلند شد بچه رو بغل گرفت و گفت:من کاری باهات نداشتم چیزی بهت نگفتم هیچ وقت الانم برین دنبال زندگیتون از اینجا رفتین دیگه خودتون میدونین و خودتون..
حتی خداحافظی کردنشم بویی از احساسات نبرده بود با روی خودم نیاوردم و گفتم:زهرا خانم عمه یه چشم روشنی برای ساره به من داده بود هرچی میگردم پیداش نمیکنم راستش... راستش فکر کردم شاید محسن برداشته باشه ولی میگه من نگرفتم، میشه پیداش کردین بهم بگین بیام بگیرم؟ اخه خیلی برام با ارزشه..
زهرا خانم صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:اونو من برداشتم!!!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:شما برداشتین چرا؟
_چرا نداره اونو برداشتم عوض اون بدهکاری!!
_کدوم بدهکاری؟ چی میگین؟ ما که از شما چیزی نگرفتیم!!
پوزخندی زد و گفت:پس فکر کردی شوهرت پول اون موادهارو از کجا میاورد ها؟ از پولهای خودم بهش دادم..
عصبانی شدم و گفتم:کدوم پول؟ شما که خودت همیشه از محسن پول میگرفتی.. به چه حقی رفتی تو اتاق من طلا رو برداشتی خجالتم خوب چیزیه..
_سرت مثل کبک تو برفه، اون روزها که چپ و راست قهر میکردی میرفتی خونه عمه خانمت شوهرتو تنها میذاشتی فکر نمیکردی بره دنبال مواد نه؟
_خدا لعنتت کنه به تو هم میگن مادر؟ به جای اینکه بزنی تو دهنش رفتی برای مواد بهش پول دادی؟ اونم پولهایی که از خودش میگرفتی.. تو دیگه چه جور زنی هستی خدا ازت نگذره...
_جمع کن برو از اینجا نمیخوام ریختتم ببینم، خوب کردم برداشتم کم خوردی خوابیدی؟ مثل خدمتکار جلوت خم و راست شدم.

زهرا خانم گفت:اون موقع که میرفتی کار میکردی و دسته دسته پولهارو جا میدادی عین خیالت بود که سر ما هوار شدین؟ حالا هم بفرما خوش اومدی...
با نفرت نگاهش کردم و یه تف انداختم جلوش.. این جماعت از من یه قمرتاج دیگه ساخته بودن دیگه اون ادم ساکت و سر به راه مرده بود تو این پیج و خم های زندگی افسار پاره کرده بودم و کسی جلو دارم نبود..
با دنیای از نفرت پامو از خونه بیرون گذاشتم حتی برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم محمد اقا شرمنده بود از رفتارهای زهرا خانم ولی دیگه عادی شده بود...
محمد اقا منو برد خونه جدید محسن اونجا وسایل و خالی کرده بود و منتظر من بود..
شاد و سرحال بود دیگه میدونستم هروقت حالش خوبه یعنی مواد زده، ازش متنفر بودم از خودش از مادرش از این زندگی اگه ساره رو نداشتم شاید خودمو سر به نیست میکردم...
محسن اومد جلو و خندون گفت:میبینی قمر میبینی چه خونه ای گرفتم؟ بیا هی میگفتی خونه خونه بیا اینم خونه حال کردی؟
_تو گرفتی؟ تو عرضه نداری شلوارتو بکشی بالا، اگه عمه نبود باید تا ابد با ننت یه جا زندگی میکردیم..
محسن حسابی از این لحن من جا خورده بود و هیچی نگفت، گفتم:ها چرا ساکت شدی؟ خوب ادعا میکردی... خبر داری مامان جونت طلای دختر من و برداشته؟ اصلا نکنه خودت رفتی گرفتی تقدیمش کردی... حرف بزن دیگه..
_مامان من؟امکان نداره اون برداشته باشه...
_خودش میگه من برداشتم اون وقت تو میگی اون نگرفته؟
محسن یکم فکر کرد و گفت :اصلا خودم بهترشو برات میخرم ول کن..
خودش میدونست مادرش چرا اونو برداشته و الانم داشت ماست مالی میکرد...
ساره رو شیر دادم و یه جا براش اماده کردم و مشغول به کار شدم محسن هرچقدر سعی داشت از دلم در بیاره شدنی نبود، دلم سرد و یخ شده بود اهمیتی بهش ندادم تا غروب جا به جا شدم...
یه نگاهی به خونه انداختم که خیلی برامون بزرگ بود، وسایل کم من به چشم میومد..
باید کار میکردم مثل قبل تا بتونم دوباره وسایل بخرم و زندگیمو بسازم..
هنوز لذت خونه جدید و نچشیده بودم که خبری به گوشم رسید که لذت وشرینی اون رو تبدیل به زهر کرد و دنیا رو سرم اوار شد...
 
ادامه دارد ...

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#دیالوگ

_فرمانده:
برید جلو
خدا با ماست....

_سرباز:
اگه خدا با ماست،
پس کی با اوناست،
که ما رو اینجوری دارن
تیکه پاره میکنن....؟!!


•دیالوگ
🎥نجات سرباز رایان


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
Forwarded from اتچ بات
آرام باش عزیز من، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم،
چشم‌های‌مان را می‌بندیم
همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من، آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم
و تلألو آفتاب را می‌بینیم
زیر بوته‌ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری، طالع می شود

#استادمحمدشمس‌لنگرودی
#موسیقی‌
#بی‌کلام
*خاص نگارش و نوشتن
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
قمرتاج
قسمت ۱۲

محسن میرفت سرکار،دیگه داشتم با اعتیادش کنار میومدم، کسی به فکر ترک دادنش نبود منم که سر در نمیاوردم، وقتی مادرش پول میداد که محسن جنس بخره دیگه چه توقعی میتونستم ازشون داشته باشم؟
من و ساره خونه تنها بودیم هنوز با همسایه ها اشنا نشده بودیم خونه ای که اجاره کرده بودیم طبقه پایینش یه زن و شوهر مسن زندگی میکردن طبقه بالا هم ما بودیم که از بغل ساختمون پله می‌خورد ولی حیاط رو مشترک بودیم، زن و شوهر ساکت و بی سر و صدایی بودن...
چند روز بیشتر به عید نمونده بود که خبر فوت عمه به گوشم رسید، اون روز از صبح که بیدار شده بودم دلشوره ولم نمیکرد انگار آگاه شده بودم، همسایمون زن خوبی بود اسمش صغری بود که من خاله صغری صداش میزدم..
انقد نگران بودم که گفتم خاله صغری من میرم یه سر به عمم بزنم اگه محسن اومد خونه بی زحمت بهش بگین...
فقط دلم پیش عمه اروم میشد یکم پیاده رفتم و منتظر مینی بوس شدم هوا حسابی سرد بود و هوا گرفته بود می‌دونستم تا بعد از ظهر بارون میگیره ابرهای سیاه اسمون رو گرفته بود.. مینی بوس اومد چندتایی مسافر داشت و خداروشکر معطل نشدم تا روستا بیست دقیقه ای راه بود و برای من انگار بیست ساعت گذشت.. وسط محل پیاده شدم و رفتم خونه عمه..
هرچی در زدم کسی در و باز نکرد از پشت سر صدای خانمی اومد که گفت:با کی کار داری دختر جون؟ نیستن!
_با عمم کار دارم عمه فاطمه..
_والا از صبح نیستن منم اومده بودم تخم مرغ و اردک بگیرم هنوز که برنگشتن..
_نمیدونین کجا رفتن؟
_نه من از کجا بدونم منم مثل شما منتظرم..
انتظارم زیاد طول نکشید که سر و کله ادریس پیدا شد حال داغونش رو از دور دیدم تن و بدنم لرزید نزدیک که اومد منو دید زد زیر گریه و گفت:تورو کی خبر کرده؟
_چی شده؟ عمه کجاست؟ از صبح کجایین شما؟
_عمت رفت قمرتاج رفت... تنها شدیم بدبخت شدیم..
ادریس همینجور گریه میکرد که یهو از حال رفتم...
چشم باز کردم همون زنی که جلوی خونه عمه بود بالاسرم بود گفتم:بچم کو بچم کجاست؟
_دراز بکش دخترم بچت حالش خوبه اگه نگرفته بودمت الان بچتم از دستت افتاده بود..
یهو یاد ادریس. و عمه افتادم گریه هام تموم نمیشد کسی نمیتونست منو اروم کنه..
مثل دیونه ها بلند شدم و رفتم خونه عمه همه جا پارچه سیاه زده بودن صدای قران میومد تو چند دقیقه همه چی جور کرده بودن...
مردهای سیاه پوشی که نمی‌شناختم کنار ادریس ایستاده بودن.. صدای گریه و شیون از داخل خونه میومد صدای الهام بود، معصومه رو پله منو بغل کرد و دوتایی گریه کردیم اشکاشو پاک کرد و گفت:الهام اومده، هرچی گفت تو هیچی نگو باشه؟
_چی مثلا؟ چی شده مگه؟
_حالا بیا بریم تو.
کل خونه زنهای سیاه پوش با چادر مشکی نشسته بودن و اشک میرختن انقد عمه زن خوبی بود از راه دور و نزدیک براش اومده بودن.
الهام چشمش که به من افتاد بلند شد اومد سمت من بی معطلی زد تو گوشم، نگاهم به شکمش افتاد که حامله بود..
جلوی اون همه جمعیت به من حمله کرده بود و گفت:تو دیگه از کجا پیدات شد اومدی تو زندگی ما، تو مادرمو کشتی بخاطر تو مرد، غصه تو اونو کشت.. فکر کردی چون اینجا نیستم خبر ندارم؟ برو گورتو از اینجا گم کن برو همون جهنمی که باباتو همه کس و کارت هستن.. دیگه اینجا نیا فهمیدی؟ دیگه مادرم نیست که سر کیسش کنی مادرم مرد تموم شد برو گمشو برو..
چشمهاش قرمز بود و عصبی کسی جلودارش نبود.. از پشت سر صدای ادریس اومد که گفت:چه خبره صدات تا پایین داره میاد؟ بگیر بشین سر جات الهام، اینجا خونه منم هست حق نداری کسی و بیرون کنی، قمرتاج عزیز کرده مادرمون بود نفسش براش میرفت..
اینو گفت و رفت... نفس راحتی کشیدم.. الهام با تنفر نگاهم کرد همراهش دو سه تا زن بودن که اونا هم با نفرت نگاهم میکردن حتما عمه های ادریس بودن...
از خونه بیرون اومدم و رفتم تو حیاط ادریس منو دید گفت:کجا میری قمرتاج؟ تو دختر مایی، خواهر منی، الهام و فراموش کن نادیده بگیر، داریم میریم کارهای تشیع جنازه رو انجام بدیم تا شب نشده باید دفن کنیم همینجا باش..
ادریس رفت یاد ساره افتادم حتما از گشنگی خونه همسایه رو گذاشته رو سرش تند تند رفتم صدای گریش میومد همسایه بیچاره هرچقد تلاش میکرد اروم کنه موفق نمیشد منو که دید گفت:پدر آمرزیده کجایی بیا بیا که بچت هلاک شد بیا..
سریع به بچه شیر دادم، باید بچه رو پیش کسی میذاشتم بهترین جا پیش مهدیه و مهشید بود ناچارا رفتم و بچه رو به اونا سپردم.
خیالم از بابت بچه که راحت شد دوباره رفتم سمت خونه عمه حسابی شلوغ شده بود، دیگه بالا نرفتم همونحا پایین تو حیاط نشستم و برای عمه ای که فقط چند سال بود پیدا کرده بودمش اشک ریختم، خدا چقدر زود ادمهای خوب رو میبره پیش خودش، توقع داشتم جیغ بکشم فریاد بزنم ولی نه، من دیگه قمرتاج قبل نبودم، نمیدونم چه جوری و کی انقد صبور شده بودم؟

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
چی به روزم اومده بود؟
شاید همنشینی با عمه از من یه قمرتاج دیگه ساخته بود.. دیگه قبول کرده بودم زندگی منو بزرگ کرده، غم از دست دادن بچه یک ماهم منو از پا ننداخت، پوست کلفت تر از این حرفا بودم..
سرم پایین بود که صدای محسن رو شنیدم از سرکار اومده بود گفت:قمرتاج خوبی؟ تازه خبردار شدم بچه کجاست
_سپردمش به خواهرهات!
انگار توقع اون همه ارامش رو از من نداشت که گفت چرا اینجا نشستی برو بالا اینجا سرد
_نمیخوام راحتم..
یکم بعد جنازه عمه رو آوردن تو حیاط برای وداع اخر..
اخ که چقدر غم انگیز و تلخ بود اون روزها.. انگار هنوز حالیم نشده بود چه بلایی سرم اومده و چقدر بی پشت و پناه شدم..
صدای جیغ الهام و گریه های بی امان ادریس دل سنگ رو اب میکرد..
تا قبرستون پشت سر جنازه رفتیم الهام چند بار غش کرد و بردنش خونه..
عمه نازنینم رو به خاک سپردیم شرمنده همه محبتهاش بودم فرشته بود شک نداشتم جاش وسط بهشته..
خیلی زود مراسم تموم شد و هرکی رفت خونه خودش..
بخاطر الهام من خونه عمه نموندم و ترجیح دادم فقط روزها بیام سر بزنم و برم از طرفی ساره بهونه گیر شده بود و پیش عمه هاش نمیموند..
خوب میدونستم تنها حامی زندگیمو از دست دادم، دیگه باید تو این زندگی میسوختم و میساختم چون جایی نداشتم که موقع سختی در خونش رو بزنم.
مراسم هفتم عمه بود که سر خاک نشسته بودم و برای دل خودم گریه میکردم یهو متوجه صدای داد و فریاد ادریس شدم که چند نفر جلوشو گرفته بودن و نمیذاشتن برن، انقد شلوغ بود که هیچی نمیدیدم.. صدای ادریس میومد که می‌گفت برین گمشین از اینجا نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم تا حالا کجا بودین تو این دنیا مادرم تنها بود ما هم تنهاییم دست از سر ما بردارین...
به زور خودم رو از لا به لای جمیعت رد کردم و رفتم سمت ادریس تا بفهمم جریان چیه که چشمم خورد به ننه جان... چند سالی بود که دیگه ندیده بودمش شکسته تر شده بود پشت سرش عمه گوهر و بابا و عمو هم ایستاده بودن.. نمیدونم با چه رویی پیداشون شده بود..
هیچ دلم نمیخواست ببینمشون.
همسایه عمه اقا جلال مرد محترم و با شخصیتی بود ادریس رو کنار کشید و گفت :پسرم جلوی مردم خوبیت نداره بزار بیان یه فاتحه بدن برن روح مادرتم اینجوری شاد میشه..
ادریس و خوب می‌شناختم حسابی بهم ریخته بود منو دید با اون چشمهای خیسش گفت:قمرتاج برو به اینا بگو از اینجا برن به روح مادرم قسم دونه دونشون رو میکشم همینجا خاکشون میکنم..تا وقتی مادرم زنده بود با حسرت زندگی کرد تو تنهاییاش تو مریضیهاش هیچیکس و نداشت که باهاش درد دل بکنه، فکر کردی چرا تورو دوست داشت؟ چون تو همه کس و کارش بودی جای خالی همه اونهارو براش پر کرده بودی کاری که تا این سن رسیدم نه من نه الهام نتونسته بودیم براش انجام بدیم، برای همین الهام از تو خوشش نمیاد ولی برعکس من تورو مثل خواهر دوست دارم با اون عوضیها برام فرق داری.
ادریس مثل برادرم بود دستی به سرش کشیدم و گفتم:منم به اندازه تو از این جماعت بیزارم به منم کم جفا نکردن ولی حق با اقا جلاله بزار فاتحه بدن برن.. اصلا دلم نمیخواد منو ببینن اونا همون چند سال قبل برای من مردن..عمه همه کس و کار من بود، منم تنها شدم یتیم شدم بیچاره شدم، دیگه عمه نیست که به داد من فلک زده برسه..
اشکهام همینجور می‌ریخت.
ادریس ساکت شد مردم یواشکی پچ پچ میکردن و همه جا رو سکوت گرفته بود عمو و بابا جلوتر اومدن فاتحه دادن عمه و ننه جان از عقب میومدن و اشک میریختن..
طبق معمول عمه گوهر گوشه چشمش کبود بود و معلوم بود کتک خورده..
ننه جان خودشو انداخت سر خاک و شروع کرد به لهجه شیرین مازندرانی گریه کردن و گفت:اخ مادر اخ، چی بگم چی میتونم بگم رو سیاهم شرمندم مادر که ولت کردم این همه وقت تورو خدا مارو حلال کن... خدا از سر تقصیرات باعث و بانیش نگذره که تورو اینجوری از ما دور کرد...
ادریس دیگه تحمل نداشت و از اونجا رفت...
برای منم موندن سخت بود از بین جمعیت خودمو کنار کشیدم و رفتم..
حوصله هیچ کس و نداشتم برگشتم خونه.. برگشتم تا بچسبم به بچم و به زندگیم..
چیزی که عمه همیشه یادم داده بود همین بود حالا که مستقل شده بودم باید دوباره زندگیمو میساختم...
یه روز به سال تحویل مونده بود و من هیچ کاری نکرده بودم دل مرده بودم و هیچ کس و نداشتم که حتی باهاش درد دل کنم... ساره رو خوابوندم و به بارونی که میبارید از پنجره نگاه کردم چقدر حیاط دلباز و قشنگی بود صغری خانم حسابی زن تمیز و با سلیقه ای بود، تو فکر بودم که صدای در زدن، منو به خودم اورد..
صغری خانم با یه ظرف آش پشت در ایستاده بود تعارفش کردم داخل. وارد خونه شد و کنار بخاری نشست..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
رفتم با یه استکان چای برگشتم و کنار صغری خانم نشستم..
صغری خانم یه پلاستیک کوچیک رو جلوم گذاشت و گفت:ناقابله عزیزم، یه بلوز برات گرفتم فردا که روز عید رخت سیاه رو از تنت در بیاری، به امید خدا دیگه غم تو زندگیت نباشه.
ازش تشکر کردم و گفتم:به زحمت افتادی خاله صغری، شرمندم کردین.
_دشمنت شرمنده باشه، تو مثل دختر من میمونی، یه دختر دارم اصفهان شوهر کرده سالی یکی دو بار بیشتر نمیبینمش تو جای دختر منی.. کاری چیزی داشتی تعارف نکن منم جای مادرت هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم عزیزم..
دروغه اگه بگم خوشحال نشدم، خداروشکر کردم همسایه خوب نصیبم شده بود، تا غروب از هر دری باهم دیگه صحبت کردیم از سختی هایی که تو بچگی کشیده بود گفت و از بچه هاش و شوهرش که چقدر مرد خوبیه.. منم از گذشتم گفتم از مادرم خواهرم پری و پدرم... باورش نمیشد من این همه سختی کشیده باشم هنوز بیست سالم نشده بود ولی شبیه زن سی ساله بودم و کوله باری از غم رو دوشم افتاده بود.
محسن که اومد خاله صغری هم رفت..
اون روزها محسن یکم بهتر شده بود شایدم ملاحظه داغ دار بودن من رو کرده بود، هرچی بود که برای من خوب بود چون کاری به کارم نداشت..
ساره بیدار شده بود و با ساره بازی می‌کرد یه لحظه نگاهم به محسن افتاد حس کردم دوباره بهش علاقه دارم، صحبت های خاله صغری مهر و محبت رو دوباره تو دلم کاشته بود، خوشحال بودم که دوباره میتونم حس خوبی به محسن داشته باشم..
محسن نگاهش به من افتاد و گفت:چیه قمرتاج؟ به کجا خیره شدی؟
خندیدم و گفتم:هیچی حواسم پرت شد یه لحظه..
از خنده من خنده به لبش اومد و گفت:فردا عیده نمیخوای بریم یه هفت سین بگیریم درست کنیم؟ رادیو هم خرابه ببریم بدیم درست کنن یه هوایی هم به سرمون بخوره..
از خدا خواسته‌ سریع خودمو ساره رو اماده کردم و رفتیم بازار.. تو اون دو سه سالی که زن محسن بودم باهم دیگه جایی نرفته بودیم اصلا عشق رو تجربه نکرده بودم نمیدونستم خونواده چیه. هرجا میرفتیم خواهراش و مادرش همراهمون بودن یا مادرش باعث اختلاف زندگیمون بود ولی حالا در نبود اونها زندگی داشت روزهای خوشش و نشونم میداد...
دلم نمیخواست به این زودی رخت سیاه و از تنم در بیارم ولی برای ادریس و معصومه یه لباس گرفتیم که بعد چهلم بهشون بدیم.
پولی که عمه برای خونه به ما داده بود واقعا زیاد بود برای همین می‌تونستیم یکم خرید کنیم، محسن برای خودش و ساره لباس گرفت منم یه روسری و یه دامن خریدم...
ماهی و سبزه خریدیم و برگشتیم خونه، شب سال نو همیشه سبزی پلو با ماهی درست میکردیم..تازه رسیده بودیم خونه که صدای در زدن اومد در و باز کردم صغری خانم پشت در بود و گفت:قمر تاج عزیزم امشب منو حاجی تنهاییم دارم ماهی درست میکنم با سبزی پلو تو و اقا محسنم بیاین پایین پیش ما با هم دیگه شام بخوریم دلمون یکم وا بشه مردیم زن و شوهر از تنهایی والا..
_والا چی بگم خاله..
_دیگه اما و اگر نیار عزیزم، من میرم منتظرتمون هستم زود بیاین..
محسن برخلاف همیشه مخالفت نکرد و یکم بعد سه تایی رفتیم خونه خاله صغری.. حاجی مرد ساکت و کم حرفی بود و بیشتر محسن صحبت میکرد عوضش خاله صغری انقد مهربون و خوش صحبت بود که انگار سالها بود می‌شناختمش..
گفتم:خاله دخترت اصفهانه، پسرات که همینجا هستن درسته؟
اهی کشید و گفت:چی بگم عزیزم، هر دوتا پسرم سمت زنشون میرن، سالی به ماهی هم به ما سر نمیزنن..
_چرا اخه؟
_هر دوتا از تهران زن گرفتن، زنهاشون ما شمالی هارو قابل ندونستن!! بوی مرغ و اردک حالشون رو بد میکنه مادر!!
خیلی ناراحت شدم راستش زن به این خوبی اون وقت هیچ کدوم از بچه هاش کنارش نبودن...
برای اینکه حال و هواشو عوض کنم گفتم خاله شما ساره رو بگیر من ماهی هارو سرخ میکنم...
_خدا خیرت بده مادر پاهام خسته شده بود..
داشتم بساط پهن کردن سفره رو براه میکردم که صدای در اومد گفتم منتظر کسی بودی خاله؟
با تعجب گفت:نه والا، حاجی برو ببین کیه سر شبی اومده..
حاجی در و باز کرد صدای تعارف و احوال پرسی میومد حاجی از حیاط گفت :خانم باید مشتلق بدی، بیا ببین کی اومده..
خاله صغری بچه رو داد بغلم و رفت تو حیاط صدای خنده میومد محسن گفت:مهمون اومده براشون؟
_نمیدونم والا!!
همه وارد خونه شدن یه زن و دوتا پسر بچه و یه مرد بودن، خاله صغری اومد منو بغل کرد و گفت:میبنی مادر چقدر تو خوش قدمی دخترم اومده تاج سرم اومده محبوبه من اومده..
_چشمت روشن باشه خاله جان، اگه اجازه بدی ما بریم بالا..
خاله صغری ناراحت شد و گفت :این چه حرفیه، زشته تو دختر منی فرقی با محبوبه من نداری. بعد مدتها این خونه رنگ ادمیزاد به خودش دیده مگه میزارم کسی جایی بره، بیا قمر جان بیا کمک کن چندتا دیگه ماهی سرخ کنیم و سفره رو بندازیم که این شام خوردن داره، خداروشکر از تنهایی در اومدم...

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
اون شب انقد به من خوش گذشت که بعد مدتها همه اون غم و غصه هارو شست و برد، شوهرش محبوبه خیلی شوخ طبع بود با اومدنش جو خونه حسابی عوض شده بود، دو تا پسر بچه شیطون داشتن که از سر و کول هم بالا می‌رفتن، خاله صغری خنده از رو لبش دور نمیشد..
نوه هاشو بغل میگرفت و میبوسید دخترش و بغل میکرد اون حس خوبی که بینشون جاری بود برام لذت‌بخش بود و صد البته تو دلم افسوس میخوردم که چرا از این نعمت محرومم..
تا اخرشب کنار هم بودیم و بعد رفتیم خونه.
محسن با اینکه اعتیاد داشت و هیچ وقتم ترک نکرد اما دیگه ملاحظه میکرد و به اندازه می‌کشید، منم کاری به کارش نداشتم واقعا حوصله نداشتم به پر و پاش بپیچم..
اون شب انقد خسته بودم که زود خوابم برد، صبح زود بلند شدم و یه هفت سین کوچیک پهن کردم و به یاد عمه اشک ریختم، یاد اون سالی افتادم که اولین عید پیشش بودم نمیدونستم انقد زود قراره تنها بشم.
ظهر سال تحویل شد دلم نیومد رخت سیاه رو از تنم در بیارم اما لباس ساره رو عوض کردم و با محسن راهی خونه عمه شدیم.. تو مسیر رفتیم سر خاک و فاتحه خوندیم و بعد رفتیم خونه عمه...
همینجور مهمون میومد و میرفت رفتیم بالا، هرچقدر چشم چشم کردم الهام رو ندیدم معصومه اومد بیرون تو بغل هم کلی اشک ریختیم ادریس یه گوشه اروم زل زده بود به عکس عمه که وسط سفره هفت سین بود..
از معصومه خبر الهام رو گرفتم که گفت دیشب دردش گرفته و بستریش کردن احتمالا باید زایمان کنه..
زیاد خونه عمه نموندیم و برگشتیم.
روزها و هفته ها میگذشتن و ساره بزرگ و بزرگتر میشد،مجبور بودم بخاطر بچه خونه باشم و کار نکنم.
تنها همدم من خاله صغری بود که هر روز به من سر میزد و منو از تنهایی در میاورد ساره یکساله بود که متوجه شدم باردارم.
از همون روزهای اول بالا اوردنم شروع شده بود.. محسن حسابی خوشحال بود که دوباره قراره پدر بشه ولی من زیاد خوشحال نبودم.
سرگیجه و حالت تهوع امونم رو بریده بود صبح به صبح هنوز چشمام و به دنیا باز نکرده عق میزدم... رفته رفته حالتهام بهتر شد، خاله صغری خدا خیرش بده میومد و کمکم میکرد خدا در محبتشو به روم باز کرده بود، محسن کار میکرد و وضعمون بذ نبود نمیشه گفت خوب بود ولی روزگار میگذشت..
قصد داشتم با بزرگ شدن ساره برم دوباره کار کنم که بارداریم همه چیو خراب کرد.
روز به روز سنگین تر میشدم و حسابی اضافه وزن داشتم ساره راه افتاده بود و شیطون بود اینور اونور میرفت و نگه داریش برام سخت بود گاهی لج میکرد گاهی برای دندون در آوردن گریه میکرد و حسابی منو خسته میکرد تا حدی که به گریه پناه میبردم و به حالم اشک میریختم.
هوای سرد اذر ماه بود که یه روز درد شدیدی تو شکمم پیچید محسن خونه نبود خاله صغری و حاجی کمک کردن و منو به نزدیک ترین درمونگاه بردن.. برخلاف زایمان های قبلی این زایمان زیاد طول نکشید و این بار هم یه دختر دیگه بدنیا اوردم، یاد حرف مادر محسن افتادم که منو دختر زا میدونست.. دیگه باورم شده بود که فقط عرضه دختر زاییدن دارم.. محسن دربند نبود و براش فرق نداشت ولی من دلم میخواست این یکی پسر بشه..
قدیم بود و طرز فکر همینجوری بود و کسی که پسر نداشت رو اجاق کور میدونستن خاله صغری فهمیده بود از چی ناراحتم گفت:دخترم بچه هدیه خداست ناشکری نکن، تو این یه سالی که با ما هستی یه بارم دیدی پسرهام به من سر بزنن؟ اصلا میگن مادری هم داریم..
بغضش نذاشت ادامه بده و زد زیر گریه..
اونجا بود که به خودم اومدم و دختر کوچولومو بغل کردم و اسمش رو فرشته گذاشتم..
فرداش مرخص شدم و رفتیم خونه اونجا بود که دوباره بی کسی و حس کردم جای خالی عمه، جای خالی مادری که هیچ وقت بوشو حس نکرده بودم و اصلا نمیدونستم مادر داشتن چه حالیه!!!
باید با اون بخیه به دوتا بچه می‌رسیدم کار سختی بود خیلی سخت..
فرصت رسیدگی به خودم رو هم نداشتم حتی گاهی یادم میرفت چیزی بخورم.
نگه داری از دو تا بچه واقعا برام کار سختی بود نمیدونستم چه جوری صبح رو شب میکنم گاهی از شدت بی خوابی بچه به بغل خوابم می‌برد، محسن خونه نبود که بتونه کمک کنه اگرم بود یا سرگرم مواد بود که دیگه راحت می‌آورد تو خونه و میکشید و نمیتونستم حرفی بزنم بهش.
به اندازه کافی بی کس و تنها بودم میترسیدم از این تنهاتر شدن.
فرشته و ساره بزرگتر شده بودن که دوباره رفتم سرکار..
چقدر اون روزها به من سخت گذشت که خدا میدونه..
ساره بزرگتر بود ولی فرشته رو میبستم رو کولم و میرفتم کار میکردم سر زمین شالی مشغول بودم نگاه ترحم آمیز دیگران برام سخت بود ولی رفته رفته به مرور عادی شد و اذیتم نمیکرد خیلی اتفاقی تو اون روزها زنعمو رو هم دیدم از وضعیتم ناراحت شد منو کشید کنار و گفت:قمرتاج اخه با دوتا بچه چه جوری میخوای کار کنی؟ مگه میشه دخترم؟ بچه ها تو افتاب داغون میشن، مریض میشن.

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
_چیکار کنم زنعمو؟ اگه کار نکنم چیکار کنم؟ حقوق محسن کفاف زندگیمون رو نمیده با دوتا بچه چیکار کنم؟
_چی بگم والا، دلم برات میسوزه مادر..
دلسوزی دیگران بدرد من نمی‌خورد محسن نصف حقوقش و خرج مواد میکرد..
کی جرات اعتراض داشت؟
گاهی از خاله صغری خواهش میکردم یکی از بچه ها رو نگه داره تا بتونم چند هفته کار کنم و یکم دست و بالم باز بشه..
حق با زنعمو بود و گرمای هوا بچه هارو اذیت کرده بود یه روز فرشته مریض بود یه روز ساره..
روزی که مزد رو میدادن انگار رو اسمونها بودم، چقد دلم میشکست از اینکه پدرم اون همه سرمایه داشت و من باید عین یه فقیر زندگی میکردم.
خدا از سر تقصیراتشون نگذره که من اینجوری اواره شدم و دادرسی ندارم..
دیگه عمه ای نبود جور بدبختی های منو بکشه و حالا دیگه تنها بودم و بی کس،اون روزهارو یادم نمیره که سخت مشغول کار کردن بودم...
قدیم بچه دار شدن جز جدا نشدنی زندگی بود و من دوباره باردار شدم..
این بار بر خلاف همه دفعات قبلی بود، و تا سه ماه اصلا متوجه بارداریم نشده بودم..
یه روز که متوجه شدم شکمم گاهی میگیره گاهی ول میکنه اونجا بود که متوجه شدم چند ماهه عادت ماهانه نشدم..
نمیخواستم باور کنم که باردارم، خانم دکتری که شنبه ها میومد درمونگاه منو معاینه کرد و خبر بارداریم رو داد.. انگار یه پتکی رو سرم کوبیدن... دکتر که دید ناراحتم گفت :مگه بارداری چندمته دخترم؟
_سومی خانم دکتر..
_نمیخواستی؟ بچه خوبه نعمته دخترم...
جوابی ندادم و با ناراحتی رفتم خونه.
میترسیدم نمیخواستم این بار هم دختر دار بشم، کاش پسر میشد تا بشه همه امید زندگیم کاش بتونم بهش تکیه کنم، خودم که برادر نداشتم محسنم که برادر تنی نداشت.. کاش بچه هام برادر داشته باشن تا بشه پشت و پناهشون..
حسابی دلم گرفته بود و دق و دلی و سر بچه ها خالی کردم.. به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم.. خاله صغری از صدای گریه بچه ها اومد بالا و گفت:چیه قمرتاج؟ این صداها چیه؟
با گریه گفتم:بدبخت شدم خاله بیچاره شدم..
_خدا بیچارگی و نیاره این حرفا چیه مردم از نگرانی حرف بزن جون به لب شدم..
_خبر بدبختی بیچارگی باز حاملم خاله اخه خبر مرگم بچه میخوام چیکار؟ تک و تنها با این بدبختی با این فلک زدگی اینو کجای دلم بزارم؟
خاله زبونشو گاز گرفت و گفت:لعنت بر شیطون کفر نگو بدبختی چیه!! بچه هدیه خداست حالا هرچندتا میخواد باشه، خودش که نیومده شما خواستین بدنیا بیاد..این بچه ها تورو از بی کسی در میارن باید خداروشکر کنی..
تا چند روز غم عالم به دلم بود اما محسن خونسرد بود انگار نه انگار اصلا براش مهم نبود میتونه خرج بده یا نه!!!
وقتی دیدم برای اون مهم نیست کم کم منم بیخیال شدم..
بچه شیر به شیر داشتن خیلی سخت بود بارداریمم بهش اضافه شده بود...
دیگه ناراضی نبودم نه پدری نه مادری نه خواهری شاید به قول خاله صغری این بچه ها باید میومدن تا منو از تنهایی در بیارن..
فقط دلم میخواست این بار مادر یه پسر بچه باشم.
زهرا خانم با من قهر بود ولی گهگاهی دخترهاش و محمد اقا به ما سر میزدن و بچه هارو میدیدن.. بچه ها حسابی به خاله صغری عادت کرده بودن و بیشتر اوقات پایین بودن، منم روزهای تکراری بارداریم و سپری میکردم..
وسطهای بارداریم بود وحالم خوب بود یه روز از زنعمو خواهش کردم تا منو هم برای کارهای زمین ببره سخت مخالفت میکرد و راضی نبود اما من کار خودمو کردمو به زور رفتم داخل زمین..
 
سخت کار میکردم، اون موقع ها زنها تو بارداری دنبال استراحت نبودن تا روزی که درد زایمان بیاد سراغشون همینجور کار میکردن..
غروبها خسته و کوفته میرفتم بچه هارو از خاله صغری میگرفتم و میرفتم خونه، یه روز غروب که رفتم بچه هارو از خاله تحویل بگیرم صدام زد و گفت:قمرتاج بیا تو.
_نه ممنون خاله باید برم بالا..
_بیا تو کارت دارم بعدش برو..
_اخه خاله لباسهام کثیفه اگه زحمتی نیست بچه هارو بیارین ببرمشون..
یکم بعد خاله بچه هارو اورد و گفت:دخترم خودت که میدونی چقدر برای ما مستاجر خوب و بی دردسر مهمه..
نگران گفتم:چی شده مگه خاله؟ خدای نکرده بی ادبی از ما سر زده؟
یهو گفتم:خاله بچه هارو میزارم پیشتون براتون دردسر ایجاد کردن؟ خاک برسرم من بخدا خودتون گفتین بچه هارو اوردم وگرنه غلط بکنم بخوام اذیتتون کنم...
_چی میگی دخترم؟ من اصلا حرفی از بچه ها زدم؟ بچه ها جاشون رو تخم چشمهامه جای نوه هام دارم نگهشون میدارم،حرف من چیز دیگست..
یکم اینور اونور کرد و دوباره گفت:از وقتی میری کار میکنی اقا محسن ظهرها زودتر میاد خونه..
بند دلم پاره شد نمیدونستم چی میخواد بگه با سختی تحمل کردم حرف بزنه چشم به دهنش دوخته بودم که گفت:تنها نمیاد هر سری با خودش چند نفر و میاره..


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
زدم تو سرم و گفتم یا امام حسین..
خاله دستمو گرفت و گفت:نکن با خودت اینجوری دختر بزار حرفمو بزنم..
_چه حرفی خاله چه حرفی؟ من خر و بگو میرم کار میکنم اون وقت این نمک به حروم میره دنبال ناموس مردم..
خاله حرفمو قطع کرد و گفت:خدا مرگم بده ناموس چیه تو اصلا نمیزاری ادم حرف بزنه. اقا محسن با چند تا مرد دیگه ظهر میاد تا غروب که تو برگردی یه سره مواد میکشن بوش کل خونه رو برمیداره، ما خونه رو به شما اجاره دادیم چون واقعا چیز بدی ازتون ندیدیم اما اگه اقا محسن میخواد اینجارو بکنه بساط شیره کش خونه نه دخترم شرمنده روی ماهتم هستم باید از اینجا برین...
به دست و پای خاله افتادم و گفتم:نه خاله توروخدا اینو نگو من جلوشو میگیرم چشم چشم..
دستپاچه بچه هارو گرفتم و رفتم بالا...
کفش های پشت در و دیدم فهمیدم هنوز داخل هستن و نرفتن بوی مواد همه جارو برداشته بود، خدا میدونست چند وقته که میان و میرن من سرم خبر نداشت!!!
ولی محسن خبر نداشت قمرتاج یه رویی داره که هیچکس تا اون روز ندیده بود... زندگی ازم یه گرگ بی رحم ساخته بود و دیگه نمیتونستم مقابل همه چی سر خم کنم دیگع تموم شده بود اون قمرتاجی که هر کی از راه میرسید کتکش میزد.
دست ساره رو محکم گرفتم و فرشته رو تو بغلم سفت گرفتم با یه لگد در و باز کردم، کل خونه رو دود برداشته بود بوی گند عرق و تریاک و سیگار حالم رو بد کرده بود..
محسن و سه نفر دیگه دوره پیک نیک گازی دراز کشیده بودن، دورشون پر بود از ظرفهای نشسته و بند و بساطی که همراه خودشون اورده بودن..
با دیدن من محسن یکه خورد و توقع نداشت منو ببینه شایدم ساعت از دستشون در رفته بود و بی خبر از همه جا تو عالم خودشون بودن،محسن گفت:سر و صدا نکن قمر الان جمعش میکنم...
خون خودمو میخوردم، محسن لگدی به رفیقاش زد و مشغول جمع کردن بند و بساط شد... انقد مست و پاتیل بودن که نای راه رفتن نداشتن..
رفتیم تو اتاق نشستیم و منتظر شدیم تا از خونه برن.. صدای بسته شدن در اومد محسن اومد تو اتاق و گفت:همینجوری سرتو انداختی اومدی تو؟ یه یااللهی چیزی..
زدم زیر خنده و گفتم:میخوام بیام تو خونه خودم باید یا الله بگم؟ اینا کی بودن اوردیشون تو خونه؟ معلوم هست چی داری به روز زندگیمون میاری؟ خجالت نمیکشی...
_واسه چی خجالت بکشم؟ مگه چیکار کردم؟ دلم خواسته کردم. مگه به تو ضرر رسوندم؟ چهار دیواری اختیاری.. هی هیچی نمیگم هی پروتر میشی...
_چقدر بی چشم و رویی، تف به روت بیاد... اینجا جای این کثافت کاریا نیست فهمیدی؟
با اون چشمهای قرمز و خمارش اومد جلو سینه به سینه من ایستاد و گفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ زیادی زر زر بزنی همینجا خاکت میکنم زنیکه حالیت شد؟
نه حالیم نشد جرات داری دستت و بلند کن تا حاجی بیاد بالا.. فکر کردی از کجا خبردار شدم که این بساط و پهن کردی ها؟ حاجی عذرمونو خواسته گفته باید بلند شین..
محسن یکم خودشو جمع کرد و گفت:چرا؟ واسه چی بلند شیم؟
_واسه همین ابرو ریزی هایی که راه انداختی..
_اجارشو میدم به کسی چه!!
میدونستم می‌ترسه از اینکه بیرونمون کنن واسه همین یکم روغنشو زیاد کردم و گفتم:خیلی وقته حاجی زیر نظرت گرفته اولین بارتم که نیست اینکارو میکنی خونشه اختیارش و داره وقتی این بوی کثافت کاری و راه مینداختی باید فکر اینجاش و میکردی اونم جلوی من و گرفته گفته باید پاشین..
محسن یکه خورد و گفت:ببین قمر باهاشون حرف بزن خب، من اصلا چند روزی جلوشون افتابی نمیشم..
سرمو بالا گرفتم و گفتم:حرف زدم نمیشه، حاجی گفته اگه میخوای تو این خونه بمونی باید ترک کنی اینجوری نمیشه..
محسن رنگش پریده بود و گفت:لامصب اخه چه جوری ترک کنم ولی قول میدم دیگه اینجا نیارم رفیقامو قول میدم به جون این بچه ای که تو شکمت داری..
اسم بچه رو که اورد فهمیدم چقدر گرسنه ام از صبح هیچی نخورده بودم، تصمیم گرفتم دیگه با محسن حرف نزنم بلکه ادم شه..
چند روزی با محسن سرسنگین بودم و حرف نمیزدم خسته شده بودم از اون همه بی خیالی و بی تفاوتیش..
اون روزها محسن بیشتر خونه بود و می‌گفت این روزها که نزدیک زایمانته میخوام بیشتر خونه باشم و جبران کنم..
حرفهاش بوی دروغ میداد و بدتر بهش شک داشتم روزی یکی دو ساعت غیبش میزد میدونستم که میره پی مواد و دوستاش..
به کی میتونستم دردمو بگم؟ کیو داشتم؟ بدبختی هام تمومی نداشت..
شب که محسن برگشت خونه گفتم یکم پول بده برا این بچه ها چندتا تیکه لباس بخرم تا این بچه بدنیا نیومده به اینا برسم..
لباسشو گوشه اتاق انداخت و گفت الان چه وقت لباس خریدنه بزار یکی دو ماه دیگه!!
_یکی دوماه دیگه که این بچه بدنیا میاد کی میخواد بره براشون لباس بخره الان که سنگین نشدم میتونم برم.


‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
خودشو با بچه ها سرگرم کرده بود گفتم:محسن با توام
داد زد و گفت:ندارم صبر کن حقوق بگیرم
از صدای دادش ساره و فرشته ترسیدن و ساره اومد سمت من..
_چته چرا داد میزنی حقوق و که ده روز پیش باید میگرفتی انقد خرج این مواد کوفتی میکنی زندگی برامون نذاشتی..
_بسه زن بسه تو که خودت داری بگیر بخر!!
_پس چرا شوهر کردم اگه قرار بود خودم بخرم خودم بپوشم، راست بگو محسن داستان این نیست!!
_پس داستان چیه ها بگو دیگه؟!
_چرا همش خونه ای؟!
_خونه ام دیگه کار نیست فعلا!!
_محسن انقد دروغ نگو خجالت نمیکشی تو؟غروب زنعمو اومده بود اینجا میگفت رفتی از عمو پول قرض کردی همه خبر دارن تورو انداختن بیرون از سر کار. اون وقت میای منت سر من میزاری که نزدیک زایمانمه پیشم موندی؟ حقا که پسر همون مادری..
محسن بی هیچ حرفی لباسشو برداشت و رفت.. داد زدم و گفتم:بخدا دیگه تحمل نمیکنم بچه هارو میزارم میرم جایی که دیگه دستتونم بهم نرسه..
نشستم و زدم زیر گریه، بچه ها با تعجب بهم نگاه میکردن..
یه لحظه احساس کردم آب داغی از لای پاهام خارج شد، فهمیدم کیسه اب بچه پاره شده، تازه هفت ماه بود که باردار بودم و تا زایمان خیلی مونده بود..
ساره رو فرستادم دنبال خاله صغری، یکم بعد خاله صغری با ساره اومد بیرون و گفت:چیه قمرتاج؟ چی شده!
_خاله به دادم برس، کیسه ابم پاره شده..
زد تو صورتش و گفت:الان که موقع زایمانت نیست اخه. خدا رحم کنه بس که این مرد تورو عذابت میده..
_خاله فقط یه زحمت بکش زیر رختخواب یه مقدار پول قایم کردم با کیفم برام بیار..
خاله گفت:نمیخواد اون بمونه، بیا من خودم پول دارم باهم بریم مریض خونه ببینیم چیکار باید بکنیم...
حاجی بچه هارو نگه داشت و منو خاله با ماشین همسایمون اقا حجت رفتیم بیمارستان...
خدا از بزرگی کمشون نکنه همیشه هوای منو داشتن خودشون میدونستن تنهام!!
دکتر تا معاینه کرد گفت کیسه کاملا خالی شده دردهات شروع میشه و روند زایمان انجام میشه...
کاریش نمیشد کرد..همونجوری که دکتر گفته بود رفته رفته دردهام شروع شد و چند ساعت بعد زایمان کردم..
پسرم بدنیا اومد انقد ریز بود که خودم ترسیدم.. چند روزی مارو تحت نظر داشتن و بعد مرخص کردن.. خداروشکر بچه مشکلی نداشت..
خاله صغری مثل یه مادر کنارم بود و تو نگهداری بچه کمکم کرد پسرم هادی انقد ریز بود همیشه سعی میکردیم جای گرم و نرم نگهش داریم با پنبه تنشو تمیز میکردیم یک ماه اول خیلی سخت بود ولی رفته رفته جون گرفت و بزرگ شد.
محسن خیلی ناراحت بود که باعث این اتفاق شد اما وقتی شنیدم کار جدید پیدا کرده خیلی خوشحال شدم..
تو یه کارخونه چوب بری کار پیدا کرده بود..
شدم مادر سه تا بچه قد و نیم قد، اگه دخترم رقیه زنده بود الان چهارتا بچه داشتم،از فکرش هم دلم گرفت..
باورم نمیشد خودم انقد بزرگ شدم که چندتا بچه دارم.
خونواده محسن اومدن دیدن بچه زهرا خانمم همراهشون بود نمیدونم چه جوری بود که بچه هامون رو خیلی دوست داشت...
محمد اقا چشم روشنی پول و لباس اورده بود و زهرا خانم پتو..برای مهدیه خواستگار اومده بود و قرار بود جواب مثبت بدن.. همونجا با زهرا خانم اشتی کردم و شب نگهشون داشتم..
خاله صغری خونه خودش شام رو درست کرد و برامون اورد بالا..
پسرم همه زندگیم شده بود و نفسم به نفسش بسته بود شاید دلیلش اون ریزه بودنش بود که خودم داشتم به سختی بزرگش میکردم..
محسن هر روز میرفت سرکار و خداروشکر حقوق بهتری بهش میدادن، انگار واقعا سرش به سنگ خورده بود و دیگه زیاد اذیتمون نمیکرد.. بچه ها روز به روز بزرگتر میشدن...
دلم گرم بود به داشتنشون... همه محبتم رو نثارشون میکردم کاری که هیچ وقت پدرم نتونست برای منو خواهرم انجام بده..
هیچ وقت نتونستم اون حجم از بی احساس بودنش رو درک کنم.
روزها میگذشتن و با بزرگتر شدن بچه ها ساره مواظب خواهر و برادرش بود و با کمک خاله صغری که حالا مستاجر چند سالش بودیم من دوباره میرفتم خونه های مردم رو تمیز میکردم...
برای من رسیدگی به یه بچه کوچیک که شیر هم میخواست خیلی سخت بود، هادی بچه ارومی بود ولی بلاخره اونقدی کوچیک بود که به شیر مادر هم نیاز داشت شیرم رو میدوشیدم و میذاشتم خونه که تا وقتی برمیگردم شیر باشه..
خاله صغری یه روز پیشم بود و مشغول نگهداری از هادی بود زد زیر گریه، نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده رفتم پیشش نشستم و گفتم:خاله؟ حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟
خاله دستشو برد جلو صورتش و تا میتونست گریه میکرد فهمیدم خیلی دلش پره بغلش کردم و گذاشتم تا میتونه خودش و خالی کنه، ساره با اون دستهای کوچیکش اومده بود خاله رو بغل کرده بود، ساره از نوزادیش پیش خاله صغری بود و واسه همین خیلی بهم عادت داشتن و نفسشون واسه هم در میرفت..

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
نگارش دهم تا دوازدهم
قمرتاج قسمت ۱۱ بدون اهمیت دادن به رفتار زهرا خانم همراه زنعمو تند تند سمت مینی بوس حرکت کردیم... همه خانمهایی که قرار بود بیان سوار شده بودن، انگار نه انگار سر صبح بود انقد شاد و پر انرژی بودن که حال من رو هم جا آورده بود. تا برسیم یه سره میزدن و میرقصیدن…
خاله اشکاشو پاک کرد دست ساره رو بوسید و گفت:خاله قربون دستهای کوچیک و بامحبتت بره ای کاش که بچه های منم یه ذره بویی از عاطفه و محبت میبردن..
_از چی انقد ناراحتی خاله؟
_چند ساله اینجایی قمرتاج؟ چند بار بچه های منو دیدی؟ چند بار دیدی من برم پیششون؟ انقد بی معرفت شدن که گاهی میگم حیفه اون روزهایی که بزرگشون کردم چه سختی ها که نکشیدم..
خاله اهی کشید و ادامه داد:نمیگن یه مادر پدری داریم مارو ول کردن به امون خدا، والا اونقدری پیر نشدیم که دست و پاگیرشون باشیم..
_خب خاله شاید نمیرسن بیان واقعا کارشون زیاده کاش شما یه سر برین..
_فکر کردی نخواستیم بریم؟ هزار بار گفتیم اگه شما وقت نمیکنین بزارین ما بیایم. همش میگن نه شما بلد نیستین گم میشین و از اینجور صحبتها..
خندیدم و گفتم:چرا باید گم بشین خاله؟نهایت ادم یه سوال میپرسه..
_نه مادر چقدر ساده ای اینا بهونشونه، زنهاشون کسرشانشونه ما روستاهایی بریم خونشون تو این چند سال عروسمون شدن یه بارم نیومدن اینجا... خجالت میکشن اردک و بوقلمون داریم..
دوباره خاله زد زیر گریه و گفت:خودشونو بالاتر از ما میدونن، اونا تهرانین ما شهرستانی هارو حساب نمیکنن..
_خاله فدای سرت که نیومدن، من خیلیم به این زندگی که داری افتخار میکنم تو برا بچت زحمت کشیدی همونجوری که من دارم زحمت میکشم و طاقت نمیارم اتفاقی برای بچم بیفته توهم میدونم تو دلت چی میگذره،این حرفا چیه شهری روستایی داریم مگه؟ واقعا ناراحت شدم خاله نمیدونم چی بگم..
_من هنوز نوه هامو ندیدم قمرتاج باورت میشه..
چقدر اون روز دلم برای خاله و تنهاییش سوخت یعنی یه روزی بچه های منم بزرگ بشن به من پشت میکنن؟ تنهام میزارن؟
گفتم: عجب دنیایه، یه روزی پدرم منو نخواست حالا این بچه های توان که بهت سر نمیزنن.. چرا آدمها انقد بی معرفتن؟ ولی من جوونمم واسه بچه ها میدم خاله جز اونها کسی ندارم!
 

ادامه دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
‍ الهی...

چون تو با مایی نباشد هیچ غم

#مولانا

به امید روزهای روشن

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
#خاطره‌نگاری
#سایه‌اقتصادی‌نیا

اجرای پرشرر نصرت رحمانی

بی‌اغراق هربار که بخت دیدار حسین سرفراز، روزنامه‌نویس پیش‌کسوت و دلدادۀ شعر نو، در واشنگتن‌دی‌سی نصیبم شده و با هم خاطر به هوای شعر سپرده‌ایم، سفارش کرده: «سایه جان! نصرت! نصرت را فراموش نکن! تو نمی‌دانی نصرت آن‌موقع‌ها چه غوغایی می‌کرد. همۀ جوان‌ها شعرش را از حفظ داشتند.» و بعد انگار که خودش می‌شود همان «همۀ جوان‌ها»، بلافاصله می‌خواند: «خدایا تو بوسیده‌ای هیچگاه، لب سرب‌فام زنی مست را؟» و تا من بخواهم توضیح دهم که چرا شعر نصرت و شمایل شوریدۀ خراباتی او برای نسل ما دیگر آن‌مایه جذاب نبود، تا ته شعر را از حفظ خوانده است:
دریغا تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت می‌باختی
برای خود ای ایزد بی‌خدا
خدایی دگر نیز می‌ساختی

از خاطرات فراوان حسین سرفراز و دیگرانی که دربارۀ نصرت نوشته‌اند و شعرش را ستوده‌اند چنین برمی‌آید که شخصیت نصرت رحمانی و روحیۀ پرشوروشر او در تثبیت جایگاه شعری‌اش در دهۀ ۱۳۳۰ شمسی بسیار مؤثر بوده است. اثر شخصیت و روحیۀ او حتی حالا هم، بعد از گذشت بیش از نیم قرن، از میان بعضی لحظات و آنات به‌جا مانده از او آشکار، و ضرب و قوّت آن همچنان باقی است. شاهد: اجرای شعر «آن روزها» در هشتمین شب از شب‌های گوته در پاییز ۱۳۵۶.

پرفورمنس تمام‌عیار نصرت در آن شب مسحورکننده و بی‌همتاست و کوهه‌های نیرومند شعر او را در جمعیت با قدرتی کم‌نظیر به تموج در‌می‌آورد. با اینکه از این اجرا تنها فایلی صوتی در دسترس است، از صداها پیداست که جمعیت برای شنیدن شعر نصرت و ماندن او پشت تریبون چه مایه بی‌تاب‌اند و او خود، از اولین حرکت تا آخرین رفتار و کلماتش را، با مهارتی فوق‌العاده آرتیستیک، کارگردانی و اجرا می‌کند. پیداست که اثرگذاری او بر جمعیت صرفاً محصول شعری شورانگیز نیست، بلکه برآیند حرکات و سکنات و طرز آمدن و خواندن و رفتن و جلوه‌گری و در یک کلام اجرا‌ است که از حضور او تئاتری فراموش‌نشدنی می‌سازد.

نصرت در آن شب چند شعر می‌خواند و آخرین آنها شعر معروف «این روزها»ست. پیش از آنکه نصرت شعر را بخواند، کسی از میان جمعیت کلماتی از شعر را زمزمه می‌کند: «این روزها با هر که دوست می‌شوم احساس می‌کنم که وقت خیانت است.» بعد نصرت مدتی میان ورقه‌ها جست‌وجو می‌کند، انگار کاغذهای دستش را پی شعر به هم می‌ریزد و با صدایی گیج و خونسرد می‌گوید: «از کسی که این شعرها را تنظیم کرد و به دست من داد خیلی متشکرم. من خیلی پریشون.... یه‌خورده....» همه به حال عیان او می‌خندند، و خودش هم. بعد با صدایی لرزان خودش را ریشخند می‌کند: «هان... یادم نیست، حالا می‌خونم.... مگه اونا یادم بود؟!» و باز جمعیت را با قصۀ فاش خود می‌خنداند. این بازی دلبرانه بر شوق و شتاب جمعیت می‌افزاید و، چون پیش‌پردۀ اشتهاانگیز نمایشی محشر، کاسۀ صبر حضار را تا سر حد ممکن لبریز می‌کند. آنگاه شاعر لب می‌گشاید به شعر خواندن، و چنان اوج و فرود و زیر و بمی به صدایش می‌دهد که هر واج و هجای شعر تا قطرۀ آخر نوش و نیوش می‌شود. تکیه‌ها همه عالی، سکوت‌ها همه بقاعده، کشش‌ها همه هنرمندانه. صدای نفس هم از جمعیت درنمی‌آید. با قدرت میخکوب‌کنندۀ اجرایش کل فضا را از آن خود می‌کند و گل آخر، آخرین کلمۀ شعر است: «شکست خورد». طرز ادای این کلمه هنجار موسیقیایی لحن او را یکباره تغییر می‌دهد. نصرت تکیه را روی «خورد» می‌گذارد، جوری که انگار شکست را انتظار می‌کشیده و برای آن برنامه‌ریزی کرده و حالا به آن رسیده است. این فرود عالی با هلهلۀ جمعیت درهم می‌آمیزد و نصرت در میان کف زدن‌های پرشور مخاطبان صحنه را ترک می‌کند.

موعد ترک همیشگی صحنه اما در سال ۱۳۷۹ می‌رسد، وقتی که نسل ما نصرت را تقریباً از یاد برده بود. خودش هم شاید جز این نمی‌خواست. گور او زیر باران‌های رشت است. نمی‌دانم چرا بر گورش ننوشتند «یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد.» حق‌تر از این جمله بر گور او خطی نبود.

شعرخوانی رحمانی در شب‌های گوته را در این لینک بشنوید:
https://www.youtube.com/watch?v=4UL9ku0SIdA

🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
✉️#نامه‌نگاری

نامه‌ی نصرت رحمانی به خواهرزاده‌اش

... و به‌راستی از این‌که پایانی برای هر داستانی هست، خوش‌حالم.
زندگی به‌راستی سوداگر زبردست و عجیبی است؛ همه‌ی آن‌چه به ما می‌دهد با سود و بهره‌اش باز می‌گیرد.
در هر صورت من به تقریب، همه‌ی دینم را با بهره‌اش پس داده‌ام، دیگر نمی‌دانم چه می‌خواهد.

باری، بگذریم، گلایه‌ای ندارم و خوش‌حالم که این‌گونه‌ام.
یک قمار باز باید بداند چه‌گونه باید باخت تا به بازی بگیرندش... .

نصرت رحمانی
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
شکّرشکن شوند همه طوطیان هند
«زین قند پارسی» که به بنگاله می‌رود
حافظ


نشانه پرسشی (؟)

۱. پس از جملۀ پرسشی:

*  آیا آنان که می‌دانند با آنان که نمی‌دانند برابرند؟

۲. برای نشان‌دادن حدس و گمان:

* تلفات این حادثه، ۲۰ نفر (؟) گزارش شده است.

۳. در نقل‌قول مستقیم:

* گفت: تا کی این ماجرا ادامه خواهد داشت؟

۴. برای نشان‌دادن مفهوم استهزا و تمسخر:

* شاید او همه‌چیزدان (؟) است.

#زین_قند_پارسی
#استادعلیرضاحیدری
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
خاطره ای از هدایت
تفضلی- اخوان- عبادی
🎧 شرح ملاقات دکتر تقی تفضلی با
#صادق هدایت در پاریس

به قلم
مهدی اخوان ثالث

سه‌تار (در افشاری): احمد عبادی
از برنامه‌ی گل‌چین هفته‌ی ٨٧
🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
گزینش ِ تخلّص ِ (م. امید)

دست‌خط مهدی اخوان ثالث

«امّید (امید) روز جمعه ۲۶/۱۱/۱۶
در جلسه‌ی انجمن ادبی خراسان منزل آقای گلشن آزادی خدمت استاد عبدالحسین نصرت بودیم و پس از خواندن غزل ِ استقبالی، صحبت از تخلّص من شد و ایشان پیشنهاد کردند امّید باشد و من پذیرفتم.»

مهدی


برگرفته از کتاب باغ بی‌برگی
یادنامه‌ی مهدی اخوان ثالث
به اهتمام مرتضی کاخی


🪷🪷
‌‌‌‌‌‌‌‌C᭄𝄞 @negareshe10
─━━━━⊱🖋⊰━━━━─
2025/07/05 20:08:26
Back to Top
HTML Embed Code: